• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید

داستانک داستانک سامانتا| نویسنده مهوش محمدی کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع mahvash.m
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 55
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

mahvash.m

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-26
نوشته‌ها
37
لایک‌ها
79
امتیازها
18
سن
27
محل سکونت
خوزستان . اهواز
کیف پول من
3,354
Points
171
نام داستانک:#سامانتا
نام نویسنده:#مهوش _محمدی
ژانر :#عاشقانه

کسی در سرم فریاد می کشید:

- نفس بکش

صدایی دورتر می آمد :

-تکونش نده

چه مرگم شده بود ؟!نمی دانستم! بدنم سخت وسفت شده بود .

همان دخترک باز هم مرا با خود آورده بود دخترکی با موهایی به سیاهی دل شب و پریشان!

گویی موهایش رقصنده ی باد بودند. دخترک دست هایش را به سمتم دراز کرده بود؛ می خواست همراهش بروم! از شدت ترس حس خیسی زیر پاهایم را به وضوح لمس کرده بودم .

دخترک نزدیک تر می آمد ,صورتش در ن*زد*یک*ی صورتم بود؛ اما نمی دانستم کیست؟ در خاطرم نمی آمد !اما عجیب شبیه بود به کسی که نمی دانستم .

دخترک دست هایش را بالا آورد؛ با هر دو دستش در صورتم خنج زد:

-تو ... تو بی لیاقت باعث شدی بمیرم, تو من کشتی ؟!


سر در نمی آوردم؛ منگ بودم !

حس کسی را داشتم؛ که در یک کوچه ی تاریک و بن بست گیر چند دزد افتاده‌, که علاوه بر مالش قصد جانش را داشتند:

-فرین ... فرین جان بیدار شو ... نفس بکش .


پلک هایم تکان خوردند .دخترک دور دورتر شد :

-س..رررر..ددداررر..


-جان... فرین من این جام نترس باز کابوس دیدی؟


دستش را دراز کرد و از پارچ شیشه ای آبی رنگ لیوان ابی برایم ریخت.

دست های لرزانم را به سمت لیوان گرفتم اما به قدری لرزش دست هایم زیاد بود ؛که سردار خودش بی آن که بگویم, لیوان را نزدیک ل*ب هایم آورد :

-چیزی نیست... بخور عزیزم .

هر دویمان می دانستیم ؛آن دخترک فرین کوچکی بود که تا قبل از 15سالگی اش در ته انباری شب ها را باید سپری می کرد. چه سرماها و گرماهایی را که در آن انباری نگذرانده بود.

-سردار جرم من چی بود ؟ عاشق شدن جرمه ؟

-اگه فکر می کنی با گریه اروم میشی گریه کن بذار ته دلت از هرچی درده رها بشه.

-چطوری سردار همش به این فکر می کنم یعنی مامان به خاطر همون نُه ماه رنج و سختی که کشید؛تا به دنیا بیام هم نخواست, جلوی اونا بایسته ازم دفاع کنه؟! از هرکی توقع نداشتم از مامان توقع داشتم .


روزی هزاران بار این قصه های تکراری را می گویم ؛ اما شبی نیست که سردار بگوید:بس کن!

آن قدر می گویم؛ تا ارام شوم و او مثل همیشه وقتی ارامش مهمان چشم هایم شود, با لبخند بگوید:

- بریم بخوابیم ... خوابت میاد دورت بگردم.

اما امشب برعکس تمام شب ها چشم هایش خسته است ؛سرش درد می کند! آن را از پلک زدن های مکررش متوجه می شوم؛ اما بازهم سکوت کرده و می گذارد حرف های تلنبار شده از غم ام را بگویم:

-سردار یادمه اولین باری که توی انباری زندانی شدم؛ از بوی خون و بوی خیسی زیر پام حالت تهوع امون بریده بود !
بابا به قدری با کمربند بند بند تنم کبود کرده بود, که از درد یکی از چشمام باز نمیشد .

مامان شبیه ترسوها کاری نمی کرد !فقط نشسته بود ؛کنار حوض گریه می کرد.

عمه طلعت از همه بدتر بود ؛اتیش زیر اجاقُ شعله ورتر می کرد ,می خواست ادای ادم خوبا رو در بیاره .

این بار سردار غش غش می خندد:

-نگفتم به شما خانم پشت سر خاله ام غیبت نکن؟! اونم خاله طلعتم که همیشه خدا دستش به س*ی*نه اشه...

با ژست خاص عمه طلعت ادایش را در می اورد:

-خیر نبینن الهی !من بچه رو دادن به یه پیرمرد پنجاه ساله که زن مرده بود .یکیُ می خواستن تر وخشکش کنه.ذلیل مرگ بشن! محتاج بشن الهی که من ِبچه رو دادن به یه پیرمرد ل*بِ گوری ...

غم چشم های سردار در حین خنده برای من خنجر می شود ؛هر چقدر هم که من این وسط بی گناه بودم!

اما گاهی به زبان می اورد؛ عمه طلعت اگر همه را بانیش زبان می سوزاند, یا بین عروس ها و خانم جان جنگ می انداخت همه از بغض و کینه هایش بود.

او داشت انتقام کودک همسری و عمر بر باد رفته اش را از تک تک آن خاندان می گرفت ؛اما چه فایده ؟!

یکی از عقده هایش راگره به طناب زندگیم زده بود ؛حرف های آن شبش به قدری پدر و عمویم را به مرز انفجار رسانده بود ,که آثار کتک کاری های آن ها مرا از یک عمر مادری دور کرده بود ,من دیگر نمی توانستم مادر شوم !

آن شب از شدت درد فقط می خواستم نجات پیدا کنم ؛اما بعد ها متوجه شدم آن ها با کبود کردن جای جای تنم ,داشتن چه موهبتی را از من گرفته اند!


-سردار گناه من چی بود؟ من تقاص چی پس دادم؟!به من چه سوران منُ پس زد؟

چون او پسر بود حق داشت منُ نخواد؟! اما من به جرم دختر بودن همه خودشون محق می دونستن چپ و راست برن و بیان بگن تو بلد نبودی دلبری کنی؟ زنیت نداشتی که سوران عقد نکرده پس ات زد ؟!

اونا چه می دونستن سوران از قبل کسِ دیگه رو زیر نظر داشت . دلش با اون بود خودش بهم گفت ؛اگه تا یک لحظه دیگه فقط زنده باشه !اون می خواد و بس.


نمی دانستم اشک هایم چگونه بر صورتم جاری شده بودند؛ دست های گرم سردار دانه به دانه ی اشک هایم را پاک می کرد:

-سردار اگه تو توی تصادف هونیا و ارسام از دست نمی دادی یعنی قرار بود تا کی توی اون انباری بمونم؟!

من هیچ وقت دوست نداشتم؛ سرنوشتم این جوری گره بخوره به طالع ات ؟


توی اون شبا دعا می کردم نجات پیدا کنم !

اما یک لحظه هم ارزو نداشتم ,تو بیای نجاتم بدی ,در ازاش زن و بچه ات از دست بدی!


با انگشت اشاره اش روی لبانم ضربه می زند:
-هیس.. هیس .. این حرفا چیه فرین؟!
قسمت من این بوده زن و بچه ام توی تصادف از دست بدم! چه ربطی به دعاهای تو برای نجاتت از توی اون انباری مخوف بوده؟

بعدشم من اصلا نگفتم, فرین می خوام که تو این جوری عذاب وجدان داری...

بعد اون تصادف اصلا قصد ازدواج نداشتم!

دلم تنهایی می خواست ؛وقتی مامان گفت باید زن بگیری؟ به خودم اومدم دیدم سر سفره عقد تو کنارم نشستی!


کمی مکث می کند و بعد با دست های گرم اش دست های یخ بسته ام را می گیرد و مرا بیشتر در اغوش اش می کشد:

-فرین از امشب می خوام دیگه اون کابوسا رو نبینی ... خوب؟!

تو هیچ تقصیری توی اتفاقات گذشته نداشتی ... خودتم نکُشتی !

فقط اون موقع بی دفاع ترین بودی ...

الانم اگر می بینی کنار همیم قسمت بر این بوده؛ بعد گذروندن اون اتفاقا کنار هم باشیم !

الانم من خداروشکر می کنم ,که یه دونه فرین غُر غُری بی اعصاب کنارمه ؛چون جز تو هرکس دیگه ای بود زندگیم باهاش دوام نداشت!

لبخند می زنم از اعماق وجودم :

-الانم بخواب که پرنسس بابا رو امشب خیلی اذیت کردی؛طفلی با کلی عُنُق بازی خوابید ! می خواست بیاد پیشت ؛این قدر قصه گفتم خوابش برد.
فرین نگاه بنداز منو ...باشماهستم خانم خانما؟!
نگاهش می کنم:

-این همه خون دل نخوردیم؛ از این دکتر به اون دکتر از اون مرکز ناباروری به اون مرکز ! صد جا رفتیم , جایی نگشته نبوده , با این پاها همه جا رو گشتیم ,تا بالاخره خدا کمک کرد با رحم اجاره ای تونستیم مامان بابا بشیم.


دست می برم و سفت به اغوشش می کشم پیشانی ام را می بوسد و من برای اولین بار در این زندگی ده ساله پیش قدم می شوم ببوسمش ؛زیرگوشم ارام پچ می زند :

-عمر ِ من ... ستون خونه ام... تکیه گاه سردار نکن این جوری با خودت , از امشب خوب بخواب ؟!دیگه به گذشته فکر نکن!

می*ب*وسم و بوسیده می شوم؛ سردار که می خوابد سرم را کج می کنم ونگاهی به مانیتور اتاق پرنسس کوچکم می اندازم غرق خواب بود:


-خدا را شکر می گویم برای وجود سامانتا هم چون معنی اسم اش خدا او را از آسمان برایمان چون معجزه فرستاده بود.


آرام چشم هایم را می بندم و به جنگ اولین خواب بدون کابوس می روم .

و من مسرورترین زن بودم با وجود سردار و سامانتا .

و ارامش همین بود؛ گذر از طوفان و رسیدن به ساحل امن زندگانی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

بالا