دنیز، چند مرتبه سرفه کرد. ژانت، بطری آبی را از روی میز سفید رنگ برداشت و او را به سوی دنیز گرفت و گفت:
- بیا یکم بخور. تا سرفهت قطع بشه!
دنیز که میترسید از دست ژانت چیزی را بپذیرد و بنوشد. یک تای ابروانش بالا پرید و دست ژانت را پس زد و ل*ب ورچید:
- به این سرفهها عادت کردم... نگران نباش.
ژانت از روی اجبار لبخندی تحویل دنیز داد.
- با اجازهت من برم. بعداً باز خدمت میرسم!
دنیز باقی سیگارش را بر روی صندلی رها کرد و بلافاصله از روی صندلی بلند شد و گفت:
- چه زود! داشتیم تازه گپ میزدیم.
ل*بهای ژانت، از شدت خنده کش آمد. تلفنش را در جیب شلوارش جای داد.
- خستهام، فردا باز به دیدنت میام.
ژانت، دستهی صندلی سفید رنگ را به عقب کشید از روی صندلی بلند شد. لبخند ملیحی بر ل*ب طرح زد. سپس دنیز گفت:
- فردا میبینمت.
چند بار، دستانش را به نشانهی بای تکان داد و بلافاصله بر روی صندلی نشست. نگاهش به طرف جام نو*شی*دنی دقیق شد. از شدت خشم، چین عمیقی بر روی پیشانیاش افتاد. جام نو*شی*دنی را در دستش گرفت و آنقدر به جام، فشار وارد کرد. که جام در لای و زیر ضربهی مُشتش شکست. سیاهچالهی چشمانش به طرف دست آغشته به خونش چرخ خورد. نیشخندی مزین لبان خشکیدهاش شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- شاید زمین بخورم؛ اما شکست رو نمیپذیرم و قویتر از قبل بلند میشم.
اورهان، با لبخند به سوی دنیز گام برداشت. با دیدن دست آغشته به خون دنیز، بینیاش را بالا کشید و هین کشیدهای زیر ل*ب گفت و به سوی او پا تند کرد و ل*ب زد:
- دختر، چیشده؟ اتفاقی برات افتاده؟
دنیز که در فکرهایش پرسه میزد، متوجهی حضور اورهان و دست آغشته به خونش نشده بود. به نقطهای مبهم خیره ماند.
اورهان دست زمختش را بر روی شانهی بر*ه*نهی دنیز گذاشت و ادامه داد:
- دنیز، خوبی؟
دنیز که با صدای اورهان رشتهی افکارش پاره شد، انگار که مار او را نیش زده باشد به سرعت از روی صندلی بلند شد و با استرس ل*ب گشود:
- چیزی گفتی؟
اورهان نیشخندی زد و دستش بر روی شانهی دنیز، مُشت شد. سپس چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
- اگر یکم حواست پیش من بود. الان متوجه شده بودی که من چی گفتم!
دنیز نگاهی به دست آغشته به خونش کرد.
- نکنه نگرانم شدی؟ چیز خاصی نیست. فقط یکم خونریزی داره!
اورهان با عصبانیت، دستش را بر روی میز کوبید. دنیز، زیر ضربهی مضبوط آن لرزید. سپس مچ دستش را گرفت و کشانکشان به طرف خانه باغی برد. سلین، قصد داشت وارد سرویس بهداشتی شود. تا اورهان و دنیز را دست در دست هم دید که با عجله به سوی خانه باغی میروند. گوشهی ل*بش را گ*از کوچکی گرفت و پشت درخت بلوط پنهان شد و با دو چشمان گرد شده که به وضوح شوکه میشد. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- چرا دستهای دنیز آغشته به خونه؟ یعنی چه اتفاقی برای اون افتاده؟
از پشت درخت، پنهانی کشیک داد. بلافاصله شمارهی بوراک را گرفت. بوراک که در فکر دنیز و بیشتر در فکر سلین پرسه میزد. با صدای نوتفیکیشن تلفنش، رشتهی افکارش پاره شد و ترس همانند رخنه به جانش افتاد و به سرعت دستش را به سوی میز عسلی سفید رنگ دراز کرد و با یک حرکت تلفنش را برداشت.
وقتی نام سلین را بر روی صفحهی تلفنش دید، ترسش دو چندان شد و همانند خوره به جانش افتاد. به سرعت تماس را جواب داد و صدای پر از اضطراب سلین از پشت تلفن پخش شد:
- الو بوراک، صدام رو میشنوی؟
بوراک، اندکی در تخت خوابش تکان خورد و ل*ب زد:
- میشنوم، چیزی شده؟
سلین، اطراف را آنالیز کرد. با احتیاط چند گام برداشت و پشت دیوار سرویس بهداشتی پنهان شد و ادامه داد:
- اتفاق بدی افتاده... قرار شد برم مهمونی؛ اما چون عموم توی مهمونی بود، نتونستم با دنیز صحبت کنم و اون من رو به مرد خلافکار معرفی کنه. وقتی میخواستم برم سرویس بهداشتی دنیز... .
#ماموریت_یک_جانبه
#زری
#انجمن_تک_رمان
- بیا یکم بخور. تا سرفهت قطع بشه!
دنیز که میترسید از دست ژانت چیزی را بپذیرد و بنوشد. یک تای ابروانش بالا پرید و دست ژانت را پس زد و ل*ب ورچید:
- به این سرفهها عادت کردم... نگران نباش.
ژانت از روی اجبار لبخندی تحویل دنیز داد.
- با اجازهت من برم. بعداً باز خدمت میرسم!
دنیز باقی سیگارش را بر روی صندلی رها کرد و بلافاصله از روی صندلی بلند شد و گفت:
- چه زود! داشتیم تازه گپ میزدیم.
ل*بهای ژانت، از شدت خنده کش آمد. تلفنش را در جیب شلوارش جای داد.
- خستهام، فردا باز به دیدنت میام.
ژانت، دستهی صندلی سفید رنگ را به عقب کشید از روی صندلی بلند شد. لبخند ملیحی بر ل*ب طرح زد. سپس دنیز گفت:
- فردا میبینمت.
چند بار، دستانش را به نشانهی بای تکان داد و بلافاصله بر روی صندلی نشست. نگاهش به طرف جام نو*شی*دنی دقیق شد. از شدت خشم، چین عمیقی بر روی پیشانیاش افتاد. جام نو*شی*دنی را در دستش گرفت و آنقدر به جام، فشار وارد کرد. که جام در لای و زیر ضربهی مُشتش شکست. سیاهچالهی چشمانش به طرف دست آغشته به خونش چرخ خورد. نیشخندی مزین لبان خشکیدهاش شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- شاید زمین بخورم؛ اما شکست رو نمیپذیرم و قویتر از قبل بلند میشم.
اورهان، با لبخند به سوی دنیز گام برداشت. با دیدن دست آغشته به خون دنیز، بینیاش را بالا کشید و هین کشیدهای زیر ل*ب گفت و به سوی او پا تند کرد و ل*ب زد:
- دختر، چیشده؟ اتفاقی برات افتاده؟
دنیز که در فکرهایش پرسه میزد، متوجهی حضور اورهان و دست آغشته به خونش نشده بود. به نقطهای مبهم خیره ماند.
اورهان دست زمختش را بر روی شانهی بر*ه*نهی دنیز گذاشت و ادامه داد:
- دنیز، خوبی؟
دنیز که با صدای اورهان رشتهی افکارش پاره شد، انگار که مار او را نیش زده باشد به سرعت از روی صندلی بلند شد و با استرس ل*ب گشود:
- چیزی گفتی؟
اورهان نیشخندی زد و دستش بر روی شانهی دنیز، مُشت شد. سپس چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
- اگر یکم حواست پیش من بود. الان متوجه شده بودی که من چی گفتم!
دنیز نگاهی به دست آغشته به خونش کرد.
- نکنه نگرانم شدی؟ چیز خاصی نیست. فقط یکم خونریزی داره!
اورهان با عصبانیت، دستش را بر روی میز کوبید. دنیز، زیر ضربهی مضبوط آن لرزید. سپس مچ دستش را گرفت و کشانکشان به طرف خانه باغی برد. سلین، قصد داشت وارد سرویس بهداشتی شود. تا اورهان و دنیز را دست در دست هم دید که با عجله به سوی خانه باغی میروند. گوشهی ل*بش را گ*از کوچکی گرفت و پشت درخت بلوط پنهان شد و با دو چشمان گرد شده که به وضوح شوکه میشد. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- چرا دستهای دنیز آغشته به خونه؟ یعنی چه اتفاقی برای اون افتاده؟
از پشت درخت، پنهانی کشیک داد. بلافاصله شمارهی بوراک را گرفت. بوراک که در فکر دنیز و بیشتر در فکر سلین پرسه میزد. با صدای نوتفیکیشن تلفنش، رشتهی افکارش پاره شد و ترس همانند رخنه به جانش افتاد و به سرعت دستش را به سوی میز عسلی سفید رنگ دراز کرد و با یک حرکت تلفنش را برداشت.
وقتی نام سلین را بر روی صفحهی تلفنش دید، ترسش دو چندان شد و همانند خوره به جانش افتاد. به سرعت تماس را جواب داد و صدای پر از اضطراب سلین از پشت تلفن پخش شد:
- الو بوراک، صدام رو میشنوی؟
بوراک، اندکی در تخت خوابش تکان خورد و ل*ب زد:
- میشنوم، چیزی شده؟
سلین، اطراف را آنالیز کرد. با احتیاط چند گام برداشت و پشت دیوار سرویس بهداشتی پنهان شد و ادامه داد:
- اتفاق بدی افتاده... قرار شد برم مهمونی؛ اما چون عموم توی مهمونی بود، نتونستم با دنیز صحبت کنم و اون من رو به مرد خلافکار معرفی کنه. وقتی میخواستم برم سرویس بهداشتی دنیز... .
#ماموریت_یک_جانبه
#زری
#انجمن_تک_رمان
کد:
دنیز، چند مرتبه سرفه کرد. ژانت، بطری آبی را از روی میز سفید رنگ برداشت و او را به سوی دنیز گرفت و گفت:
- بیا یکم بخور. تا سرفهات قطع بشه.
دنیز که میترسید از دست ژانت چیزی را بپذیرد و بنوشد. یک تای ابروانش بالا پرید و دست ژانت را پس زد و ل*ب ورچید:
- به این سرفهها عادت کردم... نگران نباش.
ژانت از روی اجبار لبخندی تحویل دنیز داد.
- با اجازهات من برم. بعداً باز خدمت میرسم.
دنیز باقی سیگارش را بر روی صندلی رها کرد و بلافاصله از روی صندلی بلند شد و گفت:
- چه زود! داشتیم تازه گپ میزدیم.
ل*بهای ژانت، از شدت خنده کش آمد. تلفنش را در جیب شلوارش جای داد.
- خستهام، فردا باز به دیدنت میام.
ژانت، دستهی صندلی سفید رنگ را به عقب کشید از روی صندلی بلند شد. لبخند ملیحی بر ل*ب طرح زد. سپس دنیز گفت:
- فردا میبینمت.
چند بار، دستانش را به نشانهی بای تکان داد و بلافاصله بر روی صندلی نشست. نگاهش به طرف جام نو*شی*دنی دقیق شد. ار شدت خشم، چین عمیقی بر روی پیشانیاش افتاد. جام نو*شی*دنی را در دستش گرفت و آنقدر به جام، فشار وارد کرد. که جام در لای و زیر ضربهی مُشتش شکست. سیاهچالهی چشمانش به طرف دست آغشته به خونش چرخ خورد. نیشخندی مزین لبان خشکیدهاش شد و زیر ل*ب زمزمه کرد:
- شاید زمین بخورم؛ اما شکست رو نمیپذیرم و قویتر از قبل بلند میشم.
اورهان با لبخند به سوی دنیز گام برداشت. با دیدن دست آغشته به خون دنیز، بینیاش را بالا کشید و هین کشیدهای زیر ل*ب گفت و به سوی او پا تند کرد و ل*ب زد:
- دختر، چیشده؟ اتفاقی برات افتاده؟
دنیز که در فکرهایش پرسه میزد. متوجهی حضور اورهان و دست آغشته به خونش نشده بود. به نقطهای مبهم خیره ماند.
اورهان دست زمختش را بر روی شانهی بر*ه*نهی دنیز گذاشت و ادامه داد:
- دنیز، خوبی؟
دنیز که با صدای اورهان رشتهی افکارش پاره شد، انگار که مار او را نیش زده باشد به سرعت از روی صندلی بلند شد و با استرس ل*ب گشود:
- چیزی گفتی؟
اورهان نیشخندی زد و دستش بر روی شانهی دنیز، مُشت شد. سپس چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
- اگر یکم حواست پیش من بود، الان متوجه شده بودی که من چی گفتم.
دنیز نگاهی به دست آغشته به خونش کرد.
- نکنه نگرانم شدی؟ چیز خاصی نیست، فقط یکم خونریزی داره.
اورهان با عصبانیت، دستش را بر روی میز کوبید. دنیز، زیر ضربهی مضبوط آن لرزید. سپس مچ دستش را گرفت و کشانکشان به طرف خانه باغی برد. سلین، قصد داشت وارد سرویس بهداشتی شود. تا اورهان و دنیز را دست در دست هم دید که با عجله به سوی خانه باغی میروند. گوشهی ل*بش را گ*از کوچکی گرفت و پشت درخت بلوط پنهان شد و با دو چشمان گرد شده که به وضوح شوکه میشد. زیر ل*ب زمزمه کرد:
- چرا دستهای دنیز آغشته به خونه؟ یعنی چه اتفاقی برای اون افتاده؟
از پشت درخت، پنهانی کشیک داد. بلافاصله شمارهی بوراک را گرفت. بوراک که در فکر دنیز و بیشتر در فکر سلین پرسه میزد. با صدای نوتفیکیشن تلفنش، رشتهی افکارش پاره شد و ترس همانند رخنه به جانش افتاد و به سرعت دستش را به سوی میز عسلی سفید رنگ دراز کرد و با یک حرکت تلفنش را برداشت.
وقتی نام سلین را بر روی صفحهی تلفنش دید. ترسش دو چندان شد و همانند خوره به جانش افتاد. به سرعت تماس را جواب داد و صدای پر از اضطراب سلین از پشت تلفن پخش شد:
- الو بوراک، صدام رو میشنوی؟
بوراک، اندکی در تخت خوابش تکان خورد و ل*ب زد:
- میشنوم، چیزی شده؟
سلین، اطراف را آنالیز کرد. با احتیاط چند گام برداشت و پشت دیوار سرویس بهداشتی پنهان شد و ادامه داد:
- اتفاق بدی افتاده... قرار شد برم مهمونی؛ اما چون عموم توی مهمونی بود، نتونستم با دنیز صحبت کنم و اون من رو به مرد خلافکار معرفی کنه. وقتی میخواستم برم سرویس بهداشتی دنیز... .
آخرین ویرایش: