درحال تایپ رمان یادگارهای کبود | لیلا مرادی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Leila.Novel
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 82
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Leila.Novel

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
473
لایک‌ها
1,601
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
12,911
Points
546
وقتی به سالن برگشت همه با نگرانی نگاهش می‌کردند. سعی کرد لبخند بزند و به پوزخند مهسا که انگار به ریشش می‌خندید توجه نکند. بی‌خیال روی مبل نشست. کارهای حسام مهم نبود، اصلاً برایش ارزشی نداشت؛ ولی یکی باید به او می‌فهماند که اول ایرادهای خودش را اصلاح کند تا دست از غرور مسخره‌اش بردارد. حنانه موشکافانه به ماه‌بانو نگاه می‌کرد. نمی‌توانست پیش‌بینی کند چه بینشان گذشته است که حسام بعدش با چهره‌ای برافروخته وارد سالن شد. مثل این‌که حسابی به تیپ و تاپ هم زده بودند. زودتر از همه عزم رفتن کردند. معلوم بود که با آن حرف حسابی به‌هم ریخته بود که این‌قدر زود از مهمانی می‌خواست خارج بشود. در ماشین حرفی بینشان رد و بدل نشد. حس می‌کرد این آرامش قبل از طوفانش است. حسام مردی نبود که حرفی را بی‌جواب بگذارد، در این مدت کم خوب او را شناخته بود. به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به سمت خانه پا تند کرد. حسام از پشت سر به رفتنش نگاه کرد و نیش‌خندی زد. دخترک زبان‌درازی بود، باید او را سرجایش می‌نشاند. هنوز حسام فلاح را نشناخته بود. درون اتاق مشغول درآوردن لباس‌هایش بود که ناگهان درب با صدای مهیبی باز شد. هول کرده شالش را به تندی از کف اتاق برداشت و جلوی ب*دن نیمه‌ بر*ه*نه‌اش گرفت.
- نیا تو، دارم لباس عوض می‌کنم.
بی‌توجه به حرفش وارد اتاق شد و درب را از داخل قفل کرد. وحشت‌زده به کلید بین دستش خیره شد. آب دهانش را قورت داد.
«می‌خواد چی کار کنه؟ نکنه می‌خواد تلافی حرفم رو سرم دربیاره!»
آن روزهایی که همش حنانه را به باد کتک می‌گرفت بدجور در ذهنش تداعی میشد. از ترس عقب‌عقب رفت، پشتش به میز آرایش خورد. با نزدیک شدنش داشت قالب‌تهی می‌کرد. کاش حداقل سر و وضعش مناسب بود. آخر چطور می‌توانست با ب*دن بر*ه*نه از زیر دستش فرار کند؟ حسام پوزخند زد. چهره‌ی دخترک را از نظر گذراند و نگاه عمیقی به سرتاپایش انداخت که خون به صورتش دوید. هیچ از این نگاهش خوشش نمی‌آمد، انگار که داشت درونش را هم اسکن می‌کرد، یک نگاه تیز و برنده. ل*ب‌های خشکیده‌اش از هم باز شدند، چقدر صدایش می‌لرزید.
- می... میشه...ب... بری کنار...دا... دارم لباس... .
حرفش با قرار گرفتن انگشت روی لبانش نصفه ماند. هیش کش‌داری گفت و سر جلو برد.
- بهونه‌هات رو بذار واسه بعد. از چی می‌ترسی خوشگلم؟ من شوهرتم، بهتره ازم خجالت نکشی.
چشمانش از وحشت گشاد شدند.
«این چی داره واسه خودش بلغور می‌کنه؟ زهرمارس هم نخورده بگم حالش بده، نمی‌فهمه داره چی میگه.»
لمس شدن بازو‌های لختش مثل عبور جریان برق بود. این مرد امشب یک چیزش میشد.
سعی کرد یک جوری خودش را از بین حصار دستانش آزاد کند.
- حسام‌ چرا این‌طوری می‌کنی؟ من... من‌ باید لباسم رو عوض کنم.
اخمی بین ابروهایش نشست. از ترسش داشت یک جوری صدایش میزد که کوتاه بیاید؛ ولی امشب او نمی‌خواست از این زن بگذرد. چانه‌ی گرد و کوچک لرزانش را بین دو انگشت گرفت و سرش را بالا آورد. مردمک‌های پر آبش تای ابرویش را بالا داد. فکر نمی‌کرد روزی برسد که این دخترک لوس و حاضرجواب به التماسش بیفتد. حال مثل آهویی ترسیده در قلمروی شیری دست و پا میزد. تقلاهایش شیرین بود. دست بین ابریشم‌های سیاهش فرو برد، همان‌هایی که در بچگی سیم‌تلفن خطابش می‌کرد. آن زمان‌ها خیلی شر بود، دخترک بی‌چاره هر وقت که به خانه‌شان می‌آمد، از ترس این‌که موهایش کشیده نشود همیشه روسری می‌بست. سوزش گ*ردنش او را به زمان حال آورد. اخم کرد و نگاهش را به رد ناخن‌های دخترک داد که روی گ*ردنش را قرمز کرده بود. ماه‌بانو تعجب کرد. پو*ست سفیدش چه سریع سرخ شد! زیر گوشش نامش را پچ زد، یک جور خاص. نفس‌هایش تند شده بودند و دمای بالای بدنش نشان از نیاز درونش داشت. برق چشمان امیرعلی جلوی دیدگانش نقش بست. پلک‌هایش را فشرد تا آن صورت مهربان و دوست داشتنی‌اش این‌قدر شب و روز در خواب و بیداری به سراغش نیاید. نفهمید چقدر گذشت، شاید یک ربع. او به امیر فکر می‌کرد، به آینده‌ی مبهمش و قلب زخمی که دیگر قابل ترمیم نبود. دلش برای بوی عطر خنک و دل‌پذیر مردانه‌اش تنگ بود، نه عطر تلخ و تندی که بینی‌اش را چین می‌‌انداخت. این اتاق و آرامشش امشب برایش مثل یک شکنجه‌گاه بود‌. حتی التماسش را هم نخرید، او دنبال آرامش بود که ذره‌ای در وجود خود نداشت. ل*بش داشت هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر میشد. فقط چند ثانیه تا ب*وس*یدن فاصله بود که نگذاشت به هدفش برسد و رو برگرداند. نگاه د*اغ و پرشهوتش روی تن عر*یا*نش می‌چرخید. باران یک نفس می‌بارید. حسام او را برگرداند، جوری که از پشت در آ*غ*و*ش گرمش بود. وقتی وضعیت خود را در آینه دید ل*ب گزید. نمی‌خواست به حسام نگاه کند، به برق ترسناک چشمانش. گونه‌های گلگون شده‌‌اش خیس ب*وسه‌هایش شدند که تنش ریس رفت. محکم او را نگه داشت و زیر گوشش غرید:
- با من بازی نکن ماهی! دیشب رو بهت ارفاق کردم. یادت که نرفته، قرارمون یک هفته بود.
انگار یه سطل آب یخ رویش ریخته باشند. یک هفته... یک هفته. در ذهن شلوغش شروع به شمارش کرد، امروز هشتمین روز بود.
«وای حالا چی کار کنم؟»
اختیار حرکاتش را نداشت، ترسان و مثل یک اسب رم کرده، خود را از آغوشش نجات داد و فقط می‌خواست که از تنها شدن با این مرد بگریزد. میان راه پایش به لبه‌ی فرش گیر کرد و همین باعث شد حسام از غفلتش استفاده کند و ماهی فراری‌اش را باز به تور بیندازد. انگار با دم شیر بازی کرده باشد؛ از آرامش چند لحظه قبلش خبری نبود.
- چموشی؛ ولی من رامت می‌کنم.
دیگر هیچ راه فراری نداشت. این مردی که عین مار دور تنش پیچیده بود اصلاً قصد رها کردنش را نداشت. تا به الان هم زیادی منتظرش نگه داشته بود. حسام سکوتش مبنی بر استرس را پای تسلیم شدنش گذاشت. همان‌طور که در آغوشش بود کلید برق را خاموش کرد و ... .
کد:
وقتی به سالن برگشت همه با نگرانی نگاهش می‌کردند. سعی کرد لبخند بزند و به پوزخند مهسا که انگار به ریشش می‌خندید توجه نکند. بی‌خیال روی مبل نشست. کارهای حسام مهم نبود، اصلاً برایش ارزشی نداشت؛ ولی یکی باید به او می‌فهماند که اول ایرادهای خودش را اصلاح کند تا دست از غرور مسخره‌اش بردارد. حنانه موشکافانه به ماه‌بانو نگاه می‌کرد. نمی‌توانست پیش‌بینی کند چه بینشان گذشته است که حسام بعدش با چهره‌ای برافروخته وارد سالن شد. مثل این‌که حسابی به تیپ و تاپ هم زده بودند. زودتر از همه عزم رفتن کردند. معلوم بود که با آن حرف حسابی به‌هم ریخته بود که این‌قدر زود از مهمانی می‌خواست خارج بشود. در ماشین حرفی بینشان رد و بدل نشد. حس می‌کرد این آرامش قبل از طوفانش است. حسام مردی نبود که حرفی را بی‌جواب بگذارد، در این مدت کم خوب او را شناخته بود. به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به سمت خانه پا تند کرد. حسام از پشت سر به رفتنش نگاه کرد و نیش‌خندی زد. دخترک زبان‌درازی بود، باید او را سرجایش می‌نشاند. هنوز حسام فلاح را نشناخته بود. درون اتاق مشغول درآوردن لباس‌هایش بود که ناگهان درب با صدای مهیبی باز شد. هول کرده شالش را به تندی از کف اتاق برداشت و جلوی ب*دن نیمه‌ بر*ه*نه‌اش گرفت.
- نیا تو، دارم لباس عوض می‌کنم.
بی‌توجه به حرفش وارد اتاق شد و درب را از داخل قفل کرد. وحشت‌زده به کلید بین دستش خیره شد. آب دهانش را قورت داد.
«می‌خواد چی کار کنه؟ نکنه می‌خواد تلافی حرفم رو سرم دربیاره!»
آن روزهایی که همش حنانه را به باد کتک می‌گرفت بدجور در ذهنش تداعی میشد. از ترس عقب‌عقب رفت، پشتش به میز آرایش خورد. با نزدیک شدنش داشت قالب‌تهی می‌کرد. کاش حداقل سر و وضعش مناسب بود. آخر چطور می‌توانست با ب*دن بر*ه*نه از زیر دستش فرار کند؟ حسام پوزخند زد. چهره‌ی دخترک را از نظر گذراند و نگاه عمیقی به سرتاپایش انداخت که خون به صورتش دوید. هیچ از این نگاهش خوشش نمی‌آمد، انگار که داشت درونش را هم اسکن می‌کرد، یک نگاه تیز و برنده. ل*ب‌های خشکیده‌اش از هم باز شدند، چقدر صدایش می‌لرزید.
- می... میشه...ب... بری کنار...دا... دارم لباس... .
حرفش با قرار گرفتن انگشت روی لبانش نصفه ماند. هیش کش‌داری گفت و سر جلو برد.
- بهونه‌هات رو بذار واسه بعد. از چی می‌ترسی خوشگلم؟ من شوهرتم، بهتره ازم خجالت نکشی.
چشمانش از وحشت گشاد شدند.
«این چی داره واسه خودش بلغور می‌کنه؟ زهرماری هم نخورده بگم حالش بده، نمی‌فهمه داره چی میگه.»
لمس شدن بازو‌های لختش مثل عبور جریان برق بود. این مرد امشب یک چیزش میشد.
سعی کرد یک جوری خودش را از بین حصار دستانش آزاد کند.
- حسام‌ چرا این‌طوری می‌کنی؟ من... من‌ باید لباسم رو عوض کنم.
اخمی بین ابروهایش نشست. از ترسش داشت یک جوری صدایش میزد که کوتاه بیاید؛ ولی امشب او نمی‌خواست از این زن بگذرد. چانه‌ی گرد و کوچک لرزانش را بین دو انگشت گرفت و سرش را بالا آورد. مردمک‌های پر آبش تای ابرویش را بالا داد. فکر نمی‌کرد روزی برسد که این دخترک لوس و حاضرجواب به التماسش بیفتد. حال مثل آهویی ترسیده در قلمروی شیری دست و پا میزد. تقلاهایش شیرین بود. دست بین ابریشم‌های سیاهش فرو برد، همان‌هایی که در بچگی سیم‌تلفن خطابش می‌کرد. آن زمان‌ها خیلی شر بود، دخترک بی‌چاره هر وقت که به خانه‌شان می‌آمد، از ترس این‌که موهایش کشیده نشود همیشه روسری می‌بست. سوزش گ*ردنش او را به زمان حال آورد. اخم کرد و نگاهش را به رد ناخن‌های دخترک داد که روی گ*ردنش را قرمز کرده بود. ماه‌بانو تعجب کرد. پو*ست سفیدش چه سریع سرخ شد! زیر گوشش نامش را پچ زد، یک جور خاص. نفس‌هایش تند شده بودند و دمای بالای بدنش نشان از نیاز درونش داشت. برق چشمان امیرعلی جلوی دیدگانش نقش بست. پلک‌هایش را فشرد تا آن صورت مهربان و دوست داشتنی‌اش این‌قدر شب و روز در خواب و بیداری به سراغش نیاید. نفهمید چقدر گذشت، شاید یک ربع. او به امیر فکر می‌کرد، به آینده‌ی مبهمش و قلب زخمی که دیگر قابل ترمیم نبود. دلش برای بوی عطر خنک و دل‌پذیر مردانه‌اش تنگ بود، نه عطر تلخ و تندی که بینی‌اش را چین می‌‌انداخت. این اتاق و آرامشش امشب برایش مثل یک شکنجه‌گاه بود‌. حتی التماسش را هم نخرید، او دنبال آرامش بود که ذره‌ای در وجود خود نداشت. ل*بش داشت هر لحظه نزدیک و نزدیک‌تر میشد. فقط چند ثانیه تا ب*وس*یدن فاصله بود که نگذاشت به هدفش برسد و رو برگرداند. نگاه د*اغ و پرشهوتش روی تن عر*یا*نش می‌چرخید. باران یک نفس می‌بارید. حسام او را برگرداند، جوری که از پشت در آ*غ*و*ش گرمش بود. وقتی وضعیت خود را در آینه دید ل*ب گزید. نمی‌خواست به حسام نگاه کند، به برق ترسناک چشمانش. گونه‌های گلگون شده‌‌اش خیس ب*وسه‌هایش شدند که تنش ریس رفت. محکم او را نگه داشت و زیر گوشش غرید:
- با من بازی نکن ماهی! دیشب رو بهت ارفاق کردم. یادت که نرفته، قرارمون یک هفته بود.
انگار یه سطل آب یخ رویش ریخته باشند. یک هفته... یک هفته. در ذهن شلوغش شروع به شمارش کرد، امروز هشتمین روز بود.
«وای حالا چی کار کنم؟»
اختیار حرکاتش را نداشت، ترسان و مثل یک اسب رم کرده، خود را از آغوشش نجات داد و فقط می‌خواست که از تنها شدن با این مرد بگریزد. میان راه پایش به لبه‌ی فرش گیر کرد و همین باعث شد حسام از غفلتش استفاده کند و ماهی فراری‌اش را باز به تور بیندازد. انگار با دم شیر بازی کرده باشد؛ از آرامش چند لحظه قبلش خبری نبود.
- چموشی؛ ولی من رامت می‌کنم.
دیگر هیچ راه فراری نداشت. این مردی که عین مار دور تنش پیچیده بود اصلاً قصد رها کردنش را نداشت. تا به الان هم زیادی منتظرش نگه داشته بود. حسام سکوتش مبنی بر استرس را پای تسلیم شدنش گذاشت. همان‌طور که در آغوشش بود کلید برق را خاموش کرد و ... .
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.Novel

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
473
لایک‌ها
1,601
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
12,911
Points
546
***
تا دم‌دم‌های صبح اشک ریخت و غصه خورد. حس بی‌ارزشی سراسر وجودش را گرفت. این‌که از سر نیاز و هوس دامنش دریده شده بود، نه عشق. حسام دوستش داشت؟ نه، از نظرش فقط از سر تشکیل زندگی و شاید فشارهای خانواده او را انتخاب کرد که حال همین را هم مطمئن نبود. نگاهش را به چهره‌ی آسوده و غرق در خوابش داد و بغضش بیشتر شد. چقدر دیشب ترسیده بود. لباس‌های پخش و پلا شده‌ی پایین تخت د*اغ دلش را تازه کرد. از دیدن لکه‌ی سرخ روی ملحفه دلش به هم پیچید و نفهمید چطور تن پر دردش را به سرویس رساند. جلوی روشویی خم شد و عق زد. زیر دلش تیر کشید. مثل بچه‌ها همان‌جا روی کاشی‌های سرد حمام نشست و های‌های گریه سر داد. با این اتفاق دیگر رسیدن به امیرعلی محال بود؛ آخر هنوز هم در ته دلش امید واهی داشت. دیشب تلنگری به او زده شد که او زن حسام فلاح است، شرعی و رسمی. دوش مختصری گرفت تا گرفتگی عضلاتش تسکین پیدا کند. جلوی آینه قدی سرویس به ک*بودی‌های کم‌رنگ بدنش چشم دوخت و دوباره صح*نه‌های دیشب یادش آمد. از خودش خجالت کشید، از ناله‌های از سر دردش که حسام فکر می‌کرد دلیلش ناز دخترانه است و او را بیشتر به شور می‌انداخت. آهی کشید و چشم از خودش گرفت. بافت سفید کاکتوسی‌اش را با شلوار پشمی طوسی‌ که خط‌های مشکی داشت پوشید. خواست شال سرش کند که منصرف شد و سرجایش گذاشت.
«اون که دیشب همه جام رو دیده، دیگه چند تا تار مو چه ارزشی داره؟»
باران بی‌محابا می‌بارید. دمای شومینه را زیاد کرد. نمی‌دانست از تب درونش بود یا هوای داخل خانه سرما داشت. دلش حسابی ضعف می‌رفت. از داخل یخچال شیر و کیکی برداشت و همان‌طور سرد مشغول خوردن شد؛ معده درد بعدش را باید به جان می‌خرید. کمی که گذشت حسام حاضر و آماده، مثل همیشه اتو کشیده وارد آشپزخانه شد. تنفر در دلش لانه کرد. انگشتانش محکم دور ماگ پیچیده شد. حتی جواب سلام سرکیف و رسایش را هم نداد و سر پایین انداخت. حسام بالای سرش مکث کرد و کیف و مدارکش را روی کانتر گذاشت. هوس کرد دست میان موهای خیس شانه نخورده‌‌ی دخترک که دو طرف صورت گردش رها شده بود فرو کند و آن گونه‌های صورتی‌ و نرمش را تا جا داشت بکشد. وقتی این‌طور مظلوم و خواستنی، از آن ماه‌بانوی پر شر و شور و گستاخ فاصله می‌گرفت، حس بدجنسانه‌ای قلقلکش می‌داد که اذیتش کند. دست پشت صندلی‌اش گذاشت و روی صورتش خم شد. ترسید که با چشمان درشت شده‌اش سر عقب برد. مات با لبانی نیمه‌باز نگاهش می‌کرد. زبانش نمی‌چرخید تا بگوید دست از سرش بردارد. چرا راحتش نمی‌گذاشت؟ آزاد شدن از دست این مرد را باید با خود به گور می‌برد. آن‌قدر غرق افکارش بود که نفهمید زیر چشمش خیس شد. بدنش لرزش خفیفی گرفت. سی*ن*ه‌اش از حجم اندوه و بیچارگی می‌سوخت. نگاه دلخورش را به او دوخت. نمی‌دانست دید یا نه، چون که با پلک‌هایی بسته نفس عمیقی کشید و هم‌زمان فاصله گرفت. رایحه‌ی دل‌پذیر میوه‌ای روی تنش، او را بیشتر برای تجربه‌ و فتح دوباره‌ی این زن ت*ح*ریک می‌کرد. دست بین موهایش کشید و به سمت یخچال رفت. حس می‌کرد یک جای دلش را این دختر پر کرده است. از داشتنش احساس غرور می‌کرد و نمی‌خواست این حال خوب را با هیچ چیز عوض کند. شیشه‌ی ارده را از داخل قفسه‌ی بالا برداشت و در آن حال به طرفش سر کج کرد.
- چرا بیدارم نکردی ماه‌خاتون؟
این لقب را دیشب میان زمزمه‌هایش شنیده بود. اخم کرد و نیم‌خیز شد از سر میز بلند شود. حسام تعجب کرد، دخترک یک لبخند خشک و خالی هم تحویلش نمی‌داد. باید حدسش را میزد که با سایر دختران دورش که در گذشته دیده بود فرق دارد؛ از هر راهی استفاده می‌کرد که از هم‌کلام شدن با او فرار کند. به سمت چای‌ساز رفت و همان‌طور که به برق وصلش می‌کرد گفت:
- کجا؟ صبحونه نخوردی که!
بالاخره زبانش به حرف باز شد:
- سیر شدم.
مثل دختربچه‌ها می‌خواست ناز کند؟ از داخل یخچال هر چه لازم بود بیرون آورد. خامه و شکلات، پنیر و کره. با حالت بامزه‌ای ادایش را درآورد.
- سیر شدم!
بعد جدی شد و در مقابل نگاه ماتش گفت:
- شیر و کیک که نشد غذا! بشین با هم بخوریم.
لحن پر تحکمش باعث شد مخالفتی نکند و سرجایش بشیند. در حال کار کردن دستانش را به دو طرف صورتش چسباند و تماشایش کرد. انگار تازه نگاهش به سر و شکلش افتاد. رنگ آبی به او می‌آمد. شلوار کرم کتانی هم به همراه بلیز مارک‌دارش پوشیده بود. تیپ ساده‌ی اسپرت به قد و قواره‌اش نشسته بود. با حوصله نان‌های تست را از داخل تستر بیرون کشید و بعد از چای ریختن درون فنجان‌ها، سر میز نشست.
- این شد یه صبحونه درست و حسابی. ببینم، عسل دوست داری یا شکلات؟
هاج و واج نگاهش کرد. بین این مرد و آن کسی که دیشب روح و جسمش را سلاخی کرد چقدر فاصله بود. به خودش آمد دید لقمه‌ای جلویش قرار گرفته است. تعللش را که دید اخم شیرینی بین ابرویش نشست.
- بگیر دیگه خانم ماهه، من همیشه این‌قدر خوش اخلاق نیستم‌ها.
«خانم ماهه!»
متفاوت از همه صدایش زد.
کد:
***
تا دم‌دم‌های صبح اشک ریخت و غصه خورد. حس بی‌ارزشی سراسر وجودش را گرفت. این‌که از سر نیاز و هوس دامنش دریده شده بود، نه عشق. حسام دوستش داشت؟ نه، از نظرش فقط از سر تشکیل زندگی و شاید فشارهای خانواده او را انتخاب کرد که حال همین را هم مطمئن نبود. نگاهش را به چهره‌ی آسوده و غرق در خوابش داد و بغضش بیشتر شد. چقدر دیشب ترسیده بود. لباس‌های پخش و پلا شده‌ی پایین تخت د*اغ دلش را تازه کرد. از دیدن لکه‌ی سرخ روی ملحفه دلش به هم پیچید و نفهمید چطور تن پر دردش را به سرویس رساند. جلوی روشویی خم شد و عق زد. زیر دلش تیر کشید. مثل بچه‌ها همان‌جا روی کاشی‌های سرد حمام نشست و های‌های گریه سر داد. با این اتفاق دیگر رسیدن به امیرعلی محال بود؛ آخر هنوز هم در ته دلش امید واهی داشت. دیشب تلنگری به او زده شد که او زن حسام فلاح است، شرعی و رسمی. دوش مختصری گرفت تا گرفتگی عضلاتش تسکین پیدا کند. جلوی آینه قدی سرویس به ک*بودی‌های کم‌رنگ بدنش چشم دوخت و دوباره صح*نه‌های دیشب یادش آمد. از خودش خجالت کشید، از ناله‌های از سر دردش که حسام فکر می‌کرد دلیلش ناز دخترانه است و او را بیشتر به شور می‌انداخت. آهی کشید و چشم از خودش گرفت. بافت سفید کاکتوسی‌اش را با شلوار پشمی طوسی‌ که خط‌های مشکی داشت پوشید. خواست شال سرش کند که منصرف شد و سرجایش گذاشت.
«اون که دیشب همه جام رو دیده، دیگه چند تا تار مو چه ارزشی داره؟»
باران بی‌محابا می‌بارید. دمای شومینه را زیاد کرد. نمی‌دانست از تب درونش بود یا هوای داخل خانه سرما داشت. دلش حسابی ضعف می‌رفت. از داخل یخچال شیر و کیکی برداشت و همان‌طور سرد مشغول خوردن شد؛ معده درد بعدش را باید به جان می‌خرید. کمی که گذشت حسام حاضر و آماده، مثل همیشه اتو کشیده وارد آشپزخانه شد. تنفر در دلش لانه کرد. انگشتانش محکم دور ماگ پیچیده شد. حتی جواب سلام سرکیف و رسایش را هم نداد و سر پایین انداخت. حسام بالای سرش مکث کرد و کیف و مدارکش را روی کانتر گذاشت. هوس کرد دست میان موهای خیس شانه نخورده‌‌ی دخترک که دو طرف صورت گردش رها شده بود فرو کند و آن گونه‌های صورتی‌ و نرمش را تا جا داشت بکشد. وقتی این‌طور مظلوم و خواستنی، از آن ماه‌بانوی پر شر و شور و گستاخ فاصله می‌گرفت، حس بدجنسانه‌ای قلقلکش می‌داد که اذیتش کند. دست پشت صندلی‌اش گذاشت و روی صورتش خم شد. ترسید که با چشمان درشت شده‌اش سر عقب برد. مات با لبانی نیمه‌باز نگاهش می‌کرد. زبانش نمی‌چرخید تا بگوید دست از سرش بردارد. چرا راحتش نمی‌گذاشت؟ آزاد شدن از دست این مرد را باید با خود به گور می‌برد. آن‌قدر غرق افکارش بود که نفهمید زیر چشمش خیس شد. بدنش لرزش خفیفی گرفت. سی*ن*ه‌اش از حجم اندوه و بیچارگی می‌سوخت. نگاه دلخورش را به او دوخت. نمی‌دانست دید یا نه، چون که با پلک‌هایی بسته نفس عمیقی کشید و هم‌زمان فاصله گرفت. رایحه‌ی دل‌پذیر میوه‌ای روی تنش، او را بیشتر برای تجربه‌ و فتح دوباره‌ی این زن ت*ح*ریک می‌کرد. دست بین موهایش کشید و به سمت یخچال رفت. حس می‌کرد یک جای دلش را این دختر پر کرده است. از داشتنش احساس غرور می‌کرد و نمی‌خواست این حال خوب را با هیچ چیز عوض کند. شیشه‌ی ارده را از داخل قفسه‌ی بالا برداشت و در آن حال به طرفش سر کج کرد.
- چرا بیدارم نکردی ماه‌خاتون؟
این لقب را دیشب میان زمزمه‌هایش شنیده بود. اخم کرد و نیم‌خیز شد از سر میز بلند شود. حسام تعجب کرد، دخترک یک لبخند خشک و خالی هم تحویلش نمی‌داد. باید حدسش را میزد که با سایر دختران دورش که در گذشته دیده بود فرق دارد؛ از هر راهی استفاده می‌کرد که از هم‌کلام شدن با او فرار کند. به سمت چای‌ساز رفت و همان‌طور که به برق وصلش می‌کرد گفت:
- کجا؟ صبحونه نخوردی که!
بالاخره زبانش به حرف باز شد:
- سیر شدم.
مثل دختربچه‌ها می‌خواست ناز کند؟ از داخل یخچال هر چه لازم بود بیرون آورد. خامه و شکلات، پنیر و کره. با حالت بامزه‌ای ادایش را درآورد.
- سیر شدم!
بعد جدی شد و در مقابل نگاه ماتش گفت:
- شیر و کیک که نشد غذا! بشین با هم بخوریم.
لحن پر تحکمش باعث شد مخالفتی نکند و سرجایش بشیند. در حال کار کردن دستانش را به دو طرف صورتش چسباند و تماشایش کرد. انگار تازه نگاهش به سر و شکلش افتاد. رنگ آبی به او می‌آمد. شلوار کرم کتانی هم به همراه بلیز مارک‌دارش پوشیده بود. تیپ ساده‌ی اسپرت به قد و قواره‌اش نشسته بود. با حوصله نان‌های تست را از داخل تستر بیرون کشید و بعد از چای ریختن درون فنجان‌ها، سر میز نشست.
- این شد یه صبحونه درست و حسابی. ببینم، عسل دوست داری یا شکلات؟
هاج و واج نگاهش کرد. بین این مرد و آن کسی که دیشب روح و جسمش را سلاخی کرد چقدر فاصله بود. به خودش آمد دید لقمه‌ای جلویش قرار گرفته است. تعللش را که دید اخم شیرینی بین ابرویش نشست.
- بگیر دیگه خانم ماهه، من همیشه این‌قدر خوش اخلاق نیستم‌ها.
«خانم ماهه!»
متفاوت از همه صدایش زد.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.Novel

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
473
لایک‌ها
1,601
امتیازها
73
سن
22
کیف پول من
12,911
Points
546
مردد دست دراز کرد و لقمه را از دستش گرفت. قبل از این‌که بخورد بی‌هوا پرسید:
- چرا با دختر عموت ازدواج نکردی؟
این سوال ناگهانی را نفهمید چطور گفت و به چه دلیل. یک تای ابرویش بالا رفت. لقمه‌ی نجویده شده‌ی دهانش را با چند جرعه شیر قورت داد و دست پشت ل*بش کشید.
- باید ازدواج می‌کردم؟!
سر پایین انداخت و با خود گفت:
«این که جواب بده نیست. اصلاً چرا پرسیدم؟ مگه مهمه؟»
حسام از این حالت دخترک خنده‌اش را کنترل کرد و لقمه‌ی دیگری برایش گرفت.
- حالا خودت رو موش نکن! من که می‌دونم از فضولی داری می‌میری.
جوری سر بالا گرفت که قولنج گ*ردنش ترق صدا داد. چشمان خندان و ل*ب‌های کش آمده‌اش مثل این بود که مسخره‌‌اش می‌کند. این مرد پیش خود چه فکر می‌کرد؟ دوست نداشت اسباب خوش‌گذرانی‌اش شود. اخم کرد و بدون آن‌که لقمه را از دستش بگیرد پوزخند صداداری زد و مشغول هم‌زدن شیرش شد تا از داغی‌اش کاسته شود.
- من یه سوال عادی پرسیدم، دوست نداری جواب نده. گفتم شاید قبلاً به‌هم علاقه‌مند بودین؛ حداقل این‌طور نشون می‌داد.
سرش را بالا گرفت تا عکس‌العملش را ببیند. مثل این‌که از این بحث به وجود آمده ل*ذت می‌برد. لبخند ناشیانه‌ای گوشه‌ی ل*بش نشست. یک آرنجش را به میز چسباند و موی روی شقیقه‌اش را خاراند.
- یه لحظه فکر کن اگه دوستش داشتم بعد اون‌وقت با تو ازدواج می‌کردم؟!
گیجش کرد. این مرد چرا یک جواب درست و حسابی به او نمی‌داد. حرصی شده رو برگرداند که بعد از لحظاتی خنده‌ی مردانه‌اش در فضای آشپزخانه پخش شد. دوست داشت دانه به دانه موهایش را از ریشه بکند. نفس پر غیضش را بیرون فرستاد و سرگرم خوردن صبحانه‌اش شد. حسام برخلاف خواسته‌‌ی قلبی‌اش سعی کرد به این بازی پایان دهد. همین لپ‌های سرخ عین گیلاس دخترک و موهای فرفری‌اش که از سر حرص دور انگشتش می‌پیچاند انرژی امروزش را تکمیل می‌کرد. قوری را از وسط میز برداشت و دوباره برای خود چای ریخت.
- من و مهسا از بچگی با هم بزرگ شدیم، حس خاصی جز یه دخترعمو بهش ندارم.
دست از پیچیدن موهای بی‌نوایش کشید و سوالی نگاهش کرد که چشمکی تحویلش داد و لبه‌ی فنجان را نزدیک ل*بش برد.
- من از دخترهای آویزون و سبک اصلاً خوشم نمیاد.
مات نگاهش کرد. منظورش چه بود؟ یعنی می‌خواست بگوید مهسا بی‌بند و بار و سبک است و چون او مقید و نجیب‌تر بود برای همسری برگزیده شد؟ همان‌طور مثل مجسمه به او زل زده بود که نیمچه لبخندی زد و با اشاره زمزمه کرد:
- صبحانه‌ات رو بخور.
از دست خودش عصبی شد. یعنی چه آخر؟ مگر روابط حسام مهم بود؟ طبق عادت برای خلاص شدن از شر این افکار سمی به خوردن پناه برد. شیرینی نوتلا زیر زبانش، شکمش را مالش داد. دوباره و چند باره برای خودش لقمه گرفت. صح*نه‌ی دیدنی بود، دو دستی و تند‌تند‌ لقمه‌های کوچک را در دهانش می‌گذاشت. قاشقی از نوتلا چشید و سرش را بالا گرفت که نگاهش قفل چشمان شیطنت‌بار سیاهش شد. ل*ب گزید و سر پایین انداخت.
«اصلاً چه معنی داره این‌قدر بهم خیره بشه؟» یعنی فکر می‌کرد با این محبت‌های آبکی دل‌بسته‌اش می‌شود؟ امیرعلی یک جور دیگر محبت می‌کرد. نگاهش از سر هوس و ل*ذت نبود، همیشه حریم‌ها را حفظ می‌کرد و بابت هر کار کوچکی اجازه می‌گرفت.
«وای ماهی! مقایسه بسه. امیرعلی قدرت رو ندونست، اگه عشقش محکم بود پای همه چیز می‌ایستاد. حالا این مرد شوهرته، می‌فهمی؟ انتظار داشتی تا ابد بهت دست نزنه؟»
بغض بیخ گلویش چسبید و قصد جدا شدن نداشت. کاش حداقل کمی فرصت می‌داد. دیشب چشمانش فقط خودش و غریزه‌اش را دید، اصلاً به حالش توجهی نکرد. حسام بعد از خوردن صبحانه کیف و سوئیچش را برداشت و قبل از خارج شدن از خانه کلی سفارش داد.
- اگه حالت بد بود و مشکلی داشتی بهم زنگ بزن. مراقب خودت باش، من تا غروب برمی‌گردم.
بدون حرف به دیوار تکیه داد و نگاهش کرد. پوزخندی در دل زد. زندگیشان در ظاهر مثل بقیه بود، بعد از خوردن یک صبحانه‌ی دونفره شوهرش را راهی کار می‌کرد. چرا هیچ چیز با معادلات ذهنش نمی‌خورد؟ در این شهر بزرگ شاید زیر هزاران سقف زن‌هایی باشند که به اجبار، هر کدام دلیلی برای ماندن داشته باشند؛ یکی با بچه بند می‌شود و آن یکی ترس از آبرو دارد. یاد حرف پدرش افتاد. می‌گفت:
«در این خونه همیشه به روت بازه؛ اما اگه روزی از تصمیم الانت پشیمون شدی بدون که کَس و کاری نداری.»
بغض مثل شعله‌های آتش در وجودش زبانه کشید. دلش نمی‌خواست مثل بقیه‌ی زنان کشورش عادت کند و اسیر روزمرگی شود. یعنی همیشه قرار بود در این خانه‌ی بزرگ تک و تنها بماند؟ باید حتماً به سرکار می‌رفت، این‌طوری حداقل از شر این فکر و خیال‌ها راحت میشد. دلش برای فاطمه تنگ بود. نمی‌دانست زنگ زدن به او کار درستی است یا نه. پوفی از سر کلافگی کشید. خانه‌ی تازه عروس که تمیز کردن نداشت! سالن با چند پله‌ی کوتاه به دو قسمت تقسیم میشد. روی کاناپه‌ی شیری که دو طرفش کوسن‌های نرم و رنگی چیده شده بود نشست و تلویزیون را روشن کرد. برعکس خانه‌ی خودشان حسام ماهواره خریده بود. سرگرم دیدن برنامه‌ی آشپزی شد. صدای زنگ خانه او را از جا پراند. متعجب چشم از تلویزیون گرفت. که می‌توانست این وقت صبح باشد؟ نزدیک آیفون رفت. با دیدن شخص پشت مانیتور نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد.‌ چند بار پلک زد تا تصویر مقابلش را درست ببیند. امیر این‌جا چه‌کار می‌کرد؟ دستش می‌لرزید. گوشی آیفون را برداشت و ناباور اسمش را هجی کرد:
- امیر!
صدای گرفته و خش‌دارش در گوشش پیچید.
- جان امیر؟ در و باز کن بانو، دلم واست تنگ شده لعنتی!
یک قطره اشک از چشمش چکید. نمی‌دانست باید خوشحال باشد، یا از حضور ناگهانی‌اش آن هم جلوی درب خانه بترسد. تمام دلخوری‌هایش مثل دود در ذهنش پراکنده شدند. فراموش کرد که می‌خواست از این مرد انتقام بگیرد و د*اغ خودش را بر دلش بگذارد.
سریع چادر سر کرد و از خانه بیرون زد. پله‌های ایوان را یکی دو تا کرد و نفهمید چطور از راه سنگ‌فرش حیاط گذشت. درب آهنی مشکی را باز کرد. نفس‌نفس میزد. با دیدنش اشک‌هایش شدت گرفت. چقدر سر و وضعش خ*را*ب بود. موهای ژولیده و به‌هم ریخته‌اش، با آن امیرعلی همیشه مرتب و تمیز فاصله داشت. چشمان دو گوی خونی‌اش در صورتش دودو می‌زد. هیچ‌کدام حرف نمی‌زدند، نگفته از دل هم‌دیگر خبر داشتند. حال که فکر می‌کرد می‌فهمید چقدر دلش برای این مرد تنگ شده است. اصلاً چطور این مدت را تحمل کرده بود؟ لبخند تلخی روی ل*ب‌هایش نشست. پا از لنگه‌ی درب بیرون گذاشت.
- خوبی؟
کد:
مردد دست دراز کرد و لقمه را از دستش گرفت. قبل از این‌که بخورد بی‌هوا پرسید:
- چرا با دختر عموت ازدواج نکردی؟
این سوال ناگهانی را نفهمید چطور گفت و به چه دلیل. یک تای ابرویش بالا رفت. لقمه‌ی نجویده شده‌ی دهانش را با چند جرعه شیر قورت داد و دست پشت ل*بش کشید.
- باید ازدواج می‌کردم؟!
سر پایین انداخت و با خود گفت:
«این که جواب بده نیست. اصلاً چرا پرسیدم؟ مگه مهمه؟»
حسام از این حالت دخترک خنده‌اش را کنترل کرد و لقمه‌ی دیگری برایش گرفت.
- حالا خودت رو موش نکن! من که می‌دونم از فضولی داری می‌میری.
جوری سر بالا گرفت که قولنج گ*ردنش ترق صدا داد. چشمان خندان و ل*ب‌های کش آمده‌اش مثل این بود که مسخره‌‌اش می‌کند. این مرد پیش خود چه فکر می‌کرد؟ دوست نداشت اسباب خوش‌گذرانی‌اش شود. اخم کرد و بدون آن‌که لقمه را از دستش بگیرد پوزخند صداداری زد و مشغول هم‌زدن شیرش شد تا از داغی‌اش کاسته شود.
- من یه سوال عادی پرسیدم، دوست نداری جواب نده. گفتم شاید قبلاً به‌هم علاقه‌مند بودین؛ حداقل این‌طور نشون می‌داد.
سرش را بالا گرفت تا عکس‌العملش را ببیند. مثل این‌که از این بحث به وجود آمده ل*ذت می‌برد. لبخند ناشیانه‌ای گوشه‌ی ل*بش نشست. یک آرنجش را به میز چسباند و موی روی شقیقه‌اش را خاراند.
- یه لحظه فکر کن اگه دوستش داشتم بعد اون‌وقت با تو ازدواج می‌کردم؟!
گیجش کرد. این مرد چرا یک جواب درست و حسابی به او نمی‌داد. حرصی شده رو برگرداند که بعد از لحظاتی خنده‌ی مردانه‌اش در فضای آشپزخانه پخش شد. دوست داشت دانه به دانه موهایش را از ریشه بکند. نفس پر غیضش را بیرون فرستاد و سرگرم خوردن صبحانه‌اش شد. حسام برخلاف خواسته‌‌ی قلبی‌اش سعی کرد به این بازی پایان دهد. همین لپ‌های سرخ عین گیلاس دخترک و موهای فرفری‌اش که از سر حرص دور انگشتش می‌پیچاند انرژی امروزش را تکمیل می‌کرد. قوری را از وسط میز برداشت و دوباره برای خود چای ریخت.
- من و مهسا از بچگی با هم بزرگ شدیم، حس خاصی جز یه دخترعمو بهش ندارم.
دست از پیچیدن موهای بی‌نوایش کشید و سوالی نگاهش کرد که چشمکی تحویلش داد و لبه‌ی فنجان را نزدیک ل*بش برد.
- من از دخترهای آویزون و سبک اصلاً خوشم نمیاد.
مات نگاهش کرد. منظورش چه بود؟ یعنی می‌خواست بگوید مهسا بی‌بند و بار و سبک است و چون او مقید و نجیب‌تر بود برای همسری برگزیده شد؟ همان‌طور مثل مجسمه به او زل زده بود که نیمچه لبخندی زد و با اشاره زمزمه کرد:
- صبحانه‌ات رو بخور.
از دست خودش عصبی شد. یعنی چه آخر؟ مگر روابط حسام مهم بود؟ طبق عادت برای خلاص شدن از شر این افکار سمی به خوردن پناه برد. شیرینی نوتلا زیر زبانش، شکمش را مالش داد. دوباره و چند باره برای خودش لقمه گرفت. صح*نه‌ی دیدنی بود، دو دستی و تند‌تند‌ لقمه‌های کوچک را در دهانش می‌گذاشت. قاشقی از نوتلا چشید و سرش را بالا گرفت که نگاهش قفل چشمان شیطنت‌بار سیاهش شد. ل*ب گزید و سر پایین انداخت.
«اصلاً چه معنی داره این‌قدر بهم خیره بشه؟» یعنی فکر می‌کرد با این محبت‌های آبکی دل‌بسته‌اش می‌شود؟ امیرعلی یک جور دیگر محبت می‌کرد. نگاهش از سر هوس و ل*ذت نبود، همیشه حریم‌ها را حفظ می‌کرد و بابت هر کار کوچکی اجازه می‌گرفت.
«وای ماهی! مقایسه بسه. امیرعلی قدرت رو ندونست، اگه عشقش محکم بود پای همه چیز می‌ایستاد. حالا این مرد شوهرته، می‌فهمی؟ انتظار داشتی تا ابد بهت دست نزنه؟»
بغض بیخ گلویش چسبید و قصد جدا شدن نداشت. کاش حداقل کمی فرصت می‌داد. دیشب چشمانش فقط خودش و غریزه‌اش را دید، اصلاً به حالش توجهی نکرد. حسام بعد از خوردن صبحانه کیف و سوئیچش را برداشت و قبل از خارج شدن از خانه کلی سفارش داد.
- اگه حالت بد بود و مشکلی داشتی بهم زنگ بزن. مراقب خودت باش، من تا غروب برمی‌گردم.
بدون حرف به دیوار تکیه داد و نگاهش کرد. پوزخندی در دل زد. زندگیشان در ظاهر مثل بقیه بود، بعد از خوردن یک صبحانه‌ی دونفره شوهرش را راهی کار می‌کرد. چرا هیچ چیز با معادلات ذهنش نمی‌خورد؟ در این شهر بزرگ شاید زیر هزاران سقف زن‌هایی باشند که به اجبار، هر کدام دلیلی برای ماندن داشته باشند؛ یکی با بچه بند می‌شود و آن یکی ترس از آبرو دارد. یاد حرف پدرش افتاد. می‌گفت:
«در این خونه همیشه به روت بازه؛ اما اگه روزی از تصمیم الانت پشیمون شدی بدون که کَس و کاری نداری.»
بغض مثل شعله‌های آتش در وجودش زبانه کشید. دلش نمی‌خواست مثل بقیه‌ی زنان کشورش عادت کند و اسیر روزمرگی شود. یعنی همیشه قرار بود در این خانه‌ی بزرگ تک و تنها بماند؟ باید حتماً به سرکار می‌رفت، این‌طوری حداقل از شر این فکر و خیال‌ها راحت میشد. دلش برای فاطمه تنگ بود. نمی‌دانست زنگ زدن به او کار درستی است یا نه. پوفی از سر کلافگی کشید. خانه‌ی تازه عروس که تمیز کردن نداشت! سالن با چند پله‌ی کوتاه به دو قسمت تقسیم میشد. روی کاناپه‌ی شیری که دو طرفش کوسن‌های نرم و رنگی چیده شده بود نشست و تلویزیون را روشن کرد. برعکس خانه‌ی خودشان حسام ماهواره خریده بود. سرگرم دیدن برنامه‌ی آشپزی شد. صدای زنگ خانه او را از جا پراند. متعجب چشم از تلویزیون گرفت. که می‌توانست این وقت صبح باشد؟ نزدیک آیفون رفت. با دیدن شخص پشت مانیتور نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد.‌ چند بار پلک زد تا تصویر مقابلش را درست ببیند. امیر این‌جا چه‌کار می‌کرد؟ دستش می‌لرزید. گوشی آیفون را برداشت و ناباور اسمش را هجی کرد:
- امیر!
صدای گرفته و خش‌دارش در گوشش پیچید.
- جان امیر؟ در و باز کن بانو، دلم واست تنگ شده لعنتی!
یک قطره اشک از چشمش چکید. نمی‌دانست باید خوشحال باشد، یا از حضور ناگهانی‌اش آن هم جلوی درب خانه بترسد. تمام دلخوری‌هایش مثل دود در ذهنش پراکنده شدند. فراموش کرد که می‌خواست از این مرد انتقام بگیرد و د*اغ خودش را بر دلش بگذارد.
سریع چادر سر کرد و از خانه بیرون زد. پله‌های ایوان را یکی دو تا کرد و نفهمید چطور از راه سنگ‌فرش حیاط گذشت. درب آهنی مشکی را باز کرد. نفس‌نفس میزد. با دیدنش اشک‌هایش شدت گرفت. چقدر سر و وضعش خ*را*ب بود. موهای ژولیده و به‌هم ریخته‌اش، با آن امیرعلی همیشه مرتب و تمیز فاصله داشت. چشمان دو گوی خونی‌اش در صورتش دودو می‌زد. هیچ‌کدام حرف نمی‌زدند، نگفته از دل هم‌دیگر خبر داشتند. حال که فکر می‌کرد می‌فهمید چقدر دلش برای این مرد تنگ شده است. اصلاً چطور این مدت را تحمل کرده بود؟ لبخند تلخی روی ل*ب‌هایش نشست. پا از لنگه‌ی درب بیرون گذاشت.
- خوبی؟
#یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی #انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا