• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان یادگارهای کبود | اثر لیلا مرادی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Leila.navel80
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 128
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
393
لایک‌ها
1,460
امتیازها
73
کیف پول من
6,195
Points
460
عنوان: یادگارهای کبود
ژانر: عاشقانه و درام
نویسنده: لیلا مرادی
ناظر: آراد رادان

خلاصه:
و مرا رها نمی‌کند، کابوس دیرینه‌ی غرق شدن در چشمانت. کدام روز، ماه و یا حتی سال بود؟ نمی‌دانم. تنها چیزی که می‌دانم، این است که خستگی جولان می‌دهد و اگر لبخندی نمایان است، به اجبار است، اجباری که با هجرت هدیه دادی!
تو از من می‌گذری و من از دل، تو به من می‌خندی و من به روزگار، تو از عشق می‌گریزی و من از خاطره‌ها.


کد:
عنوان: یادگارهای کبود
ژانر: عاشقانه و درام
نویسنده: لیلا مرادی

خلاصه:
و مرا رها نمی‌کند، کابوس دیرینه‌ی غرق شدن در چشمانت. کدام روز، ماه و یا حتی سال بود؟ نمی‌دانم. تنها چیزی که می‌دانم، این است که خستگی جولان می‌دهد و اگر لبخندی نمایان است، به اجبار است، اجباری که با هجرت هدیه دادی!
تو از من می‌گذری و من از دل، تو به من می‌خندی و من به روزگار، تو از عشق می‌گریزی و من از خاطره‌ها.
#انجمن_تک_رمان
#یادگارهای_کبود
#لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش:

Aedan

مدیر آزمایشی تالار روانشناسی
پرسنل مدیریت
ناظر رمان
کاندیدای مدیریت
تیزریست
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-23
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
285
امتیازها
63
سن
29
محل سکونت
سیاره تاریکی
کیف پول من
17,411
Points
177
آخرین ویرایش:
امضا : Aedan

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
393
لایک‌ها
1,460
امتیازها
73
کیف پول من
6,195
Points
460
مقدمه:
انگشتان دست و پاهایم بی حس و کبود شده‌اند، زیرا در قلب من سوراخی به اندازه تو وجود دارد. فقط صدای تو می‌توانست خون من را در رگ‌هایم دوباره پمپاژ کند. فقط تو توانستی به این درد پایان بدهی.
کد:
مقدمه:
انگشتان دست و پاهایم بی حس و کبود شده‌اند، زیرا در قلب من سوراخی به اندازه تو وجود دارد. فقط صدای تو می‌توانست خون من را در رگ‌هایم دوباره پمپاژ کند. فقط تو توانستی به این درد پایان بدهی.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
393
لایک‌ها
1,460
امتیازها
73
کیف پول من
6,195
Points
460
ماه‌بانو با صدای مادرش که از ایوان صدایش میزد چشم از آینه گرفت. روسری قرمز گل‌دارش را سرسری روی سرش گذاشت و به تندی از اتاق خارج شد. طلعت خانم که مشغول شستن میوه‌ها درون حوض بود، با دیدنش دست به کمرش گرفت و ایستاد.
- دختر تو کجایی؟ من رو دست تنها اینجا ول کردی! فردا صبح قراره کلی مهمون بیاد. بدو، بدو این حیاط رو یه آب و جارو بکش.
لبخندی به غرغرهایش زد و وارد حیاط شد. حیاط به این دردندشتی را باید دست تنها جارو می‌کشید. فردا صبح اینجا دیگر جای سوزن انداختن هم نبود‌؛ آخر فردا شب شهادت حضرت علی‌اصغر(ع) بود و طبق رسم هر ساله‌‌شان نذری می‌دادند. یک محله بود و سه تا حاجی، حاج طاهر که پدرش بود، سالیان سال در این محله زندگی می‌کرد و بزرگ و امین مردم بود، همه روی اسمش قسم می‌خوردند، حتی حاج‌حسین که از همه به قول معروف ریش سفید‌تر هم بود پدرش را خیلی قبول داشت و همانند برادر برای هم بودند. به نوبت هر کدام تا روز عاشورا در خانه‌شان روضه برگزار می‌کردند و بساط دیگ‌های نذری‌شان هم برپا بود. در این بین، از در و همسایه هم برای کمک می‌آمدند. عصر بود که خاله نرگس همراه فاطمه و چند تا از زنان همسایه به خانه‌شان آمدند. با دیدن فاطمه اخم ساختگی بر پیشانی‌اش نشاند و ضربه‌ای به شانه‌اش زد.
- کجا بودی حاج خانوم؟ خوب از زیر کار در می‌ری‌ ها!
همان‌طور که شانه‌اش را می‌مالید، زیر ل*ب وحشی نثارش کرد و چشم‌غره‌ای به او رفت.
- از دست تو! خب اومدم دیگه.
ریز خندید و جلوتر از او وارد خانه شد. باید سبزی‌ها را پاک می‌کردند، بعد هم باید با خانم‌جانش در خرد کردن پیازها کمک می‌کرد‌. البته دست تنها نبود، خدا به همسایه‌ها خیر بدهد، اگر نبودند که کار پیش نمی‌رفت. همان‌طور که داشت پیازها را خرد می‌کرد، با آستین لباسش اشک‌هایش را پاک کرد.
- هوف! این‌قدر اشک ریختم، اصلاً دیگه چیزی واسه فردا نمونده.
فاطمه با لبخند به غرغرهایش گوش می‌داد. همه مشغول صحبت کردن بودند‌. خودش را به ماه‌بانو نزدیک‌تر کرد و صورتش را جلو برد‌. زیر گوشش آهسته ل*ب زد:
- چه خبرا خانوم؟
با صدایش دست از کار کشید‌. ابرو بالا داد.
- خبر؟! چه خبری مگه قراره باشه؟
پشت چشمی برایش نازک کرد.
- خودت رو به اون راه نزن.
تن صدایش را آهسته‌تر کرد.
- یعنی نمی‌دونی پس فردا قراره علی از جنوب بیاد؟
دهانش باز ماند. آن‌قدر بهت‌زده بود که مثل گذشته‌ها، از این‌که فاطمه بخش دوم اسم امیرعلی را صدا میزد حرصش نگرفت؛ برعکس او که همیشه امیرش می‌خواند. حالا قرار بود بیاید، پس چرا خبر نداشت؟ آخرین بار که داشت با او صحبت می‌کرد گفته بود که شاید خودش را برای روز تاسوعا برساند. با تعجب به طرف فاطمه برگشت.
- تو مطمئنی؟ پس چرا بهم نگفت؟!
فاطمه هم تعجب کرده بود. کمی که فکر کرد فهمید که شاید برادرش قرار بود غافلگیرش کند. ل*بش را گزید. وای که همه چیز را خ*را*ب کرده بود! ماه‌بانو با دیدن حالتش چیزی نگفت و مشغول کارش شد. حس خوبی در دلش نشست. بعد از مدت‌ها می‌توانست امیرعلی را ببیند. دقیقاً سه ماه پیش بود، همان روزی که همراه فاطمه برای ناهار به سفره‌خانه رفته بودند. چه‌قدر آن روز خوش گذشت، چه حرف‌های قشنگی بینشان رد‌ و‌ بدل شد. امیر را از بچگی می‌شناخت، دقیقاً از همان روزی که می‌خواست به کلاس اول برود و بغضش گرفته بود؛ همان روز بود که دستش را گرفت و دلداری‌اش داد. با همان سن کمش مثل آدم بزرگ‌ها رفتار می‌کرد. عین یک برادر، مثل یک حامی همه جا همراهش بود. تا این‌که زود بزرگ شدند و این دوست داشتن‌ها عوض شد. هیچ فکر نمی‌کرد روزی دل در گروی پسر حاج‌احمد بدهد‌. تک‌ پسر خاندان حاج‌مالکی‌ها که در غیرت و مردانگی حرف اول را میزد؛ اصلاً همین خصوصیاتش بود که ماه‌بانو را شیفته‌ی خودش کرد.
کد:
ماه‌بانو با صدای مادرش که از ایوان صدایش میزد چشم از آینه گرفت. روسری قرمز گل‌دارش را سرسری روی سرش گذاشت و به تندی از اتاق خارج شد. طلعت خانم که مشغول شستن میوه‌ها درون حوض بود، با دیدنش دست به کمرش گرفت و ایستاد.
- دختر تو کجایی؟ من رو دست تنها اینجا ول کردی! فردا صبح قراره کلی مهمون بیاد. بدو، بدو این حیاط رو یه آب و جارو بکش.
لبخندی به غرغرهایش زد و وارد حیاط شد. حیاط به این دردندشتی را باید دست تنها جارو می‌کشید. فردا صبح اینجا دیگر جای سوزن انداختن هم نبود‌؛ آخر فردا شب شهادت حضرت علی‌اصغر(ع) بود و طبق رسم هر ساله‌‌شان نذری می‌دادند. یک محله بود و سه تا حاجی، حاج طاهر که پدرش بود، سالیان سال در این محله زندگی می‌کرد و بزرگ و امین مردم بود، همه روی اسمش قسم می‌خوردند، حتی حاج‌حسین که از همه به قول معروف ریش سفید‌تر هم بود پدرش را خیلی قبول داشت و همانند برادر برای هم بودند. به نوبت هر کدام تا روز عاشورا در خانه‌شان روضه برگزار می‌کردند و بساط دیگ‌های نذری‌شان هم برپا بود. در این بین، از در و همسایه هم برای کمک می‌آمدند. عصر بود که خاله نرگس همراه فاطمه و چند تا از زنان همسایه به خانه‌شان آمدند. با دیدن فاطمه اخم ساختگی بر پیشانی‌اش نشاند و ضربه‌ای به شانه‌اش زد.
- کجا بودی حاج خانوم؟ خوب از زیر کار در می‌ری‌ ها!
همان‌طور که شانه‌اش را می‌مالید، زیر ل*ب وحشی نثارش کرد و چشم‌غره‌ای به او رفت.
- از دست تو! خب اومدم دیگه.
ریز خندید و جلوتر از او وارد خانه شد. باید سبزی‌ها را پاک می‌کردند، بعد هم باید با خانم‌جانش در خرد کردن پیازها کمک می‌کرد‌. البته دست تنها نبود، خدا به همسایه‌ها خیر بدهد، اگر نبودند که کار پیش نمی‌رفت. همان‌طور که داشت پیازها را خرد می‌کرد، با آستین لباسش اشک‌هایش را پاک کرد.
- هوف! این‌قدر اشک ریختم، اصلاً دیگه چیزی واسه فردا نمونده.
فاطمه با لبخند به غرغرهایش گوش می‌داد. همه مشغول صحبت کردن بودند‌. خودش را به ماه‌بانو نزدیک‌تر کرد و صورتش را جلو برد‌. زیر گوشش آهسته ل*ب زد:
- چه خبرا خانوم؟
با صدایش دست از کار کشید‌. ابرو بالا داد.
- خبر؟! چه خبری مگه قراره باشه؟
پشت چشمی برایش نازک کرد.
- خودت رو به اون راه نزن.
تن صدایش را آهسته‌تر کرد.
- یعنی نمی‌دونی پس فردا قراره علی از جنوب بیاد؟
دهانش باز ماند. آن‌قدر بهت‌زده بود که مثل گذشته‌ها، از این‌که فاطمه بخش دوم اسم امیرعلی را صدا میزد حرصش نگرفت؛ برعکس او که همیشه امیرش می‌خواند. حالا قرار بود بیاید، پس چرا خبر نداشت؟ آخرین بار که داشت با او صحبت می‌کرد گفته بود که شاید خودش را برای روز تاسوعا برساند. با تعجب به طرف فاطمه برگشت.
- تو مطمئنی؟ پس چرا بهم نگفت؟!
فاطمه هم تعجب کرده بود. کمی که فکر کرد فهمید که شاید برادرش قرار بود غافلگیرش کند. ل*بش را گزید. وای که همه چیز را خ*را*ب کرده بود! ماه‌بانو با دیدن حالتش چیزی نگفت و مشغول کارش شد. حس خوبی در دلش نشست. بعد از مدت‌ها می‌توانست امیرعلی را ببیند. دقیقاً سه ماه پیش بود، همان روزی که همراه فاطمه برای ناهار به سفره‌خانه رفته بودند. چه‌قدر آن روز خوش گذشت، چه حرف‌های قشنگی بینشان رد‌ و‌ بدل شد. امیر را از بچگی می‌شناخت، دقیقاً از همان روزی که می‌خواست به کلاس اول برود و بغضش گرفته بود؛ همان روز بود که دستش را گرفت و دلداری‌اش داد. با همان سن کمش مثل آدم بزرگ‌ها رفتار می‌کرد. عین یک برادر، مثل یک حامی همه جا همراهش بود. تا این‌که زود بزرگ شدند و این دوست داشتن‌ها عوض شد. هیچ فکر نمی‌کرد روزی دل در گروی پسر حاج‌احمد بدهد‌. تک‌ پسر خاندان حاج‌مالکی‌ها که در غیرت و مردانگی حرف اول را میزد؛ اصلاً همین خصوصیاتش بود که ماه‌بانو را شیفته‌ی خودش کرد.

#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
393
لایک‌ها
1,460
امتیازها
73
کیف پول من
6,195
Points
460
احساس می‌کرد به جز او نمی‌تواند عشق مرد دیگری را به قلبش راه دهد. از آن هفت ماهی که ابراز علاقه‌اش را شنیده بود تا به الان، حس می‌کرد عاشق‌تر شده است. زندگی‌اش حالا شیرین‌تر شده بود. این‌که مردی کنارت باشد و دوستت داشته باشد، حس باارزشی به وجودش سرازیر میشد. حالا بعد ماه‌ها قرار بود هم‌دیگر را ببینند. دم‌دم‌های غروب بود که کارشان تمام شد. خسته و کوفته وارد اتاقش شد. بعد از یک حمام حسابی، خودش را روی تخت انداخت. مادرش او را برای شام صدا زد؛ ولی خستگی را بهانه کرد و ترجیح داد کمی بخوابد. نمی‌دانست ساعت چند بود که از خواب بلند شد. دستی زیر چشم‌هایش کشید و با کرختی دل از تخت کند. کوکوسبزی‌های مادرش شکمش را قلقلک دادند؛ با ذوق پشت میز نشست. پدر مشغول دیدن اخبار بود و مادر هم در حال نقطه‌کاری روی سفال‌ها. کار هر روزه‌اش بود، حتی با وجود مشغله‌ی زیاد امروزش باز هم دست از کارش نکشیده بود. لقمه را در دهانش گذاشت که لپش محکم کشیده شد. صورتش درهم رفت. با حرص به برادرش مهران نگاه کرد و هم‌زمان صورتش را مالید.
- چی کار می‌کنی دیوونه؟ تموم پوستم رو کندی!
با بدجنسی نگاهش کرد و کوکویی از داخل ظرف برداشت.
- لپ داری، تقصیر من چیه؟!
با حرص چشم از او گرفت. زیر ل*ب شکمویی نثارش کرد. «تموم کوکوم رو خورد، ببینش تو رو خدا! کارد بخوره به اون شکمت!» با صدایش دست از غذا خوردن کشید و سوالی نگاهش کرد.
- چیه؟ دوباره بگو، نشنیدم.
نگاه چپکی حواله‌اش کرد و با لحن آرام‌تری گفت:
- میگم با فاطمه حرف زدی؟
ابرویش بالا رفت. «اوهو، آقا رو باش! چه عجله‌ای هم داره!» بی‌توجه به نگاه منتظرش، آرام‌آرام مشغول خوردن سالادش شد. کرم داشت دیگر!
«آخی، دلت نمی‌سوزه دختر؟ خودت عاشقی‌ ها!» با دستمال دور ل*بش را پاک کرد و لقمه‌اش را کامل جوید.
- خب عرضم به حضور..‌. .
هیس بلندی گفت که حرفش نصفه ماند. چشم ریز کرد.
- چیه بابا؟ بذار حرفم رو بزنم دیگه!
چشم‌غره‌ای رفت و نگاهی به دور و برش انداخت.
- محض رضای خدا آروم‌تر! با اون صدات تموم همسایه‌ها هم فهمیدن.
لبخند دندان‌نمایی به برادر ترسویش زد‌. نفهمید لبخندش را چه تشبیه کرد که متقابلاً لبخندی زد و برقی در چشم‌هایش نشست. دلش به حالش سوخت. خودش را کمی جلو کشید و گلویی صاف کرد‌.
- امروز که این‌قدر کار روی سرمون ریخته بود، نتونستم باهاش حرف بزنم، بذار یه وقت دیگه بهش میگم.
به عینی دید که قیافه‌اش وا رفت‌؛ تمام ذوقش برای شنیدن حرف‌هایش پر کشید‌.
- واسه همین هی مقدمه می‌چیدی؟! یعنی تا الان نگفتی؟
- ای بابا آروم‌تر، تو که از من هم بدتر حرف می‌زنی! نخیر نگفتم، وسط کار روضه پاشم بیام بگم چند منه؟!
برادرش هم دلش خوش بود. یک ذره صبر نداشت. خودش بعد دو سال عاشقی این‌قدر منتظر ماند که امیر آمد و اعتراف کرد، آن‌وقت او چهار ماه است عاشق شده، دمار از روزگار آدم در می‌آورد. بیچاره فاطمه! آخ که اگر بفهمد صورتش به رنگ لبو در می‌آید، اصلاً به فکرش هم خطور نمی‌کند. در دل خندید و وارد اتاقش شد‌. سر وقت موبایلش رفت. هزاران بار پیام‌های خودش و امیر را می‌خواند؛ با مرور کردنش هم دلش می‌لرزید‌. پیام‌هایش همه بوی محبت و اطمینان می‌داد‌. «یعنی الان چه شکلی شده؟ حتماً خیلی بهش سخت گذشته، لاغر شده.» به تنها عکسی که از او داشت خیره شد. از روی صفحه‌ی شیشه‌ای موبایل روی تصویرش دست کشید. با همان لباس نظامی که هیبت مردانه‌اش را به رخ می‌کشید. چهره‌ی معمولی داشت؛ اما برای او سوای مردان دیگر بود‌. چشمان سیاه و آن پو*ست آفتاب‌سوخته‌اش را با دنیا عوض نمی‌کرد‌. آهی کشید و موبایلش را کنار گذاشت. صدایش در گوشش می‌پیچید، با آن لحن مهربان و پرمحبتش که هر بار بانو‌ جان صدایش میزد و او را حالی به حالی می‌کرد‌. حالا که قرار بود از ماموریت بازگردد، زمان انگار کند‌تر از همیشه می‌گذشت‌.
کد:
احساس می‌کرد به جز او نمی‌تواند عشق مرد دیگری را به قلبش راه دهد. از آن هفت ماهی که ابراز علاقه‌اش را شنیده بود تا به الان، حس می‌کرد عاشق‌تر شده است. زندگی‌اش حالا شیرین‌تر شده بود. این‌که مردی کنارت باشد و دوستت داشته باشد، حس باارزشی به وجودش سرازیر میشد. حالا بعد ماه‌ها قرار بود هم‌دیگر را ببینند. دم‌دم‌های غروب بود که کارشان تمام شد. خسته و کوفته وارد اتاقش شد. بعد از یک حمام حسابی، خودش را روی تخت انداخت. مادرش او را برای شام صدا زد؛ ولی خستگی را بهانه کرد و ترجیح داد کمی بخوابد. نمی‌دانست ساعت چند بود که از خواب بلند شد. دستی زیر چشم‌هایش کشید و با کرختی دل از تخت کند. کوکوسبزی‌های مادرش شکمش را قلقلک دادند؛ با ذوق پشت میز نشست. پدر مشغول دیدن اخبار بود و مادر هم در حال نقطه‌کاری روی سفال‌ها. کار هر روزه‌اش بود، حتی با وجود مشغله‌ی زیاد امروزش باز هم دست از کارش نکشیده بود. لقمه را در دهانش گذاشت که لپش محکم کشیده شد. صورتش درهم رفت. با حرص به برادرش مهران نگاه کرد و هم‌زمان صورتش را مالید.
- چی کار می‌کنی دیوونه؟ تموم پوستم رو کندی!
با بدجنسی نگاهش کرد و کوکویی از داخل ظرف برداشت.
- لپ داری، تقصیر من چیه؟!
با حرص چشم از او گرفت. زیر ل*ب شکمویی نثارش کرد. «تموم کوکوم رو خورد، ببینش تو رو خدا! کارد بخوره به اون شکمت!» با صدایش دست از غذا خوردن کشید و سوالی نگاهش کرد.
- چیه؟ دوباره بگو، نشنیدم.
نگاه چپکی حواله‌اش کرد و با لحن آرام‌تری گفت:
- میگم با فاطمه حرف زدی؟
ابرویش بالا رفت. «اوهو، آقا رو باش! چه عجله‌ای هم داره!» بی‌توجه به نگاه منتظرش، آرام‌آرام مشغول خوردن سالادش شد. کرم داشت دیگر!
«آخی، دلت نمی‌سوزه دختر؟ خودت عاشقی‌ ها!» با دستمال دور ل*بش را پاک کرد و لقمه‌اش را کامل جوید.
- خب عرضم به حضور..‌. .
هیس بلندی گفت که حرفش نصفه ماند. چشم ریز کرد.
- چیه بابا؟ بذار حرفم رو بزنم دیگه!
چشم‌غره‌ای رفت و نگاهی به دور و برش انداخت.
- محض رضای خدا آروم‌تر! با اون صدات تموم همسایه‌ها هم فهمیدن.
لبخند دندان‌نمایی به برادر ترسویش زد‌. نفهمید لبخندش را چه تشبیه کرد که متقابلاً لبخندی زد و برقی در چشم‌هایش نشست. دلش به حالش سوخت. خودش را کمی جلو کشید و گلویی صاف کرد‌.
- امروز که این‌قدر کار روی سرمون ریخته بود، نتونستم باهاش حرف بزنم، بذار یه وقت دیگه بهش میگم.
به عینی دید که قیافه‌اش وا رفت‌؛ تمام ذوقش برای شنیدن حرف‌هایش پر کشید‌.
- واسه همین هی مقدمه می‌چیدی؟! یعنی تا الان نگفتی؟
- ای بابا آروم‌تر، تو که از من هم بدتر حرف می‌زنی! نخیر نگفتم، وسط کار روضه پاشم بیام بگم چند منه؟!
برادرش هم دلش خوش بود. یک ذره صبر نداشت. خودش بعد دو سال عاشقی این‌قدر منتظر ماند که امیر آمد و اعتراف کرد، آن‌وقت او چهار ماه است عاشق شده، دمار از روزگار آدم در می‌آورد. بیچاره فاطمه! آخ که اگر بفهمد صورتش به رنگ لبو در می‌آید، اصلاً به فکرش هم خطور نمی‌کند. در دل خندید و وارد اتاقش شد‌. سر وقت موبایلش رفت. هزاران بار پیام‌های خودش و امیر را می‌خواند؛ با مرور کردنش هم دلش می‌لرزید‌. پیام‌هایش همه بوی محبت و اطمینان می‌داد‌. «یعنی الان چه شکلی شده؟ حتماً خیلی بهش سخت گذشته، لاغر شده.» به تنها عکسی که از او داشت خیره شد. از روی صفحه‌ی شیشه‌ای موبایل روی تصویرش دست کشید. با همان لباس نظامی که هیبت مردانه‌اش را به رخ می‌کشید. چهره‌ی معمولی داشت؛ اما برای او سوای مردان دیگر بود‌. چشمان سیاه و آن پو*ست آفتاب‌سوخته‌اش را با دنیا عوض نمی‌کرد‌. آهی کشید و موبایلش را کنار گذاشت. صدایش در گوشش می‌پیچید، با آن لحن مهربان و پرمحبتش که هر بار بانو‌ جان صدایش میزد و او را حالی به حالی می‌کرد‌. حالا که قرار بود از ماموریت بازگردد، زمان انگار کند‌تر از همیشه می‌گذشت‌.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
393
لایک‌ها
1,460
امتیازها
73
کیف پول من
6,195
Points
460
***
صبح با احساس سر و صدا از خواب بلند شد. شالی سرش انداخت و از اتاق خارج شد. صدا، صدای دعوا بود. سراسیمه به ایوان رهسپار شد‌. چشمش که به مادر خورد، کنجکاو و مضطرب پرسید:
- چه خبر شده اول صبحی؟ دعوا گرفتن؟
طلعت خانم ل*بش را گزید و به طرف دخترکش برگشت.
- وای بیچاره ستاره خانم، از دست این پسره دق می‌کنه. سر صبح زنجیر پاره کرده!
تعجب کرد. کنار مادرش روی پله‌های پشت بام ایستاد و گر*دن کشان به داخل حیاط ساختمان بغلی سرکی کشید تا شاید چیزی دستگیرش شود.
- باز چرا معرکه گرفتن؟
صدای فریادهای حسام، پسر حاج‌حسین به گوشش خورد و پشت بندش جیغ‌های خواهرش حنانه را شنید.
- داداش تو رو خدا، غلط کردم!
سریع خودش را پشت دیوار پنهان کرد. خودش هم ترسیده بود. دلش به حال حنا سوخت، برادرش اصلاً اعصاب درستی نداشت؛ آن‌قدر غیرتی بود که حالا معلوم نبود سر چه چیزی خواهر کوچکش را زیر باد کتک گرفته بود. ستاره‌ خانم هم با گریه چنگ به سی*ن*ه‌اش میزد و عاجز از این بود که جلوی پسر بزرگش را بگیرد. مادرش اوضاع را که این‌طور دید صلاح دید به خانه‌شان برود. بیچاره ستاره‌ خانم، حالش بد شده بود. به دنبال مادرش چادر سر کرد و از خانه بیرون زد. به محض رسیدن، با دیدن حنا که گوشه‌ی انباری افتاده بود هین بلندی کشید و به طرفش دوید. دخترک بیچاره! گوشه‌ی ل*بش پاره شده بود و موهایش دورش پریشان رها بود.
- چه بلایی سرت اومده؟ خوبی حنا؟ به من نگاه کن.
صدای زمخت و خشنی در ن*زد*یک*ی به گوشش رسید‌.
- تو دکتری یا وکیل وصیشی؟! توی کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن دختر جون. پاشو برو خونه. اول صبحی توی خونه‌مون هم حریم خصوصی نداریم!
رخ از چهره‌اش پرید. حنا چطور همچین برادری را می‌توانست تحمل کند؟ مردهایی مثل مهران و امیرعلی اصلاً قابل مقایسه با این مرد بخت‌النحس نبودند! با صدای مادرش به خودش آمد.
- چرا ماتت برده دختر؟! پاشو برو یه آب‌قندی چیزی درست کن، دختر مردم رنگ به رو نداره. آقا‌حسام، شما هم به جای این حرف‌ها یه‌کم کوتاه بیاین؛ خب بچه‌ست، جوونی کرده.
بی هیچ حرفی از جایش بلند شد و وارد خانه‌ی دو‌ طبقه‌شان شد.
«حالا قندشون کجاست؟» با هزار مکافات لیوان آب‌قندی درست کرد. نمی‌دانست چرا تا این حد استرس داشت. این مرد این‌قدر ترسناک بود که می‌ترسید ترکش‌هایش به او هم برخورد کند. مگر حنانه چه‌کار کرده بود که مادرش همچین حرف‌هایی میزد! ل*ب پله‌ نشست و لیوان آب قند را به دست حنا داد. ستاره خانم یک‌سره بی‌قراری می‌کرد و سی*ن*ه‌اش را می‌مالید.
- ای مادرتون بمیره! عین سگ و گربه به جون هم می‌افتین! بچه که نیستین، آفت جونین.
حنا از گریه به نفس‌نفس افتاده بود. ل*بش را گزید. طفلک این دختر، اصلاً در این خانه برایش روح و روان می‌ماند؟! بازویش را گرفت.
- بیا بریم تو حناجون. حالت بده، باید استراحت کنی.
با هزار زور راضی‌اش کرد به خانه بروند. حسام همان‌طور با ابروهای گره خورده، مثل میرغضب کنار استخر نشسته بود و خیره‌‌شان بود. از نگاهش هم می‌ترسید؛ با آن چشم‌های سیاهش، عصبانی که میشد آدم می‌گرخید. حنا زیر ل*ب ناله می‌کرد، معلوم بود که بدجور درد می‌کشید. او را روی تخت خواباند و رفت تا مسکنی برایش بیاورد. تا پایش به هال رسید چشمش به او افتاد. این بار نترسید و با اخم، بدون این‌که توجهی به حضورش کند پا در آشپزخانه گذاشت. درب یخچال را باز کرد که دستی مانع باز شدنش شد؛ اگر زود نمی‌جنبید حتماً دستش قطع میشد. با عصبانیت سر برگرداند. «مردک بی‌فکر! به قول مامان دیوونه‌ست!»
- هیچ معلوم هست دارین چی کار می‌کنین؟ کم مونده بود دستم بشکنه!
- خب بشکنه. دستی که بخواد کج بره به درد آدم نمی‌خوره!
از سردی کلامش جا خورد. وحشت به دلش رخنه کرد. این لحن خشک و جمله‌اش را باید چه معنی می‌کرد؟ چرا این‌قدر از زمین و زمان شاکی بود؟ سرش را زیر انداخت و دارو را میان دستش فشرد.
- دستی که برای کمک دراز بشه هیچ‌وقت کج
نمی‌ره... .
به دنبال حرفش سر بالا گرفت و با جسارت ادامه داد:
- اتفاقاً اون دستی که روی آدم بی‌گناه دراز بشه راه رو کج رفته!
کد:
***
صبح با احساس سر و صدا از خواب بلند شد. شالی سرش انداخت و از اتاق خارج شد. صدا، صدای دعوا بود. سراسیمه به ایوان رهسپار شد‌. چشمش که به مادر خورد، کنجکاو و مضطرب پرسید:
- چه خبر شده اول صبحی؟ دعوا گرفتن؟
طلعت خانم ل*بش را گزید و به طرف دخترکش برگشت.
- وای بیچاره ستاره خانم، از دست این پسره دق می‌کنه. سر صبح زنجیر پاره کرده!
تعجب کرد. کنار مادرش روی پله‌های پشت بام ایستاد و گر*دن کشان به داخل حیاط ساختمان بغلی سرکی کشید تا شاید چیزی دستگیرش شود.
- باز چرا معرکه گرفتن؟
صدای فریادهای حسام، پسر حاج‌حسین به گوشش خورد و پشت بندش جیغ‌های خواهرش حنانه را شنید.
- داداش تو رو خدا، غلط کردم!
سریع خودش را پشت دیوار پنهان کرد. خودش هم ترسیده بود. دلش به حال حنا سوخت، برادرش اصلاً اعصاب درستی نداشت؛ آن‌قدر غیرتی بود که حالا معلوم نبود سر چه چیزی خواهر کوچکش را زیر باد کتک گرفته بود. ستاره‌ خانم هم با گریه چنگ به سی*ن*ه‌اش میزد و عاجز از این بود که جلوی پسر بزرگش را بگیرد. مادرش اوضاع را که این‌طور دید صلاح دید به خانه‌شان برود. بیچاره ستاره‌ خانم، حالش بد شده بود. به دنبال مادرش چادر سر کرد و از خانه بیرون زد. به محض رسیدن، با دیدن حنا که گوشه‌ی انباری افتاده بود هین بلندی کشید و به طرفش دوید. دخترک بیچاره! گوشه‌ی ل*بش پاره شده بود و موهایش دورش پریشان رها بود.
- چه بلایی سرت اومده؟ خوبی حنا؟ به من نگاه کن.
صدای زمخت و خشنی در ن*زد*یک*ی به گوشش رسید‌.
- تو دکتری یا وکیل وصیشی؟! توی کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن دختر جون. پاشو برو خونه. اول صبحی توی خونه‌مون هم حریم خصوصی نداریم!
رخ از چهره‌اش پرید. حنا چطور همچین برادری را می‌توانست تحمل کند؟ مردهایی مثل مهران و امیرعلی اصلاً قابل مقایسه با این مرد بخت‌النحس نبودند! با صدای مادرش به خودش آمد.
- چرا ماتت برده دختر؟! پاشو برو یه آب‌قندی چیزی درست کن، دختر مردم رنگ به رو نداره. آقا‌حسام، شما هم به جای این حرف‌ها یه‌کم کوتاه بیاین؛ خب بچه‌ست، جوونی کرده.
بی هیچ حرفی از جایش بلند شد و وارد خانه‌ی دو‌ طبقه‌شان شد.
«حالا قندشون کجاست؟» با هزار مکافات لیوان آب‌قندی درست کرد. نمی‌دانست چرا تا این حد استرس داشت. این مرد این‌قدر ترسناک بود که می‌ترسید ترکش‌هایش به او هم برخورد کند. مگر حنانه چه‌کار کرده بود که مادرش همچین حرف‌هایی میزد! ل*ب پله‌ نشست و لیوان آب قند را به دست حنا داد. ستاره خانم یک‌سره بی‌قراری می‌کرد و سی*ن*ه‌اش را می‌مالید.
- ای مادرتون بمیره! عین سگ و گربه به جون هم می‌افتین! بچه که نیستین، آفت جونین.
حنا از گریه به نفس‌نفس افتاده بود. ل*بش را گزید. طفلک این دختر، اصلاً در این خانه برایش روح و روان می‌ماند؟! بازویش را گرفت.
- بیا بریم تو حناجون. حالت بده، باید استراحت کنی.
با هزار زور راضی‌اش کرد به خانه بروند. حسام همان‌طور با ابروهای گره خورده، مثل میرغضب کنار استخر نشسته بود و خیره‌‌شان بود. از نگاهش هم می‌ترسید؛ با آن چشم‌های سیاهش، عصبانی که میشد آدم می‌گرخید. حنا زیر ل*ب ناله می‌کرد، معلوم بود که بدجور درد می‌کشید. او را روی تخت خواباند و رفت تا مسکنی برایش بیاورد. تا پایش به هال رسید چشمش به او افتاد. این بار نترسید و با اخم، بدون این‌که توجهی به حضورش کند پا در آشپزخانه گذاشت. درب یخچال را باز کرد که دستی مانع باز شدنش شد؛ اگر زود نمی‌جنبید حتماً دستش قطع میشد. با عصبانیت سر برگرداند. «مردک بی‌فکر! به قول مامان دیوونه‌ست!»
- هیچ معلوم هست دارین چی کار می‌کنین؟ کم مونده بود دستم بشکنه!
- خب بشکنه. دستی که بخواد کج بره به درد آدم نمی‌خوره!
از سردی کلامش جا خورد. وحشت به دلش رخنه کرد. این لحن خشک و جمله‌اش را باید چه معنی می‌کرد؟ چرا این‌قدر از زمین و زمان شاکی بود؟ سرش را زیر انداخت و دارو را میان دستش فشرد.
- دستی که برای کمک دراز بشه هیچ‌وقت کج
 نمی‌ره... .
به دنبال حرفش سر بالا گرفت و با جسارت ادامه داد:
- اتفاقاً اون دستی که روی آدم بی‌گناه دراز بشه راه رو کج رفته!


#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
393
لایک‌ها
1,460
امتیازها
73
کیف پول من
6,195
Points
460
«وای خاک بر سرت کنند ماهی! این دیگه چی بود چی گفتی؟ حالا خیلی خوش اخلاقه! چشماش رو نگاه، انگار ارثش رو ازم طلب داره مر*تیکه!» بهتر بود زودتر یک‌جایی از زیر نگاهش جیم بزند. این مرد تعادل روانی نداشت! به اتاق که برگشت، حنا را دید که گوشه‌ی تخت کز کرده بود و مغموم به صفحه‌ی شکسته‌‌ی موبایلش نگاه می‌کرد. لیوان آب و قرصش رو جلویش گذاشت و نگاهی به موبایل اندرویدش انداخت که ترک بزرگی رویش افتاده بود. آهی کشید. می‌توانست حدس بزند سر چه چیزی این بلبشو رخ داده بود.
- دوستش داری؟
با شنیدن صدایش ترسیده گ*ردنش را کج کرد. از دیدن ماه‌بانو نفس راحتی کشید. این مرد به ظاهر برادر چه‌قدر خون این دخترک را در شیشه کرده بود، خدا می‌دانست. او که خودش شاهد دعواهایشان بود، می‌دید که کسی هم جلودار این مرد نمی‌توانست بشود، حتی حاج‌حسین! حنا در جواب دادن من‌و‌من کرد، گونه‌هایش گل انداخت و با خجالت سر پایین انداخت. لبخندی زد و دست دور شانه‌اش حلقه کرد.
- اگه ارزشش رو داره پس تسلیم نشو؛ عشق قدرتش بیشتر از این حرف‌هاست. به همه ثابت کن که چقدر قوی هستی.
حنانه با تعجب چشم به دهانش دوخت‌، مانده بود چه بگوید. با اصرارهای ماه‌بانو مسکن را خورد تا دردش کمتر شود. موقع رفتن ماه‌بانو با لحن شوخی رو به او گفت:
- روز و شب نمونی روی این تخت‌ها! فرداشب توی حسینیه می‌بینمت.
دخترک لبخند کج‌جانی در جوابش زد. با رضایت سر تکان داد و از خانه خارج شد. ستاره خانم در ایوان جلویش را گرفت.
- حالش بد بود خاله؟ آخ دستش بشکنه، دختر بیچاره‌‌ام رو تا نکشه ول نمی‌کنه!
سر پایین انداخت.
- خوبه خاله جون، نگران نباشید. مسکن خورد، باید استراحت کنه.
نیم‌نگاهی به حسام انداخت که در ماشین جدید خارجکی‌اش مشغول برداشتن چیزی بود. نفسش را در هوا فوت کرد و رو به ستاره خانم گفت:
- بهتره با آقا‌حسام صحبت کنید، این‌طوری که نمی‌شه! حنا اشتباهی نکرده خاله، بهتره یه فکر اساسی کنید.
نباید دخالت می‌کرد ولی اگر این حرف را نمی‌زد در گلویش می‌ماند‌. این مرد نیاز به روانشناس داشت. مگر می‌شود سر موردهای الکی خواهرت را زیر مشت و لگد بگیری و سیاه و کبودش کنی! حالا اگر یک‌بار اتفاق بیفتد یک چیزی؛ ولی انگار عادتش شده بود. عجیب بود که یک ذره پشیمانی هم در وجودش نبود.
***
در خانه‌شان غلغله‌ای بود؛ همه اهالی محل برای مراسم حضرت علی‌اصغر‌(ع) آمده بودند.
مردها پیراهن‌های سیاه به تن داشتند و زن‌ها هم با چادرهای مشکی در مراسم شرکت کرده بودند. هر کَس مشغول کاری بود. مردها و زن‌ها جداگانه در اتاق نشسته بودند. سینی استکان‌ها را برای چندمین بار پر از چای کرد و به دست محمد‌علی، پسرعمه‌اش داد.
- ماهی بی‌زحمت یه ظرف حلوا هم بیار، کمه.
آخ که امشب جایش نبود، وگرنه می‌دانست چطور آن زبان بی‌صاحابش را کوتاه کند که دیگر نامش را ماهی صدا نزند. دیگر عادتش شده بود، پسره‌ی دیوانه! تند و فرز به داخل خانه دوید. چادر عربی‌اش را سفت چسبید که از سرش نیفتد. آدم چادری نبود؛ ولی خب مجبور بود به گفته‌های خانواده‌اش گوش بدهد، آخر آن‌ها عقیده داشتند دختر باید حجابش کامل باشد؛ حالا او این وسط زیرآبی‌هایی می‌رفت؛ اما این یک قلم، آن هم در مراسمات روضه از الزامات بود. ظرف حلوا را از سر میز برداشت و پشت در اتاق آقایان ایستاد. زودتر از همه، امیرعلی متوجه‌اش شد و از جا برخاست. با نزدیک شدنش، گونه‌هایش گل انداخت و دستپاچه به قالیچه قهوه‌ای زیر پایش خیره شد، البته زیرزیرکی با آن چشمان هرزش دیدش میزد. در آن پیراهن مشکی یقه دیپلماتش چه‌قدر جذاب شده بود. حسابی به قامت و هیکلش می‌آمد‌‌.
- ماه‌بانو خانم حواستون کجاست؟
با صدایش از عالم هپروت بیرون آمد‌. سریع بدون این‌که نگاهی به صورتش بیندازد ظرف حلوا را به سمتش گرفت. برخورد دست‌هایشان باعث شد برای یک لحظه لرز خفیفی بگیرد‌، انگار به تنش برق وصل کرده باشند.
کد:
«وای خاک بر سرت کنند ماهی! این دیگه چی بود چی گفتی؟ حالا خیلی خوش اخلاقه! چشماش رو نگاه، انگار ارثش رو ازم طلب داره مر*تیکه!» بهتر بود زودتر یک‌جایی از زیر نگاهش جیم بزند. این مرد تعادل روانی نداشت! به اتاق که برگشت، حنا را دید که گوشه‌ی تخت کز کرده بود و مغموم به صفحه‌ی شکسته‌‌ی موبایلش نگاه می‌کرد. لیوان آب و قرصش رو جلویش گذاشت و نگاهی به موبایل اندرویدش انداخت که ترک بزرگی رویش افتاده بود. آهی کشید. می‌توانست حدس بزند سر چه چیزی این بلبشو رخ داده بود.
- دوستش داری؟
با شنیدن صدایش ترسیده گ*ردنش را کج کرد. از دیدن ماه‌بانو نفس راحتی کشید. این مرد به ظاهر برادر چه‌قدر خون این دخترک را در شیشه کرده بود، خدا می‌دانست. او که خودش شاهد دعواهایشان بود، می‌دید که کسی هم جلودار این مرد نمی‌توانست بشود، حتی حاج‌حسین! حنا در جواب دادن من‌و‌من کرد، گونه‌هایش گل انداخت و با خجالت سر پایین انداخت. لبخندی زد و دست دور شانه‌اش حلقه کرد.
- اگه ارزشش رو داره پس تسلیم نشو؛ عشق قدرتش بیشتر از این حرف‌هاست. به همه ثابت کن که چقدر قوی هستی.
حنانه با تعجب چشم به دهانش دوخت‌، مانده بود چه بگوید. با اصرارهای ماه‌بانو مسکن را خورد تا دردش کمتر شود. موقع رفتن ماه‌بانو با لحن شوخی رو به او گفت:
- روز و شب نمونی روی این تخت‌ها! فرداشب توی حسینیه می‌بینمت.
دخترک لبخند کج‌جانی در جوابش زد. با رضایت سر تکان داد و از خانه خارج شد. ستاره خانم در ایوان جلویش را گرفت.
- حالش بد بود خاله؟ آخ دستش بشکنه، دختر بیچاره‌‌ام رو تا نکشه ول نمی‌کنه!
سر پایین انداخت.
- خوبه خاله جون، نگران نباشید. مسکن خورد، باید استراحت کنه.
نیم‌نگاهی به حسام انداخت که در ماشین جدید خارجکی‌اش مشغول برداشتن چیزی بود. نفسش را در هوا فوت کرد و رو به ستاره خانم گفت:
- بهتره با آقا‌حسام صحبت کنید، این‌طوری که نمی‌شه! حنا اشتباهی نکرده خاله، بهتره یه فکر اساسی کنید.
نباید دخالت می‌کرد ولی اگر این حرف را نمی‌زد در گلویش می‌ماند‌. این مرد نیاز به روانشناس داشت. مگر می‌شود سر موردهای الکی خواهرت را زیر مشت و لگد بگیری و سیاه و کبودش کنی! حالا اگر یک‌بار اتفاق بیفتد یک چیزی؛ ولی انگار عادتش شده بود. عجیب بود که یک ذره پشیمانی هم در وجودش نبود.
***
در خانه‌شان غلغله‌ای بود؛ همه اهالی محل برای مراسم حضرت علی‌اصغر‌(ع) آمده بودند.
مردها پیراهن‌های سیاه به تن داشتند و زن‌ها هم با چادرهای مشکی در مراسم شرکت کرده بودند. هر کَس مشغول کاری بود. مردها و زن‌ها جداگانه در اتاق نشسته بودند. سینی استکان‌ها را برای چندمین بار پر از چای کرد و به دست محمد‌علی، پسرعمه‌اش داد.
- ماهی بی‌زحمت یه ظرف حلوا هم بیار، کمه.
آخ که امشب جایش نبود، وگرنه می‌دانست چطور آن زبان بی‌صاحابش را کوتاه کند که دیگر نامش را ماهی صدا نزند. دیگر عادتش شده بود، پسره‌ی دیوانه! تند و فرز به داخل خانه دوید. چادر عربی‌اش را سفت چسبید که از سرش نیفتد. آدم چادری نبود؛ ولی خب مجبور بود به گفته‌های خانواده‌اش گوش بدهد، آخر آن‌ها عقیده داشتند دختر باید حجابش کامل باشد؛ حالا او این وسط زیرآبی‌هایی می‌رفت؛ اما این یک قلم، آن هم در مراسمات روضه از الزامات بود. ظرف حلوا را از سر میز برداشت و پشت در اتاق آقایان ایستاد. زودتر از همه، امیرعلی متوجه‌اش شد و از جا برخاست. با نزدیک شدنش، گونه‌هایش گل انداخت و دستپاچه به قالیچه قهوه‌ای زیر پایش خیره شد، البته زیرزیرکی با آن چشمان هرزش دیدش میزد. در آن پیراهن مشکی یقه دیپلماتش چه‌قدر جذاب شده بود. حسابی به قامت و هیکلش می‌آمد‌‌.
- ماه‌بانو خانم حواستون کجاست؟
با صدایش از عالم هپروت بیرون آمد‌. سریع بدون این‌که نگاهی به صورتش بیندازد ظرف حلوا را به سمتش گرفت. برخورد دست‌هایشان باعث شد برای یک لحظه لرز خفیفی بگیرد‌، انگار به تنش برق وصل کرده باشند.
#انجمن_تک_رمان #شولای_برفی #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
393
لایک‌ها
1,460
امتیازها
73
کیف پول من
6,195
Points
460
به تندی خودش را از آن مهلکه نجات داد. امیرعلی با لبخند به رفتنش نگاه کرد. عاشق همین حجب و حیایش بود. دخترک تا وارد حیاط شد توانست یک نفس راحت بکشد. زیر نگاه آتشینش داشت می‌سوخت. بعد از سه ماه دوری عشقشان کم که نشده بود هیچ، تازه بیشتر هم شده بود. چه‌قدر خوشحال بود. در این شب‌ها بیشتر می‌توانست امیر را ببیند. راضی بود به همین نگاه‌‌های از دور. با سقلمه‌ی فاطمه لبخندش محو شد و صورتش در هم فرو رفت.
- شب شهادت آقا علی‌اصغر لبخند زدنت دیگه چه ص*ی*غه‌ایه؟!
ل*ب گزید و کمی سرخ و سفید شد. تا آبرویش جلوی همه نمی‌رفت دست بردار نبود. فاطمه خوب از دلش خبر داشت که مدام اذیتش می‌کرد. در دل گفت: «نوبت من هم می‌رسه خانوم، صبر داشته باش.» نگاهش به مهران افتاد. «بی‌شعور اصلاً نمی‌ره داخل، هی میاد بیرون سرک می‌کشه! پوف، شیطونه میگه!»
به افکار بدجنسانه‌اش در دل خندید و دست فاطمه را گرفت.
- بیا بریم توی هال، الان روضه شروع میشه.
- آره راست میگی، بریم.
بالای پله‌ها نگاهش به مهران افتاد. فاطمه که سرش پایین بود و اصلاً متوجه‌ی دور و اطرافش نبود. برایش چشم و ابرویی آمد که ابروهای باریک مردانه‌اش به‌هم گره خوردند‌. نچ‌نچ‌کنان سر تکان داد و همراه فاطمه وارد خانه شدند. آخر وسط روضه جای دید زدن بود؟! نگاه حاج‌خانم‌ها رویشان می‌چرخید. همیشه همین‌طور بود، حتماً الان داشتند در ذهنشان عروس پسرشان را هم انتخاب می‌کردند! نگاهش به ستاره خانم افتاد. برای چاق‌سلامتی نزدیکش شد.
- خوبین خاله؟ حنا چطوره؟ بهتره؟
این زن به راستی که مثل فرشته‌ها بود. از چشمان سبز درخشانش سادگی و مهربانی می‌بارید. گاهی وقت‌ها به حال حنانه غبطه می‌خورد؛ نه این‌که خدای نکرده مادرش به او محبت نمی‌کرد، نه؛ اما ستاره خانم، چون فاصله سنی کمتری با فرزندانش داشت صمیمیت و گرمی بیشتری با جوان‌ها نشان می‌داد و برعکس مادرش اهل غر و امر و نهی کردن نبود‌. با پرسشش، چهره‌اش رنگ غم گرفت و آهی از سر اندوه کشید.
- چی بگم دخترم! بچه‌ام دلش می‌خواست بیاد روضه، تموم دیشب رو بالای سرش بیدار بودم تا بتونه بخوابه.
با ناراحتی سر در گریبان فرو کرد. حرصش می‌گرفت وقتی حسام را در این مراسم می‌دید. خودش غلط اضافه کرده بود و بعد خواهر بیچاره‌اش از آمدن به روضه منع میشد. ظرف آش و غذایی برداشت تا موقع رفتن به‌ ستاره‌ خانم بدهد که برای حنانه ببرد. بعد از تمام شدن روضه، میهمان‌ها کم‌‌کم عزم رفتن کردند. جلوی در نگاهش به دو زن افتاد که پچ‌پچ‌وار با مادرش صحبت می‌کردند. کنجکاو شد بداند موضوع از چه قرار است. همین سوال را هم پرسید که مادرش انگشت جلوی بینی‌اش گرفت و طبق عادت ل*ب گزید.
- هیس! اگه لازم بود حتماً بهت می‌گفتم.
بادش خالی شد. مادرش هم دوست داشت اذیتش کند‌ها! طلعت‌خانم تا نگاهش را دید لبخندی زد. خودش را جلوتر کشید و در گوشش گفت:
- قیافه‌ات رو این‌جوری نکن ته‌تغاری! بهت میگم؛ اما به وقتش، یه ذره دندون روی جیگر بذار.
با این حرفش از ذوق لبخندی زد. خواست چیزی بگوید که نگاهش به خانواده‌ی حاج‌مالکی‌ها افتاد. کنار فاطمه امیرعلی ایستاده بود و نگاهش هم میخ زمین بود.
- خدا خیر و ثواب بهتون بده حاجی، عمرتون طولانی. حسابی امشب زحمت کشیدین.
پدرش حاج‌طاهر، مردانه دست روی شانه‌ی رفیقش گذاشت.
- تا باشه از این کارها. فردا هر کمکی خواستی در خدمتیم حاجی.
نرگس خانم هم جلوی در با طلعت‌خانم مشغول خداحافظی بود. چشمش به ماه‌بانو افتاد. لبخند معنی‌داری زد و نگاه کوتاهی به پسرش انداخت.
- دخترم فردا بیای‌ ها، کلی کار نکرده داریم.
ماه‌بانو محجوبانه لبخند زد.
- چشم خاله جون، حتماً.
کد:
به تندی خودش را از آن مهلکه نجات داد. امیرعلی با لبخند به رفتنش نگاه کرد. عاشق همین حجب و حیایش بود. دخترک تا وارد حیاط شد توانست یک نفس راحت بکشد. زیر نگاه آتشینش داشت می‌سوخت. بعد از سه ماه دوری عشقشان کم که نشده بود هیچ، تازه بیشتر هم شده بود. چه‌قدر خوشحال بود. در این شب‌ها بیشتر می‌توانست امیر را ببیند. راضی بود به همین نگاه‌‌های از دور. با سقلمه‌ی فاطمه لبخندش محو شد و صورتش در هم فرو رفت.
- شب شهادت آقا علی‌اصغر لبخند زدنت دیگه چه ص*ی*غه‌ایه؟!
ل*ب گزید و کمی سرخ و سفید شد. تا آبرویش جلوی همه نمی‌رفت دست بردار نبود. فاطمه خوب از دلش خبر داشت که مدام اذیتش می‌کرد. در دل گفت: «نوبت من هم می‌رسه خانوم، صبر داشته باش.» نگاهش به مهران افتاد. «بی‌شعور اصلاً نمی‌ره داخل، هی میاد بیرون سرک می‌کشه! پوف، شیطونه میگه!»
به افکار بدجنسانه‌اش در دل خندید و دست فاطمه را گرفت.
- بیا بریم توی هال، الان روضه شروع میشه.
- آره راست میگی، بریم.
بالای پله‌ها نگاهش به مهران افتاد. فاطمه که سرش پایین بود و اصلاً متوجه‌ی دور و اطرافش نبود. برایش چشم و ابرویی آمد که ابروهای باریک مردانه‌اش به‌هم گره خوردند‌. نچ‌نچ‌کنان سر تکان داد و همراه فاطمه وارد خانه شدند. آخر وسط روضه جای دید زدن بود؟! نگاه حاج‌خانم‌ها رویشان می‌چرخید. همیشه همین‌طور بود، حتماً الان داشتند در ذهنشان عروس پسرشان را هم انتخاب می‌کردند! نگاهش به ستاره خانم افتاد. برای چاق‌سلامتی نزدیکش شد.
- خوبین خاله؟ حنا چطوره؟ بهتره؟
این زن به راستی که مثل فرشته‌ها بود. از چشمان سبز درخشانش سادگی و مهربانی می‌بارید. گاهی وقت‌ها به حال حنانه غبطه می‌خورد؛ نه این‌که خدای نکرده مادرش به او محبت نمی‌کرد، نه؛ اما ستاره خانم، چون فاصله سنی کمتری با فرزندانش داشت صمیمیت و گرمی بیشتری با جوان‌ها نشان می‌داد و برعکس مادرش اهل غر و امر و نهی کردن نبود‌. با پرسشش، چهره‌اش رنگ غم گرفت و آهی از سر اندوه کشید.
- چی بگم دخترم! بچه‌ام دلش می‌خواست بیاد روضه، تموم دیشب رو بالای سرش بیدار بودم تا بتونه بخوابه.
با ناراحتی سر در گریبان فرو کرد. حرصش می‌گرفت وقتی حسام را در این مراسم می‌دید. خودش غلط اضافه کرده بود و بعد خواهر بیچاره‌اش از آمدن به روضه منع میشد. ظرف آش و غذایی برداشت تا موقع رفتن به‌ ستاره‌ خانم بدهد که برای حنانه ببرد. بعد از تمام شدن روضه، میهمان‌ها کم‌‌کم عزم رفتن کردند. جلوی در نگاهش به دو زن افتاد که پچ‌پچ‌وار با مادرش صحبت می‌کردند. کنجکاو شد بداند موضوع از چه قرار است. همین سوال را هم پرسید که مادرش انگشت جلوی بینی‌اش گرفت و طبق عادت ل*ب گزید.
- هیس! اگه لازم بود حتماً بهت می‌گفتم.
بادش خالی شد. مادرش هم دوست داشت اذیتش کند‌ها! طلعت‌خانم تا نگاهش را دید لبخندی زد. خودش را جلوتر کشید و در گوشش گفت:
- قیافه‌ات رو این‌جوری نکن ته‌تغاری! بهت میگم؛ اما به وقتش، یه ذره دندون روی جیگر بذار.
با این حرفش از ذوق لبخندی زد. خواست چیزی بگوید که نگاهش به خانواده‌ی حاج‌مالکی‌ها افتاد. کنار فاطمه امیرعلی ایستاده بود و نگاهش هم میخ زمین بود.
- خدا خیر و ثواب بهتون بده حاجی، عمرتون طولانی. حسابی امشب زحمت کشیدین.
پدرش حاج‌طاهر، مردانه دست روی شانه‌ی رفیقش گذاشت.
- تا باشه از این کارها. فردا هر کمکی خواستی در خدمتیم حاجی.
نرگس خانم هم جلوی در با طلعت‌خانم مشغول خداحافظی بود. چشمش به ماه‌بانو افتاد. لبخند معنی‌داری زد و نگاه کوتاهی به پسرش انداخت.
- دخترم فردا بیای‌ ها، کلی کار نکرده داریم.
ماه‌بانو محجوبانه لبخند زد.
- چشم خاله جون، حتماً.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
393
لایک‌ها
1,460
امتیازها
73
کیف پول من
6,195
Points
460
فاطمه نیشگون ریزی از پهلویش گرفت و در گوشش گفت:
- ورپریده! از کی تا حالا خجالتی شدی تو؟
با چشم و ابرو به او فهماند تا ساکت شود. امیرعلی بالاخره سر بالا گرفت و خیره به دخترک شد. بعد از سه ماه دیدار کردن، حالا چه‌قدر دل کندن سخت‌تر شده بود. چطور توانسته بود این مدت را تحمل کند؟ حس می‌کرد ماه‌بانو عوض شده است، دیگر از آن دخترک شیطان و سر به هوا خبری نبود، حالا انگار خانم‌تر شده بود.
***
شب آن‌قدر خسته بود که سریع خوابش برد. باید صبح زود به خانه‌ی خاله نرگس می‌رفت و کمک‌شان می‌کرد‌. در آینه به خودش نگاه کرد. چشمان مشکی‌اش را از پدرش به ارث برده بود و زیر آن دو کمان ابروی سیاه جلوه زیبایی به صورتش می‌بخشید. نیازی به آرایش نبود، به زدن یک رژ گوشتی بسنده کرد و موهای فر و بلندش را به سختی جمع کرد و پشت سرش دم‌اسبی بست. روسری بزرگ و مشکی سه گوشش را سر انداخت و با گیره منظمش کرد. خب، همه چیز عالی بود. چادرش را محض نیاز برداشت و داخل کیفش گذاشت و به همراه مادرش در کوچه عریض‌شان قدم‌زنان به سوی خانه‌ی خاله نرگس راه افتادند.
- میگم مامان، دیشب اون دو تا خانم چی در گوشت گفتن؟ خیلی دوست دارم بدونم.
طلعت خانم پوفی کشید و نگاه چپکی حواله‌اش کرد.
- فراموش نکردی، نه؟
نوچی کرد و ابرو بالا انداخت. مادرش دید که تا جواب نگیرد دست از سرش برنمی‌دارد، به ناچار کنار تیر چراغ برق ایستاد و سر حرف را باز کرد:
- زهره خانم رو می‌شناسی؟ خواهر حاج خانم مستوفی؟
سری به علامت دانستن تکان داد تا ادامه‌ی حرفش را بزند‌. با لبخندی پررنگ تن صدایش را پایین‌تر آورد و اضافه کرد:
- می‌خواد تو رو واسه پسرش خواستگاری کنه.
با این حرف، یکه‌ خورده گ*ردنش کج شد. حالت صورت مادرش معلوم بود که شوخی در کار نیست. طلعت خانم تا نگاهش را دید، آستین مانتویش را گرفت و او را کنار کشید.
- چیه؟ تعجب کردی، ها؟ پسره همه چیز داره ماه‌بانو، خونه، ماشین، حجره؛ از همه‌ مهم‌تر پاک و سالمه. به بابات گفتم، ازم خواست اول مزه‌ی دهن تو رو بدونیم. خوب فکرات رو کن دختر، شاه ماهی رو از دست نده.
شانه‌اش به سفتی تن آهنی چراغ چسبید. پسر زهره خانم دیگر از کجا پیدا شد؟! اصلاً او را از کجا دیده بود؟
«وا دختر، یه چی میگی‌ها! حتماً مادرش تو رو انتخاب کرده. بابا مگه عهد بوقه؟!» مامان هم با این تعریف کردن‌هایش او را به نقطه‌ی اوج حرص می‌رسانید. هر بار سر هر خواستگاری می‌گفت که شاه‌ماهی را از دست ندهد‌. به خوبی خبر داشت که در این سن و سال مثل هر دختر دیگری خواستگار برایش می‌آید. در گذشته سن کم، درس و دانشگاه بهانه‌اش بود؛ اما به محض اینکه لیسانسش را گرفت خانواده‌اش به او گوشزد کردند که سریع جواب رد ندهد و اگر آدم خوبی بود بهتر است ازدواج کند‌. از نظر مادرش او یک دختر ترشیده بود. همیشه ورد زبانش بود: «که تو دیگه درس خوندی و بیست و دو سالته. دخترهای به سن تو الان بچه هم دارن، می‌خوای تا کی ور دل من بمونی؟!» حالا باید با این خواستگار ناخوانده چه‌کار می‌کرد؟ چه بهانه‌ای باید جور می‌کرد؟ وای که اگر امیر‌علی بفهمد خون به پا می‌کند. آن یک دفعه هم که گفته بود، برای هفت‌پشتش بس بود. پسره‌ی دیوانه، رفته بود محل کار خواستگار قبلی‌اش و حسابی فردین بازی‌اش گل کرده بود‌! حالا خوب شد آن طرف غریبه بود و پاپیچ نشد، وگرنه الان آوازه‌ی دل‌باختگی پسر حاج‌احمد را همه می‌دانستند. قدم‌های سستش تا خانه‌ی خاله نرگس ادامه پیدا کرد. از دیدنشان با مهربانی همیشگی‌اش به استقبال‌شان آمد.
- آخ قربونتون بشم، همین الان ذکر خیرتون بود. بیا طلعت جان، بشین اون‌جا.
دست به شانه‌ی ماه‌بانو گرفت و با لبخند نگاه خریدارانه‌ای به سرتاپایش انداخت.
- قربون قدت برم دختر. برو بالا که فاطمه منتظرته.
لبخند پر تشویشی در جواب زد و به سمت داخل خانه حرکت کرد. وارد سالن شد و سعی کرد افکار منفی‌اش را پس بزند. از پیچ راهرو که گذشت، صدایش را روی سرش انداخت.
- فاطی کجایی؟ بیا که بانو خانم گل و گلاب اومد.
کد:
فاطمه نیشگون ریزی از پهلویش گرفت و در گوشش گفت:
- ورپریده! از کی تا حالا خجالتی شدی تو؟
با چشم و ابرو به او فهماند تا ساکت شود. امیرعلی بالاخره سر بالا گرفت و خیره به دخترک شد. بعد از سه ماه دیدار کردن، حالا چه‌قدر دل کندن سخت‌تر شده بود. چطور توانسته بود این مدت را تحمل کند؟ حس می‌کرد ماه‌بانو عوض شده است، دیگر از آن دخترک شیطان و سر به هوا خبری نبود، حالا انگار خانم‌تر شده بود.
***
شب آن‌قدر خسته بود که سریع خوابش برد. باید صبح زود به خانه‌ی خاله نرگس می‌رفت و کمک‌شان می‌کرد‌. در آینه به خودش نگاه کرد. چشمان مشکی‌اش را از پدرش به ارث برده بود و زیر آن دو کمان ابروی سیاه جلوه زیبایی به صورتش می‌بخشید. نیازی به آرایش نبود، به زدن یک رژ گوشتی بسنده کرد و موهای فر و بلندش را به سختی جمع کرد و پشت سرش دم‌اسبی بست. روسری بزرگ و مشکی سه گوشش را سر انداخت و با گیره منظمش کرد. خب، همه چیز عالی بود. چادرش را محض نیاز برداشت و داخل کیفش گذاشت و به همراه مادرش در کوچه عریض‌شان قدم‌زنان به سوی خانه‌ی خاله نرگس راه افتادند.
- میگم مامان، دیشب اون دو تا خانم چی در گوشت گفتن؟ خیلی دوست دارم بدونم.
طلعت خانم پوفی کشید و نگاه چپکی حواله‌اش کرد.
- فراموش نکردی، نه؟
نوچی کرد و ابرو بالا انداخت. مادرش دید که تا جواب نگیرد دست از سرش برنمی‌دارد، به ناچار کنار تیر چراغ برق ایستاد و سر حرف را باز کرد:
- زهره خانم رو می‌شناسی؟ خواهر حاج خانم مستوفی؟
سری به علامت دانستن تکان داد تا ادامه‌ی حرفش را بزند‌. با لبخندی پررنگ تن صدایش را پایین‌تر آورد و اضافه کرد:
- می‌خواد تو رو واسه پسرش خواستگاری کنه.
با این حرف، یکه‌ خورده گ*ردنش کج شد. حالت صورت مادرش معلوم بود که شوخی در کار نیست. طلعت خانم تا نگاهش را دید، آستین مانتویش را گرفت و او را کنار کشید.
- چیه؟ تعجب کردی، ها؟ پسره همه چیز داره ماه‌بانو، خونه، ماشین، حجره؛ از همه‌ مهم‌تر پاک و سالمه. به بابات گفتم، ازم خواست اول مزه‌ی دهن تو رو بدونیم. خوب فکرات رو کن دختر، شاه ماهی رو از دست نده.
شانه‌اش به سفتی تن آهنی چراغ چسبید. پسر زهره خانم دیگر از کجا پیدا شد؟! اصلاً او را از کجا دیده بود؟
«وا دختر، یه چی میگی‌ها! حتماً مادرش تو رو انتخاب کرده. بابا مگه عهد بوقه؟!» مامان هم با این تعریف کردن‌هایش او را به نقطه‌ی اوج حرص می‌رسانید. هر بار سر هر خواستگاری می‌گفت که شاه‌ماهی را از دست ندهد‌. به خوبی خبر داشت که در این سن و سال مثل هر دختر دیگری خواستگار برایش می‌آید. در گذشته سن کم، درس و دانشگاه بهانه‌اش بود؛ اما به محض اینکه لیسانسش را گرفت خانواده‌اش به او گوشزد کردند که سریع جواب رد ندهد و اگر آدم خوبی بود بهتر است ازدواج کند‌. از نظر مادرش او یک دختر ترشیده بود. همیشه ورد زبانش بود: «که تو دیگه درس خوندی و بیست و دو سالته. دخترهای به سن تو الان بچه هم دارن، می‌خوای تا کی ور دل من بمونی؟!» حالا باید با این خواستگار ناخوانده چه‌کار می‌کرد؟ چه بهانه‌ای باید جور می‌کرد؟ وای که اگر امیر‌علی بفهمد خون به پا می‌کند. آن یک دفعه هم که گفته بود، برای هفت‌پشتش بس بود. پسره‌ی دیوانه، رفته بود محل کار خواستگار قبلی‌اش و حسابی فردین بازی‌اش گل کرده بود‌! حالا خوب شد آن طرف غریبه بود و پاپیچ نشد، وگرنه الان آوازه‌ی دل‌باختگی پسر حاج‌احمد را همه می‌دانستند. قدم‌های سستش تا خانه‌ی خاله نرگس ادامه پیدا کرد. از دیدنشان با مهربانی همیشگی‌اش به استقبال‌شان آمد.
- آخ قربونتون بشم، همین الان ذکر خیرتون بود. بیا طلعت جان، بشین اون‌جا.
دست به شانه‌ی ماه‌بانو گرفت و با لبخند نگاه خریدارانه‌ای به سرتاپایش انداخت.
- قربون قدت برم دختر. برو بالا که فاطمه منتظرته.
لبخند پر تشویشی در جواب زد و به سمت داخل خانه حرکت کرد. وارد سالن شد و سعی کرد افکار منفی‌اش را پس بزند. از پیچ راهرو که گذشت، صدایش را روی سرش انداخت.
- فاطی کجایی؟ بیا که بانو خانم گل و گلاب اومد.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
393
لایک‌ها
1,460
امتیازها
73
کیف پول من
6,195
Points
460
با دیدن امیرعلی که لباس بیرون بر تن داشت و از آشپزخانه بیرون آمد، هین خفیفی گفت و سرجایش ایستاد. فاطمه هم پشت سرش، با قیافه‌ی سرخ شده از خنده بیرون آمد. «وای دختر آبروت رفت. حالا صدای نکره‌ات رو باید حتماً بلند می‌کردی؟! الان با خودش چی فکر می‌کنه!» بیچاره امیر، سرش پایین بود و از لبخندش معلوم بود که بدجور دارد خنده‌اش را کنترل می‌کند‌. جلو رفت و سلام دستپاچه و آرامی داد. زیر نگاه سوزانش بدنش گر گرفت. مثل همیشه مقتدر و رسا جوابش را داد:
- علیک سلام ماه‌بانو خانم، خوبید؟
در تنهایی بانویش بود و غیر از آن اسمش را کامل و با پسوند خانم صدا میزد. فاطمه مثل فضول‌ها کنارشان ایستاد، انگار داشت فیلم مهیجی تماشا می‌کرد. چشم‌غره‌ی ریزی برایش رفت و در جواب امیرعلی لبخندزنان گفت:
- مرسی شما خوبین؟ از فاطمه شنیدم تا عاشورا تهرانین.
نگاهش را بالا آورد و در آن چشم‌های سیاه، که همانند خرمای درشت در صورت روشنش دل‌فریبی می‌کرد خیره شد. نزدیکش شد. دستی به یقه‌ی مرتب بلیزش کشید و کیف پول و سوئیچش را از روی جا‌کفشی چنگ زد.
- ایشاالله بعد این ماه کارهام که ردیف شد میایم برای رسمی کردن و این چیزها. من دیگه برم، خوب نیست الان این‌جا باشم؛ با اجازه‌.
با چشمان درشت شده از جلوی در کنار رفت تا از خانه خارج شود. بعد از رفتنش چند ثانیه زمان برد تا حرفش را در سرش حلاجی کند. تازه فهمید چه گفت! با نیشگون‌های فاطمه از عالم فکر بیرون آمد‌. اخم کرده بازوی بی‌نوایش را مالید.
- چته دیوونه؟ گوشت تنم رو کندی!
ریز و نخودی خندید‌.
- سورپرایز شدی، نه؟ حالا نمی‌دونی که دیشب چی‌شد!
با کنجکاوی به دهانش زل زد. تعجبش با حرف‌هایش بیشتر هم شد. امیر به خانواده‌اش گفته بود!
«وای حالا نگاهشون حتماً بهم فرق کرده.» اصلاً فکرش را هم نمی‌کرد امیر این‌قدر زود تصمیم به ازدواج بگیرد‌. در دل اما حس خوبی داشت. تمام خواسته‌اش همین بود که با فرد مورد علاقه‌اش آرزوهایش را بنا کند. چه کسی بهتر از امیرعلی؟ از شر آن خواستگارها هم راحت میشد. مطمئناً خانواده‌اش هم خوششان می‌آمد. به هر حال از بچگی جلوی چشم هم‌دیگر بودند، زیر و بم هم را به خوبی می‌دانستند. نمی‌دانست چرا این‌قدر استرس داشت. اصلاً موقع کار کردن تمرکز نداشت و موجب تفریح فاطمه هم شده بود‌. او هم فقط برایش از آن چشم‌غره‌های قشنگش می‌رفت. تا کارشان تمام شد، سینی چای و کلوچه‌ها را به حیاط برد تا برای خانم‌ها ببرد. بیچاره‌ها از صبح مشغول کار بودند‌. حالا نگاه‌های معنی‌دار خاله نرگس را می‌فهمید. کی می‌دانست او از همان اول علاقه به این وصلت داشت؟! ماه‌بانو بهترین مورد برای پسرش بود، در پاکی و نجیبی این دختر شکی نبود و از هر لحاظ ایده‌آل بود.
- ماشاالله! طلعت دخترت دیگه وقت عروس شدنشه‌ها. پس کی قراره شام عروسیش رو بخوریم؟
طلعت‌ خانم لبخند معنی‌داری گوشه‌ی لبان صورتی‌اش نشست و در جواب گفت:
- ای صدیقه‌جان، هر چی خدا بخواد، شاید به همین زودی‌ها.
خیره به مادرش، سینی چای را جلوی نرگس خانم گرفت. لبخندی زد و با به‌به و چه‌چه استکانی برداشت.
- الهی همه جوون‌ها خوشبخت و
عاقبت‌به‌خیر بشن.
همه زیر ل*ب آمین گفتند. ل*ب گزید و سینی خالی را به آشپزخانه برد. با دیدن فاطمه اخم‌هایش درهم رفت. کپ کرده نزدیکش شد.
- چیه؟ چته؟ کسی حرفی زده؟
با حرص سینی را روی میز گذاشت و دست به کمر به طرفش برگشت.
- می‌مردی خودت چایی می‌بردی؟! فقط می‌خوای خجالت بکشم، نه؟
فاطمه تا ته حرفش را خواند. لبخند دندان‌نمایی زد و پشت میز نشست.
- خب حالا مگه چی‌شده؟ دیگه باید عادت کنی عروس خانم!
کد:
با دیدن امیرعلی که لباس بیرون بر تن داشت و از آشپزخانه بیرون آمد، هین خفیفی گفت و سرجایش ایستاد. فاطمه هم پشت سرش، با قیافه‌ی سرخ شده از خنده بیرون آمد. «وای دختر آبروت رفت. حالا صدای نکره‌ات رو باید حتماً بلند می‌کردی؟! الان با خودش چی فکر می‌کنه!» بیچاره امیر، سرش پایین بود و از لبخندش معلوم بود که بدجور دارد خنده‌اش را کنترل می‌کند‌. جلو رفت و سلام دستپاچه و آرامی داد. زیر نگاه سوزانش بدنش گر گرفت. مثل همیشه مقتدر و رسا جوابش را داد:
- علیک سلام ماه‌بانو خانم، خوبید؟
در تنهایی بانویش بود و غیر از آن اسمش را کامل و با پسوند خانم صدا میزد. فاطمه مثل فضول‌ها کنارشان ایستاد، انگار داشت فیلم مهیجی تماشا می‌کرد. چشم‌غره‌ی ریزی برایش رفت و در جواب امیرعلی لبخندزنان گفت:
- مرسی شما خوبین؟ از فاطمه شنیدم تا عاشورا تهرانین.
نگاهش را بالا آورد و در آن چشم‌های سیاه، که همانند خرمای درشت در صورت روشنش دل‌فریبی می‌کرد خیره شد. نزدیکش شد. دستی به یقه‌ی مرتب بلیزش کشید و کیف پول و سوئیچش را از روی جا‌کفشی چنگ زد.
- ایشاالله بعد این ماه کارهام که ردیف شد میایم برای رسمی کردن و این چیزها. من دیگه برم، خوب نیست الان این‌جا باشم؛ با اجازه‌.
با چشمان درشت شده از جلوی در کنار رفت تا از خانه خارج شود. بعد از رفتنش چند ثانیه زمان برد تا حرفش را در سرش حلاجی کند. تازه فهمید چه گفت! با نیشگون‌های فاطمه از عالم فکر بیرون آمد‌. اخم کرده بازوی بی‌نوایش را مالید.
- چته دیوونه؟ گوشت تنم رو کندی!
ریز و نخودی خندید‌.
- سورپرایز شدی، نه؟ حالا نمی‌دونی که دیشب چی‌شد!
با کنجکاوی به دهانش زل زد. تعجبش با حرف‌هایش بیشتر هم شد. امیر به خانواده‌اش گفته بود!
«وای حالا نگاهشون حتماً بهم فرق کرده.» اصلاً فکرش را هم نمی‌کرد امیر این‌قدر زود تصمیم به ازدواج بگیرد‌. در دل اما حس خوبی داشت. تمام خواسته‌اش همین بود که با فرد مورد علاقه‌اش آرزوهایش را بنا کند. چه کسی بهتر از امیرعلی؟ از شر آن خواستگارها هم راحت میشد. مطمئناً خانواده‌اش هم خوششان می‌آمد. به هر حال از بچگی جلوی چشم هم‌دیگر بودند، زیر و بم هم را به خوبی می‌دانستند. نمی‌دانست چرا این‌قدر استرس داشت. اصلاً موقع کار کردن تمرکز نداشت و موجب تفریح فاطمه هم شده بود‌. او هم فقط برایش از آن چشم‌غره‌های قشنگش می‌رفت. تا کارشان تمام شد، سینی چای و کلوچه‌ها را به حیاط برد تا برای خانم‌ها ببرد. بیچاره‌ها از صبح مشغول کار بودند‌. حالا نگاه‌های معنی‌دار خاله نرگس را می‌فهمید. کی می‌دانست او از همان اول علاقه به این وصلت داشت؟! ماه‌بانو بهترین مورد برای پسرش بود، در پاکی و نجیبی این دختر شکی نبود و از هر لحاظ ایده‌آل بود.
- ماشاالله! طلعت دخترت دیگه وقت عروس شدنشه‌ها. پس کی قراره شام عروسیش رو بخوریم؟
طلعت‌ خانم لبخند معنی‌داری گوشه‌ی لبان صورتی‌اش نشست و در جواب گفت:
- ای صدیقه‌جان، هر چی خدا بخواد، شاید به همین زودی‌ها.
خیره به مادرش، سینی چای را جلوی نرگس خانم گرفت. لبخندی زد و با به‌به و چه‌چه استکانی برداشت.
- الهی همه جوون‌ها خوشبخت و
عاقبت‌به‌خیر بشن.
همه زیر ل*ب آمین گفتند. ل*ب گزید و سینی خالی را به آشپزخانه برد. با دیدن فاطمه اخم‌هایش درهم رفت. کپ کرده نزدیکش شد.
- چیه؟ چته؟ کسی حرفی زده؟
با حرص سینی را روی میز گذاشت و دست به کمر به طرفش برگشت.
- می‌مردی خودت چایی می‌بردی؟! فقط می‌خوای خجالت بکشم، نه؟
فاطمه تا ته حرفش را خواند. لبخند دندان‌نمایی زد و پشت میز نشست.
- خب حالا مگه چی‌شده؟ دیگه باید عادت کنی عروس خانم!
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا