- تاریخ ثبتنام
- 2024-08-23
- نوشتهها
- 41
- لایکها
- 67
- امتیازها
- 18
- محل سکونت
- سرزمین دلها
- کیف پول من
- 13,618
- Points
- 51
پارت_۹
ماشین که داخل کوچه میپیچد، جلوی درب خانه زنی را در حال خواندن اعلامیه میبینند که وقتی متوجه حضور صاحب خانه میشود به سرعت از آنجا دور میشود.
علی میخواست حرفی بزند اما ذهن مخاطبش آنقدر آشفته و پریشان بود که ترجیح میدهد سکوت کند.
یک هفته میگذرد و در تمام این مدت، حسین در خانه بود و میل بیرون رفتن نداشت.
تقهای به در اتاقش میخورد. با بیحالی و بیحوصلگی «بفرمایید» میگوید. مادرش با بشقاب میوه وارد میشود. با دیدنش روی تخت نیمخیز میشود.
مادر با دلخوری میپرسد:
- نمیخوای از توی این اتاق بیای بیرون؟
خسته و بیرمق پاسخ میدهد:
- بیام بیرون که چی بشه؟ حوصله شلوغی و سر و صدا رو ندارم. توی اتاق باشم راحتترم.
مادر با بغض مانده در صدایش آرام میگوید:
- پسر خاله و پسر داییت به خاطر تو اومدن... وقتی میای توی اتاق و خودت رو حبس میکنی، ناراحت میشن.
حسین کلافه میشود.
- ناراحت نشن مامانجان؛ برای تفریح و خوشگذرونی که اینجا نیستند. قصدشون تسلی دادن به شماست. بود و نبود من هم، هیچ فرقی به حال هیچکس نداره.
مادرش با سماجت ادامه میدهد.
- هر چی بیشتر خودت رو حبس کنی، این غم بیشتر روی دلت سنگینی میکنه. از توی اتاق بیا بیرون، با چند نفر حرف بزن. اینجوری که تو داری خودخوری میکنی من رو بیشتر اذیت میکنی.
این بحث تمامی نداشت. تمام این هفته بحث همین بود. خودخوری نکن، خودت رو حبس نکن، با یک نفر درد و دل کن. «لا اله الا الله» زیر ل*ب میگوید.
- باشه مامانجان شما خودت رو ناراحت نکن، میام بیرون.
صدای زنگ در، مکالمهی مادر و پسر را قطع میکند.
«یاالله» میگوید و از اتاق بیرون میرود. نزدیک آشپزخانه، مریم و ندا دختر خالهاش، کنار هم نشسته بودند و در حال صحبت بودند.
مریم با دیدن حسین از جا بلند میشود و به طرف برادرش میرود.
- چطوری داداش؟ چه عجب از اون اتاق دل کندی!
قبل از این که جواب خواهرش را بدهد، ندا جلو میآید و سلام میکند.
حسین نگاه گذرایی به ندا میاندازد و در جوابش میگوید:
- علیک سلام. خوبید؟
ندا دستی به لبهی روسریاش میکشد و با لوندی خاصی میگوید:
- ممنون، شما خوبید؟ این چند روز فرصت نشد بهتون تسلیت بگم. یعنی منتظر بودم از اتاق بیرون بیایید تا ببینمتون، خدا صبرتون بده، تحمل د*اغ محسن برای همهی ما خیلی سخته؛ برای شما بیشتر. کاش میتونستم کمکی بکنم... .
حسین کلافه حرفش را قطع میکند و میگوید:
- ممنون لطف دارید، همین که پیش مامان و مریم هستید کمک بزرگیه. ببخشید من میرم تو حیاط، شما راحت باشید .
قبل از این که ندا بتواند حرفی بزند، به طرف حیاط پا تند میکند.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر_عاشقانه_معمایی
ماشین که داخل کوچه میپیچد، جلوی درب خانه زنی را در حال خواندن اعلامیه میبینند که وقتی متوجه حضور صاحب خانه میشود به سرعت از آنجا دور میشود.
علی میخواست حرفی بزند اما ذهن مخاطبش آنقدر آشفته و پریشان بود که ترجیح میدهد سکوت کند.
یک هفته میگذرد و در تمام این مدت، حسین در خانه بود و میل بیرون رفتن نداشت.
تقهای به در اتاقش میخورد. با بیحالی و بیحوصلگی «بفرمایید» میگوید. مادرش با بشقاب میوه وارد میشود. با دیدنش روی تخت نیمخیز میشود.
مادر با دلخوری میپرسد:
- نمیخوای از توی این اتاق بیای بیرون؟
خسته و بیرمق پاسخ میدهد:
- بیام بیرون که چی بشه؟ حوصله شلوغی و سر و صدا رو ندارم. توی اتاق باشم راحتترم.
مادر با بغض مانده در صدایش آرام میگوید:
- پسر خاله و پسر داییت به خاطر تو اومدن... وقتی میای توی اتاق و خودت رو حبس میکنی، ناراحت میشن.
حسین کلافه میشود.
- ناراحت نشن مامانجان؛ برای تفریح و خوشگذرونی که اینجا نیستند. قصدشون تسلی دادن به شماست. بود و نبود من هم، هیچ فرقی به حال هیچکس نداره.
مادرش با سماجت ادامه میدهد.
- هر چی بیشتر خودت رو حبس کنی، این غم بیشتر روی دلت سنگینی میکنه. از توی اتاق بیا بیرون، با چند نفر حرف بزن. اینجوری که تو داری خودخوری میکنی من رو بیشتر اذیت میکنی.
این بحث تمامی نداشت. تمام این هفته بحث همین بود. خودخوری نکن، خودت رو حبس نکن، با یک نفر درد و دل کن. «لا اله الا الله» زیر ل*ب میگوید.
- باشه مامانجان شما خودت رو ناراحت نکن، میام بیرون.
صدای زنگ در، مکالمهی مادر و پسر را قطع میکند.
«یاالله» میگوید و از اتاق بیرون میرود. نزدیک آشپزخانه، مریم و ندا دختر خالهاش، کنار هم نشسته بودند و در حال صحبت بودند.
مریم با دیدن حسین از جا بلند میشود و به طرف برادرش میرود.
- چطوری داداش؟ چه عجب از اون اتاق دل کندی!
قبل از این که جواب خواهرش را بدهد، ندا جلو میآید و سلام میکند.
حسین نگاه گذرایی به ندا میاندازد و در جوابش میگوید:
- علیک سلام. خوبید؟
ندا دستی به لبهی روسریاش میکشد و با لوندی خاصی میگوید:
- ممنون، شما خوبید؟ این چند روز فرصت نشد بهتون تسلیت بگم. یعنی منتظر بودم از اتاق بیرون بیایید تا ببینمتون، خدا صبرتون بده، تحمل د*اغ محسن برای همهی ما خیلی سخته؛ برای شما بیشتر. کاش میتونستم کمکی بکنم... .
حسین کلافه حرفش را قطع میکند و میگوید:
- ممنون لطف دارید، همین که پیش مامان و مریم هستید کمک بزرگیه. ببخشید من میرم تو حیاط، شما راحت باشید .
قبل از این که ندا بتواند حرفی بزند، به طرف حیاط پا تند میکند.
#انجمن_تک_رمان
#رمان_کایان
#اثر_mahva
#ژانر_عاشقانه_معمایی
کد:
#کایان
#پارت_۹
ماشین که داخل کوچه میپیچد، جلوی درب خانه زنی را در حال خواندن اعلامیه میبینند که وقتی متوجه حضور صاحب خانه میشود به سرعت از آنجا دور میشود.
علی میخواست حرفی بزند اما ذهن مخاطبش آنقدر آشفته و پریشان بود، که ترجیح میدهد سکوت کند.
یک هفته میگذرد و در تمام این مدت، حسین در خانه بود و میل بیرون رفتن نداشت.
تقهای به در اتاقش میخورد. با بیحالی و بیحوصلگی «بفرمایید» میگوید. مادرش با بشقاب میوه وارد میشود. با دیدنش روی تخت نیمخیز میشود.
مادر با دلخوری میپرسد:
- نمیخوای از توی این اتاق بیایی بیرون؟
خسته و بیرمق پاسخ میدهد:
- بیام بیرون که چی بشه؟ حوصله شلوغی و سر و صدا رو ندارم. توی اتاق باشم راحتترم.
مادر با بغض مانده در صدایش آرام میگوید:
- پسر خاله و پسر داییت به خاطر تو اومدن... وقتی میای توی اتاق و خودت رو حبس میکنی، ناراحت میشن.
حسین کلافه میشود.
- ناراحت نشن مامانجان؛ برای تفریح و خوشگذرونی که اینجا نیستند. قصدشون تسلی دادن به شماست. بود و نبود من هم، هیچ فرقی به حال هیچکس نداره.
مادرش با سماجت ادامه میدهد.
- هر چی بیشتر خودت رو حبس کنی، این غم بیشتر روی دلت سنگینی میکنه. از توی اتاق بیا بیرون، با چند نفر حرف بزن. این جوری که تو داری خودخوری میکنی من رو بیشتر اذیت میکنی.
این بحث تمامی نداشت. تمام این هفته بحث همین بود. خودخوری نکن، خودت رو حبس نکن، با یک نفر درد و دل کن. «لا اله الا الله» زیر ل*ب میگوید.
- باشه مامانجان شما خودت رو ناراحت نکن، میام بیرون.
صدای زنگ در، مکالمهی مادر و پسر را قطع میکند.
«یاالله» میگوید و از اتاق بیرون میرود. نزدیک آشپزخانه، مریم و ندا دختر خالهاش، کنار هم نشسته بودند و در حال صحبت بودند.
مریم با دیدن حسین از جا بلند میشود و به طرف برادرش میرود.
- چطوری داداش؟ چه عجب از اون اتاق دل کندی!
قبل از این که جواب خواهرش را بدهد، ندا جلو میآید و سلام میکند.
حسین نگاه گذرایی به ندا میاندازد و در جوابش میگوید:
- علیک سلام. خوبید؟
ندا دستی به لبهی روسریاش میکشد و با لوندی خاصی میگوید:
- ممنون، شما خوبید؟ این چند روز فرصت نشد بهتون تسلیت بگم. یعنی منتظر بودم از اتاق بیرون بیایید تا ببینمتون، خدا صبرتون بده، تحمل د*اغ محسن برای همهی ما خیلی سخته؛ برای شما بیشتر. کاش میتونستم کمکی بکنم... .
حسین کلافه حرفش را قطع میکند و میگوید:
- ممنون لطف دارید، همین که پیش مامان و مریم هستید کمک بزرگیه. ببخشید من میرم توی حیاط، شما راحت باشید .
قبل از این که ندا بتواند حرفی بزند، به طرف حیاط پا تند میکند.
آخرین ویرایش: