وقتی به سالن برگشت همه با نگرانی نگاهش میکردند. سعی کرد لبخند بزند و به پوزخند مهسا که انگار به ریشش میخندید توجه نکند. بیخیال روی مبل نشست. کارهای حسام مهم نبود، اصلاً برایش ارزشی نداشت؛ ولی یکی باید به او میفهماند که اول ایرادهای خودش را اصلاح کند تا دست از غرور مسخرهاش بردارد. حنانه موشکافانه به ماهبانو نگاه میکرد. نمیتوانست پیشبینی کند چه بینشان گذشته است که حسام بعدش با چهرهای برافروخته وارد سالن شد. مثل اینکه حسابی به تیپ و تاپ هم زده بودند. زودتر از همه عزم رفتن کردند. معلوم بود که با آن حرف حسابی بههم ریخته بود که اینقدر زود از مهمانی میخواست خارج بشود. در ماشین حرفی بینشان رد و بدل نشد. حس میکرد این آرامش قبل از طوفانش است. حسام مردی نبود که حرفی را بیجواب بگذارد، در این مدت کم خوب او را شناخته بود. به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به سمت خانه پا تند کرد. حسام از پشت سر به رفتنش نگاه کرد و نیشخندی زد. دخترک زباندرازی بود، باید او را سرجایش مینشاند. هنوز حسام فلاح را نشناخته بود. درون اتاق مشغول درآوردن لباسهایش بود که ناگهان درب با صدای مهیبی باز شد. هول کرده شالش را به تندی از کف اتاق برداشت و جلوی ب*دن نیمه بر*ه*نهاش گرفت.
- نیا تو، دارم لباس عوض میکنم.
بیتوجه به حرفش وارد اتاق شد و درب را از داخل قفل کرد. وحشتزده به کلید بین دستش خیره شد. آب دهانش را قورت داد.
«میخواد چی کار کنه؟ نکنه میخواد تلافی حرفم رو سرم دربیاره!»
آن روزهایی که همش حنانه را به باد کتک میگرفت بدجور در ذهنش تداعی میشد. از ترس عقبعقب رفت، پشتش به میز آرایش خورد. با نزدیک شدنش داشت قالبتهی میکرد. کاش حداقل سر و وضعش مناسب بود. آخر چطور میتوانست با ب*دن بر*ه*نه از زیر دستش فرار کند؟ حسام پوزخند زد. چهرهی دخترک را از نظر گذراند و نگاه عمیقی به سرتاپایش انداخت که خون به صورتش دوید. هیچ از این نگاهش خوشش نمیآمد، انگار که داشت درونش را هم اسکن میکرد، یک نگاه تیز و برنده. ل*بهای خشکیدهاش از هم باز شدند، چقدر صدایش میلرزید.
- می... میشه...ب... بری کنار...دا... دارم لباس... .
حرفش با قرار گرفتن انگشت روی لبانش نصفه ماند. هیش کشداری گفت و سر جلو برد.
- بهونههات رو بذار واسه بعد. از چی میترسی خوشگلم؟ من شوهرتم، بهتره ازم خجالت نکشی.
چشمانش از وحشت گشاد شدند.
«این چی داره واسه خودش بلغور میکنه؟ زهرمارس هم نخورده بگم حالش بده، نمیفهمه داره چی میگه.»
لمس شدن بازوهای لختش مثل عبور جریان برق بود. این مرد امشب یک چیزش میشد.
سعی کرد یک جوری خودش را از بین حصار دستانش آزاد کند.
- حسام چرا اینطوری میکنی؟ من... من باید لباسم رو عوض کنم.
اخمی بین ابروهایش نشست. از ترسش داشت یک جوری صدایش میزد که کوتاه بیاید؛ ولی امشب او نمیخواست از این زن بگذرد. چانهی گرد و کوچک لرزانش را بین دو انگشت گرفت و سرش را بالا آورد. مردمکهای پر آبش تای ابرویش را بالا داد. فکر نمیکرد روزی برسد که این دخترک لوس و حاضرجواب به التماسش بیفتد. حال مثل آهویی ترسیده در قلمروی شیری دست و پا میزد. تقلاهایش شیرین بود. دست بین ابریشمهای سیاهش فرو برد، همانهایی که در بچگی سیمتلفن خطابش میکرد. آن زمانها خیلی شر بود، دخترک بیچاره هر وقت که به خانهشان میآمد، از ترس اینکه موهایش کشیده نشود همیشه روسری میبست. سوزش گ*ردنش او را به زمان حال آورد. اخم کرد و نگاهش را به رد ناخنهای دخترک داد که روی گ*ردنش را قرمز کرده بود. ماهبانو تعجب کرد. پو*ست سفیدش چه سریع سرخ شد! زیر گوشش نامش را پچ زد، یک جور خاص. نفسهایش تند شده بودند و دمای بالای بدنش نشان از نیاز درونش داشت. برق چشمان امیرعلی جلوی دیدگانش نقش بست. پلکهایش را فشرد تا آن صورت مهربان و دوست داشتنیاش اینقدر شب و روز در خواب و بیداری به سراغش نیاید. نفهمید چقدر گذشت، شاید یک ربع. او به امیر فکر میکرد، به آیندهی مبهمش و قلب زخمی که دیگر قابل ترمیم نبود. دلش برای بوی عطر خنک و دلپذیر مردانهاش تنگ بود، نه عطر تلخ و تندی که بینیاش را چین میانداخت. این اتاق و آرامشش امشب برایش مثل یک شکنجهگاه بود. حتی التماسش را هم نخرید، او دنبال آرامش بود که ذرهای در وجود خود نداشت. ل*بش داشت هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد. فقط چند ثانیه تا ب*وس*یدن فاصله بود که نگذاشت به هدفش برسد و رو برگرداند. نگاه د*اغ و پرشهوتش روی تن عر*یا*نش میچرخید. باران یک نفس میبارید. حسام او را برگرداند، جوری که از پشت در آ*غ*و*ش گرمش بود. وقتی وضعیت خود را در آینه دید ل*ب گزید. نمیخواست به حسام نگاه کند، به برق ترسناک چشمانش. گونههای گلگون شدهاش خیس ب*وسههایش شدند که تنش ریس رفت. محکم او را نگه داشت و زیر گوشش غرید:
- با من بازی نکن ماهی! دیشب رو بهت ارفاق کردم. یادت که نرفته، قرارمون یک هفته بود.
انگار یه سطل آب یخ رویش ریخته باشند. یک هفته... یک هفته. در ذهن شلوغش شروع به شمارش کرد، امروز هشتمین روز بود.
«وای حالا چی کار کنم؟»
اختیار حرکاتش را نداشت، ترسان و مثل یک اسب رم کرده، خود را از آغوشش نجات داد و فقط میخواست که از تنها شدن با این مرد بگریزد. میان راه پایش به لبهی فرش گیر کرد و همین باعث شد حسام از غفلتش استفاده کند و ماهی فراریاش را باز به تور بیندازد. انگار با دم شیر بازی کرده باشد؛ از آرامش چند لحظه قبلش خبری نبود.
- چموشی؛ ولی من رامت میکنم.
دیگر هیچ راه فراری نداشت. این مردی که عین مار دور تنش پیچیده بود اصلاً قصد رها کردنش را نداشت. تا به الان هم زیادی منتظرش نگه داشته بود. حسام سکوتش مبنی بر استرس را پای تسلیم شدنش گذاشت. همانطور که در آغوشش بود کلید برق را خاموش کرد و ... .
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
- نیا تو، دارم لباس عوض میکنم.
بیتوجه به حرفش وارد اتاق شد و درب را از داخل قفل کرد. وحشتزده به کلید بین دستش خیره شد. آب دهانش را قورت داد.
«میخواد چی کار کنه؟ نکنه میخواد تلافی حرفم رو سرم دربیاره!»
آن روزهایی که همش حنانه را به باد کتک میگرفت بدجور در ذهنش تداعی میشد. از ترس عقبعقب رفت، پشتش به میز آرایش خورد. با نزدیک شدنش داشت قالبتهی میکرد. کاش حداقل سر و وضعش مناسب بود. آخر چطور میتوانست با ب*دن بر*ه*نه از زیر دستش فرار کند؟ حسام پوزخند زد. چهرهی دخترک را از نظر گذراند و نگاه عمیقی به سرتاپایش انداخت که خون به صورتش دوید. هیچ از این نگاهش خوشش نمیآمد، انگار که داشت درونش را هم اسکن میکرد، یک نگاه تیز و برنده. ل*بهای خشکیدهاش از هم باز شدند، چقدر صدایش میلرزید.
- می... میشه...ب... بری کنار...دا... دارم لباس... .
حرفش با قرار گرفتن انگشت روی لبانش نصفه ماند. هیش کشداری گفت و سر جلو برد.
- بهونههات رو بذار واسه بعد. از چی میترسی خوشگلم؟ من شوهرتم، بهتره ازم خجالت نکشی.
چشمانش از وحشت گشاد شدند.
«این چی داره واسه خودش بلغور میکنه؟ زهرمارس هم نخورده بگم حالش بده، نمیفهمه داره چی میگه.»
لمس شدن بازوهای لختش مثل عبور جریان برق بود. این مرد امشب یک چیزش میشد.
سعی کرد یک جوری خودش را از بین حصار دستانش آزاد کند.
- حسام چرا اینطوری میکنی؟ من... من باید لباسم رو عوض کنم.
اخمی بین ابروهایش نشست. از ترسش داشت یک جوری صدایش میزد که کوتاه بیاید؛ ولی امشب او نمیخواست از این زن بگذرد. چانهی گرد و کوچک لرزانش را بین دو انگشت گرفت و سرش را بالا آورد. مردمکهای پر آبش تای ابرویش را بالا داد. فکر نمیکرد روزی برسد که این دخترک لوس و حاضرجواب به التماسش بیفتد. حال مثل آهویی ترسیده در قلمروی شیری دست و پا میزد. تقلاهایش شیرین بود. دست بین ابریشمهای سیاهش فرو برد، همانهایی که در بچگی سیمتلفن خطابش میکرد. آن زمانها خیلی شر بود، دخترک بیچاره هر وقت که به خانهشان میآمد، از ترس اینکه موهایش کشیده نشود همیشه روسری میبست. سوزش گ*ردنش او را به زمان حال آورد. اخم کرد و نگاهش را به رد ناخنهای دخترک داد که روی گ*ردنش را قرمز کرده بود. ماهبانو تعجب کرد. پو*ست سفیدش چه سریع سرخ شد! زیر گوشش نامش را پچ زد، یک جور خاص. نفسهایش تند شده بودند و دمای بالای بدنش نشان از نیاز درونش داشت. برق چشمان امیرعلی جلوی دیدگانش نقش بست. پلکهایش را فشرد تا آن صورت مهربان و دوست داشتنیاش اینقدر شب و روز در خواب و بیداری به سراغش نیاید. نفهمید چقدر گذشت، شاید یک ربع. او به امیر فکر میکرد، به آیندهی مبهمش و قلب زخمی که دیگر قابل ترمیم نبود. دلش برای بوی عطر خنک و دلپذیر مردانهاش تنگ بود، نه عطر تلخ و تندی که بینیاش را چین میانداخت. این اتاق و آرامشش امشب برایش مثل یک شکنجهگاه بود. حتی التماسش را هم نخرید، او دنبال آرامش بود که ذرهای در وجود خود نداشت. ل*بش داشت هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد. فقط چند ثانیه تا ب*وس*یدن فاصله بود که نگذاشت به هدفش برسد و رو برگرداند. نگاه د*اغ و پرشهوتش روی تن عر*یا*نش میچرخید. باران یک نفس میبارید. حسام او را برگرداند، جوری که از پشت در آ*غ*و*ش گرمش بود. وقتی وضعیت خود را در آینه دید ل*ب گزید. نمیخواست به حسام نگاه کند، به برق ترسناک چشمانش. گونههای گلگون شدهاش خیس ب*وسههایش شدند که تنش ریس رفت. محکم او را نگه داشت و زیر گوشش غرید:
- با من بازی نکن ماهی! دیشب رو بهت ارفاق کردم. یادت که نرفته، قرارمون یک هفته بود.
انگار یه سطل آب یخ رویش ریخته باشند. یک هفته... یک هفته. در ذهن شلوغش شروع به شمارش کرد، امروز هشتمین روز بود.
«وای حالا چی کار کنم؟»
اختیار حرکاتش را نداشت، ترسان و مثل یک اسب رم کرده، خود را از آغوشش نجات داد و فقط میخواست که از تنها شدن با این مرد بگریزد. میان راه پایش به لبهی فرش گیر کرد و همین باعث شد حسام از غفلتش استفاده کند و ماهی فراریاش را باز به تور بیندازد. انگار با دم شیر بازی کرده باشد؛ از آرامش چند لحظه قبلش خبری نبود.
- چموشی؛ ولی من رامت میکنم.
دیگر هیچ راه فراری نداشت. این مردی که عین مار دور تنش پیچیده بود اصلاً قصد رها کردنش را نداشت. تا به الان هم زیادی منتظرش نگه داشته بود. حسام سکوتش مبنی بر استرس را پای تسلیم شدنش گذاشت. همانطور که در آغوشش بود کلید برق را خاموش کرد و ... .
کد:
وقتی به سالن برگشت همه با نگرانی نگاهش میکردند. سعی کرد لبخند بزند و به پوزخند مهسا که انگار به ریشش میخندید توجه نکند. بیخیال روی مبل نشست. کارهای حسام مهم نبود، اصلاً برایش ارزشی نداشت؛ ولی یکی باید به او میفهماند که اول ایرادهای خودش را اصلاح کند تا دست از غرور مسخرهاش بردارد. حنانه موشکافانه به ماهبانو نگاه میکرد. نمیتوانست پیشبینی کند چه بینشان گذشته است که حسام بعدش با چهرهای برافروخته وارد سالن شد. مثل اینکه حسابی به تیپ و تاپ هم زده بودند. زودتر از همه عزم رفتن کردند. معلوم بود که با آن حرف حسابی بههم ریخته بود که اینقدر زود از مهمانی میخواست خارج بشود. در ماشین حرفی بینشان رد و بدل نشد. حس میکرد این آرامش قبل از طوفانش است. حسام مردی نبود که حرفی را بیجواب بگذارد، در این مدت کم خوب او را شناخته بود. به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به سمت خانه پا تند کرد. حسام از پشت سر به رفتنش نگاه کرد و نیشخندی زد. دخترک زباندرازی بود، باید او را سرجایش مینشاند. هنوز حسام فلاح را نشناخته بود. درون اتاق مشغول درآوردن لباسهایش بود که ناگهان درب با صدای مهیبی باز شد. هول کرده شالش را به تندی از کف اتاق برداشت و جلوی ب*دن نیمه بر*ه*نهاش گرفت.
- نیا تو، دارم لباس عوض میکنم.
بیتوجه به حرفش وارد اتاق شد و درب را از داخل قفل کرد. وحشتزده به کلید بین دستش خیره شد. آب دهانش را قورت داد.
«میخواد چی کار کنه؟ نکنه میخواد تلافی حرفم رو سرم دربیاره!»
آن روزهایی که همش حنانه را به باد کتک میگرفت بدجور در ذهنش تداعی میشد. از ترس عقبعقب رفت، پشتش به میز آرایش خورد. با نزدیک شدنش داشت قالبتهی میکرد. کاش حداقل سر و وضعش مناسب بود. آخر چطور میتوانست با ب*دن بر*ه*نه از زیر دستش فرار کند؟ حسام پوزخند زد. چهرهی دخترک را از نظر گذراند و نگاه عمیقی به سرتاپایش انداخت که خون به صورتش دوید. هیچ از این نگاهش خوشش نمیآمد، انگار که داشت درونش را هم اسکن میکرد، یک نگاه تیز و برنده. ل*بهای خشکیدهاش از هم باز شدند، چقدر صدایش میلرزید.
- می... میشه...ب... بری کنار...دا... دارم لباس... .
حرفش با قرار گرفتن انگشت روی لبانش نصفه ماند. هیش کشداری گفت و سر جلو برد.
- بهونههات رو بذار واسه بعد. از چی میترسی خوشگلم؟ من شوهرتم، بهتره ازم خجالت نکشی.
چشمانش از وحشت گشاد شدند.
«این چی داره واسه خودش بلغور میکنه؟ زهرماری هم نخورده بگم حالش بده، نمیفهمه داره چی میگه.»
لمس شدن بازوهای لختش مثل عبور جریان برق بود. این مرد امشب یک چیزش میشد.
سعی کرد یک جوری خودش را از بین حصار دستانش آزاد کند.
- حسام چرا اینطوری میکنی؟ من... من باید لباسم رو عوض کنم.
اخمی بین ابروهایش نشست. از ترسش داشت یک جوری صدایش میزد که کوتاه بیاید؛ ولی امشب او نمیخواست از این زن بگذرد. چانهی گرد و کوچک لرزانش را بین دو انگشت گرفت و سرش را بالا آورد. مردمکهای پر آبش تای ابرویش را بالا داد. فکر نمیکرد روزی برسد که این دخترک لوس و حاضرجواب به التماسش بیفتد. حال مثل آهویی ترسیده در قلمروی شیری دست و پا میزد. تقلاهایش شیرین بود. دست بین ابریشمهای سیاهش فرو برد، همانهایی که در بچگی سیمتلفن خطابش میکرد. آن زمانها خیلی شر بود، دخترک بیچاره هر وقت که به خانهشان میآمد، از ترس اینکه موهایش کشیده نشود همیشه روسری میبست. سوزش گ*ردنش او را به زمان حال آورد. اخم کرد و نگاهش را به رد ناخنهای دخترک داد که روی گ*ردنش را قرمز کرده بود. ماهبانو تعجب کرد. پو*ست سفیدش چه سریع سرخ شد! زیر گوشش نامش را پچ زد، یک جور خاص. نفسهایش تند شده بودند و دمای بالای بدنش نشان از نیاز درونش داشت. برق چشمان امیرعلی جلوی دیدگانش نقش بست. پلکهایش را فشرد تا آن صورت مهربان و دوست داشتنیاش اینقدر شب و روز در خواب و بیداری به سراغش نیاید. نفهمید چقدر گذشت، شاید یک ربع. او به امیر فکر میکرد، به آیندهی مبهمش و قلب زخمی که دیگر قابل ترمیم نبود. دلش برای بوی عطر خنک و دلپذیر مردانهاش تنگ بود، نه عطر تلخ و تندی که بینیاش را چین میانداخت. این اتاق و آرامشش امشب برایش مثل یک شکنجهگاه بود. حتی التماسش را هم نخرید، او دنبال آرامش بود که ذرهای در وجود خود نداشت. ل*بش داشت هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد. فقط چند ثانیه تا ب*وس*یدن فاصله بود که نگذاشت به هدفش برسد و رو برگرداند. نگاه د*اغ و پرشهوتش روی تن عر*یا*نش میچرخید. باران یک نفس میبارید. حسام او را برگرداند، جوری که از پشت در آ*غ*و*ش گرمش بود. وقتی وضعیت خود را در آینه دید ل*ب گزید. نمیخواست به حسام نگاه کند، به برق ترسناک چشمانش. گونههای گلگون شدهاش خیس ب*وسههایش شدند که تنش ریس رفت. محکم او را نگه داشت و زیر گوشش غرید:
- با من بازی نکن ماهی! دیشب رو بهت ارفاق کردم. یادت که نرفته، قرارمون یک هفته بود.
انگار یه سطل آب یخ رویش ریخته باشند. یک هفته... یک هفته. در ذهن شلوغش شروع به شمارش کرد، امروز هشتمین روز بود.
«وای حالا چی کار کنم؟»
اختیار حرکاتش را نداشت، ترسان و مثل یک اسب رم کرده، خود را از آغوشش نجات داد و فقط میخواست که از تنها شدن با این مرد بگریزد. میان راه پایش به لبهی فرش گیر کرد و همین باعث شد حسام از غفلتش استفاده کند و ماهی فراریاش را باز به تور بیندازد. انگار با دم شیر بازی کرده باشد؛ از آرامش چند لحظه قبلش خبری نبود.
- چموشی؛ ولی من رامت میکنم.
دیگر هیچ راه فراری نداشت. این مردی که عین مار دور تنش پیچیده بود اصلاً قصد رها کردنش را نداشت. تا به الان هم زیادی منتظرش نگه داشته بود. حسام سکوتش مبنی بر استرس را پای تسلیم شدنش گذاشت. همانطور که در آغوشش بود کلید برق را خاموش کرد و ... .
آخرین ویرایش: