• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

داستانک داستانک سَروِه|نویسنده مهوش محمدی کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع mahvash.m
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 52
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

mahvash.m

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-26
نوشته‌ها
37
لایک‌ها
80
امتیازها
18
سن
27
محل سکونت
خوزستان . اهواز
کیف پول من
3,354
Points
171
نام داستانک:#سَروِه
نام نویسنده :#مهوش-محمدی
ژانر:عاشقانه

خفقان داشتم؛ با آن که به زندان نرفته بودم, اما زندگی در کنار آن ها مرا به اسارت برده بود .

حس حقارت و اسارات بند بند وجودم را فرا گرفته بود ! درد داشتم؛ دردهایم بیش از همه روحی بود.

روحم را در هم تنیده و خرد کرده بودند ؛آرزوهایم برایم دست تکان می دادند و از جلویم چون تند بادی زود می گذشتند!

آرزوهایم را باد به هر سمت وسویی می کشاند و من بی آن که از خود توانایی برای مقابله داشته باشم؛فقط نظاره گرشان بودم !


کنار مردی نشسته بودم؛ که شبیه به زندان بانم بود !مردی با چشم و ابرویی سیاه و قدی بلند و دلی صاف؛ اما مرد من نبود.

استیصال داشتم!

چشم هایم هر دم به اطراف بود؛ بیهوده به دنبال معجزه می گشتم, نگاه می کردم به افرادی که شاد بودند؛ گویی دلشان برای بزم و خوش گذرانی تنگ شده بود!

بی غل وغش می گفتند ,می خندیدند می رقصیدند. یکی کِل می زد ؛دیگری با دست هایش برای کودک ش ادا می آمد!

آن یکی برای رقیب عشقی اش چشم وابرو بالا می داد؛ پیرزن روی صندلی نشسته در ن*زد*یک*ی ام زیر ل*ب خدا را شکر می گفت برای سر گرفتن این وصلت !

غرق در تماشای آدم هایی بودم ؛که فقط نام شان آدم بود و از انسانیت تهی بودند آدم هایی که برای نجاتم از این منجلاب تلاشی نمی کردند!

ذهنم خالی بود؛ از هر تصور و فکر و خیالی من همه چیز را در بیداری باخته بودم و این در باورم نمی گنجید.

دستی روی شانه های لختم قرارگرفت
موهای ل*خت شده ام را کناری زد و دم گوشم پچ زد:

-روالِ زندگی اینه... غصه نخوریا

جمله اش حالم را دگرگون کرد ؛کار من از سوزن زدن و خون آمدن گذشته بود!
کارد به استخوانم رسیده بود ؛گویی بر زبانم قفل نهاده بودند و لبانم را برهم بخیه کرده باشند.

پلک هایم روی هم افتاد:

-سَروِه یادت هست روزیُ که ماشین بابا رو دزدیدم.

-اره یادمه ؛ اخرشم با یه درخت که از قضا کور بوده؛ ازشدت هیجان تصادف کردی؟!

غش غش خندیدی و گفتی :

-کورُ خوب اومدی... اخه راننده ِ عاشقِ دل خسته ؛ یه دختر نیم وجبیُ دو هفته ای میشد ؛که ندیده بودش ,خیلی زیاد دلتنگش شده بود از شدت دلتنگی و هیجان صاف زد به درخت بیچاره!

وبعد با آن سبزهای چمنی دل فریبت
نگاه ت را به چشم هایم وصل کردی و لبانت را به گونه هایم چساباندی:

-عروسک ِ من ... عشقِ من ...

و بعد برای آن که حرصم را در آوری گفتی:

-حالام که خوب دقت می کنما خیلیم زیبا نیستی ... به نظرت یه کَم زشت نیستی؟!

و زیر چشمی نگاهت را میخ چشمهایم کردی و منتظر ماندی؛ تا من تلافی کنم!

اما من شبیه به منگ ها گیج پرسیدم:

-رَسام ... اول تو عاشق شدی یا من؟!

و جواب تو جنجالی ترین پاسخ عمرم بود:

-نه من؛نه تو... هر دو باهم عاشق شدیم!

از ذوق حرف زدن را یادم رفته بود ل*ب پایینم را گزیدم و تو بی آن که بدانی چه حلاوتی را در من به وجود آورده ای دستی در موهایت کشیدی :

-تقصیر من نیستا... سَروِه دست و پام می لرزه وقتی می بینمت, الان توی این لحظه دلم می خواد ؛طوری بغلت کنم و سفت بچسبمت ...اون قدر ببوسمت که تنت یادش نره تا ابد مال منی !

"مال منی" گفتنتش در گوشم فریاد می زد تو برای رسامی ؛ رسام برای توئه

و چه خوش خیال بودیم که نمی دانستیم ما و عشق مان عروسک های خیمه شب بازی تقدیر هستیم ؛البته تقدیر این جا بی تقصیر ترین بود .

بی آن که نظر مرا بپرسند رخت عروس بر تنم کرده بودند و او را جای تو امشب داماد گذاشته بودند.

عاقد منتظر بود!

و من با کش و واکش می خواستم شهامت به خرج دهم و لجبازی کنم؛ با بزرگ تر ها و یک نه محکم بگویم! اما خسته تر از آن بودم .
یک نه آرام را گفته بودم و جای جای بدنم کبود بود ؛ زیر مشت و لگد هایشان تا پای جان دادن رفته بودم ,اما هفت جان بودم که هنوز زنده ماندم .

دل تنگ بودم و مغزم دیگر کشش هیچ چیز را نداشت , دلخور بودم ؛ از پدرم ... مادرم ... حتی داماد ... من بارها به همه یشان گفته بودم؛ جوابم یک نه است!

با صدای دست و سوت و کِل بی آن که به مغزم فشاری آورم؛ فهمیدم, یک بله کم جان را گفته ام!


"این خطبه خوانده شده حرام بود"

من در این لحظه مرگ نمی خواستم خودکشی کار من نبود؛ من گناهی مرتکب نشده بودم , که به خاطر آن جانم را بگیرم, گناهکاران آنان بودند که بی توجه به من دوخته و بریده بودند و چارقد را بر سرم محکم کرده بودند و مسیر خانه ی شوهر رانشانم داده بودند.

من جان می خواستم تا ادامه دهم و دختری به دنیا بیاورم تا به او بفهمانم دختر بودن چه زیباست, چه کیفی دارد دختر باشی موهایت را به دست باد دهی و به تماشای رقاصی موهایت در باد بنشینی!

من باید می ماندم و عاشقی هایش را می دیدم و او را به معشوقش می رساندم و بعد با خیال آسوده به سوی نور می رفتم !
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

بالا