از دستپاچگی مادرش لبخند روی ل*بش نشست. آخ که خبر نداشت ماهبانوی سربههوا و شیطان خودش است. در با صدای قیژی باز شد. طلعت خانم با دیدن دخترش آن هم جلوی در ابروهایش بالا پرید.
- ماهبانو!
شال گ*ردنش را از دور گ*ردنش برداشت و اول از همه یک م*اچ آبدار از صورت گلی و نرمش گرفت.
- چرا تعجب کردین مامان؟ تنهایین؟
از جلوی راهش کنار رفت و به داخل راهنماییاش کرد. اخم، میان ابروهای تازه رنگ شدهاش خانه کرد.
- بابات و مهران رفتن بازار. چرا دستت رو گذاشته بودی روی زنگ در دختر؟ شوهر کردی، یه ذره عاقل شو.
از حیاط تازه آب و جارو شدهشان گذشت. طلعت خانم چادر گلدارش را از سر برداشت و روی نردههای مشکی ایوان گذاشت. چای تازه دمش همیشه به راه بود. بعد از تعویض لباس، دو نفری درون هال، آن هم روی زمین نشستند. کنار بخاری جای خانمجون بود که همیشه تکیه به پشتی میداد و پاهایش را دراز میکرد. چقدر جای خالیاش حس میشد. اینطور که شنیده بود تا عید خانهی داییطاهر میماند. پولکی از داخل ظرف پیش رویش برداشت. طعم ترش و شیرین لیموییاش صورتش را از ل*ذت جمع کرد. طلعت خانم از سماور چای ریخت و با لبخند به سالن برگشت. کنار دخترکش نشست و آهسته خندید.
- امون بده چای برسه دختر! حسام خبر داره اومدی؟
فنجان را از دستش گرفت و داخلش فوت زد.
- نه، نیازی نبود بهش بگم، ظهر برمیگردم خونه.
سگرمههایش توی هم رفت.
- میدونی حساسه و نگفتی؟ نمیخواد بری، بهش زنگ بزن بگو ناهار بیاد همینجا.
هنوز هیچی نشده چه هواخواهش هم شده بودند. حرف مادرش را پشت گوش انداخت. بعد از خوردن چای به اتاقش رفت. دلش لغزید و سمت تراس اتاقش چرخید، همانی که به روی خانهی آجری و قدیمیشان باز میشد. پرده را کشید، پنجرهی اتاقش در مقابلش بود. کفترها بالای بام دور خود بالهایشان را در هوا تکان میدادند و گروهی میرقصیدند. یعنی هنوز تهران بود یا دوباره عازم سیستان شده بود؟ قلب بیقرارش دوباره هرز رفت. آخر این فکر و خیالها او را از پا درمیآورد. آفتاب کمجان میخواست خودش را در میان سرما نشان دهد. نم اشکش را با سرانگشت گرفت. شمارهی فاطمه را گرفت. امیدوار بود جواب دهد. چند لحظه گذشت که صدای ضعیف و گرفتهاش که انگار تازه هشیاریاش را به دست آورده بود پشت خط پیچید:
- الو، ماهبانو؟
لبخند تلخی زد. به اتاق بازگشت و روی تخت کوچکش نشست.
- سلام.
صدایش بعد از مکثی کوتاه به گوش رسید، متعجب و دلواپس:
- حالت خوبه؟ چیزی شده؟
از هم دور شده بودند. گذشتهها اینقدر صبح تا شب ور دل هم بودند که خاله نرگس و مادرش از دستشان کفری میشدند. مادرش که میگفت:
«اینها اینقدر وابسته همن، گمون نکنم راه دور شوهر کنند.»
- ماهبانو میشنوی صدام رو؟ تو الان کجایی؟
از فکر خارج شد و نفس خستهاش را بیرون داد.
- خونهی خودمون. بیا اینجا، باهات حرف دارم.
فاطمه تعجب کرد.
«خونهی خودمون.»
منظورش کدام خانه بود؟ هم مضطرب بود و هم کنجکاو که ماهبانو چه حرفی میخواست با او بزند. خدا را شکر که مهران در خانه نبود، وگرنه بعید میدانست پای رفتن داشته باشد. مادرش در آشپزخانه پیشبند بسته بود و صدای جلز و ولز هم نشان از آشپزیاش داشت. کش چادرش را مرتب کرد و قبل از رفتن جلوی پاگرد در ایستاد.
- مامان من یه لحظه برم بیرون، زودی برمیگردم.
نرگسخانم مثل همیشه پاپیاش نشد که کجا میروی؛ به دخترش اعتماد زیادی داشت. مثل همیشه مهربانانه به رویش لبخند زد.
- باشه دخترم، مراقب خودت باش.
بوسی در هوا برایش فرستاد و کفشهایش را پا کرد. عاشق این رفتار مادرش بود که به او گیر نمیداد. بیچاره ماهبانو، آن زمانها همیشه از امر و نهیهای مادرش پیشش درد و دل میکرد. جلوی درب طوسیشان ایستاد و مردد زنگ در را فشرد. صدای آشنای اتومبیلی از دور نزدیک میشد. سر کج کرد. از دیدن پژو پارس نقرهای رنگ خشکش زد. کسی پشت آیفون گفت:
- کیه؟
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
- ماهبانو!
شال گ*ردنش را از دور گ*ردنش برداشت و اول از همه یک م*اچ آبدار از صورت گلی و نرمش گرفت.
- چرا تعجب کردین مامان؟ تنهایین؟
از جلوی راهش کنار رفت و به داخل راهنماییاش کرد. اخم، میان ابروهای تازه رنگ شدهاش خانه کرد.
- بابات و مهران رفتن بازار. چرا دستت رو گذاشته بودی روی زنگ در دختر؟ شوهر کردی، یه ذره عاقل شو.
از حیاط تازه آب و جارو شدهشان گذشت. طلعت خانم چادر گلدارش را از سر برداشت و روی نردههای مشکی ایوان گذاشت. چای تازه دمش همیشه به راه بود. بعد از تعویض لباس، دو نفری درون هال، آن هم روی زمین نشستند. کنار بخاری جای خانمجون بود که همیشه تکیه به پشتی میداد و پاهایش را دراز میکرد. چقدر جای خالیاش حس میشد. اینطور که شنیده بود تا عید خانهی داییطاهر میماند. پولکی از داخل ظرف پیش رویش برداشت. طعم ترش و شیرین لیموییاش صورتش را از ل*ذت جمع کرد. طلعت خانم از سماور چای ریخت و با لبخند به سالن برگشت. کنار دخترکش نشست و آهسته خندید.
- امون بده چای برسه دختر! حسام خبر داره اومدی؟
فنجان را از دستش گرفت و داخلش فوت زد.
- نه، نیازی نبود بهش بگم، ظهر برمیگردم خونه.
سگرمههایش توی هم رفت.
- میدونی حساسه و نگفتی؟ نمیخواد بری، بهش زنگ بزن بگو ناهار بیاد همینجا.
هنوز هیچی نشده چه هواخواهش هم شده بودند. حرف مادرش را پشت گوش انداخت. بعد از خوردن چای به اتاقش رفت. دلش لغزید و سمت تراس اتاقش چرخید، همانی که به روی خانهی آجری و قدیمیشان باز میشد. پرده را کشید، پنجرهی اتاقش در مقابلش بود. کفترها بالای بام دور خود بالهایشان را در هوا تکان میدادند و گروهی میرقصیدند. یعنی هنوز تهران بود یا دوباره عازم سیستان شده بود؟ قلب بیقرارش دوباره هرز رفت. آخر این فکر و خیالها او را از پا درمیآورد. آفتاب کمجان میخواست خودش را در میان سرما نشان دهد. نم اشکش را با سرانگشت گرفت. شمارهی فاطمه را گرفت. امیدوار بود جواب دهد. چند لحظه گذشت که صدای ضعیف و گرفتهاش که انگار تازه هشیاریاش را به دست آورده بود پشت خط پیچید:
- الو، ماهبانو؟
لبخند تلخی زد. به اتاق بازگشت و روی تخت کوچکش نشست.
- سلام.
صدایش بعد از مکثی کوتاه به گوش رسید، متعجب و دلواپس:
- حالت خوبه؟ چیزی شده؟
از هم دور شده بودند. گذشتهها اینقدر صبح تا شب ور دل هم بودند که خاله نرگس و مادرش از دستشان کفری میشدند. مادرش که میگفت:
«اینها اینقدر وابسته همن، گمون نکنم راه دور شوهر کنند.»
- ماهبانو میشنوی صدام رو؟ تو الان کجایی؟
از فکر خارج شد و نفس خستهاش را بیرون داد.
- خونهی خودمون. بیا اینجا، باهات حرف دارم.
فاطمه تعجب کرد.
«خونهی خودمون.»
منظورش کدام خانه بود؟ هم مضطرب بود و هم کنجکاو که ماهبانو چه حرفی میخواست با او بزند. خدا را شکر که مهران در خانه نبود، وگرنه بعید میدانست پای رفتن داشته باشد. مادرش در آشپزخانه پیشبند بسته بود و صدای جلز و ولز هم نشان از آشپزیاش داشت. کش چادرش را مرتب کرد و قبل از رفتن جلوی پاگرد در ایستاد.
- مامان من یه لحظه برم بیرون، زودی برمیگردم.
نرگسخانم مثل همیشه پاپیاش نشد که کجا میروی؛ به دخترش اعتماد زیادی داشت. مثل همیشه مهربانانه به رویش لبخند زد.
- باشه دخترم، مراقب خودت باش.
بوسی در هوا برایش فرستاد و کفشهایش را پا کرد. عاشق این رفتار مادرش بود که به او گیر نمیداد. بیچاره ماهبانو، آن زمانها همیشه از امر و نهیهای مادرش پیشش درد و دل میکرد. جلوی درب طوسیشان ایستاد و مردد زنگ در را فشرد. صدای آشنای اتومبیلی از دور نزدیک میشد. سر کج کرد. از دیدن پژو پارس نقرهای رنگ خشکش زد. کسی پشت آیفون گفت:
- کیه؟
کد:
از دستپاچگی مادرش لبخند روی ل*بش نشست. آخ که خبر نداشت ماهبانوی سربههوا و شیطان خودش است. در با صدای قیژی باز شد. طلعت خانم با دیدن دخترش آن هم جلوی در ابروهایش بالا پرید.
- ماهبانو!
شال گ*ردنش را از دور گ*ردنش برداشت و اول از همه یک م*اچ آبدار از صورت گلی و نرمش گرفت.
- چرا تعجب کردین مامان؟ تنهایین؟
از جلوی راهش کنار رفت و به داخل راهنماییاش کرد. اخم، میان ابروهای تازه رنگ شدهاش خانه کرد.
- بابات و مهران رفتن بازار. چرا دستت رو گذاشته بودی روی زنگ در دختر؟ شوهر کردی، یه ذره عاقل شو.
از حیاط تازه آب و جارو شدهشان گذشت. طلعت خانم چادر گلدارش را از سر برداشت و روی نردههای مشکی ایوان گذاشت. چای تازه دمش همیشه به راه بود. بعد از تعویض لباس، دو نفری درون هال، آن هم روی زمین نشستند. کنار بخاری جای خانمجون بود که همیشه تکیه به پشتی میداد و پاهایش را دراز میکرد. چقدر جای خالیاش حس میشد. اینطور که شنیده بود تا عید خانهی داییطاهر میماند. پولکی از داخل ظرف پیش رویش برداشت. طعم ترش و شیرین لیموییاش صورتش را از ل*ذت جمع کرد. طلعت خانم از سماور چای ریخت و با لبخند به سالن برگشت. کنار دخترکش نشست و آهسته خندید.
- امون بده چای برسه دختر! حسام خبر داره اومدی؟
فنجان را از دستش گرفت و داخلش فوت زد.
- نه، نیازی نبود بهش بگم، ظهر برمیگردم خونه.
سگرمههایش توی هم رفت.
- میدونی حساسه و نگفتی؟ نمیخواد بری، بهش زنگ بزن بگو ناهار بیاد همینجا.
هنوز هیچی نشده چه هواخواهش هم شده بودند. حرف مادرش را پشت گوش انداخت. بعد از خوردن چای به اتاقش رفت. دلش لغزید و سمت تراس اتاقش چرخید، همانی که به روی خانهی آجری و قدیمیشان باز میشد. پرده را کشید، پنجرهی اتاقش در مقابلش بود. کفترها بالای بام دور خود بالهایشان را در هوا تکان میدادند و گروهی میرقصیدند. یعنی هنوز تهران بود یا دوباره عازم سیستان شده بود؟ قلب بیقرارش دوباره هرز رفت. آخر این فکر و خیالها او را از پا درمیآورد. آفتاب کمجان میخواست خودش را در میان سرما نشان دهد. نم اشکش را با سرانگشت گرفت. شمارهی فاطمه را گرفت. امیدوار بود جواب دهد. چند لحظه گذشت که صدای ضعیف و گرفتهاش که انگار تازه هشیاریاش را به دست آورده بود پشت خط پیچید:
- الو، ماهبانو؟
لبخند تلخی زد. به اتاق بازگشت و روی تخت کوچکش نشست.
- سلام.
صدایش بعد از مکثی کوتاه به گوش رسید، متعجب و دلواپس:
- حالت خوبه؟ چیزی شده؟
از هم دور شده بودند. گذشتهها اینقدر صبح تا شب ور دل هم بودند که خاله نرگس و مادرش از دستشان کفری میشدند. مادرش که میگفت:
«اینها اینقدر وابسته همن، گمون نکنم راه دور شوهر کنند.»
- ماهبانو میشنوی صدام رو؟ تو الان کجایی؟
از فکر خارج شد و نفس خستهاش را بیرون داد.
- خونهی خودمون. بیا اینجا، باهات حرف دارم.
فاطمه تعجب کرد.
«خونهی خودمون.»
منظورش کدام خانه بود؟ هم مضطرب بود و هم کنجکاو که ماهبانو چه حرفی میخواست با او بزند. خدا را شکر که مهران در خانه نبود، وگرنه بعید میدانست پای رفتن داشته باشد. مادرش در آشپزخانه پیشبند بسته بود و صدای جلز و ولز هم نشان از آشپزیاش داشت. کش چادرش را مرتب کرد و قبل از رفتن جلوی پاگرد در ایستاد.
- مامان من یه لحظه برم بیرون، زودی برمیگردم.
نرگسخانم مثل همیشه پاپیاش نشد که کجا میروی؛ به دخترش اعتماد زیادی داشت. مثل همیشه مهربانانه به رویش لبخند زد.
- باشه دخترم، مراقب خودت باش.
بوسی در هوا برایش فرستاد و کفشهایش را پا کرد. عاشق این رفتار مادرش بود که به او گیر نمیداد. بیچاره ماهبانو، آن زمانها همیشه از امر و نهیهای مادرش پیشش درد و دل میکرد. جلوی درب طوسیشان ایستاد و مردد زنگ در را فشرد. صدای آشنای اتومبیلی از دور نزدیک میشد. سر کج کرد. از دیدن پژو پارس نقرهای رنگ خشکش زد. کسی پشت آیفون گفت:
- کیه؟
آخرین ویرایش: