درحال تایپ نبرد کریستین بایتگ‌ها|اثر زری کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع NADIYA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 23
  • بازدیدها 725
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,160
لایک‌ها
3,444
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,042
«کوه آلپ»
دوناتا به سرعت از تپه‌ی سبز و از میان انبوهی از درختان گذر کرد تا به کوه آلپ رسید. نگاهش به طرف خیمه‌هایی که اشعه‌های ریز و درشت بی‌رمق خورشید که از لابه‌لای درختان به همان سختی عبور می‌کرد و بر روی آن‌ها می‌تابید، چرخ خورد. او متوجه شد که مردم کوهستان و شکارچیان داخل خیمه در حال استراحت‌اند؛ اما تعدادی از مردم که در کوه آلپ زندگی می‌کردند بیرون از خیمه در حال انجام فعالیت‌های هنری بودند. چند نفر از بچه‌های کوچک سوت آزتک را به ل*ب‌هایشان نزدیک کردند. صدای آزتک به قدری ترسناک بود که دوناتا از شدت ترس تنش به لرزه افتاد. سیاه‌چاله‌ی نگاهش را برگرداند و زمانی که از اسب پیاده شد تعدادی از شکارچیان کمانشان را بیرون آوردند. دوناتا با احتیاط چند گام برداشت و گفت:
- دوناتا هستم، آروم باشین.
کمانشان را پایین آوردند یکی از شکارچیان به طرف دوناتا گام نهاد و گفت:
- چرا صورتت رو پنهون کردی؟ از کجا معلوم دوناتا باشی؟
دوناتا، کلاه چشمی قرمز رنگش را از روی صورتش برداشت.
- متوجه شدی که دوناتا هستم؟
- بله.
کلاه چشمی‌اش را بر روی صورتش کشید و گفت:
- اومدم هم شکارها رو ببرم و هم چند نفر از دوست‌هام رو ببینم و باهاشون به هوبارت برگردم‌.
- چرا؟
هر دو چشمان دوناتا از شدت تعجب گرد شد.
- مگه همیشه شکارها رو نمی‌بردم؟!
- اون که بله، ولی برای چی می‌خوای دوست‌هات رو به محله‌ی هوبارت ببری؟
دوناتا سرش را کج کرد و چند گام نهاد تا این‌که پشت سر شکارچی قرار گرفت.
- بلیک، مگه نمی‌دونی که چند روز دیگه مراسم جشن شارلوت و آلفرد هست؟
بلیک بر روی تکه سنگی نشست و نگاهش به طرف خزه‌های سبز چرخ خورد، سپس بعد از اندکی مکث گفت:
- نه، به ما که چیزی نگفته.
- یعنی شما رو هم دعوت نکرده؟
بلیک دستی بر روی ریش‌های بزی و بورش کشید.
- نه، شاید بخواد این کار رو فردا انجام بده.
دوناتا شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- خب بلیک، من دیگه باید برم. شارلوت و آلفرد کجا هستن؟
- توی خیمه نشسته بودن و تعریف می‌کردن‌.
دوناتا می‌دانست که خیمه‌ی بنفش رنگ برای شارلوت و آلفرد است. به همین خاطر به‌جای این‌که از بلیک سؤال بپرسد به طرف خیمه گام نهاد و زمانی که رسید گفت:
- اگر گفتین کی اومده؟
شارلوت و آلفرد هم‌زمان با هم سرشان را از خیمه بیرون آوردند و گفتند:
- دوناتا؟
هر دو به سرعت از خیمه بیرون آمدند و او را در آ*غ*و*ش گرفتند و بلند قهقهه‌ای مستانه سر دادند. شارلوت چند رشته از موهای نارنجی رنگش را از جلوی ماورای دیدش کنار زد و گفت:
- دوناتا چرا دوک نیومده؟
- دوک رفته بود ماهی سید کنه، مشغول کباب کردنش شد و دیگه نشد که بیاد.
شارلوت انگشتش را زیر بینی قلمی‌اش کشید و گفت:
- بیا داخل خیمه، داره برف می‌باره سردت میشه‌.
بینی قلمی دوناتا بر اثر سرما همانند لبو قرمز کرده بود. وارد خیمه شد و بر روی تشک نشست و گفت:
- در واقع برای این به کوه آلپ اومدم تا خبر مهمی رو بهتون اطلاع‌رسانی کنم.
آلفرد کنار شارلوت نشست و گفت:
- چه خبری؟
دوناتا، نامه‌ی پاپیروس را بیرون آورد و نوشته را به طرف شارلوت و آلفرد گرفت و چند بار انگشت اشاره‌اش را بر روی کاغذ زد و گفت:
- این خبر.
شارلوت تا آمد نامه را از دست دوناتا بگیرد، دوناتا دستش را عقب کشید.
- نیاز نیست نامه رو بخونی، توی نامه نوشته شده که تعداد بالایی از بومی‌ها که به چهار دسته تقسیم میشن از قاره جنوب آسیا به کشور استرالیا نقل مکان می‌کنن. تعدادی از اون‌ها به تنگه تورس میان و اون‌جا رو به عنوان محیطی برای زندگی انتخاب می‌کنن و تعدادی به محله‌ی هوبارت میان. در واقع ما هیچ‌ شناختی نسبت به بومی‌ها نداریم، اما یه پیرمرد پنجاه هزار ساله‌ای هست که توی همین کشور زندگی می‌کنه. اون راجب تموم کشورها به خصوص استرالیا و آسیا و بومی‌ها اطلاعات بالایی داره. برای اون دعوت‌نامه می‌فرستیم و از اون درخواست می‌کنیم که به محله‌ی هوبارت بیاد و سطح اطلاعات ما رو بالا ببره.

کوه آلپ: رشته کوهی در جنوب نیو ساوث ولز ( New South Wales ) و شرق ویکتوریا ( Victoria ) است. بزرگ‌ترین رشته کوه این کشور است‌؛ بخشی از آن، کوه‌های برفی نامیده می‌شود که شامل تنها کوه‌های استرالیاست که بیش از دو هزار متر ارتفاع دارند و کوزیسکو ( Kosciusko ) در این رشته کوه با 2.228 متر ، بلند‌ترین قله استرالیاست.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
«کوه آلپ»

دوناتا به سرعت از تپه‌ی سبز و از میان انبوهی از درختان گذر کرد تا به کوه آلپ رسید. نگاهش به طرف خیمه‌هایی که اشعه‌های ریز و درشت بی‌رمق خورشید که از لابه‌لای درختان به همان سختی عبور می‌کرد و بر روی آن‌ها می‌تابید، چرخ خورد. او متوجه شد که مردم کوهستان و شکارچیان داخل خیمه در حال استراحت‌اند؛ اما تعدادی از مردم که در کوه آلپ زندگی می‌کردند بیرون از خیمه در حال انجام فعالیت‌های هنری بودند. چند نفر از بچه‌های کوچک سوت آزتک را به ل*ب‌هایشان نزدیک کردند. صدای آزتک به قدری ترسناک بود که دوناتا از شدت ترس تنش به لرزه افتاد. سیاه‌چاله‌ی نگاهش را برگرداند و زمانی که از اسب پیاده شد تعدادی از شکارچیان کمانشان را بیرون آوردند. دوناتا با احتیاط چند گام برداشت و گفت:

- دوناتا هستم، آروم باشین.

کمانشان را پایین آوردند یکی از شکارچیان به طرف دوناتا گام نهاد و گفت:

- چرا صورتت رو پنهون کردی؟ از کجا معلوم دوناتا باشی؟

دوناتا، کلاه چشمی قرمز رنگش را از روی صورتش برداشت.

- متوجه شدی که دوناتا هستم؟

- بله.

کلاه چشمی‌اش را بر روی صورتش کشید و گفت:

- اومدم هم شکارها رو ببرم و هم چند نفر از دوست‌هام رو ببینم و باهاشون به هوبارت برگردم‌.

- چرا؟

هر دو چشمان دوناتا از شدت تعجب گرد شد.

- مگه همیشه شکارها رو نمی‌بردم؟!

- اون که بله، ولی برای چی می‌خوای دوست‌هات رو به محله‌ی هوبارت ببری؟

دوناتا سرش را کج کرد و چند گام نهاد تا این‌که پشت سر شکارچی قرار گرفت.

- بلیک، مگه نمی‌دونی که چند روز دیگه مراسم جشن شارلوت و آلفرد هست؟

بلیک بر روی تکه سنگی نشست و نگاهش به طرف خزه‌های سبز چرخ خورد، سپس بعد از اندکی مکث گفت:

- نه، به ما که چیزی نگفته.

- یعنی شما رو هم دعوت نکرده؟

بلیک دستی بر روی ریش‌های بزی و بورش کشید.

- نه، شاید بخواد این کار رو فردا انجام بده.

دوناتا شانه‌ای بالا انداخت و گفت:

- خب بلیک، من دیگه باید برم. شارلوت و آلفرد کجا هستن؟

- توی خیمه نشسته بودن و تعریف می‌کردن‌.

دوناتا می‌دانست که خیمه‌ی بنفش رنگ برای شارلوت و آلفرد است. به همین خاطر به‌جای این‌که از بلیک سؤال بپرسد به طرف خیمه گام نهاد و زمانی که رسید گفت:

- اگر گفتین کی اومده؟

شارلوت و آلفرد هم‌زمان با هم سرشان را از خیمه بیرون آوردند و گفتند:

- دوناتا؟

هر دو به سرعت از خیمه بیرون آمدند و او را در آ*غ*و*ش گرفتند و بلند قهقهه‌ای مستانه سر دادند. شارلوت چند رشته از موهای نارنجی رنگش را از جلوی ماورای دیدش کنار زد و گفت:

- دوناتا چرا دوک نیومده؟

- دوک رفته بود ماهی سید کنه، مشغول کباب کردنش شد و دیگه نشد که بیاد.

شارلوت انگشتش را زیر بینی قلمی‌اش کشید و گفت:

- بیا داخل خیمه، داره برف می‌باره سردت میشه‌.

بینی قلمی دوناتا بر اثر سرما همانند لبو قرمز کرده بود. وارد خیمه شد و بر روی تشک نشست و گفت:

- در واقع برای این به کوه آلپ اومدم تا خبر مهمی رو بهتون اطلاع‌رسانی کنم.

آلفرد کنار شارلوت نشست و گفت:

- چه خبری؟

دوناتا، نامه‌ی پاپیروس را بیرون آورد و نوشته را به طرف شارلوت و آلفرد گرفت و چند بار انگشت اشاره‌اش را بر روی کاغذ زد و گفت:

- این خبر.

شارلوت تا آمد نامه را از دست دوناتا بگیرد، دوناتا دستش را عقب کشید.

- نیاز نیست نامه رو بخونی، توی نامه نوشته شده که تعداد بالایی از بومی‌ها که به چهار دسته تقسیم میشن از قاره جنوب آسیا به کشور استرالیا نقل مکان می‌کنن. تعدادی از اون‌ها به تنگه تورس میان و اون‌جا رو به عنوان محیطی برای زندگی انتخاب می‌کنن و تعدادی به محله‌ی هوبارت میان. در واقع ما هیچ‌ شناختی نسبت به بومی‌ها نداریم، اما یه پیرمرد پنجاه هزار ساله‌ای هست که توی همین کشور زندگی می‌کنه. اون راجب تموم کشورها به خصوص استرالیا و آسیا و بومی‌ها اطلاعات بالایی داره. برای اون دعوت‌نامه می‌فرستیم و از اون درخواست می‌کنیم که به محله‌ی هوبارت بیاد و سطح اطلاعات ما رو بالا ببره.

کوه آلپ: رشته کوهی در جنوب نیو ساوث ولز ( New South Wales ) و شرق ویکتوریا ( Victoria ) است. بزرگ‌ترین رشته کوه این کشور است‌؛ بخشی از آن، کوه‌های برفی نامیده می‌شود که شامل تنها کوه‌های استرالیاست که بیش از دو هزار متر ارتفاع دارند و کوزیسکو ( Kosciusko ) در این رشته کوه با 2.228 متر ، بلند‌ترین قله استرالیاست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,160
لایک‌ها
3,444
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,042
شارلوت از شدت تعجب هردو چشمانش گرد شد.
- بومی‌ها؟
جرعه‌ای از آب را نوشید و ادامه داد:
- چطور آدم‌هایی هستن؟ بیشتر راجع‌ بهشون بگو‌.
آلفرد، با تکان دادن سرش حرف شارلوت را تأیید کرد. دوناتا نامه را میان دستانش مچاله کرد و ل*ب ورچید:
- من هم مثل شما هیچ‌ شناختی نسبت به بومی‌ها ندارم. فردا صبح برای آرچی نورمن دعوت نامه می‌فرستم اگر درخواستم‌ رو قبول کنه و به محله‌ی هوبارت بیاد؛ سؤال‌هاتون رو ازش بپرسین.
دوناتا، با یک حرکت از جای برخاست و گفت:
- مراسم جشنتون رو هم توی خونه‌ی ما برگذار میشه!
شارلوت از فرط هیجان هر دو دستانش را بر هم کوبید.
- جدی میگی؟
دوناتا سرش را برگرداند.
- من کی شوخ طبع بودم؟
شارلوت خنده‌هایش را خورد.
- هیچ‌وقت.
دوناتا بی‌هیچ حرفی از خیمه خارج شد و چند گام برداشت. آلبرت دستی بر روی ریش‌های بلند و بور مانندش کشید و گفت:
- دوک کجاست؟
دوناتا بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید.
- توی محله درحال کباب کردن ماهی بود.
آلبرت یک تای ابروان پر پشت و هشتی‌اش بالا پرید‌.
- ماهی صید کرد؟
هوم کشداری از گلوی دوناتا خارج شد و افسار اسبش را گرفت و سوار شد. آلبرت سوار اسبش شد و گفت:
- چندتا؟
- برای هر تعداد یه دونه.
شارلوت افسار دستش را گرفت و گفت:
- ما گرسنه‌ایم برای ما صید نکرده؟
- سهم من برای شما دونفر، من ماهی دوست ندارم.
شارلوت هردو چشمش را ریز کرد:
- دلت میاد؟
هوم کشداری از گلوی دوناتا خارج شد و به اسبش گفت:
- هی بجنب، حرکت کن!
اسب به حرکت درآمد. شارلوت با اسبش خود را به دوناتا رساند و گفت:
- ذهنم درگیر اون پیرمرد پنجاه هزار ساله شده.
دوناتا دستش را بر روی یال اسبش کشید.
- همه‌ی اهالی محله کنجکاون.
- بومی‌ها کی به کشور استرالیا نقل مکان می‌کنن؟
دوناتا دستش را در برابر اشعه‌های بی‌رمق و ریز و درشت خورشید سپر کرد و گفت:
- فردا.
- ساعت مشخص شده‌ای نداره؟
نگاه دوناتا حول فضای به هم ریخته‌ی جنگل چرخید، سپس گفت:
- راجع به ساعتش چیزی گفته نشده، اما ما صبح به تنگه تورس می‌ریم و منتظر می‌مونیم.
آلبرت با صدای کلفت و بَمش ل*ب زد:
- برای زندگی کردن به کشور ما میان یا این‌که هدف دیگه‌ای دارن؟
دوناتا شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- در این ر*اب*طه چیزی نمی‌دونم. آلبرت، بهتره سؤال‌هات رو از آرچی بپرسی.
در حین راه، حرفی میان آن سه نفر رد و بدل نشد. دوناتا، با اسبش از روی پل رد شد. زمانی ‌که دوک صدای سم اسب‌ها را شنید، با یک حرکت از جای برخاست. بریتانی صدف‌ها را کنار هم گذاشت و به آن‌ها خیره شد. دوناتا از اسبش پایین آمد و ژست مغرورانه‌ای گرفت.
- این هم دوست‌های من، شارلوت و آلبرت که هردو توی کوهستان زندگی می‌کنن.
کریستینا تا نام کوهستان را از دوناتا شنید. به سرعت از جای برخاست و لبخند گ*شا*دی مزین ل*ب‌های باریکش شد‌. سپس رو به شارلوت گفت:
- توی کوهستان زندگی می‌کنی؟
شارلوت، حیرت‌زده در اعضای صورت کریستینا زل زد اما با حرف دیگر کریستینا آکهوا، نگاهش را از او گرفت.
- من کریستینا هستم، گاهی میام کوهستان!
- می‌شناسمت، چند باری تعریفت رو از کوهستانی‌ها شنیدم که با کمک شکارچی‌ها، نحوه‌ی شکار رو زیر دست اون‌ها آموزش دیدی.
من هم شارلوتم!
کریستینا، قهقهه‌ای مستانه سر داد.
- بله، بله خودم هستم. خیلی خوش‌حال شدم که شما رو توی محله‌ی هوبارت دیدم.
- من هم خوش‌حال شدم.
شارلوت به طرف دوک خزید و ل*ب زد:
- من و آلبرت به‌شدت گشنمونه، شنیدم توی صید ماهی خیلی حرفه‌ای هستی، میشه ما رو هم دعوت کنی که اون ماهی‌های خوش‌مزه رو بخوریم؟
نگاه دوک به طرف دو الی سه عدد از ماهی‌ای که در ظرف قرار داشت، چرخ خورد‌ سپس گفت:
- البته! ما قبل از این‌که شما بیاین ماهی خوردیم. مابقی برای شما باشه.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
شارلوت، از شدت تعجب هردو چشمانش گرد شد.
- بومی‌ها؟
جرعه‌ای از آب را نوشید و ادامه داد:
- چطور آدم‌هایی هستن؟ بیشتر راجع‌ بهشون بگو‌.
آلفرد، با تکان دادن سرش حرف شارلوت را تأیید کرد. دوناتا نامه را میان دستانش مچاله کرد و ل*ب ورچید:
- من هم مثل شما هیچ‌ شناختی نسبت به بومی‌ها ندارم. فردا صبح برای آرچی نورمن دعوت نامه می‌فرستم اگر درخواستم‌ رو قبول کنه و به محله‌ی هوبارت بیاد؛ سؤال‌هاتون رو ازش بپرسین.
دوناتا با یک حرکت از جای برخاست و گفت:
- مراسم جشنتون رو هم توی خونه‌ی ما برگذار میشه!
شارلوت از فرط هیجان هر دو دستانش را بر هم کوبید.
- جدی میگی؟
دوناتا سرش را برگرداند.
- من کی شوخ‌طبع بودم؟
شارلوت خنده‌هایش را خورد.
- هیچ‌وقت.
دوناتا بی‌هیچ حرفی از خیمه خارج شد و چند گام برداشت. آلبرت، دستی بر روی ریش‌های بلند و بور مانندش کشید و گفت:
- دوک کجاست؟
دوناتا، بر روی پاشنه‌ی پایش چرخید.
- توی محله درحال کباب کردن ماهی بود.
آلبرت، یک تای ابروان پر پشت و هشتی‌اش بالا پرید‌.
- ماهی صید کرد؟
هوم کشداری از گلوی دوناتا خارج شد و افسار اسبش را گرفت و سوار شد. آلبرت سوار اسبش شد و گفت:
- چندتا؟
- برای هر تعداد یه دونه.
شارلوت افسار دستش را گرفت و گفت:
- ما گرسنه‌ایم برای ما صید نکرده؟
- سهم من برای شما دونفر، من ماهی دوست ندارم.
شارلوت هردو چشمانش را ریز کرد:
- دلت میاد؟
هوم کشداری از گلوی دوناتا خارج شد و به اسبش گفت:
- هی بجنب، حرکت کن!
اسب به حرکت درآمد. شارلوت با اسبش خود را به دوناتا رساند و گفت:
- ذهنم درگیر اون پیرمرد پنجاه هزار ساله شده.
دوناتا دستش را بر روی یال اسبش کشید.
- همه‌ی اهالی محله کنجکاون.
- بومی‌ها کی به کشور استرالیا نقل مکان می‌کنن؟
دوناتا دستش را در برابر اشعه‌های بی‌رمق و ریز و درشت خورشید سپر کرد و گفت:
- فردا.
 - ساعت مشخص شده‌ای نداره؟
نگاه دوناتا حول فضای به هم ریخته‌ی جنگل چرخید، سپس گفت:
- راجع به ساعتش چیزی گفته نشده، اما ما صبح به تنگه تورس می‌ریم و منتظر می‌مونیم.
آلبرت با صدای کلفت و بَمش ل*ب زد:
- برای زندگی کردن به کشور ما میان یا این‌که هدف دیگه‌ای دارن؟
دوناتا شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- در این ر*اب*طه چیزی نمی‌دونم. آلبرت، بهتره سؤال‌هات رو از آرچی بپرسی.
در حین راه، حرفی میان آن سه نفر رد و بدل نشد. دوناتا، با اسبش از روی پل رد شد. زمانی که دوک صدای سم اسب‌ها را شنید، با یک حرکت از جای برخاست. بریتانی صدف‌ها را کنار هم گذاشت و به آن‌ها خیره شد. دوناتا از اسبش پایین آمد و ژست مغرورانه‌ای گرفت.
- این هم دوست‌های من، شارلوت و آلبرت که هردو توی کوهستان زندگی می‌کنن.
کریستینا، تا نام کوهستان را از دوناتا شنید. به سرعت از جای برخاست و لبخند گ*شا*دی مزین ل*ب‌های باریکش شد‌. سپس رو به شارلوت گفت:
- توی کوهستان زندگی می‌کنی؟
شارلوت، حیرت‌زده در اعضای صورت کریستینا زل زد اما با حرف دیگر کریستینا آکهوا، نگاهش را از او گرفت.
- من کریستینا هستم و گاهی میام کوهستان!
- می‌شناسمت، چند باری تعریفت رو از کوهستانی‌ها شنیدم که با کمک شکارچی‌ها، نحوه‌ی شکار رو زیر دست اون‌ها آموزش دیدی.
من هم شارلوتم!
کریستینا، قهقهه‌ای مستانه سر داد.
- بله، بله خودم هستم. خیلی خوش‌حال شدم که شما رو توی محله‌ی هوبارت دیدم.
- من هم خوش‌حال شدم.
شارلوت به طرف دوک خزید و ل*ب زد:
- من و آلبرت به‌شدت گشنمونه، شنیدم توی صید ماهی خیلی حرفه‌ای هستی، میشه ما رو هم دعوت کنی که اون ماهی‌های خوش‌مزه رو بخوریم؟
نگاه دوک به طرف دو الی سه عدد از ماهی‌ای که در ظرف قرار داشت چرخ خورد‌، سپس گفت:
- البته! ما قبل از این‌که شما بیاین ماهی خوردیم. مابقی برای شما باشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,160
لایک‌ها
3,444
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,042
«یک روز بعد-تنگه تورس استرالیا»
نامه‌ی دیگری به دست دوناتا رسید. امروز که ماه جولای است، تنگه‌ی تورس سرشار از شادی شده بود گویی تمامی مردم استرالیا به تنگه‌ تورس آمده بودند؛ تا برای اولین بار با بومیان استرالیا آشنا شوند. گرچه تعداد بسیاری از بومیان استرالیا در جای‌جای نقاط کشور استرالیا حضور داشتند؛ ولی تا به حال مردم هوبارت با آن‌ها روبه‌رو نشده بودند. امروز اولین روزشان است که بومیان را با دو چشمانشان از نزدیک می‌بینند. دوناتا بر روی تکه سنگ بزرگی نشست. اهالی محله‌ی هوبارت، دور تا دور سنگ را محاصره کرده بودند. سکوت فرجامی میان مردم فرا گرفت. دوناتا صدای نازکش را صاف کرد و شروع به خواندن نامه کرد:
- امروز، یعنی هفته‌ی اول ماه جولای هر سال برای یادبود بومیان نام‌گذاری شده است. نقاشی، موسیقی و ر*ق*ص، هنرهای باستانی بومیان هستند.
شارلوت، از میان ازدحامی از جمعیت از جای بلند شد و گفت:
- یعنی امروز باید برای بومی‌ها جشن برگذار کنیم؟
دوناتا، نامه را در دستش مچاله کرد و گفت:
- نه، من فقط از هنرهاشون گفتم.
شارلوت، سری تکان داد و سرجایش نشست.
دوناتا، نامه‌ی مچاله شده را صاف کرد و به ادامه‌ی نامه خواندنش افزود:
- طبق نامه‌ای که به دستم رسیده، آرچی نورمن قبل از این‌که بومیان بیان. به تنگه‌ی تورس میاد و راجع به بومی‌ها به صحبت می‌پردازه، شما می‌تونین هر سؤالی که در ر*اب*طه با بومی‌ها دارین ازش بپرسین.
دوناتا بر روی سنگ ایستاد و با صدای بشاش ادامه داد:
- اهالی محله‌ی هوبارت، توجه... توجه!
از بومی‌ها به خوبی استقبال می‌کنین، هر سؤالی که دارین، به نوبت از آرچی می‌پرسین. هیچ شخصی اجازه‌ی این‌که بخواد بومی‌ها رو سؤال و جواب کنه نداره‌. فقط و فقط سؤال‌هاتون رو از آرچی می‌پرسین!
همه‌ی مردم سری به نشانه‌ی تأیید تکان دادند. دوناتا، از روی تکه سنگ پایین آمد و در حینی که به طرف اسبش گام می‌نهاد، ل*ب زد:
- زیر سایه‌بون بشینین، مابقی که بهشون کار سپردم حتماً کارهاشون رو تا قبل از این‌که آرچی نیومده به اتمام برسونن. اون تا نیم ساعت دیگه این‌جاست.
شارلوت مقابل دوناتا ایستاد و ل*ب ورچید:
- برای امروز چه غذایی درست کردن؟ نو*شی*دنی چی؟
- گوشت کانگورو، شترمرغ استرالیایی، گراب جادوگر و تمساح.
- میوه چی؟
دوناتا دستش را بر روی چانه‌ی منقبضش گذاشت و گفت:
- صندل برگ تیز، کوتجرا، ادویه‌جات مثل مرت لیمو و سبزیجاتی مثل سبزی جنگی و انواع سیب‌زمینی‌های بومی.
هر دو چشمان شارلوت از شدت تعجب گرد شد.
رفته‌رفته و به وضوح شوکه شد.
- تهیه‌ی این‌ها سخت نبود؟!
دوناتا دستش را زیر بینی قلمی‌اش کشید.
- سخت که بود؛ ولی با کمک پدرم و شکارچی‌ها به‌خوبی از پسش بر اومدم.
هوم کشداری از گلوی شارلوت خارج شد. سرش را کج کرد و رو به آلبرت گفت:
- عجب گوشت‌هایی می‌خورن! میوه و سبزیجاتشون هم خیلی اسم عجیب و غریبی دارن!
دوناتا زبان بر لبان گوشتی‌اش کشید.
- شاید برای بومی‌ها شکار گوشت کانگورو یه امر طبیعی باشه اما، برای ما استرالیایی‌ها شکار گوشت کانگورو یا استفاده از اون، شرم‌آوره!
شارلوت، بر روی تکه سنگی نشست و گفت:
- این‌ رو از کجا می‌دونی؟
- داخل نامه نوشته شده بود که برای بومی‌ها گوشت کانگورو شکار و تهیه کنیم؛ اما برای ما استرالیایی‌ها وجود همچین چیزی یا شکار چنین موجودی، شرم‌آوره. گرچه کنارش هم یه سری توضیحات مختصری داده شده بود که شامل این میشد که بعضی از استرالیایی‌ها خوردن گوشت کانگوروها رو منع خوبی برای جذب توریست‌هایی می‌دونن که به دنبال غذای بومی مثل گوشت شتر مرغ و تمساح هستن.
آلبرت یک تای ابروان شلاقی‌اش بالا پرید.
- گوشت کانگورو چه طعمی داره؟
- ظاهراً طرفداران گوشت کانگورو گفتن که گوشتش کم‌چربه و چون این حیوون‌ها متان کم‌تری نسبت به حیوون‌های دیگه که پرورشی تولید می‌کنن هستن؛ از نظر محیط‌زیستی مساعدن.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
«یک روز بعد-تنگه تورس استرالیا»
نامه‌ی دیگری به دست دوناتا رسید. امروز که ماه جولای است، تنگه‌ی تورس سرشار از شادی شده بود گویی تمامی مردم استرالیا به تنگه‌ تورس آمده بودند؛ تا برای اولین بار با بومیان استرالیا آشنا شوند. گرچه تعداد بسیاری از بومیان استرالیا در جای‌جای نقاط کشور استرالیا حضور داشتند؛ ولی تا به حال مردم هوبارت با آن‌ها روبه‌رو نشده بودند. امروز اولین روزشان است که بومیان را با دو چشمانشان از نزدیک می‌بینند. دوناتا بر روی تکه سنگ بزرگی نشست. اهالی محله‌ی هوبارت، دور تا دور سنگ را محاصره کرده بودند. سکوت فرجامی میان مردم فرا گرفت، دوناتا صدای نازکش را صاف کرد و شروع به خواندن نامه کرد:
- امروز، یعنی هفته‌ی اول ماه جولای هر سال برای یادبود بومیان نام‌گذاری شده است. نقاشی، موسیقی و ر*ق*ص، هنرهای باستانی بومیان هستند.
شارلوت از میان ازدحامی از جمعیت از جای بلند شد و گفت:
- یعنی امروز باید برای بومی‌ها جشن برگذار کنیم؟
دوناتا نامه را در دستش مچاله کرد و گفت:
- نه، من فقط از هنرهاشون گفتم.
شارلوت سری تکان داد و سرجایش نشست.
دوناتا، نامه‌ی مچاله شده را صاف کرد و به ادامه‌ی نامه خواندنش افزود:
- طبق نامه‌ای که به دستم رسیده، آرچی نورمن قبل از این‌که بومیان بیان. به تنگه‌ی تورس میاد و راجع به بومی‌ها به صحبت می‌پردازه، شما می‌تونین هر سؤالی که در ر*اب*طه با بومی‌ها دارین ازش بپرسین.
دوناتا بر روی سنگ ایستاد و با صدای بشاش ادامه داد:
- اهالی محله‌ی هوبارت، توجه... توجه!
از بومی‌ها به خوبی استقبال می‌کنین، هر سؤالی که دارین، به نوبت از آرچی می‌پرسین. هیچ شخصی اجازه‌ی این‌که بخواد بومی‌ها رو سؤال و جواب کنه نداره‌. فقط و فقط سؤال‌هاتون رو از آرچی می‌پرسین!
همه‌ی مردم سری به نشانه‌ی تأیید تکان دادند. دوناتا، از روی تکه سنگ پایین آمد و در حینی که به طرف اسبش گام می‌نهاد، ل*ب زد:
- زیر سایه‌بون بشینین، مابقی که بهشون کار سپردم حتماً کارهاشون رو تا قبل از این‌که آرچی نیومده به اتمام برسونن. اون تا نیم ساعت دیگه این‌جاست.
شارلوت مقابل دوناتا ایستاد و ل*ب ورچید:
- برای امروز چه غذایی درست کردن؟ نو*شی*دنی چی؟
- گوشت کانگورو، شترمرغ استرالیایی، گراب جادوگر و تمساح.
- میوه چی؟
دوناتا دستش را بر روی چانه‌ی منقبضش گذاشت و گفت:
- صندل برگ تیز، کوتجرا، ادویه‌جات مثل مرت لیمو و سبزیجاتی مثل سبزی جنگی و انواع سیب‌زمینی‌های بومی.
هر دو چشمان شارلوت از شدت تعجب گرد شد.
رفته‌رفته و به وضوح شوکه شد.
- تهیه‌ی این‌ها سخت نبود؟!
دوناتا دستش را زیر بینی قلمی‌اش کشید.
- سخت که بود؛ ولی با کمک پدرم و شکارچی‌ها به‌خوبی از پسش بر اومدم.
هوم کشداری از گلوی شارلوت خارج شد. سرش را کج کرد و رو به آلبرت گفت:
- عجب گوشت‌هایی می‌خورن! میوه و سبزیجاتشون هم خیلی اسم عجیب و غریبی دارن!
دوناتا زبان بر لبان گوشتی‌اش کشید.
- شاید برای بومی‌ها شکار گوشت کانگورو یه امر طبیعی باشه اما، برای ما استرالیایی‌ها شکار گوشت کانگورو یا استفاده از اون، شرم‌آوره!
شارلوت بر روی تکه سنگی نشست و گفت:
- این‌ رو از کجا می‌دونی؟
- داخل نامه نوشته شده بود که برای بومی‌ها گوشت کانگورو شکار و تهیه کنیم؛ اما برای ما استرالیایی‌ها وجود همچین چیزی یا شکار چنین موجودی، شرم‌آوره. گرچه کنارش هم یه سری توضیحات مختصری داده شده بود که شامل این میشد که  بعضی از استرالیایی‌ها خوردن گوشت کانگوروها رو منع خوبی برای جذب توریست‌هایی می‌دونن که به دنبال غذای بومی مثل گوشت شتر مرغ و تمساح هستن.
آلبرت، یک تای ابروان شلاقی‌اش بالا پرید.
- گوشت کانگورو چه طعمی داره؟
- ظاهراً طرفداران گوشت کانگورو گفتن که گوشتش کم‌چربه و چون این حیوون‌ها متان کم‌تری نسبت به حیوون‌های دیگه که پرورشی تولید می‌کنن هستن؛ از نظر محیط‌زیستی مساعدن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,160
لایک‌ها
3,444
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,042
دوناتا قولنج انگشتانش را شکاند و گفت:
- من خیلی سؤال توی ذهنم انباشته شده؛ ولی خب جز آرچی هیچ شخص دیگه‌ای نمی‌تونه به سؤال‌هام هم جواب منطقی و هضم کننده‌ای که از روی حقایق‌ها باشه تحویلم بده، پس باید هم‌چنان منتظرش بمونیم‌.
شارلوت پلک‌های خسته‌اش را به مدت چند ثانیه بر روی هم فشرد و پس از آن گشود و با فرط هیجان که در دو گوی زیبایش موج می‌زد، ل*ب از ل*ب گشود:
- اسم اون پیرمرد چیه؟
دوناتا انگشت سبابه‌اش را بالا آورد و ناخودآگاه یک تای ابروان شلاقی‌اش بالا پرید، سپس گفت:
- به نکته‌ی جالبی اشاره کردی!
چند قدم شتابان به طرف سنگ بزرگی که میان درختان تنومند س*ی*نه ستبر کرده بودند برداشت و بر روی تکه سنگ نشست و گفت:
- اسم اون پژوهشگر «آرچی نورمن» هست.
آلفرد لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید.
- اون کی میاد؟
- فکر کنم چند نفر برای استقبال و دیدنش به طرف محله‌ی آدلاید که آرچی ساکنه و زندگی می‌کنه حرکت کردن و تا نیم ساعت دیگه این‌جاست.
«چهل هزار سال قبل» زمان حال.
با ورود آرچی به تنگه‌ی‌ تورس، همهمه‌ای میان مردم استرالیا ایجاد شد. آن‌ها به قدری کنجکاو بودند که راجع به بومیان بدانند و به جواب خود برسند که به دیگری اجازه‌ی این‌که به آرچی نزدیک بشود را نمی‌دادند. دوناتا ساز را به ل*بش نزدیک کرد و پی‌در‌پی ساز زد. سکوت فرجامی میان اهالی هوبارت و مابقی محله‌های کوچک و بزرگ استرالیا حکم‌فرما شد. دوناتا لبخند مرموزی بر ل*ب نشاند؛ اما با حالتی مهربانانه ل*ب گشود:
- ورود آرچی رو به تنگه‌ی تورس به تمامی اهالی محله تبریک عرض می‌کنم. از نزدیک از آرچی نورمن متشکرم که وقت باارزش و والای خودش رو تقدیم به ما کرده که به تنگه‌ی تورس بیاد و به سؤال‌های ما پاسخ بده. توجه! توجه! مردم کشور استرالیا که از نقطه به نقطه‌ی شهر به عنوان به جواب رسیدن به سؤال‌هاتون به تنگه‌ی تورس اومدین. این شما و این آرچی نورمن، بزرگ بومیان کشورمون که در این‌جا حضور داره تا به سؤال‌های شما به نوبه‌ی خود جواب بده. لطفاً برای به جواب رسیدن صبر و بردباری به خرج بدین و به هیچ‌وجه سؤال‌های ساده نپرسین. در واقع سؤال‌هایی بپرسین که ذهن شما رو بیش از حد تصور درگیر کرده و از طرفی پرسشی باشه که برای خودتون و ما هم مفید باشه. موفق و پیروز و سربلند باشین. می‌تونین سؤال‌هاتون رو بپرسین. از ردیف اول، اولین نفر سؤالش رو بپرسه.
جوانی که بر روی تکه سنگی نشسته بود و دستش را در برابر اشعه‌های ریز و درشت بی‌رمق خورشید سپر کرده بود، ل*ب زد:
- الان محل کدوم یکی از جونورهای غول پیکر هست؟ یعنی چه موجودهایی توی کشور آسیا وجود داره که با نام و عنوان بومی‌ها از اون سخن گفته میشه و می‌شناسنش؟
آرچی ل*ب‌های گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید و چند قدم خرامانی برداشت و گفت:
- محل زندگی کانگوروهای غول پیکر هست. چرا که سه گونه‌ی فسیلی جدید به اون‌ها فرصتی منحصر به فرد برای مطالعه‌ی‌ زندگی و رفتارهای کانگوروهای عظیم باستانی داده.
نوبت به دختر کوچکی رسید که دست کوچک و ظریفش را بر روی چانه‌ی منقبضش گذاشته بود، گویا داشت به سؤالش فکر می‌کرد. آرچی که متوجه‌ی مکث طولانی دخترک شده بود، سرش را کج کرد و گفت:
- اگر سؤالی نداری نفر بعدی سؤالش رو بپرسه؟
دختر کوچک دستانش را لابه‌لای موهای فر و بلندش فرو برد و گفت:
- نه، من هم سؤال دارم. میشه انواع جونورهای غول‌پیکر که همون کانگورو نام‌گذاری شده رو نام ببری؟
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
دوناتا قولنج انگشتانش را شکاند و گفت:
- من خیلی سؤال توی ذهنم انباشته شده؛ ولی خب جز آرچی هیچ شخص دیگه‌ای نمی‌تونه به سؤال‌هام هم جواب منطقی و هضم کننده‌ای که از روی حقایق‌ها باشه تحویلم بده، پس باید هم‌چنان منتظرش بمونیم‌.
شارلوت پلک‌های خسته‌اش را به مدت چند ثانیه بر روی هم فشرد و پس از آن گشود و با فرط هیجان که در دو گوی زیبایش موج می‌زد، ل*ب از ل*ب گشود:
- اسم اون پیرمرد چیه؟
دوناتا انگشت سبابه‌اش را بالا آورد و ناخودآگاه یک تای ابروان شلاقی‌اش بالا پرید، سپس گفت:
- به نکته‌ی جالبی اشاره کردی!
چند قدم شتابان به طرف سنگ بزرگی که میان درختان تنومند س*ی*نه ستبر کرده بودند برداشت و بر روی تکه سنگ نشست و گفت:
- اسم اون پژوهشگر «آرچی نورمن» هست.
آلفرد لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید.
- اون کی میاد؟
- فکر کنم چند نفر برای استقبال و دیدنش به طرف محله‌ی آدلاید که آرچی ساکنه و زندگی می‌کنه حرکت کردن و تا نیم ساعت دیگه این‌جاست.
«چهل هزار سال قبل» زمان حال.
با ورود آرچی به تنگه‌ی‌ تورس، همهمه‌ای میان مردم استرالیا ایجاد شد. آن‌ها به قدری کنجکاو بودند که راجع به بومیان بدانند و به جواب خود برسند که به دیگری اجازه‌ی این‌که به آرچی نزدیک بشود را نمی‌دادند. دوناتا ساز را به ل*بش نزدیک کرد و پی‌در‌پی ساز زد. سکوت فرجامی میان اهالی هوبارت و مابقی محله‌های کوچک و بزرگ استرالیا حکم‌فرما شد. دوناتا لبخند مرموزی بر ل*ب نشاند؛ اما با حالتی مهربانانه ل*ب گشود:
- ورود آرچی رو به تنگه‌ی تورس به تمامی اهالی محله تبریک عرض می‌کنم. از نزدیک از آرچی نورمن متشکرم که وقت باارزش و والای خودش رو تقدیم به ما کرده که به تنگه‌ی تورس بیاد و به سؤال‌های ما پاسخ بده. توجه! توجه! مردم کشور استرالیا که از نقطه به نقطه‌ی شهر به عنوان به جواب رسیدن به سؤال‌هاتون به تنگه‌ی تورس اومدین. این شما و این آرچی نورمن، بزرگ بومیان کشورمون که در این‌جا حضور داره تا به سؤال‌های شما به نوبه‌ی خود جواب بده. لطفاً برای به جواب رسیدن صبر و بردباری به خرج بدین و به هیچ‌وجه سؤال‌های ساده نپرسین. در واقع سؤال‌هایی بپرسین که ذهن شما رو بیش از حد تصور درگیر کرده و از طرفی پرسشی باشه که برای خودتون و ما هم مفید باشه. موفق و پیروز و سربلند باشین. می‌تونین سؤال‌هاتون رو بپرسین. از ردیف اول، اولین نفر سؤالش رو بپرسه.
جوانی که بر روی تکه سنگی نشسته بود و دستش را در برابر اشعه‌های ریز و درشت بی‌رمق خورشید سپر کرده بود، ل*ب زد:
- الان محل کدوم یکی از جونورهای غول پیکر هست؟ یعنی چه موجودهایی توی کشور آسیا وجود داره که با نام و عنوان بومی‌ها از اون سخن گفته میشه و می‌شناسنش؟
آرچی ل*ب‌های گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید و چند قدم خرامانی برداشت و گفت:
- محل زندگی کانگوروهای غول پیکر هست. چرا که سه گونه‌ی فسیلی جدید به اون‌ها فرصتی منحصر به فرد برای مطالعه‌ی‌ زندگی و رفتارهای کانگوروهای عظیم باستانی داده.
نوبت به دختر کوچکی رسید که دست کوچک و ظریفش را بر روی چانه‌ی منقبضش گذاشته بود، گویا داشت به سؤالش فکر می‌کرد. آرچی که متوجه‌ی مکث طولانی دخترک شده بود، سرش را کج کرد و گفت:
- اگر سؤالی نداری نفر بعدی سؤالش رو بپرسه؟
دختر کوچک دستانش را لابه‌لای موهای فر و بلندش فرو برد و گفت:
- نه، من هم سؤال دارم. میشه انواع جونورهای غول‌پیکر که همون کانگورو نام‌گذاری شده رو نام ببری؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,160
لایک‌ها
3,444
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,042
آرچی جرعه‌ای از آب را نوشید و پلک‌های خسته‌اش را لحظه‌ای بست و نفسش را حبس کرد و گفت:
- یکی از گونه‌هایی که شناخته شده پروتمنودون ویاتور(Protemnodon viator) نام‌گذاری شده. وزنی بالغ برابر با ۱۷۰ کیلوگرم داره که تقریباً دو برابر وزن بزرگ‌ترین گونه‌ی زنده از کانگوروی «کانگوروی قرمز با وزن حدود ۹۰ کیلوگرم هست.» دو گونه‌ی دیگه هم متعلق به گونه‌ی پروتمنودون هست که گفته شده به زودی منقرض میشن.
دوناتا بر روی تکه سنگی نشست و گفت:
- گرچه نوبت من نیست؛ ولی این سؤال مربوط به همین مطالبی هست که شما برای ما ارائه دادی. به جز شما فرد بومی‌ای می‌شناسین که اطلاعات دقیق‌تری از این‌طور موجودها داشته باشه؟ اگر می‌شناسین که توضیحی در ر*اب*طه با نظریه‌ی ایشون راجع به موجودهای غول‌پیکر بدین.
آرچی دستی بر روی ریش‌های پروفسوری و بورش کشید و گفت:
- به نکته‌ی مفیدی اشاره کردی. فردی به نام برت که چهل هزار سال سن داره میگه که کانگوروهای زنده درحال حاضر حیوون‌های شگفت‌انگیزی هستن؛ بنابراین فکر کردن به این‌که کانگوروهای باستانی غول‌پیکر چطوری بودن؟ حتی چه رفتارهایی داشتن؟ که این رفتارهاشون هیجان‌انگیزه! این دانشمند سه گونه‌ی فسیلی کانگورو رو به ما معرفی کرده. تاریخچه‌ی گونه‌ی پروتمنودون به ۱۵۰ سال می‌رسه‌. ریچارد میگه که یکی از گونه‌هایی که اون به درستی توصیف کرده، کانگوروی پروتمنودون آناک(anak) بود که حدود ۱۳۱ کیلوگرم وزن داشت. مطالعات بیشتر گونه پروتمنودون روچوس(roechus)، یکی دیگه از کانگوروهای غول پیکر رو که تقریباً ۱۶۶ کیلوگرم وزن داشت، نیز نشون داد. گونه تازه شناسایی شده ویاتور، سنگین‌تر از آناک بوده و احتمالاً وزنی برابر یا بیشتر از روچوس داشته که اون رو به یکی از حجیم‌ترین گونه‌های فسیلی کانگورو که تاکنون کشف شده تبدیل کرده.
صحبت آرچی که تمام شد، نوبت به شارلوت رسید. لبخند هیجان‌انگیزی بر ل*ب نشاند و گفت:
- میشه راجع به این کانگوروها بیشتر توضیح بدی؟
آرچی سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- برت پیشنهاد می‌کنه که ویاتور در همون بخش‌هایی از استرالیای مرکزی زندگی می‌کرده که در‌حال حاضر زیستگاه کانگوروی قرمزه. این کانگوروی غول‌پیکر دارای اندام‌های بلندی بوده که به اون اجازه می‌داده تا با سرعت مناسبی پرش کنه و این نشون میده که احتمالاً می‌تونسته مسافت‌های طولانی رو نیز طی کنه‌؛ اما گونه دوم یعنی مامکورا فاقد چنین توانایی و کارهایی بوده و استخون‌های ضخیم سنگینی داشته. در‌واقع مامکورا احتمالاً به ندرت می‌پریده و شاید تنها زمانی که مبهوت می‌شده، می‌پریده‌‌. سومین گونه فسیلی کانگورو که من و برت دیدیم. داوسونای نام داره. این نام به افتخار لیندال که به شناخت موجودات علاقه‌مند بود گرفته شده. اعضای این گونه می‌تونسته‌ سریع‌تر و بهتر از مامکورا پرش کنه؛ اما نه به خوبی ویاتور. اون‌ها مثل والابی‌های مردابی کیسه‌داران کوچیک و کانگورو مانندی بودن که توی سواحل شرقی استرالیا زندگی می‌کردن. با این حال، به گفته‌ی برت ممکنه اسرار بیشتری در ارتباط با این کانگوروهای فسیلی وجود داشته باشه که نیاز به مطالعه‌ی بیشتر داره که شناسایی گونه‌های پروتمنودون آسون نیست.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آرچی جرعه‌ای از آب را نوشید و پلک‌های خسته‌اش را لحظه‌ای بست و نفسش را حبس کرد و گفت:
- یکی از گونه‌هایی که شناخته شده پروتمنودون ویاتور(Protemnodon viator) نام‌گذاری شده. وزنی بالغ برابر با ۱۷۰ کیلوگرم داره که تقریباً دو برابر وزن بزرگ‌ترین گونه‌ی زنده از کانگوروی «کانگوروی قرمز با وزن حدود ۹۰ کیلوگرم هست.» دو گونه‌ی دیگه هم متعلق به گونه‌ی پروتمنودون هست که گفته شده به زودی منقرض میشن.
دوناتا بر روی تکه سنگی نشست و گفت:
- گرچه نوبت من نیست؛ ولی این سؤال مربوط به همین مطالبی هست که شما برای ما ارائه دادی. به جز شما فرد بومی‌ای می‌شناسین که اطلاعات دقیق‌تری از این‌طور موجودها داشته باشه؟ اگر می‌شناسین که توضیحی در ر*اب*طه با نظریه‌ی ایشون راجع به موجودهای غول‌پیکر بدین.
آرچی دستی بر روی ریش‌های پروفسوری و بورش کشید و گفت:
- به نکته‌ی مفیدی اشاره کردی. فردی  به نام برت که چهل هزار سال سن داره میگه که کانگوروهای زنده درحال حاضر حیوون‌های شگفت‌انگیزی هستن؛ بنابراین فکر کردن به این‌که کانگوروهای باستانی غول‌پیکر چطوری بودن؟ حتی چه رفتارهایی داشتن؟ که این رفتارهاشون هیجان‌انگیزه! این دانشمند سه گونه‌ی فسیلی کانگورو رو به ما معرفی کرده. تاریخچه‌ی گونه‌ی پروتمنودون به ۱۵۰ سال می‌رسه‌. ریچارد میگه که یکی از گونه‌هایی که اون به درستی توصیف کرده، کانگوروی پروتمنودون آناک(anak) بود که حدود ۱۳۱ کیلوگرم وزن داشت. مطالعات بیشتر گونه پروتمنودون روچوس(roechus)، یکی دیگه از کانگوروهای غول پیکر رو که تقریباً ۱۶۶ کیلوگرم وزن داشت، نیز نشون داد. گونه تازه شناسایی شده ویاتور، سنگین‌تر از آناک بوده و احتمالاً وزنی برابر یا بیشتر از روچوس داشته که اون رو به یکی از حجیم‌ترین گونه‌های فسیلی کانگورو که تاکنون کشف شده تبدیل کرده.
صحبت آرچی که تمام شد، نوبت به شارلوت رسید. لبخند هیجان‌انگیزی بر ل*ب نشاند و گفت:
- میشه راجع به این کانگوروها بیشتر توضیح بدی؟
آرچی سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- برت پیشنهاد می‌کنه که ویاتور در همون بخش‌هایی از استرالیای مرکزی زندگی می‌کرده که در‌حال حاضر زیستگاه کانگوروی قرمزه. این کانگوروی غول‌پیکر دارای اندام‌های بلندی بوده که به اون اجازه می‌داده تا با سرعت مناسبی پرش کنه و این نشون میده که احتمالاً می‌تونسته مسافت‌های طولانی رو نیز طی کنه‌؛ اما گونه دوم یعنی مامکورا فاقد چنین توانایی و کارهایی بوده و استخون‌های ضخیم سنگینی داشته. درواقع مامکورا احتمالاً به ندرت می‌پریده و شاید تنها زمانی که مبهوت می‌شده، می‌پریده‌‌. سومین گونه فسیلی کانگورو که من و برت دیدیم. داوسونای نام داره. این نام به افتخار لیندال که به شناخت موجودات علاقه‌مند بود گرفته شده. اعضای این گونه می‌تونسته‌ سریع‌تر و بهتر از مامکورا پرش کنه؛ اما نه به خوبی ویاتور. اون‌ها مثل والابی‌های مردابی کیسه‌داران کوچیک و کانگورو مانندی بودن که توی سواحل شرقی استرالیا زندگی می‌کردن. با این حال، به گفته‌ی برت  ممکنه اسرار بیشتری در ارتباط با این کانگوروهای فسیلی وجود داشته باشه که نیاز به مطالعه‌ی بیشتر داره که شناسایی گونه‌های پروتمنودون آسون نیست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,160
لایک‌ها
3,444
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,042
آلفرد پرسید:
- گونه‌‌ی پروتمنودون به چه شکله؟
آرچی زبان بر ل*ب کشید و گفت:
- گونه پروتمنودون مثل یه پازل هست که قطعات اون توی سراسر استرالیا پراکنده شده. کسایی که مثل ما از بومیان قدیم و هزاران سال قبل هستن. به‌‌طور مکرر با فسیل‌های پروتمنودون توی استرالیا مواجه میشن؛ اما بیشتر اوقات اون‌ها فقط استخوون‌های مجزا رو می‌یابن و موفق به کشف یه اسکلت کلی نمی‌شن. این امر مقایسه‌ی فسیل‌ها و شناسایی گونه‌های جدید رو دشوار می‌کنه؛ حتی ما برای مطالعه فعلی مجبور بودیم از چندین شهر توی کشور استرالیا بازدید کنیم. ما پنج سال رو صرف تحقیق و پژوهش روی فسیل‌ها، حتی کانگوروها و سایر شواهد توی مکان‌های مختلف استرالیا کردیم. برت میگه:
- ما از بیش از هشت‌صد نمونه جمع‌آوری شده از سراسر استرالیا و گینه نو، بازدید کردیم. اون‌ها رو اندازه‌گیری، مقایسه و توصیف کردیم. اکنون ما پس از انجام همه‌ی این کارها، تازه تنها بخشی از این پازل رو کامل کردیم. با این حال، ‌اون‌ها «معتقدن که یافته‌هاشون برای مطالعات آینده روی گونه پروتمنودون ارزشمند خواهد بود.»
دوناتا پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
- برت کیه؟
- اون هم مثل من دانش و علم بالایی داره.
آرچی به ادامه‌ی حرفش افزود:
- احساس بسیار خوبی هست که در نهایت اون رو به جهان عرضه کنیم. من واقعاً امیدوارم که انجام مطالعات بیشتر در مورد پروتمنودون کمک کنه، بنابراین ما بتونیم اطلاعات بیشتری از اون‌چه این کانگوروها انجام می‌دادن، دریابیم.
دوران ماقبل تاریخ استرالیا دوره بین اولین سکونت انسان توی استرالیا و استعمار استرالیا توی سال ۱۷۸۸ هست. از اون‌جایی که توی استرالیای باستانی، فناوری فلزکاری وجود نداشت، کل دوره پیشاتاریخ اون توی عصر حجر قرار می‌گیره. بر خلاف گینه نو، به‌طور کلی اعتقاد بر این هست که استرالیا دوره نوسنگی نداشته‌ بود و در اون سبک زندگی شکارچی-گردآورنده تا زمان ورود اروپایی‌ها سبک اصلی زندگی ساکنان بوده‌. اگرچه شواهدی از مدیریت زمین از طریق اقداماتی مثل سوزوندن علف‌زار و توی برخی مناطق کشاورزی، ماهی‌گیری و سکونت‌گاه‌های دائمی هم یافت شده‌. تاریخ دقیق ورود انسان امروزی به استرالیا هنوز بحث‌برانگیز هست. با این حال، به‌طور کلی پذیرفته شده‌ که این امر حداقل ۶۵۰۰۰ سال قبل از میلاد، اتفاق افتاده. مسیر این مهاجرت توی مراحل آخر پلیستوسن باز شد، زمانی که سطح دریاها بسیار پایین‌تر از امروز بود. دوره‌های مکرر و طولانی یخ‌بندان توی جهان، منجر به کاهش بیش از ۱۰۰ متری سطح دریاها در استرالیا شد. به نظر می‌رسه که انسان‌ها از طریق دریا توی یه عصر یخ‌بندون خاص وارد شده‌ان. زمانی که گینه نو و تاسمانی خشکی واحدی به نام ساهول رو تشکیل دادن، این خشکی‌ها توسط یه پل زمینی وسیع که روی دریای آرافورا، خلیج کارپنتاریا و تنگه تورس قرار داشت، به هم متصل می‌شدن. خط ساحلی قاره بسیار بیشتر به داخل دریای تیمور کشیده شده بود. با این وجود، دریا هم‌چنان یه مانع بزرگ بود.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
آلفرد پرسید:
- گونه‌‌ی پروتمنودون به چه شکله؟
آرچی زبان بر ل*ب کشید و گفت:
- گونه پروتمنودون مثل یه پازل هست که قطعات اون توی سراسر استرالیا پراکنده شده. کسایی که مثل ما از بومیان قدیم و هزاران سال قبل هستن. به‌طور مکرر با فسیل‌های پروتمنودون توی استرالیا مواجه میشن؛ اما بیشتر اوقات اون‌ها فقط استخوون‌های مجزا رو می‌یابن و موفق به کشف یه اسکلت کلی نمی‌شن. این امر مقایسه‌ی فسیل‌ها و شناسایی گونه‌های جدید رو دشوار می‌کنه؛ حتی ما برای مطالعه فعلی مجبور بودیم از چندین شهر توی کشور استرالیا بازدید کنیم. ما پنج سال رو صرف تحقیق و پژوهش روی فسیل‌ها، حتی کانگوروها و سایر شواهد توی مکان‌های مختلف استرالیا کردیم. برت میگه:
- ما از بیش از هشتصد نمونه جمع‌آوری شده از سراسر استرالیا و گینه نو، بازدید کردیم. اون‌ها رو اندازه‌گیری، مقایسه و توصیف کردیم. اکنون ما پس از انجام همه‌ی این کارها، تازه تنها بخشی از این پازل رو کامل کردیم. با این حال، ‌اون‌ها «معتقدن که یافته‌هاشون برای مطالعات آینده روی گونه پروتمنودون ارزشمند خواهد بود.»
دوناتا پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
- برت کیه؟
- اون هم مثل من دانش و علم بالایی داره.
آرچی به ادامه‌ی حرفش افزود:
- احساس بسیار خوبی هست که در نهایت اون رو به جهان عرضه کنیم. من واقعاً امیدوارم که انجام مطالعات بیشتر در مورد پروتمنودون کمک کنه، بنابراین ما بتونیم اطلاعات بیشتری از اون‌چه این کانگوروها انجام می‌دادن، دریابیم.
دوران ماقبل تاریخ استرالیا دوره بین اولین سکونت انسان توی استرالیا و استعمار استرالیا توی سال ۱۷۸۸ هست. از اون‌جایی که توی استرالیای باستانی، فناوری فلزکاری وجود نداشت، کل دوره پیشاتاریخ اون توی عصر حجر قرار می‌گیره. بر خلاف گینه نو، به‌طور کلی اعتقاد بر این هست که استرالیا دوره نوسنگی نداشته‌ بود و در اون سبک زندگی شکارچی-گردآورنده تا زمان ورود اروپایی‌ها سبک اصلی زندگی ساکنان بوده‌. اگرچه شواهدی از مدیریت زمین از طریق اقداماتی مثل سوزوندن علف‌زار و توی برخی مناطق کشاورزی، ماهی‌گیری و سکونت‌گاه‌های دائمی هم یافت شده‌. تاریخ دقیق ورود انسان امروزی به استرالیا هنوز بحث‌برانگیز هست. با این حال، به‌طور کلی پذیرفته شده‌ که این امر حداقل ۶۵۰۰۰ سال قبل از میلاد، اتفاق افتاده. مسیر این مهاجرت توی مراحل آخر پلیستوسن باز شد، زمانی که سطح دریاها بسیار پایین‌تر از امروز بود. دوره‌های مکرر و طولانی یخ‌بندان توی جهان، منجر به کاهش بیش از ۱۰۰ متری سطح دریاها در استرالیا شد. به نظر می‌رسه که انسان‌ها از طریق دریا توی یه عصر یخ‌بندون خاص وارد شده‌ان. زمانی که گینه نو و تاسمانی خشکی واحدی به نام ساهول رو تشکیل دادن، این خشکی‌ها توسط یه پل زمینی وسیع که روی دریای آرافورا، خلیج کارپنتاریا و تنگه تورس قرار داشت، به هم متصل می‌شدن. خط ساحلی قاره بسیار بیشتر به داخل دریای تیمور کشیده شده بود. با این وجود، دریا هم‌چنان یه مانع بزرگ بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,160
لایک‌ها
3,444
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,042
دوناتا دستی لابه‌لای گیسوان بافته شده‌اش کشید و گفت:
- خیلی‌خب سؤال و جواب تا همین‌جا کافیه. مابقی سؤال‌ها برای بعد بمونه.
آرچی بی‌تاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد و ل*ب ورچید:
- بومیان به کشور استرالیا نقل مکان می‌کنن؟
دوک چشمانش را که از فرط بی‌خوابی به قرمزی می‌زد را گشود.
- تعداد بالای بومیان جوون امروز میان و تعداد دیگه‌ای بعداً میان.
دوناتا پلکی بر اثر خستگی بر روی هم فشرد. شخصی با صدای رسایی لابه‌لای درختان تنومند کاج، فریاد کشید:
- بومیان اومدن.
دوناتا انگار که مار او را نیش زده باشد با یک حرکت از جای برخاست و ل*ب زد:
- زمان موعود فرا رسید!
با ذوق و شوق از لابه‌لای درختان گذر کرد و خطاب به دوک به ادامه‌ی حرفش افزود:
- تو هم مثل من ذوق و شوق داری؟
دوک با تردید سرش را چرخاند و ل*ب زد:
- ظاهراً که همین‌طوره؛ ولی ترس و تردید دارم.
دوناتا نفس عمیقی کشید و با جویدن پو*ست نازک ل*بش، برای ساکت ماندن تلاش کرد. پلک‌هایش را بر روی هم گذاشت و لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید.
دوک به راحتی می‌توانست حرکات نرم قطرات باران را بر روی برگ‌های سبز اکالیپتوس کامالدول تصور کند. دوناتا بوی خوش گل آکاسیای پدالیریفلیا را استشمام کرد و به مشامش کشید و سپس زیر ل*ب زمزمه کرد:
- عجب بو و عطری داره!
هم‌زمان با اتمام رسیدن حرفی که زیر ل*ب زمزمه کرد، صدای بشاش دوک اطراف تنگه تورس پیچید. کریستینا کوزه‌ای که در آن مقداری آب بود را بر روی تکه سنگی نهاد و پابه‌پای دیگران، گام از گام نهاد؛ گویا آن هم با دیدن بومیان تازه وارد ذوق و شوق فراوانی داشت.
- با این‌که چیزی نمونده تا با اون‌ها هم‌کلام و رو‌به‌رو شم، هنوز هم ذوق و شوق زیادی دارم.
دوناتا چشم غره‌ای نثار چهره‌ی خندان کریستینا کرد و همراه با دوک به طرف بومیان پا تند کرد. با رسیدن به ن*زد*یک*ی بومیان، موزیکی دل‌نشین با سازهای مختلف پخش شد و حال، دیگر خبری از همهمه نبود و تنها صدای موزیک شنیده میشد. دوناتا پس از چند دقیقه‌ی دیگر، بی‌آن‌که توجه‌ای به نگاه‌های کووپر که مدت زیادی بود او را زیر نظر گرفته بود کند مقداری نو*شی*دنی برای خود ریخت و آن را یک‌سره نوشید و با چند قدم کوتاه، جلوتر از تمامی مردم اهالی محله‌‌ی هوبارت قرار گرفت. گویا همانند امروز میلی به غذا خوردن نداشت و تصمیم داشت که معده‌ی خود را با نو*شی*دنی‌های سرد و گرم که با هم ترکیب شده بودند، پر کند.
از گوشه‌ی چشمانش نیم‌نگاهی گذرا به دوک انداخت که به طرف سد می‌رفت. موهای طلایی رنگ نمناکش در برابر اشعه‌های ریز و درشت خورشید همانند الماس می‌درخشید. او همیشه عادت داشت که کارهایش را به نحو احسنت انجام دهد‌. هیچ‌وقت بی‌نظمی را دوست نداشت و نتوانست این عادت دیرینه‌اش را به راحتی کنار بگذارد‌‌. مسیر نگاهش، ناخودآگاه به طرف بومیان چرخ خورد و به یکی از پسرها زل زد. آن پسر، چهره‌ی عبوسش را به تبسم آرامی داده بود و از طرفی دیگر، گفتگو با آرچی که فرد ناشناسی بود، ترجیح داد‌. کریستینا، با شوق و هیجانی که داشت هر دقیقه کنار یکی از بومیان می‌ایستاد و به‌‌ طرز عجیب و نامحسوسی، دستانش را به هم می‌کوبید؛ اما کلافگی و خستگی از سر و روی دوناتا می‌بارید‌. با دو ابروان در هم بافته شده به صورت کریستینا خیره شده بود. او به طور واقع‌گرایانه‌ای از راز‌های او در اطلاع بود و درصد نفرتش بیش از حد تصور بود. از مردم کناره‌گیری کرد و به طرف تکه سنگی رفت و بر روی آن نشست. با نشستن اغلب مردم محله‌ی هوبارت و بومیان قدیمی تنگه تورس و بومیان جدید بر روی تکه سنگ‌ها، دیگر جایی باقی نمانده بود که دوک و بریتانی بنشیند‌‌. جایی که اگر اهالی محله‌ی هوبارت آن را اشغال نمی‌کردند، حال به دوک و بریتانی تعلق می‌گرفت.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
دوناتا دستی لابه‌لای گیسوان بافته شده‌اش کشید و گفت:
- خیلی‌خب سؤال و جواب تا همین‌جا کافیه. مابقی سؤال‌ها برای بعد بمونه.
آرچی بی‌تاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد و ل*ب ورچید:
- بومیان به کشور استرالیا نقل مکان می‌کنن؟
دوک چشمانش را که از فرط بی‌خوابی به قرمزی می‌زد را گشود.
- تعداد بالای بومیان جوون امروز میان و تعداد دیگه‌ای بعداً میان.
دوناتا پلکی بر اثر خستگی بر روی هم فشرد. شخصی با صدای رسایی لابه‌لای درختان تنومند کاج، فریاد کشید:
- بومیان اومدن.
دوناتا انگار که مار او را نیش زده باشد با یک حرکت از جای برخاست و ل*ب زد:
- زمان موعود فرا رسید!
با ذوق و شوق از لابه‌لای درختان گذر کرد و خطاب به دوک به ادامه‌ی حرفش افزود:
- تو هم مثل من ذوق و شوق داری؟
دوک با تردید سرش را چرخاند و ل*ب زد:
- ظاهراً که همین‌طوره؛ ولی ترس و تردید دارم.
دوناتا نفس عمیقی کشید و با جویدن پو*ست نازک ل*بش، برای ساکت ماندن تلاش کرد.  پلک‌هایش را بر روی هم گذاشت و لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید.
دوک به راحتی می‌توانست حرکات نرم قطرات باران را بر روی برگ‌های سبز اکالیپتوس کامالدول تصور کند. دوناتا بوی خوش گل آکاسیای پدالیریفلیا را استشمام کرد و به مشامش کشید و سپس زیر ل*ب زمزمه کرد:
- عجب بو و عطری داره!
هم‌زمان با اتمام رسیدن حرفی که زیر ل*ب زمزمه کرد، صدای بشاش دوک اطراف تنگه تورس پیچید. کریستینا کوزه‌ای که در آن مقداری آب بود را بر روی تکه سنگی نهاد و پابه‌پای دیگران، گام از گام نهاد؛ گویا آن هم با دیدن بومیان تازه وارد ذوق و شوق فراوانی داشت.
- با این‌که چیزی نمونده تا با اون‌ها هم‌کلام و رو‌به‌رو شم، هنوز هم ذوق و شوق زیادی دارم.
دوناتا چشم غره‌ای نثار چهره‌ی خندان کریستینا کرد و همراه با دوک به طرف بومیان پا تند کرد. با رسیدن به ن*زد*یک*ی بومیان، موزیکی دل‌نشین با سازهای مختلف پخش شد و حال، دیگر خبری از همهمه نبود و تنها صدای موزیک شنیده میشد. دوناتا پس از چند دقیقه‌ی دیگر، بی‌آن‌که توجه‌ای به نگاه‌های کووپر که مدت زیادی بود او را زیر نظر گرفته بود کند مقداری نو*شی*دنی برای خود ریخت و آن را یک‌سره نوشید و با چند قدم کوتاه، جلوتر از تمامی مردم اهالی محله‌‌ی هوبارت قرار گرفت. گویا همانند امروز میلی به غذا خوردن نداشت و تصمیم داشت که معده‌ی خود را با نو*شی*دنی‌های سرد و گرم که با هم ترکیب شده بودند، پر کند.
از گوشه‌ی چشمانش نیم‌نگاهی گذرا به دوک انداخت که به طرف سد می‌رفت. موهای طلایی رنگ نمناکش در برابر اشعه‌های ریز و درشت خورشید همانند الماس می‌درخشید. او همیشه عادت داشت که کارهایش را به نحو احسنت انجام دهد‌. هیچ‌وقت بی‌نظمی را دوست نداشت و نتوانست این عادت دیرینه‌اش را به راحتی کنار بگذارد‌‌. مسیر نگاهش، ناخودآگاه به طرف بومیان چرخ خورد و به یکی از پسرها زل زد. آن پسر، چهره‌ی عبوسش را به تبسم آرامی داده بود و از طرفی دیگر، گفتگو با آرچی که فرد ناشناسی بود، ترجیح داد‌. کریستینا، با شوق و هیجانی که داشت هر دقیقه کنار یکی از بومیان می‌ایستاد و به‌‌ طرز عجیب و نامحسوسی، دستانش را به هم می‌کوبید؛ اما کلافگی و خستگی از سر و روی دوناتا می‌بارید‌. با دو ابروان در هم بافته شده به صورت کریستینا خیره شده بود. او به طور واقع‌گرایانه‌ای از راز‌های او در اطلاع بود و درصد نفرتش بیش از حد تصور بود. از مردم کناره‌گیری کرد و به طرف تکه سنگی رفت و بر روی آن نشست. با نشستن اغلب مردم محله‌ی هوبارت و بومیان قدیمی تنگه تورس و بومیان جدید بر روی تکه سنگ‌ها، دیگر جایی باقی نمانده بود که دوک و بریتانی بنشیند‌‌. جایی که اگر اهالی محله‌ی هوبارت آن را اشغال نمی‌کردند، حال به دوک و بریتانی تعلق می‌گرفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,160
لایک‌ها
3,444
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,042
‌با تردید سرش را چرخاند و از روی تکه سنگ برخاست و پیراهنش را صاف کرد. با بومیان قدیمی که آن‌ها را گروهی از مسن‌ها تشکیل می‌داد و جدید‌هایی که گروه جوانان را در بر می‌گرفت؛ تعدادشان به بیش از میلیون‌ها می‌رسید که در حقیقت مابقی آن‌ها به تنگه تورس نیامده و به جای دیگری نقل مکان کرده بودند. دوک مقداری چوب بر روی زمین خاکی نهاد و طولی نکشید تا خود را به دوناتا رساند و گفت:
- تعداد بومی‌ها بیش از حد زیاده! به‌نظرت این غذاها و هیزم‌ها کافین؟
دوناتا نگاهی گذرا به دوک انداخت. طبق عادتش پو*ست نازک ل*بش را جوید و با اضطراب بیشتری بزاق دهانش را قورت داد.
- هیزم‌ها که به نظر کم می‌رسه؛ ولی غذا به اندازه کافیه.
دوناتا مجدداً مردمک چشمان زمردینش را در اعضای صورت دوک چرخاند و با همان صدای تحلیل رفته‌اش به ادامه‌ی حرفش افزود:
- تنها کاری که از دستمون برمیاد؛ اینه‌ که تا شب نشده غذا بخوریم و به محله‌ی هوبارت برگردیم.
بریتانی پس از خوردن ته مانده‌ی نو*شی*دنی‌اش، انگشتان کوچک و باریکش را از روی نمای کوزه برداشت و قدم‌های خرامانی به طرف دوناتا و دوک برداشت. ظاهراً از لباس‌های بومیان خوشش آمده بود و به دنبال فرصتی می‌گشت تا همانند آن‌ها لباس بپوشد. لباسش را از روی شاخه‌ی درخت برداشت و گفت:
- اگر این لباس رو بپوشم من هم یه بومی میشم؟
دوناتا سرفه‌های کوتاه و متعددی کرد و برای این‌که جلب توجه نکند، جرعه‌ای آب نوشید و سپس نفسش را حبس کرد و خطاب به بریتانی ل*ب گشود:
- نه، چون بومی‌ها نوع پوستشون و هم طرز حرف زدنشون با استرالیایی‌ها فرق داره.
بریتانی لبخند مرموزی بر ل*ب نشاند و دستانش را درهم قفل کرد.
- ولی من این لباس رو دوست دارم و می‌خوام که بپوشمش.
دوناتا بدون این‌که توجه‌ای به ذوق و شوق بریتانی بکند، از جای برخاست و به طرف دوک برگشت و با نگرانی‌ که در دو جفت گوی آبی رنگش موج می‌زد، ل*ب گشود:
- تصمیم تو چیه؟
دوک تک ابرویی بالا انداخت و دندان‌های صدفی‌اش را به رخ کشید و نیشخندی بر ل*ب نشاند.
- به محله‌ی هوبارت برمی‌گردیم.
دوناتا با نادیده گرفتن نگاه‌های بومیان، به لبخند روی لبانش عمق بیشتری بخشید. گفت:
- پس برو کشتی‌ها رو آماده کن.
بریتانی ابروانش را درهم کشید و با بی‌حوصلگی از کنار دوناتا و دوک گذر کرد. دوک دستی روی یقه‌ی پیراهنش کشید و زیر ل*ب غرید:
- چند‌تا کشتی بیشتر نیست، چطور میلیون‌ها بومی رو به محله‌ی هوبارت برسونه؟
دوناتا به گام برداشتنش سرعت بخشید، شانه به شانه‌ی او ایستاد و گفت:
- داری به چی فکر می‌کنی؟
با عبور و گذر کردن از سد، به خوبی توانستند تا دریا را ببیند. جایی که صدای امواج دریا گوششان را به نوازش می‌کشید.
دوک چشم از صف نامرتب بومیان که هنوز سوار کشتی نشده و به تماشای دریا پرداخته بودند، گرفت و نگاهش را در اعضای صورت دوناتا چرخاند و گفت:
- به این‌که توی کشتی فقط صد الی دویست نفر جا میده؛ ولی بومیان یک میلیون و پونصد هزار تا هستن.
دوناتا به خوبی می‌توانست بلورهای ریز و درشت باران را بر روی موهای ابریشمی و نمناک دوک ببیند. این آخرین تصویری از دوک بود که از دو گوی زیبای دوناتا دور نماند. او مشتاق‌تر از آنی بود که بر روی پل بایستد و از منظره‌ی زیبا باز بماند. تنها دوک می‌توانست از تیله‌های دوناتا شوق و اشتیاقش را بفهمد و حس کند. قبل از این‌که به طرف اسبش گام بردارد، دستان سرد شخصی را بر روی شانه‌اش احساس کرد.
- هی تو!
دوناتا سعی داشت در کم کردن فاصله بین خود و فرد ناشناسی که دستش را بر روی شانه‌اش نهاده بود، سهیم باشد که با صدای آن فرد ناشناس که حدس می‌زد یکی از اعضای گروه بومیان باشد، ابروان شلاقی‌اش را درهم کشید و از برداشتن قدمی دیگر، اجتناب کرد.
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
‌با تردید سرش را چرخاند و از روی تکه سنگ برخاست و پیراهنش را صاف کرد. با بومیان قدیمی که آن‌ها را گروهی از مسن‌ها تشکیل می‌داد و جدید‌هایی که گروه جوانان را در بر می‌گرفت؛ تعدادشان به بیش از میلیون‌ها می‌رسید که در حقیقت مابقی آن‌ها به تنگه تورس نیامده و به جای دیگری نقل مکان کرده بودند. دوک مقداری چوب بر روی زمین خاکی نهاد و طولی نکشید تا خود را به دوناتا رساند و گفت:
- تعداد بومی‌ها بیش از حد زیاده! به‌نظرت این غذاها و هیزم‌ها کافین؟
دوناتا نگاهی گذرا به دوک انداخت. طبق عادتش پو*ست نازک ل*بش را جوید و با اضطراب بیشتری بزاق دهانش را قورت داد.
- هیزم‌ها که به نظر کم می‌رسه؛ ولی غذا به اندازه کافیه.
دوناتا مجدداً مردمک چشمان زمردینش را در اعضای صورت دوک چرخاند و با همان صدای تحلیل رفته‌اش به ادامه‌ی حرفش افزود:
- تنها کاری که از دستمون برمیاد؛ اینه‌ که تا شب نشده غذا بخوریم و به محله‌ی هوبارت برگردیم.
بریتانی پس از خوردن ته مانده‌ی نو*شی*دنی‌اش، انگشتان کوچک و باریکش را از روی نمای کوزه برداشت و قدم‌های خرامانی به طرف دوناتا و دوک برداشت. ظاهراً از لباس‌های بومیان خوشش آمده بود و به دنبال فرصتی می‌گشت تا همانند آن‌ها لباس بپوشد. لباسش را از روی شاخه‌ی درخت برداشت و گفت:
- اگر این لباس رو بپوشم من هم یه بومی میشم؟
دوناتا سرفه‌های کوتاه و متعددی کرد و برای این‌که جلب توجه نکند، جرعه‌ای آب نوشید و سپس نفسش را حبس کرد و خطاب به بریتانی ل*ب گشود:
- نه، چون بومی‌ها نوع پوستشون و هم طرز حرف زدنشون با استرالیایی‌ها فرق داره.
بریتانی لبخند مرموزی بر ل*ب نشاند و دستانش را درهم قفل کرد.
- ولی من این لباس رو دوست دارم و می‌خوام که بپوشمش.
دوناتا بدون این‌که توجه‌ای به ذوق و شوق بریتانی بکند، از جای برخاست و به طرف دوک برگشت و با نگرانی‌ که در دو جفت گوی آبی رنگش موج می‌زد، ل*ب گشود:
- تصمیم تو چیه؟
دوک تک ابرویی بالا انداخت و دندان‌های صدفی‌اش را به رخ کشید و نیشخندی بر ل*ب نشاند.
- به محله‌ی هوبارت برمی‌گردیم.
دوناتا با نادیده گرفتن نگاه‌های بومیان، به لبخند روی لبانش عمق بیشتری بخشید. گفت:
- پس برو کشتی‌ها رو آماده کن.
بریتانی ابروانش را درهم کشید و با بی‌حوصلگی از کنار دوناتا و دوک گذر کرد. دوک دستی روی یقه‌ی پیراهنش کشید و زیر ل*ب غرید:
- چند‌تا کشتی بیشتر نیست، چطور میلیون‌ها بومی رو به محله‌ی هوبارت برسونه؟
دوناتا به گام برداشتنش سرعت بخشید، شانه به شانه‌ی او ایستاد و گفت:
- داری به چی فکر می‌کنی؟
با عبور و گذر کردن از سد، به خوبی توانستند تا دریا را ببیند. جایی که صدای امواج دریا گوششان را به نوازش می‌کشید.
دوک چشم از صف نامرتب بومیان که هنوز سوار کشتی نشده و به تماشای دریا پرداخته بودند، گرفت و نگاهش را در اعضای صورت دوناتا چرخاند و گفت:
- به این‌که توی کشتی فقط صد الی دویست نفر جا میده؛ ولی بومیان یک میلیون و پونصد هزار تا هستن.
دوناتا به خوبی می‌توانست بلورهای ریز و درشت باران را بر روی موهای ابریشمی و نمناک دوک ببیند. این آخرین تصویری از دوک بود که از دو گوی زیبای دوناتا دور نماند. او مشتاق‌تر از آنی بود که بر روی پل بایستد و از منظره‌ی زیبا باز بماند. تنها دوک می‌توانست از تیله‌های دوناتا شوق و اشتیاقش را بفهمد و حس کند. قبل از این‌که به طرف اسبش گام بردارد، دستان سرد شخصی را بر روی شانه‌اش احساس کرد.
- هی تو!
دوناتا سعی داشت در کم کردن فاصله بین خود و فرد ناشناسی که دستش را بر روی شانه‌اش نهاده بود، سهیم باشد که با صدای آن فرد ناشناس که حدس می‌زد یکی از اعضای گروه بومیان باشد، ابروان شلاقی‌اش را درهم کشید و از برداشتن قدمی دیگر، اجتناب کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,160
لایک‌ها
3,444
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,042
‌روی پاشنه‌ی‌ پایش چرخید و گفت:
- بله؟
صدای قهقهه‌ی آن مرد بومی به آسمان برخاست و در لابه‌لای درختان جنگل مه آلود اطراف، طنین انداخت. پس از چند ثانیه دیگر به قهقهه‌اش پایان داد و با حالتی خشونت‌وار ل*ب ورزید:
- کشتی رفت، حالا من با چی برم؟
دوناتا انگشتش را بالا آورد و تا آمد در هوا بچرخاند، رویش را برگرداند و گفت:
- مگه کشتی رف... .
تا کشتی را در حرکت دید، نیشخند مرموزی زد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- وقت‌کشی کردی و فکر کردی می‌تونی خودت رو به کشتی برسونی؟ احمق!
مرد بومی چشمان عسلی رنگش را در حدقه چرخاند و چوب را میان دستانش رد و بدل کرد و گفت:
- راه دیگه‌ای نداره که من خودم رو به اون‌ها برسونم؟
دوناتا تک خنده‌ای کرد و از روی تمسخر ابروانش را بالا انداخت.
- با خودت چه فکری کردی؟ تنها راهی که می‌تونه تو رو از تنگه تورس به محله‌ی هوبارت ببره از طریق همین دریاست. اگر شنا کردن رو بلدی می‌تونی از الان شنا کنی که تا فردا برسی.
نفس عمیقی کشید و لبانش را به داخل دهانش کشید.
- البته اگر کوسه‌ها یه قورت و نیمت نکنن!
مرد بومی از لای دندان‌های کلیدی شده‌اش، غرید:
- کلود و کونوئل، دختره رو بکشین!
کلود پابه‌پای کونوئل قدم از قدم برداشت؛ ولی دوناتا شمشیرش را از قلاف بیرون کشید، هردو سرجایشان میخ‌کوب شدند. مرد بومی نگاه خونسردی به او انداخت و پو*ست نازک ل*بش را جوید و خطاب به کلود و کونوئل، ل*ب گشود:
- دست نگه دارین!
دوناتا پوزخندی زد و تا آمد حرفی بزند، مرد بومی خیره به شمشیری که در دستان او رد و بدل میشد به ادامه‌ی حرفش افزود:
- ظاهراً از اون دسته زن‌های جنگجو هست که با لوازم و مجهزات وارد جنگل میشه؛ قوی و جثوره و ضعیف نیست.
دوناتا میان مکالمه‌ی بی‌بند و بار آن‌ سه نفر، نیشخند موذیانه‌ای زد و ژست مغرورانه‌ای گرفت و گفت:
- من با اسبم از این‌جا میرم، شما هم همین‌جا بمونین تا اسیر گرگ بیابون بشین.
تک خنده‌ای کرد و سوار اسبش شد و نیم‌نگاهی گذرا به آن‌ها کرد و به مسیرش ادامه داد.
میان راه، جلوی یک رودخانه از اسبش پایین آمد و افسار اسب را به تنه‌ی درخت بست. انعکاس مهتاب، از لابه‌لای درختان اکالیپتوس کامالدول در نسیم بهاری به داخل رودخانه خزید و اطراف جنگل پخش شد. پسری جوان، بر روی سد رودخانه نشسته بود و چند نامه‌‌ی پاپیروس را با دقت بالایی می‌خواند و گاه و بی‌گاه پایش را تکان می‌داد‌. دوناتا نگاه آتشینش را به حرکات آن پسر داد و چند قدم شتابان به سوی او برداشت و آرامش و تمرکز او را به هم زد:
- هی تو!
نامه‌ی پاپیروس میان انگشتانش مچاله شد. با تردید سرش را چرخاند و پایش را به طرف شکمش جمع کرد و با لکنت زبان ل*ب ورچید:
- تو... تو... کی... کی... هستی؟
دوناتا دو گام دیگر نهاد تا به ن*زد*یک*ی آن رسید. زیر چشمی نیم‌نگاهی گذرا به اطراف انداخت و گفت:
- دوناتا.
- دو... دونا... دوناتا؟
به محض این‌که صدای ر*ق*ص کوبنده‌ی باران به شاخه‌ی درختان برخورد کرد و رعد و برق مهیبی گوشش را خراش داد، سرش را بلند کرد.
- اسم تو چیه؟
با تردید نهفته در دو چشم زمردینش، به آسمان آبی که از آن دانه‌های مرواریدی باران، رقصان زمین را فرش می‌کردند، چشم دوخت و جواب داد:
- ترنت مرکوریوهه.
مجدداً انگشتانش را در پشت کمرش گره زد.
- بومی هستی؟
با لبخند مرموزی بر روی ل*بش، یک قدم کوتاه برداشت تا پشت سر دوناتا قرار گرفت.
- نه.
دستانش را زیر چانه‌ی منقبضش نهاد و چند گام به سوی رودخانه برداشت.
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
با دیدن سکوت او پوزخندی بر ل*ب نشاند و به تنه‌ی درخت اکالیپتوس کامالدول تکیه داد. چشمانش را بست و نفسش را از پره‌های بینی‌اش بیرون فرستاد.
- توی اون نامه چی نوشته شده که توی همچین روز بارونی‌ای داری خط به خطش رو با دقت می‌خونی؟
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
‌روی پاشنه‌ی‌ پایش چرخید و گفت:
- بله؟
صدای قهقهه‌ی آن مرد بومی به آسمان برخاست و در لابه‌لای درختان جنگل مه آلود اطراف، طنین انداخت. پس از چند ثانیه دیگر به قهقهه‌اش پایان داد و با حالتی خشونت‌وار ل*ب ورزید:
- کشتی رفت، حالا من با چی برم؟
دوناتا انگشتش را بالا آورد و تا آمد در هوا بچرخاند، رویش را برگرداند و گفت:
- مگه کشتی رف... .
تا کشتی را در حرکت دید، نیشخند مرموزی زد و به ادامه‌ی حرفش افزود:
- وقت‌کشی کردی و فکر کردی می‌تونی خودت رو به کشتی برسونی؟ احمق!
مرد بومی چشمان عسلی رنگش را در حدقه چرخاند و چوب را میان دستانش رد و بدل کرد و گفت:
- راه دیگه‌ای نداره که من خودم رو به اون‌ها برسونم؟
دوناتا تک خنده‌ای کرد و از روی تمسخر ابروانش را بالا انداخت.
- با خودت چه فکری کردی؟ تنها راهی که می‌تونه تو رو از تنگه تورس به محله‌ی هوبارت ببره از طریق همین دریاست. اگر شنا کردن رو بلدی می‌تونی از الان شنا کنی که تا فردا برسی.
نفس عمیقی کشید و لبانش را به داخل دهانش کشید.
- البته اگر کوسه‌ها یه قورت و نیمت نکنن!
مرد بومی از لای دندان‌های کلیدی شده‌اش، غرید:
- کلود و کونوئل، دختره رو بکشین!
کلود پابه‌پای کونوئل قدم از قدم برداشت؛ ولی دوناتا شمشیرش را از قلاف بیرون کشید، هردو سرجایشان میخ‌کوب شدند. مرد بومی نگاه خونسردی به او انداخت و پو*ست نازک ل*بش را جوید و خطاب به کلود و کونوئل، ل*ب گشود:
- دست نگه دارین!
دوناتا پوزخندی زد و تا آمد حرفی بزند، مرد بومی خیره به شمشیری که در دستان او رد و بدل میشد به ادامه‌ی حرفش افزود:
- ظاهراً از اون دسته زن‌های جنگجو هست که با لوازم و مجهزات وارد جنگل میشه؛ قوی و جثوره و ضعیف نیست.
دوناتا میان مکالمه‌ی بی‌بند و بار آن‌ سه نفر، نیشخند موذیانه‌ای زد و ژست مغرورانه‌ای گرفت و گفت:
- من با اسبم از این‌جا میرم، شما هم همین‌جا بمونین تا اسیر گرگ بیابون بشین.
تک خنده‌ای کرد و سوار اسبش شد و نیم‌نگاهی گذرا به آن‌ها کرد و به مسیرش ادامه داد.
میان راه، جلوی یک رودخانه از اسبش پایین آمد و افسار اسب را به تنه‌ی درخت بست. انعکاس مهتاب، از لابه‌لای درختان اکالیپتوس کامالدول در نسیم بهاری به داخل رودخانه خزید و اطراف جنگل پخش شد. پسری جوان، بر روی سد رودخانه نشسته بود و چند نامه‌‌ی پاپیروس را با دقت بالایی می‌خواند و گاه و بی‌گاه پایش را تکان می‌داد‌. دوناتا نگاه آتشینش را به حرکات آن پسر داد و چند قدم شتابان به سوی او برداشت و آرامش و تمرکز او را به هم زد:
- هی تو!
نامه‌ی پاپیروس میان انگشتانش مچاله شد. با تردید سرش را چرخاند و پایش را به طرف شکمش جمع کرد و با لکنت زبان ل*ب ورچید:
- تو... تو... کی... کی... هستی؟
دوناتا دو گام دیگر نهاد تا به ن*زد*یک*ی آن رسید. زیر چشمی نیم‌نگاهی گذرا به اطراف انداخت و گفت:
- دوناتا.
- دو... دونا... دوناتا؟
به محض این‌که صدای ر*ق*ص کوبنده‌ی باران به شاخه‌ی درختان برخورد کرد و رعد و برق مهیبی گوشش را خراش داد، سرش را بلند کرد.
- اسم تو چیه؟
با تردید نهفته در دو چشم زمردینش، به آسمان آبی که از آن دانه‌های مرواریدی باران، رقصان زمین را فرش می‌کردند، چشم دوخت و جواب داد:
- ترنت مرکوریوهه.
مجدداً انگشتانش را در پشت کمرش گره زد.
- بومی هستی؟
با لبخند مرموزی بر روی ل*بش، یک قدم کوتاه برداشت تا پشت سر دوناتا قرار گرفت.
- نه.
دستانش را زیر چانه‌ی منقبضش نهاد و چند گام به سوی رودخانه برداشت.
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
با دیدن سکوت او پوزخندی بر ل*ب نشاند و به تنه‌ی درخت اکالیپتوس کامالدول تکیه داد. چشمانش را بست و نفسش را از پره‌های بینی‌اش بیرون فرستاد.
- توی اون نامه چی نوشته شده که توی همچین روز بارونی‌ای داری خط به خطش رو با دقت می‌خونی؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : NADIYA

NADIYA

نویسنده فعال
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر فعال انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-15
نوشته‌ها
5,160
لایک‌ها
3,444
امتیازها
143
سن
20
محل سکونت
شیراز📍
کیف پول من
142,398
Points
7,042
دوناتا به طرف اسبش گام نهاد. به طرز رقت‌باری لبخند تمسخرآمیری بر روی لبانش طرح بسته بود. در حینی که افسار اسبش را از تنه‌ی درخت جدا می‌کرد، چشمانش را در حدقه چرخاند و ل*ب زد:
- احیاناً جوابی برای سؤال‌هام نداری؟
ابروانش را بالا انداخت و هم‌چنان به سکوتش ادامه داد. دوناتا پس از چند ثانیه‌ی کوتاه، لبانش را تر کرد. سوار اسبش شد و بدون این‌که نیم‌نگاهی به ترنت بیندازد، چشمان آبی رنگش را اطراف جنگل و رودخانه چرخاند. افسار اسبش را میان انگشتان باریکش گرفت و با صدای ضعیفی، ل*ب زد:
- هی! حرکت کن.
اسب چند قدمی برنداشته بود که ترنت سکوت بینشان را شکست و گفت:
- من یه جنگجو کوهستانی از گروه قدیمی هستم.
دوناتا به سرعت از اسب پایین آمد و لبخندش را خورد. از شدت تعجب پلک‌هایش را بر روی هم فشرد و قولنج انگشتانش را شکست.
- جنجگوی قدیمی از ناحیه‌ی کوهستان؟!
ترنت ابروان شلاقی‌اش را درهم کشید و با صورتی عبوس و رنگ پریده، صورت دوناتا را از زیر نظر گذراند.
- تا حالا به کوهستان اومدی؟
دوناتا دستی لابه‌لای موهای نمناک و بافته شده‌اش کشید و چند رشته از موهای خرمایی رنگ اسبش را به نوازش کشید.
- من توی استرالیا به‌دنیا اومدم و توی کوهستان قد کشیدم. بعد تو می‌پرسی که تا به حال به کوهستان اومدی؟
از او روی برگرداند و پوزخند تلخی بر روی لبانش نشاند.
- سؤال عجیب و غریبی پرسیدی!
ترنت چشمانش را اطراف چرخاند و به چهره‌ی مصمم او، خیره شد. قبل از این‌که نظاره‌گر آخرین نگاهش باشد و یا فرصتی پیش نیاید که با دقت چشمانش را در اعضای صورت او بچرخاند، ترجیح داد باری دیگر اعضای صورت دوناتا را از زیر نظر بگذراند و هم صدایش را بشنود.
- توی جنگل چی‌کار می‌کردی؟
لبان قلوه‌ای‌اش را به داخل دهانش کشید و چشمان کورمالش را بست.
- ظاهراً اون نامه‌ای که با دقت و هم با تعجب می‌خوندی، در مورد بومی‌ها نبود؟
تک خنده‌ای کرد و پی‌در‌پی پو*ست نازک ل*ب باریکش را جوید.
- این موضوع ربطی به سؤال من نداشت.
ته پوتینش را بر روی قطره‌های مرواریدی باران که زمین را فرش کرده بودند، کشید و سرش را بالا آورد.
- ولی من توان این رو داشتم که یه موضوع بی‌ربط رو به حرفت ربط بدم.
دستی بر روی یقه‌ی مخملی و مشکی رنگ لباسش کشید و چشم از نگاه پر از خشم و نفس‌های د*اغ ترنت در هوای سرد و بارانی، برداشت.
- سؤالت احمقانه‌تر از چیزی بود که حتی فکرش رو هم نمی‌کردم. اگر سؤال دیگه‌ای نداری که می‌دونی بی‌جواب می‌مونه؛ تا من‌ برم؟
دوناتا پوزخند تمسخرآمیزی زد و دستش را به داخل جیب لباس مخملی رنگ سفیدش فرو برد. چند قدم استوار به طرف سد رودخانه برداشت. دانه‌های کوچک برف خود را در دل گودال و چاله‌ها جای داده بودند، در همین حین شانه‌ای بالا انداخت.
- سؤال‌هام از روی کنجکاوی بود، وگرنه من که شناختی نسبت به تو ندارم. اون‌قدر غریبه‌ای که حتی نمی‌دونم از نژاد استرالیایی‌هایی یا بومی‌ها.
قبل از آن‌که حرفی بزند، چشمانش را اطراف چرخاند و با دیدن کشتی‌ کوچکی که حدس می‌زد برای این آمده است که عده‌ای از مردم استرالیا و بومی‌ها جا مانده باشند، از پله‌های سنگی دوتا یکی بالا رفت، سپس ل*ب ورچید:
- با اسب میای یا با کشتی؟
رشته‌ی‌‌ افکارش به سمت تمامی فکرهایی که در سرش می‌گذشت، پراکنده شد و به نوبت پر کشید. با کشیده شدن آستین لباس مخملی سیاه رنگش توسط ترنت، چند گام عقب‌کرد و نگاه آتشینش را به او داد.
- کی به تو اجازه داد آستین لباسم رو بکشی؟
لحن تند و غیرقابل هضمش، حس تعجب‌آور ترنت را برانگیخت و حواس آن را به طرفی دیگر پرتاب کرد.
- من هم می‌خواستم بدونم که کی به تو اجازه داده هر سؤالی که دوست داری بپرسی؟!
#نبرد_کریستین_بایتگ‌ها
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
دوناتا به طرف اسبش گام نهاد. به طرز رقت‌باری لبخند تمسخرآمیری بر روی لبانش طرح بسته بود. در حینی که افسار اسبش را از تنه‌ی درخت جدا می‌کرد، چشمانش را در حدقه چرخاند و ل*ب زد:
- احیاناً جوابی برای سؤال‌هام نداری؟
ابروانش را بالا انداخت و هم‌چنان به سکوتش ادامه داد. دوناتا پس از چند ثانیه‌ی کوتاه، لبانش را تر کرد. سوار اسبش شد و بدون این‌که نیم‌نگاهی به ترنت بیندازد، چشمان آبی رنگش را اطراف جنگل و رودخانه چرخاند. افسار اسبش را میان انگشتان باریکش گرفت و با صدای ضعیفی، ل*ب زد:
- هی! حرکت کن.
اسب چند قدمی برنداشته بود که ترنت سکوت بینشان را شکست و گفت:
- من یه جنگجو کوهستانی از گروه قدیمی هستم.
دوناتا به سرعت از اسب پایین آمد و لبخندش را خورد. از شدت تعجب پلک‌هایش را بر روی هم فشرد و قولنج انگشتانش را شکست.
- جنجگوی قدیمی از ناحیه‌ی کوهستان؟!
ترنت ابروان شلاقی‌اش را درهم کشید و با صورتی عبوس و رنگ پریده، صورت دوناتا را از زیر نظر گذراند.
- تا حالا به کوهستان اومدی؟
دوناتا دستی لابه‌لای موهای نمناک و بافته شده‌اش کشید و چند رشته از موهای خرمایی رنگ اسبش را به نوازش کشید.
- من توی استرالیا به‌دنیا اومدم و توی کوهستان قد کشیدم. بعد تو می‌پرسی که تا به حال به کوهستان اومدی؟
از او روی برگرداند و پوزخند تلخی بر روی لبانش نشاند.
- سؤال عجیب و غریبی پرسیدی!
ترنت چشمانش را اطراف چرخاند و به چهره‌ی مصمم او، خیره شد. قبل از این‌که نظاره‌گر آخرین نگاهش باشد و یا فرصتی پیش نیاید که با دقت چشمانش را در اعضای صورت او بچرخاند، ترجیح داد باری دیگر اعضای صورت دوناتا را از زیر نظر بگذراند و هم صدایش را بشنود.
- توی جنگل چی‌کار می‌کردی؟
لبان قلوه‌ای‌اش را به داخل دهانش کشید و چشمان کورمالش را بست.
- ظاهراً اون نامه‌ای که با دقت و هم با تعجب می‌خوندی، در مورد بومی‌ها نبود؟
تک خنده‌ای کرد و پی‌در‌پی پو*ست نازک ل*ب باریکش را جوید.
- این موضوع ربطی به سؤال من نداشت.
ته پوتینش را بر روی قطره‌های مرواریدی باران که زمین را فرش کرده بودند، کشید و سرش را بالا آورد.
- ولی من توان این رو داشتم که یه موضوع بی‌ربط رو به حرفت ربط بدم.
دستی بر روی یقه‌ی مخملی و مشکی رنگ لباسش کشید و چشم از نگاه پر از خشم و نفس‌های د*اغ ترنت در هوای سرد و بارانی، برداشت.
- سؤالت احمقانه‌تر از چیزی بود که حتی فکرش رو هم نمی‌کردم. اگر سؤال دیگه‌ای نداری که می‌دونی بی‌جواب می‌مونه؛ تا من‌ برم؟
دوناتا پوزخند تمسخرآمیزی زد و دستش را به داخل جیب لباس مخملی رنگ سفیدش فرو برد. چند قدم استوار به طرف سد رودخانه برداشت. دانه‌های کوچک برف خود را در دل گودال و چاله‌ها جای داده بودند، در همین حین شانه‌ای بالا انداخت.
- سؤال‌هام از روی کنجکاوی بود، وگرنه من که شناختی نسبت به تو ندارم. اون‌قدر غریبه‌ای که حتی نمی‌دونم از نژاد استرالیایی‌هایی یا بومی‌ها.
قبل از آن‌که حرفی بزند، چشمانش را اطراف چرخاند و با دیدن کشتی‌ کوچکی که حدس می‌زد برای این آمده است که عده‌ای از مردم استرالیا و بومی‌ها جا مانده باشند، از پله‌های سنگی دوتا یکی بالا رفت، سپس ل*ب ورچید:
- با اسب میای یا با کشتی؟
رشته‌ی‌‌ افکارش به سمت تمامی فکرهایی که در سرش می‌گذشت، پراکنده شد و به نوبت پر کشید. با کشیده شدن آستین لباس مخملی سیاه رنگش توسط ترنت، چند گام عقب‌کرد و نگاه آتشینش را به او داد.
- کی به تو اجازه داد آستین لباسم رو بکشی؟
لحن تند و غیرقابل هضمش، حس تعجب‌آور ترنت را برانگیخت و حواس آن را به طرفی دیگر پرتاب کرد.
- من هم می‌خواستم بدونم که کی به تو اجازه داده هر سؤالی که دوست داری بپرسی؟!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : NADIYA
بالا