...داشتی! مگه فقط تو دختر اون محلهای که همه سر راهت سبز میشن؟
موبایل در دستش لرزید.
- من... منظورت... چی... چیه؟
- اگه فقط پسر حاجمستوفی بود یه چیزی؛ اما وقتی اون حسام میاد خواستگاریت، حتماً از یه جایی چراغ سبز گرفته که به خودش جرعت این غلطها رو داده.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
...که معلومه جور آق محمد ما رو هم باید بکشی.
تا خواست جواب دهد، موبایلش زنگ خورد. دست بالا گرفت و یک نگاه به شماره انداخت، ماهبانو بود. در پاسخ دادن مردد شد؛ به خودش لعنت فرستاد بابت سایلنت نکردن موبایلش. از بهداری خارج شد و دکمهی سبز را فشرد.
- بله؟
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
...قدم برداشت. خانه نرفت، به راننده گفت کنار خیا*با*نی نگه دارد. انگار از دوی ماراتن سختی بیرون آمده باشد. زانوهایش رمق راه رفتن نداشتند. گونههایش تر شد، نگاه به سقف آسمان دوخت. هوا که ابری نبود! در ازدحام خیابان خودش را به جدول رساند و بیخجالت رویش نشست.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
...خندهات واسه چیه ماهی؟!
اشک در چشمانش جمع شده بود. بریدهبریده میان خنده اشاره به خودش کرد و رو به مادرش گفت:
- حسام؟ از من... خواستگاری... .
دوباره از خنده ریسه رفت که مادرش برزخی متکا را به سمتش پرت کرد.
- چه خوشخوشانشم شده. مثل اینکه بدت هم نمیاد.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
...اشکی از روی صندلی بلند شد و مشتش را گوشهی ل*بش فشرد.
- هر چی بخواد بشه برام مهم نیست، من با اون پسرهی چندش ازدواج نمیکنم.
طلعت خانم روی دستش کوبید و ل*بش را گ*از گرفت. حاجطاهر سر از روزنامه بالا آورد و از همانجا صدا زد.
- هیچ معلوم هست اونجا چه خبره؟
#انجمن_تک_رمان #لیلا_مرادی...
...شقیقهاش گذاشت و پشت فرمان آن ابوطیارهاش نشست. ل*بش را بههم فشرد و رویش را برگرداند.
«مردک ابله! اون پوزخندت چه معنی میده؟» در گیر و دار فکریاش، صدای بوق وحشتناک و بلند ماشین، او را از جا پراند.
«مردهشور نکبتت رو ببرن! خب برو دیگه، راه به این گ*شا*دی!»
#انجمن_تک_رمان #لیلا_مرادی #یادگارهای_کبود
...نگاه پر آب و چانهی لرزانش به صورت برزخی پدر چشم دوخت.
- خجالت بکش! تو از کی تا حالا اینقدر وقیح شدی؟ از خودت ناامیدم کردی دختر، ناامید.
د*ه*ان باز کرد چیزی بگوید و از خودش دفاع کند، که دست به معنای سکوت بالا گرفت و توجهاش را به دفتر و دستک پیش رویش داد.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود...
...بود، حتی یک مدت در بسیج هم کار کرده بود. امیرعلی همیشه به سر و وضعش اهمیت میداد. لباسهای شیک و مرتب میپوشید. آستینهای پیراهنش را تا آرنج بالا میزد و موهایش را برخلاف مجید که فرق وسط میگذاشت، دو طرفش را کوتاه میکرد و وسطش را رو به بالا مدل میداد.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
...شهر، از اون تروریستهای از خدا بیخبر بدم میاد، بدم میاد.
گوشی را خاموش نکرده روی تخت انداخت. سرش را در متکا فرو کرد و هقهقش به هوا رفت. در آنسو، امیرعلی با درد چشم بست و سنگ گردنبند یادگاریاش را لمس کرد. همین که نمیگفت از او بدش میآید جای شکر داشت!
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود...
...بود کارش گناه میشد؟!
در همان حال، صدای ماهبانو به گوشش خورد.
- بسه مهران، خجالت بکش! فاطمه که گناهی نکرده.
بهت سرتاپایش را گرفت. حتی قدرت این را نداشت سر برگرداند و به دوستش چشم بدوزد. مهران پرغضب به طرفش برگشت و تشر زد:
- تو دخالت نکن، من با این... .
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی