حسام اخم کرد و دست پیش برد. از زیربغل دخترک گرفت و به طرف مبل هدایتش کرد، مجبورش کرد بنشیند.
- بیا، بیا یه خورده بشین، حالت خوب نیست.
با حرص کنارش زد و نفهمید چه پراند:
- ولم کن. ازت متنفرم، نمیفهمی؟
دو مرتبه اخم کرد. این چندمین بار بود که تنفرش را فریاد میزد؟ عجیب بود که مثل همیشه با توپ و تشر ساکتش نکرد. صورتش را به طرف خود برگرداند. از هقهق نفسهایش به شماره افتاد. زیر ل*ب شنید که چیزی گفت و او را از جا بلند کرد. چرا به خودش فحش میداد؟ وارد سرویس اتاق شد و شیر آب را باز کرد.
- بیا جلو، عین دختربچههای ننر فقط بلدی ونگ بزنی. من خاکبرسر خسته از سر کار اومدم، این ریختی جلومی. نگاش کن، نگاش کن، هر کی ببینتت فکر میکنه چیشده! چرا آدم نمیشی ماهی؟
کاسهی پر چشمانش دوباره خالی شدند. همانطور به شیر باز نگاه میکرد که لا اله الله اللهی زیر ل*ب گفت و مشتش را پر از آب کرد.
- بیا جلو ببینم.
حرکتی نکرد که شاکی شد.
- ماهی به خدا میزنمت.
سر عقب برد که آتش گرفت، چنان نعرهای زد که رنگ از رخش پرید. آب دهانش را فرو داد.
- خو... خوبم، ب... برو کنار.
پوزخند زد.
- آره دارم میبینم حال و روزت رو! زور باید بالای سرت باشه. یهکم از این آب بخور، اعصاب نذاشتی برام.
چیزی نگفت. جلویش را نگرفت، چون میدانست اگر باز هم مخالفتی کند وادارش میکرد. از سرویس که بیرون آمد مستقیم به سمت تخت رفت. دوست داشت فقط چشم روی هم بگذارد و بخوابد. طاقباز دراز کشید و به سقف بالای سرش خیره شد. صدای درب، افکار پریشانش را بینتیجه گذاشت. حسام از دیدن وضعیتش چشمغره رفت و حوله به دست سمتش آمد. شروع به گرفتن آب صورتش کرد.
- ببین دخترجون، سعی نکن من رو کلافه کنی. در مورد کار کردن یا نکردنت هم فکر میکنم؛ گفته باشم فکر، پس یهکم سر عقل بیا.
کاش فقط مشکلش کار بود، کاش. از عجز و بیچارگی بغض راه گلویش را بست. انگار غل و زنجیر به پاهایش وصل کرده بودند. نگاه حسام از چشمانش پایین آمد و روی چانهی لرزانش نشست. از تنش درونیاش کاسته شد. حوله را کنار گذاشت و با همان لباسهای بیرون از خانهاش، پهلویش دراز کشید. نمیدانست از سر چه دخترک به این حال و روز درآمده بود؛ ولی دلش قدری برایش سوخت، باید کمی از موضعش پایین میآمد. دستش را نوازشوار پشت کمرش کشید و ب*وسه به روی سر و صورتش نشاند.
- هیش! آروم باش دیوونه. این همه اشک رو از کجا میاری؟ هوم؟
چیزی نگفت. هیچوقت اینقدر آرام و نرم صحبت نمیکرد. ناگهان چه شد که محبتش گل کرد؟ از ترحم بیزار بود. دستش را پس زد و گوشهی تخت خزید که عصبی چشم بست.
- ماهی!
صورتش را در بالش فرو برد و هق زد. با قدرت در آغوشش کشید که سرش به دیوارهی سی*ن*هاش خورد. از بس محکم میان بازوهایش فشرده شده بود که نمیتوانست تقلایی کند. چرا هم آزارش میداد و هم میخواست آرامش کند؟ نوازشش را نمیخواست، مگر این زخم تازه کهنه میشد؟ تا عمر داشت عذابش میداد. باید میسوخت و دم نمیزد. دیگر امیرعلی وجود نداشت، مگر با حرفهای امروزش راه برگشتی هم برایش گذاشته بود؟ پیراهن سفیدش خیس از اشکهایش شد. وضعیتش مثل کسانی بود که به اجبار او را به دنیای دیگری برده باشند؛ همانجور که آدم و حوا از بهشت به زمین رانده شدند. حال غریبی در این خانه و کنار حسام داشت. از یک جهت بلاتکلیف بود که تا کی میتوانست حضور حسام را در زندگیاش تحمل کند؟ یکطرف اما ذهنش برای خود تکرار میکرد که باید به این شرایط عادت کند، به مردی که شوهرش است. از این عادتهای تحمیلی هم تنفر داشت که سرنوشتش را به تلاطم انداخته بود.
***
این روزها دیگر چیزی قلبش را شادمان نمیکرد. چه وقتهایی که در تنهایی خودش آرزوی مرگ میکرد و برای فرار از این افکار شیطانی بیشتر وقتش را با کار میگذراند و خانه هم که میرفت آنقدر خسته میشد که سرش بر بالش نرسیده، خوابش میبرد. زن میانسالی همراه با دخترش که از درد دندان مینالید و رنگ صورتش به زردی میزد، پا در مطب گذاشتند. این چندمین مریض بود که امروز به آنها نوبت میداد؟
- اسم و فامیلتون؟
زن، عینک طبیاش را سراسیمه از روی چشمانش برداشت و در کیفش دنبال چیزی گشت.
- من از آشناهای دکتر هستم، دیشب نوبت گرفتم، یادتون نیست؟
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
- بیا، بیا یه خورده بشین، حالت خوب نیست.
با حرص کنارش زد و نفهمید چه پراند:
- ولم کن. ازت متنفرم، نمیفهمی؟
دو مرتبه اخم کرد. این چندمین بار بود که تنفرش را فریاد میزد؟ عجیب بود که مثل همیشه با توپ و تشر ساکتش نکرد. صورتش را به طرف خود برگرداند. از هقهق نفسهایش به شماره افتاد. زیر ل*ب شنید که چیزی گفت و او را از جا بلند کرد. چرا به خودش فحش میداد؟ وارد سرویس اتاق شد و شیر آب را باز کرد.
- بیا جلو، عین دختربچههای ننر فقط بلدی ونگ بزنی. من خاکبرسر خسته از سر کار اومدم، این ریختی جلومی. نگاش کن، نگاش کن، هر کی ببینتت فکر میکنه چیشده! چرا آدم نمیشی ماهی؟
کاسهی پر چشمانش دوباره خالی شدند. همانطور به شیر باز نگاه میکرد که لا اله الله اللهی زیر ل*ب گفت و مشتش را پر از آب کرد.
- بیا جلو ببینم.
حرکتی نکرد که شاکی شد.
- ماهی به خدا میزنمت.
سر عقب برد که آتش گرفت، چنان نعرهای زد که رنگ از رخش پرید. آب دهانش را فرو داد.
- خو... خوبم، ب... برو کنار.
پوزخند زد.
- آره دارم میبینم حال و روزت رو! زور باید بالای سرت باشه. یهکم از این آب بخور، اعصاب نذاشتی برام.
چیزی نگفت. جلویش را نگرفت، چون میدانست اگر باز هم مخالفتی کند وادارش میکرد. از سرویس که بیرون آمد مستقیم به سمت تخت رفت. دوست داشت فقط چشم روی هم بگذارد و بخوابد. طاقباز دراز کشید و به سقف بالای سرش خیره شد. صدای درب، افکار پریشانش را بینتیجه گذاشت. حسام از دیدن وضعیتش چشمغره رفت و حوله به دست سمتش آمد. شروع به گرفتن آب صورتش کرد.
- ببین دخترجون، سعی نکن من رو کلافه کنی. در مورد کار کردن یا نکردنت هم فکر میکنم؛ گفته باشم فکر، پس یهکم سر عقل بیا.
کاش فقط مشکلش کار بود، کاش. از عجز و بیچارگی بغض راه گلویش را بست. انگار غل و زنجیر به پاهایش وصل کرده بودند. نگاه حسام از چشمانش پایین آمد و روی چانهی لرزانش نشست. از تنش درونیاش کاسته شد. حوله را کنار گذاشت و با همان لباسهای بیرون از خانهاش، پهلویش دراز کشید. نمیدانست از سر چه دخترک به این حال و روز درآمده بود؛ ولی دلش قدری برایش سوخت، باید کمی از موضعش پایین میآمد. دستش را نوازشوار پشت کمرش کشید و ب*وسه به روی سر و صورتش نشاند.
- هیش! آروم باش دیوونه. این همه اشک رو از کجا میاری؟ هوم؟
چیزی نگفت. هیچوقت اینقدر آرام و نرم صحبت نمیکرد. ناگهان چه شد که محبتش گل کرد؟ از ترحم بیزار بود. دستش را پس زد و گوشهی تخت خزید که عصبی چشم بست.
- ماهی!
صورتش را در بالش فرو برد و هق زد. با قدرت در آغوشش کشید که سرش به دیوارهی سی*ن*هاش خورد. از بس محکم میان بازوهایش فشرده شده بود که نمیتوانست تقلایی کند. چرا هم آزارش میداد و هم میخواست آرامش کند؟ نوازشش را نمیخواست، مگر این زخم تازه کهنه میشد؟ تا عمر داشت عذابش میداد. باید میسوخت و دم نمیزد. دیگر امیرعلی وجود نداشت، مگر با حرفهای امروزش راه برگشتی هم برایش گذاشته بود؟ پیراهن سفیدش خیس از اشکهایش شد. وضعیتش مثل کسانی بود که به اجبار او را به دنیای دیگری برده باشند؛ همانجور که آدم و حوا از بهشت به زمین رانده شدند. حال غریبی در این خانه و کنار حسام داشت. از یک جهت بلاتکلیف بود که تا کی میتوانست حضور حسام را در زندگیاش تحمل کند؟ یکطرف اما ذهنش برای خود تکرار میکرد که باید به این شرایط عادت کند، به مردی که شوهرش است. از این عادتهای تحمیلی هم تنفر داشت که سرنوشتش را به تلاطم انداخته بود.
***
این روزها دیگر چیزی قلبش را شادمان نمیکرد. چه وقتهایی که در تنهایی خودش آرزوی مرگ میکرد و برای فرار از این افکار شیطانی بیشتر وقتش را با کار میگذراند و خانه هم که میرفت آنقدر خسته میشد که سرش بر بالش نرسیده، خوابش میبرد. زن میانسالی همراه با دخترش که از درد دندان مینالید و رنگ صورتش به زردی میزد، پا در مطب گذاشتند. این چندمین مریض بود که امروز به آنها نوبت میداد؟
- اسم و فامیلتون؟
زن، عینک طبیاش را سراسیمه از روی چشمانش برداشت و در کیفش دنبال چیزی گشت.
- من از آشناهای دکتر هستم، دیشب نوبت گرفتم، یادتون نیست؟
کد:
حسام اخم کرد و دست پیش برد. از زیربغل دخترک گرفت و به طرف مبل هدایتش کرد، مجبورش کرد بنشیند.
- بیا، بیا یه خورده بشین، حالت خوب نیست.
با حرص کنارش زد و نفهمید چه پراند:
- ولم کن. ازت متنفرم، نمیفهمی؟
دو مرتبه اخم کرد. این چندمین بار بود که تنفرش را فریاد میزد؟ عجیب بود که مثل همیشه با توپ و تشر ساکتش نکرد. صورتش را به طرف خود برگرداند. از هقهق نفسهایش به شماره افتاد. زیر ل*ب شنید که چیزی گفت و او را از جا بلند کرد. چرا به خودش فحش میداد؟ وارد سرویس اتاق شد و شیر آب را باز کرد.
- بیا جلو، عین دختربچههای ننر فقط بلدی ونگ بزنی. من خاکبرسر خسته از سر کار اومدم، این ریختی جلومی. نگاش کن، نگاش کن، هر کی ببینتت فکر میکنه چیشده! چرا آدم نمیشی ماهی؟
کاسهی پر چشمانش دوباره خالی شدند. همانطور به شیر باز نگاه میکرد که لا اله الله اللهی زیر ل*ب گفت و مشتش را پر از آب کرد.
- بیا جلو ببینم.
حرکتی نکرد که شاکی شد.
- ماهی به خدا میزنمت.
سر عقب برد که آتش گرفت، چنان نعرهای زد که رنگ از رخش پرید. آب دهانش را فرو داد.
- خو... خوبم، ب... برو کنار.
پوزخند زد.
- آره دارم میبینم حال و روزت رو! زور باید بالای سرت باشه. یهکم از این آب بخور، اعصاب نذاشتی برام.
چیزی نگفت. جلویش را نگرفت، چون میدانست اگر باز هم مخالفتی کند وادارش میکرد. از سرویس که بیرون آمد مستقیم به سمت تخت رفت. دوست داشت فقط چشم روی هم بگذارد و بخوابد. طاقباز دراز کشید و به سقف بالای سرش خیره شد. صدای درب، افکار پریشانش را بینتیجه گذاشت. حسام از دیدن وضعیتش چشمغره رفت و حوله به دست سمتش آمد. شروع به گرفتن آب صورتش کرد.
- ببین دخترجون، سعی نکن من رو کلافه کنی. در مورد کار کردن یا نکردنت هم فکر میکنم؛ گفته باشم فکر، پس یهکم سر عقل بیا.
کاش فقط مشکلش کار بود، کاش. از عجز و بیچارگی بغض راه گلویش را بست. انگار غل و زنجیر به پاهایش وصل کرده بودند. نگاه حسام از چشمانش پایین آمد و روی چانهی لرزانش نشست. از تنش درونیاش کاسته شد. حوله را کنار گذاشت و با همان لباسهای بیرون از خانهاش، پهلویش دراز کشید. نمیدانست از سر چه دخترک به این حال و روز درآمده بود؛ ولی دلش قدری برایش سوخت، باید کمی از موضعش پایین میآمد. دستش را نوازشوار پشت کمرش کشید و ب*وسه به روی سر و صورتش نشاند.
- هیش! آروم باش دیوونه. این همه اشک رو از کجا میاری؟ هوم؟
چیزی نگفت. هیچوقت اینقدر آرام و نرم صحبت نمیکرد. ناگهان چه شد که محبتش گل کرد؟ از ترحم بیزار بود. دستش را پس زد و گوشهی تخت خزید که عصبی چشم بست.
- ماهی!
صورتش را در بالش فرو برد و هق زد. با قدرت در آغوشش کشید که سرش به دیوارهی سی*ن*هاش خورد. از بس محکم میان بازوهایش فشرده شده بود که نمیتوانست تقلایی کند. چرا هم آزارش میداد و هم میخواست آرامش کند؟ نوازشش را نمیخواست، مگر این زخم تازه کهنه میشد؟ تا عمر داشت عذابش میداد. باید میسوخت و دم نمیزد. دیگر امیرعلی وجود نداشت، مگر با حرفهای امروزش راه برگشتی هم برایش گذاشته بود؟ پیراهن سفیدش خیس از اشکهایش شد. وضعیتش مثل کسانی بود که به اجبار او را به دنیای دیگری برده باشند؛ همانجور که آدم و حوا از بهشت به زمین رانده شدند. حال غریبی در این خانه و کنار حسام داشت. از یک جهت بلاتکلیف بود که تا کی میتوانست حضور حسام را در زندگیاش تحمل کند؟ یکطرف اما ذهنش برای خود تکرار میکرد که باید به این شرایط عادت کند، به مردی که شوهرش است. از این عادتهای تحمیلی هم تنفر داشت که سرنوشتش را به تلاطم انداخته بود.
***
این روزها دیگر چیزی قلبش را شادمان نمیکرد. چه وقتهایی که در تنهایی خودش آرزوی مرگ میکرد و برای فرار از این افکار شیطانی بیشتر وقتش را با کار میگذراند و خانه هم که میرفت آنقدر خسته میشد که سرش بر بالش نرسیده، خوابش میبرد. زن میانسالی همراه با دخترش که از درد دندان مینالید و رنگ صورتش به زردی میزد، پا در مطب گذاشتند. این چندمین مریض بود که امروز به آنها نوبت میداد؟
- اسم و فامیلتون؟
زن، عینک طبیاش را سراسیمه از روی چشمانش برداشت و در کیفش دنبال چیزی گشت.
- من از آشناهای دکتر هستم، دیشب نوبت گرفتم، یادتون نیست؟
آخرین ویرایش: