تا بخواهد جملهاش را به درستی هضم کند نفس در سی*ن*هاش حبس شد. بدنش از بهت و واهمه یخ زد. تن حسام مثل کورهی آتش د*اغ بود. همانند لقبش ماهی، در میان بازوانش دست و پا زد که رهایش کند. ب*وسهاش دردش را تسکین نمیداد، آنقدر از دستش دلچرکین بود که میخواست سر به تنش نباشد. حسام میان کامجویی پرحرارت و عمیقش، دنبال ذرهای همراهی بود. چشمانش تقلاهای دخترک را نمیدید. ماهبانو دستانش را به حالت ضربدری روی سی*ن*هاش گذاشته بود و کلمات نامفهومی از ل*بهای چفت شدهاش خارج میشد. از این وضعیت کلافه شد و عقب کشید.
- دیوونهام کردی. چته تو؟ چرا آروم نمیگیری؟
گریهکنان خیسی ل*بهایش را با آستین پیراهنش گرفت و هق زد.
- ازت بدم میاد. تو روانی هستی! اول میزنی، بعد دوباره یادت میاد زنتم.
حسام خصمانه نگاهش کرد و دوباره نزدیکش شد. دخترک همچنان عقب رفت.
- جلو نیا. فقط... فقط دنبال هوس و غریزهی کوفتیت هستی.
با گفتن این حرف بغض کرده، نگاه به دور و برش انداخت؛ هیچ راه فراری نداشت. حسام اما خشک شده سرجایش مانده بود و حتی شاید پلک هم به زور میزد. این زن چرا به کل خفه نمیشد؟ فقط میخواست روی اعصابش یورتمه برود. حس بدی، شبیه تجاوزگر به او دست داد. سمت پنجره رفت و یک دربش را گشود؛ موجی از هوای سرد غرید و باد با سوز بدی به صورتش شلاق زد. سیگارش را روشن کرد و چند کام گرفت تا آرامش از دست رفتهاش را بازیابد. ماهبانو از سرما لرزید و خودش را سهکنج دیوار ب*غ*ل کرد. حسام نیمنگاه عصبی به سمتش انداخت و سیگار را نصفه از پنجره به بیرون انداخت.
- دو ماه گذشته لعنتی! هنوز سردی، به فکرش هستی.
مغموم و غصهدار نگاهش کرد. این اولین بار بود که مستقیم و علنی حقیقت را جلوی رویش بازگو میکرد و از این وضعیت شکایت میبرد. جوابی نداشت؛ چه میگفت؟ یعنی خودش نمیدانست؟ اصلاً مگر تا همین چند لحظه پیش تحقیر و سلاخیاش نکرد که حال نقش طلبکارها را بازی میکرد؟ قدمهایش روی کف اتاق نشست. ساکت بود و عادت به این آرام بودنش نداشت. کاش زودتر بیرون بروند؛ حال بقیه چه فکرها که نمیکنند. وقتی در مقابلش دوزانو نشست، ناخواسته در خود جمع شد. دست حسام که برای کنار زدن موهای پریشانش دراز شده بود، در هوا مشت شد. این دختر تمام غروری که در این سالها جمع کرده بود را در یک چشم به هم زدن به توبره میکشید. لاخ موی سیاه و نرمش را از جلوی صورت خیس از اشکش کنار زد. زیر چشمانش از فرط گریه تیره شده بود.
- تو زن منی، کنار خودم دارمت؛ ولی در واقع انگار ندارم. جسمت پیش منه و روحت یه جای دیگه، این رو نمیخوام.
ساکت نگاهش کرد. زبری دستش همانجایی که سیلی زده بود را نوازش داد. چرا یک لحظه جلاد میشد و زخم میزد و بعد تیمارش میکرد؟ بعضی وقتها فکر میکرد جدا از خودش، به زندگی حسام هم گند زده است. این مرد دنبال ذرهای محبت و آرامش بود؛ اما او دلی برای تقدیم کردن دوباره نداشت. به چشمان همانند شبش که میانش چلچراغی میدرخشید، نگاه انداخت. انگار برای اولین بار بود که میدید. تیلههایش گیرایی خاصی داشت و همهی وجود آدمی را به سمت خودش میکشید. لرز عجیبی درونش رخ داد. انگشت شستش گوشهی ل*بش را به بازی گرفت؛ ناله ضعیفی از درد سر داد که پر شورتر نزدیک شد.
- چرا وقتی از دستت شاکیام بیشتر عصبیم میکنی؟
نفسهای سرکش و گرمش پوستش را سوزاند. خوف کرده به دیوار بیشتر چسبید. پشت شانهاش درد خفیفی گرفت. از بس در این مدت فشارهای عصبی رویش بود که ترس و دلهره نفسش را تنگ میکرد.
- من ازت میترسم حسام، تو... تو رو خدا برو عقب.
دمغ شد. مشتش را قلاب ل*بش نگه داشت و نگاه به دستان ظریف و کوچک دخترک که لباسش را ناشی از اضطراب میچلاند دوخت.
- درسته که مثل بقیه یه ازدواج عادی نکردیم؛ ولی ما زن و شوهریم، مگه نه؟
نگاه سرگردانش را اکنون در تکتک اجزای صورت گرفته و مستاصلش چرخاند. ماهبانو از واژه زن و شوهر در کنار هم تعجب کرد. بیآنکه چیزی بگوید، با تکیه بر زانویش سعی کرد از جا برخیزد؛ شاید هم میخواست از واقعیت زندگی فرار کند.
- برو کنار، درست نیست زیاد اینجا بمونیم.
از بازویش گرفت و دخترک را روی پای خود نشاند.
- چرا درست نیست؟ تو زن منی. وقتی اونجوری جلوی بقیه میرقصی، خوبه؟ حالا که پیش منی فقط جانماز آب بکش!
#انجمن_تک_رمان #لیلا_مرادی #یادگارهای_کبود
- دیوونهام کردی. چته تو؟ چرا آروم نمیگیری؟
گریهکنان خیسی ل*بهایش را با آستین پیراهنش گرفت و هق زد.
- ازت بدم میاد. تو روانی هستی! اول میزنی، بعد دوباره یادت میاد زنتم.
حسام خصمانه نگاهش کرد و دوباره نزدیکش شد. دخترک همچنان عقب رفت.
- جلو نیا. فقط... فقط دنبال هوس و غریزهی کوفتیت هستی.
با گفتن این حرف بغض کرده، نگاه به دور و برش انداخت؛ هیچ راه فراری نداشت. حسام اما خشک شده سرجایش مانده بود و حتی شاید پلک هم به زور میزد. این زن چرا به کل خفه نمیشد؟ فقط میخواست روی اعصابش یورتمه برود. حس بدی، شبیه تجاوزگر به او دست داد. سمت پنجره رفت و یک دربش را گشود؛ موجی از هوای سرد غرید و باد با سوز بدی به صورتش شلاق زد. سیگارش را روشن کرد و چند کام گرفت تا آرامش از دست رفتهاش را بازیابد. ماهبانو از سرما لرزید و خودش را سهکنج دیوار ب*غ*ل کرد. حسام نیمنگاه عصبی به سمتش انداخت و سیگار را نصفه از پنجره به بیرون انداخت.
- دو ماه گذشته لعنتی! هنوز سردی، به فکرش هستی.
مغموم و غصهدار نگاهش کرد. این اولین بار بود که مستقیم و علنی حقیقت را جلوی رویش بازگو میکرد و از این وضعیت شکایت میبرد. جوابی نداشت؛ چه میگفت؟ یعنی خودش نمیدانست؟ اصلاً مگر تا همین چند لحظه پیش تحقیر و سلاخیاش نکرد که حال نقش طلبکارها را بازی میکرد؟ قدمهایش روی کف اتاق نشست. ساکت بود و عادت به این آرام بودنش نداشت. کاش زودتر بیرون بروند؛ حال بقیه چه فکرها که نمیکنند. وقتی در مقابلش دوزانو نشست، ناخواسته در خود جمع شد. دست حسام که برای کنار زدن موهای پریشانش دراز شده بود، در هوا مشت شد. این دختر تمام غروری که در این سالها جمع کرده بود را در یک چشم به هم زدن به توبره میکشید. لاخ موی سیاه و نرمش را از جلوی صورت خیس از اشکش کنار زد. زیر چشمانش از فرط گریه تیره شده بود.
- تو زن منی، کنار خودم دارمت؛ ولی در واقع انگار ندارم. جسمت پیش منه و روحت یه جای دیگه، این رو نمیخوام.
ساکت نگاهش کرد. زبری دستش همانجایی که سیلی زده بود را نوازش داد. چرا یک لحظه جلاد میشد و زخم میزد و بعد تیمارش میکرد؟ بعضی وقتها فکر میکرد جدا از خودش، به زندگی حسام هم گند زده است. این مرد دنبال ذرهای محبت و آرامش بود؛ اما او دلی برای تقدیم کردن دوباره نداشت. به چشمان همانند شبش که میانش چلچراغی میدرخشید، نگاه انداخت. انگار برای اولین بار بود که میدید. تیلههایش گیرایی خاصی داشت و همهی وجود آدمی را به سمت خودش میکشید. لرز عجیبی درونش رخ داد. انگشت شستش گوشهی ل*بش را به بازی گرفت؛ ناله ضعیفی از درد سر داد که پر شورتر نزدیک شد.
- چرا وقتی از دستت شاکیام بیشتر عصبیم میکنی؟
نفسهای سرکش و گرمش پوستش را سوزاند. خوف کرده به دیوار بیشتر چسبید. پشت شانهاش درد خفیفی گرفت. از بس در این مدت فشارهای عصبی رویش بود که ترس و دلهره نفسش را تنگ میکرد.
- من ازت میترسم حسام، تو... تو رو خدا برو عقب.
دمغ شد. مشتش را قلاب ل*بش نگه داشت و نگاه به دستان ظریف و کوچک دخترک که لباسش را ناشی از اضطراب میچلاند دوخت.
- درسته که مثل بقیه یه ازدواج عادی نکردیم؛ ولی ما زن و شوهریم، مگه نه؟
نگاه سرگردانش را اکنون در تکتک اجزای صورت گرفته و مستاصلش چرخاند. ماهبانو از واژه زن و شوهر در کنار هم تعجب کرد. بیآنکه چیزی بگوید، با تکیه بر زانویش سعی کرد از جا برخیزد؛ شاید هم میخواست از واقعیت زندگی فرار کند.
- برو کنار، درست نیست زیاد اینجا بمونیم.
از بازویش گرفت و دخترک را روی پای خود نشاند.
- چرا درست نیست؟ تو زن منی. وقتی اونجوری جلوی بقیه میرقصی، خوبه؟ حالا که پیش منی فقط جانماز آب بکش!
کد:
تا بخواهد جملهاش را به درستی هضم کند نفس در سی*ن*هاش حبس شد. بدنش از بهت و واهمه یخ زد. تن حسام مثل کورهی آتش د*اغ بود. همانند لقبش ماهی، در میان بازوانش دست و پا زد که رهایش کند. ب*وسهاش دردش را تسکین نمیداد، آنقدر از دستش دلچرکین بود که میخواست سر به تنش نباشد. حسام میان کامجویی پرحرارت و عمیقش، دنبال ذرهای همراهی بود. چشمانش تقلاهای دخترک را نمیدید. ماهبانو دستانش را به حالت ضربدری روی سی*ن*هاش گذاشته بود و کلمات نامفهومی از ل*بهای چفت شدهاش خارج میشد. از این وضعیت کلافه شد و عقب کشید.
- دیوونهام کردی. چته تو؟ چرا آروم نمیگیری؟
گریهکنان خیسی ل*بهایش را با آستین پیراهنش گرفت و هق زد.
- ازت بدم میاد. تو روانی هستی! اول میزنی، بعد دوباره یادت میاد زنتم.
حسام خصمانه نگاهش کرد و دوباره نزدیکش شد. دخترک همچنان عقب رفت.
- جلو نیا. فقط... فقط دنبال هوس و غریزهی کوفتیت هستی.
با گفتن این حرف بغض کرده، نگاه به دور و برش انداخت؛ هیچ راه فراری نداشت. حسام اما خشک شده سرجایش مانده بود و حتی شاید پلک هم به زور میزد. این زن چرا به کل خفه نمیشد؟ فقط میخواست روی اعصابش یورتمه برود. حس بدی، شبیه تجاوزگر به او دست داد. سمت پنجره رفت و یک دربش را گشود؛ موجی از هوای سرد غرید و باد با سوز بدی به صورتش شلاق زد. سیگارش را روشن کرد و چند کام گرفت تا آرامش از دست رفتهاش را بازیابد. ماهبانو از سرما لرزید و خودش را سهکنج دیوار ب*غ*ل کرد. حسام نیمنگاه عصبی به سمتش انداخت و سیگار را نصفه از پنجره به بیرون انداخت.
- دو ماه گذشته لعنتی! هنوز سردی، به فکرش هستی.
مغموم و غصهدار نگاهش کرد. این اولین بار بود که مستقیم و علنی حقیقت را جلوی رویش بازگو میکرد و از این وضعیت شکایت میبرد. جوابی نداشت؛ چه میگفت؟ یعنی خودش نمیدانست؟ اصلاً مگر تا همین چند لحظه پیش تحقیر و سلاخیاش نکرد که حال نقش طلبکارها را بازی میکرد؟ قدمهایش روی کف اتاق نشست. ساکت بود و عادت به این آرام بودنش نداشت. کاش زودتر بیرون بروند؛ حال بقیه چه فکرها که نمیکنند. وقتی در مقابلش دوزانو نشست، ناخواسته در خود جمع شد. دست حسام که برای کنار زدن موهای پریشانش دراز شده بود، در هوا مشت شد. این دختر تمام غروری که در این سالها جمع کرده بود را در یک چشم به هم زدن به توبره میکشید. لاخ موی سیاه و نرمش را از جلوی صورت خیس از اشکش کنار زد. زیر چشمانش از فرط گریه تیره شده بود.
- تو زن منی، کنار خودم دارمت؛ ولی در واقع انگار ندارم. جسمت پیش منه و روحت یه جای دیگه، این رو نمیخوام.
ساکت نگاهش کرد. زبری دستش همانجایی که سیلی زده بود را نوازش داد. چرا یک لحظه جلاد میشد و زخم میزد و بعد تیمارش میکرد؟ بعضی وقتها فکر میکرد جدا از خودش، به زندگی حسام هم گند زده است. این مرد دنبال ذرهای محبت و آرامش بود؛ اما او دلی برای تقدیم کردن دوباره نداشت. به چشمان همانند شبش که میانش چلچراغی میدرخشید، نگاه انداخت. انگار برای اولین بار بود که میدید. تیلههایش گیرایی خاصی داشت و همهی وجود آدمی را به سمت خودش میکشید. لرز عجیبی درونش رخ داد. انگشت شستش گوشهی ل*بش را به بازی گرفت؛ ناله ضعیفی از درد سر داد که پر شورتر نزدیک شد.
- چرا وقتی از دستت شاکیام بیشتر عصبیم میکنی؟
نفسهای سرکش و گرمش پوستش را سوزاند. خوف کرده به دیوار بیشتر چسبید. پشت شانهاش درد خفیفی گرفت. از بس در این مدت فشارهای عصبی رویش بود که ترس و دلهره نفسش را تنگ میکرد.
- من ازت میترسم حسام، تو... تو رو خدا برو عقب.
دمغ شد. مشتش را قلاب ل*بش نگه داشت و نگاه به دستان ظریف و کوچک دخترک که لباسش را ناشی از اضطراب میچلاند دوخت.
- درسته که مثل بقیه یه ازدواج عادی نکردیم؛ ولی ما زن و شوهریم، مگه نه؟
نگاه سرگردانش را اکنون در تکتک اجزای صورت گرفته و مستاصلش چرخاند. ماهبانو از واژه زن و شوهر در کنار هم تعجب کرد. بیآنکه چیزی بگوید، با تکیه بر زانویش سعی کرد از جا برخیزد؛ شاید هم میخواست از واقعیت زندگی فرار کند.
- برو کنار، درست نیست زیاد اینجا بمونیم.
از بازویش گرفت و دخترک را روی پای خود نشاند.
- چرا درست نیست؟ تو زن منی. وقتی اونجوری جلوی بقیه میرقصی، خوبه؟ حالا که پیش منی فقط جانماز آب بکش!
آخرین ویرایش: