فعال رمان یادگارهای کبود | لیلا مرادی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Leila.Novel
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 117
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Leila.Novel

نویسنده انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
552
لایک‌ها
2,079
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
19,158
Points
632
از دستپاچگی مادرش لبخند روی ل*بش نشست. آخ که خبر نداشت ماه‌بانوی سر‌به‌هوا و شیطان خودش است. در با صدای قیژی باز شد. طلعت خانم با دیدن دخترش آن هم جلوی در ابروهایش بالا پرید.
- ماه‌بانو!
شال گ*ردنش را از دور گ*ردنش برداشت و اول از همه یک م*اچ آب‌دار از صورت گلی و نرمش گرفت.
- چرا تعجب کردین مامان؟ تنهایین؟
از جلوی راهش کنار رفت و به داخل راهنمایی‌اش کرد. اخم، میان ابروهای تازه رنگ شده‌اش خانه کرد.
- بابات و مهران رفتن بازار. چرا دستت رو گذاشته بودی روی زنگ در دختر؟ شوهر کردی، یه ذره عاقل شو.
از حیاط تازه آب و جارو شده‌شان گذشت. طلعت خانم چادر گل‌دارش را از سر برداشت و روی نرده‌های مشکی ایوان گذاشت. چای تازه دمش همیشه به راه بود. بعد از تعویض لباس، دو نفری درون هال، آن هم روی زمین نشستند. کنار بخاری جای خانم‌جون بود که همیشه تکیه به پشتی می‌داد و پاهایش را دراز می‌کرد. چقدر جای خالی‌اش حس میشد. این‌طور که شنیده بود تا عید خانه‌ی دایی‌طاهر می‌ماند. پولکی از داخل ظرف پیش رویش برداشت. طعم ترش و شیرین لیمویی‌اش صورتش را از ل*ذت جمع کرد. طلعت خانم از سماور چای ریخت و با لبخند به سالن برگشت. کنار دخترکش نشست و آهسته خندید.
- امون بده چای برسه دختر! حسام خبر داره اومدی؟
فنجان را از دستش گرفت و داخلش فوت زد.
- نه، نیازی نبود بهش بگم، ظهر برمی‌گردم خونه.
سگرمه‌هایش توی هم رفت.
- می‌دونی حساسه و نگفتی؟ نمی‌خواد بری، بهش زنگ بزن بگو ناهار بیاد همین‌جا.
هنوز هیچی نشده چه هواخواهش هم شده بودند. حرف مادرش را پشت گوش انداخت. بعد از خوردن چای به اتاقش رفت. دلش لغزید و سمت تراس اتاقش چرخید، همانی که به روی خانه‌‌ی آجری‌ و قدیمی‌شان باز میشد. پرده را کشید، پنجره‌ی اتاقش در مقابلش بود. کفترها بالای بام دور خود بال‌هایشان را در هوا تکان می‌دادند و گروهی می‌رقصیدند. یعنی هنوز تهران بود یا دوباره عازم سیستان شده بود؟ قلب بی‌قرارش دوباره هرز رفت. آخر این فکر و خیال‌ها او را از پا درمی‌آورد. آفتاب کم‌جان می‌خواست خودش را در میان سرما نشان دهد. نم اشکش را با سرانگشت گرفت. شماره‌ی فاطمه را گرفت. امیدوار بود جواب دهد. چند لحظه گذشت که صدای ضعیف و گرفته‌اش که انگار تازه هشیاری‌اش را به دست آورده بود پشت خط پیچید:
- الو، ماه‌بانو؟
لبخند تلخی زد. به اتاق بازگشت و روی تخت کوچکش نشست.
- سلام.
صدایش بعد از مکثی کوتاه به گوش رسید، متعجب و دلواپس:
- حالت خوبه؟ چیزی شده؟
از هم دور شده بودند. گذشته‌ها این‌قدر صبح تا شب ور دل هم بودند که خاله نرگس و مادرش از دستشان کفری می‌شدند. مادرش که می‌گفت:
«این‌ها این‌قدر وابسته همن، گمون نکنم راه دور شوهر کنند.»
- ماه‌بانو می‌شنوی صدام رو؟ تو الان کجایی؟
از فکر خارج شد و نفس خسته‌اش را بیرون داد.
- خونه‌ی خودمون. بیا این‌جا، باهات حرف دارم.
فاطمه تعجب کرد.
«خونه‌ی خودمون‌.»
منظورش کدام خانه بود؟ هم مضطرب بود و هم کنجکاو که ماه‌بانو چه حرفی می‌خواست با او بزند. خدا را شکر که مهران در خانه نبود، وگرنه بعید می‌دانست پای رفتن داشته باشد. مادرش در آشپزخانه پیش‌بند بسته بود و صدای جلز و ولز هم نشان از آشپزی‌اش داشت. کش چادرش را مرتب کرد و قبل از رفتن جلوی پاگرد در ایستاد.
- مامان من یه لحظه برم بیرون، زودی برمی‌گردم.
نرگس‌خانم مثل همیشه پاپی‌اش نشد که کجا می‌روی؛ به دخترش اعتماد زیادی داشت. مثل همیشه مهربانانه به رویش لبخند زد‌.
- باشه دخترم، مراقب خودت باش.
بوسی در هوا برایش فرستاد و کفش‌هایش را پا کرد. عاشق این رفتار مادرش بود که به او گیر نمی‌داد. بیچاره ماه‌بانو، آن زمان‌ها همیشه از امر و نهی‌های مادرش پیشش درد و دل می‌‌کرد. جلوی درب طوسی‌شان ایستاد و مردد زنگ در را فشرد. صدای آشنای اتومبیلی از دور نزدیک میشد. سر کج کرد. از دیدن پژو پارس نقره‌ای رنگ خشکش زد. کسی پشت آیفون گفت:
- کیه؟
کد:
از دستپاچگی مادرش لبخند روی ل*بش نشست. آخ که خبر نداشت ماه‌بانوی سر‌به‌هوا و شیطان خودش است. در با صدای قیژی باز شد. طلعت خانم با دیدن دخترش آن هم جلوی در ابروهایش بالا پرید.
- ماه‌بانو!
شال گ*ردنش را از دور گ*ردنش برداشت و اول از همه یک م*اچ آب‌دار از صورت گلی و نرمش گرفت.
- چرا تعجب کردین مامان؟ تنهایین؟
از جلوی راهش کنار رفت و به داخل راهنمایی‌اش کرد. اخم، میان ابروهای تازه رنگ شده‌اش خانه کرد.
- بابات و مهران رفتن بازار. چرا دستت رو گذاشته بودی روی زنگ در دختر؟ شوهر کردی، یه ذره عاقل شو.
از حیاط تازه آب و جارو شده‌شان گذشت. طلعت خانم چادر گل‌دارش را از سر برداشت و روی نرده‌های مشکی ایوان گذاشت. چای تازه دمش همیشه به راه بود. بعد از تعویض لباس، دو نفری درون هال، آن هم روی زمین نشستند. کنار بخاری جای خانم‌جون بود که همیشه تکیه به پشتی می‌داد و پاهایش را دراز می‌کرد. چقدر جای خالی‌اش حس میشد. این‌طور که شنیده بود تا عید خانه‌ی دایی‌طاهر می‌ماند. پولکی از داخل ظرف پیش رویش برداشت. طعم ترش و شیرین لیمویی‌اش صورتش را از ل*ذت جمع کرد. طلعت خانم از سماور چای ریخت و با لبخند به سالن برگشت. کنار دخترکش نشست و آهسته خندید.
- امون بده چای برسه دختر! حسام خبر داره اومدی؟
فنجان را از دستش گرفت و داخلش فوت زد.
- نه، نیازی نبود بهش بگم، ظهر برمی‌گردم خونه.
سگرمه‌هایش توی هم رفت.
- می‌دونی حساسه و نگفتی؟ نمی‌خواد بری، بهش زنگ بزن بگو ناهار بیاد همین‌جا.
هنوز هیچی نشده چه هواخواهش هم شده بودند. حرف مادرش را پشت گوش انداخت. بعد از خوردن چای به اتاقش رفت. دلش لغزید و سمت تراس اتاقش چرخید، همانی که به روی خانه‌‌ی آجری‌ و قدیمی‌شان باز میشد. پرده را کشید، پنجره‌ی اتاقش در مقابلش بود. کفترها بالای بام دور خود بال‌هایشان را در هوا تکان می‌دادند و گروهی می‌رقصیدند. یعنی هنوز تهران بود یا دوباره عازم سیستان شده بود؟ قلب بی‌قرارش دوباره هرز رفت. آخر این فکر و خیال‌ها او را از پا درمی‌آورد. آفتاب کم‌جان می‌خواست خودش را در میان سرما نشان دهد. نم اشکش را با سرانگشت گرفت. شماره‌ی فاطمه را گرفت. امیدوار بود جواب دهد. چند لحظه گذشت که صدای ضعیف و گرفته‌اش که انگار تازه هشیاری‌اش را به دست آورده بود پشت خط پیچید:
- الو، ماه‌بانو؟
لبخند تلخی زد. به اتاق بازگشت و روی تخت کوچکش نشست.
- سلام.
صدایش بعد از مکثی کوتاه به گوش رسید، متعجب و دلواپس:
- حالت خوبه؟ چیزی شده؟
از هم دور شده بودند. گذشته‌ها این‌قدر صبح تا شب ور دل هم بودند که خاله نرگس و مادرش از دستشان کفری می‌شدند. مادرش که می‌گفت:
«این‌ها این‌قدر وابسته همن، گمون نکنم راه دور شوهر کنند.»
- ماه‌بانو می‌شنوی صدام رو؟ تو الان کجایی؟
از فکر خارج شد و نفس خسته‌اش را بیرون داد.
- خونه‌ی خودمون. بیا این‌جا، باهات حرف دارم.
فاطمه تعجب کرد.
«خونه‌ی خودمون‌.»
منظورش کدام خانه بود؟ هم مضطرب بود و هم کنجکاو که ماه‌بانو چه حرفی می‌خواست با او بزند. خدا را شکر که مهران در خانه نبود، وگرنه بعید می‌دانست پای رفتن داشته باشد. مادرش در آشپزخانه پیش‌بند بسته بود و صدای جلز و ولز هم نشان از آشپزی‌اش داشت. کش چادرش را مرتب کرد و قبل از رفتن جلوی پاگرد در ایستاد.
- مامان من یه لحظه برم بیرون، زودی برمی‌گردم.
نرگس‌خانم مثل همیشه پاپی‌اش نشد که کجا می‌روی؛ به دخترش اعتماد زیادی داشت. مثل همیشه مهربانانه به رویش لبخند زد‌.
- باشه دخترم، مراقب خودت باش.
بوسی در هوا برایش فرستاد و کفش‌هایش را پا کرد. عاشق این رفتار مادرش بود که به او گیر نمی‌داد. بیچاره ماه‌بانو، آن زمان‌ها همیشه از امر و نهی‌های مادرش پیشش درد و دل می‌‌کرد. جلوی درب طوسی‌شان ایستاد و مردد زنگ در را فشرد. صدای آشنای اتومبیلی از دور نزدیک میشد. سر کج کرد. از دیدن پژو پارس نقره‌ای رنگ خشکش زد. کسی پشت آیفون گفت:
- کیه؟
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.Novel

نویسنده انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
552
لایک‌ها
2,079
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
19,158
Points
632
مثل گیج‌ها نگاه از شخص پشت فرمان گرفت و ل*ب زد:
- منم.
جلوی پایش ترمز کرد. این وقت روز این‌جا چه‌کار می‌کرد؟ مگر نباید در حجره‌اش باشد؟ از ماشین که پیاده شد و به سمتش آمد، ناخواسته قدمی عقب رفت و دستش بند چادرش شد. مهران همان‌طور که جلو می‌آمد نگاه از سرتاپای دخترک برنمی‌داشت. بعد از حرف‌های چند روز پیشش بدجور از دستش شکار بود. انگار باید کمی خود را بی‌تفاوت نشان می‌داد تا این‌قدر با او بازی نکند. نزدیک که شد، فاطمه سر پایین گرفت و آرام سلام داد که اگر نمی‌گفت سنگین‌تر بود. بوی عطر ملایم و خنکش، دل بی‌افسارش را به جنبش انداخت. جواب سلامش را سرد داد، نه نگاهش کرد و نه حالش را پرسید. این مرد جدی، آن مهران دوست‌داشتنی‌اش نبود. زیرزیرکی مشغول دید زدنش شد. کاپشن چرم زیتونی‌اش را با شلوار جین زغالی‌اش پوشیده بود. صورت شش تیغه‌اش بغض به گلویش انداخت. حتماً از ندیدنش خوشحال بود. میان افکار بچگانه‌اش، صدایش او را به خود آورد:
- واسه چی این‌جا وایستادی؟ کاری داری؟
«کاری داشت؟»
منگ نگاهش کرد که اخمی ابروهایش را به‌هم نزدیک کرد. اصلاً کاش نمی‌آمد. برای چه مثل علم تکان نمی‌خورد؟ درب حیاط کامل گشوده شد و ماه‌بانو بود که او را از این وضعیت نجات داد.
- بیا تو فاطمه... .
هنوز متوجه‌ حضور برادرش نشده بود که تا چشمش به او خورد حرف در دهانش ماسید و ابروهایش بالا پرید. مهران به طرف خواهرش برگشت. چشمانش ریز شد.
- تو این‌جا چی کار می‌کنی؟ تنها اومدی؟
ماه‌بانو سراسیمه از جلوی راه کنار رفت و همان‌طور که نگاهش به فاطمه بود من‌من‌ کرد:
- آره، تو... تو... .
مهران نگاه غضبناکی حواله‌اش کرد و کنارش زد.
- تو هم مثل این زبونت بند اومده؟ اومدم یه چیز بردارم ببرم. به اون دوستت بگو نگران نباشه، نمی‌مونم.
می‌گفت این! چقدر تغییر کرده بود. وقتی که دور شد دلش نخواست بماند، بغض‌آلود سمت ماه‌بانو چرخید.
- ببخش من باید برم... .
حتی درست جمله‌اش را ادا نکرد. برگشت برود که بازویش اسیر دستانش شد.
- کجا؟ این موش و گربه بازی‌ها چیه؟ نمی‌ذارم بری، باید با هم حرف‌ بزنیم.
یک لحظه مثل همان ماه‌بانوی یک‌دنده و خودرای گذشته شد، همانی که حرفش یک کلام بود و جرات نداشتی مخالفت کنی. نگاه مستاصلش بین صورت جدی و درب باز حیاطشان می‌چرخید. این چه حالی بود؟ دوست داشت نزدیکش باشد، باز هم او را ببیند، همان مهران شوخ و شنگ بشود و خاله سوسکه صدایش بزند. می‌گفت:
«با این صورت سبزه و چشمون فندقیت، چادر که می‌ذاری، فقط لقب خاله سوسکه بهت میاد.»
چقدر سر‌به‌سرش می‌گذاشت. انگار یک مرد کم‌حرف و بدخلق جای مهران را گرفته بود. با اصرار ماه‌بانو وارد خانه‌شان شد. طلعت‌خانم از دیدنش کمی تعجب کرد؛ اما سریع به حالت عادی برگشت و مثل همیشه با رویی باز شروع به خوش‌و‌بش کرد:
- خوبی دخترم؟ مادرت چطوره؟
لبخند نیم‌بندی زد و چشم به زمین دوخت.
- مرسی، خوبه الحمدالله.
طلعت‌خانم همان‌طور که روی طاقچه و اسباب خانه دستمال می‌کشید، نگاه کنجکاوی بین دخترها رد و بدل کرد و دیگر چیزی نپرسید تا راحت با هم خلوت کنند. وارد اتاق شدند. این اتاق محرم اسرار هردویشان بود؛ بچه که بودند، زمانی ماه‌بانو عروسک فاطمه را خ*را*ب کرده بود و سر همین قضیه ده روز قهر شدند، آخر سر هم ماه‌بانو طاقت نیاورد و عروسکی که پدرش برایش خریده بود را ب*غ*ل زد و به خانه‌شان رفت‌. گفته بود:
«آشتی می‌کنی؟»
فاطمه هم تا چشمش به موطلایی‌اش افتاد ذوق کرد و او را به اتاقش راه داد. از همان موقع دوستی‌شان تا به الان پایدار ماند. حال قضیه از یک قهر ساده فراتر بود. بزرگ شدند و مشکلاتشان هم به همان اندازه قد کشید. هر دو پایین تخت، روی فرش سنتی قرمز پهن شده‌ی اتاق نشستند. ماه‌بانو خم که شد، گردنبند آویزش از یقه‌اش بیرون افتاد و برقش چشم فاطمه را گرفت.
- قشنگه، طلاست؟
کد:
مثل گیج‌ها نگاه از شخص پشت فرمان گرفت و ل*ب زد:
- منم.
جلوی پایش ترمز کرد. این وقت روز این‌جا چه‌کار می‌کرد؟ مگر نباید در حجره‌اش باشد؟ از ماشین که پیاده شد و به سمتش آمد، ناخواسته قدمی عقب رفت و دستش بند چادرش شد. مهران همان‌طور که جلو می‌آمد نگاه از سرتاپای دخترک برنمی‌داشت. بعد از حرف‌های چند روز پیشش بدجور از دستش شکار بود. انگار باید کمی خود را بی‌تفاوت نشان می‌داد تا این‌قدر با او بازی نکند. نزدیک که شد، فاطمه سر پایین گرفت و آرام سلام داد که اگر نمی‌گفت سنگین‌تر بود. بوی عطر ملایم و خنکش، دل بی‌افسارش را به جنبش انداخت. جواب سلامش را سرد داد، نه نگاهش کرد و نه حالش را پرسید. این مرد جدی، آن مهران دوست‌داشتنی‌اش نبود. زیرزیرکی مشغول دید زدنش شد. کاپشن چرم زیتونی‌اش را با شلوار جین زغالی‌اش پوشیده بود. صورت شش تیغه‌اش بغض به گلویش انداخت. حتماً از ندیدنش خوشحال بود. میان افکار بچگانه‌اش، صدایش او را به خود آورد:
- واسه چی این‌جا وایستادی؟ کاری داری؟
«کاری داشت؟»
منگ نگاهش کرد که اخمی ابروهایش را به‌هم نزدیک کرد. اصلاً کاش نمی‌آمد. برای چه مثل علم تکان نمی‌خورد؟ درب حیاط کامل گشوده شد و ماه‌بانو بود که او را از این وضعیت نجات داد.
- بیا تو فاطمه... .
هنوز متوجه‌ حضور برادرش نشده بود که تا چشمش به او خورد حرف در دهانش ماسید و ابروهایش بالا پرید. مهران به طرف خواهرش برگشت. چشمانش ریز شد.
- تو این‌جا چی کار می‌کنی؟ تنها اومدی؟
ماه‌بانو سراسیمه از جلوی راه کنار رفت و همان‌طور که نگاهش به فاطمه بود من‌من‌ کرد:
- آره، تو... تو... .
مهران نگاه غضبناکی حواله‌اش کرد و کنارش زد.
- تو هم مثل این زبونت بند اومده؟ اومدم یه چیز بردارم ببرم. به اون دوستت بگو نگران نباشه، نمی‌مونم.
می‌گفت این! چقدر تغییر کرده بود. وقتی که دور شد دلش نخواست بماند، بغض‌آلود سمت ماه‌بانو چرخید.
- ببخش من باید برم... .
حتی درست جمله‌اش را ادا نکرد. برگشت برود که بازویش اسیر دستانش شد.
- کجا؟ این موش و گربه بازی‌ها چیه؟ نمی‌ذارم بری، باید با هم حرف‌ بزنیم.
یک لحظه مثل همان ماه‌بانوی یک‌دنده و خودرای گذشته شد، همانی که حرفش یک کلام بود و جرات نداشتی مخالفت کنی. نگاه مستاصلش بین صورت جدی و درب باز حیاطشان می‌چرخید. این چه حالی بود؟ دوست داشت نزدیکش باشد، باز هم او را ببیند، همان مهران شوخ و شنگ بشود و خاله سوسکه صدایش بزند. می‌گفت:
«با این صورت سبزه و چشمون فندقیت، چادر که می‌ذاری، فقط لقب خاله سوسکه بهت میاد.»
چقدر سربه‌سرش می‌گذاشت. انگار یک مرد کم‌حرف و بدخلق جای مهران را گرفته بود. با اصرار ماه‌بانو وارد خانه‌شان شد. طلعت‌خانم از دیدنش کمی تعجب کرد؛ اما سریع به حالت عادی برگشت و مثل همیشه با رویی باز شروع به خوش‌وبش کرد:
- خوبی دخترم؟ مادرت چطوره؟
لبخند نیم‌بندی زد و چشم به زمین دوخت.
- مرسی، خوبه الحمدالله.
طلعت‌خانم همان‌طور که روی طاقچه و اسباب خانه دستمال می‌کشید، نگاه کنجکاوی بین دخترها رد و بدل کرد و دیگر چیزی نپرسید تا راحت با هم خلوت کنند. وارد اتاق شدند. این اتاق محرم اسرار هردویشان بود؛ بچه که بودند، زمانی ماه‌بانو عروسک فاطمه را خ*را*ب کرده بود و سر همین قضیه ده روز قهر شدند، آخر سر هم ماه‌بانو طاقت نیاورد و عروسکی که پدرش برایش خریده بود را ب*غ*ل زد و به خانه‌شان رفت‌. گفته بود:
«آشتی می‌کنی؟»
فاطمه هم تا چشمش به موطلایی‌اش افتاد ذوق کرد و او را به اتاقش راه داد. از همان موقع دوستی‌شان تا به الان پایدار ماند. حال قضیه از یک قهر ساده فراتر بود. بزرگ شدند و مشکلاتشان هم به همان اندازه قد کشید. هر دو پایین تخت، روی فرش سنتی قرمز پهن شده‌ی اتاق نشستند. ماه‌بانو خم که شد، گردنبند آویزش از یقه‌اش بیرون افتاد و برقش چشم فاطمه را گرفت.
- قشنگه، طلاست؟
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.Novel

نویسنده انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
552
لایک‌ها
2,079
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
19,158
Points
632
زیر نگاه خیره و سنگینش ل*بش را از شرم گزید. فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد. دستانش را به‌هم چسباند. عجیب بود که هر دو ساکت بودند. ماه‌بانو حرف‌هایی که می‌خواست بزند را در ذهنش مرتب چید. بعد از چندی سر بالا گرفت و گوشه‌ی پیشانی‌اش را خاراند.
- ام... می‌خوام با هم حرف بزنیم.
یک تای ابرویش بالا رفت. چادر مشکی‌اش روی شانه‌هایش نشست. چرا دست‌دست می‌کرد؟ کمی نگران شد.
- در چه مورد؟ خب بگو، می‌شنوم.
دور و برش را کمی پایید و بعد سر جلو برد و به آهستگی گفت:
- در مورد تو و مهرانه.
اخم‌هایش به طور خودکار روی صورتش چیره شدند. اراده کرد از جایش بلند شود که نگذاشت و مانع شد.
- صبر کن تو رو خدا! هنوز حرف‌هام تموم نشده.
غیض کرد و چادرش را نامرتب روی سرش گذاشت.
- چی می‌خوای بگی؟ بین من و برادرت همه چی تموم شده، عین تو و علی.
صورتش گر گرفت. دستش از دور بازویش شل شد. فاطمه از لحن تندش زود پشیمان گشت و سرجایش نشست. ماه‌بانو به دیوار تکیه زد و آهی کشید.
- یعنی تو می‌خوای به خاطر اتفاق‌هایی که افتاده زندگی خودت و مهران رو نابود کنی؟
بغض کرد. نمی‌دانست چه جوابش را دهد. کاش کر میشد. دستانش را روی سی*ن*ه قفل کرد و تخس رو برگرداند. لبخند محزونی زد و نزدیکش شد.
- اشتباه من رو تکرار نکن، سر زندگیت ریسک نکن. منتظر نباش اون بیاد سمتت، غرور عشق رو به باد میده.
در سکوت به او که سعی داشت گریه‌اش را مهار کند چشم دوخت. تا به حال چنین صحبت نمی‌کرد، چقدر زود سرش به سنگ خورد. از ازدواج با حسام پشیمان بود، مگر نه؟ ماه‌بانو هیچ‌گاه حرف‌های قلمبه‌سلمبه نمی‌زد، اصلاً بلد نبود نصیحت کند‌. هیچ نگفت که دستش را گرفت و ادامه داد:
- فاطمه، مهران حالش بده. بروز نمی‌ده؛ اما من که خواهرشم می‌فهمم چقدر اعصابش خورده، چقدر خودخوری می‌کنه.
ناگاه به یاد رفتار چند دقیقه پیشش افتاد و قلبش سرد شد. دستش را از درون انگشتانش بیرون کشید و پوزخند زد.
- آره معلومه، خدا می‌دونه سرش کجا گرمه. من و برادرت صنمی به جز همسایه با هم نداریم، یعنی نمی‌تونیم داشته باشیم.
نتوانست بغض صدایش را مخفی کند. ماه‌بانو که فهمید حالش تا چه اندازه بد است، خواهرانه در آغوشش کشید و مرهم دردهایش شد.
- تو رو خدا به خاطر من به زندگیتون گند نزنین. شما راهتون سواست، منم... منم زندگی خودم رو دارم.
خوشبخت بود؟ از آغوشش جدا شد و همین را پرسید:
- حسام چطوریه؟ باهات خوبه؟
این فاطمه، خواهر امیر نبود که دلواپس زندگی‌اش میشد، از خواهر خونی هم خواهرتر بود. خودش را جمع‌وجور کرد. لبخندش، تضاد زشتی با چشمان غمگینش داشت.
- خوبه، نگران نباش. جلوی اتفاق‌های سرنوشت رو نمی‌شه گرفت، باید باهاش کنار اومد.
این حرف از ته دلش نمی‌آمد؛ اما نیاز می‌دید که گفته شود. زندگی که خودش انتخاب کرده بود، نباید اسرار داخلش را ذره‌ای کسی می‌فهمید.
***
آن روز حسام برای ناهار به آن‌جا آمد. حاج‌بابا و مهران که رسیدند، مادرش سفره را انداخت. دیس عدس‌پلو را برداشت و به سالن رفت. اخبار داشت سانحه واژگونی یک اتوبوس را در لرستان توضیح می‌داد و حاج‌بابا با دقت به آن گوش می‌کرد. عدس‌پلو در زمستان با ترشی‌های لیته‌ی مادرش عجیب می‌چسبید. خیلی وقت بود که دل سیر غذا نخورده بود. طلعت‌خانم با افسوس چشم از تلویزیون گرفت و پارچ دوغ را از وسط سفره برداشت.
- اون کانال رو عوض کن مهران. هر دفعه قراره یه اتفاقی بیفته، خدا رحم کنه.
مهران تلویزیون را خاموش کرد. میان خوردن، حاج‌بابا حسام را خطاب قرار داد:
- پدرت امروز می‌گفت بار ترکیه رو پس فرستادین. مشکلی پیش اومده حسام جان؟
نگاهش به حسام افتاد. انگار از باز شدن این بحث چندان راضی به نظر نمی‌رسید. گوشه‌های ل*بش را پاک کرد و نگاه به ظرف غذایش داد.
- نه چیز خاصی نیست، یکی رو فرستادم که پیگیری کنه، خودم که فعلاً نمی‌تونم برم.
پدرش سری تکان داد و دیگر چیزی نپرسید. تا آخر غذا دیگر حرفی زده نشد. پس حتماً در کارش گیر و گوری به وجود آمده. آن حسام همیشگی نبود، زیاد در بحث‌ها شرکت نمی‌کرد. بعد از ناهار که به خانه برگشتند خواست در مورد کار کردنش با او صحبت کند. تمام دیشب فکر کرد و به این نتیجه رسید که تا آخر عمرش از این خانه و زن حسام بودن نمی‌تواند خلاص شود؛ پس باید یک کاری برای خودش دست‌وپا می‌کرد که لااقل دستش به جیب خودش برسد و بتواند کمی مستقل شود.
کد:
زیر نگاه خیره و سنگینش ل*بش را از شرم گزید. فقط به تکان دادن سر اکتفا کرد. دستانش را به‌هم چسباند. عجیب بود که هر دو ساکت بودند. ماه‌بانو حرف‌هایی که می‌خواست بزند را در ذهنش مرتب چید. بعد از چندی سر بالا گرفت و گوشه‌ی پیشانی‌اش را خاراند.
- ام... می‌خوام با هم حرف بزنیم.
یک تای ابرویش بالا رفت. چادر مشکی‌اش روی شانه‌هایش نشست. چرا دست‌دست می‌کرد؟ کمی نگران شد.
- در چه مورد؟ خب بگو، می‌شنوم.
دور و برش را کمی پایید و بعد سر جلو برد و به آهستگی گفت:
- در مورد تو و مهرانه.
اخم‌هایش به طور خودکار روی صورتش چیره شدند. اراده کرد از جایش بلند شود که نگذاشت و مانع شد.
- صبر کن تو رو خدا! هنوز حرف‌هام تموم نشده.
غیض کرد و چادرش را نامرتب روی سرش گذاشت.
- چی می‌خوای بگی؟ بین من و برادرت همه چی تموم شده، عین تو و علی.
صورتش گر گرفت. دستش از دور بازویش شل شد. فاطمه از لحن تندش زود پشیمان گشت و سرجایش نشست. ماه‌بانو به دیوار تکیه زد و آهی کشید.
- یعنی تو می‌خوای به خاطر اتفاق‌هایی که افتاده زندگی خودت و مهران رو نابود کنی؟
بغض کرد. نمی‌دانست چه جوابش را دهد. کاش کر میشد. دستانش را روی سی*ن*ه قفل کرد و تخس رو برگرداند. لبخند محزونی زد و نزدیکش شد.
- اشتباه من رو تکرار نکن، سر زندگیت ریسک نکن. منتظر نباش اون بیاد سمتت، غرور عشق رو به باد میده.
در سکوت به او که سعی داشت گریه‌اش را مهار کند چشم دوخت. تا به حال چنین صحبت نمی‌کرد، چقدر زود سرش به سنگ خورد. از ازدواج با حسام پشیمان بود، مگر نه؟ ماه‌بانو هیچ‌گاه حرف‌های قلمبه‌سلمبه نمی‌زد، اصلاً بلد نبود نصیحت کند‌. هیچ نگفت که دستش را گرفت و ادامه داد:
- فاطمه، مهران حالش بده. بروز نمی‌ده؛ اما من که خواهرشم می‌فهمم چقدر اعصابش خورده، چقدر خودخوری می‌کنه.
ناگاه به یاد رفتار چند دقیقه پیشش افتاد و قلبش سرد شد. دستش را از درون انگشتانش بیرون کشید و پوزخند زد.
- آره معلومه، خدا می‌دونه سرش کجا گرمه. من و برادرت صنمی به جز همسایه با هم نداریم، یعنی نمی‌تونیم داشته باشیم.
نتوانست بغض صدایش را مخفی کند. ماه‌بانو که فهمید حالش تا چه اندازه بد است، خواهرانه در آغوشش کشید و مرهم دردهایش شد.
- تو رو خدا به خاطر من به زندگیتون گند نزنین. شما راهتون سواست، منم... منم زندگی خودم رو دارم.
خوشبخت بود؟ از آغوشش جدا شد و همین را پرسید:
- حسام چطوریه؟ باهات خوبه؟
این فاطمه، خواهر امیر نبود که دلواپس زندگی‌اش میشد، از خواهر خونی هم خواهرتر بود. خودش را جمع‌وجور کرد. لبخندش، تضاد زشتی با چشمان غمگینش داشت.
- خوبه، نگران نباش. جلوی اتفاق‌های سرنوشت رو نمی‌شه گرفت، باید باهاش کنار اومد.
این حرف از ته دلش نمی‌آمد؛ اما نیاز می‌دید که گفته شود. زندگی که خودش انتخاب کرده بود، نباید اسرار داخلش را ذره‌ای کسی می‌فهمید.
***
آن روز حسام برای ناهار به آن‌جا آمد. حاج‌بابا و مهران که رسیدند، مادرش سفره را انداخت. دیس عدس‌پلو را برداشت و به سالن رفت. اخبار داشت سانحه واژگونی یک اتوبوس را در لرستان توضیح می‌داد و حاج‌بابا با دقت به آن گوش می‌کرد. عدس‌پلو در زمستان با ترشی‌های لیته‌ی مادرش عجیب می‌چسبید. خیلی وقت بود که دل سیر غذا نخورده بود. طلعت‌خانم با افسوس چشم از تلویزیون گرفت و پارچ دوغ را از وسط سفره برداشت.
- اون کانال رو عوض کن مهران. هر دفعه قراره یه اتفاقی بیفته، خدا رحم کنه.
مهران تلویزیون را خاموش کرد. میان خوردن، حاج‌بابا حسام را خطاب قرار داد:
- پدرت امروز می‌گفت بار ترکیه رو پس فرستادین. مشکلی پیش اومده حسام جان؟
نگاهش به حسام افتاد. انگار از باز شدن این بحث چندان راضی به نظر نمی‌رسید. گوشه‌های ل*بش را پاک کرد و نگاه به ظرف غذایش داد.
- نه چیز خاصی نیست، یکی رو فرستادم که پیگیری کنه، خودم که فعلاً نمی‌تونم برم.
پدرش سری تکان داد و دیگر چیزی نپرسید. تا آخر غذا دیگر حرفی زده نشد. پس حتماً در کارش گیر و گوری به وجود آمده. آن حسام همیشگی نبود، زیاد در بحث‌ها شرکت نمی‌کرد. بعد از ناهار که به خانه برگشتند خواست در مورد کار کردنش با او صحبت کند. تمام دیشب فکر کرد و به این نتیجه رسید که تا آخر عمرش از این خانه و زن حسام بودن نمی‌تواند خلاص شود؛ پس باید یک کاری برای خودش دست‌وپا می‌کرد که لااقل دستش به جیب خودش برسد و بتواند کمی مستقل شود.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.Novel

نویسنده انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
552
لایک‌ها
2,079
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
19,158
Points
632
بهتر دید از راه سیاست وارد شود. چای زعفرانی برای تسکین خستگی خوب بود. آماده که شد، از پله‌ها بالا رفت و پشت درب اتاق خواب ایستاد. نفس عمیقی کشید و دستگیره را آهسته پایین کشید. بوی سیگار به سرفه‌اش انداخت. چشمان کنجکاوش او را نشسته بر روی تک صندلی چوبی یافت. با بالاتنه‌ی لُخت، هوای دم گرفته‌ی شهر را از پشت پنجره تماشا می‌کرد و سیگار بدون این‌که کشیده شود میان انگشتانش می‌سوخت. چند قدمی جلو رفت.
- حالت خوبه؟
سر به سمتش چرخاند. نگاهش از روی صورتش سر خورد و به فنجان درون دستش رسید. گوشه‌ی ل*بش کمی بالا رفت.
- من حالم خوبه، بهتره تنهام بذاری.
معنی حرفش همان برو گمشوی ادبی بود! به دیوار تکیه زد و استکان چای را روی طاقچه گذاشت.
- باهات حرف دارم.
آخ که بدترین موقعیت را برای صحبت کردن انتخاب کرده بود. دست پشت گ*ردنش کشید و بعد پک کوتاهی به سیگارش زد.
- حوصله ندارم ماهی!
بعد چند ثانیه چشم تنگ کرد و پرسید:
- ببینم، تو اصلاً چرا امروز بی‌خبر پاشدی رفتی خونه‌ی پدرت؟
چشمانش گرد شد. چرا هیچ از حرف‌هایش متوجه نمی‌شد؟ کم‌کم اخمی بین ابرویش نشست.
- نمی‌فهمم، باید ازت اجازه می‌گرفتم؟
یک نگاه تیز و تند تحویلش داد که زبان درازش را کوتاه کند.
- فکر نکن اون‌جا چیزی بهت نگفتم یعنی برام مهم نبوده. علی رو که ندیدی؟
از آوردن اسمش صورتش رنگ باخت. در فکرش چه می‌گذشت؟ که صبح الالطلوع شال و کلاه کرده تا عشق قدیمی‌اش را ببیند؟ حرف خودش را به کل فراموش کرد. با اخم‌هایی درهم به سمت تخت رفت.
- فقط دنبال بهونه‌ای گیر بدی. من چرا باید برم امیرعلی رو ببینم؟
روی تخت نشست و کلافه دست به سرش گرفت. حسام سیگارش را در جای‌سیگاری خاموش کرد و از جا برخاست.
- وای به حالت بخوای دروغ بگی، آمار ثانیه به ثانیه‌ات دستمه.
از نزدیک شدنش در خود جمع شد. کنارش نشست و بعد چند ثانیه دست داغش دور کمرش پیچید. بوی تنش آزارش می‌داد. ل*ب‌هایش نزدیک گوشش تکان خوردند، صدایش نرمشی نداشت:
- دست از پا خطا نکن ماهی کوچولو!
پر تردید نگاهش کرد. ترسش را ندید، پشت گونه‌اش را نوازش کرد. سناریوی تکراری آن شب داشت تکرار میشد. این خواسته شدن اجباری تمام روح یک زن را از درون می‌کشت. با چهره‌ی فریبنده و جذابش، جلاد فصل خاکستری این روزهایش بود.
***
برای ناهار خورشت بامیه غذای مورد علاقه‌ حسام را درست کرد. صبر کرد تا برنج دم بکشد. پر و پیمان تدارک دیده بود که یک وقت کم‌وکاستی نباشد. چندی بعد، غذاها را درون ظرف ریخت و خودش هم رفت تا آماده بشود. نگاهش به چهره‌‌اش در آیینه افتاد. آهی کشید، چقدر لاغر شده بود. با کمی کرم و پنکک صورتش از کدری و بی‌حالی درآمد. برای خالی نبودن عریضه رژ خوش‌رنگ گوشتی هم به ل*بش زد. چادر مشکی سر کرد و با تاکسی خودش را به بازار رساند. نگاه خیره بعضی‌ها را روی خودش حس می‌کرد. خیلی وقت بود به بازار سر نزده بود؛ حال همه او را به عنوان زن حسام فلاح می‌شناختند. جلوی درب ورودی حجره نگاهش به دو مرد غریبه افتاد که در حال گفت‌و‌گو بودند، از دیدنش هر دو دست از حرف زدن کشیدند. پچ‌‌پچ‌ها و نگاه‌های سنگین‌شان آزارش می‌داد. اخمی کرد و سر به زیر از کنارشان گذشت. نگاهش به حسام افتاد. تیپش مثل پسرهای امروزی جلف و لش نبود. شلوار راسته مشکی می‌پوشید، دو دکمه‌ی اول پیراهنش همیشه‌ی خدا باز بود و آستین‌هایش هم تا آرنج بالا میزد. موهای پرپشت مشکی‌اش طبق همیشه رو به بالا حالت داده شده بود. آرام سلام داد و یک قدم به سویش رفت. انتظار دیدنش را در این‌جا نداشت. ابروهای کشیده مردانه‌اش به اخمی مزین شد. دست در جیب شلوارش فرو برد و به طرفش قدم برداشت، تا رسید، بازویش را از روی چادر چنگ زد و شاکی پرسید:
- تو این‌جا چی کار می‌کنی؟ کی بهت گفت بیای؟ من خودم عصر می‌اومدم.
سعی کرد خوددار باشد، نباید با این حرف‌ها فرو می‌ریخت. این مرد شوهر نام از دیدنش خوشحال نبود. برایش افت داشت، آخر به غیرت بی‌جایش برمی‌خورد زنش را در بازار ببینند.
- برات ناهار آوردم، چرا این‌طوری می‌کنی حسام؟
چشم‌غره‌ی بدی رفت. مثل همیشه برج زهرمار شد:
- ناهار بخوره توی سرم. با اجازه کی پاشدی اومدی؟ درست بگیر این لامصب رو.
وقتی حرکتی از جانب دخترک ندید خودش دست به کار شد و موهای بیرون زده از شال زیتونی‌اش را تو داد. همان‌طور غر میزد:
- فقط بلدی عصبیم کنی، یه چادر گذاشتن هم من باید بهت یاد بدم. دِ پس واسه چی می‌ذاری؟ که اون موهات رو بپوشونی. شال هم که همیشه‌ی خدا از سرت می‌افته.
کد:
بهتر دید از راه سیاست وارد شود. چای زعفرانی برای تسکین خستگی خوب بود. آماده که شد، از پله‌ها بالا رفت و پشت درب اتاق خواب ایستاد. نفس عمیقی کشید و دستگیره را آهسته پایین کشید. بوی سیگار به سرفه‌اش انداخت. چشمان کنجکاوش او را نشسته بر روی تک صندلی چوبی یافت. با بالاتنه‌ی لُخت، هوای دم گرفته‌ی شهر را از پشت پنجره تماشا می‌کرد و سیگار بدون این‌که کشیده شود میان انگشتانش می‌سوخت. چند قدمی جلو رفت.
- حالت خوبه؟
سر به سمتش چرخاند. نگاهش از روی صورتش سر خورد و به فنجان درون دستش رسید. گوشه‌ی ل*بش کمی بالا رفت.
- من حالم خوبه، بهتره تنهام بذاری.
معنی حرفش همان برو گمشوی ادبی بود! به دیوار تکیه زد و استکان چای را روی طاقچه گذاشت.
- باهات حرف دارم.
آخ که بدترین موقعیت را برای صحبت کردن انتخاب کرده بود. دست پشت گ*ردنش کشید و بعد پک کوتاهی به سیگارش زد.
- حوصله ندارم ماهی!
بعد چند ثانیه چشم تنگ کرد و پرسید:
- ببینم، تو اصلاً چرا امروز بی‌خبر پاشدی رفتی خونه‌ی پدرت؟
چشمانش گرد شد. چرا هیچ از حرف‌هایش متوجه نمی‌شد؟ کم‌کم اخمی بین ابرویش نشست.
- نمی‌فهمم، باید ازت اجازه می‌گرفتم؟
یک نگاه تیز و تند تحویلش داد که زبان درازش را کوتاه کند.
- فکر نکن اون‌جا چیزی بهت نگفتم یعنی برام مهم نبوده. علی رو که ندیدی؟
از آوردن اسمش صورتش رنگ باخت. در فکرش چه می‌گذشت؟ که صبح الالطلوع شال و کلاه کرده تا عشق قدیمی‌اش را ببیند؟ حرف خودش را به کل فراموش کرد. با اخم‌هایی درهم به سمت تخت رفت.
- فقط دنبال بهونه‌ای گیر بدی. من چرا باید برم امیرعلی رو ببینم؟
روی تخت نشست و کلافه دست به سرش گرفت. حسام سیگارش را در جای‌سیگاری خاموش کرد و از جا برخاست.
- وای به حالت بخوای دروغ بگی، آمار ثانیه به ثانیه‌ات دستمه.
از نزدیک شدنش در خود جمع شد. کنارش نشست و بعد چند ثانیه دست داغش دور کمرش پیچید. بوی تنش آزارش می‌داد. ل*ب‌هایش نزدیک گوشش تکان خوردند، صدایش نرمشی نداشت:
- دست از پا خطا نکن ماهی کوچولو!
پر تردید نگاهش کرد. ترسش را ندید، پشت گونه‌اش را نوازش کرد. سناریوی تکراری آن شب داشت تکرار میشد. این خواسته شدن اجباری تمام روح یک زن را از درون می‌کشت. با چهره‌ی فریبنده و جذابش، جلاد فصل خاکستری این روزهایش بود.
***
برای ناهار خورشت بامیه غذای مورد علاقه‌ حسام را درست کرد. صبر کرد تا برنج دم بکشد. پر و پیمان تدارک دیده بود که یک وقت کم‌وکاستی نباشد. چندی بعد، غذاها را درون ظرف ریخت و خودش هم رفت تا آماده بشود. نگاهش به چهره‌‌اش در آیینه افتاد. آهی کشید، چقدر لاغر شده بود. با کمی کرم و پنکک صورتش از کدری و بی‌حالی درآمد. برای خالی نبودن عریضه رژ خوش‌رنگ گوشتی هم به ل*بش زد. چادر مشکی سر کرد و با تاکسی خودش را به بازار رساند. نگاه خیره بعضی‌ها را روی خودش حس می‌کرد. خیلی وقت بود به بازار سر نزده بود؛ حال همه او را به عنوان زن حسام فلاح می‌شناختند. جلوی درب ورودی حجره نگاهش به دو مرد غریبه افتاد که در حال گفت‌و‌گو بودند، از دیدنش هر دو دست از حرف زدن کشیدند. پچ‌‌پچ‌ها و نگاه‌های سنگین‌شان آزارش می‌داد. اخمی کرد و سر به زیر از کنارشان گذشت. نگاهش به حسام افتاد. تیپش مثل پسرهای امروزی جلف و لش نبود. شلوار راسته مشکی می‌پوشید، دو دکمه‌ی اول پیراهنش همیشه‌ی خدا باز بود و آستین‌هایش هم تا آرنج بالا میزد. موهای پرپشت مشکی‌اش طبق همیشه رو به بالا حالت داده شده بود. آرام سلام داد و یک قدم به سویش رفت. انتظار دیدنش را در این‌جا نداشت. ابروهای کشیده مردانه‌اش به اخمی مزین شد. دست در جیب شلوارش فرو برد و به طرفش قدم برداشت، تا رسید، بازویش را از روی چادر چنگ زد و شاکی پرسید:
- تو این‌جا چی کار می‌کنی؟ کی بهت گفت بیای؟ من خودم عصر می‌اومدم.
سعی کرد خوددار باشد، نباید با این حرف‌ها فرو می‌ریخت. این مرد شوهر نام از دیدنش  خوشحال نبود. برایش افت داشت، آخر به غیرت بی‌جایش برمی‌خورد زنش را در بازار ببینند.
- برات ناهار آوردم، چرا این‌طوری می‌کنی حسام؟
چشم‌غره‌ی بدی رفت. مثل همیشه برج زهرمار شد:
- ناهار بخوره توی سرم. با اجازه کی پاشدی اومدی؟ درست بگیر این لامصب رو.
وقتی حرکتی از جانب دخترک ندید خودش دست به کار شد و موهای بیرون زده از شال زیتونی‌اش را تو داد. همان‌طور غر میزد:
- فقط بلدی عصبیم کنی، یه چادر گذاشتن هم من باید بهت یاد بدم. دِ پس واسه چی می‌ذاری؟ که اون موهات رو بپوشونی. شال هم که همیشه‌ی خدا از سرت می‌افته.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.Novel

نویسنده انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
552
لایک‌ها
2,079
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
19,158
Points
632
حرصی شده با یک دست چادرش را گرفت تا از سرش لیز نخورد.
- بسه دیگه، چرا بیخودی جوش میاری؟ سرم رفت. من نخوام چادر بذارم باید کی رو ببینم؟
نگاه بعضی از حجره‌دارهای اطراف با فضولی رویشان می‌چرخید. حسام از شنیدن این جواب چنان ترسناک نگاهش کرد که زهره‌اش ترکید.
- دیگه داری زیاده از کوپنت حرف می‌زنی. اعصابم رو سر ظهر خط‌خطی نکن دختر. واست ماشین می‌گیرم برگرد خونه، خیلی سرخود شدی.
به غرورش برخورد. باید یک جواب دندان‌شکن می‌داد و اِلا از حرص خفه میشد. جسورانه در چشمان وحشی تیره‌اش نگاه کرد.
- شخصیت من رو خرد نکن آقا حسام!
ولوم صدایش را پایین آورد و چادرش را جلوتر کشید.
- من برای یه بیرون رفتن که اون هم از قضا واسه دیدن محل کار شوهرم باشه باید این همه حرف بخورم؟
صورتش از عصبانیت به سرخی زد. کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد. دندان به‌هم سایید و خواست به دخترک بتوپد که حاج‌حسین از حجره بیرون آمد و فرشته‌ی نجات عروسش شد.
- به‌به! ببین کی اومده. راه گم کردی عروس؟
لبخندی از لفظ عروس روی ل*بش نشست. کاش یک‌ ذره هم حسام به پدرش می‌رفت. خیلی کم اخم می‌کرد و باطن مهربانش رویش را باز و روشن جلوه می‌داد. بی‌توجه به نگاه شاکی حسام جلو رفت و سبد غذا را به طرفش گرفت.
- سلام پدرجون، خسته نباشید. راستش براتون ناهار آورده بودم، هنوز که نخوردین؟
چشمان سیاهش در نور آفتاب درخشید. سبد غذا را از دستش گرفت و لبخند تحسین‌آمیزی زد.
- نه دخترم، به موقع اومدی. بیا تو، بیرون بده. حسام چرا اون‌جا وایستادی؟ خانمت رو راهنمایی کن.
سرش را برای یک لحظه برگرداند، داشت با نگاهش برایش خط و نشان می‌کشید. خدا به خیر بگذراند.
***
پدرشوهرش با به‌به و چه‌چه مشغول غذا خوردن بود و مدام از خودش و دست‌پختش تعریف می‌کرد. حسام اما فقط با غذایش بازی می‌کرد و حتی یک نیم‌نگاه هم تحویلش نمی‌داد. با این رفتارهایش اصلاً می‌توانست حرف بزند؟
- کاش یه لقمه با ما می‌خوردی عروس، این‌طوری که بده.
در جایش جا‌به‌جا شد و لبخند مضطربی زد.
- نه، این چه حرفیه؟ من که گفتم ناهارم رو خوردم، شما بفرمایید نوش‌جونتون.
سری تکان داد و قاشقی از ترشی انبه دهانش گذاشت.
- الحق که دختر طلعت خانمی، از هر انگشتت یه هنر می‌باره. حسام، چته؟ تو که عاشق این غذا بودی!
با صدای پدرش سر بالا گرفت و در حالی که تیر نگاهش روی دخترک نشانه می‌رفت بی‌میل جواب داد:
- اشتها ندارم حاجی.
این قیافه گرفتنش را باید کجای دلش می‌گذاشت؟ اصلاً درد این مرد چه بود که این‌طور زندگی را به کام هر‌دویشان زهر و سخت کرده بود؟ بعد از لحظه‌ای خواست بحث را به میان بکشد که حسام غذا خورده و نخورده از جا بلند شد.
- پاشو ببرمت خونه، ساعت داره سه میشه.
بادش خالی شد.
«چشه این؟»
ل*ب تر کرد و با لحنی که از او بعید بود گفت:
- حسام‌جان، میشه یه لحظه بشینی؟
با تعجب به طرفش برگشت، آخر تا حالا این‌طوری صدایش نزده بود. دستپاچه ل*ب گزید. به خدا که از دهانش پرید؛ ولی خب چیزی بود که گفته بود، کاری‌ هم نمی‌شد کرد.
حاج‌حسین نگاهی بینشان رد و بدل کرد و دور ل*بش را با دستمال سفید تمیزی پاک کرد.
- بشین پسر. دخترم موضوعی هست که می‌خوای بهمون بگی؟
کمی این پا و آن پا کرد. سنگینی نگاه حسام را روی خودش حس می‌کرد. لبخند و نگاه پدرشوهرش به او دل‌گرمی داد. نفس عمیقی کشید. مرگ یک بار، شیون هم یک بار!
- راستش چند وقتی بود که می‌خواستم به خود حسام بگم؛ ولی فرصتش پیش نیومد، حالا که شما هستین بهتر هم هست.
می‌خواست حسام را در منگنه قرار بدهد، جلوی پدرش که مخالفت نمی‌کرد. حسام کلافه از مقدمه‌چینی‌های دخترک روی صندلی چرمی که برعکس کرده بود نشست و دستانش را دورش حلقه کرد.
- قسطی حرف نزن، اصل صحبتت رو بگو.
کد:
حرصی شده با یک دست چادرش را گرفت تا از سرش لیز نخورد.
- بسه دیگه، چرا بیخودی جوش میاری؟ سرم رفت. من نخوام چادر بذارم باید کی رو ببینم؟
نگاه بعضی از حجره‌دارهای اطراف با فضولی رویشان می‌چرخید. حسام از شنیدن این جواب چنان ترسناک نگاهش کرد که زهره‌اش ترکید.
- دیگه داری زیاده از کوپنت حرف می‌زنی. اعصابم رو سر ظهر خط‌خطی نکن دختر. واست ماشین می‌گیرم برگرد خونه، خیلی سرخود شدی.
به غرورش برخورد. باید یک جواب دندان‌شکن می‌داد و اِلا از حرص خفه میشد. جسورانه در چشمان وحشی تیره‌اش نگاه کرد.
- شخصیت من رو خرد نکن آقا حسام!
ولوم صدایش را پایین آورد و چادرش را جلوتر کشید.
- من برای یه بیرون رفتن که اون هم از قضا واسه دیدن محل کار شوهرم باشه باید این همه حرف بخورم؟
صورتش از عصبانیت به سرخی زد. کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد. دندان به‌هم سایید و خواست به دخترک بتوپد که حاج‌حسین از حجره بیرون آمد و فرشته‌ی نجات عروسش شد.
- به‌به! ببین کی اومده. راه گم کردی عروس؟
لبخندی از لفظ عروس روی ل*بش نشست. کاش یک‌ ذره هم حسام به پدرش می‌رفت. خیلی کم اخم می‌کرد و باطن مهربانش رویش را باز و روشن جلوه می‌داد. بی‌توجه به نگاه شاکی حسام جلو رفت و سبد غذا را به طرفش گرفت.
- سلام پدرجون، خسته نباشید. راستش براتون ناهار آورده بودم، هنوز که نخوردین؟
چشمان سیاهش در نور آفتاب درخشید. سبد غذا را از دستش گرفت و لبخند تحسین‌آمیزی زد.
- نه دخترم، به موقع اومدی. بیا تو، بیرون بده. حسام چرا اون‌جا وایستادی؟ خانمت رو راهنمایی کن.
سرش را برای یک لحظه برگرداند، داشت با نگاهش برایش خط و نشان می‌کشید. خدا به خیر بگذراند.
***
پدرشوهرش با به‌به و چه‌چه مشغول غذا خوردن بود و مدام از خودش و دست‌پختش تعریف می‌کرد. حسام اما فقط با غذایش بازی می‌کرد و حتی یک نیم‌نگاه هم تحویلش نمی‌داد. با این رفتارهایش اصلاً می‌توانست حرف بزند؟
- کاش یه لقمه با ما می‌خوردی عروس، این‌طوری که بده.
در جایش جا‌به‌جا شد و لبخند مضطربی زد.
- نه، این چه حرفیه؟ من که گفتم ناهارم رو خوردم، شما بفرمایید نوش‌جونتون.
سری تکان داد و قاشقی از ترشی انبه دهانش گذاشت.
- الحق که دختر طلعت خانمی، از هر انگشتت یه هنر می‌باره. حسام، چته؟ تو که عاشق این غذا بودی!
با صدای پدرش سر بالا گرفت و در حالی که تیر نگاهش روی دخترک نشانه می‌رفت بی‌میل جواب داد:
- اشتها ندارم حاجی.
این قیافه گرفتنش را باید کجای دلش می‌گذاشت؟ اصلاً درد این مرد چه بود که این‌طور زندگی را به کام هر‌دویشان زهر و سخت کرده بود؟ بعد از لحظه‌ای خواست بحث را به میان بکشد که حسام غذا خورده و نخورده از جا بلند شد.
- پاشو ببرمت خونه، ساعت داره سه میشه.
بادش خالی شد.
«چشه این؟»
ل*ب تر کرد و با لحنی که از او بعید بود گفت:
- حسام‌جان، میشه یه لحظه بشینی؟
با تعجب به طرفش برگشت، آخر تا حالا این‌طوری صدایش نزده بود. دستپاچه ل*ب گزید. به خدا که از دهانش پرید؛ ولی خب چیزی بود که گفته بود، کاری‌ هم نمی‌شد کرد.
حاج‌حسین نگاهی بینشان رد و بدل کرد و دور ل*بش را با دستمال سفید تمیزی پاک کرد.
- بشین پسر. دخترم موضوعی هست که می‌خوای بهمون بگی؟
کمی این پا و آن پا کرد. سنگینی نگاه حسام را روی خودش حس می‌کرد. لبخند و نگاه پدرشوهرش به او دل‌گرمی داد. نفس عمیقی کشید. مرگ یک بار، شیون هم یک بار!
- راستش چند وقتی بود که می‌خواستم به خود حسام بگم؛ ولی فرصتش پیش نیومد، حالا که شما هستین بهتر هم هست.
می‌خواست حسام را در منگنه قرار بدهد، جلوی پدرش که مخالفت نمی‌کرد. حسام کلافه از مقدمه‌چینی‌های دخترک روی صندلی چرمی که برعکس کرده بود نشست و دستانش را دورش حلقه کرد.
- قسطی حرف نزن، اصل صحبتت رو بگو.
#لیلا_مرادی #انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.Novel

نویسنده انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
552
لایک‌ها
2,079
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
19,158
Points
632
«یه ذره صبر نداره. خاک بر سر من کنند که به خاطر همچین چیز کوچیکی باید نقشه بچینم!»
حاج‌حسین نگاه شماتت‌باری به پسرش انداخت و زیر ل*ب استغفراللهی گفت. آخر این چه طرز برخورد بود؟ به سمت عروسش چرخید که سر به زیر با انگشتان دستش بازی می‌کرد. حسام هنوز قدر جواهری که در کنارش بود را نمی‌دانست.
- بگو دخترم، ما منتظریم حرف‌هات رو بشنویم.
به خود مسلط گشت و لبخند کم‌رنگی روی ل*بش نقش بست. از حمایت و وجود پدرشوهرش، پشتش گرم شد. دستپاچه و کورمال‌کورمال کف دستانش را به‌هم چسباند.
- والا چند... چند وقتیه توی فکر کار کردنم... .
نفسی گرفت و زیرچشمی به صورت برافروخته‌ی حسام نگاه کرد.
«یا خود خدا! معلومه توی فکرش نقشه‌ی قتلم رو هم کشیده.»
لبخند بدجنسی به رویش زد تا حساب کار دستش بیاید.
«حتماً با خودش میگه این دیگه چه دیوونه‌ایه!»
- دیگه از خونه موندن خسته شدم پدر جون، گفتم پیش شما مطرح کنم بهتره، آخه توی این مدت وقت نشد بتونم با حسام در میون بذارم.
ساکت شد و با پررویی تمام به چهره برزخی مرد مقابلش چشم دوخت. کاسه‌ی سفید چشمانش مثل دو گوی خونین بود. مگر چه گفته بود؟ حال چه فکرهایی که در کله‌اش نمی‌گذشت. برخلاف او، پدرشوهرش از این حرف به خوبی استقبال کرد و با تحسین سری تکان داد.
- خیلی خوبه که همچین فکری داری دخترم. با رشته‌ای که توش درس خوندی می‌تونی کار خوبی پیدا کنی، منتها باید جای خوب و مطمئنی باشه. من به چند تا از آشناهام می‌سپارم، خبرش رو بهت میدم.
خوشحال از این جواب چشمانش برق زد. جلدی از جایش بلند شد.
- خیلی ممنونم پدرجون، لطف می‌کنید. با اجازه‌تون من دیگه برم.
- خدا به همراهت دخترم. با شوهرت برو.
حسام جلوی پدرش به زور خودش را نگه داشته بود، انگار منتظر فرصتی بود مثل بمب بترکد و ترکش‌هایش دامن‌گیر دخترک شود. ماه‌بانو کمی دیرتر از او سوار اتومبیل شد. تا جلو نشست، مثل اسپند روی آتش ترکید.
- به چه اجازه‌ای سرخود پاشدی اومدی بازار؟ جلوی بابام خوب بلدی خودت رو شیرین کنی. به خیالت اجازه میدم بری دنبال ک*ثافت کاری؟ کور خوندی!
هاج و واج به چهره‌ی عصبی و رگ‌ گ*ردنش که از عصبانیت نبض میزد خیره شد. این مرد چرا همچین می‌کرد؟ برای یک بیرون رفتن ساده باید اجازه می‌گرفت؟ تعجبش وقتی بیشتر میشد که به کار می‌گفت ک*ثافت‌کاری! چرا نمی‌توانست درکش کند؟ سکوت جایز نبود. جلوی رفتارهای زننده‌اش نباید کوتاه می‌آمد، وگرنه میشد یک زن تو سری‌خور که تا ابد باید بله قربان‌گو باشد.
- اول این‌که آقا‌حسام، من برای بیرون رفتن به اجازه کسی نیاز ندارم. بچه که نیستم هی بهم امر و نهی می‌کنی!
«ماهی قبر خودت رو بکن! از این ماشین سالم بیرون رفتی دیگه نمی‌میری.»
پی همه چیز را به تنش مالید و حرفش را کامل کرد:
- از کی تا حالا کار کردن شده ک*ثافت کاری؟ پس یعنی تو هم این‌جا... .
عین شیر نعره زد:
- خفه شو، خفه شو! اون دهن بی چاک و بستت رو ببند. بفهم داری چی میگی سَلیطه!
در زمان خشم انگار هیچ‌کَس جز خودش را نمی‌‌دید. کم نیاورد. پدرش همیشه با افتخار به او می‌گفت:
«تو تک‌‌دختر حاج‌طاهری، هیچ‌کَس جرات نداره صداش رو برات بلند کنه.»
حالا این مرد می‌خواست از او چه بسازد؟ رو به صورتش براق شد.
- مگه چی گفتم؟ درسته به خواست خودم باهات ازدواج کردم؛ اما تحمل هم حدی داره. چرا آتیش این جهنم رو داری بیشتر می‌کنی؟ دیگه از این رفتارهات خسته شدم، از این بدبینی‌هات.
رنگ صورتش لحظه به لحظه سیاه‌تر میشد. خط اخمش شیار عمیقی بین ابروهای مردانه‌اش انداخت.
- گفتی امیرعلی رو فراموش کنم، قبول کردم. دیگه چرا عذابم میدی؟ منم آدمم به خدا... .
صدایش از بغض تحلیل رفت، به زور جلوی ریزش اشک‌هایش را گرفت. نگاه حسام مثل مار افعی قصد دریدن قلبش را داشت. انگار پنجه‌ای قوی، قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش را فشار دهد. دروغ چرا، از عصبی شدنش می‌ترسید. این مرد ثبات اخلاقی نداشت، ممکن بود همین‌جا کار دستش دهد. انگار تنش را به صندلی چسب‌ دوقلو زده باشند. جم نمی‌خورد. چشم بست و از زیر چادر دست روی قلبش گذاشت، ریتم ضربانش میزان نمی‌کوبید. هر آن منتظر اعلان جنگ از جانبش بود؛ اما در کمال تعجب سوئیچ در قفل چرخید و لحظه‌ای بعد اتومبیل با سرعت از جا کنده شد. بهت‌زده پلک‌های مرطوبش را گشود و به نیم‌رخ اخمو و جدی‌اش نگاه کرد. انگشتان دستش چنان فرمان را در خود می‌فشرد که رگ‌های زیر پوستش نمایان بود. این سکوتش را نمی‌دانست باید خوب معنی کند یا بد؛ فکر و خط نگاهش خواندنی نبود. بعد از رساندنش به خانه، بدون این‌که چیزی بگوید گازش را گرفت و رفت.
«حالا کجا رفت با این وضع؟ ول کن اصلاً، به من چه؟ به خیالش کوتاه میام؟ کور خوندی آقاحسام.»
دست در کیفش فرو کرد و کلید را برداشت که ناگهان از دستش رها شد و روی زمین غل خورد. پوفی کشید و خم شد تا بردارد، که دستی جلوتر از او کلید را برداشت. با بهت به صاحب دستان نگاه کرد که چشمانش با تیله‌های مهربان و آشنایی تلاقی کرد.
کد:
«یه ذره صبر نداره. خاک بر سر من کنند که به خاطر همچین چیز کوچیکی باید نقشه بچینم!»
حاج‌حسین نگاه شماتت‌باری به پسرش انداخت و زیر ل*ب استغفراللهی گفت. آخر این چه طرز برخورد بود؟ به سمت عروسش چرخید که سر به زیر با انگشتان دستش بازی می‌کرد. حسام هنوز قدر جواهری که در کنارش بود را نمی‌دانست.
- بگو دخترم، ما منتظریم حرف‌هات رو بشنویم.
به خود مسلط گشت و لبخند کم‌رنگی روی ل*بش نقش بست. از حمایت و وجود پدرشوهرش، پشتش گرم شد. دستپاچه و کورمال‌کورمال کف دستانش را به‌هم چسباند.
- والا چند... چند وقتیه توی فکر کار کردنم... .
نفسی گرفت و زیرچشمی به صورت برافروخته‌ی حسام نگاه کرد.
«یا خود خدا! معلومه توی فکرش نقشه‌ی قتلم رو هم کشیده.»
لبخند بدجنسی به رویش زد تا حساب کار دستش بیاید.
«حتماً با خودش میگه، این دیگه چه دیوونه‌ایه!»
- دیگه از خونه موندن خسته شدم پدر جون، گفتم پیش شما مطرح کنم بهتره، آخه توی این مدت وقت نشد بتونم با حسام در میون بذارم.
ساکت شد و با پررویی تمام به چهره برزخی مرد مقابلش چشم دوخت. کاسه‌ی سفید چشمانش مثل دو گوی خونین بود. مگر چه گفته بود؟ حال چه فکرهایی که در کله‌اش نمی‌گذشت. برخلاف او، پدرشوهرش از این حرف به خوبی استقبال کرد و با تحسین سری تکان داد.
- خیلی خوبه که همچین فکری داری دخترم. با رشته‌ای که توش درس خوندی می‌تونی کار خوبی پیدا کنی، منتها باید جای خوب و مطمئنی باشه. من به چند تا از آشناهام می‌سپارم، خبرش رو بهت میدم.
خوشحال از این جواب چشمانش برق زد. جلدی از جایش بلند شد.
- خیلی ممنونم پدرجون، لطف می‌کنید. با اجازه‌تون من دیگه برم.
- خدا به همراهت دخترم. با شوهرت برو.
حسام جلوی پدرش به زور خودش را نگه داشته بود، انگار منتظر فرصتی بود مثل بمب بترکد و ترکش‌هایش دامن‌گیر دخترک شود. ماه‌بانو کمی دیرتر از او سوار اتومبیل شد. تا جلو نشست، مثل اسپند روی آتش ترکید.
- به چه اجازه‌ای سرخود پاشدی اومدی بازار؟ جلوی بابام خوب بلدی خودت رو شیرین کنی. به خیالت اجازه میدم بری دنبال ک*ثافت کاری؟ کور خوندی!
هاج و واج به چهره‌ی عصبی و رگ‌ گ*ردنش که از عصبانیت نبض میزد خیره شد. این مرد چرا همچین می‌کرد؟ برای یک بیرون رفتن ساده باید اجازه می‌گرفت؟ تعجبش وقتی بیشتر میشد که به کار می‌گفت ک*ثافت‌کاری! چرا نمی‌توانست درکش کند؟ سکوت جایز نبود. جلوی رفتارهای زننده‌اش نباید کوتاه می‌آمد، وگرنه میشد یک زن تو سری‌خور که تا ابد باید بله قربان‌گو باشد.
- اول این‌که آقا‌حسام، من برای بیرون رفتن به اجازه کسی نیاز ندارم. بچه که نیستم هی بهم امر و نهی می‌کنی!
«ماهی قبر خودت رو بکن! از این ماشین سالم بیرون رفتی دیگه نمی‌میری.»
پی همه چیز را به تنش مالید و حرفش را کامل کرد:
- از کی تا حالا کار کردن شده ک*ثافت کاری؟ پس یعنی تو هم این‌جا... .
عین شیر نعره زد:
- خفه شو، خفه شو! اون دهن بی چاک و بستت رو ببند. بفهم داری چی میگی سَلیطه!
در زمان خشم انگار هیچ‌کَس جز خودش را نمی‌‌دید. کم نیاورد. پدرش همیشه با افتخار به او می‌گفت:
«تو تک‌‌دختر حاج‌طاهری، هیچ‌کَس جرات نداره صداش رو برات بلند کنه.»
حالا این مرد می‌خواست از او چه بسازد؟ رو به صورتش براق شد.
- مگه چی گفتم؟ درسته به خواست خودم باهات ازدواج کردم؛ اما تحمل هم حدی داره. چرا آتیش این جهنم رو داری بیشتر می‌کنی؟ دیگه از این رفتارهات خسته شدم، از این بدبینی‌هات.
رنگ صورتش لحظه به لحظه سیاه‌تر میشد. خط اخمش شیار عمیقی بین ابروهای مردانه‌اش انداخت.
- گفتی امیرعلی رو فراموش کنم، قبول کردم. دیگه چرا عذابم میدی؟ منم آدمم به خدا... .
صدایش از بغض تحلیل رفت، به زور جلوی ریزش اشک‌هایش را گرفت. نگاه حسام مثل مار افعی قصد دریدن قلبش را داشت. انگار پنجه‌ای قوی، قفسه‌ی سی*ن*ه‌اش را فشار دهد. دروغ چرا، از عصبی شدنش می‌ترسید. این مرد ثبات اخلاقی نداشت، ممکن بود همین‌جا کار دستش دهد. انگار تنش را به صندلی چسب‌ دوقلو زده باشند. جم نمی‌خورد. چشم بست و از زیر چادر دست روی قلبش گذاشت، ریتم ضربانش میزان نمی‌کوبید. هر آن منتظر اعلان جنگ از جانبش بود؛ اما در کمال تعجب سوئیچ در قفل چرخید و لحظه‌ای بعد اتومبیل با سرعت از جا کنده شد. بهت‌زده پلک‌های مرطوبش را گشود و به نیم‌رخ اخمو و جدی‌اش نگاه کرد. انگشتان دستش چنان فرمان را در خود می‌فشرد که رگ‌های زیر پوستش نمایان بود. این سکوتش را نمی‌دانست باید خوب معنی کند یا بد؛ فکر و خط نگاهش خواندنی نبود. بعد از رساندنش به خانه، بدون این‌که چیزی بگوید گازش را گرفت و رفت.
«حالا کجا رفت با این وضع؟ ول کن اصلاً، به من چه؟ به خیالش کوتاه میام؟ کور خوندی آقاحسام.»
دست در کیفش فرو کرد و کلید را برداشت که ناگهان از دستش رها شد و روی زمین غل خورد. پوفی کشید و خم شد تا بردارد، که دستی جلوتر از او کلید را برداشت. با بهت به صاحب دستان نگاه کرد که چشمانش با تیله‌های مهربان و آشنایی تلاقی کرد.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.Novel

نویسنده انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
552
لایک‌ها
2,079
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
19,158
Points
632
هر دو در سکوت فقط به‌ هم نگاه می‌کردند. مغزش به او اخطار داد. این‌جا چه‌کار می‌کرد؟ مگر یادش نبود که آن روز حسام چه قشقرقی به پا کرد؟ باز چه می‌خواست؟ در دلش انگار که داشتند رخت می‌شستند. این دیدارهای گاه‌وبی‌گاه، بالاخره جانش را می‌گرفت. دلتنگی‌ به او غالب شد. نباید چشم به صورتش می‌دوخت، نباید قلبی که این مدت با زور و زحمت آرامش می‌کرد، دوباره دل می‌باخت. نگاه به زمین زیر پایش داد. افکارش مثل برگ‌‌های رها شده‌، بین زمین و هوا معلق بود. چادرش را درست کرد.
- بهتره از این‌جا بری.
این جمله را ضعیف گفت، مطمئن نبود شنید یا نه. امیرعلی نگاهش را با حسرت در صورت دخترک چرخاند. کمی نزدیکش شد و کلید را به سویش دراز کرد.
- چادر بهت میاد، قبلاً بهت گفته بودم؟
وحشت‌زده از این سخنان پر مهری که در گذشته بارها نثارش می‌کرد، به سرعت کلید را از دستش قاپید و چرخید که آن‌جا را ترک کند.
- عجله‌ات برای چیه؟ از من رو نگیر بانو!
بار دیگر بانو صدایش میزد. سرتاپایش را برانداز کرد، آن‌قدر که قلبش در سی*ن*ه سنگ شد و معده‌اش جایی روی زانوهایش افتاد. بغض چسبیده به گلویش را قورت داد. حالش خوب نبود، باید زودتر ردش می‌کرد تا باز سر و کله‌ی حسام پیدا نشود. نگاه مشتاقش را از هیبتش گرفت.
- برو آقاعلی، تو رو خدا. ممکنه حسام بیاد، برو.
اخمی بین ابروهایش نشست. پشت سرش ایستاد و ناباور تلخ‌خندی زد.
- آقاعلی؟!
ل*ب گزید و سر پایین انداخت. کلید میان دستش فشرده شد.
- برگرد یه لحظه. حالا من شدم آقاعلی و اون بی‌‌وجود رو به اسم صدا می‌زنی؟
برگشت؛ اما هم‌چنان از او دور میشد تا بفهمد ماندن به صلاح هیچ‌کدامشان نیست.
- تو رو خدا برو، تو رو جون هر کی دوست داری برو.
اخم‌آلود چشم نازک کرد و قدمی به سمتش برداشت.
- من فقط تو رو دوست دارم.
انگشت به سی*ن*ه‌اش کوبید و تکرار کرد:
- تو رو دوست دارم لعنتی! با من این‌طوری تا نکن.
چشمه‌ی اشکش جوشید. پو*ست دستش به سوزش افتاد و نفهمید تا چه اندازه کلید را میان مشتش فشار داده است. سریع اشکی که می‌آمد رسوایش کند را پاک کرد، نباید گریه می‌کرد.
- برو از این‌جا. چرا عذابم میدی؟ دوست داری شوهرم بفهمه، نه؟ نمی‌خوام تو رو ببینه. اگه من رو دوست داری، اگه زندگیم برات مهمه برو، برو.
آخرش را با ناله و زاری گفت. امیرعلی به موهای آشفته‌اش چنگ زد و مثل گذشته‌ها نگاهش کرد، گرم و سوزان.
- آروم باش ماه‌بانو.
هق‌هقش برخاست.
- اسمم رو صدا نزن، ماه‌بانو مرده، دیگه ماه تاریک بهشتت رو روشن نمی‌کنه امیر.
ابر سیاه، گرداگرد دنیای قشنگی که با ماه‌بانو در خیالش می‌پروراند چیره شد و همه چیز پیش رویش رنگ مرگ گرفت. این گریه‌ها و حرف‌هایش، وقتی این‌طور نامش را با بغض صدا میزد، دلش را ریش می‌کرد. مشتش را گوشه‌ی ل*بش گذاشت و چشمانش را با درد یک‌ بار باز و بسته کرد.
- نمی‌تونم برم، پام نمی‌کشه. بی رحم نباش لامروت! اون ع*و*ضی چی بهت گفته که این حرف‌ها رو بهم می‌زنی، هان؟ بگو به من، خودم میرم حقش رو کف دستش می‌ذارم.
نمی‌توانست خودش را کنترل کند، داشت خفه میشد. میان هق‌هق، بریده‌بریده گفت:
- دیگه... دیگه همه چیز تموم شد. من... من شوهر دارم، نمی‌تونم ازش... .
سکسکه‌اش گرفت.
- نمی‌تونم ط... طلاق بگیرم.
رنگ صورتش پرید و بدنش به لرزه درآمد. چند بار دست لای موهایش فرو برد. دخترک چادر روی صورت خیس از اشکش کشید و چنگ به قلب بی‌قرارش زد.
- این رو ازم نخواه. برو، برو پی زندگیت، فکر کن..‌. فکر کن ماه‌بانویی وجود نداره.
مشت گره کرده‌اش، دقیقاً کنار سرش، روی دیوار فرود آمد.
- دِ لعنتی نمی‌شه.
با عجز اسمش را خواند:
- امیر؟!
مردمک‌های خونی‌اش زور میزد که جلویش اشک نریزد.
- امیر رو کشتی.
دست به قلبش گرفت و لبخند تلخی زد. چند قدم عقب رفت.
- یه زخمی زدی که هیچ مرهمی خوبش نمی‌کنه. تو به من میگی برم، کجا؟ مگه می‌تونم؟ آره اشتباه کردم... .
قدمی عقب رفت و دستانش را دو طرفش باز کرد.
- یه غلطی کردم، اون هم این بود که دیر رسیدم.
چرا آرام نمی‌شد؟ انگار تازه از خواب بلند شده بود. طاقت دیدنش را در این وضعیت نداشت. حرف‌هایش فقط عفونت این عشق نافرجام را بیشتر می‌کرد. چرا نمک روی زخم می‌پاشید؟ اصلاً گفتن این حرف‌ها معنی نداشت، چیزی عوض نمی‌شد. برگشت برود که متوقفش کرد.
- تو که عاشقش نیستی، طلاقت رو ازش بگیر. قول میدم خوشبختت کنم. بهم اعتماد کن، این بار رو دیر نمی‌جنبم.
کد:
هر دو در سکوت فقط به‌ هم نگاه می‌کردند. مغزش به او اخطار داد. این‌جا چه‌کار می‌کرد؟ مگر یادش نبود که آن روز حسام چه قشقرقی به پا کرد؟ باز چه می‌خواست؟ در دلش انگار که داشتند رخت می‌شستند. این دیدارهای گاه‌و‌بی‌گاه، بالاخره جانش را می‌گرفت. دلتنگی‌ به او غالب شد. نباید چشم به صورتش می‌دوخت، نباید قلبی که این مدت با زور و زحمت آرامش می‌کرد، دوباره دل می‌باخت. نگاه به زمین زیر پایش داد. افکارش مثل برگ‌‌های رها شده‌، بین زمین و هوا معلق بود. چادرش را درست کرد.
- بهتره از این‌جا بری.
این جمله را ضعیف گفت، مطمئن نبود شنید یا نه. امیرعلی نگاهش را با حسرت در صورتش دخترک چرخاند. کمی نزدیکش شد و کلید را به سویش دراز کرد.
- چادر بهت میاد، قبلاً بهت گفته بودم؟
وحشت‌زده از این سخنان پر مهری که در گذشته بارها نثارش می‌کرد، به سرعت کلید را از دستش قاپید و چرخید که آن‌جا را ترک کند.
- عجله‌ات برای چیه؟ از من رو نگیر بانو!
بار دیگر بانو صدایش میزد. سرتاپایش را برانداز کرد، آن‌قدر که قلبش در سی*ن*ه سنگ شد و معده‌اش جایی روی زانوهایش افتاد. بغض چسبیده به گلویش را قورت داد. حالش خوب نبود، باید زودتر ردش می‌کرد تا باز سر و کله‌ی حسام پیدا نشود. نگاه مشتاقش را از هیبتش گرفت.
- برو آقاعلی، تو رو خدا. ممکنه حسام بیاد، برو.
اخمی بین ابروهایش نشست. پشت سرش ایستاد و ناباور تلخ‌خندی زد.
- آقاعلی؟!
ل*ب گزید و سر پایین انداخت. کلید میان دستش فشرده شد.
- برگرد یه لحظه. حالا من شدم آقاعلی و اون بی‌‌وجود رو به اسم صدا می‌زنی؟
برگشت؛ اما هم‌چنان از او دور میشد تا بفهمد ماندن به صلاح هیچ‌کدامشان نیست.
- تو رو خدا برو، تو رو جون هر کی دوست داری برو.
اخم‌آلود چشم نازک کرد و قدمی به سمتش برداشت.
- من فقط تو رو دوست دارم.
انگشت به سی*ن*ه‌اش کوبید و تکرار کرد:
- تو رو دوست دارم لعنتی! با من این‌طوری تا نکن.
چشمه‌ی اشکش جوشید. پو*ست دستش به سوزش افتاد و نفهمید تا چه اندازه کلید را میان مشتش فشار داده است. سریع اشکی که می‌آمد رسوایش کند را پاک کرد، نباید گریه می‌کرد.
- برو از این‌جا. چرا عذابم میدی؟ دوست داری شوهرم بفهمه، نه؟ نمی‌خوام تو رو ببینه. اگه من رو دوست داری، اگه زندگیم برات مهمه برو، برو.
آخرش را با ناله و زاری گفت. امیرعلی به موهای آشفته‌اش چنگ زد و مثل گذشته‌ها نگاهش کرد، گرم و سوزان.
- آروم باش ماه‌بانو.
هق‌هقش برخاست.
- اسمم رو صدا نزن، ماه‌بانو مرده، دیگه ماه تاریک بهشتت رو روشن نمی‌کنه امیر.
ابر سیاه، گرداگرد دنیای قشنگی که با ماه‌بانو در خیالش می‌پروراند چیره شد و همه چیز پیش رویش رنگ مرگ گرفت. این گریه‌ها و حرف‌هایش، وقتی این‌طور نامش را با بغض صدا میزد، دلش را ریش می‌کرد. مشتش را گوشه‌ی ل*بش گذاشت و چشمانش را با درد یک‌ بار باز و بسته کرد.
- نمی‌تونم برم، پام نمی‌کشه. بی رحم نباش لامروت! اون ع*و*ضی چی بهت گفته که این حرف‌ها رو بهم می‌زنی، هان؟ بگو به من، خودم میرم حقش رو کف دستش می‌ذارم.
نمی‌توانست خودش را کنترل کند، داشت خفه میشد. میان هق‌هق، بریده‌بریده گفت:
- دیگه... دیگه همه چیز تموم شد. من... من شوهر دارم، نمی‌تونم ازش... .
سکسکه‌اش گرفت.
- نمی‌تونم ط... طلاق بگیرم.
رنگ صورتش پرید و بدنش به لرزه درآمد. چند بار دست لای موهایش فرو برد. دخترک چادر روی صورت خیس از اشکش کشید و چنگ به قلب بی‌قرارش زد.
- این رو ازم نخواه. برو، برو پی زندگیت، فکر کن..‌. فکر کن ماه‌بانویی وجود نداره.
مشت گره کرده‌اش، دقیقاً کنار سرش، روی دیوار فرود آمد.
- دِ لعنتی نمی‌شه.
با عجز اسمش را خواند:
- امیر؟!
مردمک‌های خونی‌اش زور میزد که جلویش اشک نریزد.
- امیر رو کشتی.
دست به قلبش گرفت و لبخند تلخی زد. چند قدم عقب رفت.
- یه زخمی زدی که هیچ مرهمی خوبش نمی‌کنه. تو به من میگی برم، کجا؟ مگه می‌تونم؟ آره اشتباه کردم... .
قدمی عقب رفت و دستانش را دو طرفش باز کرد.
- یه غلطی کردم، اون هم این بود که دیر رسیدم.
چرا آرام نمی‌شد؟ انگار تازه از خواب بلند شده بود. طاقت دیدنش را در این وضعیت نداشت. حرف‌هایش فقط عفونت این عشق نافرجام را بیشتر می‌کرد. چرا نمک روی زخم می‌پاشید؟ اصلاً گفتن این حرف‌ها معنی نداشت، چیزی عوض نمی‌شد. برگشت برود که متوقفش کرد.
- تو که عاشقش نیستی، طلاقت رو ازش بگیر. قول میدم خوشبختت کنم. بهم اعتماد کن، این بار رو دیر نمی‌جنبم.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.Novel

نویسنده انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
552
لایک‌ها
2,079
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
19,158
Points
632
مثل برق گرفته‌ها به طرفش چرخید. داشت خطرناک میشد. حرف‌هایش قشنگ بود؛ ولی برای اوی بال و پر شکسته به درد نمی‌خورد. در شرایطش بود تا بفهمد چه حالی دارد؟ فکر می‌کرد به همین آسانی است؟ آخ که گفتن این حرف‌ها، در عمل سخت‌تر از حد تصور بود. نباید همچین انتظاری از او داشته باشد. اشک‌هایش را پاک کرد و آب بینی‌اش را بالا کشید.
- دیگه بسه. تو آدم عاقلی هستی، این عشق رو باید فراموش کنی... .
مکثی کرد و مستقیم به چشمان زیبا و زلال عین آبش، که کلافگی از آن می‌بارید خیره شد.
- منم دارم فراموشت می‌کنم، می‌خوام زندگی کنم.
صدایش تحلیل رفت؛ ولی باید ادامه می‌داد، باید برای حفظ جانش او را از خود می‌راند، همان‌طور که حسام از او خواسته بود. به زانوهای سستش تکانی داد و جلو رفت. هوا آماده‌ی باریدن بود. خوب می‌دانست این آخرین باری خواهد بود که امیرعلی به نزدش می‌آمد و او را طلب می‌کرد. قلبش فریاد می‌کشید که از حرف زدن بایستد، توجهی به وزوزهای مگس‌های درونش نکرد و سنگ‌دلانه خیره در چشمان نمناکش ل*ب زد:
- حسام مرد خوبیه... دو... دوستم داره... .
کلماتی که از دهانش خارج میشد، همانند نمک پاشیدن روی زخم بود. می‌ترسید او را از خود متنفر کند و همین دیدارهای کوتاه هم برایش حرام شود. لرزش صدایش را نمی‌توانست کنترل کند. صورت بی‌روح عاری از لبخندش، به او د*ه*ان‌‌کجی می‌کرد.
- انتخاب من... من اون بود.
انگار یک لحظه زمان از حرکت ایستاد. چهره‌اش به آنی سرخ شد و رگ‌های روی شقیقه و کنار گ*ردنش ب*ر*جسته شدند. نگاه دزدید که بعد چندی صدای خنده‌اش بلند شد، یک خنده‌ی هیستریک‌وار. ترسیده نگاهش کرد که چند بار روی صورتش دست کشید و سر کج کرد.
- این حرف‌‌های خودشه که داری جلوم تکرار می‌کنی، مگه نه؟
چرا نمی‌توانست چیزی از این مرد پنهان کند؟ زیر و بمش را می‌شناخت و از صدای نفس‌هایش پی به همه چیز می‌برد. پر چادرش میان دستش فشرده شد. بغض‌آلود نگاهش کرد که عقب بکشد، این عذاب خارج از تحملش بود. سیبک گلویش تکان می‌خورد و نگاهش در صورتش دودو میزد.
- اصلاً من به جهنم، توی صورتم تف بنداز؛ ولی زیر دست این مرد نمون ماه‌بانو! خطرناکه، تو نمی‌شناسیش، میشی شیوای دوم.
به هر ریسمانی چنگ میزد که او را از حسام دور کند. می‌دانست، قبلاً هم گفته بود. هنوز قضیه‌ی آن دختر بی‌گناه که جوانی و آرزوهایش حال زیر خروار خاک ناچیز بود را نتوانسته بود درست هضم کند؛ معلوم نبود حسام چه بلایی سرش آورد که طاقت نیاورد و دست به خودکشی زد. اگر از آینده خبر داشت حتماً از خدا می‌خواست که مثل شیوا جانش گرفته شود؛ اما نمی‌دانست که سرنوشت قرار بود او را به قعر تاریکی تبعید کند.
- دیگه دیره، برو... برو.
فکش از خشم منقبض شد. این دختر چرا یک بار به حرفش گوش نمی‌داد؟ تا چه حد کله‌شقی؟
- سوزنت گیر کرده هی برو‌برو راه انداختی واسه من؟! کجا برم دیوونه؟ تو اصلاً حالیته داری چی کار می‌کنی؟ چیه؟ نکنه توی این دو هفته وابسته‌اش شدی؟
قلبش سوخت. مگر رنگ و رخسارش را نمی‌دید؟ برق عقیق گردنبند، همانی که برایش خریده بود بیشتر به د*اغ دلش دامن زد. ل*ب‌هایش تکان خوردند، هیچ درکی از کلماتی که بر زبان می‌آورد نداشت، فقط می‌دانست که باید این مرد را از خود دور کند، از هر چه که آن‌ها را به هم متصل می‌کرد.
- من زندگیم رو دوست دارم... .
بزاق ته گلویش چسبید. چادر سیاه میان دستانش مچاله شد. چشم بست، نباید ضعفی از خود نشان می‌داد. توان سر بالا گرفتن نداشت.
- دیگه سر راهم آفتابی نشو، تو اون کسی نبودی که می‌تونستی خوشبختم کنی.
با زدن این حرف، مرد روبه‌رویش درهم شکست. گاهی با یک حرف قلبی از کار می‌افتد. امیرعلی حس کرد نبضش از حرکت ایستاد. چادر از میان دستانش رها شد. نگاه سرگردانش فقط روی صورتش می‌چرخید. نمی‌توانست باور کند، مسخره بود. این دختر داشت پیش خودش چه می‌گفت؟ می‌گفت انتخابش آن مردک بی‌همه چیز بود؟ داشت او را از سر خودش باز می‌کرد، شک نداشت. از بس به چشمانش فشار آورده بود انگار که رگ‌های خونی داخلش داشتند پاره می‌شدند. منطقش از کار افتاد و قدرت فکر کردن را از او ربود. یک دستش را کنار پایش مشت کرد و نفس عمیقی کشید. ماه‌بانو پشت به او، خواست درب را باز کند که چادرش از پشت گرفته شد. با بهت به طرفش برگشت. حال گوشه‌‌ی چادرش اسیر مشت گره کرده‌اش شد. نگاهش جگرش را می‌سوزاند. این مرد چرا نمی‌رفت؟
- وقتی داری دروغ میگی به چشم‌هام زل بزن و بگو. فکر کردی می‌تونی من رو دک کنی؟
مستاصل و حیران سعی کرد چادرش را از زیر دستانش آزاد کند.
- بس کن امیر، این‌قدر من رو عذاب نده.
کد:
مثل برق گرفته‌ها به طرفش چرخید. داشت خطرناک میشد. حرف‌هایش قشنگ بود؛ ولی برای اوی بال و پر شکسته به درد نمی‌خورد. در شرایطش بود تا بفهمد چه حالی دارد؟ فکر می‌کرد به همین آسانی است؟ آخ که گفتن این حرف‌ها، در عمل سخت‌تر از حد تصور بود. نباید همچین انتظاری از او داشته باشد. اشک‌هایش را پاک کرد و آب بینی‌اش را بالا کشید.
- دیگه بسه. تو آدم عاقلی هستی، این عشق رو باید فراموش کنی... .
مکثی کرد و مستقیم به چشمان زیبا و زلال عین آبش، که کلافگی از آن می‌بارید خیره شد.
- منم دارم فراموشت می‌کنم، می‌خوام زندگی کنم.
صدایش تحلیل رفت؛ ولی باید ادامه می‌داد، باید برای حفظ جانش او را از خود می‌راند، همان‌طور که حسام از او خواسته بود. به زانوهای سستش تکانی داد و جلو رفت. هوا آماده‌ی باریدن بود. خوب می‌دانست این آخرین باری خواهد بود که امیرعلی به نزدش می‌آمد و او را طلب می‌کرد. قلبش فریاد می‌کشید که از حرف زدن بایستد، توجهی به وزوزهای مگس‌های درونش نکرد و سنگ‌دلانه خیره در چشمان نمناکش ل*ب زد:
- حسام مرد خوبیه... دو... دوستم داره... .
کلماتی که از دهانش خارج میشد، همانند نمک پاشیدن روی زخم بود. می‌ترسید او را از خود متنفر کند و همین دیدارهای کوتاه هم برایش حرام شود. لرزش صدایش را نمی‌توانست کنترل کند. صورت بی‌روح عاری از لبخندش، به او د*ه*ان‌‌کجی می‌کرد.
- انتخاب من... من اون بود.
انگار یک لحظه زمان از حرکت ایستاد. چهره‌اش به آنی سرخ شد و رگ‌های روی شقیقه و کنار گ*ردنش ب*ر*جسته شدند. نگاه دزدید که بعد چندی صدای خنده‌اش بلند شد، یک خنده‌ی هیستریک‌وار. ترسیده نگاهش کرد که چند بار روی صورتش دست کشید و سر کج کرد.
- این حرف‌‌های خودشه که داری جلوم تکرار می‌کنی، مگه نه؟
چرا نمی‌توانست چیزی از این مرد پنهان کند؟ زیر و بمش را می‌شناخت و از صدای نفس‌هایش پی به همه چیز می‌برد. پر چادرش میان دستش فشرده شد. بغض‌آلود نگاهش کرد که عقب بکشد، این عذاب خارج از تحملش بود. سیبک گلویش تکان می‌خورد و نگاهش در صورتش دودو میزد.
- اصلاً من به جهنم، توی صورتم تف بنداز؛ ولی زیر دست این مرد نمون ماه‌بانو! خطرناکه، تو نمی‌شناسیش، میشی شیوای دوم.
به هر ریسمانی چنگ میزد که او را از حسام دور کند. می‌دانست، قبلاً هم گفته بود. هنوز قضیه‌ی آن دختر بی‌گناه که جوانی و آرزوهایش حال زیر خروار خاک ناچیز بود را نتوانسته بود درست هضم کند؛ معلوم نبود حسام چه بلایی سرش آورد که طاقت نیاورد و دست به خودکشی زد. اگر از آینده خبر داشت حتماً از خدا می‌خواست که مثل شیوا جانش گرفته شود؛ اما نمی‌دانست که سرنوشت قرار بود او را به قعر تاریکی تبعید کند.
- دیگه دیره، برو... برو.
فکش از خشم منقبض شد. این دختر چرا یک بار به حرفش گوش نمی‌داد؟ تا چه حد کله‌شقی؟
- سوزنت گیر کرده هی برو‌برو راه انداختی واسه من؟! کجا برم دیوونه؟ تو اصلاً حالیته داری چی کار می‌کنی؟ چیه؟ نکنه توی این دو هفته وابسته‌اش شدی؟
قلبش سوخت. مگر رنگ و رخسارش را نمی‌دید؟ برق عقیق گردنبند، همانی که برایش خریده بود بیشتر به د*اغ دلش دامن زد. ل*ب‌هایش تکان خوردند، هیچ درکی از کلماتی که بر زبان می‌آورد نداشت، فقط می‌دانست که باید این مرد را از خود دور کند، از هر چه که آن‌ها را به هم متصل می‌کرد.
- من زندگیم رو دوست دارم... .
بزاق ته گلویش چسبید. چادر سیاه میان دستانش مچاله شد. چشم بست، نباید ضعفی از خود نشان می‌داد. توان سر بالا گرفتن نداشت.
- دیگه سر راهم آفتابی نشو، تو اون کسی نبودی که می‌تونستی خوشبختم کنی.
با زدن این حرف، مرد روبه‌رویش درهم شکست. گاهی با یک حرف قلبی از کار می‌افتد. امیرعلی حس کرد نبضش از حرکت ایستاد. چادر از میان دستانش رها شد. نگاه سرگردانش فقط روی صورتش می‌چرخید. نمی‌توانست باور کند، مسخره بود. این دختر داشت پیش خودش چه می‌گفت؟ می‌گفت انتخابش آن مردک بی‌همه چیز بود؟ داشت او را از سر خودش باز می‌کرد، شک نداشت. از بس به چشمانش فشار آورده بود انگار که رگ‌های خونی داخلش داشتند پاره می‌شدند. منطقش از کار افتاد و قدرت فکر کردن را از او ربود. یک دستش را کنار پایش مشت کرد و نفس عمیقی کشید. ماه‌بانو پشت به او، خواست درب را باز کند که چادرش از پشت گرفته شد. با بهت به طرفش برگشت. حال گوشه‌‌ی چادرش اسیر مشت گره کرده‌اش شد. نگاهش جگرش را می‌سوزاند. این مرد چرا نمی‌رفت؟
- وقتی داری دروغ میگی به چشم‌هام زل بزن و بگو. فکر کردی می‌تونی من رو دک کنی؟
مستاصل و حیران سعی کرد چادرش را از زیر دستانش آزاد کند.
- بس کن امیر، این‌قدر من رو عذاب نده.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.Novel

نویسنده انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
552
لایک‌ها
2,079
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
19,158
Points
632
دستش شل شد و برق چشمانش خوابید.
- من عذابت میدم؟
قلبش از این لحن غمگین و گرفته‌اش ترکید و صد تکه شد.
«خدایا چی کار کنم؟ چرا باید از مردی که تموم دل و روحم خواستنش رو فریاد می‌زنه دور باشم؟ ماهی احمق! مگه خودت نخواستی؟ حالا گله و شکایت به کی می‌بری؟»
خسته و عاصی سرش را میان دستانش گرفت و پلک روی هم فشرد تا فکر و خیال او را از درون نخورد.
- بانو؟
منقلب شد. آن‌قدر ضعیف و بنده‌ی دلش بود که با یک نگاه و بانو گفتن‌هایش خام شود. دست به سویش دراز کرد. می‌خواست چه‌کار کند؟ او را به عقب راند و شد همان ماه‌بانویی که زبانش همه چیز را می‌سوزاند.
- می‌خوای دوباره تکرار کنم، هان؟ دوباره بگم؟
به وضوح دید که رنگش عین گچ دیوار شد. باید قلبش را از سنگ می‌کرد. این دنیا رحمی نداشت، او هم باید این‌طوری تا می‌کرد.
- از جلوی در خونه‌ام برو کنار امیرعلی مالکی، من زندگیم رو دوست دارم.
این ضربه‌ی آخرش بود، جوری که از نوک پا تا فرق سرش را سوزاند و خاکستر کرد. انگار که یک زلزله‌ی هشت ریشتری در درونش به پا شد. مثل این بود از شدت مصیبتی به اغما رفته باشد. سر کج کرد و بدون این‌که پلکی بزند به تیله‌های سرد مشکی دخترک خیره شد. این کسی که جلویش بود همان بانوی خودش بود؟ همانی که چندین سال پیش دل به او داد. با هم قرار گذاشته بودند. یعنی تمام آن حرف‌ها کشک بود؟ چه چیزی مانع این عشق شد؟ فقط یک حرف، یک جمله‌ی لعنتی که پشت تلفن از روی عصبانیت زد، همه‌ی زندگانی‌اش را با خود به یغما برد. حال باید جواب این دل شکسته را چطور می‌داد؟ انگار قلبش از تپش شانه خالی کرد. قدمی به عقب برداشت و ناباور سر تکان داد. ماه‌بانو نه حرف میزد و نه گریه می‌کرد. مثل مسخ‌ شده‌ها، قامت خمیده‌ی مرد مقابلش را تماشا می‌کرد. وقتی پشتش را به او کرد، فرو ریخت، زیر پایش خالی شد و روی زمین افتاد. از درد آخش بلند شد و انگار این یک تلنگر بود که اشک‌های داغش گونه‌هایش را بسوزاند. چرا برنمی‌گشت؟ داشت سوار ماشینش میشد. الان باید دستش را می‌گرفت و از روی زمین بلندش می‌کرد. با همان آرامش و مهربانی‌اش قربان‌صدقه‌اش می‌رفت و می‌گفت:
- ماه خانم من چش شده؟ نبینم اون مرواریدها رو هدر بدی‌ها. بذار چشم‌های خوشگلت رو ببینم.
زد زیر گریه. چرا جلوی رفتنش را نمی‌گرفت؟ آن‌قدر همان‌جا ماند و به رفتنش خیره ماند که از دور مثل یک نقطه دیده شد. صدایی از ته گلویش برخاست و شوکه نه ضعیفی گفت. جیغ لاستیک‌هایش به روی آسفالت، گوشش را خراش داد. صدای نگران یکی به گوشش رسید.
- دخترم... دخترم خوبی؟ چرا این‌جا نشستی؟
به چهره‌ی غریبه‌ی زن نگاه کرد. وقتی عکس‌العملی نشان نداد، جلوی پایش چمباتمه زد و از داخل کیفش بطری آبی بیرون آورد.
- این آب رو بخور نفست بالا بیاد.
انگار زن می‌دانست حالش تا چه اندازه وخیم است که سوالی از او نمی‌پرسید. به زور چند قلوپ آب به گلویش فرستاد؛ عطش درونش کمتر نشد. زن همان‌طور ساکت و متعجب نگاهش می‌کرد. تشکر آرامی از او کرد و به سختی روی پاهایش ایستاد. مثل مرده‌ها به‌ خانه برگشت. از روی دیوار سر خورد و دست جلوی دهانش گرفت. همان‌جا گوشه‌ی شومینه زانوهایش را به احاطه‌ی دستانش آورد.
«دیگه رفت، دیگه واسه همیشه رفت‌. شکستیش ماهی، با دست‌های خودت عشقت رو نابود کردی.»
دوست داشت تمام عقده و غصه‌هایش را فریاد بزند. زار بزند سر این دنیایی که انگار مثل یک بازی او را دور خودش می‌گرداند. حال مثل بچگی‌هایش با یک بار خطا بخشیده نمی‌شد؛ این بازی فرق می‌کرد، با یک اشتباه مثل آدم و حوا از زمین رانده می‌شدند. قلب مرده دیگر برایش ارزشی نداشت. از این بعد برای چه کسی تند می‌تپید؟ با دیدن چه کسی غرق خوشی میشد؟ انگار که بی‌صدا شکسته باشد. حتی اشک‌هایش هم از او فراری شده بودند، مثل خودش از این زندگی خسته بودند. چشمانش می‌سوخت. با صدای زنگ خانه شانه‌هایش بالا پرید و ناگهان گریه‌اش بند آمد. اول ترسید که نکند حسام باشد و دوباره خاطره‌ی بد آن روز کذایی جلوی چشمانش رژه رفت؛ اما بعد یادش آمد که حسام کلید دارد. وجود حنانه از پشت صفحه‌ی آیفون او را متعجب کرد.
«چه بی‌خبر!»
بی‌رمق درب را گشود و بعد سریع از آیینه‌ی بزرگ روی جای‌کفشی به خودش نگاه کرد. اگر این‌طور او را می‌دید کارش زار بود. تند چادرش را از روی شانه‌هایش پس زد و گوشه‌ای انداخت. تا حنانه برسد مانتویش را هم درآورد و به سمت آشپزخانه رفت. حنانه از سکوت خانه کمی دلشوره گرفت. سرکی به هال کشید و به طرف مبل‌ها گام برداشت. پالتوی بلند خزدار سفیدش را از تن درآورد. از سرما زیر گونه‌ها و نوک بینی‌اش به رنگ انار در آمده بود. روی مبل سه‌نفره‌ای نشست و نگاه به دور و اطرافش انداخت. با پا شروع به ضرب گرفتن روی زمین کرد.
- ماه‌بانو کجایی؟
چند دقیقه بعد، دخترک در حالی که قهوه‌ی نیمه آماده‌ای را تند‌تند هم می‌زد به سالن برگشت و سلام داد. نگاه حنانه مثل کسانی که منتظر پیدا کردن مدرک جرم باشند از نوک پا تا فرق سرش چرخید. تیشرت مشکی طرح میکی‌موسی که روی شلوار بگ کرمش پوشیده بود، او را مثل دختربچه‌ها نشان می‌داد. موهای فر سیاهش ساده پشت سرش بسته شده بود. نمی‌خواست به این فکر کند که با این چهره‌ی معصوم و بی‌آلایشش دور از چشم برادرش از عشق قدیمی‌اش دیدن می‌کند. افکار سمی‌اش را از ذهنش بیرون انداخت و با انگشت ضربه‌ی آرامی به دسته‌ی چوبی مبل زد.
- جایی رفته بودی؟
از تمام حرکات و حالاتش استرس می‌بارید. کنارش با کمی فاصله روی مبل نشست و فنجان را روی میز گذاشت.
- آ... آره بازار بودم. چه بی‌خبر و تنها اومدی؟
یک تای ابرویش را بالا داد. خم شد و فنجان قهوه را برداشت و به بخاری که از آن برمی‌خاست خیره شد.
- داشتم از کتابخونه می‌اومدم، گفتم بیام و یه سری بهت بزنم.
قولنج انگشتانش را شکست و تار موی آویزانش را پشت گوش انداخت. چند دقیقه‌ای سکوت بینشان حکم‌فرما شد که حنانه خودش دوباره رشته‌ی کلام را به دست گرفت:
- حسام سر کاره؟
کد:
دستش شل شد و برق چشمانش خوابید.
- من عذابت میدم؟
قلبش از این لحن غمگین و گرفته‌اش ترکید و صد تکه شد.
«خدایا چی کار کنم؟ چرا باید از مردی که تموم دل و روحم خواستنش رو فریاد می‌زنه دور باشم؟ ماهی احمق! مگه خودت نخواستی؟ حالا گله و شکایت به کی می‌بری؟»
خسته و عاصی سرش را میان دستانش گرفت و پلک روی هم فشرد تا فکر و خیال او را از درون نخورد.
- بانو؟
منقلب شد. آن‌قدر ضعیف و بنده‌ی دلش بود که با یک نگاه و بانو گفتن‌هایش خام شود. دست به سویش دراز کرد. می‌خواست چه‌کار کند؟ او را به عقب راند و شد همان ماه‌بانویی که زبانش همه چیز را می‌سوزاند.
- می‌خوای دوباره تکرار کنم، هان؟ دوباره بگم؟
به وضوح دید که رنگش عین گچ دیوار شد. باید قلبش را از سنگ می‌کرد. این دنیا رحمی نداشت، او هم باید این‌طوری تا می‌کرد.
- از جلوی در خونه‌ام برو کنار امیرعلی مالکی، من زندگیم رو دوست دارم.
این ضربه‌ی آخرش بود، جوری که از نوک پا تا فرق سرش را سوزاند و خاکستر کرد. انگار که یک زلزله‌ی هشت ریشتری در درونش به پا شد. مثل این بود از شدت مصیبتی به اغما رفته باشد. سر کج کرد و بدون این‌که پلکی بزند به تیله‌های سرد مشکی دخترک خیره شد. این کسی که جلویش بود همان بانوی خودش بود؟ همانی که چندین سال پیش دل به او داد. با هم قرار گذاشته بودند. یعنی تمام آن حرف‌ها کشک بود؟ چه چیزی مانع این عشق شد؟ فقط یک حرف، یک جمله‌ی لعنتی که پشت تلفن از روی عصبانیت زد، همه‌ی زندگانی‌اش را با خود به یغما برد. حال باید جواب این دل شکسته را چطور می‌داد؟ انگار قلبش از تپش شانه خالی کرد. قدمی به عقب برداشت و ناباور سر تکان داد. ماه‌بانو نه حرف میزد و نه گریه می‌کرد. مثل مسخ‌ شده‌ها، قامت خمیده‌ی مرد مقابلش را تماشا می‌کرد. وقتی پشتش را به او کرد، فرو ریخت، زیر پایش خالی شد و روی زمین افتاد. از درد آخش بلند شد و انگار این یک تلنگر بود که اشک‌های داغش گونه‌هایش را بسوزاند. چرا برنمی‌گشت؟ داشت سوار ماشینش میشد. الان باید دستش را می‌گرفت و از روی زمین بلندش می‌کرد. با همان آرامش و مهربانی‌اش قربان‌صدقه‌اش می‌رفت و می‌گفت:
- ماه خانم من چش شده؟ نبینم اون مرواریدها رو هدر بدی‌ها. بذار چشم‌های خوشگلت رو ببینم.
زد زیر گریه. چرا جلوی رفتنش را نمی‌گرفت؟ آن‌قدر همان‌جا ماند و به رفتنش خیره ماند که از دور مثل یک نقطه دیده شد. صدایی از ته گلویش برخاست و شوکه نه ضعیفی گفت. جیغ لاستیک‌هایش به روی آسفالت، گوشش را خراش داد. صدای نگران یکی به گوشش رسید.
- دخترم... دخترم خوبی؟ چرا این‌جا نشستی؟
به چهره‌ی غریبه‌ی زن نگاه کرد. وقتی عکس‌العملی نشان نداد، جلوی پایش چمباتمه زد و از داخل کیفش بطری آبی بیرون آورد.
- این آب رو بخور نفست بالا بیاد.
انگار زن می‌دانست حالش تا چه اندازه وخیم است که سوالی از او نمی‌پرسید. به زور چند قلوپ آب به گلویش فرستاد؛ عطش درونش کمتر نشد. زن همان‌طور ساکت و متعجب نگاهش می‌کرد. تشکر آرامی از او کرد و به سختی روی پاهایش ایستاد. مثل مرده‌ها به‌ خانه برگشت. از روی دیوار سر خورد و دست جلوی دهانش گرفت. همان‌جا گوشه‌ی شومینه زانوهایش را به احاطه‌ی دستانش آورد.
«دیگه رفت، دیگه واسه همیشه رفت‌. شکستیش ماهی، با دست‌های خودت عشقت رو نابود کردی.»
دوست داشت تمام عقده و غصه‌هایش را فریاد بزند. زار بزند سر این دنیایی که انگار مثل یک بازی او را دور خودش می‌گرداند. حال مثل بچگی‌هایش با یک بار خطا بخشیده نمی‌شد؛ این بازی فرق می‌کرد، با یک اشتباه مثل آدم و حوا از زمین رانده می‌شدند. قلب مرده دیگر برایش ارزشی نداشت. از این بعد برای چه کسی تند می‌تپید؟ با دیدن چه کسی غرق خوشی میشد؟ انگار که بی‌صدا شکسته باشد. حتی اشک‌هایش هم از او فراری شده بودند، مثل خودش از این زندگی خسته بودند. چشمانش می‌سوخت. با صدای زنگ خانه شانه‌هایش بالا پرید و ناگهان گریه‌اش بند آمد. اول ترسید که نکند حسام باشد و دوباره خاطره‌ی بد آن روز کذایی جلوی چشمانش رژه رفت؛ اما بعد یادش آمد که حسام کلید دارد. وجود حنانه از پشت صفحه‌ی آیفون او را متعجب کرد.
«چه بی‌خبر!»
بی‌رمق درب را گشود و بعد سریع از آیینه‌ی بزرگ روی جای‌کفشی به خودش نگاه کرد. اگر این‌طور او را می‌دید کارش زار بود. تند چادرش را از روی شانه‌هایش پس زد و گوشه‌ای انداخت. تا حنانه برسد مانتویش را هم درآورد و به سمت آشپزخانه رفت. حنانه از سکوت خانه کمی دلشوره گرفت. سرکی به هال کشید و به طرف مبل‌ها گام برداشت. پالتوی بلند خزدار سفیدش را از تن درآورد. از سرما زیر گونه‌ها و نوک بینی‌اش به رنگ انار در آمده بود. روی مبل سه‌نفره‌ای نشست و نگاه به دور و اطرافش انداخت. با پا شروع به ضرب گرفتن روی زمین کرد.
- ماه‌بانو کجایی؟
چند دقیقه بعد، دخترک در حالی که قهوه‌ی نیمه آماده‌ای را تند‌تند هم می‌زد به سالن برگشت و سلام داد. نگاه حنانه مثل کسانی که منتظر پیدا کردن مدرک جرم باشند از نوک پا تا فرق سرش چرخید. تیشرت مشکی طرح میکی‌موسی که روی شلوار بگ کرمش پوشیده بود، او را مثل دختربچه‌ها نشان می‌داد. موهای فر سیاهش ساده پشت سرش بسته شده بود. نمی‌خواست به این فکر کند که با این چهره‌ی معصوم و بی‌آلایشش دور از چشم برادرش از عشق قدیمی‌اش دیدن می‌کند. افکار سمی‌اش را از ذهنش بیرون انداخت و با انگشت ضربه‌ی آرامی به دسته‌ی چوبی مبل زد.
- جایی رفته بودی؟
از تمام حرکات و حالاتش استرس می‌بارید. کنارش با کمی فاصله روی مبل نشست و فنجان را روی میز گذاشت.
- آ... آره بازار بودم. چه بی‌خبر و تنها اومدی؟
یک تای ابرویش را بالا داد. خم شد و فنجان قهوه را برداشت و به بخاری که از آن برمی‌خاست خیره شد.
- داشتم از کتابخونه می‌اومدم، گفتم بیام و یه سری بهت بزنم.
قولنج انگشتانش را شکست و تار موی آویزانش را پشت گوش انداخت. چند دقیقه‌ای سکوت بینشان حکم‌فرما شد که حنانه خودش دوباره رشته‌ی کلام را به دست گرفت:
- حسام سر کاره؟
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.Novel

نویسنده انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
552
لایک‌ها
2,079
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
19,158
Points
632
از هپروت خارج شد. آن‌قدر غرق فکر و خیالات خودش بود که نفهمید چه پرسید. حنانه سرزنش‌بار نگاهش کرد و قهوه‌‌اش را نصفه گذاشت.
- چته ماه‌بانو؟ داشتم می‌اومدم ماشین امیرعلی رو توی کوچه دیدم، آدرس خونه‌تون رو از کجا بلده؟ قبلاً هم این‌جا اومده؟
نرمی مبل، میان دستش چنگ خورد. مات و فرو خورده، به حنانه‌ای که این سوال را از او پرسید خیره شد. انگار در اتاق بازجویی به سر می‌برد. حنانه، کم‌حوصله از جواب ندادنش دست به پیشانی‌اش کشید و پا روی پا انداخت.
- نمی‌دونم داری با خودت و زندگیت چی کار می‌کنی‌.‌.. .
یکهو دنباله‌ی حرفش را رها کرد و جدی؛ اما با ملایمت طرفش چرخید.
- اون روزی که حسام به خواستگاریت اومد دوست نداشتم این وصلت سر بگیره، می‌دونی چرا؟
فقط سر به معنی ندانستن تکان داد. نمی‌دانست حضور حنانه و گفتن این حرف‌ها چه معنی می‌دهد. صدایش خدشه به افکار بی‌سروته‌اش وارد کرد.
- نمی‌خواستم با هم ازدواج کنید چون از حسام مطمئن نبودم، چون می‌دونستم تویی که عاشق امیرعلی بودی کنارش خوشبخت نمی‌شی.
مبهوت نامش را خواند. می‌خواست به کجا برسد؟ اخم کرد و دست بالا آورد که یعنی صبر کند.
- بذار بگم، شما دو تا عین دو خط موازی بودین. حسام با زن جماعت آبش توی یک جوب نمی‌رفت. دلم برات سوخت، حسام برادرم بود؛ اما توام برام عزیز بودی، فکر می‌کردم حیفی واسه داداشم، با خودم می‌گفتم ماه‌بانو حقش نیست زیر دستش زندگیش سیاه شه... .
حرفش را برید:
- هیچ می‌فهمی داری چی میگی؟
آرام و خفه گفت، انگار روی سی*ن*ه‌اش تخته سنگ گذاشته بودند. از صورتش هرم گرما برمی‌خاست. حنانه امروز یک‌جور دیگر شده بود، انگار آمده بود امروزش را کامل به او زهر کند و برود. با تاسف سر به طرفین تکان داد و لبخند تلخی زد.
- اشتباه می‌کردم، توی تموم روزهایی که فکر می‌کردم کنار حسام عذاب می‌کشی و آزارت میده، تو هنوز هم دل و فکرت پی امیرعلی می‌چرخید. ماه‌بانو حسام انتخاب خودت بود. داداشم هر جور که باشه، می‌بینم که به خاطر زنش از حجره یک‌راست میاد خونه دنبال یه خورده آرامش؛ اما تو دور از چشمش.... .
چشمانش از بهت و عصبانیت گشاد شد. نگذاشت به وقاحتش ادامه دهد، بازویش را گرفت و از جا بلندش کرد.
- برو بیرون، از خونه‌ی من برو بیرون.
دستش را تا خروجی سالن کشید، درب را باز کرد و چنان هلش داد که کم مانده بود درون ایوان پرت شود. خود را به زور نگه داشت و وحشت‌زده کمر راست کرد. انتظار چنین واکنشی از ماه‌بانو نداشت.
- آبجی... من... .
جلوی رویش میان دهانه‌ی درب ایستاد. از خشم و حرص نفس‌نفس میزد.
- به من نگو آبجی! وایسادی که چی؟ آره من از حسام متنفرم، می‌خوای همین رو بشنوی، مگه نه؟
برق غم و دلخوری میان عسلی‌های لغزانش نشست. از سرما بدنش می‌لرزید. ماه‌بانو با پوزخند، بدون این‌که دل به حالش بسوزاند، از درب فاصله گرفت و به سالن برگشت. از روی مبل کیف و پالتویش را برداشت و به دستش داد.
- برو خونه. فکر می‌کردم لااقل تو درکم می‌کنی... .
مکث کرد و نیشخند زد.
- اما توام مثل بقیه‌ای. هیچ‌کَس از دل کسی باخبر نیست.
قبل از بسته شدن درب، شتاب‌زده خودش را به او رساند.
- ماه‌بانو؛ من منظور بدی نداشتم، فقط نگران زندگیتونم. تو رو خدا در موردم اشتباه فکر نکن.
درب به رویش، با صدای بدی بسته شد. بغض کرده به دور و برش نگاه انداخت و قدمی عقب رفت. اشتباه کرده بود که خواست قبل از بو بردن برادرش، اول با عروسش صحبت کند؟ او می‌ترسید از حسام، از روی دیگرش که اگر ماه‌بانو با آن مواجه میشد زندگی‌اش رنگ جهنم می‌گرفت.
***
بعد از رفتن حنانه مثل جنون‌زده‌ها از موهایش کشید و هق‌هق‌کنان پایین مبل نشست. حرکاتش اصلاً دست خودش نبود، در این شرایط زورش فقط به خودش می‌رسید. انگشت اتهام باز به سمتش گرفته شده بود. چرا هر چه می‌گذشت بیشتر درون دره سقوط می‌کرد؟ کار به جایی رسیده بود که حنانه به او امر و نهی می‌کرد. نمی‌دانست چه مدت گذشت و چقدر روی پارکت‌های سرد خانه نشست. از پشت پرده‌ی اشک نگاهش به قامت بلند حسام افتاد که جلوی در کاپشنش را روی چوب‌لباسی آویزان می‌کرد. تمام تنفرش سر باز کرد، انگار باعث تمام بدبختی‌ها جلوی رویش ایستاده باشد. حسام تا متوجه‌اش شد، چشم ریز کرد و چند قدم جلو آمد.
- چته؟ این چه ریختیه؟
نفس‌نفس میزد. هیچ نمی‌گفت و صامت نگاهش می‌کرد. جلوی پایش روی کاسه‌ی زانو نشست و دست زیر چانه‌اش گذاشت. برق کم‌سوی نگرانی را در سیاه‌چاله‌های عمیقش می‌دید. لحن محکم و اما آرامش در گوشش پیچید:
- جواب من رو بده.
چقدر سخت بود اجبار. دلش با این زندگی نبود. در آغوشش تقلا کرد، مشت‌های کوچک و کم‌جانش را به سی*ن*ه‌ی ستبرش کوبید. شده بود خودباخته‌ی ذلیلی که باید مثل پاسوخته‌ها در برزخ دورش زوزه بکشد.
- ازت‌‌... مت‌... متنفرم.
صدایش انگار از ته چاه بیرون می‌آمد‌. آن‌قدر حالش بد بود که مرد مقابلش توجهی به حرفش نکند. صورتش را میان دستانش قاب گرفت.
- چته تو؟ نکنه از حرف‌هام به این حال و روز دراومدی؟خیلی بچه‌ای ماهی! خیلی... .
کاسه‌ی صبرش ل*ب‌ریز شد، نفس‌بریده جیغ کشید:
- آره بچه‌ام‌‌، برو و دست از سر این بچه بردار.
چنگ به خرمن پریشان موهایش انداخت. حسام خواست او را باز در میان بازوانش بگیرد. روی سی*ن*ه‌اش زار زد.
- من یه احمقم! عقلم نمی‌رسه. کاش می‌مردم... کاش... .
سی*ن*ه‌اش به خس‌خس افتاد.
کد:
از هپروت خارج شد. آن‌قدر غرق فکر و خیالات خودش بود که نفهمید چه پرسید. حنانه سرزنش‌بار نگاهش کرد و قهوه‌‌اش را نصفه گذاشت.
- چته ماه‌بانو؟ داشتم می‌اومدم ماشین امیرعلی رو توی کوچه دیدم، آدرس خونه‌تون رو از کجا بلده؟ قبلاً هم این‌جا اومده؟
نرمی مبل، میان دستش چنگ خورد. مات و فرو خورده، به حنانه‌ای که این سوال را از او پرسید خیره شد. انگار در اتاق بازجویی به سر می‌برد. حنانه، کم‌حوصله از جواب ندادنش دست به پیشانی‌اش کشید و پا روی پا انداخت.
- نمی‌دونم داری با خودت و زندگیت چی کار می‌کنی‌.‌.. .
یکهو دنباله‌ی حرفش را رها کرد و جدی؛ اما با ملایمت طرفش چرخید.
- اون روزی که حسام به خواستگاریت اومد دوست نداشتم این وصلت سر بگیره، می‌دونی چرا؟
فقط سر به معنی ندانستن تکان داد. نمی‌دانست حضور حنانه و گفتن این حرف‌ها چه معنی می‌دهد. صدایش خدشه به افکار بی‌سروته‌اش وارد کرد.
- نمی‌خواستم با هم ازدواج کنید چون از حسام مطمئن نبودم، چون می‌دونستم تویی که عاشق امیرعلی بودی کنارش خوشبخت نمی‌شی.
مبهوت نامش را خواند. می‌خواست به کجا برسد؟ اخم کرد و دست بالا آورد که یعنی صبر کند.
- بذار بگم، شما دو تا عین دو خط موازی بودین. حسام با زن جماعت آبش توی یک جوب نمی‌رفت. دلم برات سوخت، حسام برادرم بود؛ اما توام برام عزیز بودی، فکر می‌کردم حیفی واسه داداشم، با خودم می‌گفتم ماه‌بانو حقش نیست زیر دستش زندگیش سیاه شه... .
حرفش را برید:
- هیچ می‌فهمی داری چی میگی؟
آرام و خفه گفت، انگار روی سی*ن*ه‌اش تخته سنگ گذاشته بودند. از صورتش هرم گرما برمی‌خاست. حنانه امروز یک‌جور دیگر شده بود، انگار آمده بود امروزش را کامل به او زهر کند و برود. با تاسف سر به طرفین تکان داد و لبخند تلخی زد.
- اشتباه می‌کردم، توی تموم روزهایی که فکر می‌کردم کنار حسام عذاب می‌کشی و آزارت میده، تو هنوز هم دل و فکرت پی امیرعلی می‌چرخید. ماه‌بانو حسام انتخاب خودت بود. داداشم هر جور که باشه، می‌بینم که به خاطر زنش از حجره یک‌راست میاد خونه دنبال یه خورده آرامش؛ اما تو دور از چشمش.... .
چشمانش از بهت و عصبانیت گشاد شد. نگذاشت به وقاحتش ادامه دهد، بازویش را گرفت و از جا بلندش کرد.
- برو بیرون، از خونه‌ی من برو بیرون.
دستش را تا خروجی سالن کشید، درب را باز کرد و چنان هلش داد که کم مانده بود درون ایوان پرت شود. خود را به زور نگه داشت و وحشت‌زده کمر راست کرد. انتظار چنین واکنشی از ماه‌بانو نداشت.
- آبجی... من... .
جلوی رویش میان دهانه‌ی درب ایستاد. از خشم و حرص نفس‌نفس میزد.
- به من نگو آبجی! وایسادی که چی؟ آره من از حسام متنفرم، می‌خوای همین رو بشنوی، مگه نه؟
برق غم و دلخوری میان عسلی‌های لغزانش نشست. از سرما بدنش می‌لرزید. ماه‌بانو با پوزخند، بدون این‌که دل به حالش بسوزاند، از درب فاصله گرفت و به سالن برگشت. از روی مبل کیف و پالتویش را برداشت و به دستش داد.
- برو خونه. فکر می‌کردم لااقل تو درکم می‌کنی... .
مکث کرد و نیشخند زد.
- اما توام مثل بقیه‌ای. هیچ‌کَس از دل کسی باخبر نیست.
قبل از بسته شدن درب، شتاب‌زده خودش را به او رساند.
- ماه‌بانو؛ من منظور بدی نداشتم، فقط نگران زندگیتونم. تو رو خدا در موردم اشتباه فکر نکن.
درب به رویش، با صدای بدی بسته شد. بغض کرده به دور و برش نگاه انداخت و قدمی عقب رفت. اشتباه کرده بود که خواست قبل از بو بردن برادرش، اول با عروسش صحبت کند؟ او می‌ترسید از حسام، از روی دیگرش که اگر ماه‌بانو با آن مواجه میشد زندگی‌اش رنگ جهنم می‌گرفت.
***
بعد از رفتن حنانه مثل جنون‌زده‌ها از موهایش کشید و هق‌هق‌کنان پایین مبل نشست. حرکاتش اصلاً دست خودش نبود، در این شرایط زورش فقط به خودش می‌رسید. انگشت اتهام باز به سمتش گرفته شده بود. چرا هر چه می‌گذشت بیشتر درون دره سقوط می‌کرد؟ کار به جایی رسیده بود که حنانه به او امر و نهی می‌کرد. نمی‌دانست چه مدت گذشت و چقدر روی پارکت‌های سرد خانه نشست. از پشت پرده‌ی اشک نگاهش به قامت بلند حسام افتاد که جلوی در کاپشنش را روی چوب‌لباسی آویزان می‌کرد. تمام تنفرش سر باز کرد، انگار باعث تمام بدبختی‌ها جلوی رویش ایستاده باشد. حسام تا متوجه‌اش شد، چشم ریز کرد و چند قدم جلو آمد.
- چته؟ این چه ریختیه؟
نفس‌نفس میزد. هیچ نمی‌گفت و صامت نگاهش می‌کرد. جلوی پایش روی کاسه‌ی زانو نشست و دست زیر چانه‌اش گذاشت. برق کم‌سوی نگرانی را در سیاه‌چاله‌های عمیقش می‌دید. لحن محکم و اما آرامش در گوشش پیچید:
- جواب من رو بده.
چقدر سخت بود اجبار. دلش با این زندگی نبود. در آغوشش تقلا کرد، مشت‌های کوچک و کم‌جانش را به سی*ن*ه‌ی ستبرش کوبید. شده بود خودباخته‌ی ذلیلی که باید مثل پاسوخته‌ها در برزخ دورش زوزه بکشد.
- ازت‌‌... مت‌... متنفرم.
صدایش انگار از ته چاه بیرون می‌آمد‌. آن‌قدر حالش بد بود که مرد مقابلش توجهی به حرفش نکند. صورتش را میان دستانش قاب گرفت.
- چته تو؟ نکنه از حرف‌هام به این حال و روز دراومدی؟خیلی بچه‌ای ماهی! خیلی... .
کاسه‌ی صبرش ل*ب‌ریز شد، نفس‌بریده جیغ کشید:
- آره بچه‌ام‌‌، برو و دست از سر این بچه بردار.
چنگ به خرمن پریشان موهایش انداخت. حسام خواست او را باز در میان بازوانش بگیرد. روی سی*ن*ه‌اش زار زد.
- من یه احمقم! عقلم نمی‌رسه. کاش می‌مردم... کاش... .
سی*ن*ه‌اش به خس‌خس افتاد.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا