فعال رمان یادگارهای کبود | لیلا مرادی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Leila.Novel
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 117
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Leila.Novel

نویسنده انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
552
لایک‌ها
2,079
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
19,178
Points
632
حسام اخم‌ کرد و دست پیش برد. از زیربغل دخترک گرفت و به طرف مبل هدایتش کرد، مجبورش کرد بنشیند.
- بیا، بیا یه خورده بشین، حالت خوب نیست.
با حرص کنارش زد و نفهمید چه پراند:
- ولم کن. ازت متنفرم، نمی‌فهمی؟
دو مرتبه اخم کرد. این چندمین بار بود که تنفرش را فریاد میزد؟ عجیب بود که مثل همیشه با توپ و تشر ساکتش نکرد. صورتش را به طرف خود برگرداند. از هق‌هق نفس‌هایش به شماره افتاد. زیر ل*ب شنید که چیزی گفت و او را از جا بلند کرد. چرا به خودش فحش می‌داد؟ وارد سرویس اتاق شد و شیر آب را باز کرد.
- بیا جلو، عین دختربچه‌های ننر فقط بلدی ونگ بزنی. من خاک‌بر‌سر خسته از سر کار اومدم، این ریختی جلومی. نگاش کن، نگاش کن، هر کی ببینتت فکر می‌کنه چی‌شده! چرا آدم نمی‌شی ماهی؟
کاسه‌ی پر چشمانش دوباره خالی شدند. همان‌طور به شیر باز نگاه می‌کرد که لا اله الله اللهی زیر ل*ب گفت و مشتش را پر از آب کرد.
- بیا جلو ببینم.
حرکتی نکرد که شاکی شد.
- ماهی به خدا می‌زنمت.
سر عقب برد که آتش گرفت، چنان نعره‌ای زد که رنگ از رخش پرید. آب دهانش را فرو داد.
- خو... خوبم، ب... برو کنار.
پوزخند زد.
- آره دارم می‌بینم حال و روزت رو! زور باید بالای سرت باشه. یه‌‌کم از این آب بخور، اعصاب نذاشتی برام.
چیزی نگفت. جلویش را نگرفت، چون می‌دانست اگر باز هم مخالفتی کند وادارش می‌کرد. از سرویس که بیرون آمد مستقیم به سمت تخت رفت. دوست داشت فقط چشم روی هم بگذارد و بخوابد. طاق‌باز دراز کشید و به سقف بالای سرش خیره شد. صدای درب، افکار پریشانش را بی‌نتیجه گذاشت. حسام از دیدن وضعیتش چشم‌غره رفت و حوله به دست سمتش آمد. شروع به گرفتن آب صورتش کرد.
- ببین دختر‌جون، سعی نکن من رو کلافه کنی. در مورد کار کردن یا نکردنت هم فکر می‌کنم؛ گفته باشم فکر، پس یه‌کم سر عقل بیا.
کاش فقط مشکلش کار بود، کاش. از عجز و بیچارگی بغض راه گلویش را بست. انگار غل و زنجیر به پاهایش وصل کرده بودند. نگاه حسام از چشمانش پایین آمد و روی چانه‌ی لرزانش نشست. از تنش درونی‌اش کاسته شد. حوله را کنار گذاشت و با همان لباس‌های بیرون از خانه‌اش، پهلویش دراز کشید. نمی‌دانست از سر چه دخترک به این حال و روز درآمده بود؛ ولی دلش قدری برایش سوخت، باید کمی از موضعش پایین می‌آمد. دستش را نوازش‌وار پشت کمرش کشید و ب*وسه‌ به روی سر و صورتش نشاند.
- هیش! آروم باش دیوونه. این همه اشک رو از کجا میاری؟ هوم؟
چیزی نگفت. هیچ‌وقت این‌قدر آرام و نرم صحبت نمی‌کرد. ناگهان چه شد که محبتش گل کرد؟ از ترحم بیزار بود. دستش را پس زد و گوشه‌ی تخت خزید که عصبی چشم بست.
- ماهی!
صورتش را در بالش فرو برد و هق زد. با قدرت در آغوشش کشید که سرش به دیواره‌ی سی*ن*ه‌اش خورد. از بس محکم میان بازوهایش فشرده شده بود که نمی‌توانست تقلایی کند. چرا هم آزارش می‌داد و هم می‌خواست آرامش کند؟ نوازشش را نمی‌خواست، مگر این زخم تازه کهنه میشد؟ تا عمر داشت عذابش می‌داد. باید می‌سوخت و دم نمی‌زد. دیگر امیرعلی وجود نداشت، مگر با حرف‌های امروزش راه برگشتی هم برایش گذاشته بود؟ پیراهن سفیدش خیس از اشک‌هایش شد. وضعیتش مثل کسانی بود که به اجبار او را به دنیای دیگری برده باشند؛ همان‌جور که آدم و حوا از بهشت به زمین رانده شدند. حال غریبی در این خانه و کنار حسام داشت. از یک جهت بلاتکلیف بود که تا کی می‌توانست حضور حسام را در زندگی‌اش تحمل کند؟ یک‌طرف اما ذهنش برای خود تکرار می‌کرد که باید به این شرایط عادت کند، به مردی که شوهرش است. از این عادت‌های تحمیلی هم تنفر داشت که سرنوشتش را به تلاطم انداخته بود.
***
این روزها دیگر چیزی قلبش را شادمان نمی‌کرد. چه وقت‌هایی که در تنهایی خودش آرزوی مرگ می‌کرد و برای فرار از این افکار شیطانی بیشتر وقتش را با کار می‌گذراند و خانه هم که می‌رفت آن‌قدر خسته میشد که سرش بر بالش نرسیده، خوابش می‌برد. زن میان‌سالی همراه با دخترش که از درد دندان می‌نالید و رنگ صورتش به زردی میزد، پا در مطب گذاشتند. این چندمین مریض بود که امروز به آن‌ها نوبت می‌داد؟
- اسم و فامیلتون؟
زن، عینک طبی‌اش را سراسیمه از روی چشمانش برداشت و در کیفش دنبال چیزی گشت.
- من از آشناهای دکتر هستم، دیشب نوبت گرفتم، یادتون نیست؟
کد:
حسام اخم‌ کرد و دست پیش برد. از زیربغل دخترک گرفت و به طرف مبل هدایتش کرد، مجبورش کرد بنشیند.
- بیا، بیا یه خورده بشین، حالت خوب نیست.
با حرص کنارش زد و نفهمید چه پراند:
- ولم کن. ازت متنفرم، نمی‌فهمی؟
دو مرتبه اخم کرد. این چندمین بار بود که تنفرش را فریاد میزد؟ عجیب بود که مثل همیشه با توپ و تشر ساکتش نکرد. صورتش را به طرف خود برگرداند. از هق‌هق نفس‌هایش به شماره افتاد. زیر ل*ب شنید که چیزی گفت و او را از جا بلند کرد. چرا به خودش فحش می‌داد؟ وارد سرویس اتاق شد و شیر آب را باز کرد.
- بیا جلو، عین دختربچه‌های ننر فقط بلدی ونگ بزنی. من خاک‌بر‌سر خسته از سر کار اومدم، این ریختی جلومی. نگاش کن، نگاش کن، هر کی ببینتت فکر می‌کنه چی‌شده! چرا آدم نمی‌شی ماهی؟
کاسه‌ی پر چشمانش دوباره خالی شدند. همان‌طور به شیر باز نگاه می‌کرد که لا اله الله اللهی زیر ل*ب گفت و مشتش را پر از آب کرد.
- بیا جلو ببینم.
حرکتی نکرد که شاکی شد.
- ماهی به خدا می‌زنمت.
سر عقب برد که آتش گرفت، چنان نعره‌ای زد که رنگ از رخش پرید. آب دهانش را فرو داد.
- خو... خوبم، ب... برو کنار.
پوزخند زد.
- آره دارم می‌بینم حال و روزت رو! زور باید بالای سرت باشه. یه‌‌کم از این آب بخور، اعصاب نذاشتی برام.
چیزی نگفت. جلویش را نگرفت، چون می‌دانست اگر باز هم مخالفتی کند وادارش می‌کرد. از سرویس که بیرون آمد مستقیم به سمت تخت رفت. دوست داشت فقط چشم روی هم بگذارد و بخوابد. طاق‌باز دراز کشید و به سقف بالای سرش خیره شد. صدای درب، افکار پریشانش را بی‌نتیجه گذاشت. حسام از دیدن وضعیتش چشم‌غره رفت و حوله به دست سمتش آمد. شروع به گرفتن آب صورتش کرد.
- ببین دختر‌جون، سعی نکن من رو کلافه کنی. در مورد کار کردن یا نکردنت هم فکر می‌کنم؛ گفته باشم فکر، پس یه‌کم سر عقل بیا.
کاش فقط مشکلش کار بود، کاش. از عجز و بیچارگی بغض راه گلویش را بست. انگار غل و زنجیر به پاهایش وصل کرده بودند. نگاه حسام از چشمانش پایین آمد و روی چانه‌ی لرزانش نشست. از تنش درونی‌اش کاسته شد. حوله را کنار گذاشت و با همان لباس‌های بیرون از خانه‌اش، پهلویش دراز کشید. نمی‌دانست از سر چه دخترک به این حال و روز درآمده بود؛ ولی دلش قدری برایش سوخت، باید کمی از موضعش پایین می‌آمد. دستش را نوازش‌وار پشت کمرش کشید و ب*وسه‌ به روی سر و صورتش نشاند.
- هیش! آروم باش دیوونه. این همه اشک رو از کجا میاری؟ هوم؟
چیزی نگفت. هیچ‌وقت این‌قدر آرام و نرم صحبت نمی‌کرد. ناگهان چه شد که محبتش گل کرد؟ از ترحم بیزار بود. دستش را پس زد و گوشه‌ی تخت خزید که عصبی چشم بست.
- ماهی!
صورتش را در بالش فرو برد و هق زد. با قدرت در آغوشش کشید که سرش به دیواره‌ی سی*ن*ه‌اش خورد. از بس محکم میان بازوهایش فشرده شده بود که نمی‌توانست تقلایی کند. چرا هم آزارش می‌داد و هم می‌خواست آرامش کند؟ نوازشش را نمی‌خواست، مگر این زخم تازه کهنه میشد؟ تا عمر داشت عذابش می‌داد. باید می‌سوخت و دم نمی‌زد. دیگر امیرعلی وجود نداشت، مگر با حرف‌های امروزش راه برگشتی هم برایش گذاشته بود؟ پیراهن سفیدش خیس از اشک‌هایش شد. وضعیتش مثل کسانی بود که به اجبار او را به دنیای دیگری برده باشند؛ همان‌جور که آدم و حوا از بهشت به زمین رانده شدند. حال غریبی در این خانه و کنار حسام داشت. از یک جهت بلاتکلیف بود که تا کی می‌توانست حضور حسام را در زندگی‌اش تحمل کند؟ یک‌طرف اما ذهنش برای خود تکرار می‌کرد که باید به این شرایط عادت کند، به مردی که شوهرش است. از این عادت‌های تحمیلی هم تنفر داشت که سرنوشتش را به تلاطم انداخته بود.
***
این روزها دیگر چیزی قلبش را شادمان نمی‌کرد. چه وقت‌هایی که در تنهایی خودش آرزوی مرگ می‌کرد و برای فرار از این افکار شیطانی بیشتر وقتش را با کار می‌گذراند و خانه هم که می‌رفت آن‌قدر خسته میشد که سرش بر بالش نرسیده، خوابش می‌برد. زن میان‌سالی همراه با دخترش که از درد دندان می‌نالید و رنگ صورتش به زردی میزد، پا در مطب گذاشتند. این چندمین مریض بود که امروز به آن‌ها نوبت می‌داد؟
- اسم و فامیلتون؟
زن، عینک طبی‌اش را سراسیمه از روی چشمانش برداشت و در کیفش دنبال چیزی گشت.
- من از آشناهای دکتر هستم، دیشب نوبت گرفتم، یادتون نیست؟
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.Novel

نویسنده انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
552
لایک‌ها
2,079
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
19,178
Points
632
نگاه از برگه‌های پیش رویش برداشت و به دخترکش داد که روی صندلی، آرنج به زانو تکیه زده بود و سرش را می‌فشرد. تلفن شروع به زنگ خوردن کرد. در حین جواب دادن کارت بانکی را از دست زن گرفت.
- چند لحظه صبر کنید. مریض داخله، بیرون بیاد شما برید.
صدای خش‌دار پیرمردی از پشت خط به گوش رسید:
- مطب آقای دکتر راد؟
- بله بفرمایید.
ساعت از نه شب گذشته بود و جا برای نشستن مریض‌ها نبود. صدای گریه‌ی بچه‌ای مغزش را سوراخ کرد. یک نگاه چپ‌چپی به زن انداخت که بی‌ملاحظه با موبایلش ور می‌رفت و دخترک کوچکش سرخ شده از گریه در آ*غ*و*ش پدرش تکان داده میشد.
«عجب آدم‌هایی پیدا میشن. مطب که جای بچه نیست!»
بی‌توجه به الوالو گفتن‌های پیرمرد، نوک لوله‌ی خودکار درون دستش را، محکم به میز کوبید.
- لطفاً بچه‌تون رو آروم کنید خانم؛ این‌جا مریض نشسته.
انگار به تریش قبایش برخورد، ایشی گفت و با غیض بچه را از شوهرش گرفت. شنید که زیرلبی غرید:
- یه خورده نمی‌تونستی آرومش کنی؟
نچ‌نچی کرد و چشم از آن‌ها گرفت.
- خانم... خانم می‌شنوید؟ من یه نوبت واسه فردا می‌خوام.
دست به سرش گرفت و بی‌حواس ل*ب زد:
- ها... یعنی آره، فردا صبح ساعت ده تشریف بیارید.
تلفن را سرجایش گذاشت و قولنج گ*ردنش را شکست. این روزها از بس زندگی‌اش درگیر کار شده بود که وقت سر خاراندن نداشت. حنانه برایش پیام فرستاده بود که برای میهمانی فردا خودش را آماده کند؛ چند تا شکلک مسخره هم گذاشته بود.
«دخترک دیوانه!»
به یک هفته نکشید، همراه فاطمه با چند بسته پاستیل آمده بود که مثلاً او را ببخشد. اول همه چیز را خ*را*ب می‌کرد و سرآخر خودش پشیمان میشد. مریض که بیرون آمد، آن مادر و دختر را داخل فرستاد. تلفن دوباره زنگ خورد. یک چای خوردن هم برایش حرام بود! استکان نیمه‌پرش را با حرص از ل*بش فاصله داد.
- بله؟
فکر کرده بود برای نوبت‌دهی زنگ زدند؛ اما برخلاف باورش، صدای نرم آقای دکتر به گوشش رسید و باعث شد از خجالت محکم ل*ب زیرینش را گ*از بگیرد.
- خانم آذین، لطفاً به تموم بیمارها بگید فردا صبح بیان؛ دیروقته، باید مطب رو ببندم.
صدای غر و ناله‌های بعضی‌ از افراد می‌آمد که از فرط انتظار کلافه شده بودند. گوشه‌ی ل*بش را به دندان گرفت.
- چشم، حتماً بهشون میگم.
بعد از قطع کردن تلفن مردی از آن‌طرف سالن داد زد:
- خانم امشب اگه کارمون راه نمی‌افته، بگید بریم یه جای دیگه.
دستی به سر و روی مقنعه‌‌ی قهوه‌ایش کشید و ایستاد.
- ساعت نزدیک ده شبه، همه جا بسته‌ست، مگه این‌که بیمارستان شبانه‌روزی برید. اون‌هایی که جراحی دارند، فردا اول وقت تشریف بیارن که کارشون زودتر راه بیفته. بقیه هم واسه معاینه، انشاالله تا فردا.
یکی گفت:
- ای بابا! خب از اول می‌گفتی.
هر کسی یک چیزی می‌پراند و شکایتش را اعلام می‌کرد. خودش را به آبدارخانه رساند و سرش را بین دستانش گرفت. از این همه سروصدا سرسام گرفته بود. آن‌قدر همان‌جا روی صندلی نشست و ماند که کم‌کم صداها خوابید. در با صدای آرامی باز شد، شانه‌هایش تکان خفیفی خوردند. از دیدن دکتر سریع از جا برخاست.
- عه شمایید؟ خسته نباشید.
دکتر، مرد جوان و خوش‌پوشی بود؛ میشد گفت از آن دست مردان خوش‌قیافه‌ است که به سر و ریختش اهمیت زیادی می‌دهد. همیشه کت‌ و شلوارهای برند و متنوع می‌پوشید. قدمی جلو آمد، لبخند خسته‌ای به رویش پاشید و دستی به موهای سیاهش کشید تا مرتبش کند.
- ممنون خانم. دارم میرم خونه، نکنه می‌خواید شب رو همین‌جا بمونید؟
آخر حرفش را به شوخی گفت که ل*ب گزید و نگاه به ساعت مچی‌اش داد. با دیدن عقربه‌ی کوچک ساعت ای وای بلندی گفت و مثل قرقی از جلوی چشمان درشت شده‌ی دکتر محو شد. اگر دیر به خانه می‌رسید حسام کله‌اش را می‌کند. همین هم با هزار خواهش و زور راضی شده بود که به سرکار برود، تازه با کلی تحقیقات! اگر فرمایشات حاج‌حسین مبنی بر این‌که آقای دکتر، پسر یکی از دوستان خوبش است نبود، شاید به این زودی‌ها دستش به کار بند نمی‌شد. هر چه وسیله داشت تند‌تند درون کیفش چپاند. دکتر با لبخند و چشمانی که در آن خنده موج میزد دست به جیب، به چهارچوب در تکیه داد.
- برای فردا مرخصی می‌خواستین دیگه، درسته؟
با ابروی بالا رفته سر بالا گرفت. تازه یادش آمد فردا شب تولد حنانه است و او هنوز هیچ کاری نکرده بود. ضربه‌ی آرامی به پیشانی‌اش زد و میز را دور زد.
- خوب شد یادم انداختین. بله اگه ممکنه عصر بهم مرخصی بدین. باور کنید مجبور نبودم... .
پشت سرش از مطب خارج شد و در حالی که درب را قفل می‌کرد، به طرفش سر چرخاند و با آرامش پلک باز و بسته کرد.
- اشکالی نداره خانم آذین، بی فکر و خیال از مهمونی فردا شب ل*ذت ببرید. خودم یه جوری از پس کارها برمیام.
کد:
نگاه از برگه‌های پیش رویش برداشت و به دخترکش داد که روی صندلی، آرنج به زانو تکیه زده بود و سرش را می‌فشرد. تلفن شروع به زنگ خوردن کرد. در حین جواب دادن کارت بانکی را از دست زن گرفت.
- چند لحظه صبر کنید. مریض داخله، بیرون بیاد شما برید.
صدای خش‌دار پیرمردی از پشت خط به گوش رسید:
- مطب آقای دکتر راد؟
- بله بفرمایید.
ساعت از نه شب گذشته بود و جا برای نشستن مریض‌ها نبود. صدای گریه‌ی بچه‌ای مغزش را سوراخ کرد. یک نگاه چپ‌چپی به زن انداخت که بی‌ملاحظه با موبایلش ور می‌رفت و دخترک کوچکش سرخ شده از گریه در آ*غ*و*ش پدرش تکان داده میشد.
«عجب آدم‌هایی پیدا میشن. مطب که جای بچه نیست!»
بی‌توجه به الوالو گفتن‌های پیرمرد، نوک لوله‌ی خودکار درون دستش را، محکم به میز کوبید.
- لطفاً بچه‌تون رو آروم کنید خانم؛ این‌جا مریض نشسته.
انگار به تریش قبایش برخورد، ایشی گفت و با غیض بچه را از شوهرش گرفت. شنید که زیرلبی غرید:
- یه خورده نمی‌تونستی آرومش کنی؟
نچ‌نچی کرد و چشم از آن‌ها گرفت.
- خانم... خانم می‌شنوید؟ من یه نوبت واسه فردا می‌خوام.
دست به سرش گرفت و بی‌حواس ل*ب زد:
- ها... یعنی آره، فردا صبح ساعت ده تشریف بیارید.
تلفن را سرجایش گذاشت و قولنج گ*ردنش را شکست. این روزها از بس زندگی‌اش درگیر کار شده بود که وقت سر خاراندن نداشت. حنانه برایش پیام فرستاده بود که برای میهمانی فردا خودش را آماده کند؛ چند تا شکلک مسخره هم گذاشته بود.
«دخترک دیوانه!»
به یک هفته نکشید، همراه فاطمه با چند بسته پاستیل آمده بود که مثلاً او را ببخشد. اول همه چیز را خ*را*ب می‌کرد و سرآخر خودش پشیمان میشد. مریض که بیرون آمد، آن مادر و دختر را داخل فرستاد. تلفن دوباره زنگ خورد. یک چای خوردن هم برایش حرام بود! استکان نیمه‌پرش را با حرص از ل*بش فاصله داد.
- بله؟
فکر کرده بود برای نوبت‌دهی زنگ زدند؛ اما برخلاف باورش، صدای نرم آقای دکتر به گوشش رسید و باعث شد از خجالت محکم ل*ب زیرینش را گ*از بگیرد.
- خانم آذین، لطفاً به تموم بیمارها بگید فردا صبح بیان؛ دیروقته، باید مطب رو ببندم.
صدای غر و ناله‌های بعضی‌ از افراد می‌آمد که از فرط انتظار کلافه شده بودند. گوشه‌ی ل*بش را به دندان گرفت.
- چشم، حتماً بهشون میگم.
بعد از قطع کردن تلفن مردی از آن‌طرف سالن داد زد:
- خانم امشب اگه کارمون راه نمی‌افته، بگید بریم یه جای دیگه.
دستی به سر و روی مقنعه‌‌ی قهوه‌ایش کشید و ایستاد.
- ساعت نزدیک ده شبه، همه جا بسته‌ست، مگه این‌که بیمارستان شبانه‌روزی برید. اون‌هایی که جراحی دارند، فردا اول وقت تشریف بیارن که کارشون زودتر راه بیفته. بقیه هم واسه معاینه، انشاالله تا فردا.
یکی گفت:
- ای بابا! خب از اول می‌گفتی.
هر کسی یک چیزی می‌پراند و شکایتش را اعلام می‌کرد. خودش را به آبدارخانه رساند و سرش را بین دستانش گرفت. از این همه سرو‌صدا سرسام گرفته بود. آن‌قدر همان‌جا روی صندلی نشست و ماند که کم‌کم صداها خوابید. در با صدای آرامی باز شد، شانه‌هایش تکان خفیفی خوردند. از دیدن دکتر سریع از جا برخاست.
- عه شمایید؟ خسته نباشید.
دکتر، مرد جوان و خوش‌پوشی بود؛ میشد گفت از آن دست مردان خوش‌قیافه‌ است که به سر و ریختش اهمیت زیادی می‌دهد. همیشه کت‌ و شلوارهای برند و متنوع می‌پوشید. قدمی جلو آمد، لبخند خسته‌ای به رویش پاشید و دستی به موهای سیاهش کشید تا مرتبش کند.
- ممنون خانم. دارم میرم خونه، نکنه می‌خواید شب رو همین‌جا بمونید؟
آخر حرفش را به شوخی گفت که ل*ب گزید و نگاه به ساعت مچی‌اش داد. با دیدن عقربه‌ی کوچک ساعت ای وای بلندی گفت و مثل قرقی از جلوی چشمان درشت شده‌ی دکتر محو شد. اگر دیر به خانه می‌رسید حسام کله‌اش را می‌کند. همین هم با هزار خواهش و زور راضی شده بود که به سرکار برود، تازه با کلی تحقیقات! اگر فرمایشات حاج‌حسین مبنی بر این‌که آقای دکتر، پسر یکی از دوستان خوبش است نبود، شاید به این زودی‌ها دستش به کار بند نمی‌شد. هر چه وسیله داشت تند‌تند درون کیفش چپاند. دکتر با لبخند و چشمانی که در آن خنده موج میزد دست به جیب، به چهارچوب در تکیه داد.
- برای فردا مرخصی می‌خواستین دیگه، درسته؟
با ابروی بالا رفته سر بالا گرفت. تازه یادش آمد فردا شب تولد حنانه است و او هنوز هیچ کاری نکرده بود. ضربه‌ی آرامی به پیشانی‌اش زد و میز را دور زد.
- خوب شد یادم انداختین. بله اگه ممکنه عصر بهم مرخصی بدین. باور کنید مجبور نبودم... .
پشت سرش از مطب خارج شد و در حالی که درب را قفل می‌کرد، به طرفش سر چرخاند و با آرامش پلک باز و بسته کرد.
- اشکالی نداره خانم آذین، بی فکر و خیال از مهمونی فردا شب ل*ذت ببرید. خودم یه جوری از پس کارها برمیام.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.Novel

نویسنده انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
552
لایک‌ها
2,079
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
19,178
Points
632
انگار دنیا را پیشکشش کرده باشند. قدردان نگاهش کرد. هم‌زمان با هم وارد آسانسور شدند. در این دقایق، تا موقعی که به پارکینگ ساختمان برسند، به این فکر کرد که مردانی مثل دکتر زیاد دور و اطرافش نبود. متانت خاصی در نگاه و حرکاتش وجود داشت. نه مثل امیرعلی سربه‌زیر و محافظه‌کار بود و نه مثل حسام دریده و افسارگسیخته. زن آینده‌اش حتماً در کنارش خوشبخت میشد. تا الان حسام به خانه برگشته بود و خدا می‌دانست چقدر تفتیش و سوال‌پیچش می‌کرد. کنار خیابان خودش را ب*غ*ل کرد و غرولند‌کنان گفت:
- توی این سرما کم مونده قندیل ببندم! یه تاکسی هم پیدا نمی‌شه؛ بذار یه اسنپ بگیرم.
به دنبال حرفش موبایلش را از جیبش درآورد، که همان لحظه هایمای سفیدی جلوی پایش ترمز کرد؛ ماشین آقای د‌کتر بود. همان‌طور بی‌حرکت و ساکت ماند که شیشه‌ی طرف شاگرد را پایین کشید و گفت:
- لطفاً سوار شید، تا منزل می‌رسونمتون.
بند کیفش را چسبید. خواست کمی تعارف کند که بی‌معطلی گفت:
- وقت فکر کردن نیست، این ساعت تاکسی به زور گیر میاد.
حق با او بود، در ثانی باید خودش را زود به خانه می‌رساند. خواست عقب بنشیند؛ اما دید این‌طوری یک‌جور توهین خطاب به آقای دکتر می‌شود، پس یک‌دل شد و جلو نشست. صندلی‌های ماشین مثل ماشین حسام راحت و نرم بود. از شیشه‌ی دودی اتومبیل به مردمی که در حال تکاپو بودند خیره شد. چندی از فروشگاه‌ها هنوز باز بودند و چراغ‌هایشان هم روشن؛ آخرهای سال مردم وقت بیشتری را برای خرید‌ اختصاص می‌دادند.
- یه سوالی ازتون داشتم.
با صدایش سر بالا آورد و تای ابرویش بالا رفت.
- بفرمایید.
فرمان چرخاند و میدان را دور زد.
- یکی از دوستان نزدیکم تولدشه و دلم می‌خواد کادویی که واسش می‌خرم از همه خاص‌تر باشه.
لبخند ناشیانه‌ای روی لبانش جان گرفت‌. حدس زد که آن دوست نزدیکش یک خانم باشد که از قضا آقای دکتر هم به او علاقه‌مند است که این‌قدر سر کادو وسواس به خرج می‌دهد. نگاه به حرکت دورانی برف پاک‌کن داد و پرسید:
- خب این دوستتون، عجالتاً یه خانمی نیست که خیلی براتون مهمه؟
به طرفش برگشت که با لبخند جوابش را داد.
- شما خیلی باهوشید! آره، برام مهمه. راستش فکر کنم دادن جواهرات و این چیزها به نظر تکراری بیاد؛ می‌خوام هدیه‌ای که واسش می‌خرم توی خاطرش موندگار بمونه.
کمی حسودی‌اش شد. عجب خرشانسی بود آن دختر که یک دکتر همه چیز تمام، با این همه دبدبه و کبکبه به خوشحال کردنش فکر می‌کرد. تولد او کی بود؟ اردیبهشت ماه میشد. بعید می‌دانست که حسام یادش بماند. امیرعلی هر سال زمان تولدش، اگر بود که چهار نفری همراه فاطمه و مهران بیرون می‌رفتند و یک جشن کوچک می‌گرفتند؛ اهل سورپرایز و به قول خودش این قر و فرها نبود. نگاه به نیم‌رخ متفکر مرد ب*غ*ل دستش داد و دوباره به خیابان پیش رویش خیره شد. پس یک زن در زندگی آقای دکتر وجود داشت.
- بهتره ببینید از چی بیشتر خوشش میاد، اگه عاشق موسیقیه بلیط یه کنسرت، یا اگه اهل فیلمه ببریدش سینما؛ همیشه کادو نباید یه چیز گرون‌ باشه، روزی براش بسازید که تا ابد توی ذهنش حک بشه.
پشت چراغ قرمز بودند که با تعجب نگاه از جاده گرفت و بعد آرام‌آرام، لبخند روی ل*بش نشست و چشمان سیاهش برق افتاد.
- احسنت به شما.
ضربه‌ی آرامی به فرمان زد و تار موی افتاده روی پیشانی‌اش را پس زد.
- چرا خودم زودتر نفهمیدم؟ اون عاشق سینماست. حق با شماست، بهتره یه روز ببرمش بیرون، یه فیلم با هم ببینیم و بعد هم شهربازی. آخه دختر شیطون و شلوغیه، باید انرژیش تخلیه شه. چطوره شما هم همراه ما بیاید؟
از این پیشنهاد جا خورد.
- من؟
لبخندش وسعت گرفت و همان‌طور که شروع به رانندگی می‌کرد سر به تایید تکان داد.
- آره، اشکالش کجاست؟ به نظرم شما و عسل دوست‌های خوبی برای هم می‌شید، دختر بی‌قل و غشیه.
پس اسم دوست‌دخترش عسل بود. از این رانندگی لاک‌پشتی‌اش حوصله‌اش سرآمد. با این ماشین عین پیرمردها می‌راند! یک نگاه به ساعت انداخت و روی شیشه‌ی بخار گرفته خط‌های فرضی کشید.
- مرسی از دعوتتون؛ اما بهتره اون روز رو دونفره بگذرونید، باشه یه وقت دیگه.
ابروهای پر سیاه مردانه‌اش کمی بالا رفت.
- شما عسل رو نمی‌شناسید، باور کنید خوشحال میشه از دیدنتون.
نمی‌دانست چه در جوابش بگوید.
«کشت ما رو با این عسل گفتنش! بین دو کفتر عاشق بیام بگم چند منه؟! این آقای دکتر هم یه چیزش میشه‌ ها!»
دیگر حرفی بینشان رد و بدل نشد. ن*زد*یک*ی‌های خانه بودند که دوباره نطقش باز شد:
- می‌تونم یه جسارتی کنم؟
کد:
انگار دنیا را پیشکشش کرده باشند. قدردان نگاهش کرد. هم‌زمان با هم وارد آسانسور شدند. در این دقایق، تا موقعی که به پارکینگ ساختمان برسند، به این فکر کرد که مردانی مثل دکتر زیاد دور و اطرافش نبود. متانت خاصی در نگاه و حرکاتش وجود داشت. نه مثل امیرعلی سربه‌زیر و محافظه‌کار بود و نه مثل حسام دریده و افسارگسیخته. زن آینده‌اش حتماً در کنارش خوشبخت میشد. تا الان حسام به خانه برگشته بود و خدا می‌دانست چقدر تفتیش و سوال‌پیچش می‌کرد. کنار خیابان خودش را ب*غ*ل کرد و غرولند‌کنان گفت:
- توی این سرما کم مونده قندیل ببندم! یه تاکسی هم پیدا نمی‌شه؛ بذار یه اسنپ بگیرم.
به دنبال حرفش موبایلش را از جیبش درآورد، که همان لحظه هایمای سفیدی جلوی پایش ترمز کرد؛ ماشین آقای د‌کتر بود. همان‌طور بی‌حرکت و ساکت ماند که شیشه‌ی طرف شاگرد را پایین کشید و گفت:
- لطفاً سوار شید، تا منزل می‌رسونمتون.
بند کیفش را چسبید. خواست کمی تعارف کند که بی‌معطلی گفت:
- وقت فکر کردن نیست، این ساعت تاکسی به زور گیر میاد.
حق با او بود، در ثانی باید خودش را زود به خانه می‌رساند. خواست عقب بنشیند؛ اما دید این‌طوری یک‌جور توهین خطاب به آقای دکتر می‌شود، پس یک‌دل شد و جلو نشست. صندلی‌های ماشین مثل ماشین حسام راحت و نرم بود. از شیشه‌ی دودی اتومبیل به مردمی که در حال تکاپو بودند خیره شد. چندی از فروشگاه‌ها هنوز باز بودند و چراغ‌هایشان هم روشن؛ آخرهای سال مردم وقت بیشتری را برای خرید‌ اختصاص می‌دادند.
- یه سوالی ازتون داشتم.
با صدایش سر بالا آورد و تای ابرویش بالا رفت.
- بفرمایید.
فرمان چرخاند و میدان را دور زد.
- یکی از دوستان نزدیکم تولدشه و دلم می‌خواد کادویی که واسش می‌خرم از همه خاص‌تر باشه.
لبخند ناشیانه‌ای روی لبانش جان گرفت‌. حدس زد که آن دوست نزدیکش یک خانم باشد که از قضا آقای دکتر هم به او علاقه‌مند است که این‌قدر سر کادو وسواس به خرج می‌دهد. نگاه به حرکت دورانی برف پاک‌کن داد و پرسید:
- خب این دوستتون، عجالتاً یه خانمی نیست که خیلی براتون مهمه؟
به طرفش برگشت که با لبخند جوابش را داد.
- شما خیلی باهوشید! آره، برام مهمه. راستش فکر کنم دادن جواهرات و این چیزها به نظر تکراری بیاد؛ می‌خوام هدیه‌ای که واسش می‌خرم توی خاطرش موندگار بمونه.
کمی حسودی‌اش شد. عجب خرشانسی بود آن دختر که یک دکتر همه چیز تمام، با این همه دبدبه و کبکبه به خوشحال کردنش فکر می‌کرد. تولد او کی بود؟ اردیبهشت ماه میشد. بعید می‌دانست که حسام یادش بماند. امیرعلی هر سال زمان تولدش، اگر بود که چهار نفری همراه فاطمه و مهران بیرون می‌رفتند و یک جشن کوچک می‌گرفتند؛ اهل سورپرایز و به قول خودش این قر و فرها نبود. نگاه به نیم‌رخ متفکر مرد ب*غ*ل دستش داد و دوباره به خیابان پیش رویش خیره شد. پس یک زن در زندگی آقای دکتر وجود داشت.
- بهتره ببینید از چی بیشتر خوشش میاد، اگه عاشق موسیقیه بلیط یه کنسرت، یا اگه اهل فیلمه ببریدش سینما؛ همیشه کادو نباید یه چیز گرون‌ باشه، روزی براش بسازید که تا ابد توی ذهنش حک بشه.
پشت چراغ قرمز بودند که با تعجب نگاه از جاده گرفت و بعد آرام‌آرام، لبخند روی ل*بش نشست و چشمان سیاهش برق افتاد.
- احسنت به شما.
ضربه‌ی آرامی به فرمان زد و تار موی افتاده روی پیشانی‌اش را پس زد.
- چرا خودم زودتر نفهمیدم؟ اون عاشق سینماست. حق با شماست، بهتره یه روز ببرمش بیرون، یه فیلم با هم ببینیم و بعد هم شهربازی. آخه دختر شیطون و شلوغیه، باید انرژیش تخلیه شه. چطوره شما هم همراه ما بیاید؟
از این پیشنهاد جا خورد.
- من؟
لبخندش وسعت گرفت و همان‌طور که شروع به رانندگی می‌کرد سر به تایید تکان داد.
- آره، اشکالش کجاست؟ به نظرم شما و عسل دوست‌های خوبی برای هم می‌شید، دختر بی‌قل و غشیه.
پس اسم دوست‌دخترش عسل بود. از این رانندگی لاک‌پشتی‌اش حوصله‌اش سرآمد. با این ماشین عین پیرمردها می‌راند! یک نگاه به ساعت انداخت و روی شیشه‌ی بخار گرفته خط‌های فرضی کشید.
- مرسی از دعوتتون؛ اما بهتره اون روز رو دونفره بگذرونید، باشه یه وقت دیگه.
ابروهای پر سیاه مردانه‌اش کمی بالا رفت.
- شما عسل رو نمی‌شناسید، باور کنید خوشحال میشه از دیدنتون.
نمی‌دانست چه در جوابش بگوید.
«کشت ما رو با این عسل گفتنش! بین دو کفتر عاشق بیام بگم چند منه؟! این آقای دکتر هم یه چیزش میشه‌ ها!»
دیگر حرفی بینشان رد و بدل نشد. ن*زد*یک*ی‌های خانه بودند که دوباره نطقش باز شد:
- می‌تونم یه جسارتی کنم؟
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.Novel

نویسنده انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
552
لایک‌ها
2,079
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
19,178
Points
632
کنجکاو به رویش چرخید. نگاه و لحن صحبتش جوری با احترام بود که جای هیچ اعتراض و مخالفتی برایش نمی‌گذاشت. ناخواسته دست به مقنعه‌ مشکی‌اش کشید تا چروک ریز رویش را صاف کند.
- بله، خواهش می‌کنم.
نگاهش نمی‌کرد. با یک دست مشغول رانندگی شد.
- از زندگی با شوهرتون راضی هستین؟
انتظار این سوال ناگهانی را نداشت. نیم‌نگاهی به دخترک کرد و انگار از صورتش پی به این برد که سوال اشتباهی پرسیده. گوشه‌ی ل*بش را جوید و سعی در اصلاحش برآمد:
- باید من رو ببخشین، منظوری نداشتم. فکر کردم همون‌قدر که من دوستانه از زنی که توی زندگیمه گفتم، شما هم بتونید با من راحت باشید؛ اگه دوست ندارین می‌تونین جواب ندین.
از بس مودب و سنگین برخورد می‌کرد که بد میشد جواب ندهد. چه زبان چرب و نرمی هم داشت. سر پایین انداخت و نگاهش به حلقه‌ی طلایی درون انگشت چپش گره خورد.
- زندگی ما با عشق شروع نشد؛ اما خب مثل خیلی از زن و شوهرهایی که زیر یه سقف با هم زندگی می‌کنن ما هم روزهامون رو می‌گذرونیم... .
مکثی کرد و نگاه مستقیمش را به چشمان درشت خمارش که حال مثل دو علامت سوال به او خیره بود دوخت.
- بهش میگن عادت.
به دنبال حرفش با دست اشاره کرد.
- این کوچه، ممنون میشم همین‌ ب*غ*ل من رو پیاده کنید.
نگاه گنگش را از دخترک گرفت و داخل کوچه پیچید.
- نه تا خونه می‌رسونمتون.
ل*ب به‌هم فشرد و مشغول بازی با انگشتانش شد. دوست نداشت کسی او را ببیند و بعد هم برایش حرف دربیاورند. به محض رسیدن با تشکر کوتاهی از اتومبیل پیاده شد و به سمت خانه حرکت کرد. تا پا در حیاط گذاشت، صدای ماشین هم در میان باران تند زمستانی گم شد. چراغ‌های سالن خاموش بود. دستانش را مثل چتر روی سرش گذاشت و به سرعت وارد خانه شد تا تبدیل به موش آب‌کشیده نشود. آرام‌آرام از پیچ راهرو گذشت. تمام خانه را دود گرفته بود. کمی جلو رفت. زیر نور کم آباژور، نگاهش به میز عسلی وسط هال افتاد که رویش خرده‌های پوکه‌ی سیگار به چشم می‌خورد. اخم کرد. یعنی چه؟ مگر میز جهازش جای خاموش کردن سیگار کوفتی‌اش بود؟! پشت به او روی کاناپه، در حالی که یک آرنجش را به زانویش تکیه داده بود سیگار می‌کشید. سری به تاسف تکان داد.
کار هر شبش بود.
«این‌قدر دود کن خفه شی!»
به طرف آشپزخانه مسیرش را کج کرد.
- دیر برگشتی!
همان‌جا روی پله ایستاد و کیف از دستش رها شد. به طرفش نیم‌چرخی زد. آشفتگی از سر و رویش می‌بارید، چشمانش خون‌آلود و چهره‌اش به تیرگی میزد.
- مطب شلوغ بود، طول کشید.
همین و بس. هنوز با گذشت دو ماه هیچ تعلق‌خاطری نسبت به این مرد نداشت. به زور چند کلام با هم صحبت می‌کردند. ر*اب*طه‌شان فقط به همان هم‌آغوشی‌های چند وقت یک‌بار ختم میشد که حال مدتی بود که بوی عطرش زیر مشامش نمی‌پیچید. پا در آشپزخانه گذاشت و اول از همه کلید برق را زد تا کوررنگی نگیرد. سمت یخچال رفت، معده‌اش از گرسنگی داشت سوراخ میشد. تصمیم گرفت سوسیس درست کند. مانتو و مقنعه‌اش را اول از همه درآورد و کلافه گوشه‌ای انداخت. زیرش یقه‌اسکی ضخیم سبزی پوشیده بود. کمی بعد حضورش را در آشپزخانه حس کرد. بی‌توجه ماهیتابه‌ی کثیف داخل سینک و پو*ست تخم‌مرغ‌های داخلش را برداشت. حسام، دست به سی*ن*ه و اخم‌آلود به میز تکیه زد و حرکاتش را دنبال کرد.
- اون کی بود از ماشینش پیاده شدی؟
خسته بود و گرسنه، حوصله سین‌جیم کردن‌هایش را نداشت. با حرص روغن را از داخل کابینت برداشت.
- بذار اول شام بخوریم، بعد شروع به بازجویی کن.
لحن مسخره‌اش باعث مشت شدن دستش شد. بد پا روی دمش گذاشته بود. تا به الان کسی نتوانسته بود این‌طور جلویش بی‌پروا حرف بزند؛ اما این دخترک بیش از حد گستاخ و زبان‌دراز بود. شاید خودش هم کم تقصیر نداشت؛ نباید دل می‌سوزاند و محبت نشان می‌داد. به حال خودش رهایش کرده بود که این‌چنین جلویش شاخ و شانه بکشد! دو ماه بود که زندگی‌اش به همین منوال می‌گذشت. جلو رفت و کنارش ایستاد. نیشخندزنان نگاه از سوسیس‌ها که در روغن به جلز و ولز افتاده بودند گرفت.
- فکر کنم تموم سوسیس‌‌های بازار هم کمت بیاد‌!
طعنه‌اش را بی‌جواب گذاشت و سعی کرد بر خودش مسلط باشد. این مرد دنبال بهانه بود که او را از کار کردن منع کند. تنش د*اغ بود، مثل کوره‌ی آتش. در این وضعیت نمی‌توانست خود را از دستش خلاص کند.
- برو کنار، الان غذا می‌سوزه.
از پشت به او چسبید. صدای بم و خش‌دارش زیر گوشش پیچید:
- اون کی بود از ماشینش پیاده شدی؟ من جواب می‌خوام.
پوفی کشید و در دل به بخت بدش لعنت فرستاد. نکند آقای دکتر را دیده باشد؟ حال چه جوابش را می‌داد؟ کم برای جور کردن این کار خون دل خورده بود؛ اگر می‌فهمید صاحب ماشین چه کسی بود که بلوا می‌کرد.
تقلاکنان کلمات را مثل تلگراف کنار هم چید:
- شب بود... یکی ازدوست‌های قدیمیم من رو رسوند... اگه..‌. اگه من رو نمی‌شناخت ممکن بود حالا‌حالاها ماشین گیرم نیاد.
در دل به خاطر دروغ مصلحتی‌اش استغفار کرد و توبه خواند. سر به طرفش چرخاند تا اثر حرف‌هایش را در صورتش ببیند. پوزخند زد، یک پوزخند تلخ و زهر‌دار. از شانه‌های دخترک گرفت و او را کامل به طرف خودش برگرداند.
- به نظرت گوشام مخملیه، هوم؟
ل*ب گزید. باید فکرش را می‌کرد نمی‌تواند چیزی را از این مرد مخفی کند. نخواست جلویش کم بیاورد، اخم ریزی کرد و حق‌به‌جانب گفت:
- برای اینه‌ که تو زیادی بدبینی. آخه این چه عقایدیه داری؟ من یه زن عاقل و بالغم، تاکسی نباشه ماشین می‌گیرم، نتونستم با آشنا میام.
پشت دستش به آرامی، مهر سکوت بر لبانش کاشت. سرش در چند میلیمتری صورتش قرار گرفت.
- آخ از این زبونت ماهی، آخ!
کد:
کنجکاو به رویش چرخید. نگاه و لحن صحبتش جوری با احترام بود که جای هیچ اعتراض و مخالفتی برایش نمی‌گذاشت. ناخواسته دست به مقنعه‌ مشکی‌اش کشید تا چروک ریز رویش را صاف کند.
- بله، خواهش می‌کنم.
نگاهش نمی‌کرد. با یک دست مشغول رانندگی شد.
- از زندگی با شوهرتون راضی هستین؟
انتظار این سوال ناگهانی را نداشت. نیم‌نگاهی به دخترک کرد و انگار از صورتش پی به این برد که سوال اشتباهی پرسیده. گوشه‌ی ل*بش را جوید و سعی در اصلاحش برآمد:
- باید من رو ببخشین، منظوری نداشتم. فکر کردم همون‌قدر که من دوستانه از زنی که توی زندگیمه گفتم، شما هم بتونید با من راحت باشید؛ اگه دوست ندارین می‌تونین جواب ندین.
از بس مودب و سنگین برخورد می‌کرد که بد میشد جواب ندهد. چه زبان چرب و نرمی هم داشت. سر پایین انداخت و نگاهش به حلقه‌ی طلایی درون انگشت چپش گره خورد.
- زندگی ما با عشق شروع نشد؛ اما خب مثل خیلی از زن و شوهرهایی که زیر یه سقف با هم زندگی می‌کنن ما هم روزهامون رو می‌گذرونیم... .
مکثی کرد و نگاه مستقیمش را به چشمان درشت خمارش که حال مثل دو علامت سوال به او خیره بود دوخت.
- بهش میگن عادت.
به دنبال حرفش با دست اشاره کرد.
- این کوچه، ممنون میشم همین‌ ب*غ*ل من رو پیاده کنید.
نگاه گنگش را از دخترک گرفت و داخل کوچه پیچید.
- نه تا خونه می‌رسونمتون.
ل*ب به‌هم فشرد و مشغول بازی با انگشتانش شد. دوست نداشت کسی او را ببیند و بعد هم برایش حرف دربیاورند. به محض رسیدن با تشکر کوتاهی از اتومبیل پیاده شد و به سمت خانه حرکت کرد. تا پا در حیاط گذاشت، صدای ماشین هم در میان باران تند زمستانی گم شد. چراغ‌های سالن خاموش بود. دستانش را مثل چتر روی سرش گذاشت و به سرعت وارد خانه شد تا تبدیل به موش آب‌کشیده نشود. آرام‌آرام از پیچ راهرو گذشت. تمام خانه را دود گرفته بود. کمی جلو رفت. زیر نور کم آباژور، نگاهش به میز عسلی وسط هال افتاد که رویش خرده‌های پوکه‌ی سیگار به چشم می‌خورد. اخم کرد. یعنی چه؟ مگر میز جهازش جای خاموش کردن سیگار کوفتی‌اش بود؟! پشت به او روی کاناپه، در حالی که یک آرنجش را به زانویش تکیه داده بود سیگار می‌کشید. سری به تاسف تکان داد.
کار هر شبش بود.
این‌قدر دود کن خفه شی!
به طرف آشپزخانه مسیرش را کج کرد.
- دیر برگشتی!
همان‌جا روی پله ایستاد و کیف از دستش رها شد. به طرفش نیم‌چرخی زد. آشفتگی از سر و رویش می‌بارید، چشمانش خون‌آلود و چهره‌اش به تیرگی میزد.
- مطب شلوغ بود، طول کشید.
همین و بس. هنوز با گذشت دو ماه هیچ تعلق‌خاطری نسبت به این مرد نداشت. به زور چند کلام با هم صحبت می‌کردند. ر*اب*طه‌شان فقط به همان هم‌آغوشی‌های چند وقت یک‌بار ختم میشد که حال مدتی بود که بوی عطرش زیر مشامش نمی‌پیچید. پا در آشپزخانه گذاشت و اول از همه کلید برق را زد تا کوررنگی نگیرد. سمت یخچال رفت، معده‌اش از گرسنگی داشت سوراخ میشد. تصمیم گرفت سوسیس درست کند. مانتو و مقنعه‌اش را اول از همه درآورد و کلافه گوشه‌ای انداخت. زیرش یقه‌اسکی ضخیم سبزی پوشیده بود. کمی بعد حضورش را در آشپزخانه حس کرد. بی‌توجه ماهیتابه‌ی کثیف داخل سینک و پو*ست تخم‌مرغ‌های داخلش را برداشت. حسام، دست به سی*ن*ه و اخم‌آلود به میز تکیه زد و حرکاتش را دنبال کرد.
- اون کی بود از ماشینش پیاده شدی؟
خسته بود و گرسنه، حوصله سین‌جیم کردن‌هایش را نداشت. با حرص روغن را از داخل کابینت برداشت.
- بذار اول شام بخوریم، بعد شروع به بازجویی کن.
لحن مسخره‌اش باعث مشت شدن دستش شد. بد پا روی دمش گذاشته بود. تا به الان کسی نتوانسته بود این‌طور جلویش بی‌پروا حرف بزند؛ اما این دخترک بیش از حد گستاخ و زبان‌دراز بود. شاید خودش هم کم تقصیر نداشت؛ نباید دل می‌سوزاند و محبت نشان می‌داد. به حال خودش رهایش کرده بود که این‌چنین جلویش شاخ و شانه بکشد! دو ماه بود که زندگی‌اش به همین منوال می‌گذشت. جلو رفت و کنارش ایستاد. نیشخندزنان نگاه از سوسیس‌ها که در روغن به جلز و ولز افتاده بودند گرفت.
- فکر کنم تموم سوسیس‌‌های بازار هم کمت بیاد‌!
طعنه‌اش را بی‌جواب گذاشت و سعی کرد بر خودش مسلط باشد. این مرد دنبال بهانه بود که او را از کار کردن منع کند. تنش د*اغ بود، مثل کوره‌ی آتش. در این وضعیت نمی‌توانست خود را از دستش خلاص کند.
- برو کنار، الان غذا می‌سوزه.
از پشت به او چسبید. صدای بم و خش‌دارش زیر گوشش پیچید:
- اون کی بود از ماشینش پیاده شدی؟ من جواب می‌خوام.
پوفی کشید و در دل به بخت بدش لعنت فرستاد. نکند آقای دکتر را دیده باشد؟ حال چه جوابش را می‌داد؟ کم برای جور کردن این کار خون دل خورده بود؛ اگر می‌فهمید صاحب ماشین چه کسی بود که بلوا می‌کرد.
تقلاکنان کلمات را مثل تلگراف کنار هم چید:
- شب بود... یکی ازدوست‌های قدیمیم من رو رسوند... اگه..‌. اگه من رو نمی‌شناخت ممکن بود حالا‌حالاها ماشین گیرم نیاد.
در دل به خاطر دروغ مصلحتی‌اش استغفار کرد و توبه خواند. سر به طرفش چرخاند تا اثر حرف‌هایش را در صورتش ببیند. پوزخند زد، یک پوزخند تلخ و زهر‌دار. از شانه‌های دخترک گرفت و او را کامل به طرف خودش برگرداند.
- به نظرت گوشام مخملیه، هوم؟
ل*ب گزید. باید فکرش را می‌کرد نمی‌تواند چیزی را از این مرد مخفی کند. نخواست جلویش کم بیاورد، اخم ریزی کرد و حق‌به‌جانب گفت:
- برای اینه‌ که تو زیادی بدبینی. آخه این چه عقایدیه داری؟ من یه زن عاقل و بالغم، تاکسی نباشه ماشین می‌گیرم، نتونستم با آشنا میام.
پشت دستش به آرامی، مهر سکوت بر لبانش کاشت. سرش در چند میلیمتری صورتش قرار گرفت.
- آخ از این زبونت ماهی، آخ!
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.Novel

نویسنده انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
552
لایک‌ها
2,079
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
19,178
Points
632
چنان با قدرت بازویش را کشید که جفت کف دستانش در سی*ن*ه‌اش جمع شدند. پلک روی هم فشرد و با تن صدای پایین‌تری گفت:
- سعی نکن من رو دور بزنی دختر کوچولو. اون موقعی که بفهمم پات رو کج گذاشتی، یک ذره هم بهت رحم نمی‌کنم، این رو خوب توی گوش‌هات فرو کن.
رهایش که کرد نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد. از ترس ضربان قلبش تند می‌زد. تهدیدش حسابی لرز به وجودش انداخت. نمی‌دانست چرا این‌قدر دلشوره داشت؛ او که از خودش مطمئن بود، خطایی مرتکب نشده بود، پس چرا تا این حد می‌ترسید؟ بوی سوختنی به مشامش خورد. با یادآوری غذای روی گ*از، هین بلندی از دهانش خارج شد. آخ که این روزها آن‌قدر غرق فکرهای مالیخولیایی‌اش میشد که بیرون آوردنش کار حضرت فیل بود. در دل چند دور حسام را مورد عنایت قرار داد. سوسیس‌های بیچاره کف ماهیتابه چسبیده بودند!
***
فردای آن روز تنها به بازار رفت. کمی خرید داشت و باید یه کادوی درست و حسابی هم برای حنانه می‌خرید. چشمش به یک گردنبند طرح ماه زیبایی افتاد. به صاحب مغازه نشانش داد تا برایش بیاورد. مرد جوان، داخل یک جعبه‌ی کادوپیچ شده به دستش داد.
- بفرمایید خانم، خدمت شما.
تشکری کرد و کارت را به طرفش گرفت. بعد از حساب از طلا‌فروشی بیرون زد. در پاساژ می‌چرخید که نگاهش معطوف پیراهن زیبای پشت ویترین شد. مدت‌ها می‌گذشت که برای خودش خرید نکرده بود. یک پیراهن ساده‌ی مدل ماهی، به رنگ صورتی چرک که کمر باریکش را به خوبی در آن نشان می‌داد. لباس‌های مردانه‌ زیادی هم به چشم می‌خورد؛ از بینشان یک پیراهن سفید و اندامی برای حسام انتخاب کرد. یک لحظه تصویر امیرعلی در همین پیراهن جلوی دیدش نقش بست؛ سریع سد راه این افکار مسموم‌آور شد. بعد از حرف‌های آن روز حنانه بی‌دلیل احساس گناه می‌کرد و حتی فکر کردن به امیرعلی را هم برای خود غدقن کرده بود. شاید سرش گرم کار و زندگی‌اش شده که دیگر بعد آن روز شوم سراغش نیامد. نفس عمیقی کشید. اکنون شوهرش حسام بود، دوست داشت برایش یک چیزی بخرد. آن پیراهن را هم همراه لباس خودش برداشت و با تاکسی به خانه برگشت. لباس‌ها را روی تخت گذاشت و خودش هم به سمت حمام رفت تا آبی بر ب*دن بزند. حمام کردنش خیلی طول می‌کشید که همیشه حرص خانواده‌، علی‌الخصوص مهران درمی‌آمد. خدا را شکر که این خانه دو تا سرویس داشت وگرنه حسام که برمی‌گشت با بدخلقی‌هایش آن‌قدر غر می‌زد که مغزش را سوراخ می‌کرد. حوله‌پیچ بیرون آمد و جلوی آینه ایستاد تا موهایش را سشوار بکشد. با صدای درب از جا پرید. چه کسی می‌توانست باشد جز حسام؟ از همین هم می‌ترسید. وارد اتاق شد. خستگی از چشمانش می‌بارید؛ اما مثل گذشته، برقی از شیطنت در چشمانش جرقه زد. کت کبریتی طوسی‌اش را در راه از تن درآورد و به طرفش قدم برداشت. اخم کرد، هیچ حوصله‌اش را نداشت. این مرد انگار دنبال چنین فرصت‌هایی بود. تا به خودش بجنبد، از پشت سر در آغوشش فرو رفت و سرش میان موهای نمناکش خزید. عمیق بو کشید و آرام‌آرام پایین آمد.
- چه بوی خوبی میدی خانوم‌.
با حرص برس میان دستش را روی میز کوبید. بعد از این همه وقت دوری، داغی دستانش تنش را به قلقلک می‌انداخت. عادت به این لمس شدن‌ها نداشت.
- حسام برو کنار، می‌خوام لباس عوض کنم‌.
- خب عوض کن، من چی کار به تو دارم؟
«رو رو ببین فقط! اصلاً انگار نه انگار.»
شده بود همان حسام روزهای اول که حرارت تنش بالا می‌رفت و نمی‌توانست جلوی نفسش را بگیرد. بدنش به ب*وسه‌‌هایش واکنش نشان داد و مورمورش شد. درون آینه، در دام چشم‌های تب‌دارش افتاد. از شرم یا چیز دیگر، احساس می‌کرد دارد زیر نگاه سوزانش ذوب می‌شود. دو تیله‌ی وحشی مشکی که با برق عجیبی به او خیره بود. چرا تا به حال به چهره‌اش دقت نکرده بود؟ ابروهای کشیده مردانه، با خط اخمی که چهره‌اش را خشن‌تر جلوه می‌داد. بینی قلمی و صاف، ل*ب‌های متوسط و گوشتی که برای یک مرد واقعاً هوس‌انگیز بود. صورت زاویه‌دار و چانه‌ی مستطیلی شکلش به جذابیتش می‌افزود. در دل این‌طور توصیفش کرد.
«یک مرد شرقی وحشی!»
با پیشروی دستش انگار قدرت مقاومت هم از او سلب شد، خواست از زیر دستش بگریزد که باز او را در بر گرفت، چشمانش از خواهش نیاز درونی واضح نمی‌دید.
- عین لقبت ماهی، مدام از دستم لیز می‌خوری!
مثل مسخ شده‌ها فقط نگاهش کرد. چطور می‌توانست خودش را از این وضعیت نجات دهد؟
کد:
چنان با قدرت بازویش را کشید که جفت کف دستانش در سی*ن*ه‌اش جمع شدند. پلک روی هم فشرد و با تن صدای پایین‌تری گفت:
- سعی نکن من رو دور بزنی دختر کوچولو. اون موقعی که بفهمم پات رو کج گذاشتی، یک ذره هم بهت رحم نمی‌کنم، این رو خوب توی گوش‌هات فرو کن.
رهایش که کرد نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد. از ترس ضربان قلبش تند می‌زد. تهدیدش حسابی لرز به وجودش انداخت. نمی‌دانست چرا این‌قدر دلشوره داشت؛ او که از خودش مطمئن بود، خطایی مرتکب نشده بود، پس چرا تا این حد می‌ترسید؟ بوی سوختنی به مشامش خورد. با یادآوری غذای روی گ*از، هین بلندی از دهانش خارج شد. آخ که این روزها آن‌قدر غرق فکرهای مالیخولیایی‌اش میشد که بیرون آوردنش کار حضرت فیل بود. در دل چند دور حسام را مورد عنایت قرار داد. سوسیس‌های بیچاره کف ماهیتابه چسبیده بودند!
***
فردای آن روز تنها به بازار رفت. کمی خرید داشت و باید یه کادوی درست و حسابی هم برای حنانه می‌خرید. چشمش به یک گردنبند طرح ماه زیبایی افتاد. به صاحب مغازه نشانش داد تا برایش بیاورد. مرد جوان، داخل یک جعبه‌ی کادوپیچ شده به دستش داد.
- بفرمایید خانم، خدمت شما.
تشکری کرد و کارت را به طرفش گرفت. بعد از حساب از طلا‌فروشی بیرون زد. در پاساژ می‌چرخید که نگاهش معطوف پیراهن زیبای پشت ویترین شد. مدت‌ها می‌گذشت که برای خودش خرید نکرده بود. یک پیراهن ساده‌ی مدل ماهی، به رنگ صورتی چرک که کمر باریکش را به خوبی در آن نشان می‌داد. لباس‌های مردانه‌ زیادی هم به چشم می‌خورد؛ از بینشان یک پیراهن سفید و اندامی برای حسام انتخاب کرد. یک لحظه تصویر امیرعلی در همین پیراهن جلوی دیدش نقش بست؛ سریع سد راه این افکار مسموم‌آور شد. بعد از حرف‌های آن روز حنانه بی‌دلیل احساس گناه می‌کرد و حتی فکر کردن به امیرعلی را هم برای خود غدقن کرده بود. شاید سرش گرم کار و زندگی‌اش شده که دیگر بعد آن روز شوم سراغش نیامد. نفس عمیقی کشید. اکنون شوهرش حسام بود، دوست داشت برایش یک چیزی بخرد. آن پیراهن را هم همراه لباس خودش برداشت و با تاکسی به خانه برگشت. لباس‌ها را روی تخت گذاشت و خودش هم به سمت حمام رفت تا آبی بر ب*دن بزند. حمام کردنش خیلی طول می‌کشید که همیشه حرص خانواده‌، علی‌الخصوص مهران درمی‌آمد. خدا را شکر که این خانه دو تا سرویس داشت وگرنه حسام که برمی‌گشت با بدخلقی‌هایش آن‌قدر غر می‌زد که مغزش را سوراخ می‌کرد. حوله‌پیچ بیرون آمد و جلوی آینه ایستاد تا موهایش را سشوار بکشد. با صدای درب از جا پرید. چه کسی می‌توانست باشد جز حسام؟ از همین هم می‌ترسید. وارد اتاق شد. خستگی از چشمانش می‌بارید؛ اما مثل گذشته، برقی از شیطنت در چشمانش جرقه زد. کت کبریتی طوسی‌اش را در راه از تن درآورد و به طرفش قدم برداشت. اخم کرد، هیچ حوصله‌اش را نداشت. این مرد انگار دنبال چنین فرصت‌هایی بود. تا به خودش بجنبد، از پشت سر در آغوشش فرو رفت و سرش میان موهای نمناکش خزید. عمیق بو کشید و آرام‌آرام پایین آمد.
- چه بوی خوبی میدی خانوم‌.
با حرص برس میان دستش را روی میز کوبید. بعد از این همه وقت دوری، داغی دستانش تنش را به قلقلک می‌انداخت. عادت به این لمس شدن‌ها نداشت.
- حسام برو کنار، می‌خوام لباس عوض کنم‌.
- خب عوض کن، من چی کار به تو دارم؟
«رو رو ببین فقط! اصلاً انگار نه انگار.»
شده بود همان حسام روزهای اول که حرارت تنش بالا می‌رفت و نمی‌توانست جلوی نفسش را بگیرد. بدنش به ب*وسه‌‌هایش واکنش نشان داد و مورمورش شد. درون آینه، در دام چشم‌های تب‌دارش افتاد. از شرم یا چیز دیگر، احساس می‌کرد دارد زیر نگاه سوزانش ذوب می‌شود. دو تیله‌ی وحشی مشکی که با برق عجیبی به او خیره بود. چرا تا به حال به چهره‌اش دقت نکرده بود؟ ابروهای کشیده مردانه، با خط اخمی که چهره‌اش را خشن‌تر جلوه می‌داد. بینی قلمی و صاف، ل*ب‌های متوسط و گوشتی که برای یک مرد واقعاً هوس‌انگیز بود. صورت زاویه‌دار و چانه‌ی مستطیلی شکلش به جذابیتش می‌افزود. در دل این‌طور توصیفش کرد.
«یک مرد شرقی وحشی!»
با پیشروی دستش انگار قدرت مقاومت هم از او سلب شد، خواست از زیر دستش بگریزد که باز او را در بر گرفت، چشمانش از خواهش نیاز درونی واضح نمی‌دید.
- عین لقبت ماهی، مدام از دستم لیز می‌خوری!
مثل مسخ شده‌ها فقط نگاهش کرد. چطور می‌توانست خودش را از این وضعیت نجات دهد؟
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.Novel

نویسنده انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
552
لایک‌ها
2,079
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
19,178
Points
632
کم مانده بود فشارش بیفتد. نفس‌های گرمش که روی گوش و گ*ردنش پخش میشد و حرکات دستش، از خود بی‌خودش می‌کرد. طاقت حسام برید؛ بی‌معطلی دست زیر زانویش انداخت و او را از جا کند. جیغ خفیفی زد و از ترس نفسش بند آمد. درد عجیبی را درون قلبش حس می‌کرد. رنگ به صورتش نبود. با نفس‌هایی منقطع، کلماتی سرهم کرد:
- بذار... بذارم زمین... مهمونی د... دیر میشه.
همان‌طور که به سمت تخت می‌رفت، لبخند مکش‌مرگایی به رویش زد که از خجالت عرق سرد بر تنش نشست. وقتی زیر گوشش خمار و کش‌دار نه‌ گفت، نفهمید چرا مثل همیشه تقلا نکرد و آرام در آغوشش ماند؛ انگار او هم به این آرامش اجباری نیاز داشت که صدای اعتراضش بلند نشد.
***
دقیقاً جزو آخرین نفراتی بودند که به میهمانی رسیدند. یک دورهمی خانوادگی ترتیب داده بودند که خان‌عمو همراه زن و دخترش و البته خانواده‌ی دایی یوسف که برادر ستاره‌جون میشد هم در آن حضور داشتند. مهسا با یک تیپ جلف و آرایش مسخره روی مبل تکی نشسته بود و داشت ناخن‌هایش را سوهان می‌کشید. یکی نبود به او بگوید، آخر در میهمانی هم جای درست کردن ناخن است؟ از آن تازه به دوران رسیده‌های آب‌زیرکاه بود. بعد از احوال‌پرسی با بقیه، برای تعویض لباس به سمت اتاق مجردی حسام رفت که حنانه سد راهش شد و قبل از این‌که واکنشی نشان دهد دستش را کشید و او را به اتاق خود برد.
- دستم کنده شد دختر! چته؟
سریع به طرفش برگشت و انگشت جلوی بینی‌اش گذاشت.
- هیس، کارت دارم خب. این روزها ستاره سهیل شدی!
بعد از وارد شدن، شال از سرش کند و در حالی که دور خودش می‌چرخید دست زیر موهای تاب‌دار و بلندش کشید و با ژست خاصی دامن پرنسسی پیراهنش را بالا گرفت.
- چطور شده موهام؟
دیگر خبری از موهای حلقه‌حلقه شده‌ی طلایی‌اش نبود، صاف عین ابریشم تا روی کمرش می‌رسید. لبه‌ی تخت یک‌نفره‌اش نشست و لبخند کوچکی زد.
- خوبه. پس بالاخره کراتین کردی.
به سمتش آمد. پیراهن ساده‌ی آجری رنگی به تن داشت که آستین‌‌ها و یقه‌اش عروسکی بود و چین قشنگی می‌خورد. بلندی‌ پیراهن قدش را کشیده‌تر نشان می‌داد. کنارش نشست و بالش کوچک قلبی‌اش را در ب*غ*ل گرفت.
- آره، بالاخره مامان خانم راضی شد. توام درست کن بابا، به خدا راحت میشی. آدم دلش می‌خواد همیشه موهاش رو باز بذاره.
چیزی نگفت و مشغول تماشای عروسک‌های آویزان روی دیوار شد. این دختر با بیست سال سن، هنوز دنیایش رنگی و بچگانه بود. روتختی و پرده‌‌های پنجره همه به رنگ صورتی بودند و فرش فانتزی کوتاهی هم وسط اتاق پهن بود. دستی شانه‌هایش را تکان داد.
- ماه‌بانو؟
یک‌جور دیگری صدایش زد. آرام به طرفش چرخید که ناگهان خودش را در آغوشش انداخت و دست دور گ*ردنش حلقه کرد. مات و متحیر سر بالا گرفت.
- حالت خوبه حنا؟
دیگر خبری از روحیه‌ی شاد و ذوق چند دقیقه پیشش نبود. با سری افتاده عقب کشید؛ اما هر دو دستش را گرفت و بغض‌آلود گفت:
- تو هنوز هم از دستم دلخوری، مگه نه؟
فهمید از چه صحبت می‌کند. اگر می‌گفت نه دروغ بافته بود؛ هنوز هم دلش با یادآوری قضاوت و حرف‌های نابه‌جایش می‌شکست. چیزی نگفت که سر بالا گرفت؛ پریشانی و ندامت در چشمان درشت زیبایش جولان می‌داد.
- من باز هم ازت معذرت می خوام، نباید اون حرف‌ها رو بهت می‌زدم. باور کن از همه بیشتر نگران تو بودم، می‌ترسیدم باز امیرعلی پیداش شه و اگه یه وقت حسام می‌دید واسه خودت بد میشد.
دو انگشت لرزانش را روی ل*بش گذاشت تا ادامه ندهد.
- کشش نده حنا! اسمش رو نیار، دارم سعی می‌کنم فراموشش کنم.
چشمان حنانه لبالب از اشک شد. چطور به پاکی این دختر شک کرد؟ او مثل اسمش خالص و روشن بود. واقعاً درک نمی‌کرد چطور می‌توانست دور از عشقش به امیرعلی، کنار حسام متعهد بماند؟ دوباره در آغوشش کشید و آرزو کرد برای همیشه مثل یک خواهر در کنارش باشد؛ وجود این دختر برای حسام، برای خانواده‌اش ارزش داشت.
کد:
کم مانده بود فشارش بیفتد. نفس‌های گرمش که روی گوش و گ*ردنش پخش میشد و حرکات دستش، از خود بی‌خودش می‌کرد. طاقت حسام برید؛ بی‌معطلی دست زیر زانویش انداخت و او را از جا کند. جیغ خفیفی زد و از ترس نفسش بند آمد. درد عجیبی را درون قلبش حس می‌کرد. رنگ به صورتش نبود. با نفس‌هایی منقطع، کلماتی سرهم کرد:
- بذار... بذارم زمین... مهمونی د... دیر میشه.
همان‌طور که به سمت تخت می‌رفت، لبخند مکش‌مرگایی به رویش زد که از خجالت عرق سرد بر تنش نشست. وقتی زیر گوشش خمار و کش‌دار نه‌ گفت، نفهمید چرا مثل همیشه تقلا نکرد و آرام در آغوشش ماند؛ انگار او هم به این آرامش اجباری نیاز داشت که صدای اعتراضش بلند نشد.
***
دقیقاً جزو آخرین نفراتی بودند که به میهمانی رسیدند. یک دورهمی خانوادگی ترتیب داده بودند که خان‌عمو همراه زن و دخترش و البته خانواده‌ی دایی یوسف که برادر ستاره‌جون میشد هم در آن حضور داشتند. مهسا با یک تیپ جلف و آرایش مسخره روی مبل تکی نشسته بود و داشت ناخن‌هایش را سوهان می‌کشید. یکی نبود به او بگوید، آخر در میهمانی هم جای درست کردن ناخن است؟ از آن تازه به دوران رسیده‌های آب‌زیرکاه بود. بعد از احوال‌پرسی با بقیه، برای تعویض لباس به سمت اتاق مجردی حسام رفت که حنانه سد راهش شد و قبل از این‌که واکنشی نشان دهد دستش را کشید و او را به اتاق خود برد.
- دستم کنده شد دختر! چته؟
سریع به طرفش برگشت و انگشت جلوی بینی‌اش گذاشت.
- هیس، کارت دارم خب. این روزها ستاره سهیل شدی!
بعد از وارد شدن، شال از سرش کند و در حالی که دور خودش می‌چرخید دست زیر موهای تاب‌دار و بلندش کشید و با ژست خاصی دامن پرنسسی پیراهنش را بالا گرفت.
- چطور شده موهام؟
دیگر خبری از موهای حلقه‌حلقه شده‌ی طلایی‌اش نبود، صاف عین ابریشم تا روی کمرش می‌رسید. لبه‌ی تخت یک‌نفره‌اش نشست و لبخند کوچکی زد.
- خوبه. پس بالاخره کراتین کردی.
به سمتش آمد. پیراهن ساده‌ی آجری رنگی به تن داشت که آستین‌‌ها و یقه‌اش عروسکی بود و چین قشنگی می‌خورد. بلندی‌ پیراهن قدش را کشیده‌تر نشان می‌داد. کنارش نشست و بالش کوچک قلبی‌اش را در ب*غ*ل گرفت.
- آره، بالاخره مامان خانم راضی شد. توام درست کن بابا، به خدا راحت میشی. آدم دلش می‌خواد همیشه موهاش رو باز بذاره.
چیزی نگفت و مشغول تماشای عروسک‌های آویزان روی دیوار شد. این دختر با بیست سال سن، هنوز دنیایش رنگی و بچگانه بود. روتختی و پرده‌‌های پنجره همه به رنگ صورتی بودند و فرش فانتزی کوتاهی هم وسط اتاق پهن بود. دستی شانه‌هایش را تکان داد.
- ماه‌بانو؟
یک‌جور دیگری صدایش زد. آرام به طرفش چرخید که ناگهان خودش را در آغوشش انداخت و دست دور گ*ردنش حلقه کرد. مات و متحیر سر بالا گرفت.
- حالت خوبه حنا؟
دیگر خبری از روحیه‌ی شاد و ذوق چند دقیقه پیشش نبود. با سری افتاده عقب کشید؛ اما هر دو دستش را گرفت و بغض‌آلود گفت:
- تو هنوز هم از دستم دلخوری، مگه نه؟
فهمید از چه صحبت می‌کند. اگر می‌گفت نه دروغ بافته بود؛ هنوز هم دلش با یادآوری قضاوت و حرف‌های نابه‌جایش می‌شکست. چیزی نگفت که سر بالا گرفت؛ پریشانی و ندامت در چشمان درشت زیبایش جولان می‌داد.
- من باز هم ازت معذرت می خوام، نباید اون حرف‌ها رو بهت می‌زدم. باور کن از همه بیشتر نگران تو بودم، می‌ترسیدم باز امیرعلی پیداش شه و اگه یه وقت حسام می‌دید واسه خودت بد میشد.
دو انگشت لرزانش را روی ل*بش گذاشت تا ادامه ندهد.
- کشش نده حنا! اسمش رو نیار، دارم سعی می‌کنم فراموشش کنم.
چشمان حنانه لبالب از اشک شد. چطور به پاکی این دختر شک کرد؟ او مثل اسمش خالص و روشن بود. واقعاً درک نمی‌کرد چطور می‌توانست دور از عشقش به امیرعلی، کنار حسام متعهد بماند؟ دوباره در آغوشش کشید و آرزو کرد برای همیشه مثل یک خواهر در کنارش باشد؛ وجود این دختر برای حسام، برای خانواده‌اش ارزش داشت.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.Novel

نویسنده انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
552
لایک‌ها
2,079
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
19,178
Points
632
***
ماه‌بانو در آن پیراهن صورتی و آرایش ساده روی صورتش، مثل صدف در میان جمع می‌درخشید. فاتح، برادرزاده‌ی ستاره‌خانم، که طبق تعریف‌های پر آب و تاب مادرش مدرک ارشد صنایعش را به تازگی گرفته و قرار است به همین زودی‌ها برایش آستین بالا بزنند، چهره‌ی بور و تنگش بیشتر به زن‌دایی شباهت داشت. اندام بلند و لاغر، با چشمان ریز سبز روشن و ابروهایی باریک که صورتش را سرد و غیر قابل نفوذ نشان می‌داد. انگار متوجه‌ی سنگینی نگاهش شد که سر برگرداند و ابرو بالا برد. سریع خودش را جمع‌وجور کرد و اخم به صورت نشاند. مهسا با ریشخند نگاهش می‌کرد. دید که زیر گوش حسام چیزی گفت. دخترک عفریته! می‌خواست با بلوف‌هایش روی حسام تاثیر بگذارد. خالکوبی جدیدی هم، به شکل پری دریایی دور مچ دستش خودنمایی می‌کرد که بیشتر به جادوگران شباهت داشت.
«چه اعتماد‌به‌نفسی هم داره.»
زن‌دایی دست از وراجی و غیبت برنمی‌داشت؛ از آن زن‌های پرچانه بود که در چنین جمع‌هایی علاقه داشت پشت سر بقیه صفحه بگذارد. مهناز‌خانم گه‌گاهی همراهی‌اش می‌کرد؛ اما جالب بود که ستاره‌جون رغبتی به شرکت در این بحث‌ها نداشت و تا صحبت از پسر همسایه و معتاد شدنش و این و آن میشد، با حالت بامزه‌ای ل*ب می‌گزید، دست به آسمان می‌گرفت و می‌گفت:
«خدا می‌دونه، انشاالله که شر نباشه.»
زن‌دایی هم پشت چشم نازک می‌کرد و دست در هوا تکان می‌داد که النگوهای قطور طلایش جرینگ صدا می‌دادند.
- کجای کاری خواهر؟! تموم محل خبر دارن. خداروشکر که خواهرم جوابشون کرد، وگرنه دختر دسته‌گلش بدبخت میشد... .
بعد در کمال تعجب، به طرف او چرخید و اضافه کرد:
- تو یه چیزی بگو عروس. بعضی‌ها وجدان ندارن، پسرشون هر گیر و گرفتاری داشته باشه عین خیالشون نیست؛ میرن خواستگاری طرف و دختر بیچاره تازه بعد ازدواج می‌فهمه که چه بلایی سر زندگیش اومده.
مانده بود چه بگوید. زن‌دایی یک‌طور معنی‌داری این جمله را ادا کرد. متوجه‌ی رنگ به رنگ شدن ستاره‌جون و بازی ایما و اشاره او و حنا شد. نفهمید از سر چه؛ اما ناگهان با ببخشیدی از جا برخاست، غذا را بهانه کرد و به آشپزخانه گریخت. گیج و مات به دور و برش چشم دوخت. این نگاه‌های پرترحم و لبخند‌های مصنوعی که هر بار سر برمی‌گرداند روی ل*ب‌هایشان جا خوش می‌کرد را نمی‌فهمید. حسام برای صحبت کاری، تلفن به دست از سالن خارج شد و به تراس رفت. مهسا هم حال کنار فاتح نشسته بود و هر دو گرم صحبت بودند. انگار برایش فرقی نداشت، هر ج*ن*س مذکری که می‌دید آویزان طرف میشد. مهسا از آن دست دخترانی بود که با زبان گیرا و چربش و عشوه‌گری‌هایش می‌توانست هر مردی را به سمت خود بکشاند و فاتح هم از این قاعده مستثنا نبود. دوست نداشت در این جمع بماند، از جا بلند شد؛ اما متوجه‌ی پچ‌پچ‌های پشت‌سرش بود. در دهانه‌ی آشپزخانه حنانه را جلوی راه، با ظرف بزرگ پر از پاستیل دید. خنده‌ی مصنوعی‌اش، بیشتر به آشوب دلش دامن زد.
- جای فاطی خالی، سه نفری می‌نشستیم و می‌خوردیم.
بی‌حواس سر تکان داد که لبخندش از بین رفت. چشم ریز کرد و در صورتش دقیق شد.
- حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟
جای شکرش باقی بود که آشپزخانه به سالن دید نداشت. دست به ستون تکیه داد و نه ضعیفی گفت.
- خوبم. تو برو، الان میام.
حنانه کمی با تعجب نگاهش کرد و وقتی جواب درستی دستگیرش نشد، به سالن برگشت. خودش را سریع به آشپزخانه رساند. قلبش انگار در معده‌اش بود. نمی‌دانست چرا در این هاگیر و واگیر بغضش گرفته بود. ستاره‌خانم پشت گ*از، درب تمام قابلمه‌ها را یک به یک باز می‌کرد و غذاها را می‌چشید که ببیند چیزی کم و کسر نباشد. جلو رفت و آرام گفت:
- کمک نمی‌خواین؟
سریع به طرفش برگشت. لبخندش مثل همیشه گرم و عمیق نبود، نگاه سبز کم‌جانش انگار متعلق به فرد دیگری باشد.
- نه مادر، کاری ندارم که. فقط بی‌زحمت موقع آوردن کیک، شمع‌ها رو روش بذار، بقیه چیزها آماده‌ست.
در حینی که حرف می‌زد تا حد امکان سعی می‌کرد نگاهش نکند و خودش را با پاک کردن دور گ*از سرگرم می‌کرد. حس ششمش می‌گفت که بعد حرف زن‌دایی یک‌جور دیگری شده است و کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است. به کنجکاوی‌اش دامن نزد و باشه‌ای گفت.
کد:
***
ماه‌بانو در آن پیراهن صورتی و آرایش ساده روی صورتش، مثل صدف در میان جمع می‌درخشید. فاتح، برادرزاده‌ی ستاره‌خانم، که طبق تعریف‌های پر آب و تاب مادرش مدرک ارشد صنایعش را به تازگی گرفته و قرار است به همین زودی‌ها برایش آستین بالا بزنند، چهره‌ی بور و تنگش بیشتر به زن‌دایی شباهت داشت. اندام بلند و لاغر، با چشمان ریز سبز روشن و ابروهایی باریک که صورتش را سرد و غیر قابل نفوذ نشان می‌داد. انگار متوجه‌ی سنگینی نگاهش شد که سر برگرداند و ابرو بالا برد. سریع خودش را جمع‌وجور کرد و اخم به صورت نشاند. مهسا با ریشخند نگاهش می‌کرد. دید که زیر گوش حسام چیزی گفت. دخترک عفریته! می‌خواست با بلوف‌هایش روی حسام تاثیر بگذارد. خالکوبی جدیدی هم، به شکل پری دریایی دور مچ دستش خودنمایی می‌کرد که بیشتر به جادوگران شباهت داشت.
«چه اعتماد‌به‌نفسی هم داره.»
زن‌دایی دست از وراجی و غیبت برنمی‌داشت؛ از آن زن‌های پرچانه بود که در چنین جمع‌هایی علاقه داشت پشت سر بقیه صفحه بگذارد. مهناز‌خانم گه‌گاهی همراهی‌اش می‌کرد؛ اما جالب بود که ستاره‌جون رغبتی به شرکت در این بحث‌ها نداشت و تا صحبت از پسر همسایه و معتاد شدنش و این و آن میشد، با حالت بامزه‌ای ل*ب می‌گزید، دست به آسمان می‌گرفت و می‌گفت:
«خدا می‌دونه، انشاالله که شر نباشه.»
زن‌دایی هم پشت چشم نازک می‌کرد و دست در هوا تکان می‌داد که النگوهای قطور طلایش جرینگ صدا می‌دادند.
- کجای کاری خواهر؟! تموم محل خبر دارن. خداروشکر که خواهرم جوابشون کرد، وگرنه دختر دسته‌گلش بدبخت میشد... .
بعد در کمال تعجب، به طرف او چرخید و اضافه کرد:
- تو یه چیزی بگو عروس. بعضی‌ها وجدان ندارن، پسرشون هر گیر و گرفتاری داشته باشه عین خیالشون نیست؛ میرن خواستگاری طرف و دختر بیچاره تازه بعد ازدواج می‌فهمه که چه بلایی سر زندگیش اومده.
مانده بود چه بگوید. زن‌دایی یک‌طور معنی‌داری این جمله را ادا کرد. متوجه‌ی رنگ به رنگ شدن ستاره‌جون و بازی ایما و اشاره او و حنا شد. نفهمید از سر چه؛ اما ناگهان با ببخشیدی از جا برخاست، غذا را بهانه کرد و به آشپزخانه گریخت. گیج و مات به دور و برش چشم دوخت. این نگاه‌های پرترحم و لبخند‌های مصنوعی که هر بار سر برمی‌گرداند روی ل*ب‌هایشان جا خوش می‌کرد را نمی‌فهمید. حسام برای صحبت کاری، تلفن به دست از سالن خارج شد و به تراس رفت. مهسا هم حال کنار فاتح نشسته بود و هر دو گرم صحبت بودند. انگار برایش فرقی نداشت، هر ج*ن*س مذکری که می‌دید آویزان طرف میشد. مهسا از آن دست دخترانی بود که با زبان گیرا و چربش و عشوه‌گری‌هایش می‌توانست هر مردی را به سمت خود بکشاند و فاتح هم از این قاعده مستثنا نبود. دوست نداشت در این جمع بماند، از جا بلند شد؛ اما متوجه‌ی پچ‌پچ‌های پشت‌سرش بود. در دهانه‌ی آشپزخانه حنانه را جلوی راه، با ظرف بزرگ پر از پاستیل دید. خنده‌ی مصنوعی‌اش، بیشتر به آشوب دلش دامن زد.
- جای فاطی خالی، سه نفری می‌نشستیم و می‌خوردیم.
بی‌حواس سر تکان داد که لبخندش از بین رفت. چشم ریز کرد و در صورتش دقیق شد.
- حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟
جای شکرش باقی بود که آشپزخانه به سالن دید نداشت. دست به ستون تکیه داد و نه ضعیفی گفت.
- خوبم. تو برو، الان میام.
حنانه کمی با تعجب نگاهش کرد و وقتی جواب درستی دستگیرش نشد، به سالن برگشت. خودش را سریع به آشپزخانه رساند. قلبش انگار در معده‌اش بود. نمی‌دانست چرا در این هاگیر و واگیر بغضش گرفته بود. ستاره‌خانم پشت گ*از، درب تمام قابلمه‌ها را یک به یک باز می‌کرد و غذاها را می‌چشید که ببیند چیزی کم و کسر نباشد. جلو رفت و آرام گفت:
- کمک نمی‌خواین؟
سریع به طرفش برگشت. لبخندش مثل همیشه گرم و عمیق نبود، نگاه سبز کم‌جانش انگار متعلق به فرد دیگری باشد.
- نه مادر، کاری ندارم که. فقط بی‌زحمت موقع آوردن کیک، شمع‌ها رو روش بذار، بقیه چیزها آماده‌ست.
در حینی که حرف می‌زد تا حد امکان سعی می‌کرد نگاهش نکند و خودش را با پاک کردن دور گ*از سرگرم می‌کرد. حس ششمش می‌گفت که بعد حرف زن‌دایی یک‌جور دیگری شده است و کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است. به کنجکاوی‌اش دامن نزد و باشه‌ای گفت.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.Novel

نویسنده انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
552
لایک‌ها
2,079
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
19,178
Points
632
خواست از آشپزخانه خارج شود که صدایش زد. برگشت و سوالی به صورت مضطربش چشم دوخت. دستمال درون دستش را روی کابینت رها کرد و خودش را پشت میز نشاند. صدای نفس بالا آمده‌اش را به گوش شنید. کمی دلواپس شد، نزدیک رفت و از پشت دست روی شانه‌اش گذاشت.
- چیزی شده؟ نگرانم کردین.
مستاصل سر بالا گرفت. به نظر دستپاچه می‌رسید و انگار در گفتن حرفی تردید داشت. دستی به گوشه‌‌های روسری ساتن سبزش کشید و لبخند بی‌روحی زد که تضاد بدی با چهره‌ی همانند گچ و چشمان بی‌فروغش داشت. آشوب دلش شدت پیدا کرد، کنارش روی صندلی کناری جا گرفت.
- حرفی هست که می‌خواین به من بزنین؟
انگار با خودش در حال کشمکش و جنگ بود. به آرامی نگاهش کرد و دستش را گرفت، از سردی‌اش چشمانش گشاد شد. فرصت حرف زدن به او نداد، د*ه*ان باز کرد طلسم سکوتش را بشکند؛ اما انگار میان راه مردد شد و چیزی راه گلویش را بست که ناگهان ل*ب فرو بست و مات تصویر پشت سرش شد.
- الان وقت خلوته؟ حاج‌طاهر اینا هم رسیدن، سفره رو بندازین.
«بر خرمگس معرکه لعنت! آخه الان جای اومدنه؟ همه جا باید من رو بپاد.»
سر به سمتش چرخاند. در آستانه‌ی آشپزخانه دستانش را به عرض شانه به ستون تکیه داده بود. نگاهش انگار با آدم پدرکشتگی داشت. ستاره‌جون بود که گفت:
- اوقات تلخی نکن پسر، برو ما هم الان میایم.
زن بیچاره انگار می‌خواست چیزی بگوید و در حضور پسرش معذب بود. حسام نگاه مشکوکی بینشان رد و بدل کرد و دست به دو گوشه‌ی ل*بش کشید. تیغ نگاهش قلبش را از هم شکافت. مخاطبش او نبود:
- باشه، منتظریم.
وقتی که رفت نفس آسوده‌اش را بیرون فرستاد.
- دخترم از زندگی با حسام راضی هستی؟
تازه فهمید شخص دیگری هم جز او در آشپزخانه حضور دارد. گیج و مات برگشت و به برق پررنگ نگرانی که میان چشمانش می‌غلتید خیره شد. پشت دستش را با محبتی مادرانه نوازش داد.
- نمی‌خوام فکر کنی از اون مادرشوهرهایی‌ام که قصدم دخالت توی زندگیتونه ها، نه، به خدا که خوشبختی جفتتون آرزومه. فقط با هم خوب باشید، همین کافیه.
ماند چه بگوید. این اولین باری بود که زن مقابلش را این‌طور می‌دید. در پستوی نگاهش دلشوره‌ی عجیبی جولان می‌داد که درست معنی‌اش را نمی‌فهمید. با خودش فکر کرد نکند رفتار ضایع و مشکوکی داشته؟ سکوتش که طول کشید ستاره‌خانم جواب دیگری دستگیرش شد. صورتش رنگ باخت و ناامیدانه نگاهش را از چهره‌ رنگ‌پریده‌ی عروسش گرفت. خوب می‌دانست که زندگی کردن با تک پسرش چقدر می‌تواند سخت باشد؛ او که مادرش بود نتوانسته بود از پسش بربیاید، چه برسد به یک دختر کم سن و سال که از قضا چند ماهی هم نمی‌گذشت که با هم زیر یک سقف زندگی می‌کردند. این چهره و رنگ رخسار هم نوید خوبی نداشت؛ خدا کند چیز خاصی نباشد.
***
همه گرد هم در سالن نشسته بودند و گل می‌گفتند و گل می‌شنیدند. دیس برنج را به دست حسام داد و خودش هم کمی بعد به جمعشان پیوست. نگاه به برادرش دوخت، کنار حاج‌بابا نشسته بود و در جواب شوخی‌های حاج‌حسین مبنی بر این‌که چه زمان شیرینی عروسی‌اش را می‌خورند، از خجالت رنگ عوض می‌کرد. پیراهن یاسی مردانه‌ با خط‌های مشکی رویش، هدیه فاطمه برای تولدش بود. بعد از آمدن آن روز فاطمه به خانه‌شان، یک هفته نشد که آقا به او زنگ زد و گفت وساطت کند ر*اب*طه‌اش با فاطمه درست شود. می‌گفت هر چقدر سعی کرده، دیده نمی‌تواند بدون ته‌تغاری حاج‌مالکی زندگی کند. بی‌آن‌که خبری به حسام دهد، به منزل حاج‌مالکی رفت‌. نرگس‌خانم مثل همیشه با رویی باز از او استقبال کرد و چقدر از روی این زن شرمنده شد بماند. خبری از امیرعلی اما نبود؛ فاطمه نصفه و نیمه به او فهماند که انگاری در سیستان ماندگار شده و شاید برای تعطیلات عید به تهران بیاید. آهی کشید، شاید دوری راه موجب میشد که راحت‌تر زندگی کند. دروغ نیست که می‌گویند برود از دل هر آنچه که از دیده برفت. قلبش اما به این حرف باور نداشت، اگر امیرعلی بود لبخندهای مصنوعی‌اش تبدیل به قهقهه‌های بلند و از ته دل می‌شدند؛ آخ که اگر بود. با تکان‌های دستی از هپروت خارج شد، چهره‌ی غضبناک حسام جلوی رویش نقش بست که عاصی و خسته نگاهش می‌کرد. نگاهش روی دیس برنجی که به طرفش گرفته بود سر خورد. واکنشی نشان نداد که حرصش گرفت. در میان جمع، خطاب به او، با ابروهایی گره خورده آرام غرید:
- الحمدالله خل هم که شدی!
متوجه‌ی سنگینی نگاه بقیه شد. ل*ب گزید و با پشت چشم نازک کردن دیس را از دستش گرفت و برای خود غذا کشید.
در دل گفت:
«آدم خواب‌نما میشه با اون قیافه‌اش! یه ذره ادب و نزاکت نداره.»
وقتی سر بالا گرفت، ماتش برد. حسام با چشم‌های گرد شده نگاهش می‌کرد. فهمید که حرف دلش را بلند گفته و آقا هم شنیده. به روی خودش نیاورد و لبخند پت و پهنی به رویش زد که کم مانده بود شاخ دربیاورد. حتماً داشت با خود می‌گفت:
«چه زود حرفم به حقیقت پیوست!»
خل شده بود و خودش هم خبر نداشت. حسام نگاهش هنوز روی دخترک بود که بدون دست زدن به لوبیا‌پلوی داخل ظرفش، قاشق پر از سالاد شیرازی را با ولع در دهانش می‌گذاشت. چشم از او گرفت و مشغول خوردن شد؛ اما تصویر لبخند معصومانه و بی‌ریای دخترک او را به گذشته‌ای برد که انگار بعد مدت‌ها می‌خواست از دل خاک بیرون بزند. با خوردن شام، ده دقیقه نشد که حنانه مثل بچه‌ها پرید و دکمه‌ی ضبط را زد؛ اول از همه هم خودش وسط رفت و مشغول قر دادن شد؛ الحق که رقصش هم خوب بود. کمی بعد مهسا هم همراهی‌اش کرد. در آن تیشرت سفیدی که به تن داشت بازوهای لُخت و سفیدش نمایان بود و حسابی هیکل بی‌نقصش به چشم می‌آمد. از چهره‌ی ناراضی خان‌عمو و مهناز‌خانم میشد فهمید که انگاری از عهده تربیت فرزند آخرشان نتوانسته بودند بربیایند و خون‌خونشان را می‌خورد. کمی که رقصیدند، حنانه با لبخند نزدیک به اویی که از کنار حسام جم نمی‌خورد شد و دستش را کشید.
- بیا دیگه عروس، مگه حامله‌ای نشستی؟!
کد:
خواست از آشپزخانه خارج شود که صدایش زد. برگشت و سوالی به صورت مضطربش چشم دوخت. دستمال درون دستش را روی کابینت رها کرد و خودش را پشت میز نشاند. صدای نفس بالا آمده‌اش را به گوش شنید. کمی دلواپس شد، نزدیک رفت و از پشت دست روی شانه‌اش گذاشت.
- چیزی شده؟ نگرانم کردین.
مستاصل سر بالا گرفت. به نظر دستپاچه می‌رسید و انگار در گفتن حرفی تردید داشت. دستی به گوشه‌‌های روسری ساتن سبزش کشید و لبخند بی‌روحی زد که تضاد بدی با چهره‌ی همانند گچ و چشمان بی‌فروغش داشت. آشوب دلش شدت پیدا کرد، کنارش روی صندلی کناری جا گرفت.
- حرفی هست که می‌خواین به من بزنین؟
انگار با خودش در حال کشمکش و جنگ بود. به آرامی نگاهش کرد و دستش را گرفت، از سردی‌اش چشمانش گشاد شد. فرصت حرف زدن به او نداد، د*ه*ان باز کرد طلسم سکوتش را بشکند؛ اما انگار میان راه مردد شد و چیزی راه گلویش را بست که ناگهان ل*ب فرو بست و مات تصویر پشت سرش شد.
- الان وقت خلوته؟ حاج‌طاهر اینا هم رسیدن، سفره رو بندازین.
«بر خرمگس معرکه لعنت! آخه الان جای اومدنه؟ همه جا باید من رو بپاد.»
سر به سمتش چرخاند. در آستانه‌ی آشپزخانه دستانش را به عرض شانه به ستون تکیه داده بود. نگاهش انگار با آدم پدرکشتگی داشت. ستاره‌جون بود که گفت:
- اوقات تلخی نکن پسر، برو ما هم الان میایم.
زن بیچاره انگار می‌خواست چیزی بگوید و در حضور پسرش معذب بود. حسام نگاه مشکوکی بینشان رد و بدل کرد و دست به دو گوشه‌ی ل*بش کشید. تیغ نگاهش قلبش را از هم شکافت. مخاطبش او نبود:
- باشه، منتظریم.
وقتی که رفت نفس آسوده‌اش را بیرون فرستاد.
- دخترم از زندگی با حسام راضی هستی؟
تازه فهمید شخص دیگری هم جز او در آشپزخانه حضور دارد. گیج و مات برگشت و به برق پررنگ نگرانی که میان چشمانش می‌غلتید خیره شد. پشت دستش را با محبتی مادرانه نوازش داد.
- نمی‌خوام فکر کنی از اون مادرشوهرهایی‌ام که قصدم دخالت توی زندگیتونه ها، نه، به خدا که خوشبختی جفتتون آرزومه. فقط با هم خوب باشید، همین کافیه.
ماند چه بگوید. این اولین باری بود که زن مقابلش را این‌طور می‌دید. در پستوی نگاهش دلشوره‌ی عجیبی جولان می‌داد که درست معنی‌اش را نمی‌فهمید. با خودش فکر کرد نکند رفتار ضایع و مشکوکی داشته؟ سکوتش که طول کشید ستاره‌خانم جواب دیگری دستگیرش شد. صورتش رنگ باخت و ناامیدانه نگاهش را از چهره‌ رنگ‌پریده‌ی عروسش گرفت. خوب می‌دانست که زندگی کردن با تک پسرش چقدر می‌تواند سخت باشد؛ او که مادرش بود نتوانسته بود از پسش بربیاید، چه برسد به یک دختر کم سن و سال که از قضا چند ماهی هم نمی‌گذشت که با هم زیر یک سقف زندگی می‌کردند. این چهره و رنگ رخسار هم نوید خوبی نداشت؛ خدا کند چیز خاصی نباشد.
***
همه گرد هم در سالن نشسته بودند و گل می‌گفتند و گل می‌شنیدند. دیس برنج را به دست حسام داد و خودش هم کمی بعد به جمعشان پیوست. نگاه به برادرش دوخت، کنار حاج‌بابا نشسته بود و در جواب شوخی‌های حاج‌حسین مبنی بر این‌که چه زمان شیرینی عروسی‌اش را می‌خورند، از خجالت رنگ عوض می‌کرد. پیراهن یاسی مردانه‌ با خط‌های مشکی رویش، هدیه فاطمه برای تولدش بود. بعد از آمدن آن روز فاطمه به خانه‌شان، یک هفته نشد که آقا به او زنگ زد و گفت وساطت کند ر*اب*طه‌اش با فاطمه درست شود. می‌گفت هر چقدر سعی کرده، دیده نمی‌تواند بدون ته‌تغاری حاج‌مالکی زندگی کند. بی‌آن‌که خبری به حسام دهد، به منزل حاج‌مالکی رفت‌. نرگس‌خانم مثل همیشه با رویی باز از او استقبال کرد و چقدر از روی این زن شرمنده شد بماند. خبری از امیرعلی اما نبود؛ فاطمه نصفه و نیمه به او فهماند که انگاری در سیستان ماندگار شده و شاید برای تعطیلات عید به تهران بیاید. آهی کشید، شاید دوری راه موجب میشد که راحت‌تر زندگی کند. دروغ نیست که می‌گویند برود از دل هر آنچه که از دیده برفت. قلبش اما به این حرف باور نداشت، اگر امیرعلی بود لبخندهای مصنوعی‌اش تبدیل به قهقهه‌های بلند و از ته دل می‌شدند؛ آخ که اگر بود. با تکان‌های دستی از هپروت خارج شد، چهره‌ی غضبناک حسام جلوی رویش نقش بست که عاصی و خسته نگاهش می‌کرد. نگاهش روی دیس برنجی که به طرفش گرفته بود سر خورد. واکنشی نشان نداد که حرصش گرفت. در میان جمع، خطاب به او، با ابروهایی گره خورده آرام غرید:
- الحمدالله خل هم که شدی!
متوجه‌ی سنگینی نگاه بقیه شد. ل*ب گزید و با پشت چشم نازک کردن دیس را از دستش گرفت و برای خود غذا کشید.
در دل گفت:
«آدم خواب‌نما میشه با اون قیافه‌اش! یه ذره ادب و نزاکت نداره.»
وقتی سر بالا گرفت، ماتش برد. حسام با چشم‌های گرد شده نگاهش می‌کرد. فهمید که حرف دلش را بلند گفته و آقا هم شنیده. به روی خودش نیاورد و لبخند پت و پهنی به رویش زد که کم مانده بود شاخ دربیاورد. حتماً داشت با خود می‌گفت:
«چه زود حرفم به حقیقت پیوست!»
خل شده بود و خودش هم خبر نداشت. حسام نگاهش هنوز روی دخترک بود که بدون دست زدن به لوبیا‌پلوی داخل ظرفش، قاشق پر از سالاد شیرازی را با ولع در دهانش می‌گذاشت. چشم از او گرفت و مشغول خوردن شد؛ اما تصویر لبخند معصومانه و بی‌ریای دخترک او را به گذشته‌ای برد که انگار بعد مدت‌ها می‌خواست از دل خاک بیرون بزند. با خوردن شام، ده دقیقه نشد که حنانه مثل بچه‌ها پرید و دکمه‌ی ضبط را زد؛ اول از همه هم خودش وسط رفت و مشغول قر دادن شد؛ الحق که رقصش هم خوب بود. کمی بعد مهسا هم همراهی‌اش کرد. در آن تیشرت سفیدی که به تن داشت بازوهای لُخت و سفیدش نمایان بود و حسابی هیکل بی‌نقصش به چشم می‌آمد. از چهره‌ی ناراضی خان‌عمو و مهناز‌خانم میشد فهمید که انگاری از عهده تربیت فرزند آخرشان نتوانسته بودند بربیایند و خون‌خونشان را می‌خورد. کمی که رقصیدند، حنانه با لبخند نزدیک به اویی که از کنار حسام جم نمی‌خورد شد و دستش را کشید.
- بیا دیگه عروس، مگه حامله‌ای نشستی؟!
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.Novel

نویسنده انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
552
لایک‌ها
2,079
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
19,178
Points
632
ستاره‌جون هم او را تشویق به بلند شدن کرد. تکانی به پاهایش که روی فرش چسبیده بود داد و زیر چشم‌غره‌ی غلیظ حسام از جایش برخاست. ر*ق*ص ایرانی‌اش بدک نبود. هر چند یادش هست یک‌بار خاله طلایش، میان شوخی و تشر به او گفته بود:
«این‌قدر با عشوه و ناز نرقص دختر! حیا کن. مردها اگه رقصت رو ببینن، همه عاشق و شیفته‌ات میشن.»
دست خودش نبود، او خیلی ساده می‌رقصید و آن زمان حرف خاله را پشت گوش انداخت. مشغول ر*ق*ص با حنانه شد. چرخی دور خودش زد و ماهرانه یک دستش را به گودی کمر چسباند. شانه‌اش را به چپ و راست تکان داد و همراه با ریتم آهنگ ریز و بم رقصش را انجام می‌داد. چشمش به نگاه ه*یز و ولع فاتح افتاد که لم داده روی مبل همان‌طور که نو*شی*دنی می‌خورد، رقصشان را تماشا می‌کرد. نمی‌دانست به او خیره شده است یا حنانه!
متوجه‌ی سنگینی نگاهی شد، سر برگرداند که چهره‌ی سرخ شده از خشم حسام پیش رویش رنگ گرفت. طبق معمول یک دستش را کنار پایش مشت کرده بود و معلوم بود به زور جلوی خودش را گرفته است تا مهمانی را به آشوب نکشد. این همه عصبانیت از کجا نشات می‌گرفت؟ اصلاً چرا این‌قدر به خودش فشار می‌آورد؟ حتما باز رگ غیرت آقا باد کرده بود.
بی‌خیال مشغول ادامه‌ی رقصش شد.
«بذار این‌قدر حرص بخوره تا بترکه. من نرقصم به خاطر جنابعالی؟!»
در این مدت خوب فهمیده بود که نباید با فکرهای عهد قاجاری‌اش زندگی کند. وقتی حرفی، فکری درست نباشد، چرا باید مثل آدم‌های مطیع و تو سری‌خور بله روی زبانش بچرخد؟ او یک انسان بود با عقیده‌‌ای آزاد و روشن. باید به این مرد می‌فهماند که نمی‌تواند همیشه حرف خودش را به کرسی بنشاند. حسابی خسته شده بود و رمق در وجودش نداشت. به سمت سرویس رفت تا آرایشش را تجدید کند؛ عرق کرده بود. دست و رویش را شست و با کمی ریمل و رژ صورتش را رو‌به‌راه کرد. از سرویس که خارج شد، هنوز چند قدم برنداشته بود که دستی از آرنجش گرفت و او را به درون اتاقی کشید. جیغ خفیفی زد و تا آمد چند تا لیچار از دهانش خارج شود در جسم سختی فرو رفت. بوی عطر آشنایش را می‌شناخت. سر بالا گرفت و به چهره‌‌ی پرغیظ و نگاه شکارش خیره شد. خود را از بند بازوهایش بیرون کشید و کنارش زد.
- این کارها چه معنی میده آقای فلاح؟
از شانه‌اش گرفت و او را وادار به برگشت کرد، تا سر چرخاند سیلی محکمی روی گونه‌اش فرود آمد و او را نقش بر زمین کرد. انگار سقف آسمان بر سرش آوار شد. خشک و بی‌حرکت نگاهش کرد که با چشمانی خون‌بار بالای سرش خم شد.
- پات رو فراتر نذار ماهی، داری میری روی اعصاب نداشته‌ام.
نتوانست تاب بیاورد، اشک از چشمانش مثل قطره‌های بلورین سرازیر شد.
- مگه... مگه چی کار کردم؟
دوست داشت سرش را از حرص محکم به دیوار بکوبد. رد انگشتانش روی پو*ست روشن دخترک مثل یک باریکه‌ی نازک قرمز توی ذوق می‌زد. دستش جلو رفت یقه‌ی پیراهنش را بگیرد، دخترک چون فواره‌ی آبی که بالا می‌آمد و دوباره درون حوض می‌افتاد، وحشت‌زده به پا ایستاد. شانه‌هایش بی‌اختیار می‌لرزیدند و سرگیجه‌ای قامتش را روی زانوهایش تا کرد. چرا باید به خاطر یک ر*ق*ص و شادی توبیخ میشد؟ دستش را تکیه‌گاه تخت کرد و خودش را بالا کشید. بغض‌آلود زمزمه کرد:
- خیلی پستی... پست!
سر که بالا گرفت نگاهش به چشمان شاکی‌اش گره خورد. رگ‌های کنار شقیقه‌اش از خشمی بی‌اندازه نبض می‌زدند. ترس به جانش گره خورد و گامی به عقب برداشت، نگاه وحشی و لرزان حسام روی چشم‌های معصومانه‌ی پر آب، گونه‌‌ی سیلی خورده‌ و در آخر روی غنچه‌ی ل*ب‌های مات و هراس خورده‌ی دخترک که از هم باز بودند چرخید. نزدیک‌تر رفت که به دیوار چسبید و در خود مچاله شد. صدای بلند آهنگ تا اتاق هم می‌آمد. آدم‌های بیرون همه گرم شادی و جشن خود بودند و کسی متوجه‌ی غیبت آن دو نبود. نفس در گلوی ماه‌بانو مثل قلوه‌سنگ گیر کرد، با این حال جسارت پیشه گرفت و به گودال‌های سیاه و عمیق مرد مقابلش خیره شد. اگر حاج‌بابا بود و می‌دید کسی روی دختر یکی یک‌دانه‌اش دست بلند کرده، او را برعکس به دار می‌آویخت؛ اما این مرد حسام بود، همانی که جلوی سه جفت چشم خانواده‌اش با بی‌شرمی فریاد کشید که فقط با او ازدواج می‌کند و بس.
کد:
ستاره‌جون هم او را تشویق به بلند شدن کرد. تکانی به پاهایش که روی فرش چسبیده بود داد و زیر چشم‌غره‌ی غلیظ حسام از جایش برخاست. ر*ق*ص ایرانی‌اش بدک نبود. هر چند یادش هست یک‌بار خاله طلایش، میان شوخی و تشر به او گفته بود:
«این‌قدر با عشوه و ناز نرقص دختر! حیا کن. مردها اگه رقصت رو ببینن، همه عاشق و شیفته‌ات میشن.»
دست خودش نبود، او خیلی ساده می‌رقصید و آن زمان حرف خاله را پشت گوش انداخت. مشغول ر*ق*ص با حنانه شد. چرخی دور خودش زد و ماهرانه یک دستش را به گودی کمر چسباند. شانه‌اش را به چپ و راست تکان داد و همراه با ریتم آهنگ ریز و بم رقصش را انجام می‌داد. چشمش به نگاه ه*یز و ولع فاتح افتاد که لم داده روی مبل همان‌طور که نو*شی*دنی می‌خورد، رقصشان را تماشا می‌کرد. نمی‌دانست به او خیره شده است یا حنانه!
متوجه‌ی سنگینی نگاهی شد، سر برگرداند که چهره‌ی سرخ شده از خشم حسام پیش رویش رنگ گرفت. طبق معمول یک دستش را کنار پایش مشت کرده بود و معلوم بود به زور جلوی خودش را گرفته است تا مهمانی را به آشوب نکشد. این همه عصبانیت از کجا نشات می‌گرفت؟ اصلاً چرا این‌قدر به خودش فشار می‌آورد؟ حتما باز رگ غیرت آقا باد کرده بود.
بی‌خیال مشغول ادامه‌ی رقصش شد.
«بذار این‌قدر حرص بخوره تا بترکه. من نرقصم به خاطر جنابعالی؟!»
در این مدت خوب فهمیده بود که نباید با فکرهای عهد قاجاری‌اش زندگی کند. وقتی حرفی، فکری درست نباشد، چرا باید مثل آدم‌های مطیع و تو سری‌خور بله روی زبانش بچرخد؟ او یک انسان بود با عقیده‌‌ای آزاد و روشن. باید به این مرد می‌فهماند که نمی‌تواند همیشه حرف خودش را به کرسی بنشاند. حسابی خسته شده بود و رمق در وجودش نداشت. به سمت سرویس رفت تا آرایشش را تجدید کند؛ عرق کرده بود. دست و رویش را شست و با کمی ریمل و رژ صورتش را رو‌به‌راه کرد. از سرویس که خارج شد، هنوز چند قدم برنداشته بود که دستی از آرنجش گرفت و او را به درون اتاقی کشید. جیغ خفیفی زد و تا آمد چند تا لیچار از دهانش خارج شود در جسم سختی فرو رفت. بوی عطر آشنایش را می‌شناخت. سر بالا گرفت و به چهره‌‌ی پرغیظ و نگاه شکارش خیره شد. خود را از بند بازوهایش بیرون کشید و کنارش زد.
- این کارها چه معنی میده آقای فلاح؟
از شانه‌اش گرفت و او را وادار به برگشت کرد، تا سر چرخاند سیلی محکمی روی گونه‌اش فرود آمد و او را نقش بر زمین کرد. انگار سقف آسمان بر سرش آوار شد. خشک و بی‌حرکت نگاهش کرد که با چشمانی خون‌بار بالای سرش خم شد.
- پات رو فراتر نذار ماهی، داری میری روی اعصاب نداشته‌ام.
نتوانست تاب بیاورد، اشک از چشمانش مثل قطره‌های بلورین سرازیر شد.
- مگه... مگه چی کار کردم؟
دوست داشت سرش را از حرص محکم به دیوار بکوبد. رد انگشتانش روی پو*ست روشن دخترک مثل یک باریکه‌ی نازک قرمز توی ذوق می‌زد. دستش جلو رفت یقه‌ی پیراهنش را بگیرد، دخترک چون فواره‌ی آبی که بالا می‌آمد و دوباره درون حوض می‌افتاد، وحشت‌زده به پا ایستاد. شانه‌هایش بی‌اختیار می‌لرزیدند و سرگیجه‌ای قامتش را روی زانوهایش تا کرد. چرا باید به خاطر یک ر*ق*ص و شادی توبیخ میشد؟ دستش را تکیه‌گاه تخت کرد و خودش را بالا کشید. بغض‌آلود زمزمه کرد:
- خیلی پستی... پست!
سر که بالا گرفت نگاهش به چشمان شاکی‌اش گره خورد. رگ‌های کنار شقیقه‌اش از خشمی بی‌اندازه نبض می‌زدند. ترس به جانش گره خورد و گامی به عقب برداشت، نگاه وحشی و لرزان حسام روی چشم‌های معصومانه‌ی پر آب، گونه‌‌ی سیلی خورده‌ و در آخر روی غنچه‌ی ل*ب‌های مات و هراس خورده‌ی دخترک که از هم باز بودند چرخید. نزدیک‌تر رفت که به دیوار چسبید و در خود مچاله شد. صدای بلند آهنگ تا اتاق هم می‌آمد. آدم‌های بیرون همه گرم شادی و جشن خود بودند و کسی متوجه‌ی غیبت آن دو نبود. نفس در گلوی ماه‌بانو مثل قلوه‌سنگ گیر کرد، با این حال جسارت پیشه گرفت و به گودال‌های سیاه و عمیق مرد مقابلش خیره شد. اگر حاج‌بابا بود و می‌دید کسی روی دختر یکی یک‌دانه‌اش دست بلند کرده، او را برعکس به دار می‌آویخت؛ اما این مرد حسام بود، همانی که جلوی سه جفت چشم خانواده‌اش با بی‌شرمی فریاد کشید که فقط با او ازدواج می‌کند و بس.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.Novel

نویسنده انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
552
لایک‌ها
2,079
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
19,178
Points
632
چشمان خیس از اشکش را به صورت جدی و اخمویش دوخت.
- چطور تونستی؟ چطور؟
وقتی جوابی نشنید، نفس‌نفس‌زنان یقه‌اش را گرفت و مشت به سی*ن*ه‌اش کوبید.
- من شاید از اسب افتاده باشم؛ اما از اصل نه. فکر کردی خیلی مردی که زور بازوت رو به رخم می‌کشی؟
گریه‌اش یک بند قطع نمی‌شد. صورت حسام مدام تغییر رنگ می‌داد و نگاهش نقطه‌ی دیگری را جست‌وجو می‌کرد.
- چقدر خر بودم که امیرعلی رو به خاطر توی بی‌وجود طرد کردم.
انگار نفت زیر خاکسترش ریخته باشند. سرش را به سمتش چرخاند و تا به خودش بیاید، با پشت دست ضربه‌ای به لبانش کوبید.
- چی زر زدی چشم سفید؟!
مجال دفاع نداد، شانه‌های سستش را به دیوار چسباند. تا خواست جیغ بکشد، بی‌رحمانه با چند ضربه‌ی متوالی دیگر، کامل ساکتش کرد.
- هیش! یه کلمه‌ی دیگه بگی همین‌جا پرپرت می‌کنم.
با چشمان درشت شده تقلا کرد از دستانش نجات پیدا کند، که نگذاشت و خودش را مماس با بدنش کرد. مثل جوجه در چنگال شیری اسیر بود. صدای خشنش زیر گوشش پیچید:
- بگو، ادامه بده. کی مرده، هان؟ امیرعلی؟ آره؟
پرتردید نگاهش کرد که دست برد و موهایی که دو ساعت صرف صاف کردنشان کرده بود را از زیر شال به چنگ کشید؛ صورتش به یک‌طرف کج شد.
- بی‌لیاقتِ هرجایی!
بغضش از واژه هرجایی که با لحن بد و سردی ادا کرد شکست. انگار در زمان عصبانیت هیچ چیز و هیچ‌کَس برایش مهم نبود. حسام تا دید گریه می‌کند، از خشم گر گرفت و چانه‌اش را چنان فشرد که فکش تیر کشید.
- گریه هم نمی‌کنی. حیف، حیف که اون همه مهمون بیرون نشستند؛ وگرنه نشونت می‌دادم با کی طرفی. تو جنبه‌ی محبت و آزادی که بهت دادم رو نداری.
برق نفرت چون رعد در چشمانش غرید. سعی کرد خود را از حصار دستانش نجات دهد. روی ل*بش را انگار مهر د*اغ گذاشته بودند، همان اندازه می‌سوخت.
- آزادی؟ تو به این میگی آزادی؟
موهایش از اسارت انگشتانش خارج شدند؛ اما رهایش نکرد، مثل بختک به تنش چسبید.
- زبونت زیادی سرخه؛ ولی نگران نباش، خودم برات درستش می‌کنم تا دیگه این‌جوری واسه من هار نشی.
اخم‌هایش از این لحن بی‌ادبانه‌اش توی‌ هم رفت. دست روی تخت سی*ن*ه‌اش گذاشت و به عقب هلش داد.
- من برای کارهام به کسی جواب پس نمیدم آقای فلاح، این تویی که باید از خودت ایراد بگیری.
در این گیر و دار از شجاعت دخترک، که بعد از آن سیلی و ضربه می‌خواست جلویش قد‌ علم کند لبخند هیستریکی گوشه‌ی ل*بش نشست. ماه‌بانو با همان نگاه تند و تیزش سر و وضعش را درست کرد و خم شد تا شالش را بردارد؛ از بازویش گرفت و مانع شد.
- برو صورتت رو بشور، این‌جوری می‌خوای بیرون بری؟
با این حرف خونش به جوش آمد، سریع شال حر*یرش را به سر گذاشت و طعنه روی زبانش جنبید:
- هنر دست خودته. فکر کردی مثل زن‌های بی‌عقل و مرد ذلیل از ترس شوهرم میگم صورتم به در کابینت خورده؟ یا خوردم زمین؟ نه آقا‌حسام! میگم، میگم که شوهرم به خاطر یه ر*ق*ص دستش هرز رفته.
آخ، زبانش همچون مار افعی چنان نیش می‌زد که بدتر از صد تا سیلی بود. این روزها گستاخ و حاضرجواب‌‌تر شده بود، از موقعی که هم به سرکار رفت برای خودش مستقل شد و اصلاً به کسی توجهی نداشت؛ حتی نوع لباس پوشیدنش هم فرق کرده بود. ماه‌بانو دقیقاً از آن دست دخترهای فرصت‌طلبی بود که با عوض شدن محیط دور و برش روی واقعی خودش را نشان می‌داد. این بی‌پروا صحبت کردن‌ها هم نشان از نترس بودنش داشت. حال از مرد شوهر نامش حساب نمی‌برد و می‌توانست جوابش را به خوبی بدهد. این بار سعی کرد بدون داد و هوار قائله را بخواباند. جسم نحیف دخترک را تنگ در آ*غ*و*ش کشید و سرش را در چند میلی‌متری صورتش نگه داشت. زیر گوشش، آرام؛ اما با هشدار نجوا کرد:
- تو می‌خوای جلوی روم وایستی جوجه؟! مثل اینکه زیادی بهت بها دادم. توی اون مطب کوفتی کار می‌کنی یا فقط زبونت دراز شده؟
با حرص و کلافگی گوشه‌ی ل*بش را جوید. دلش نمی‌خواست نگاهش کند، قلبش از بغض و کینه انباشته بود.
- تو هم که هر چی میشه کار بیچاره‌‌ام رو میاری وسط. من حرف بدی یا کار خطایی نکردم که حالا باید توبیخ بشم. مشکلت چیه حسام؟
کاش دهانش را می‌بست که این‌طور صدایش نزند. یک حسام گفتن که نیاز به این همه ظرافت و کش دادن نداشت. سرش را با زور به طرف خود برگرداند. نگاه وحشی و تیره‌اش، صورتش را وجب می‌کرد، از چپ به راست و از راست به چپ، روی ل*ب‌هایش متوقف شد. پلک روی هم فشرد. شعله‌های آتش خشمش داشت می‌خوابید و به جایش، چیزی مثل آب جوشان درون قلبش حرکت می‌کرد. بی‌فکر سر جلو برد، بوی عطر دخترک نیمه هشیارش کرد.
- مشکل من تویی، تویی که نباید عاشقت بشم!
کد:
چشمان خیس از اشکش را به صورت جدی و اخمویش دوخت.
- چطور تونستی؟ چطور؟
وقتی جوابی نشنید، نفس‌نفس‌زنان یقه‌اش را گرفت و مشت به سی*ن*ه‌اش کوبید.
- من شاید از اسب افتاده باشم؛ اما از اصل نه. فکر کردی خیلی مردی که زور بازوت رو به رخم می‌کشی؟
گریه‌اش یک بند قطع نمی‌شد. صورت حسام مدام تغییر رنگ می‌داد و نگاهش نقطه‌ی دیگری را جست‌وجو می‌کرد.
- چقدر خر بودم که امیرعلی رو به خاطر توی بی‌وجود طرد کردم.
انگار نفت زیر خاکسترش ریخته باشند. سرش را به سمتش چرخاند و تا به خودش بیاید، با پشت دست ضربه‌ای به لبانش کوبید.
- چی زر زدی چشم سفید؟!
مجال دفاع نداد، شانه‌های سستش را به دیوار چسباند. تا خواست جیغ بکشد، بی‌رحمانه با چند ضربه‌ی متوالی دیگر، کامل ساکتش کرد.
- هیش! یه کلمه‌ی دیگه بگی همین‌جا پرپرت می‌کنم.
با چشمان درشت شده تقلا کرد از دستانش نجات پیدا کند که نگذاشت و خودش را مماس با بدنش کرد. مثل جوجه در چنگال شیری اسیر بود. صدای خشنش زیر گوشش پیچید:
- بگو، ادامه بده. کی مرده، هان؟ امیرعلی؟ آره؟
پرتردید نگاهش کرد که دست برد و موهایی که دو ساعت صرف صاف کردنشان کرده بود را از زیر شال به چنگ کشید؛ صورتش به یک‌طرف کج شد.
- بی‌لیاقتِ هرجایی!
بغضش از واژه هرجایی که با لحن بد و سردی ادا کرد شکست. انگار در زمان عصبانیت هیچ چیز و هیچ‌کَس برایش مهم نبود. حسام تا دید گریه می‌کند، از خشم گر گرفت و چانه‌اش را چنان فشرد که فکش تیر کشید.
- گریه هم نمی‌کنی. حیف، حیف که اون همه مهمون بیرون نشستند؛ وگرنه نشونت می‌دادم با کی طرفی. تو جنبه‌ی محبت و آزادی که بهت دادم رو نداری.
برق نفرت چون رعد در چشمانش غرید. سعی کرد خود را از حصار دستانش نجات دهد. روی ل*بش را انگار مهر د*اغ گذاشته بودند، همان اندازه می‌سوخت.
- آزادی؟ تو به این میگی آزادی؟
موهایش از اسارت انگشتانش خارج شدند؛ اما رهایش نکرد، مثل بختک به تنش چسبید.
- زبونت زیادی سرخه؛ ولی نگران نباش، خودم برات درستش می‌کنم تا دیگه این‌جوری واسه من هار نشی.
اخم‌هایش از این لحن بی‌ادبانه‌اش توی‌ هم رفت. دست روی تخت سی*ن*ه‌اش گذاشت و به عقب هلش داد.
- من برای کارهام به کسی جواب پس نمیدم آقای فلاح، این تویی که باید از خودت ایراد بگیری.
در این گیر و دار از شجاعت دخترک، که بعد از آن سیلی و ضربه می‌خواست جلویش قد‌ علم کند لبخند هیستریکی گوشه‌ی ل*بش نشست. ماه‌بانو با همان نگاه تند و تیزش سر و وضعش را درست کرد و خم شد تا شالش را بردارد؛ از بازویش گرفت و مانع شد.
- برو صورتت رو بشور، این‌جوری می‌خوای بیرون بری؟
با این حرف خونش به جوش آمد، سریع شال حر*یرش را به سر گذاشت و طعنه روی زبانش جنبید:
- هنر دست خودته. فکر کردی مثل زن‌های بی‌عقل و مرد ذلیل از ترس شوهرم میگم صورتم به در کابینت خورده؟ یا خوردم زمین؟ نه آقا‌حسام! میگم، میگم که شوهرم به خاطر یه ر*ق*ص دستش هرز رفته.
آخ، زبانش همچون مار افعی چنان نیش می‌زد که بدتر از صد تا سیلی بود. این روزها گستاخ و حاضرجواب‌‌تر شده بود، از موقعی که هم به سرکار رفت برای خودش مستقل شد و اصلاً به کسی توجهی نداشت؛ حتی نوع لباس پوشیدنش هم فرق کرده بود. ماه‌بانو دقیقاً از آن دست دخترهای فرصت‌طلبی بود که با عوض شدن محیط دور و برش، روی واقعی خودش را نشان می‌داد. این بی‌پروا صحبت کردن‌ها هم نشان از نترس بودنش داشت. حال از مرد شوهر نامش حساب نمی‌برد و می‌توانست جوابش را به خوبی بدهد. این بار سعی کرد بدون داد و هوار قائله را بخواباند. جسم نحیف دخترک را تنگ در آ*غ*و*ش کشید و سرش را در چند میلی‌متری صورتش نگه داشت. زیر گوشش، آرام؛ اما با هشدار نجوا کرد:
- تو می‌خوای جلوی روم وایستی جوجه؟! مثل اینکه زیادی بهت بها دادم. توی اون مطب کوفتی کار می‌کنی یا فقط زبونت دراز شده؟
با حرص و کلافگی گوشه‌ی ل*بش را جوید.  دلش نمی‌خواست نگاهش کند، قلبش از بغض و کینه انباشته بود.
- تو هم که هر چی میشه کار بیچاره‌‌ام رو میاری وسط. من حرف بدی یا کار خطایی نکردم که حالا باید توبیخ بشم. مشکلت چیه حسام؟
کاش دهانش را می‌بست که این‌طور صدایش نزند. یک حسام گفتن که نیاز به این همه ظرافت و کش دادن نداشت. سرش را با زور به طرف خود برگرداند. نگاه وحشی و تیره‌اش، صورتش را وجب می‌کرد، از چپ به راست و از راست به چپ، روی ل*ب‌هایش متوقف شد. پلک روی هم فشرد. شعله‌های آتش خشمش داشت می‌خوابید و به جایش، چیزی مثل آب جوشان درون قلبش حرکت می‌کرد. بی‌فکر سر جلو برد، بوی عطر دخترک نیمه هشیارش کرد.
- مشکل من تویی، تویی که نباید عاشقت بشم!
#انجمن_تک_رمان #لیلا_مرادی #یادگارهای_کبود
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا