فعال رمان یادگارهای کبود | لیلا مرادی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Leila.Novel
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 117
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Leila.Novel

نویسنده انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
552
لایک‌ها
2,079
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
19,203
Points
632
تا بخواهد جمله‌اش را به درستی هضم کند نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد. بدنش از بهت و واهمه یخ زد. تن حسام مثل کوره‌ی آتش د*اغ بود. همانند لقبش ماهی، در میان بازوانش دست و پا زد که رهایش کند. ب*وسه‌اش دردش را تسکین نمی‌داد، آن‌قدر از دستش دل‌چرکین بود که می‌خواست سر به تنش نباشد. حسام میان کام‌جویی پرحرارت و عمیقش، دنبال ذره‌ای همراهی بود. چشمانش تقلاهای دخترک را نمی‌دید. ماه‌بانو دستانش را به حالت ضرب‌دری روی سی*ن*ه‌‌اش گذاشته بود و کلمات نامفهومی از ل*ب‌های چفت شده‌اش خارج میشد. از این وضعیت کلافه شد و عقب کشید.
- دیوونه‌ام کردی. چته تو؟ چرا آروم نمی‌گیری؟
گریه‌کنان خیسی ل*ب‌هایش را با آستین پیراهنش گرفت و هق زد.
- ازت بدم میاد. تو روانی هستی! اول می‌زنی، بعد دوباره یادت میاد زنتم.
حسام خصمانه نگاهش کرد و دوباره نزدیکش شد. دخترک هم‌چنان عقب رفت.
- جلو نیا. فقط... فقط دنبال هوس و غریزه‌ی کوفتیت هستی.
با گفتن این حرف بغض کرده، نگاه به دور و برش انداخت؛ هیچ راه فراری نداشت. حسام اما خشک‌ شده سرجایش مانده بود و حتی شاید پلک هم به زور می‌زد. این زن چرا به کل خفه نمی‌شد؟ فقط می‌خواست روی اعصابش یورتمه برود. حس بدی، شبیه تجاوزگر به او دست داد. سمت پنجره رفت و یک دربش را گشود؛ موجی از هوای سرد غرید و باد با سوز بدی به صورتش شلاق زد. سیگارش را روشن کرد و چند کام گرفت تا آرامش از دست رفته‌اش را بازیابد. ماه‌بانو از سرما لرزید و خودش را سه‌کنج دیوار ب*غ*ل کرد. حسام نیم‌نگاه عصبی به سمتش انداخت و سیگار را نصفه از پنجره به بیرون انداخت.
- دو ماه گذشته لعنتی! هنوز سردی، به فکرش هستی.
مغموم و غصه‌دار نگاهش کرد. این اولین بار بود که مستقیم و علنی حقیقت را جلوی رویش بازگو می‌کرد و از این وضعیت شکایت می‌برد. جوابی نداشت؛ چه می‌گفت؟ یعنی خودش نمی‌دانست؟ اصلاً مگر تا همین چند لحظه پیش تحقیر و سلاخی‌اش نکرد که حال نقش طلب‌کارها را بازی می‌کرد؟ قدم‌هایش روی کف اتاق نشست. ساکت بود و عادت به این آرام بودنش نداشت. کاش زودتر بیرون بروند؛ حال بقیه چه فکرها که نمی‌کنند. وقتی در مقابلش دوزانو نشست، ناخواسته در خود جمع شد. دست حسام که برای کنار زدن موهای پریشانش دراز شده بود، در هوا مشت شد. این دختر تمام غروری که در این سال‌ها جمع کرده بود را در یک چشم به هم زدن به توبره می‌کشید. لاخ موی سیاه و نرمش را از جلوی صورت خیس از اشکش کنار زد. زیر چشمانش از فرط گریه تیره شده بود.
- تو زن منی، کنار خودم دارمت؛ ولی در واقع انگار ندارم. جسمت پیش منه و روحت یه جای دیگه، این رو نمی‌خوام.
ساکت نگاهش کرد. زبری دستش همان‌جایی که سیلی زده بود را نوازش داد. چرا یک لحظه جلاد میشد و زخم می‌زد و بعد تیمارش می‌کرد؟ بعضی وقت‌ها فکر می‌کرد جدا از خودش، به زندگی حسام هم گند زده است. این مرد دنبال ذره‌ای محبت و آرامش بود؛ اما او دلی برای تقدیم کردن دوباره نداشت. به چشمان همانند شبش که میانش چلچراغی می‌درخشید، نگاه انداخت. انگار برای اولین بار بود که می‌دید. تیله‌هایش گیرایی خاصی داشت و همه‌ی وجود آدمی را به سمت خودش می‌کشید. لرز عجیبی درونش رخ داد. انگشت شستش گوشه‌ی ل*بش را به بازی گرفت؛ ناله ضعیفی از درد سر داد که پر شورتر نزدیک شد.
- چرا وقتی از دستت شاکی‌ام بیشتر عصبیم می‌کنی؟
نفس‌های سرکش و گرمش پوستش را سوزاند‌. خوف کرده به دیوار بیشتر چسبید‌. پشت شانه‌اش درد خفیفی گرفت. از بس در این مدت فشارهای عصبی رویش بود که ترس و دلهره نفسش را تنگ می‌کرد.
- من ازت می‌ترسم حسام، تو... تو رو خدا برو عقب.
دمغ شد. مشتش را قلاب ل*بش نگه داشت و نگاه به دستان ظریف و کوچک دخترک که لباسش را ناشی از اضطراب می‌چلاند دوخت.
- درسته که مثل بقیه یه ازدواج عادی نکردیم؛ ولی ما زن و شوهریم، مگه نه؟
نگاه سرگردانش را اکنون در تک‌تک اجزای صورت گرفته و مستاصلش چرخاند. ماه‌بانو از واژه زن و شوهر در کنار هم تعجب کرد. بی‌آن‌که چیزی بگوید، با تکیه بر زانویش سعی کرد از جا برخیزد؛ شاید هم می‌خواست از واقعیت زندگی فرار کند.
- برو کنار، درست نیست زیاد این‌جا بمونیم‌.
از بازویش گرفت و دخترک را روی پای خود نشاند‌.
- چرا درست نیست؟ تو زن منی. وقتی اون‌جوری جلوی بقیه می‌رقصی، خوبه؟ حالا که پیش منی فقط جانماز آب بکش!
کد:
تا بخواهد جمله‌اش را به درستی هضم کند نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد. بدنش از بهت و واهمه یخ زد. تن حسام مثل کوره‌ی آتش د*اغ بود. همانند لقبش ماهی، در میان بازوانش دست و پا زد که رهایش کند. ب*وسه‌اش دردش را تسکین نمی‌داد، آن‌قدر از دستش دل‌چرکین بود که می‌خواست سر به تنش نباشد. حسام میان کام‌جویی پرحرارت و عمیقش، دنبال ذره‌ای همراهی بود. چشمانش تقلاهای دخترک را نمی‌دید. ماه‌بانو دستانش را به حالت ضرب‌دری روی سی*ن*ه‌‌اش گذاشته بود و کلمات نامفهومی از ل*ب‌های چفت شده‌اش خارج میشد. از این وضعیت کلافه شد و عقب کشید.
- دیوونه‌ام کردی. چته تو؟ چرا آروم نمی‌گیری؟
گریه‌کنان خیسی ل*ب‌هایش را با آستین پیراهنش گرفت و هق زد.
- ازت بدم میاد. تو روانی هستی! اول می‌زنی، بعد دوباره یادت میاد زنتم.
حسام خصمانه نگاهش کرد و دوباره نزدیکش شد. دخترک هم‌چنان عقب رفت.
- جلو نیا. فقط... فقط دنبال هوس و غریزه‌ی کوفتیت هستی.
با گفتن این حرف بغض کرده، نگاه به دور و برش انداخت؛ هیچ راه فراری نداشت. حسام اما خشک‌ شده سرجایش مانده بود و حتی شاید پلک هم به زور می‌زد. این زن چرا به کل خفه نمی‌شد؟ فقط می‌خواست روی اعصابش یورتمه برود. حس بدی، شبیه تجاوزگر به او دست داد. سمت پنجره رفت و یک دربش را گشود؛ موجی از هوای سرد غرید و باد با سوز بدی به صورتش شلاق زد. سیگارش را روشن کرد و چند کام گرفت تا آرامش از دست رفته‌اش را بازیابد. ماه‌بانو از سرما لرزید و خودش را سه‌کنج دیوار ب*غ*ل کرد. حسام نیم‌نگاه عصبی به سمتش انداخت و سیگار را نصفه از پنجره به بیرون انداخت.
- دو ماه گذشته لعنتی! هنوز سردی، به فکرش هستی.
مغموم و غصه‌دار نگاهش کرد. این اولین بار بود که مستقیم و علنی حقیقت را جلوی رویش بازگو می‌کرد و از این وضعیت شکایت می‌برد. جوابی نداشت؛ چه می‌گفت؟ یعنی خودش نمی‌دانست؟ اصلاً مگر تا همین چند لحظه پیش تحقیر و سلاخی‌اش نکرد که حال نقش طلب‌کارها را بازی می‌کرد؟ قدم‌هایش روی کف اتاق نشست. ساکت بود و عادت به این آرام بودنش نداشت. کاش زودتر بیرون بروند؛ حال بقیه چه فکرها که نمی‌کنند. وقتی در مقابلش دوزانو نشست، ناخواسته در خود جمع شد. دست حسام که برای کنار زدن موهای پریشانش دراز شده بود، در هوا مشت شد. این دختر تمام غروری که در این سال‌ها جمع کرده بود را در یک چشم به هم زدن به توبره می‌کشید. لاخ موی سیاه و نرمش را از جلوی صورت خیس از اشکش کنار زد. زیر چشمانش از فرط گریه تیره شده بود.
- تو زن منی، کنار خودم دارمت؛ ولی در واقع انگار ندارم. جسمت پیش منه و روحت یه جای دیگه، این رو نمی‌خوام.
ساکت نگاهش کرد. زبری دستش همان‌جایی که سیلی زده بود را نوازش داد. چرا یک لحظه جلاد میشد و زخم می‌زد و بعد تیمارش می‌کرد؟ بعضی وقت‌ها فکر می‌کرد جدا از خودش، به زندگی حسام هم گند زده است. این مرد دنبال ذره‌ای محبت و آرامش بود؛ اما او دلی برای تقدیم کردن دوباره نداشت. به چشمان همانند شبش که میانش چلچراغی می‌درخشید، نگاه انداخت. انگار برای اولین بار بود که می‌دید. تیله‌هایش گیرایی خاصی داشت و همه‌ی وجود آدمی را به سمت خودش می‌کشید. لرز عجیبی درونش رخ داد. انگشت شستش گوشه‌ی ل*بش را به بازی گرفت؛ ناله ضعیفی از درد سر داد که پر شورتر نزدیک شد.
- چرا وقتی از دستت شاکی‌ام بیشتر عصبیم می‌کنی؟
نفس‌های سرکش و گرمش پوستش را سوزاند‌. خوف کرده به دیوار بیشتر چسبید‌. پشت شانه‌اش درد خفیفی گرفت. از بس در این مدت فشارهای عصبی رویش بود که ترس و دلهره نفسش را تنگ می‌کرد.
- من ازت می‌ترسم حسام، تو... تو رو خدا برو عقب.
دمغ شد. مشتش را قلاب ل*بش نگه داشت و نگاه به دستان ظریف و کوچک دخترک که لباسش را ناشی از اضطراب می‌چلاند دوخت.
- درسته که مثل بقیه یه ازدواج عادی نکردیم؛ ولی ما زن و شوهریم، مگه نه؟
نگاه سرگردانش را اکنون در تک‌تک اجزای صورت گرفته و مستاصلش چرخاند. ماه‌بانو از واژه زن و شوهر در کنار هم تعجب کرد. بی‌آن‌که چیزی بگوید، با تکیه بر زانویش سعی کرد از جا برخیزد؛ شاید هم می‌خواست از واقعیت زندگی فرار کند.
- برو کنار، درست نیست زیاد این‌جا بمونیم‌.
از بازویش گرفت و دخترک را روی پای خود نشاند‌.
- چرا درست نیست؟ تو زن منی. وقتی اون‌جوری جلوی بقیه می‌رقصی، خوبه؟ حالا که پیش منی فقط جانماز آب بکش!
#انجمن_تک_رمان #لیلا_مرادی #یادگارهای_کبود
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.Novel

نویسنده انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
552
لایک‌ها
2,079
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
19,203
Points
632
ناباور به چهره‌ی درهمش خیره شد که با حرص خاصی این جمله را ادا کرد. بالاخره حرف دلش را زد، اگر نمی‌گفت که می‌مرد! دردش رقصیدنش بود، این همه مقدمه‌ چیده بود که باز خوی تسلط اربابی‌اش را به رخ بکشد. یک نگاه به خودش کرد و تازه به وضعیتش پی برد؛ گوش‌هایش د*اغ شدند. در حالی که از روی زانویش بلند میشد، هم‌زمان لباسش را مرتب کرد و گفت:
- من واقعاً نمی‌دونم چی باید بگم، تو با همه چیز مشکل داری. ر*ق*ص و شادی و خنده هم از نظرت جرمه؟
اخم محوی بین ابرویش نشست. از جا برخاست و دست به جیب، حالت مغرورانه‌ای به خودش گرفت.
- من کاری به جرم و گناهش ندارم، خوشم نمیاد زنم هنرش رو نشون بقیه بده و همه به تن و بدنش خیره بشن... .
در ادامه‌ی حرفش، به یقه‌ی نازک و توری لباس دخترک اشاره کرد و پوزخند زد.
- تو جلوی من چادر چاقچور می‌کنی، بعد جلوی این همه نا*مح*رم می‌رقصی! آرایش که الحمدالله پاک شدنی نیست.
باید مثل همیشه یک جواب دندان‌شکن درون کاسه‌اش می‌گذاشت؛ اما انگار لبانش را با مهر و موم دوخته باشند. حسام از این جواب ندادن ریشخند زد.
- چته؟ تا الان که خوب بلبل‌زبونی می‌کردی. موش زبونتت رو خورده؟!
باید توجیه‌اش می‌کرد. نزدیکش شد و دست روی بازویش گذاشت.
- ببین حسام، باید یه چیزی رو بهت بگم... .
یک‌جوری سرش را با تمسخر برایش تکان می‌داد که آدم از حرف زدن پشیمان می‌گشت.
- خب، می‌گفتی.
چپ‌چپ نگاهش کرد.
- من که مسئول نگاه بد بقیه نیستم. هر کسی باید مراقب رفتار خودش باشه. بعدش هم، این‌ها که نا*مح*رم نیستن، فامیل‌های خودمونن. به نظرت نگاه بدی بهم داشتن؟
مثل پسر‌بچه‌های تخس، سر به معنای مخالفت تکان داد و چانه جمع کرد.
- من این حرف‌ها حالیم نیست. تو که ندیدی پسرداییم فاتح، با اون چشم‌های دریده‌اش چطور قورتت می‌داد. حیف که نمی‌خواستم تولد خواهرم خ*را*ب شه، وگرنه نشونش می‌دادم.
نگاه گرد شده‌اش، از روی مردمک‌های سرخ و لرزانش تا فک فشرده‌اش کشیده شد. چقدر رویش غیرت داشت! چرا نفهمید که حواس فاتح به او بود؟
«مردک ایکبیری هول!»
دلش از این مرد خون بود؛ اما اگر نفت روی آتشش می‌ریخت، اول از همه دودش بر چشمان خودش می‌رفت. دستش را گرفت که تکان خفیفی خورد، موج نگاه طوفانی‌اش کمی خوابید. تازه متوجه شد که چقدر آرام بودن چهره‌اش را مظلوم و دوست‌داشتنی‌تر می‌‌کرد. لبخند مضطربی بر ل*ب نشاند.
- نیاز به این همه عصبانیت نیست حسام، هر کسی مسئول رفتار خودشه. یعنی من نرقصم تا بقیه نگام نکنند؟ این‌که نمی‌شه.
فشاری به دستش داد و تند و تیز نگاهش کرد.
- نکنه دلت می‌خواد تماشات کنن و فیض ببرند؟ خوشت میاد خودنمایی می‌کنی؟
یک جای دلش سوخت. دستش را از میان انگشتانش بیرون کشید که از پشت، مچش را محکم گرفت و مانع رفتنش شد.
- کجا؟ به تریش قبای خانم برخورد؟
دلخور و ناراحت سر برگرداند. نیش اشک، همانند تار عنکبوت در چشمان سیاهش لانه کرد.
- غرورم رو خرد نکن، مگه من خ*یاب*ونی‌ام که این حرف رو می‌زنی؟
کلافه پلک باز و بسته کرد و دست به کف سرش کشید. میان اشک تلخ خندید. انگشت لرزانش را بر سی*ن*ه‌ی خود کوبید، همان‌جایی که قلب صدپاره‌اش کند و ناکوک ضربان میزد.
- چون یه مرد هوس‌باز نمی‌تونه نفس خودش رو کنترل کنه، باید خودم رو توی پستو قایم کنم؟ آره؟ هدفت اینه زنت رو کنج خونه زندانی کنی که مبادا کج بره؟
اخم کرد و خواست چیزی بگوید که نگذاشت و دست روی ل*بش گذاشت.
- هیچی نگو، هیچی. حالم از همتون به‌هم می‌خوره؛ آدمی مثل فاتح نگاهش به زن شوهرداره... .
نفسی گرفت و آب بینی‌اش را بالا کشید. یک چیزی روی دلش سنگینی می‌کرد، باید خالی میشد.
- آدمی مثل تو فکر و حواسش پی زن‌های دیگه‌ست، بعد از ما خرده می‌گیرید.
گفت، همان چیزی که عین خوره دل و روحش را می‌خورد. حال مثل ابر بهار اشک می‌ریخت. حسام مثل مسخ شده‌ها، چند بار دست بین موهایش فرو برد، مغزش درست کار نمی‌کرد. کلافه و سردرگم سیگاری از جیب شلوار کتانش بیرون کشید. گریه‌های آرام دخترک اعصابش را بیشتر ت*ح*ریک می‌کرد.
- تنهام بذار ماه‌بانو.
همیشه ماهی صدایش میزد و حال ماه‌بانو! انگار یک قانون بود که مردان زندگی‌اش، در زمان عصبانیت نامش را کامل صدا بزنند. دست به صورت خیسش کشید و به اویی که با فندک سیگارش را روشن می‌کرد خیره شد. این‌جا هم دست از این جسم باریک لعنتی نمی‌کشید. وقتی محلش نگذاشت، حرصی به سمت درب رفت؛ اما با یاد سر و وضع به‌هم‌ ریخته‌اش مکث کرد و به طرف آینه‌ی روی دراور اتاق قدم برداشت. صورت عین میتش، با زیر چشمان سیاه شده، بیش از حد وحشتناک به نظر می‌رسید. از روشنی آینه، قامت حسام را در پشت سر خود احساس کرد. یک دست مشت شده‌اش را به روی میز چسباند. تمام بینی‌اش از بوی تلخ و زننده سیگار پر شده بود. وقتی دستش روی شانه‌اش نشست، برنگشت، از درون قاب شیشه‌ای مقابلش، مات سیگار بین دو انگشتش شد که با ژست خاصی، هر چند ثانیه یک‌بار به آن پک میزد. چشمانش هزاران حرف درون خود داشت که معنی هیچ‌کدامشان را نمی‌توانست بخواند. باران یک بند می‌بارید و صدای آهنگینش، با زمزمه‌ی «ماهی من!» زیر گوشش را نوازش داد.
کد:
ناباور به چهره‌ی درهمش خیره شد که با حرص خاصی این جمله را ادا کرد. بالاخره حرف دلش را زد، اگر نمی‌گفت که می‌مرد! دردش رقصیدنش بود، این همه مقدمه‌ چیده بود که باز خوی تسلط اربابی‌اش را به رخ بکشد. یک نگاه به خودش کرد و تازه به وضعیتش پی برد؛ گوش‌هایش د*اغ شدند. در حالی که از روی زانویش بلند میشد، هم‌زمان لباسش را مرتب کرد و گفت:
- من واقعاً نمی‌دونم چی باید بگم، تو با همه چیز مشکل داری. ر*ق*ص و شادی و خنده هم از نظرت جرمه؟
اخم محوی بین ابرویش نشست. از جا برخاست و دست به جیب، حالت مغرورانه‌ای به خودش گرفت.
- من کاری به جرم و گناهش ندارم، خوشم نمیاد زنم هنرش رو نشون بقیه بده و همه به تن و بدنش خیره بشن... .
در ادامه‌ی حرفش، به یقه‌ی نازک و توری لباس دخترک اشاره کرد و پوزخند زد.
- تو جلوی من چادر چاقچور می‌کنی، بعد جلوی این همه نا*مح*رم می‌رقصی! آرایش که الحمدالله پاک شدنی نیست.
باید مثل همیشه یک جواب دندان‌شکن درون کاسه‌اش می‌گذاشت؛ اما انگار لبانش را با مهر و موم دوخته باشند. حسام از این جواب ندادن ریشخند زد.
- چته؟ تا الان که خوب بلبل‌زبونی می‌کردی. موش زبونتت رو خورده؟!
باید توجیه‌اش می‌کرد. نزدیکش شد و دست روی بازویش گذاشت.
- ببین حسام، باید یه چیزی رو بهت بگم... .
یک‌جوری سرش را با تمسخر برایش تکان می‌داد که آدم از حرف زدن پشیمان می‌گشت.
- خب، می‌گفتی.
چپ‌چپ نگاهش کرد.
- من که مسئول نگاه بد بقیه نیستم. هر کسی باید مراقب رفتار خودش باشه. بعدش هم، این‌ها که نا*مح*رم نیستن، فامیل‌های خودمونن. به نظرت نگاه بدی بهم داشتن؟
مثل پسر‌بچه‌های تخس، سر به معنای مخالفت تکان داد و چانه جمع کرد.
- من این حرف‌ها حالیم نیست. تو که ندیدی پسرداییم فاتح، با اون چشم‌های دریده‌اش چطور قورتت می‌داد. حیف که نمی‌خواستم تولد خواهرم خ*را*ب شه، وگرنه نشونش می‌دادم.
نگاه گرد شده‌اش، از روی مردمک‌های سرخ و لرزانش تا فک فشرده‌اش کشیده شد. چقدر رویش غیرت داشت! چرا نفهمید که حواس فاتح به او بود؟
«مردک ایکبیری هول!»
دلش از این مرد خون بود؛ اما اگر نفت روی آتشش می‌ریخت، اول از همه دودش بر چشمان خودش می‌رفت. دستش را گرفت که تکان خفیفی خورد، موج نگاه طوفانی‌اش کمی خوابید. تازه متوجه شد که چقدر آرام بودن چهره‌اش را مظلوم و دوست‌داشتنی‌تر می‌‌کرد. لبخند مضطربی بر ل*ب نشاند.
- نیاز به این همه عصبانیت نیست حسام، هر کسی مسئول رفتار خودشه. یعنی من نرقصم تا بقیه نگام نکنند؟ این‌که نمی‌شه.
فشاری به دستش داد و تند و تیز نگاهش کرد.
- نکنه دلت می‌خواد تماشات کنن و فیض ببرند؟ خوشت میاد خودنمایی می‌کنی؟
یک جای دلش سوخت. دستش را از میان انگشتانش بیرون کشید که از پشت، مچش را محکم گرفت و مانع رفتنش شد.
- کجا؟ به تریش قبای خانم برخورد؟
دلخور و ناراحت سر برگرداند. نیش اشک، همانند تار عنکبوت در چشمان سیاهش لانه کرد.
- غرورم رو خرد نکن، مگه من خ*یاب*ونی‌ام که این حرف رو می‌زنی؟
کلافه پلک باز و بسته کرد و دست به کف سرش کشید. میان اشک تلخ خندید. انگشت لرزانش را بر سی*ن*ه‌ی خود کوبید، همان‌جایی که قلب صدپاره‌اش کند و ناکوک ضربان میزد.
- چون یه مرد هوس‌باز نمی‌تونه نفس خودش رو کنترل کنه، باید خودم رو توی پستو قایم کنم؟ آره؟ هدفت اینه زنت رو کنج خونه زندانی کنی که مبادا کج بره؟
اخم کرد و خواست چیزی بگوید که نگذاشت و دست روی ل*بش گذاشت.
- هیچی نگو، هیچی. حالم از همتون به‌هم می‌خوره؛ آدمی مثل فاتح نگاهش به زن شوهرداره... .
نفسی گرفت و آب بینی‌اش را بالا کشید. یک چیزی روی دلش سنگینی می‌کرد، باید خالی میشد.
- آدمی مثل تو فکر و حواسش پی زن‌های دیگه‌ست، بعد از ما خرده می‌گیرید.
گفت، همان چیزی که عین خوره دل و روحش را می‌خورد. حال مثل ابر بهار اشک می‌ریخت. حسام مثل مسخ شده‌ها، چند بار دست بین موهایش فرو برد، مغزش درست کار نمی‌کرد. کلافه و سردرگم سیگاری از جیب شلوار کتانش بیرون کشید. گریه‌های آرام دخترک اعصابش را بیشتر ت*ح*ریک می‌کرد.
- تنهام بذار ماه‌بانو.
همیشه ماهی صدایش میزد و حال ماه‌بانو! انگار یک قانون بود که مردان زندگی‌اش، در زمان عصبانیت نامش را کامل صدا بزنند. دست به صورت خیسش کشید و به اویی که با فندک سیگارش را روشن می‌کرد خیره شد. این‌جا هم دست از این جسم باریک لعنتی نمی‌کشید. وقتی محلش نگذاشت، حرصی به سمت درب رفت؛ اما با یاد سر و وضع به‌هم‌ ریخته‌اش مکث کرد و به طرف آینه‌ی روی دراور اتاق قدم برداشت. صورت عین میتش، با زیر چشمان سیاه شده، بیش از حد وحشتناک به نظر می‌رسید. از روشنی آینه، قامت حسام را در پشت سر خود احساس کرد. یک دست مشت شده‌اش را به روی میز چسباند. تمام بینی‌اش از بوی تلخ و زننده سیگار پر شده بود. وقتی دستش روی شانه‌اش نشست، برنگشت، از درون قاب شیشه‌ای مقابلش، مات سیگار بین دو انگشتش شد که با ژست خاصی، هر چند ثانیه یک‌بار به آن پک میزد. چشمانش هزاران حرف درون خود داشت که معنی هیچ‌کدامشان را نمی‌توانست بخواند. باران یک بند می‌بارید و صدای آهنگینش، با زمزمه‌ی «ماهی من!» زیر گوشش را نوازش داد.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.Novel

نویسنده انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
552
لایک‌ها
2,079
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
19,203
Points
632
***
تا نزدیک به نیمه‌شب، دورهمی ادامه داشت. حسام لیوان حاوی شربت آلبالو را از دستش گرفت و بین هم آتش‌بس کرده بودند. وقتی خواست کمی از نو*شی*دنی بچشد، زیر گوشش با شیطنت پچ‌پچ کرد:
- به سلامتی آشتیمون!
گیج و منگ به چشمان خندان و چال‌گونه‌ی او خیره شد که لیوانش را بالا آورد و ابرو بالا انداخت. با صدای دست جمعی، حواسش معطوف بقیه شد. نوبت به بریدن و خوردن کیک بود؛ یک کیک بزرگ ستاره‌ای شکل سفید، با رویه‌ی خامه‌ای شکلاتی. قبل از این‌که حنانه شمع‌ها را فوت کند، مهسا عین قاشق نشسته به میان پرید و با لحن نچسب و جیغ‌جیغو مانندش گفت:
- وایسا، اول آرزو!
همه جا را سکوت فرا گرفت. حنانه با لبخند شیرینی سرش را عقب برد و چشم بست. حس فضولی‌اش گل کرد تا بداند چه آرزویی کرده است. بعد از بریدن کیک، زیر گوشش آهسته گفت:
- بگو کلک! آرزوت چی بود؟
او هم که بدش نمی‌آمد حرصش بدهد، ابرویی برایش بالا انداخت و گوشه‌ی پیشانی‌اش را خاراند.
- قرار نیست که همه بدونن عزیزم. آرزو مال آدمه، توی ذهنم از خدا خواستم.
زیر ل*ب ایشی گفت که موجب خنده‌ی نمکین و ریزش شد. این اخلاق‌هایش فوتوکپی حسام بود. خواهر و برادر فقط بلد بودند حرصش بدهند. نوبت به دادن کادو شد. هر کس یک چیزی خریده بود. دایی‌یوسف با دادن یک نیم‌ست طلا سفید، همه را شگفت‌زده کرد.
- این چه کاری بود داداش؟ دستت درد نکنه، ان‌شاءالله واسه عروسی پسرت بتونیم جبران کنیم.
ستاره‌جون بود که این حرف را بر زبان آورد. دایی‌یوسف ب*وسه‌ای بر سر حنانه زد.
- مثل دختر خودمه، بیشتر از این‌ها لایقشه.
حنانه لبخند خجولی زد و مشغول باز کردن باقی کادوها شد. در این بین، متوجه نگاه‌های معنی‌دار زن‌دایی و پسرش فاتح شد که بین همدیگر رد و بدل می‌کردند. حسام با اخم و جدیت چشم از فاتح بر نمی‌داشت؛ به طور قطع در ذهنش نقشه‌ی قتلش را هم کشیده بود. به افکارش خندید. کادوی پدرجان همه را غافلگیر کرد؛ یک دنا پلاس سفید که حنانه از ذوق دیدن ماشین، داشت پس می‌افتاد. حاج‌حسین دست‌های دخترکش را از دور گ*ردنش باز کرد و با خنده گفت:
- فردا می‌سپارم به یکی از رفقام تا از نمایشگاه بیارتش، یکم صبر داشته باش دختر.
حنانه گونه‌ی پرریش پدرش را محکم ب*و*سید.
- وای عاشقتم حاجی‌جونم، گل کاشتی برام.
خان‌عمو با اخم و تخم گفت:
- سنگین باش دخترجان! ناسلامتی بزرگ شدی.
صدای جمع خوابید. حنانه مظلومانه سرش را پایین انداخت. حسام در این بین پقی زیر خنده زد و خواست کمی خواهرکش را اذیت کند. پا روی پا انداخت و مزه پراند:
- خب حالا با اون دست فرمونت، از فردا باید هی تو کلانتری‌ها بچرخیم.
همین باعث شد که جو به حالت قبلی برگردد. صدای اعتراض حنانه بلند شد و ستاره‌خانم هم ل*ب گزید و خدانکنه‌ای گفت. نگاه چپ‌چپی به حسام انداخت و کادویش را از داخل کیفش بیرون آورد.
- خب عزیزم، این هم از طرف من و حسام، امیدوارم ازش خوشت بیاد.
با نگاه قدردانی جعبه را از دستش گرفت و بازش کرد. از دیدن گردنبند داخلش، چشمانش برقی زد. شکل ماه سنگی زمردی‌اش، که دورش پر از نگین‌های ریز طلایی بود، به دلش نشست. همان‌جا به گ*ردنش آویخت و بعد با قدردانی خم شد و گونه‌ی ماه‌بانو را ب*و*سید.
- مرسی خواهری، راضی به زحمتت نبودم.
حسام وقتی که دید از او تشکر نمی‌کند، ابرو درهم کشید.
- بده به من ببینم، پولش از منه، اون‌وقت تشکرش برای بقیه؟
حنانه لبخند بدجنسی زد و همان‌طور که روی دسته‌ی مبل می‌نشست، دست دور گر*دن ماه‌بانو حلقه کرد.
- چیه حسودیت شده آقا؟ خب خواهرمه دیگه، به هر حال سلیقه‌اش که از تو بهتره.
با خنده به کل‌کل‌های بچگانه‌شان نگاه می‌کرد. چقدر حسام در این لحظات عوض شده بود. شیطنتش، شوخی‌هایش، حتی مهربانی‌هایی که نثار پدر و مادرش می‌کرد را تا به حال از او ندیده بود. همیشه در خانه و بیرون، یک مرد جدی و عصبی با رفتاری سنگین بود که حتی می‌ترسیدی جلویش اشتباهی کنی تا مبادا تنبیه بشوی؛ ولی امشب به دور از آن نقاب سیاه و سنگی، یک چهره‌ی شاد و سرزنده داشت. انگار آن شخصیت منفی‌اش را در همان اتاق ته راهرو، به جا گذاشته بود.
آن شب باران چنان تند و سیلاب‌گونه می‌بارید که حسام ترجیح داد شب را همان‌جا بگذرانند. بعد از تعویض لباس، گوشه‌ی تخت خزید. کمی بعد حسام از حمام بیرون آمد. از لای پتو با چشمانی نیمه‌باز او را پایید. لباس راحتی پوشیده بود و در حالی که به سمت تخت می‌آمد، کلید برق را زد و نور اتاق را خاموش کرد. خودش را به خواب زد. از بالا و پایین شدن تخت، فهمید که کنارش دراز کشیده. نمی‌دانست چرا؛ اما انگار منتظر بود مثل همیشه خود را در حصار بازوان قدرتمندش گم کند. وحشت‌زده سیلی محکمی به افکار ترسناک ذهنش کوبید. حالت فیزیکی حسام نشان می‌داد که تا چند ثانیه‌ی دیگر او را به طرف خود برمی‌گرداند. مضطرب پلک‌هایش را فشرد. خانم‌جون می‌گفت، وقتی که با پدربزرگ ازدواج کرد شانزده سال بیشتر نداشت. می‌گفت آن زمان‌ها عشق و عاشقی به این صورت شکل نمی‌گرفت و اگر هم بود، عیان نمی‌کردند. از هم‌بستر شدن مرد و زن برایش حرف زده بود که وابستگی و صمیمیت عمیقی بین دل زن و شوهر ایجاد می‌کند. وابسته که نبود؛ اما… .
با چرخیدن تنش، افکارش نیمه‌تمام ماند و پلکش پرید.
- خوابت نبرد جوجه؟
چشمانش به تاریکی عادت کرد و توانست لبخند بدجنسی روی ل*بش را ببیند. بزاق خشک شده‌اش را به هر زحمتی بود قورت داد. سرش هر لحظه داشت جلو می‌آمد و بغض در گلویش، همانند یک تخته‌سنگ جریان ریه‌اش را می‌بست.
موهای نم‌دارش گونه‌هایش را تر کردند. نمی‌ب*و*سید؛ انگار حال خرابش را فهمیده بود که قصد داشت با او بازی کند. صورت‌هایشان در فاصله‌ی کمی از هم قرار داشت. نفس‌هایش تند و کش‌دار شده بود. برق خاصی مثل ستاره‌ای پرنور، در چشمانش می‌درخشید. سرش بین موهایش رخنه کرد.
- خوابم نمی‌بره ماهی.
سکوت کرد. قلبش درون دیگ آب جوشی به غل‌غل افتاد. باز صدای نرم و خسته‌اش در گوشش پیچید:
- تو چی داری لعنتی؟ با زندگیم چی کار کردی که دیگه خودم رو نمی‌شناسم؟
مات نگاهش کرد. امشب دیوانگی به سرش زده بود که هذیان به هم می‌بافت! ل*ب‌هایش آمد کام تشنه‌ی خود را سیراب کند؛ دلش هوس طعم ش*ر*اب داشت، ش*ر*اب ترش و شیرینی که چشمش را کور می‌کرد و او را به باتلاق می‌کشید. ماه‌بانو سریع به خودش جنبید و رو برگرداند. از خودش شرمش می‌شد. یاد امیرعلی عذاب وجدانش را بیشتر می‌کرد. چرا بیش از این مقاومت نمی‌کرد؟ می‌خواست؛ اما انگار با چشمان گیرایش طلسمش کرده بود که حتی قدرت یک ذره مخالفت هم نداشت.
- ازم متنفری؟
دخترک هیچ نگفت. قطره‌های گرم اشک از دیدگانش ریخت و ته‌ریشش را خیس کرد.
کد:
***
تا نزدیک به نیمه‌شب، دورهمی ادامه داشت. حسام لیوان حاوی شربت آلبالو را از دستش گرفت و بین هم آتش‌بس کرده بودند. وقتی خواست کمی از نو*شی*دنی بچشد، زیر گوشش با شیطنت پچ‌پچ کرد:
- به سلامتی آشتیمون!
گیج و منگ به چشمان خندان و چال‌گونه‌ی او خیره شد که لیوانش را بالا آورد و ابرو بالا انداخت. با صدای دست جمعی، حواسش معطوف بقیه شد. نوبت به بریدن و خوردن کیک بود؛ یک کیک بزرگ ستاره‌ای شکل سفید، با رویه‌ی خامه‌ای شکلاتی. قبل از این‌که حنانه شمع‌ها را فوت کند، مهسا عین قاشق نشسته به میان پرید و با لحن نچسب و جیغ‌جیغو مانندش گفت:
- وایسا، اول آرزو!
همه جا را سکوت فرا گرفت. حنانه با لبخند شیرینی سرش را عقب برد و چشم بست. حس فضولی‌اش گل کرد تا بداند چه آرزویی کرده است. بعد از بریدن کیک، زیر گوشش آهسته گفت:
- بگو کلک! آرزوت چی بود؟
او هم که بدش نمی‌آمد حرصش بدهد، ابرویی برایش بالا انداخت و گوشه‌ی پیشانی‌اش را خاراند.
- قرار نیست که همه بدونن عزیزم. آرزو مال آدمه، توی ذهنم از خدا خواستم.
زیر ل*ب ایشی گفت که موجب خنده‌ی نمکین و ریزش شد. این اخلاق‌هایش فوتوکپی حسام بود. خواهر و برادر فقط بلد بودند حرصش بدهند. نوبت به دادن کادو شد. هر کس یک چیزی خریده بود. دایی‌یوسف با دادن یک نیم‌ست طلا سفید، همه را شگفت‌زده کرد.
- این چه کاری بود داداش؟ دستت درد نکنه، ان‌شاءالله واسه عروسی پسرت بتونیم جبران کنیم.
ستاره‌جون بود که این حرف را بر زبان آورد. دایی‌یوسف ب*وسه‌ای بر سر حنانه زد.
- مثل دختر خودمه، بیشتر از این‌ها لایقشه.
حنانه لبخند خجولی زد و مشغول باز کردن باقی کادوها شد. در این بین، متوجه نگاه‌های معنی‌دار زن‌دایی و پسرش فاتح شد که بین همدیگر رد و بدل می‌کردند. حسام با اخم و جدیت چشم از فاتح بر نمی‌داشت؛ به طور قطع در ذهنش نقشه‌ی قتلش را هم کشیده بود. به افکارش خندید. کادوی پدرجان همه را غافلگیر کرد؛ یک دنا پلاس سفید که حنانه از ذوق دیدن ماشین، داشت پس می‌افتاد. حاج‌حسین دست‌های دخترکش را از دور گ*ردنش باز کرد و با خنده گفت:
- فردا می‌سپارم به یکی از رفقام تا از نمایشگاه بیارتش، یکم صبر داشته باش دختر.
حنانه گونه‌ی پرریش پدرش را محکم ب*و*سید.
- وای عاشقتم حاجی‌جونم، گل کاشتی برام.
خان‌عمو با اخم و تخم گفت:
- سنگین باش دخترجان! ناسلامتی بزرگ شدی.
صدای جمع خوابید. حنانه مظلومانه سرش را پایین انداخت. حسام در این بین پقی زیر خنده زد و خواست کمی خواهرکش را اذیت کند. پا روی پا انداخت و مزه پراند:
- خب حالا با اون دست فرمونت، از فردا باید هی تو کلانتری‌ها بچرخیم.
همین باعث شد که جو به حالت قبلی برگردد. صدای اعتراض حنانه بلند شد و ستاره‌خانم هم ل*ب گزید و خدانکنه‌ای گفت. نگاه چپ‌چپی به حسام انداخت و کادویش را از داخل کیفش بیرون آورد.
- خب عزیزم، این هم از طرف من و حسام، امیدوارم ازش خوشت بیاد.
با نگاه قدردانی جعبه را از دستش گرفت و بازش کرد. از دیدن گردنبند داخلش، چشمانش برقی زد. شکل ماه سنگی زمردی‌اش، که دورش پر از نگین‌های ریز طلایی بود، به دلش نشست. همان‌جا به گ*ردنش آویخت و بعد با قدردانی خم شد و گونه‌ی ماه‌بانو را ب*و*سید.
- مرسی خواهری، راضی به زحمتت نبودم.
حسام وقتی که دید از او تشکر نمی‌کند، ابرو درهم کشید.
- بده به من ببینم، پولش از منه، اون‌وقت تشکرش برای بقیه؟
حنانه لبخند بدجنسی زد و همان‌طور که روی دسته‌ی مبل می‌نشست، دست دور گر*دن ماه‌بانو حلقه کرد.
- چیه حسودیت شده آقا؟ خب خواهرمه دیگه، به هر حال سلیقه‌اش که از تو بهتره.
با خنده به کل‌کل‌های بچگانه‌شان نگاه می‌کرد. چقدر حسام در این لحظات عوض شده بود. شیطنتش، شوخی‌هایش، حتی مهربانی‌هایی که نثار پدر و مادرش می‌کرد را تا به حال از او ندیده بود. همیشه در خانه و بیرون، یک مرد جدی و عصبی با رفتاری سنگین بود که حتی می‌ترسیدی جلویش اشتباهی کنی تا مبادا تنبیه بشوی؛ ولی امشب به دور از آن نقاب سیاه و سنگی، یک چهره‌ی شاد و سرزنده داشت. انگار آن شخصیت منفی‌اش را در همان اتاق ته راهرو، به جا گذاشته بود.
آن شب باران چنان تند و سیلاب‌گونه می‌بارید که حسام ترجیح داد شب را همان‌جا بگذرانند. بعد از تعویض لباس، گوشه‌ی تخت خزید. کمی بعد حسام از حمام بیرون آمد. از لای پتو با چشمانی نیمه‌باز او را پایید. لباس راحتی پوشیده بود و در حالی که به سمت تخت می‌آمد، کلید برق را زد و نور اتاق را خاموش کرد. خودش را به خواب زد. از بالا و پایین شدن تخت، فهمید که کنارش دراز کشیده. نمی‌دانست چرا؛ اما انگار منتظر بود مثل همیشه خود را در حصار بازوان قدرتمندش گم کند. وحشت‌زده سیلی محکمی به افکار ترسناک ذهنش کوبید. حالت فیزیکی حسام نشان می‌داد که تا چند ثانیه‌ی دیگر او را به طرف خود برمی‌گرداند. مضطرب پلک‌هایش را فشرد. خانم‌جون می‌گفت، وقتی که با پدربزرگ ازدواج کرد شانزده سال بیشتر نداشت. می‌گفت آن زمان‌ها عشق و عاشقی به این صورت شکل نمی‌گرفت و اگر هم بود، عیان نمی‌کردند. از هم‌بستر شدن مرد و زن برایش حرف زده بود که وابستگی و صمیمیت عمیقی بین دل زن و شوهر ایجاد می‌کند. وابسته که نبود؛ اما… .
با چرخیدن تنش، افکارش نیمه‌تمام ماند و پلکش پرید.
- خوابت نبرد جوجه؟
چشمانش به تاریکی عادت کرد و توانست لبخند بدجنسی روی ل*بش را ببیند. بزاق خشک شده‌اش را به هر زحمتی بود قورت داد. سرش هر لحظه داشت جلو می‌آمد و بغض در گلویش، همانند یک تخته‌سنگ جریان ریه‌اش را می‌بست.
موهای نم‌دارش گونه‌هایش را تر کردند. نمی‌ب*و*سید؛ انگار حال خرابش را فهمیده بود که قصد داشت با او بازی کند. صورت‌هایشان در فاصله‌ی کمی از هم قرار داشت. نفس‌هایش تند و کش‌دار شده بود. برق خاصی مثل ستاره‌ای پرنور، در چشمانش می‌درخشید. سرش بین موهایش رخنه کرد.
- خوابم نمی‌بره ماهی.
سکوت کرد. قلبش درون دیگ آب جوشی به غل‌غل افتاد. باز صدای نرم و خسته‌اش در گوشش پیچید:
- تو چی داری لعنتی؟ با زندگیم چی کار کردی که دیگه خودم رو نمی‌شناسم؟
مات نگاهش کرد. امشب دیوانگی به سرش زده بود که هذیان به هم می‌بافت! ل*ب‌هایش آمد کام تشنه‌ی خود را سیراب کند؛ دلش هوس طعم ش*ر*اب داشت، ش*ر*اب ترش و شیرینی که چشمش را کور می‌کرد و او را به باتلاق می‌کشید. ماه‌بانو سریع به خودش جنبید و رو برگرداند. از خودش شرمش می‌شد. یاد امیرعلی عذاب وجدانش را بیشتر می‌کرد. چرا بیش از این مقاومت نمی‌کرد؟ می‌خواست؛ اما انگار با چشمان گیرایش طلسمش کرده بود که حتی قدرت یک ذره مخالفت هم نداشت.
- ازم متنفری؟
دخترک هیچ نگفت. قطره‌های گرم اشک از دیدگانش ریخت و ته‌ریشش را خیس کرد.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.Novel

نویسنده انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
552
لایک‌ها
2,079
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
19,203
Points
632
***
دو روزی از شب میهمانی گذشته بود که مادرش بی‌خبر به خانه‌اش آمد. تا درب را به رویش باز کرد و خواست به داخل دعوتش کند، سریع مثل مرغ سر کنده کنارش زد و در مقابل چشمان متعجبش وارد سالن شد. از درب فاصله گرفت و به سمتش چرخید.
- چه عجب از این طرف‌ها؟
رنگ‌پریده و مثل جزام دیده‌ها، روی مبل وا رفت و نگاهی به در و دیوار خانه انداخت.
- شوهرت که خونه نیست؟
کمی نگران شد. سری به معنی نه تکان داد که گره روسری‌‌ ضخیمش را باز کرد و نفسی تازه کرد.
- یه آب بده گلوم خشک شده دختر. چرا اون‌جا وایسادی؟
سریع به خودش آمد و سوی آشپزخانه قدم برداشت. بعد از چند لحظه، با لیوانی بهارنارنج، در حالی که چند قطره آب‌لیمو درونش ریخته بود، کنارش نشست.
- یه‌کم از این بخورید. اتفاقی افتاده مامان؟
چند قلپ از شربت را خورد تا راه گلویش باز شد.
- آخ آدم مار بشه، مادر نشه!
مات به مادرش که سی*ن*ه‌اش را چنگ می‌زد و عجز و لابه می‌کرد، خیره شد.
- چی‌شده آخه؟ جون به ل*ب شدم.
اخم کرده به طرفش چرخید.
- تو می‌دونستی مهران به فاطمه علاقه داره؟
یکه خورد. نگاه به خط‌های مشکی فرش دوخت که بازویش را تکان داد.
- با توام دختر، سوال من رو جواب بده. تو می‌دونستی و به من چیزی نگفتی؟
سکوت جایز نبود. در همان وضعیت، آرام سر جنباند و جواب داد:
- آره.
سریع و مستاصل سر بالا گرفت. مردمک‌های بی‌فروغش، می‌لرزید.
- حالا مگه چی‌شده؟
صورتش به آنی از خشم گر گرفت و جوش آورد.
- دیگه می‌خواستی چی بشه؟ چرا نفهمیدم این پسره دلش پیش فاطمه گیره؟
دست زیر چانه نشاند و انگار با خودش حرف می‌زند:
- عه‌عه‌عه! پسره‌ی پررو جلوی من و حاجی میگه فاطمه رو دوست دارم، برام خواستگاریش کنید.
در دل قربان‌صدقه‌ی برادرش رفت. پس بالاخره گفته بود. لبخند پهنی روی ل*بش نشست که طلعت‌خانم شاکی شد و چند نیشگون از بازویش گرفت.
- چشم سفید! همش زیر سر توعه. چرا می‌خندی ماهی؟
میان خنده بازویش را مالید‌.
- سخت نگیر مادر من، مگه آرزوی دوماد شدن مهران رو نداشتی؟ خب دیدی که برآورده شد. فاطمه هم دختر خوبیه، پیش چشم خودمون بزرگ شده‌.
ساکت ماند. انگار آب سردی روی آتش دلش ریخته شد؛ اما هنوز تردید در چشمانش موج می‌زد. قلپ دیگری از شربت نوشید.
- آخه مگه میشه؟ تو و علی... .
گویی فهمید حرف زدن درباره‌ی این موضوع درست نیست که الله و اکبری زیرلب خواند و سر پایین انداخت. اخم کرد و چشم از مادرش گرفت. چرا نمی‌گذاشتند فراموشش کند؟ تا می‌خواست با این مسئله کنار بیاید و برایش عادی شود، باز هم با یادآوری گذشته کامش را زهر می‌کردند. طلعت‌خانم از این حال دخترش برآشفت و لبخند دستپاچه‌ای زد.
- منظور بدی نداشتم دختر، مادرم و نگران؛ وگرنه کی بهتر از فاطمه؟ همه روی اسمش قسم می‌خورن.
پوزخند زد، چه زود پذیرفت. کاش آن زمانی که او هم دلداده‌ی امیرعلی شده بود، سخت‌گیری نمی‌کردند. آن روز مادرش کمی پیشش ماند. با حرف‌هایش قدری رویش تاثیر گذاشت که به حرف مردم توجه نکند و فکر پسر خودش باشد؛ حال مهران با فاطمه خوب بود و به نظر در این وصلت خیر و صلاحی وجود داشت. هر چقدر خواست برای ناهار نگهش دارد، قبول نکرد و با ذوق پنهانی گفت که از الان هزارتا کار برای دامادی مهران انتظارش را می‌کشد.
***
دقایقی بود که از پنجره‌‌ی آشپزخانه، آسمان را تماشا می‌کرد. خورشید در جنگ بین ابرها یکه‌تازی می‌کرد و سربلند می‌تابید. لبخند تلخی روی ل*بش نشست. مادرش از اوضاع زندگی دخترش چیزی نپرسید، تمام هم و غمش پسرش بود و بس؛ انگار فقط او را مشکل و مانع این ازدواج می‌دید که حال خیالش از این بابت راحت شده بود. شاید زیادی حساس و زودرنج شده بود. سعی کرد ذهنش را خالی از افکار کند و زنگی به فاطمه بزند. سه بوق خورد که به حالت نمایشی، صدایش را از پشت گوشی کلفت کرد:
- آباجی ما چطوره؟
پرده پنجره را با حرص کنار زد. مهران که می‌گفت آباجی، او هم یاد گرفته بود.
- آباجی و کوفت! بی‌مزه، خوبه می‌دونی من به این کلمه آلرژی دارم.
صدای خنده‌اش در پشت گوشی پیچید که دود از بینی‌هایش برخاست. زیر برنج را کم کرد و از آشپزخانه خارج شد.
- فاطمه می‌زنمت‌‌ها! فکر کنم علاقه‌ی زیادی داری که یه نموره از خواهر‌شوهر درونم رو بهت نشون بدم.
خنده‌اش قطع شد.
- نه، تو همین‌جوریش هم من رو می‌خوری.
بعد جدی پرسید:
- خب حالا چه خبر؟
روی مبل نشست و به ناخن‌های لاکی پایش چشم دوخت که تازگی‌ها به رنگ سبز کناری با خال‌های سفید درآورده بود.
- خبرها که پیش شماست عروس‌خانم!
نوبت او بود که کمی حرصش دهد. چقدر خوب بود که فاطمه را هنوز کنار خود داشت؛ با وجود تمامی اتفاقات گذشته، رشته‌ی دوستیشان نازک چرا؛ اما پاره نشد. تا دقایق طولانی با هم حرف زدند و متوجه‌ی گذر زمان نبودند. یک نگاه به ساعت انداخت و با دیدن عقربه‌ی روی یک، یادش به قرار امروز افتاد و جستی از جا پرید.
- وای چقدر فک می‌زنی فاطی! تخم کفتر خوردی؟
کد:
***
دو روزی از شب میهمانی گذشته بود که مادرش بی‌خبر به خانه‌اش آمد. تا درب را به رویش باز کرد و خواست به داخل دعوتش کند، سریع مثل مرغ سر کنده کنارش زد و در مقابل چشمان متعجبش وارد سالن شد. از درب فاصله گرفت و به سمتش چرخید.
- چه عجب از این طرف‌ها؟
رنگ‌پریده و مثل جزام دیده‌ها، روی مبل وا رفت و نگاهی به در و دیوار خانه انداخت.
- شوهرت که خونه نیست؟
کمی نگران شد. سری به معنی نه تکان داد که گره روسری‌‌ ضخیمش را باز کرد و نفسی تازه کرد.
- یه آب بده گلوم خشک شده دختر. چرا اون‌جا وایسادی؟
سریع به خودش آمد و سوی آشپزخانه قدم برداشت. بعد از چند لحظه، با لیوانی بهارنارنج، در حالی که چند قطره آب‌لیمو درونش ریخته بود، کنارش نشست.
- یه‌کم از این بخورید. اتفاقی افتاده مامان؟
چند قلپ از شربت را خورد تا راه گلویش باز شد.
- آخ آدم مار بشه، مادر نشه!
مات به مادرش که سی*ن*ه‌اش را چنگ می‌زد و عجز و لابه می‌کرد، خیره شد.
- چی‌شده آخه؟ جون به ل*ب شدم.
اخم کرده به طرفش چرخید.
- تو می‌دونستی مهران به فاطمه علاقه داره؟
یکه خورد. نگاه به خط‌های مشکی فرش دوخت که بازویش را تکان داد.
- با توام دختر، سوال من رو جواب بده. تو می‌دونستی و به من چیزی نگفتی؟
سکوت جایز نبود. در همان وضعیت، آرام سر جنباند و جواب داد:
- آره.
سریع و مستاصل سر بالا گرفت. مردمک‌های بی‌فروغش، می‌لرزید.
- حالا مگه چی‌شده؟
صورتش به آنی از خشم گر گرفت و جوش آورد.
- دیگه می‌خواستی چی بشه؟ چرا نفهمیدم این پسره دلش پیش فاطمه گیره؟
دست زیر چانه نشاند و انگار با خودش حرف می‌زند:
- عه‌عه‌عه! پسره‌ی پررو جلوی من و حاجی میگه فاطمه رو دوست دارم، برام خواستگاریش کنید.
در دل قربان‌صدقه‌ی برادرش رفت. پس بالاخره گفته بود. لبخند پهنی روی ل*بش نشست که طلعت‌خانم شاکی شد و چند نیشگون از بازویش گرفت.
- چشم سفید! همش زیر سر توعه. چرا می‌خندی ماهی؟
میان خنده بازویش را مالید‌.
- سخت نگیر مادر من، مگه آرزوی دوماد شدن مهران رو نداشتی؟ خب دیدی که برآورده شد. فاطمه هم دختر خوبیه، پیش چشم خودمون بزرگ شده‌.
ساکت ماند. انگار آب سردی روی آتش دلش ریخته شد؛ اما هنوز تردید در چشمانش موج میزد. قلپ دیگری از شربت نوشید.
- آخه مگه میشه؟ تو و علی... .
گویی فهمید حرف زدن درباره‌ی این موضوع درست نیست که الله و اکبری زیرلب خواند و سر پایین انداخت. اخم کرد و چشم از مادرش گرفت. چرا نمی‌گذاشتند فراموشش کند؟ تا می‌خواست با این مسئله کنار بیاید و برایش عادی شود، باز هم با یادآوری گذشته کامش را زهر می‌کردند. طلعت‌خانم از این حال دخترش برآشفت و لبخند دستپاچه‌ای زد.
- منظور بدی نداشتم دختر، مادرم و نگران؛ وگرنه کی بهتر از فاطمه؟ همه روی اسمش قسم می‌خورن.
پوزخند زد، چه زود پذیرفت. کاش آن زمانی که او هم دلداده‌ی امیرعلی شده بود، سخت‌گیری نمی‌کردند. آن روز مادرش کمی پیشش ماند. با حرف‌هایش قدری رویش تاثیر گذاشت که به حرف مردم توجه نکند و فکر پسر خودش باشد؛ حال مهران با فاطمه خوب بود و به نظر در این وصلت خیر و صلاحی وجود داشت. هر چقدر خواست برای ناهار نگهش دارد، قبول نکرد و با ذوق پنهانی گفت که از الان هزارتا کار برای دامادی مهران انتظارش را می‌کشد.
***
دقایقی بود که از پنجره‌‌ی آشپزخانه، آسمان را تماشا می‌کرد. خورشید در جنگ بین ابرها یکه‌تازی می‌کرد و سربلند می‌تابید. لبخند تلخی روی ل*بش نشست. مادرش از اوضاع زندگی دخترش چیزی نپرسید، تمام هم و غمش پسرش بود و بس؛ انگار فقط او را مشکل و مانع این ازدواج می‌دید که حال خیالش از این بابت راحت شده بود. شاید زیادی حساس و زودرنج شده بود. سعی کرد ذهنش را خالی از افکار کند و زنگی به فاطمه بزند. سه بوق خورد که به حالت نمایشی، صدایش را از پشت گوشی کلفت کرد:
- آباجی ما چطوره؟
پرده پنجره را با حرص کنار زد. مهران که می‌گفت آباجی، او هم یاد گرفته بود.
- آباجی و کوفت! بی‌مزه، خوبه می‌دونی من به این کلمه آلرژی دارم.
صدای خنده‌اش در پشت گوشی پیچید که دود از بینی‌هایش برخاست. زیر برنج را کم کرد و از آشپزخانه خارج شد.
- فاطمه می‌زنمت‌‌ها! فکر کنم علاقه‌ی زیادی داری که یه نموره از خواهر‌شوهر درونم رو بهت نشون بدم.
خنده‌اش قطع شد.
- نه، تو همین‌جوریش هم من رو می‌خوری.
بعد جدی پرسید:
- خب حالا چه خبر؟
روی مبل نشست و به ناخن‌های لاکی پایش چشم دوخت که تازگی‌ها به رنگ سبز کناری با خال‌های سفید درآورده بود.
- خبرها که پیش شماست عروس‌خانم!
نوبت او بود که کمی حرصش دهد. چقدر خوب بود که فاطمه را هنوز کنار خود داشت؛ با وجود تمامی اتفاقات گذشته، رشته‌ی دوستیشان نازک چرا؛ اما پاره نشد. تا دقایق طولانی با هم حرف زدند و متوجه‌ی گذر زمان نبودند. یک نگاه به ساعت انداخت و با دیدن عقربه‌ی روی یک، یادش به قرار امروز افتاد و جستی از جا پرید.
- وای چقدر فک می‌زنی فاطی! تخم کفتر خوردی؟
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.Novel

نویسنده انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
552
لایک‌ها
2,079
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
19,203
Points
632
در حین صحبت، به طبقه‌ی بالا رفت و سوی راهروی اتاق‌‌ها قدم برداشت.
- یعنی‌ها، روت رو برم‌! نشسته من رو به حرف گرفته، بعد یه چیز هم طلب‌کاره. برو، برو که باید به کارهام برسم.
با خنده از هم خداحافظی کردند. وارد اتاق شد و درب کمد را گشود. داخل یکی از رگال‌ها، لباس مورد نظرش را بیرون کشید. کلی کار نکرده داشت که باید انجام می‌داد. حسام فکر می‌کرد امروز در مطب است؛ او هم چیزی نگفت، دنبال دردسر نمی‌گشت. یک روز خوشی که از او کم نمی‌شد. در این دو ماه، کی مثل تازه عروس و دامادها بیرون رفتند و شام خوردند؟ حسام فقط در تخت‌خواب روی مهربانش را نشان می‌داد و نازش را می‌خرید. بعد آقای دکتر برای دوستش تولد می‌گرفت. از بچگی روی پیشانی‌اش مهر بدشانسی زده بودند، وگرنه وضعیتش این‌چنین رقم نمی‌خورد. شومیز سبز ساده‌ای که روی سی*ن*ه‌اش سه دکمه می‌خورد را با شلوار نیم‌بگ کرم رنگش پوشید. آرایش مختصری کرد که کمی حالت صورتش از کدری و بی‌حالی دربیاید. درون آینه، دست روی گونه‌های ب*ر*جسته‌اش گذاشت و به تصویر خودش لبخند محوی زد. امروز یک انرژی عجیبی در دلش احساس می‌کرد؛ انگار قرار بود خبر خوشی به او بدهند. بوق تاکسی او را از افکارش بیرون کشید. کادویی که برای دوست‌دختر آقای دکتر خریده بود را درون کیفش گذاشت و بعد از قفل کردن درهای خانه بیرون رفت. به راننده آدرس سینما را داد، چون اول قرار بود آن‌جا هم‌دیگر را ببینند‌‌. بعد از ربع ساعت به مقصد رسید. از ماشین پیاده شد و کرایه را حساب کرد. هوای مطبوع و ملایم اسفند ماه را به ریه‌هایش کشید و نگاهی به دور و اطرافش چرخاند. انگار بهار برای آمدن عجله داشت. درختان هلو و خرمالو شکوفه داده بودند و سرسبزی بوته‌ها و گل‌های تازه شکفته در باغچه‌، گرمی زیادی به سردی شهر خزان‌زده می‌بخشید. سینما لاله، در جای دنج و زیبایی قرار داشت. قدمتش به پیش از انقلاب برمی‌گشت و هنوز طرفداران خاص خودش را حفظ کرده بود. از راه باریک و سنگ‌فرش شده گذشت و با چشم، بین افراد درون صف دنبال چهره‌ی آشنایی گشت. مرد و زن، پیر و جوان، تا قبل از بسته شدن درب سینما خودشان را کم‌کم می‌رساندند. پوفی کشید و از صف طولی فاصله گرفت‌. ناگهان آوای مردانه‌ای از پشت سر شنیده شد.
- خیلی منتظر موندین؟
آرام به سمت صدا چرخید. از دیدن دکتر و تیپ متفاوتش که امروز بیش از دفعات قبلی به خودش رسیده بود، یک ابرویش بالا پرید. همیشه در محل کار کت و شلوار می‌پوشید؛ اما حال تیشرت آبی‌روشن یقه گ*شا*دی بر تن داشت که زنجیر نقره‌ای دور گ*ردنش، به خوبی دیده میشد.
- سلام، نه زیاد. تنهایید که؟
همان لحظه دختر جوان و ریزه‌میزه‌ای، بدو‌بدو با باکس پر از تنقلات خودش را به آن‌ها رساند.
- نموندی یه خورده منتظرم بمونی سیا! واقعاً... ‌.
وقتی سر بالا گرفت خشکش زد و ادامه‌ی حرف در دهانش ماسید. او هم لبخند از لبانش پر کشید. مغزش قدرت گنجایشی نداشت و کم مانده بود متلاشی شود. کیسه‌ی خریدها از دست دخترک رها شد و به تته‌پته افتاد‌.
- تو... تو... ‌.
سیامک که تا آن موقع ساکت بود، با خنده کیسه‌ی خریدها را از روی زمین برداشت.
- چرا شوکه شدی عسل؟!
بعد صاف ایستاد و با اشاره‌ی دست، لبخند‌زنان شروع به معرفی‌ او کرد.
- خانم آذین همونی هستن که راجبش برات گفته بودم.
گنگ نگاه از سیامک گرفت و به چهره‌ی آشنای مقابلش داد، به حنانه‌ای که آقای دکتر او را عسل می‌خواند!
کد:
در حین صحبت، به طبقه‌ی بالا رفت و سوی راهروی اتاق‌‌ها قدم برداشت.
- یعنی‌ها، روت رو برم‌! نشسته من رو به حرف گرفته، بعد یه چیز هم طلب‌کاره. برو، برو که باید به کارهام برسم.
با خنده از هم خداحافظی کردند. وارد اتاق شد و درب کمد را گشود. داخل یکی از رگال‌ها، لباس مورد نظرش را بیرون کشید. کلی کار نکرده داشت که باید انجام می‌داد. حسام فکر می‌کرد امروز در مطب است؛ او هم چیزی نگفت، دنبال دردسر نمی‌گشت. یک روز خوشی که از او کم نمی‌شد. در این دو ماه، کی مثل تازه عروس و دامادها بیرون رفتند و شام خوردند؟ حسام فقط در تخت‌خواب روی مهربانش را نشان می‌داد و نازش را می‌خرید. بعد آقای دکتر برای دوستش تولد می‌گرفت. از بچگی روی پیشانی‌اش مهر بدشانسی زده بودند، وگرنه وضعیتش این‌چنین رقم نمی‌خورد. شومیز سبز ساده‌ای که روی سی*ن*ه‌اش سه دکمه می‌خورد را با شلوار نیم‌بگ کرم رنگش پوشید. آرایش مختصری کرد که کمی حالت صورتش از کدری و بی‌حالی دربیاید. درون آینه، دست روی گونه‌های ب*ر*جسته‌اش گذاشت و به تصویر خودش لبخند محوی زد. امروز یک انرژی عجیبی در دلش احساس می‌کرد؛ انگار قرار بود خبر خوشی به او بدهند. بوق تاکسی او را از افکارش بیرون کشید. کادویی که برای دوست‌دختر آقای دکتر خریده بود را درون کیفش گذاشت و بعد از قفل کردن درهای خانه بیرون رفت. به راننده آدرس سینما را داد، چون اول قرار بود آن‌جا هم‌دیگر را ببینند‌‌. بعد از ربع ساعت به مقصد رسید. از ماشین پیاده شد و کرایه را حساب کرد. هوای مطبوع و ملایم اسفند ماه را به ریه‌هایش کشید و نگاهی به دور و اطرافش چرخاند. انگار بهار برای آمدن عجله داشت. درختان هلو و خرمالو شکوفه داده بودند و سرسبزی بوته‌ها و گل‌های تازه شکفته در باغچه‌، گرمی زیادی به سردی شهر خزان‌زده می‌بخشید. سینما لاله، در جای دنج و زیبایی قرار داشت. قدمتش به پیش از انقلاب برمی‌گشت و هنوز طرفداران خاص خودش را حفظ کرده بود. از راه باریک و سنگ‌فرش شده گذشت و با چشم، بین افراد درون صف دنبال چهره‌ی آشنایی گشت. مرد و زن، پیر و جوان، تا قبل از بسته شدن درب سینما خودشان را کم‌کم می‌رساندند. پوفی کشید و از صف طولی فاصله گرفت‌. ناگهان آوای مردانه‌ای از پشت سر شنیده شد.
- خیلی منتظر موندین؟
آرام به سمت صدا چرخید. از دیدن دکتر و تیپ متفاوتش که امروز بیش از دفعات قبلی به خودش رسیده بود، یک ابرویش بالا پرید. همیشه در محل کار کت و شلوار می‌پوشید؛ اما حال تیشرت آبی‌روشن یقه گ*شا*دی بر تن داشت که زنجیر نقره‌ای دور گ*ردنش، به خوبی دیده میشد.
- سلام، نه زیاد. تنهایید که؟
همان لحظه دختر جوان و ریزه‌میزه‌ای، بدو‌بدو با باکس پر از تنقلات خودش را به آن‌ها رساند.
- نموندی یه خورده منتظرم بمونی سیا! واقعاً... ‌.
وقتی سر بالا گرفت خشکش زد و ادامه‌ی حرف در دهانش ماسید. او هم لبخند از لبانش پر کشید. مغزش قدرت گنجایشی نداشت و کم مانده بود متلاشی شود. کیسه‌ی خریدها از دست دخترک رها شد و به تته‌پته افتاد‌.
- تو... تو... ‌.
سیامک که تا آن موقع ساکت بود، با خنده کیسه‌ی خریدها را از روی زمین برداشت.
- چرا شوکه شدی عسل؟!
بعد صاف ایستاد و با اشاره‌ی دست، لبخند‌زنان شروع به معرفی‌ او کرد.
- خانم آذین همونی هستن که راجبش برات گفته بودم.
گنگ نگاه از سیامک گرفت و به چهره‌ی آشنای مقابلش داد، به حنانه‌ای که آقای دکتر او را عسل می‌خواند!
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.Novel

نویسنده انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
552
لایک‌ها
2,079
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
19,203
Points
632
کمی جلو رفت، ناباور چشم در صورتش گرداند. از چهره‌اش فهمید که او هم انتظار این دیدار ناگهانی و شوکه کننده را نداشت. هر دو مثل مجسمه، با نگاهی حاکی از حیرت به هم خیره بودند. سیامک که از برخورد آن دو متعجب بود، شقیقه‌اش را کمی خاراند و کنجکاوانه پرسید:
- شماها چتونه؟ دیر شد، بلیط به ما نمی‌رسه‌ها!
ابتدا معنی حرفش را درک نکردند و بعد از اندکی تامل، تازه به موقعیت خودشان پی بردند. حنانه به خودش آمد و نگاه بهت‌زده‌اش را به سیامک داد.
- چرا... چرا نگفتی؟
ماه‌بانو طوطی‌وار حرفش را تکرار کرد:
- چرا نگفتین آقای دکتر؟
از همه جا بی‌خبر، دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و به دفاع از خود پرداخت.
- یکی‌یکی بپرسید. چی رو باید می‌گفتم؟
حنانه آب دهانش را فرو داد و نگاه دزدید؛ اما ماه‌بانو تحمل سوال‌های بی‌جواب ذهنش را نداشت. دست به سی*ن*ه شد و با صراحت پرسید:
- چرا نگفتین با حنانه ارتباط دارین؟
قیافه‌ی سیامک دیدنی بود، چشمان سیاهش یک آن گرد شد.
- یعنی چی؟
چشم تنگ کرد و افزود:
- ببینم، نکنه می‌شناسید... .
حرفش را ادامه نداد و نگاه منتظری بینشان رد و بدل کرد. حنانه‌ با حالی خ*را*ب، دست به سرش گرفت و ناله‌‌وار گفت:
- غیرممکنه!
سیامک بی‌طاقت نزدیکش شد و سماجت به خرج داد.
- حنا میگی چی‌شده یا نه؟
در این لحظه شرایط درستی برای توضیح دادن نداشت. پاهایش درون کتانی‌‌هایش کرخ شده بودند. دستانش را از روی سرش پایین آورد و بی‌اختیار گفت:
- میشه تنهامون بذاری؟
به گوش‌هایش اطمینان نداشت. منتظر بود تا کلام دیگری در اصلاح جمله‌ی قبلی بشنود؛ اما ل*ب‌های بدون لبخند و سکوت پیوسته‌اش، به او فهماند که ماندنش بی‌فایده است. نگاه گوشه‌چشمی به ماه‌بانو انداخت. یک جای کار می‌لنگید. دست به جیب، از آن دو فاصله گرفت.
- باشه، منتظرم.
بدون هیچ‌گونه حرف اضافه‌ی دیگری، روی برگرداند و به سرعت دور شد. حنانه مات و مبهوت به راه رفته‌اش نگاه می‌کرد. از آزردنش پشیمان بود. منظوری نداشت و باید تنها با ماه‌بانو صحبت می‌کرد. با این‌که هنوز نتوانسته بود حقیقت حضور ماه‌بانو را به درستی هضم کند؛ اما کوشید تا ظاهرش، آرام و عادی جلوه داده شود.
- فکر نمی‌کردم منشی مطب سیامک باشی.
از افکار گنگش خارج شد. ابرو بالا انداخت و مثل خودش گفت:
- منم فکر نمی‌کردم عسل آقای دکتر قراره تو باشی.
هر دو کمی، در سکوت به‌هم خیره شدند. حنانه سر به زیر افکند و دستپاچه، با ریشه‌های شالش مشغول بازی شد.
- من... من... باور کن گیج شدم.
انگار هنوز مغزش درست پردازش نکرده بود که سریع، با حالت پرسشی نگاهش کرد.
- یعنی تو واقعاً منشی مطب سیامکی؟ خدای من! باورم نمی‌شه.
سری به علامت تایید تکان داد. دستش را گرفت و او را به کناری کشید. از بین شلوغی عبور کردند و در جای دنج و خلوتی، زیر سایه‌بان درخت خرمالویی که تازه شاخه‌هایش برگ داده بودند، مقابل هم ایستادند. دقایقی بی حرف گذشت. شروع به قدم زدن کرد.
- منم مثل توام حنا، اصلاً نمی‌تونم به مغزم بگنجونم که تو با آقای دکتر... .
حرفش را نصفه گذاشت و یکهو ایستاد.
- دختره‌ی چشم‌سفید! رفتی آقای دکتر رو تور کردی و من تازه فهمیدم.
مثل این بود که هر دو از خوابی سنگین بلند شده باشند. حنانه از شنیدن این جمله به شدت حرصش گرفت و صورتش سرخ شد.
- هنوز نه به باره و نه به دار، کم آقای دکتر، آقای دکتر بگو. سوزنت گیر کرده؟
چشم‌غره رفت.
- خیلی رو داری به خدا! چرا بهم نگفتی که می‌شناسیش؟
لاقید شانه بالا انداخت.
- من از کجا بدونم توی کدوم مطب کار می‌کردی؟ خوبه خودم هم تازه فهمیدم.
در ادامه‌ی جمله‌اش، روی نیمکت جا گرفت و نگاهش را به دوردست داد. بعد از کمی تاخیر ل*ب به سخن گشود:
- سیا همونیه که حسام سرش باهام دعوا کرد.‌‌.. .
ناگهان چیزی یادش آمد که نگران و ترسیده به طرفش چرخید.
- اگه حسام بفهمه روزگارم رو سیاه می‌کنه؛ اون هنوز هم فکر می‌کنه من با سیامک تموم کردم.
اخم کرد و کنارش نشست.
- خب بفهمه، مگه آقای دکتر چشه؟ ببینم حنا، واقعاً هم رو دوست دارین؟
چپ‌چپ نگاهش کرد.
- توام کشتی ما رو از بس گفتی آقای دکتر!
بامزه خندید.
- خب چی کار کنم؟ عادت کردم توی مطب این‌جوری صداش بزنم. حالا جدی چطوریه؟ اصلاً کجا با هم آشنا شدین؟
صورتش به آنی گل انداخت و برقی از ذوق دخترانه، به شکل ستاره در چشمانش درخشید.
- قضیه‌اش مفصله ماه‌بانو، از کجا برات بگم؟
تمام بدنش گوش شد و شش‌دانگ حواسش را به او داد.
- از اولش، مشتاقم بدونم چطور از هم خوشتون اومده.
انگار منتظر یک هم‌صحبت بود که این احساس پنهان شده‌ی درون قلبش را بیرون بریزد. ماه‌بانو را برعکس حسام، شبیه به پشتیبان می‌دید.
- من رو می‌فهمه آبجی، واسه هدف‌هام و آرزوهام خیلی ارزش قائله.
او که مشتاق شنیدن قصه‌ی آشنایی‌شان بود، عجولانه پرسید:
- خب، ادامه‌اش؟
فوری با آب و تاب شروع به تعریف کرد:
- تابستون پارسال سیامک رو توی کوه دیدم، همراه بچه‌های دانشگاه رفته بودیم. اون هم با یه اکیپ دختر و پسر اومده بود. دروغ نگم همون اول چشمم رو گرفت. دوستم نازلی شوخی می‌کرد که بیا مخشون رو بزنیم، من هم که توی این وادی‌ها نبودم قبول نکردم. بچه‌ها رفتند پیش اون‌ها و تنهام گذاشتند... .
حنانه با شور و شوق فراوان صحبت می‌کرد و او دست به چانه چسبانده بود و انگار که داشت فیلم سینمایی مهیجی را تماشا می‌کرد.
- کنار رودخونه واسه خودم شعر می‌خوندم که سر و کله‌ی آقا بلند شد، نگو از اول داشت من رو می‌پایید. اولش گارد گرفتم و گفتم این‌جا چی می‌خوای؟ اون هم پایه‌ی کل‌کل بود، هر چی می‌گفتم یه جواب توی آستینش داشت؛ این‌قدر که حرصم گرفت و هلش دادم... .
به میان حرفش پرید:
- کجا انداختیش؟
کد:
کمی جلو رفت، ناباور چشم در صورتش گرداند. از چهره‌اش فهمید که او هم انتظار این دیدار ناگهانی و شوکه کننده را نداشت. هر دو مثل مجسمه، با نگاهی حاکی از حیرت به هم خیره بودند. سیامک که از برخورد آن دو متعجب بود، شقیقه‌اش را کمی خاراند و کنجکاوانه پرسید:
- شماها چتونه؟ دیر شد، بلیط به ما نمی‌رسه‌ها!
ابتدا معنی حرفش را درک نکردند و بعد از اندکی تامل، تازه به موقعیت خودشان پی بردند. حنانه به خودش آمد و نگاه بهت‌زده‌اش را به سیامک داد.
- چرا... چرا نگفتی؟
ماه‌بانو طوطی‌وار حرفش را تکرار کرد:
- چرا نگفتین آقای دکتر؟
از همه جا بی‌خبر، دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و به دفاع از خود پرداخت.
- یکی‌یکی بپرسید. چی رو باید می‌گفتم؟
حنانه آب دهانش را فرو داد و نگاه دزدید؛ اما ماه‌بانو تحمل سوال‌های بی‌جواب ذهنش را نداشت. دست به سی*ن*ه شد و با صراحت پرسید:
- چرا نگفتین با حنانه ارتباط دارین؟
قیافه‌ی سیامک دیدنی بود، چشمان سیاهش یک آن گرد شد.
- یعنی چی؟
چشم تنگ کرد و افزود:
- ببینم، نکنه می‌شناسید... .
حرفش را ادامه نداد و نگاه منتظری بینشان رد و بدل کرد. حنانه‌ با حالی خ*را*ب، دست به سرش گرفت و ناله‌‌وار گفت:
- غیرممکنه!
سیامک بی‌طاقت نزدیکش شد و سماجت به خرج داد.
- حنا میگی چی‌شده یا نه؟
در این لحظه شرایط درستی برای توضیح دادن نداشت. پاهایش درون کتانی‌‌هایش کرخ شده بودند. دستانش را از روی سرش پایین آورد و بی‌اختیار گفت:
- میشه تنهامون بذاری؟
به گوش‌هایش اطمینان نداشت. منتظر بود تا کلام دیگری در اصلاح جمله‌ی قبلی بشنود؛ اما ل*ب‌های بدون لبخند و سکوت پیوسته‌اش، به او فهماند که ماندنش بی‌فایده است. نگاه گوشه‌چشمی به ماه‌بانو انداخت. یک جای کار می‌لنگید. دست به جیب، از آن دو فاصله گرفت.
- باشه، منتظرم.
بدون هیچ‌گونه حرف اضافه‌ی دیگری، روی برگرداند و به سرعت دور شد. حنانه مات و مبهوت به راه رفته‌اش نگاه می‌کرد. از آزردنش پشیمان بود. منظوری نداشت و باید تنها با ماه‌بانو صحبت می‌کرد. با این‌که هنوز نتوانسته بود حقیقت حضور ماه‌بانو را به درستی هضم کند؛ اما کوشید تا ظاهرش، آرام و عادی جلوه داده شود.
- فکر نمی‌کردم منشی مطب سیامک باشی.
از افکار گنگش خارج شد. ابرو بالا انداخت و مثل خودش گفت:
- منم فکر نمی‌کردم عسل آقای دکتر قراره تو باشی.
هر دو کمی، در سکوت به‌هم خیره شدند. حنانه سر به زیر افکند و دستپاچه، با ریشه‌های شالش مشغول بازی شد.
- من... من... باور کن گیج شدم.
انگار هنوز مغزش درست پردازش نکرده بود که سریع، با حالت پرسشی نگاهش کرد.
- یعنی تو واقعاً منشی مطب سیامکی؟ خدای من! باورم نمی‌شه.
سری به علامت تایید تکان داد. دستش را گرفت و او را به کناری کشید. از بین شلوغی عبور کردند و در جای دنج و خلوتی، زیر سایه‌بان درخت خرمالویی که تازه شاخه‌هایش برگ داده بودند، مقابل هم ایستادند. دقایقی بی حرف گذشت. شروع به قدم زدن کرد.
- منم مثل توام حنا، اصلاً نمی‌تونم به مغزم بگنجونم که تو با آقای دکتر... .
حرفش را نصفه گذاشت و یکهو ایستاد.
- دختره‌ی چشم‌سفید! رفتی آقای دکتر رو تور کردی و من تازه فهمیدم.
مثل این بود که هر دو از خوابی سنگین بلند شده باشند. حنانه از شنیدن این جمله به شدت حرصش گرفت و صورتش سرخ شد.
- هنوز نه به باره و نه به دار، کم آقای دکتر، آقای دکتر بگو. سوزنت گیر کرده؟
چشم‌غره رفت.
- خیلی رو داری به خدا! چرا بهم نگفتی که می‌شناسیش؟
لاقید شانه بالا انداخت.
- من از کجا بدونم توی کدوم مطب کار می‌کردی؟ خوبه خودم هم تازه فهمیدم.
در ادامه‌ی جمله‌اش، روی نیمکت جا گرفت و نگاهش را به دوردست داد. بعد از کمی تاخیر ل*ب به سخن گشود:
- سیا همونیه که حسام سرش باهام دعوا کرد.‌‌.. .
ناگهان چیزی یادش آمد که نگران و ترسیده به طرفش چرخید.
- اگه حسام بفهمه روزگارم رو سیاه می‌کنه؛ اون هنوز هم فکر می‌کنه من با سیامک تموم کردم.
اخم کرد و کنارش نشست.
- خب بفهمه، مگه آقای دکتر چشه؟ ببینم حنا، واقعاً هم رو دوست دارین؟
چپ‌چپ نگاهش کرد.
- توام کشتی ما رو از بس گفتی آقای دکتر!
بامزه خندید.
- خب چی کار کنم؟ عادت کردم توی مطب این‌جوری صداش بزنم. حالا جدی چطوریه؟ اصلاً کجا با هم آشنا شدین؟
صورتش به آنی گل انداخت و برقی از ذوق دخترانه، به شکل ستاره در چشمانش درخشید.
- قضیه‌اش مفصله ماه‌بانو، از کجا برات بگم؟
تمام بدنش گوش شد و شش‌دانگ حواسش را به او داد.
- از اولش، مشتاقم بدونم چطور از هم خوشتون اومده.
انگار منتظر یک هم‌صحبت بود که این احساس پنهان شده‌ی درون قلبش را بیرون بریزد. ماه‌بانو را برعکس حسام، شبیه به پشتیبان می‌دید.
- من رو می‌فهمه آبجی، واسه هدف‌هام و آرزوهام خیلی ارزش قائله.
او که مشتاق شنیدن قصه‌ی آشنایی‌شان بود، عجولانه پرسید:
- خب، ادامه‌اش؟
فوری با آب و تاب شروع به تعریف کرد:
- تابستون پارسال سیامک رو توی کوه دیدم، همراه بچه‌های دانشگاه رفته بودیم. اون هم با یه اکیپ دختر و پسر اومده بود. دروغ نگم همون اول چشمم رو گرفت. دوستم نازلی شوخی می‌کرد که بیا مخشون رو بزنیم، من هم که توی این وادی‌ها نبودم قبول نکردم. بچه‌ها رفتند پیش اون‌ها و تنهام گذاشتند... .
حنانه با شور و شوق فراوان صحبت می‌کرد و او دست به چانه چسبانده بود و انگار که داشت فیلم سینمایی مهیجی را تماشا می‌کرد.
- کنار رودخونه واسه خودم شعر می‌خوندم که سر و کله‌ی آقا بلند شد، نگو از اول داشت من رو می‌پایید. اولش گارد گرفتم و گفتم این‌جا چی می‌خوای؟ اون هم پایه‌ی کل‌کل بود، هر چی می‌گفتم یه جواب توی آستینش داشت؛ این‌قدر که حرصم گرفت و هلش دادم... .
به میان حرفش پرید:
- کجا انداختیش؟
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.Novel

نویسنده انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
552
لایک‌ها
2,079
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
19,203
Points
632
از خنده ریسه رفت. تمام اعضای بدنش موقع خنده تکان می‌خوردند.
- به خدا نمی‌خواستم بیوفته توی آب‌
داشت توجیه می‌کرد؟! حنانه خنده‌اش را به زور قورت داد و بریده‌بریده گفت:
- یعنی ماهی... ندیدی... ندیدی با اون هیکل و هیبتش چه جوری... توی رودخونه پرت شد.
کمی به هم‌دیگر نگاه کردند. شگفت‌زده دست به د*ه*ان گرفت. یک لحظه تصویر قامت بلند و پر ابهت آقای دکتر، در حالی که به درون رودخانه افتاده بود، از جلوی دیدش رد شد. ل*ب گزید و ضربه‌ی آرامی به سرش زد.
- تو دیوونه‌ای حنا!
لبخند هنوز روی لبانش پابرجا بود.
- این اولین برخورد ما بود. الانش رو نبین، یه زهرماری بود که... .
همان لحظه زنگ پیام موبایلش بلند شد، حرفش را نصفه گذاشت و پیام آمده را باز کرد. ل*ب‌هایش بیشتر کش آمدند و بعد لحظه‌ای سر بالا گرفت.
- بیا خودشه، نمی‌تونه پیدامون کنه.
- خب بگو کجاییم، بیاد همین‌جا.
سری به تصدیق تکان داد و هم‌زمان انگشتانش را روی کیبورد غلتاند.
پیام را که نوشت، نفس عمیقی کشید و چتری‌های جدیدش را از جلوی چشمانش کنار زد.
- سرت رو درد نیارم، اون روز با تموم بدی و خوبیش گذشت و هنوز هم سیامک هر وقت یادش میاد، میگه عجب زلزله‌ای بودی! یه بار بهم گفت که خودم هم نفهمیدم چرا هیچ‌وقت کارت رو تلافی نکردم. بعدش هم آقا اعتراف کرد که اون روز به خاطر این دنبالم اومد، چون ازم خوشش اومده بود.
ابروهایش بالا پرید و دستانش را درهم گره زد.
- خب کی بهت پیشنهاد آشنایی داد؟
خندید که ردیف دندان‌های سفیدش نمایان شد.
- همون روز، موقع برگشت بهم گفت که دوست داره دوباره من رو ببینه، البته اگه باز نخوام توی رودخونه پرتش کنم. شماره‌اش رو بهم داد و گفت بهش یه تک بزنم، منم گیج و ساده، عین ربات هر چی گفت گوش کردم؛ تازه اومدم خونه فهمیدم چه گندی زدم.
لبخند بدجنسی زد و پا روی پا انداخت. از همهمه مردم کمتر شد و کم‌کم داشتند درب سینما را می‌بستند.
- برات که بد نشد، یه آقای دکتر همه چیز تموم گیرت اومد.
با حرص مشتی به بازویش زد که صورتش از درد جمع شد.
- دستِ بزن داری‌‌ها!
چشم‌غره رفت.
- خب حالا. ولی جدا از شوخی، می‌دونی ماه‌بانو، من هیچ‌وقت از روابط دوستی پسر و دختر که از مدارشون خارج میشن خوشم نمی‌اومد، همون اول به سیامک هم گفتم. خب توی این دوره و زمونه به کی میشه اعتماد کرد؟ اون هم یه غریبه. سیامک همون اول باهام روراست بود، می‌گفت که دخترهای زیادی تا به حال توی زندگیش اومدن و رفتن، دنبال آرامشه و یه فرد ناب.
تا زمانی که سیامک سر برسد، فرصت خوبی بود که ادامه‌ی داستان را بشنود‌. به عقب تکیه داد.
- اون فرد ناب هم تو بودی، درسته؟
این بار از پهلویش نیشگون آرامی گرفت.
- حالا تو هی برام دست بگیر. می‌دونی فرق سیامک با بقیه چیه؟
در حالی که از روی لباس پهلویش را می‌مالید، برزخی غرولند کرد:
- نه، از کجا باید بدونم؟!
به قیافه‌ی حرص خورده‌اش خندید.
- فرقش این بود که به من نگاه بد نداشت، وقتی باهاش حرف می‌زدم، به این فکر نمی‌کردم که دارم با یه مرد غریبه درد و دل می‌کنم؛ اون نزدیک بود ماهی، خیلی نزدیک و صمیمی. هر وقت حسام بهم زور می‌گفت و دعوام می‌کرد، با حال خ*را*ب بهش زنگ می‌زدم؛ اون بود که آرومم می‌کرد و بهم اعتماد به نفس می‌داد. می‌گفت تو دختر قوی هستی و داداشت هم از اشتباه بیرون میاد. ماهی، سیامک رفته‌رفته توی قلبم جا باز کرد، جوری شده که نمی‌تونم آینده‌ام رو بدون اون تصور کنم.
در حینی که حنا صحبت می‌کرد، متوجه‌ی عشق عمیقی در چشمانش شد؛ او این حس را به خوبی درک می‌کرد. از هر ده کلمه، یک سیامک از دهانش خارج میشد. ناگهان صدای خش‌خشی، از میان سبزه و لای درختان به گوششان رسید. حنانه دست از حرف زدن کشید هر دو به سمت صدا چرخیدند که با قیافه آقای دکتر و یا همان سیامک رو‌به‌رو شدند. با آب‌میوه‌های درون دستش، نمی‌توانست چشم از حنانه بگیرد. نگاه گرمش سوسو میزد؛ انگار هزاران حرف در درونش داشت.
کد:
از خنده ریسه رفت. تمام اعضای بدنش موقع خنده تکان می‌خوردند.
- به خدا نمی‌خواستم بیوفته توی آب‌
داشت توجیه می‌کرد؟! حنانه خنده‌اش را به زور قورت داد و بریده‌بریده گفت:
- یعنی ماهی... ندیدی... ندیدی با اون هیکل و هیبتش چه جوری... توی رودخونه پرت شد.
کمی به هم‌دیگر نگاه کردند. شگفت‌زده دست به د*ه*ان گرفت. یک لحظه تصویر قامت بلند و پر ابهت آقای دکتر، در حالی که به درون رودخانه افتاده بود، از جلوی دیدش رد شد. ل*ب گزید و ضربه‌ی آرامی به سرش زد.
- تو دیوونه‌ای حنا!
لبخند هنوز روی لبانش پابرجا بود.
- این اولین برخورد ما بود. الانش رو نبین، یه زهرماری بود که... .
همان لحظه زنگ پیام موبایلش بلند شد، حرفش را نصفه گذاشت و پیام آمده را باز کرد. ل*ب‌هایش بیشتر کش آمدند و بعد لحظه‌ای سر بالا گرفت.
- بیا خودشه، نمی‌تونه پیدامون کنه.
- خب بگو کجاییم، بیاد همین‌جا.
سری به تصدیق تکان داد و هم‌زمان انگشتانش را روی کیبورد غلتاند.
پیام را که نوشت، نفس عمیقی کشید و چتری‌های جدیدش را از جلوی چشمانش کنار زد.
- سرت رو درد نیارم، اون روز با تموم بدی و خوبیش گذشت و هنوز هم سیامک هر وقت یادش میاد، میگه عجب زلزله‌ای بودی! یه بار بهم گفت که خودم هم نفهمیدم چرا هیچ‌وقت کارت رو تلافی نکردم. بعدش هم آقا اعتراف کرد که اون روز به خاطر این دنبالم اومد، چون ازم خوشش اومده بود.
ابروهایش بالا پرید و دستانش را درهم گره زد.
- خب کی بهت پیشنهاد آشنایی داد؟
خندید که ردیف دندان‌های سفیدش نمایان شد.
- همون روز، موقع برگشت بهم گفت که دوست داره دوباره من رو ببینه، البته اگه باز نخوام توی رودخونه پرتش کنم. شماره‌اش رو بهم داد و گفت بهش یه تک بزنم، منم گیج و ساده، عین ربات هر چی گفت گوش کردم؛ تازه اومدم خونه فهمیدم چه گندی زدم.
لبخند بدجنسی زد و پا روی پا انداخت. از همهمه مردم کمتر شد و کم‌کم داشتند درب سینما را می‌بستند.
- برات که بد نشد، یه آقای دکتر همه چیز تموم گیرت اومد.
با حرص مشتی به بازویش زد که صورتش از درد جمع شد.
- دستِ بزن داری‌‌ها!
چشم‌غره رفت.
- خب حالا. ولی جدا از شوخی، می‌دونی ماه‌بانو، من هیچ‌وقت از روابط دوستی پسر و دختر که از مدارشون خارج میشن خوشم نمی‌اومد، همون اول به سیامک هم گفتم. خب توی این دوره و زمونه به کی میشه اعتماد کرد؟ اون هم یه غریبه. سیامک همون اول باهام روراست بود، می‌گفت که دخترهای زیادی تا به حال توی زندگیش اومدن و رفتن، دنبال آرامشه و یه فرد ناب.
تا زمانی که سیامک سر برسد، فرصت خوبی بود که ادامه‌ی داستان را بشنود‌. به عقب تکیه داد.
- اون فرد ناب هم تو بودی، درسته؟
این بار از پهلویش نیشگون آرامی گرفت.
- حالا تو هی برام دست بگیر. می‌دونی فرق سیامک با بقیه چیه؟
در حالی که از روی لباس پهلویش را می‌مالید، برزخی غرولند کرد:
- نه، از کجا باید بدونم؟!
به قیافه‌ی حرص خورده‌اش خندید.
- فرقش این بود که به من نگاه بد نداشت، وقتی باهاش حرف می‌زدم، به این فکر نمی‌کردم که دارم با یه مرد غریبه درد و دل می‌کنم؛ اون نزدیک بود ماهی، خیلی نزدیک و صمیمی. هر وقت حسام بهم زور می‌گفت و دعوام می‌کرد، با حال خ*را*ب بهش زنگ می‌زدم؛ اون بود که آرومم می‌کرد و بهم اعتماد به نفس می‌داد. می‌گفت تو دختر قوی هستی و داداشت هم از اشتباه بیرون میاد. ماهی، سیامک رفته‌رفته توی قلبم جا باز کرد، جوری شده که نمی‌تونم آینده‌ام رو بدون اون تصور کنم.
در حینی که حنا صحبت می‌کرد، متوجه‌ی عشق عمیقی در چشمانش شد؛ او این حس را به خوبی درک می‌کرد. از هر ده کلمه، یک سیامک از دهانش خارج میشد. ناگهان صدای خش‌خشی، از میان سبزه و لای درختان به گوششان رسید. حنانه دست از حرف زدن کشید  هر دو به سمت صدا چرخیدند که با قیافه آقای دکتر و یا همان سیامک رو‌به‌رو شدند. با آب‌میوه‌های درون دستش، نمی‌توانست چشم از حنانه بگیرد. نگاه گرمش سوسو میزد؛ انگار هزاران حرف در درونش داشت.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.Novel

نویسنده انجمن
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
552
لایک‌ها
2,079
امتیازها
73
سن
23
کیف پول من
19,203
Points
632
نکند حرف‌هایشان را شنیده باشد؟ قیافه‌اش جز این نشان نمی‌داد. دید که نگاهش، برای یک لحظه از اشک برق زد. به حنانه چشم دوخت. از خجالت سر به زیر افکنده بود و با بند چرمی کوله‌اش ور می‌رفت. باران، نم‌نم شروع به باریدن گرفت. از جا بلند شد و سرفه‌ی مصلحتی کرد تا آن دو را متوجه‌ی خود کند. هر دو مثل برق گرفته‌ها به سمتش چرخیدند. دستانش را پشت کمرش درهم قلاب کرد و لبخند آبکی زد.
- خب بهتون تبریک میگم، خیلی به‌هم میاید.
حنانه متعجب و سوالی نگاهش کرد. توجهی نشان نداد و رو به دکتر گفت:
- مراقب حنا کوچولوی ما باش، برام عین خواهر می‌مونه.
- ماه‌بانو؟!
جوری صدایش زد که انگار می‌خواست از صحت و جدی بودن کلامش مطمئن باشد. خونسرد به طرفش چرخید که با چشم و ابرو اشاره می‌کرد تا ساکت شود.
اخم کرد.
- چته؟ کدوم عروسی مثل من نگران و دلسوز خواهرشوهرشه، هان؟
حنانه در این گیر و دار خنده‌اش گرفت. زیرچشمی به سیامک نگاهی کرد که حال از شوک حقیقت دوم، کم مانده بود شاخ دربیاورد.
- شما... شما با هم فامیلید؟
این یکی را کجای دلش می‌گذاشت؟ همه جا را سکوت فرا گرفت. سیامک با گام‌های بلند مقابلش ایستاد و چشمانش را جمع کرد.
- میشه واضح توضیح بدین؟
آب دهانش را قورت داد. سعی کرد تمرکز کند.
- آ... آره. من عروس حاج فلاح هستم، دوست پدرتون... .
کمی مکث کرد و نگاه کوتاهی به ترافیک اندک خیابان انداخت.
- فقط موندم چرا گفتین اسم دوست‌دخترتون عسله!
بعد دوباره سرش را به سویش چرخاند تا بتواند جواب سوال ذهنش را بگیرد. نفهمید چرا پکر شد و به فکر فرو رفت؛ شاید هم داشت اشتباه می‌کرد. حنانه که تا آن موقع ساکت بود، به حرف آمد:
- دوست بابای من؟!
انگار این پازل، پیچیده‌تر از این حرف‌ها بود. هر دو منتظر توضیحی از جانب سیامک بودند که با کلافگی دستی به موهای نم‌دارش کشید و نزدیک حنانه شد. آب‌میوه‌ها را روی نیمکت گذاشت و کنارش نشست. دیگر از آرامش چند دقیقه قبلش خبری نبود؛ انگار در دنیای دیگری پرسه میزد.
- باورم نمی‌شه!
حنانه هم هاج و واج، مانده بود چه بگوید. کورمال‌کورمال کمی جلو رفت.
- شما آقای فلاح رو نمی‌شناسید؟ پدرشوهرم به من گفته بودن که با پدرتون دوستی دیرینه‌ای داشتن.
در همان وضعیت سری به معنای تفهیم تکان داد.
- توضیحش ساده‌ست، من تموم دوست‌های پدرم رو نمی‌شناسم. انگاری آقای فلاح از دوستان قدیمی و دور پدرم هستند که روابط خانوادگی با هم نداریم.
حنانه با زاری دست بر سرش گرفت.
- وای دیگه مغزم داره می‌ترکه.
سیامک فراموش کرده بود که چقدر این دخترک شیرین‌زبان و شلوغ را دوست دارد. لبخند کم‌جانی به چهره‌ی نگرانش پاشید. آن دو گوی عسلی دل‌فریبش را مگر می‌توانست جای دیگری پیدا کند؟ پاکت آب‌میوه را به سمتش گرفت و کمی ته‌مایه‌ی شوخی به لحن سرد و خفه‌اش اضافه کرد:
- مثلاً امروز تولدته‌ها خانم! چیزی نشده که.
زیر نگاه داغش گونه‌هایش گلگون گشتند و او، دلش برای این شرم ناب دخترانه بدجور می‌رفت. رویش خم شد و با ل*ذت لپ آویزان و تپلش را کشید.
- بده یه خورده به‌هم نزدیک‌تر شدیم؟
در عین حال که سعی می‌کرد سر به سر حنانه بگذارد، او از این فاصله، پرده‌ی غمی که روی چشمانش را پوشانده بود می‌دید و کنجکاو بود دلیلش را بداند. آخرین پنجشنبه‌ی اسفند، به راستی که در خاطرشان تا ابد ثبت میشد‌. به سینما نرسیدند؛ اما روز به‌یادماندنی برایشان رقم خورد. اول به یکی از مراکزهای خرید رفتند. سیامک حنانه را آزاد گذاشته بود که به حساب او، هر چه می‌خواهد بردارد. دخترک دیوانه هم بی‌خجالت، تا مغازه‌ای را بار نمی‌کرد بیرون‌بیا نبود. توجه‌اش به شومیز یاسی جلب شد که رویش کمربند نقره‌ای می‌خورد. از پشت ویترین مشغول تماشا بود که دستش به سمتی کشیده شد و تا به خودش بیاید، وارد بوتیک شده بودند.
- به جای زل زدن بخر، مگه موزه اومدی؟
بعد به فروشنده، لباس مورد نظر را نشان داد تا برایشان بیاورد. روسری سفید خال مشکی هم برداشت و روی پیراهن گذاشت.
- وای چه نازه! بهت میاد.
فروشنده که زن خوش‌رو و مهربانی بود، به زور خنده‌اش را کنترل کرد.
- ماشاالله خیلی سر ز*ب*ون دارین اگه شما این‌جا کار کنین هیچ مشتری دست خالی نمی‌ره.
حنانه بادی به غبغب انداخت و اعتماد‌به‌نفسش، با این تعریف به سقف چسبید. او این وسط فقط ل*ب می‌گزید و اشاره می‌کرد که حداقل جلوی سیامک رعایت کند. بی‌خیال شانه بالا انداخت و مشغول دیدن لباس‌های داخل رگال شد. جلوی پیش‌خوان، متوجه‌ی حضور سیامک در کنارش شد.
- خودم حساب می‌کنم خانم آذین.
سریع ممانعت کرد.
- نه اصلاً، نمی‌تونم قبول کنم.
با سماجت کارتش را بع سمت فروشنده که کنجکاوانه نگاهشان می‌کرد گرفت و هم‌زمان دلخور گفت:
- نه نیارید خانم! یه کادوی ناقابله از طرف من و حنا که امروز افتخار دادین و همراهیمون کردین.
در مقابل تواضع و فروتنی‌اش مانده بود چه بگوید. نگاهش را به جمعیت داخل بوتیک داد. از این دست مردها کمیاب بودند؛ نصیب او غول‌بیابانی بیش نبود که شب‌ها منتظر می‌نشست برگردد و گیر دادن‌هایش را شروع کند. به قول خانم‌جون مرد که در زندگی خوب باشد، زن سر ذوق می‌آید و آب زیر پوستش می‌رود. به حنانه نگاه انداخت که انگار خستگی برایش معنا نداشت و شوقش فروکش نمی‌کرد. سیامک دست به جیب کنارش ایستاد. با لبخندی عمیق، جوری به حنانه نگاه می‌کرد که کمی به حالش غبطه خورد.
- همین شیطنت‌هاش من رو شیفته خودش کرده.
ساکت نگاهش کرد که گوشه‌ی ل*بش را به دندان گرفت و نفسش را در هوا فوت کرد.
- حنانه در عرض این نه ماه شده همه چیزم. هم دوستمه، هم عین دخترم می‌مونه و هم... .
نفس عمیقی کشید و به دستبند چرم ساده مشکی دور مچش چشم دوخت.
- و هم؟
به جای پاسخ دادن تلخ‌خندی زد و سر تکان داد.
- بی‌خیال.
ابروهایش بالا پرید. برای مدتی فکرش مشغول شد. شخصیت آرام و پخته آقای دکتر، با روحیه شیطان و بچگانه حنانه، در کنار هم پارادوکس عجیبی بود. به کافه‌ای که در همان پاساژ قرار داشت رفتند و بعد مدت‌ها بستنی بر ب*دن زدند. حنانه می‌ترسید که خانواده‌اش از وجود سیامک باخبر شوند، او هم با چشمانش به او دل‌گرمی داد که نگران نباشد و حتی اگر هم بفهمند اتفاق بدی قرار نیست بیفتد. در سرویس کافه بودند که دستش را گرفت، از سردی‌اش جا خورد.
- چرا یخی دختر؟
کد:
نکند حرف‌هایشان را شنیده باشد؟ قیافه‌اش جز این نشان نمی‌داد. دید که نگاهش، برای یک لحظه از اشک برق زد. به حنانه چشم دوخت. از خجالت سر به زیر افکنده بود و با بند چرمی کوله‌اش ور می‌رفت. باران، نم‌نم شروع به باریدن گرفت. از جا بلند شد و سرفه‌ی مصلحتی کرد تا آن دو را متوجه‌ی خود کند. هر دو مثل برق گرفته‌ها به سمتش چرخیدند. دستانش را پشت کمرش درهم قلاب کرد و لبخند آبکی زد.
- خب بهتون تبریک میگم، خیلی به‌هم میاید.
حنانه متعجب و سوالی نگاهش کرد. توجهی نشان نداد و رو به دکتر گفت:
- مراقب حنا کوچولوی ما باش، برام عین خواهر می‌مونه.
- ماه‌بانو؟!
جوری صدایش زد که انگار می‌خواست از صحت و جدی بودن کلامش مطمئن باشد. خونسرد به طرفش چرخید که با چشم و ابرو اشاره می‌کرد تا ساکت شود.
اخم کرد.
- چته؟ کدوم عروسی مثل من نگران و دلسوز خواهرشوهرشه، هان؟
حنانه در این گیر و دار خنده‌اش گرفت. زیرچشمی به سیامک نگاهی کرد که حال از شوک حقیقت دوم، کم مانده بود شاخ دربیاورد.
- شما... شما با هم فامیلید؟
این یکی را کجای دلش می‌گذاشت؟ همه جا را سکوت فرا گرفت. سیامک با گام‌های بلند مقابلش ایستاد و چشمانش را جمع کرد.
- میشه واضح توضیح بدین؟
آب دهانش را قورت داد. سعی کرد تمرکز کند.
- آ... آره. من عروس حاج فلاح هستم، دوست پدرتون... .
کمی مکث کرد و نگاه کوتاهی به ترافیک اندک خیابان انداخت.
- فقط موندم چرا گفتین اسم دوست‌دخترتون عسله!
بعد دوباره سرش را به سویش چرخاند تا بتواند جواب سوال ذهنش را بگیرد. نفهمید چرا پکر شد و به فکر فرو رفت؛ شاید هم داشت اشتباه می‌کرد. حنانه که تا آن موقع ساکت بود، به حرف آمد:
- دوست بابای من؟!
انگار این پازل، پیچیده‌تر از این حرف‌ها بود. هر دو منتظر توضیحی از جانب سیامک بودند که با کلافگی دستی به موهای نم‌دارش کشید و نزدیک حنانه شد. آب‌میوه‌ها را روی نیمکت گذاشت و کنارش نشست. دیگر از آرامش چند دقیقه قبلش خبری نبود؛ انگار در دنیای دیگری پرسه میزد.
- باورم نمی‌شه!
حنانه هم هاج و واج، مانده بود چه بگوید. کورمال‌کورمال کمی جلو رفت.
- شما آقای فلاح رو نمی‌شناسید؟ پدرشوهرم به من گفته بودن که با پدرتون دوستی دیرینه‌ای داشتن.
در همان وضعیت سری به معنای تفهیم تکان داد.
- توضیحش ساده‌ست، من تموم دوست‌های پدرم رو نمی‌شناسم. انگاری آقای فلاح از دوستان قدیمی و دور پدرم هستند که روابط خانوادگی با هم نداریم.
حنانه با زاری دست بر سرش گرفت.
- وای دیگه مغزم داره می‌ترکه.
سیامک فراموش کرده بود که چقدر این دخترک شیرین‌زبان و شلوغ را دوست دارد. لبخند کم‌جانی به چهره‌ی نگرانش پاشید. آن دو گوی عسلی دل‌فریبش را مگر می‌توانست جای دیگری پیدا کند؟ پاکت آب‌میوه را به سمتش گرفت و کمی ته‌مایه‌ی شوخی به لحن سرد و خفه‌اش اضافه کرد:
- مثلاً امروز تولدته‌ها خانم! چیزی نشده که.
زیر نگاه داغش گونه‌هایش گلگون گشتند و او، دلش برای این شرم ناب دخترانه بدجور می‌رفت. رویش خم شد و با ل*ذت لپ آویزان و تپلش را کشید.
- بده یه خورده به‌هم نزدیک‌تر شدیم؟
در عین حال که سعی می‌کرد سر به سر حنانه بگذارد، او از این فاصله، پرده‌ی غمی که روی چشمانش را پوشانده بود می‌دید و کنجکاو بود دلیلش را بداند. آخرین پنجشنبه‌ی اسفند، به راستی که در خاطرشان تا ابد ثبت میشد‌. به سینما نرسیدند؛ اما روز به‌یادماندنی برایشان رقم خورد. اول به یکی از مراکزهای خرید رفتند. سیامک حنانه را آزاد گذاشته بود که به حساب او، هر چه می‌خواهد بردارد. دخترک دیوانه هم بی‌خجالت، تا مغازه‌ای را بار نمی‌کرد بیرون‌بیا نبود. توجه‌اش به شومیز یاسی جلب شد که رویش کمربند نقره‌ای می‌خورد. از پشت ویترین مشغول تماشا بود که دستش به سمتی کشیده شد و تا به خودش بیاید، وارد بوتیک شده بودند.
- به جای زل زدن بخر، مگه موزه اومدی؟
بعد به فروشنده، لباس مورد نظر را نشان داد تا برایشان بیاورد. روسری سفید خال مشکی هم برداشت و روی پیراهن گذاشت.
- وای چه نازه! بهت میاد.
فروشنده که زن خوش‌رو و مهربانی بود، به زور خنده‌اش را کنترل کرد.
- ماشاالله خیلی سر ز*ب*ون دارین  اگه شما این‌جا کار کنین هیچ مشتری دست خالی نمی‌ره.
حنانه بادی به غبغب انداخت و اعتماد‌به‌نفسش، با این تعریف به سقف چسبید. او این وسط فقط ل*ب می‌گزید و اشاره می‌کرد که حداقل جلوی سیامک رعایت کند. بی‌خیال شانه بالا انداخت و مشغول دیدن لباس‌های داخل رگال شد. جلوی پیش‌خوان،  متوجه‌ی حضور سیامک در کنارش شد.
- خودم حساب می‌کنم خانم آذین.
سریع ممانعت کرد.
- نه اصلاً، نمی‌تونم قبول کنم.
با سماجت کارتش را بع سمت فروشنده که کنجکاوانه نگاهشان می‌کرد گرفت و هم‌زمان دلخور گفت:
- نه نیارید خانم! یه کادوی ناقابله از طرف من و حنا که امروز افتخار دادین و همراهیمون کردین.
در مقابل تواضع و فروتنی‌اش مانده بود چه بگوید. نگاهش را به جمعیت داخل بوتیک داد. از این دست مردها کمیاب بودند؛ نصیب او غول‌بیابانی بیش نبود که شب‌ها منتظر می‌نشست برگردد و گیر دادن‌هایش را شروع کند. به قول خانم‌جون  مرد که در زندگی خوب باشد، زن سر ذوق می‌آید و آب زیر پوستش می‌رود. به حنانه نگاه انداخت که انگار خستگی برایش معنا نداشت و شوقش فروکش نمی‌کرد. سیامک دست به جیب کنارش ایستاد. با لبخندی عمیق، جوری به حنانه نگاه می‌کرد که کمی به حالش غبطه خورد.
- همین شیطنت‌هاش من رو شیفته خودش کرده.
ساکت نگاهش کرد که گوشه‌ی ل*بش را به دندان گرفت و نفسش را در هوا فوت کرد.
- حنانه در عرض این نه ماه شده همه چیزم. هم دوستمه، هم عین دخترم می‌مونه و هم... .
نفس عمیقی کشید و به دستبند چرم ساده مشکی دور مچش چشم دوخت.
- و هم؟
به جای پاسخ دادن تلخ‌خندی زد و سر تکان داد.
- بی‌خیال.
ابروهایش بالا پرید. برای مدتی فکرش مشغول شد. شخصیت آرام و پخته آقای دکتر، با روحیه شیطان و بچگانه حنانه، در کنار هم پارادوکس عجیبی بود. به کافه‌ای که در همان پاساژ قرار داشت رفتند و بعد مدت‌ها بستنی بر ب*دن زدند. حنانه می‌ترسید که خانواده‌اش از وجود سیامک باخبر شوند، او هم با چشمانش به او دل‌گرمی داد که نگران نباشد و حتی اگر هم بفهمند اتفاق بدی قرار نیست بیفتد. در سرویس کافه بودند که دستش را گرفت، از سردی‌اش جا خورد.
- چرا یخی دختر؟
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا