• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان یادگارهای کبود | اثر لیلا مرادی کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Leila.navel80
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 31
  • بازدیدها 180
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
404
لایک‌ها
1,486
امتیازها
73
کیف پول من
6,389
Points
471
آخرش را با لحن بامزه‌ای کشید و چشمک ریزی هم کنج حرفش اضافه کرد‌. هیس کوتاهی گفت و تشر رفت. فاطمه بی‌توجه، استکان چای را همراه با پولکی جلویش گذاشت‌.
- بیا، بیا یه چای بخور تا حرصت بیرون بریزه.‌
چپ‌چپ نگاهش کرد و پشت میز نشست.
- بذار ببینم واسه خودت هم همین رو میگی یا نه.
شانه بالا انداخت و آهی کشید.
- کی میشه بخت ما هم باز بشه، خدا می‌دونه.
پقی زیر خنده زد.
- دیوونه! لنگ شوهری؟ وای اگه بدونی کی دوست دا... ‌.
حرفش را ادامه نداد و سریع دست به د*ه*ان گرفت؛ اما دیگر دیر شده بود، چون حالا فاطمه با چشم‌هایی درشت شده، اندازه‌ی توپ تنیس خیره‌اش بود.
- چی؟ کی دوستم داره؟ چرا حرفت رو قطع کردی؟!
ماند چه بگوید. «وای ماه‌بانو، هیچی نشده که! دیگه آبیه که ریخته شده، ادامه‌ش رو هم بگو.» ل*بش را با زبان خیس کرد و قولنج دستانش را شکست. این مردها چطور ابراز علاقه می‌کنند؟! به واقع که سخت بود.
- وای، جون بکن دیگه!
لبخندی زد. چه‌قدر کم‌طاقت بود.
- خب‌‌‌... خب... اگه... اگه بگم دا... داداشم بهت... علاقه داره... چی میگی؟
سر بالا گرفت تا واکنشش را ببیند. دهانش مثل غار باز مانده بود و چشمان قهوه‌ایش هم اندازه گردو از کاسه بیرون زده بود. دستش را جلوی صورت ماتش تکان داد.
- هوی با توام، سکته کردی الحمدالله!
شانه‌هایش بالا پرید.
- هان؟
پوفی کشید.
- چته تو؟ نگو که تا الان نفهمیدی! بابا داداشم خیلی دوست داره، مغزم رو خورد هی می‌گفت کی به فاطمه میگی، کی به فاطمه میگی!
هنوز در شوک بود و درست نمی‌توانست کلمات را ادا کند.
- با... باورم نمی‌شه! مه... مهران؟!
از روی میز دستش را گرفت.
- باورت بشه. بله خانوم، مهران خودمون، داداش گل بنده. حالا وکیلم؟
پشت چشمی نازک کرد و دستش را از میان انگشتانش برداشت.
- خب حالا، چرا خودش بهم نگفت پس؟!
عاقل‌اندرسفیانه نگاهش کرد.
- می‌خواست اول نظرت رو بدونه، بعد پا پیش بزاره. خب معلومه که تو هم... .
حرفش را ادامه نداد و لبخند معنی‌داری زد. فاطمه که با شنیدن این خبر حسابی اعتماد به نفسش بالا زده بود، دست به سی*ن*ه شد و ابرویی بالا انداخت.
- باید فکرهام رو کنم، به هر حال شاید به هم نخوریم.
- برو بابا! از داداشم بهتر کجا می‌خوای پیدا کنی؟ خیلی دلت هم بخواد.
لبخندش را به زور جمع کرد و چند بار تندتند پلک زد.
- اوه بله، داداشتون شاهزاده انگلیسه!
با حرص استکان را برداشت و تهدیدآمیز گفت:
- فاطی می‌سوزونمت‌ ها! کم چرت بگو.
دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و با ترس ساختگی گفت.
- باشه بابا، اعصاب نداری ها! اصلاً من باید جدی فکر کنم، مگه مغز خر خوردم زن‌داداشت شم! با این اخلاقت امنیت جانی ندارم.
چپ‌چپ نگاهش کرد و زیر ل*ب استغفراللهی گفت. دختره‌ی دیوانه! معلوم بود که از خدا خواسته‌ست؛ انگار فقط منتظر یک اشاره از جانب مهران بود. ظهر برای ناهار به خانه‌شان برگشتند. نرگس‌خانم کلی اصرار کرد که بمانند ولی قبول نکردند. سریع لباس‌هایش را عوض کرد و دوش کوتاهی گرفت. تا پایش را در اتاق گذاشت، چشمش به مهران افتاد که پشت میز کامپیوتر نشسته بود. حوله را از روی موهای خیسش برداشت.
- داری چی کار می‌کنی؟
بدون این‌که نگاهش را از صفحه‌ی مانیتور بگیرد، جواب داد:
- یه چند تا قرارداد کاریه، باید بررسیش کنم. لپ‌تابم مشکل پیدا کرده، دادمش دست یکی از دوست‌هام درستش کنه.
سری تکان داد و جلوی آینه ایستاد تا موهایش را با سشوار خشک کند. همان‌طور که مشغول کارش بود، نیم‌نگاهی به برادرش انداخت.
- میگم، مهران؟
وقتی جوابی از سویش دریافت نکرد پوفی کشید.
- هی مهری‌ جون؟!
با این حرفش، برزخی به طرفش چرخید.
- درد و مهری! دختر تو آدم نمی‌شی، نه؟
تخس جوابش را داد.
- نه! خب اول مهران صدات زدم جواب ندادی، تقصیر خودته، به من چه!
چپ‌چپ نگاهش کرد و مشغول ادامه‌ی کارش شد.
- خب بنال، کارت رو بگو.
با قهر رو گرفت.
- حالا که این‌طور گفتی، صد سال سیاه نمی‌گم تا توی خماریش بمونی.
پوفی کشید. نشسته روی صندلی به طرفش برگشت و دست به سی*ن*ه شد.
- خب بفرما، من سرا پا گوشم، فقط وای به حالت بخوای باز مزخرف بگی، من می‌دونم و تو!
با شیطنت نگاهش کرد و نوچی کرد.
- حتی اگه بگم با فاطمه حرف زدم؟!
صورتش از حالت جدی در آمد. با ابروهای بالا‌‌ رفته نگاهش کرد.
- جدی میگی‌؟ جان من ماه‌بانو؟
خندید و نگاهش را به آینه داد.
- بله که راست میگم. هنوز هم نمی‌خوای بشنوی؟
کد:
آخرش را با لحن بامزه‌ای کشید و چشمک ریزی هم کنج حرفش اضافه کرد‌. هیس کوتاهی گفت و تشر رفت. فاطمه بی‌توجه، استکان چای را همراه با پولکی جلویش گذاشت‌.
- بیا، بیا یه چای بخور تا حرصت بیرون بریزه.‌
چپ‌چپ نگاهش کرد و پشت میز نشست.
- بذار ببینم واسه خودت هم همین رو میگی یا نه.
شانه بالا انداخت و آهی کشید.
- کی میشه بخت ما هم باز بشه، خدا می‌دونه.
پقی زیر خنده زد.
- دیوونه! لنگ شوهری؟ وای اگه بدونی کی دوست دا... ‌.
حرفش را ادامه نداد و سریع دست به د*ه*ان گرفت؛ اما دیگر دیر شده بود، چون حالا فاطمه با چشم‌هایی درشت شده، اندازه‌ی توپ تنیس خیره‌اش بود.
- چی؟ کی دوستم داره؟ چرا حرفت رو قطع کردی؟!
ماند چه بگوید. «وای ماه‌بانو، هیچی نشده که! دیگه آبیه که ریخته شده، ادامه‌ش رو هم بگو.» ل*بش را با زبان خیس کرد و قولنج دستانش را شکست. این مردها چطور ابراز علاقه می‌کنند؟! به واقع که سخت بود.
- وای، جون بکن دیگه!
لبخندی زد. چه‌قدر کم‌طاقت بود.
- خب‌‌‌... خب... اگه... اگه بگم دا... داداشم بهت... علاقه داره... چی میگی؟
سر بالا گرفت تا واکنشش را ببیند. دهانش مثل غار باز مانده بود و چشمان قهوه‌ایش هم اندازه گردو از کاسه بیرون زده بود. دستش را جلوی صورت ماتش تکان داد.
- هوی با توام، سکته کردی الحمدالله!
شانه‌هایش بالا پرید.
- هان؟
پوفی کشید.
- چته تو؟ نگو که تا الان نفهمیدی! بابا داداشم خیلی دوست داره، مغزم رو خورد هی می‌گفت کی به فاطمه میگی، کی به فاطمه میگی!
هنوز در شوک بود و درست نمی‌توانست کلمات را ادا کند.
- با... باورم نمی‌شه! مه... مهران؟!
از روی میز دستش را گرفت.
- باورت بشه. بله خانوم، مهران خودمون، داداش گل بنده. حالا وکیلم؟
پشت چشمی نازک کرد و دستش را از میان انگشتانش برداشت.
- خب حالا، چرا خودش بهم نگفت پس؟!
عاقل‌اندرسفیانه نگاهش کرد.
- می‌خواست اول نظرت رو بدونه، بعد پا پیش بزاره. خب معلومه که تو هم... .
حرفش را ادامه نداد و لبخند معنی‌داری زد. فاطمه که با شنیدن این خبر حسابی اعتماد به نفسش بالا زده بود، دست به سی*ن*ه شد و ابرویی بالا انداخت.
- باید فکرهام رو کنم، به هر حال شاید به هم نخوریم.
- برو بابا! از داداشم بهتر کجا می‌خوای پیدا کنی؟ خیلی دلت هم بخواد.
لبخندش را به زور جمع کرد و چند بار تندتند پلک زد.
- اوه بله، داداشتون شاهزاده انگلیسه!
با حرص استکان را برداشت و تهدیدآمیز گفت:
- فاطی می‌سوزونمت‌ ها! کم چرت بگو.
دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و با ترس ساختگی گفت.
- باشه بابا، اعصاب نداری ها! اصلاً من باید جدی فکر کنم، مگه مغز خر خوردم زن‌داداشت شم! با این اخلاقت امنیت جانی ندارم.
چپ‌چپ نگاهش کرد و زیر ل*ب استغفراللهی گفت. دختره‌ی دیوانه! معلوم بود که از خدا خواسته‌ست؛ انگار فقط منتظر یک اشاره از جانب مهران بود. ظهر برای ناهار به خانه‌شان برگشتند. نرگس‌خانم کلی اصرار کرد که بمانند ولی قبول نکردند. سریع لباس‌هایش را عوض کرد و دوش کوتاهی گرفت. تا پایش را در اتاق گذاشت، چشمش به مهران افتاد که پشت میز کامپیوتر نشسته بود. حوله را از روی موهای خیسش برداشت.
- داری چی کار می‌کنی؟
بدون این‌که نگاهش را از صفحه‌ی مانیتور بگیرد، جواب داد:
- یه چند تا قرارداد کاریه، باید بررسیش کنم. لپ‌تابم مشکل پیدا کرده، دادمش دست یکی از دوست‌هام درستش کنه.
سری تکان داد و جلوی آینه ایستاد تا موهایش را با سشوار خشک کند. همان‌طور که مشغول کارش بود، نیم‌نگاهی به برادرش انداخت.
- میگم، مهران؟
وقتی جوابی از سویش دریافت نکرد پوفی کشید.
- هی مهری‌ جون؟!
با این حرفش، برزخی به طرفش چرخید.
- درد و مهری! دختر تو آدم نمی‌شی، نه؟
تخس جوابش را داد.
- نه! خب اول مهران صدات زدم جواب ندادی، تقصیر خودته، به من چه!
چپ‌چپ نگاهش کرد و مشغول ادامه‌ی کارش شد.
- خب بنال، کارت رو بگو.
با قهر رو گرفت.
- حالا که این‌طور گفتی، صد سال سیاه نمی‌گم تا توی خماریش بمونی.
پوفی کشید. نشسته روی صندلی به طرفش برگشت و دست به سی*ن*ه شد.
- خب بفرما، من سرا پا گوشم، فقط وای به حالت بخوای باز مزخرف بگی، من می‌دونم و تو!
با شیطنت نگاهش کرد و نوچی کرد.
- حتی اگه بگم با فاطمه حرف زدم؟!
صورتش از حالت جدی در آمد. با ابروهای بالا‌‌ رفته نگاهش کرد.
- جدی میگی‌؟ جان من ماه‌بانو؟
خندید و نگاهش را به آینه داد.
- بله که راست میگم. هنوز هم نمی‌خوای بشنوی؟
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
404
لایک‌ها
1,486
امتیازها
73
کیف پول من
6,389
Points
471
می‌دانست که با حرف‌هایش، صبر مهران سرریز می‌شود‌. جستی از صندلی برخاست و به سمتش آمد.
- من غلط کنم نخوام بشنوم! جون هر کی دوست داری اذیت نکن، بگو چی گفت.
اخم ریزی کرد و موهایش را با کش بست. مرد گنده این ادا و اطوارها چه معنی داشت؟!
- اول این‌که قسم نده، دوماً، می‌خواستی چی بگه دختر بیچاره؟ دلش پیش کَس دیگه‌ای گیره.
به عینی دید که رنگش پرید و انگار روی برق آتشین چشمان خاکستری‌اش، آب سرد ریخته باشند که یکهو محو و خاموش شد. «آخ ماه‌بانو، بدجنس بازیت گل کرده؟ داداشت سکته نکنه! ای لال بشی تو!» ریز خندید و جلویش ایستاد.
- چیه خب؟ فاطی نشد یکی دیگه، واسه تو که دختر قحطی نیومده.
با حالی خ*را*ب از روی دیوار سر خورد و بی‌رمق روی فرش پهن شده‌ی کف اتاق فرود آمد. نخواست بیشتر از این اذیتش کند. به طرفش رفت و جلوی پایش نشست.
- بابا شوخی کردم، اون هم عاشقته، فقط منتظر جناب‌عالی بود!
دید که صورتش، از سفیدی به سرخ تغییر رنگ داد. متعجب سر بالا گرفت، که لبخند پررنگی زد و سر تکان داد.
- به خدا راست میگم.
از فرط ناباوری به لکنت افتاد.
- تو... تو... .
تازه فهمید دخترک دستش انداخته بود. اخم درهم کشید و جلدی به سمتش خیز برداشت که جیغ کشان مثل میگ‌میگ از جا پرید.
- می‌کشمت! یه جا قایم شو تا دستم بهت نرسه دختره‌ی خیره‌سر.
دو پا داشت، دو تای دیگر هم قرض گرفت. همان‌طور در راه می‌خندید. مهران هم با آن قد و هیکلش عین گودزیلا به دنبالش بود. تا پایش به سالن رسید، پشت سر پدرش که در حال دیدن اخبار بود قایم شد و نفس‌نفس زنان گفت:
- بابا یه چی به این دیوونه بگو، زنجیر پاره کرده!
حاج‌طاهر هاج و واج نگاه به دخترش دوخت.
- الله‌ و اکبر! مگه بچه‌این؟!
سریع خودش را در آ*غ*و*ش پدرش جا داد.
- بابایی این پسرت من رو می‌کشه، جون من یه کاری کن.
مهران که تازه وارد سالن شده بود، با شنیدن این جمله از دهانش، پره‌های بینی‌اش از خشم باز و بسته شد. برزخی انگشت جلویش تکان داد.
- این بار رو فرار کردی؛ ولی بهم می‌رسیم، صبر کن.
حاج طاهر اخم‌هایش درهم رفت.
- چه خبره اینجا؟ ماه‌بانو باز چه آتیشی سوزوندی؟
قیافه‌اش را مظلوم کرد و ل*ب برچید.
- هیچی باباجون، این پسرت روانیه!
همان لحظه مادرش با سفره از آشپزخانه خارج شد و به هوای طرفداری از شاه پسرش، اعتراض کرد:
- نگاش کن، چه چشم سفیدی می‌کنه بلا گرفته!
با پهن کردن سفره و بساط ناهار، دیگر مجال دفاع کردن از خودش را نداد. مثل همیشه با کلی کل‌کل و خنده، غذا را که یک قیمه‌ی حسابی بود خوردند و بعد از استراحت کوتاهی آماده‌ی رفتن به مراسم شدند. دیدن امیرعلی در آن تیپ سرتاپا مشکی که مشغول شربت ریختن بود، قلبش را به تپش می‌انداخت. با جان و دل کار می‌کرد. به قول خودش: «مگه برای عزاداری امام حسین خستگی معنا داره!» کمی که خلوت شد فرصت را غنیمت شمرد و حوله به دست به طرفش رفت.
- بیا بگیر عرقت رو پاک کن.
امیرعلی، با دیدنش تعجب کرد. کم‌کم لبخند مهربانی روی ل*بش نشست، از همان‌ها که چال‌گونه‌ای سمت چپ صورتش می‌نشست و دل ماه‌بانو را با خودش می‌برد. یک لیوان شربت برایش ریخت و به سمتش گرفت.
- برو تو، هوا گرمه.
عاشق همین محبت‌های زیرپوستی‌اش بود. نگاهش به فاطمه افتاد که از ایوان خانه‌ به آن‌ها خیره بود.
«دختره‌ی دیوونه از همه چی می‌خواد خبر داشته باشه!» با صدای دروازه‌ی حیاط‌شان، سریع از امیر فاصله گرفت و به سمت خانه پا تند کرد. امیرعلی با خنده به رفتنش نگاه می‌کرد. بعد از مدت‌ها هنوز هم دخترک خجالت می‌کشید؛ البته برای او هم عادی نبود، هنوز هم همه چیز برایش رنگ و بوی تازگی داشت. این دختر همه چیزش خاص بود، حداقل برای خودش. در دل خوشحال بود. تا یک ماه دیگر این دوری‌ها به پایان می‌رسید، آن‌وقت می‌توانست برای همیشه ماه بانو را کنار خودش داشته باشد‌ با ضربه‌ای که به شانه‌اش خورد از عالم خیال بیرون آمد.
کد:
می‌دانست که با حرف‌هایش، صبر مهران سرریز می‌شود‌. جستی از صندلی برخاست و به سمتش آمد.
- من غلط کنم نخوام بشنوم! جون هر کی دوست داری اذیت نکن، بگو چی گفت.
اخم ریزی کرد و موهایش را با کش بست. مرد گنده این ادا و اطوارها چه معنی داشت؟!
- اول این‌که قسم نده، دوماً، می‌خواستی چی بگه دختر بیچاره؟ دلش پیش کَس دیگه‌ای گیره.
به عینی دید که رنگش پرید و انگار روی برق آتشین چشمان خاکستری‌اش، آب سرد ریخته باشند که یکهو محو و خاموش شد. «آخ ماه‌بانو، بدجنس بازیت گل کرده؟ داداشت سکته نکنه! ای لال بشی تو!» ریز خندید و جلویش ایستاد.
- چیه خب؟ فاطی نشد یکی دیگه، واسه تو که دختر قحطی نیومده.
با حالی خ*را*ب از روی دیوار سر خورد و بی‌رمق روی فرش پهن شده‌ی کف اتاق فرود آمد. نخواست بیشتر از این اذیتش کند. به طرفش رفت و جلوی پایش نشست.
- بابا شوخی کردم، اون هم عاشقته، فقط منتظر جناب‌عالی بود!
دید که صورتش، از سفیدی به سرخ تغییر رنگ داد. متعجب سر بالا گرفت، که لبخند پررنگی زد و سر تکان داد.
- به خدا راست میگم.
از فرط ناباوری به لکنت افتاد.
- تو... تو... .
تازه فهمید دخترک دستش انداخته بود. اخم درهم کشید و جلدی به سمتش خیز برداشت که جیغ کشان مثل میگ‌میگ از جا پرید.
- می‌کشمت! یه جا قایم شو تا دستم بهت نرسه دختره‌ی خیره‌سر.
دو پا داشت، دو تای دیگر هم قرض گرفت. همان‌طور در راه می‌خندید. مهران هم با آن قد و هیکلش عین گودزیلا به دنبالش بود. تا پایش به سالن رسید، پشت سر پدرش که در حال دیدن اخبار بود قایم شد و نفس‌نفس زنان گفت:
- بابا یه چی به این دیوونه بگو، زنجیر پاره کرده!
حاج‌طاهر هاج و واج نگاه به دخترش دوخت.
- الله‌ و اکبر! مگه بچه‌این؟!
سریع خودش را در آ*غ*و*ش پدرش جا داد.
- بابایی این پسرت من رو می‌کشه، جون من یه کاری کن.
مهران که تازه وارد سالن شده بود، با شنیدن این جمله از دهانش، پره‌های بینی‌اش از خشم باز و بسته شد. برزخی انگشت جلویش تکان داد.
- این بار رو فرار کردی؛ ولی بهم می‌رسیم، صبر کن.
حاج طاهر اخم‌هایش درهم رفت.
- چه خبره اینجا؟ ماه‌بانو باز چه آتیشی سوزوندی؟
قیافه‌اش را مظلوم کرد و ل*ب برچید.
- هیچی باباجون، این پسرت روانیه!
همان لحظه مادرش با سفره از آشپزخانه خارج شد و به هوای طرفداری از شاه پسرش، اعتراض کرد:
- نگاش کن، چه چشم سفیدی می‌کنه بلا گرفته!
با پهن کردن سفره و بساط ناهار، دیگر مجال دفاع کردن از خودش را نداد. مثل همیشه با کلی کل‌کل و خنده، غذا را که یک قیمه‌ی حسابی بود خوردند و بعد از استراحت کوتاهی آماده‌ی رفتن به مراسم شدند. دیدن امیرعلی در آن تیپ سرتاپا مشکی که مشغول شربت ریختن بود، قلبش را به تپش می‌انداخت. با جان و دل کار می‌کرد. به قول خودش: «مگه برای عزاداری امام حسین خستگی معنا داره!» کمی که خلوت شد فرصت را غنیمت شمرد و حوله به دست به طرفش رفت.
- بیا بگیر عرقت رو پاک کن.
امیرعلی، با دیدنش تعجب کرد. کم‌کم لبخند مهربانی روی ل*بش نشست، از همان‌ها که چال‌گونه‌ای سمت چپ صورتش می‌نشست و دل ماه‌بانو را با خودش می‌برد. یک لیوان شربت برایش ریخت و به سمتش گرفت.
- برو تو، هوا گرمه.
عاشق همین محبت‌های زیرپوستی‌اش بود. نگاهش به فاطمه افتاد که از ایوان خانه‌ به آن‌ها خیره بود.
«دختره‌ی دیوونه از همه چی می‌خواد خبر داشته باشه!» با صدای دروازه‌ی حیاط‌شان، سریع از امیر فاصله گرفت و به سمت خانه پا تند کرد. امیرعلی با خنده به رفتنش نگاه می‌کرد. بعد از مدت‌ها هنوز هم دخترک خجالت می‌کشید؛ البته برای او هم عادی نبود، هنوز هم همه چیز برایش رنگ و بوی تازگی داشت. این دختر همه چیزش خاص بود، حداقل برای خودش. در دل خوشحال بود. تا یک ماه دیگر این دوری‌ها به پایان می‌رسید، آن‌وقت می‌توانست برای همیشه ماه بانو را کنار خودش داشته باشد‌ با ضربه‌ای که به شانه‌اش خورد از عالم خیال بیرون آمد.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
404
لایک‌ها
1,486
امتیازها
73
کیف پول من
6,389
Points
471
از دیدن پدرش، خجالت‌زده سر پایین انداخت.
- جان حاجی؟ چیزی شده؟
حاج احمد با لبخند کمی نگاهش کرد و بعد به طرف انباری راه افتاد.
- بیا انبار بسته های ظرف و دوغ رو باهام بیرون بیار پسر.
چشمی گفت و به دنبالش وارد انباری شد. در این شش ماه اصلاً رفتار شک برانگیزی، از خودش نشان نداده بود که پیش خانواده‌اش لو برود؛ اما از دیشب که فهمیده بودند، تمام حرکاتش ضایع شده بود. پدرش هم خوب می‌دانست که زیاد پا پی‌اش نمی‌شد.
***
روزها از پی هم می‌گذشت. کم کم عزاداری‌ها هم بیشتر و پرشورتر میشد. این ایام را خیلی دوست داشت. روزها همراه فاطمه و حنا در هئیت‌ها بود و شب‌ها هم همراه مادرش به مسجد می‌رفت. هر شب بساط غذاهای نذری برپا بود؛ امروز هم آن‌ها قیمه درست کرده بودند تا در محل پخش کنند. چادر مشکی‌اش را، روی سرش گذاشت و به طرف حیاط رفت. خانم جانش با دیدنش، صدا بلند کرد:
- ای خوب شد اومدی مادر، بیا این سینی رو ازم بگیر زودتر غذاها رو پخش کنیم بهتره. مردم زود مسجد میرن.
چشمی گفت و سینی را از دستش گرفت. اول از همه، زنگ در خانه‌ی خاله نرگس را زد. برخلاف تصورش امیر در را باز کرد. فکر می‌کرد به مسجد رفته باشد اما خانه بود. سلام آرامی گفت و ظرف غذا را به سمتش گرفت. امیرعلی، محجوبانه تشکر کرد. بوی خوش‌عطر و مدهوش کننده قیمه‌ی نذری را به مشام کشید. در حالی که درب ظرف را باز می‌کرد، خطاب به دخترک گفت:
- به‌به! دست‌پخت خاله طلعته دیگه؟
سری به تایید تکان داد. خواست چیزی بگوید که صدای نرگس‌ خانم از داخل حیاط بلند شد:
_کیه مادر؟
امیر از همان‌جا جوابش را داد:
- ماه‌بانو خانمه.
لبخندی زد. جلوی بقیه همیشه احترام را نگه می‌داشت و هیچ‌وقت جرعت نمی‌کرد نامش را خالی صدا بزند. نرگس خانم با دیدنش گل از گلش شکفت.
- سلام دخترم، خدا ثواب بده. بیا تو، دم در بده.
سینی را در دستش جا‌به‌جا کرد و در مقابل نگاه سنگین امیر، خودش را به کوچه‌ی علی‌چپ زد.
- مرسی خاله، باید برم. فاطمه خونه نیست؟
- والا همین الان، پیش پای تو خونه بود، فرستادمش مغازه. سلام به مادرت و حاج‌ خانوم برسون عزیزم.
در جواب لبخندی زد و از آن‌جا دور شد. امیرعلی با نگاهش، تا موقعی که از جلوی دیدش محو شود، بدرقه‌اش کرد. چقدر در این چادر عربی خواستنی شده بود. یادش آمد همین چادر را در روز تولدش برایش خریده بود و چقدر اول سرش غر زد که بین این همه کادو نمی‌توانست پیشکش بهتری برایش فراهم بیاورد؟! اما حالا همان چادر را در تنش می‌دید. این دختر چه با خودش داشت که این همه انرژی به وجودش می‌ریخت؟ در سه ماهی که به خاطر ماموریت از شهر و دیارش دور بود، روز و شب از یادش خواب نداشت. همین دوری‌ها هم که با یادش سپری میشد هم براش شیرین بود. اما حالا نزدیکش بود و حس می‌کرد این روزها دلتنگی‌اش بیشتر شده است. انگار هر چقدر زمان می‌گذشت صبرش هم به مراتب کمتر میشد.
***
ماه‌بانو حسابی خسته شده بود. تمام درب خانه‌های همسایه‌ها را زده بود و حالا فقط یک خانه مانده بود. چادرش را روی سرش مرتب کرد‌. دست به سمت زنگ خانه برد که همان لحظه در باز شد. چند قدم عقب رفت. از دیدن حسام که با چهره‌ای اخم‌آلود نگاهش می‌کرد، ابروهایش بالا پرید. نفهمید چرا به من‌ومن افتاد.
- س... سلام.
پوزخندی زد و دستی به موهای تافت‌زده‌ی سیاهش کشید.
- چیه؟ مگه هیولا دیدی به لکنت افتادی؟! کاری داشتی اینجا؟
اخم محوی از رفتار تند و بی‌ادبانه‌اش، بین ابرویش نشست. این مرد برخلاف مردهای دیگر، اصلاً ذره‌ای هم خجالت نمی‌کشید. «ببین چقدر راحت حرف می‌زنه!» با همان اخم، ظرف غذا را به سمتش گرفت.
- بفرمایید، نذریه.
از بالای چشم نگاهش کرد و غذا را از دستش گرفت. دم در حنا را صدا زد و هم‌زمان نیم‌نگاهی به چهره‌ی خسته و عرق‌ زده دخترک انداخت. از شرم نگاه به هر سمت و سویی می‌برد، جز او. چادرش را چنان سفت زیر گلو چسبیده بود، مبادا از سرش سر بخورد. حنا با دیدنش تعجب کرد.
- عه تویی ماه‌بانو؟! بیا تو.
از دیدنش لبخند زد. ک*بودی گوشه‌ی ل*ب و صورتش کم‌رنگ‌تر شده بود.
- مرسی عزیزم. براتون نذری آورده بودم. مسجد می‌بینمت.
حنا دستی برایش تکان داد و از او خداحافظی کرد. موقع برگشتن به خانه، صدای جیغ لاستیک‌های ماشین حسام هم بلند شد‌. معلوم نبود شب عاشورا داشت کجا می‌رفت. «همه میرن مسجد کمک؛ اما این آقا عین خیالش نیست!» بیچاره حاج‌حسین، چقدر از دستش حرص می‌خورد؛ همین یک پسر را دارد و با این کارها و رفتارهایش، داشت خانوادش را پیر می‌کرد. خاله ستاره می‌گفت: «هر دختری بهش نشون می‌دیم قبول نمی‌کنه. صبح تا شب چسبیده به حجره و کار رو ول نمی‌کنه.» بیچاره ستاره خانم! خب مثل هر مادر دیگری آرزوی داماد شدن پسرش را دارد. ولی آخر کی با این پسر گند اخلاقش ازدواج می‌کند؟! خدا می‌دانست.
***
طبقه پایین مسجد، در حسینیه کنار فاطمه مشغول دعا خواندن بود. با شنیدن مداحی‌ها چشمه اشکش جوشید. آدم احساساتی بود و اشکش هم دم مشکش. دلش کباب بود برای حضرت زینب که هیچ یار و یاوری کنارش نبود. چطور توانسته بود میان دشمن کمر راست کند، با آن همه مصیبتی که سرش آمده بود؟! اویی که امیر سه ماه به مناطق محروم رفته بود برای کمک، دلش عین سیر و سرکه می‌جوشید و از نگرانی روز و شبش را قاطی می‌کرد. هضم از دست دادن خانواده، برادر و همه کَست، در جنگ، در حالی که قاتل زندگی‌ات هم روبه‌رویت باشد، چقدر سخت می‌تواند باشد، تلخ مثل زهر.
کد:
از دیدن پدرش، خجالت‌زده سر پایین انداخت.
- جان حاجی؟ چیزی شده؟
حاج احمد با لبخند کمی نگاهش کرد و بعد به طرف انباری راه افتاد.
- بیا انبار بسته های ظرف و دوغ رو باهام بیرون بیار پسر.
چشمی گفت و به دنبالش وارد انباری شد. در این شش ماه اصلاً رفتار شک برانگیزی، از خودش نشان نداده بود که پیش خانواده‌اش لو برود؛ اما از دیشب که فهمیده بودند، تمام حرکاتش ضایع شده بود. پدرش هم خوب می‌دانست که زیاد پا پی‌اش نمی‌شد.
***
روزها از پی هم می‌گذشت. کم کم عزاداری‌ها هم بیشتر و پرشورتر میشد. این ایام را خیلی دوست داشت. روزها همراه فاطمه و حنا در هئیت‌ها بود و شب‌ها هم همراه مادرش به مسجد می‌رفت. هر شب بساط غذاهای نذری برپا بود؛ امروز هم آن‌ها قیمه درست کرده بودند تا در محل پخش کنند. چادر مشکی‌اش را، روی سرش گذاشت و به طرف حیاط رفت. خانم جانش با دیدنش، صدا بلند کرد:
- ای خوب شد اومدی مادر، بیا این سینی رو ازم بگیر زودتر غذاها رو پخش کنیم بهتره. مردم زود مسجد میرن.
چشمی گفت و سینی را از دستش گرفت. اول از همه، زنگ در خانه‌ی خاله نرگس را زد. برخلاف تصورش امیر در را باز کرد. فکر می‌کرد به مسجد رفته باشد اما خانه بود. سلام آرامی گفت و ظرف غذا را به سمتش گرفت. امیرعلی، محجوبانه تشکر کرد. بوی خوش‌عطر و مدهوش کننده قیمه‌ی نذری را به مشام کشید. در حالی که درب ظرف را باز می‌کرد، خطاب به دخترک گفت:
- به‌به! دست‌پخت خاله طلعته دیگه؟
سری به تایید تکان داد. خواست چیزی بگوید که صدای نرگس‌ خانم از داخل حیاط بلند شد:
_کیه مادر؟
امیر از همان‌جا جوابش را داد:
- ماه‌بانو خانمه.
لبخندی زد. جلوی بقیه همیشه احترام را نگه می‌داشت و هیچ‌وقت جرعت نمی‌کرد نامش را خالی صدا بزند. نرگس خانم با دیدنش گل از گلش شکفت.
- سلام دخترم، خدا ثواب بده. بیا تو، دم در بده.
سینی را در دستش جا‌به‌جا کرد و در مقابل نگاه سنگین امیر، خودش را به کوچه‌ی علی‌چپ زد.
- مرسی خاله، باید برم. فاطمه خونه نیست؟
- والا همین الان، پیش پای تو خونه بود، فرستادمش مغازه. سلام به مادرت و حاج‌ خانوم برسون عزیزم.
در جواب لبخندی زد و از آن‌جا دور شد. امیرعلی با نگاهش، تا موقعی که از جلوی دیدش محو شود، بدرقه‌اش کرد. چقدر در این چادر عربی خواستنی شده بود. یادش آمد همین چادر را در روز تولدش برایش خریده بود و چقدر اول سرش غر زد که بین این همه کادو نمی‌توانست پیشکش بهتری برایش فراهم بیاورد؟! اما حالا همان چادر را در تنش می‌دید. این دختر چه با خودش داشت که این همه انرژی به وجودش می‌ریخت؟ در سه ماهی که به خاطر ماموریت از شهر و دیارش دور بود، روز و شب از یادش خواب نداشت. همین دوری‌ها هم که با یادش سپری میشد هم براش شیرین بود. اما حالا نزدیکش بود و حس می‌کرد این روزها دلتنگی‌اش بیشتر شده است. انگار هر چقدر زمان می‌گذشت صبرش هم به مراتب کمتر میشد.
***
ماه‌بانو حسابی خسته شده بود. تمام درب خانه‌های همسایه‌ها را زده بود و حالا فقط یک خانه مانده بود. چادرش را روی سرش مرتب کرد‌. دست به سمت زنگ خانه برد که همان لحظه در باز شد. چند قدم عقب رفت. از دیدن حسام که با چهره‌ای اخم‌آلود نگاهش می‌کرد، ابروهایش بالا پرید. نفهمید چرا به من‌ومن افتاد.
- س... سلام.
پوزخندی زد و دستی به موهای تافت‌زده‌ی سیاهش کشید.
- چیه؟ مگه هیولا دیدی به لکنت افتادی؟! کاری داشتی اینجا؟
اخم محوی از رفتار تند و بی‌ادبانه‌اش، بین ابرویش نشست. این مرد برخلاف مردهای دیگر، اصلاً ذره‌ای هم خجالت نمی‌کشید. «ببین چقدر راحت حرف می‌زنه!» با همان اخم، ظرف غذا را به سمتش گرفت.
- بفرمایید، نذریه.
از بالای چشم نگاهش کرد و غذا را از دستش گرفت. دم در حنا را صدا زد و هم‌زمان نیم‌نگاهی به چهره‌ی خسته و عرق‌ زده دخترک انداخت. از شرم نگاه به هر سمت و سویی می‌برد، جز او. چادرش را چنان سفت زیر گلو چسبیده بود، مبادا از سرش سر بخورد. حنا با دیدنش تعجب کرد.
- عه تویی ماه‌بانو؟! بیا تو.
از دیدنش لبخند زد. ک*بودی گوشه‌ی ل*ب و صورتش کم‌رنگ‌تر شده بود.
- مرسی عزیزم. براتون نذری آورده بودم. مسجد می‌بینمت.
حنا دستی برایش تکان داد و از او خداحافظی کرد. موقع برگشتن به خانه، صدای جیغ لاستیک‌های ماشین حسام هم بلند شد‌. معلوم نبود شب عاشورا داشت کجا می‌رفت. «همه میرن مسجد کمک؛ اما این آقا عین خیالش نیست!» بیچاره حاج‌حسین، چقدر از دستش حرص می‌خورد؛ همین یک پسر را دارد و با این کارها و رفتارهایش، داشت خانوادش را پیر می‌کرد. خاله ستاره می‌گفت: «هر دختری بهش نشون می‌دیم قبول نمی‌کنه. صبح تا شب چسبیده به حجره و کار رو ول نمی‌کنه.» بیچاره ستاره خانم! خب مثل هر مادر دیگری آرزوی داماد شدن پسرش را دارد. ولی آخر کی با این پسر گند اخلاقش ازدواج می‌کند؟! خدا می‌دانست.
***
طبقه پایین مسجد، در حسینیه کنار فاطمه مشغول دعا خواندن بود. با شنیدن مداحی‌ها چشمه اشکش جوشید. آدم احساساتی بود و اشکش هم دم مشکش. دلش کباب بود برای حضرت زینب که هیچ یار و یاوری کنارش نبود. چطور توانسته بود میان دشمن کمر راست کند، با آن همه مصیبتی که سرش آمده بود؟! اویی که امیر سه ماه به مناطق محروم رفته بود برای کمک، دلش عین سیر و سرکه می‌جوشید و از نگرانی روز و شبش را قاطی می‌کرد. هضم از دست دادن خانواده، برادر و همه کَست، در جنگ، در حالی که قاتل زندگی‌ات هم روبه‌رویت باشد، چقدر سخت می‌تواند باشد، تلخ مثل زهر.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
404
لایک‌ها
1,486
امتیازها
73
کیف پول من
6,389
Points
471
بعد از تمام شدن روضه احساس سبکی می‌کرد. نگاهی به فاطمه انداخت. چشم‌های هردویشان قرمز و پف کرده به نظر می‌رسید. حنا که کنار دستش نشسته بود، در گوشش آهسته گفت:
- اون خانمه رو ببین، از همون اول هی تو رو زیر نظر داره.
به جایی که اشاره کرده بود چشم دوخت. همان خانمی بود که آن شب با مادرش صحبت کرده بود. «پوف! دست برنمی‌دارن!» مادرش از او خواسته بود بعد از پایان مراسم‌ها جوابش را بدهد؛ جوابش واضح بود، حتی اگر پسرش همه چیز تمام هم باشد او به این ازدواج راضی نمی‌شد. در قلبش فقط جای یک نفر بود و او کسی نبود جز امیرعلی. باید حتماً فردا به مادرش می‌گفت. بعد از شام، همه برای انجام دسته‌جات عزاداری بیرون رفتند. خانم‌ها همه سی*ن*ه می‌زدند و مردها هم گروه گروه، مشغول زنجیر زدن بودند. با سقلمه‌ی فاطمه به خودش آمد.
- اون‌جا رو نگاه ماه‌بانو!
رد نگاهش را گرفت که چشمش به مهران و امیر افتاد. قلبش ریخت. در این هوای سرد فقط یک پیراهن مشکی تنش بود. چقدر گفت که کاپشنش را تنش کند. اصلاً متوجه‌ی سرما نبود. با عشق زنجیر زدنش را تماشا می‌کرد. از یاد این‌که فردا به سیستان برمی‌گردد، قلبش از هم فشرده شد. دلش از حالا برایش تنگ میشد.‌ به او قول داده بود که بعد از این، تا یک‌سال دیگر ماموریت‌های راه دور را قبول نمی‌کند. درکش می‌کرد. نظامی بود و مسئولیت داشت که به چنین مناطق پر خطری برود؛ اما دلش خون میشد. ل*ب مرز خطرناک بود. امیرعلی سعی می‌کرد نگرانی‌هایش را رفع کند. با حرف های پر از آرامشش کمی دلش آرام میشد. نیمه‌های شب بود که مراسم‌ تمام شد. همراه خانواده‌اش از مسجد بیرون زد. جلوی در، با فاطمه هم خداحافظی کرد. نگاهش به امیر افتاد که داشت با رفیقش صحبت می‌کرد. متوجه سنگینی نگاهش شد و سر برگرداند. امشب چشم می‌گرداند که بتواند ماهش را ببیند، حالا روبه‌رویش بود. کاش می‌توانست قبل از رفتن با او کمی خلوت کند. در این‌جا فقط با چشم‌هایشان حرف می‌زدند. ماه‌بانو از روشن شدن صفحه موبایلش، نگاه دزدید و پیامی که برایش آمده بود را باز کرد. لبخند محوی روی ل*بش نشست که از چشم مادرش دور نماند.
- کیه دختر، نصفه‌شب نیشت رو باز کردی؟!
دستپاچه به خودش تکانی داد و کنار مادرش شروع به قدم زدن کرد.
- هیچی مامان، یاد یه چی افتادم.
برای این‌که از سوال و جواب‌های مادرش در امان بماند، به گام‌هایش سرعت بیشتری داد و سریع پیام را باز کرد.
«موقع نماز صبح بیا بالای پشت بوم، برای خداحافظی.»
لحظه‌ای تعلل کرد. ایستاد و سر برگرداند. در آن شلوغی نگاهش را شکار کرد و لبخند معنی‌داری به رویش پاشید. با غرغر مادرش سریع خودش را جمع و جور کرد و برای این‌که رسوا نشود برگشت برود که یکهو سرش به چیز سفتی خورد و تعادلش به‌هم ریخت؛ داشت پخش زمین میشد که دستی حائل شانه‌هایش شد و از زمین بلندش کرد. با ترس و بهت سر بالا گرفت. از دیدن حسام چشمانش گرد شد و ل*ب گزید. «خاک بر سرت کنند ماهی! پاک آبروت رفت.» امیرعلی از صدای همهمه خودش را زود به ماه‌بانو رساند و تا او را در آن وضعیت دید، گیج و منگ چشم ریز کرد. طلعت خانم سراسیمه جلو آمد و از چادر دخترک گرفت و به سمت خودش کشانید.
- چرا حواست نیست دختر؟! حالت خوبه؟
نگاهش را به سختی بالا آورد. امیرعلی نگران به او زل زده بود. از خجالت دوباره سرش را پایین انداخت و ل*ب زد:
- خوبم مامان، بریم.
حتی نماند تا از حسام تشکر کند. لحظه‌ی آخر نگاهش به آن دو چشمان دریده و وحشی‌اش افتاد که با اخم همیشگی و صلاب خاص خودش، دست در جیب شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش خیره‌اش بود. قلبش در سی*ن*ه تند می‌تپید. «ای خدا! من آخر سر دیوونه میشم از دست امیر. آخه بگو الان وقت پیامک دادنه!»
کد:
بعد از تمام شدن روضه احساس سبکی می‌کرد. نگاهی به فاطمه انداخت. چشم‌های هردویشان قرمز و پف کرده به نظر می‌رسید. حنا که کنار دستش نشسته بود، در گوشش آهسته گفت:
- اون خانمه رو ببین، از همون اول هی تو رو زیر نظر داره.
به جایی که اشاره کرده بود چشم دوخت. همان خانمی بود که آن شب با مادرش صحبت کرده بود. «پوف! دست برنمی‌دارن!» مادرش از او خواسته بود بعد از پایان مراسم‌ها جوابش را بدهد؛ جوابش واضح بود، حتی اگر پسرش همه چیز تمام هم باشد او به این ازدواج راضی نمی‌شد. در قلبش فقط جای یک نفر بود و او کسی نبود جز امیرعلی. باید حتماً فردا به مادرش می‌گفت. بعد از شام، همه برای انجام دسته‌جات عزاداری بیرون رفتند. خانم‌ها همه سی*ن*ه می‌زدند و مردها هم گروه گروه، مشغول زنجیر زدن بودند. با سقلمه‌ی فاطمه به خودش آمد.
- اون‌جا رو نگاه ماه‌بانو!
رد نگاهش را گرفت که چشمش به مهران و امیر افتاد. قلبش ریخت. در این هوای سرد فقط یک پیراهن مشکی تنش بود. چقدر گفت که کاپشنش را تنش کند. اصلاً متوجه‌ی سرما نبود. با عشق زنجیر زدنش را تماشا می‌کرد. از یاد این‌که فردا به سیستان برمی‌گردد، قلبش از هم فشرده شد. دلش از حالا برایش تنگ میشد.‌ به او قول داده بود که بعد از این، تا یک‌سال دیگر ماموریت‌های راه دور را قبول نمی‌کند. درکش می‌کرد. نظامی بود و مسئولیت داشت که به چنین مناطق پر خطری برود؛ اما دلش خون میشد. ل*ب مرز خطرناک بود. امیرعلی سعی می‌کرد نگرانی‌هایش را رفع کند. با حرف های پر از آرامشش کمی دلش آرام میشد. نیمه‌های شب بود که مراسم‌ تمام شد. همراه خانواده‌اش از مسجد بیرون زد. جلوی در، با فاطمه هم خداحافظی کرد. نگاهش به امیر افتاد که داشت با رفیقش صحبت می‌کرد. متوجه سنگینی نگاهش شد و سر برگرداند. امشب چشم می‌گرداند که بتواند ماهش را ببیند، حالا روبه‌رویش بود. کاش می‌توانست قبل از رفتن با او کمی خلوت کند. در این‌جا فقط با چشم‌هایشان حرف می‌زدند. ماه‌بانو از روشن شدن صفحه موبایلش، نگاه دزدید و پیامی که برایش آمده بود را باز کرد. لبخند محوی روی ل*بش نشست که از چشم مادرش دور نماند.
- کیه دختر، نصفه‌شب نیشت رو باز کردی؟!
دستپاچه به خودش تکانی داد و کنار مادرش شروع به قدم زدن کرد.
- هیچی مامان، یاد یه چی افتادم.
برای این‌که از سوال و جواب‌های مادرش در امان بماند، به گام‌هایش سرعت بیشتری داد و سریع پیام را باز کرد.
«موقع نماز صبح بیا بالای پشت بوم، برای خداحافظی.»
لحظه‌ای تعلل کرد. ایستاد و سر برگرداند. در آن شلوغی نگاهش را شکار کرد و لبخند معنی‌داری به رویش پاشید. با غرغر مادرش سریع خودش را جمع و جور کرد و برای این‌که رسوا نشود برگشت برود که یکهو سرش به چیز سفتی خورد و تعادلش به‌هم ریخت؛ داشت پخش زمین میشد که دستی حائل شانه‌هایش شد و از زمین بلندش کرد. با ترس و بهت سر بالا گرفت. از دیدن حسام چشمانش گرد شد و ل*ب گزید. «خاک بر سرت کنند ماهی! پاک آبروت رفت.» امیرعلی از صدای همهمه خودش را زود به ماه‌بانو رساند و تا او را در آن وضعیت دید، گیج و منگ چشم ریز کرد. طلعت خانم سراسیمه جلو آمد و از چادر دخترک گرفت و به سمت خودش کشانید.
- چرا حواست نیست دختر؟! حالت خوبه؟
نگاهش را به سختی بالا آورد. امیرعلی نگران به او زل زده بود. از خجالت دوباره سرش را پایین انداخت و ل*ب زد:
- خوبم مامان، بریم.
حتی نماند تا از حسام تشکر کند. لحظه‌ی آخر نگاهش به آن دو چشمان دریده و وحشی‌اش افتاد که با اخم همیشگی و صلاب خاص خودش، دست در جیب شلوار پارچه‌ای مشکی‌اش خیره‌اش بود. قلبش در سی*ن*ه تند می‌تپید. «ای خدا! من آخر سر دیوونه میشم از دست امیر. آخه بگو الان وقت پیامک دادنه!»
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
404
لایک‌ها
1,486
امتیازها
73
کیف پول من
6,389
Points
471
مادرش بین راه، فقط داشت غر میزد: «که تو دست و پاچلفتی هستی و رو دستم می‌مونی! د آخه دختر، راه خدایی رو هم نمی‌تونی بری؟» دیگر کفرش در آمد. سر آخر طاقت نیاورد و تا به خانه رسیدند، مثل اسپند روی آتش منفجر شد.
- سرم رفت! یه اتفاق بود، تموم شد رفت. میشه بس کنید؟
طلعت خانم با چشم‌های درشت‌ شده نگاهش کرد و چنگی به گونه‌اش زد.
- وا، خدا مرگم بده! صدات رو واسه من بلند می‌کنی؟!
استغفرالله گفتن پدرش، همانند تشر بر سر آن‌ها کوفته شد. کلید انداخت درون در و اول از همه وارد خانه شد.
- بس کنید بین در و همسایه. طلعت، دست از سر این بچه بردار، چیزی که نشد. ماه‌بانو تو هم حق نداری سر بزرگ‌ترت داد بزنی، فهمیدی؟
پشیمان از گفته‌اش، چشم آرامی گفت و پشت سرشان، آرام وارد خانه شد.
«اَه‌اَه! همش تقصیر این پسره حسامه. یکی نیست بهش بگه، مگه کوری یابو؟! آدم به این گندگی رو ندیدی؟!
***
ن*زد*یک*ی‌های اذان بود که از خواب بلند شد. به یاد قرارش با امیر افتاد. وضو گرفت و مشغول خواندن نماز شد. باید صبر می‌کرد پدر و مادرش هم نمازشان را بخوانند تا یک وقت بویی نبرند. چادر نمازش را از سر برداشت و رفت تا آماده شود. به خودش حسابی رسید و شال زیتونی رنگی که امیر از مشهد برایش آورده بود را سرش انداخت. چادر سفیدش را که گل‌های ریز آبی داشت پوشید و کادویی که برایش خریده بود را زیر چادرش مخفی کرد. پاورچین پاورچین از خانه بیرون زد. کفش‌هایش را جلوی پله‌ها از پا در آورد تا صدایی از خود ایجاد نکند. روی پنجه‌ی پا، پله‌ها را یکی یکی گذرانید. بالای پشت‌بام که رسید، باد سرد صبح‌گاهی تند و بی‌رحم به او حمله‌ور شد. چادرش را سفت چسبید که از سرش نیفتد. با صدای مردانه‌ای چشم از دور و اطرافش گرفت‌. امیر بود. از دیدنش لبخندی روی ل*بش نشست. خانه‌هایشان دیوار به دیوار بود و راحت می‌توانستند از پشت‌بام هم‌دیگر را ببینند. در آن تاریکی برق چشمان همانند شبش به خوبی معلوم بود. وای که اگر کسی آن‌ها را در اینجا می‌دید، خون‌شان حلال بود!
- بانو؟ بیا نزدیک‌تر.
لحن گیرای پر ابهتش، که نامش را غلیظ می‌خواند، قلبش را از شور و شعف سیراب می‌کرد. به خودش آمد و کمی جلوتر رفت. تکیه بر دیوار سنگی ایستاد و به قد و قامتش در آن لباس فرم نظامی‌اش خیره شد.
- خیلی وقته منتظرمی؟
چشمان مهربانش روی اجزای صورتش چرخید و فاصله‌اش را با او کمتر کرد.
- نه خانم، نمازم همین الان تموم شد. خب، فقط نیم ساعت فرصت داریم‌ها!
آهی کشید و باز د*اغ دلش تازه شد. همین نیم ساعت هم غنیمت بود. دست برد و از زیر چادرش جعبه‌ی کوچک مخملی را بیرون کشید و به سمتش گرفت.
- بیا، این برای توعه.
اول با تعجب به جعبه خیره شد و بعد از چند ثانیه، برق عشق و قدردانی در نگاهش نشست. جعبه را از دستش گرفت و بازش کرد. از دیدن گردنبند عقیق یمنی، زبانش نچرخید تشکر کند، فقط یک کلمه بر زبانش جاری شد:
- ماه‌بانو؟!
چشمانش پر از اشک شد. آخ که نمی‌دانست نباید ماهش را این‌طور با عشق صدا بزند؟! تبسمی میان اشک زد.
- خرافاتی نیستم‌‌ها؛ ولی میگن خوش‌یمنی میاره. همیشه بنداز گردنت.
امیرعلی، از بغض دخترک برآشفت. گردنبند را به گ*ردنش انداخت و روی عقیقش را ب*و*سید.
- اون مروارید‌ها رو بی‌خودی نریز. سفر قندهار که دارم نمی‌رم! برمی‌گردم عزیز دل.
لبخند تلخی زد و با پشت دست، اشک‌هایش را پاک کرد.
- قول بده زود برگردی خب؟ خیلی نگرانم.
این مرد باید روح این دختر را آرام می‌کرد. با همان آرامش همیشگی، نزدیکش شد و خیره به تیله‌های مشکی‌اش زمزمه کرد:
- قول شرف میدم... .
لحنش را شوخ کرد و با اشاره ادامه داد:
- دست پر، با گل و شیرینی!
چشمانش را با ل*ذت از حرف‌هایش بست. جمله‌اش پر از اطمینان بود که دلش را قرص می‌کرد. موقع خداحافظی مثل سری قبل، جلوی پایش زانو زد و دست به چادرش گرفت. قلبش از هیجان برای خودش بزمی گرفته بود. بینی‌اش روی لبه چادرش نشست و عمیق، نفسش را از عطر شیرینی که با گلاب ادغام شده بود پر کرد.
- به همین چادر قسم خوشبختت می‌کنم بانو.
جلوی کلمات عاشقانه‌ای که بر زبان می‌آورد، زبانش بند می‌آمد. این مرد با خود بوی بهشت را آورده بود. اما خودش همیشه می‌گفت: «بهشتی که ماه نداشته باشه جهنم میشه و تو ماه زیبای منی، که سیاهی زندگیم رو به روشنی و قشنگی بهشت کرده.»
کد:
مادرش بین راه، فقط داشت غر میزد: «که تو دست و پاچلفتی هستی و رو دستم می‌مونی! د آخه دختر، راه خدایی رو هم نمی‌تونی بری؟» دیگر کفرش در آمد. سر آخر طاقت نیاورد و تا به خانه رسیدند، مثل اسپند روی آتش منفجر شد.
- سرم رفت! یه اتفاق بود، تموم شد رفت. میشه بس کنید؟
طلعت خانم با چشم‌های درشت‌ شده نگاهش کرد و چنگی به گونه‌اش زد.
- وا، خدا مرگم بده! صدات رو واسه من بلند می‌کنی؟!
استغفرالله گفتن پدرش، همانند تشر بر سر آن‌ها کوفته شد. کلید انداخت درون در و اول از همه وارد خانه شد.
- بس کنید بین در و همسایه. طلعت، دست از سر این بچه بردار، چیزی که نشد. ماه‌بانو تو هم حق نداری سر بزرگ‌ترت داد بزنی، فهمیدی؟
پشیمان از گفته‌اش، چشم آرامی گفت و پشت سرشان، آرام وارد خانه شد.
«اَه‌اَه! همش تقصیر این پسره حسامه. یکی نیست بهش بگه، مگه کوری یابو؟! آدم به این گندگی رو ندیدی؟!
***
ن*زد*یک*ی‌های اذان بود که از خواب بلند شد. به یاد قرارش با امیر افتاد. وضو گرفت و مشغول خواندن نماز شد. باید صبر می‌کرد پدر و مادرش هم نمازشان را بخوانند تا یک وقت بویی نبرند. چادر نمازش را از سر برداشت و رفت تا آماده شود. به خودش حسابی رسید و شال زیتونی رنگی که امیر از مشهد برایش آورده بود را سرش انداخت. چادر سفیدش را که گل‌های ریز آبی داشت پوشید و کادویی که برایش خریده بود را زیر چادرش مخفی کرد. پاورچین پاورچین از خانه بیرون زد. کفش‌هایش را جلوی پله‌ها از پا در آورد تا صدایی از خود ایجاد نکند. روی پنجه‌ی پا، پله‌ها را یکی یکی گذرانید. بالای پشت‌بام که رسید، باد سرد صبح‌گاهی تند و بی‌رحم به او حمله‌ور شد. چادرش را سفت چسبید که از سرش نیفتد. با صدای مردانه‌ای چشم از دور و اطرافش گرفت‌. امیر بود. از دیدنش لبخندی روی ل*بش نشست. خانه‌هایشان دیوار به دیوار بود و راحت می‌توانستند از پشت‌بام هم‌دیگر را ببینند. در آن تاریکی برق چشمان همانند شبش به خوبی معلوم بود. وای که اگر کسی آن‌ها را در اینجا می‌دید، خون‌شان حلال بود!
- بانو؟ بیا نزدیک‌تر.
لحن گیرای پر ابهتش، که نامش را غلیظ می‌خواند، قلبش را از شور و شعف سیراب می‌کرد. به خودش آمد و کمی جلوتر رفت. تکیه بر دیوار سنگی ایستاد و به قد و قامتش در آن لباس فرم نظامی‌اش خیره شد.
- خیلی وقته منتظرمی؟
چشمان مهربانش روی اجزای صورتش چرخید و فاصله‌اش را با او کمتر کرد.
- نه خانم، نمازم همین الان تموم شد. خب، فقط نیم ساعت فرصت داریم‌ها!
آهی کشید و باز د*اغ دلش تازه شد. همین نیم ساعت هم غنیمت بود. دست برد و از زیر چادرش جعبه‌ی کوچک مخملی را بیرون کشید و به سمتش گرفت.
- بیا، این برای توعه.
اول با تعجب به جعبه خیره شد و بعد از چند ثانیه، برق عشق و قدردانی در نگاهش نشست. جعبه را از دستش گرفت و بازش کرد. از دیدن گردنبند عقیق یمنی، زبانش نچرخید تشکر کند، فقط یک کلمه بر زبانش جاری شد:
- ماه‌بانو؟!
چشمانش پر از اشک شد. آخ که نمی‌دانست نباید ماهش را این‌طور با عشق صدا بزند؟! تبسمی میان اشک زد.
- خرافاتی نیستم‌‌ها؛ ولی میگن خوش‌یمنی میاره. همیشه بنداز گردنت.
امیرعلی، از بغض دخترک برآشفت. گردنبند را به گ*ردنش انداخت و روی عقیقش را ب*و*سید.
- اون مروارید‌ها رو بی‌خودی نریز. سفر قندهار که دارم نمی‌رم! برمی‌گردم عزیز دل.
لبخند تلخی زد و با پشت دست، اشک‌هایش را پاک کرد.
- قول بده زود برگردی خب؟ خیلی نگرانم.
این مرد باید روح این دختر را آرام می‌کرد. با همان آرامش همیشگی، نزدیکش شد و خیره به تیله‌های مشکی‌اش زمزمه کرد:
- قول شرف میدم... .
لحنش را شوخ کرد و با اشاره ادامه داد:
- دست پر، با گل و شیرینی!
چشمانش را با ل*ذت از حرف‌هایش بست. جمله‌اش پر از اطمینان بود که دلش را قرص می‌کرد. موقع خداحافظی مثل سری قبل، جلوی پایش زانو زد و دست به چادرش گرفت. قلبش از هیجان برای خودش بزمی گرفته بود. بینی‌اش روی لبه چادرش نشست و عمیق، نفسش را از عطر شیرینی که با گلاب ادغام شده بود پر کرد.
- به همین چادر قسم خوشبختت می‌کنم بانو.
جلوی کلمات عاشقانه‌ای که بر زبان می‌آورد، زبانش بند می‌آمد. این مرد با خود بوی بهشت را آورده بود. اما خودش همیشه می‌گفت: «بهشتی که ماه نداشته باشه جهنم میشه و تو ماه زیبای منی، که سیاهی زندگیم رو به روشنی و قشنگی بهشت کرده.»
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
404
لایک‌ها
1,486
امتیازها
73
کیف پول من
6,389
Points
471
موقع خداحافظی مثل هر بار احترام نظامی مخصوصش را تقدیمش کرد.
- آبغوره نگیری‌ها! چشم به‌هم بزنی کارم تموم شده.
دستی در هوا برایش تکان داد و نفسی گرفت‌.
- منتظرتم. خدا به همراهت.
حال این مرد هم دست کمی از دخترک نداشت. از ستون خودش را بالا کشید و تر و فرز به پشت‌بام خانه‌شان برگشت. تا موقعی که از دیدرس محو شود، ماه‌بانو با نگاه اشک‌بارش بدرقه‌اش کرد. وقتی که مثل یک ستاره کم‌نور در دل سپیده صبح گم شد، زیر ل*ب ورد همیشگی‌اش را خواند و از خدا خواست پشت پناهش باشد تا این سفر هم بی‌خطر برایش بگذرد. چادرش را از سر برداشت و به طرف پله‌ها حرکت کرد که با شنیدن صدای آشنایی ایستاد. در آن تاریکی چشم‌های تیز مشکی مرد مقابلش به خوبی واضح بود. دست و پایش را گم کرد. پسر حاج‌حسین چطور او را دیده بود؟! اصلاً در این وقت از صبح داخل تراس خانه‌شان چه می‌کرد؟ خواست مخفیانه از پله‌ها پایین برود که با شنیدن جمله‌اش حس کرد خون در رگ‌هایش منجمد شد.
- روزها میری توی هیئت و روضه، شب‌ها هم دنبال عشق و حالت، نه؟
با بهت سر بالا گرفت. از پشت دودهای خاکستری سیگار پوزخندش را به وضوح دید. این مرد چه پیش خودش فکر می‌کرد؟ این حرف برایش گران تمام شد. دست مشت کرد و سعی کرد جواب دندان‌شکنی نثارش کند‌
- اشتباه قضاوت نکنید، من کار خطایی نکردم که بخوام به شما جواب پس بدم.
اخم‌هایش درهم رفت. این دخترک دو رو خیلی خوب توانسته بود جلوی بقیه مظلوم‌نمایی کند؛ حالش از این آدم‌های جانماز آب‌ کشیده به‌هم می‌خورد.
- من به چشم‌هام شک ندارم دخترجون. حتماً اون روح بوده که کنارت بود، هان؟
قلبش عین گنجشک میزد. یعنی امیرعلی را دیده بود؟ حالا باید چه‌کار می‌کرد؟ خوی جسورانه و وحشی درونش بیدار شد.
- بهتره سرتون توی کار خودتون باشه آقاحسام. مگه من میگم کجا می‌رین و کی میاین؟ خواهرتون نیستم که بهم امر و نهی کنید!
ابروهای پهن و پرپشت سیاهش بالا پرید. دخترک زیاد از حد زبان‌دراز و گستاخ بود، باید به او می‌فهماند که با کی طرف است. پکی به سیگارش زد و دودش را عمیق وارد ریه‌هایش فرستاد.
- حاج طاهر خبر داره دخترش شب‌ها زیرآبی میره؟!
رنگش شد گچ دیوار! «خدایا به خودت پناه می‌برم. این مردک پیش خودش داره چی بلغور می‌کنه؟!» با حرص لبه‌های چادرش را زیر گلویش جمع کرد و تن صدایش را کمی بالاتر برد تا به گوشش برسد.
- از کی تا حالا پسر حاج‌حسین خودشیرین این و اون شده؟!
«آفرین، خوب سوزوندیش دختر!» پوزخندی به چهره‌ی برزخی‌اش زد و در ادامه گفت:
- بهتره بدونید من هیچ‌وقت با اعتماد پدرم بازی نمی‌کنم، شما هم بهتره به جای فضولی توی کار دیگرون حواستون به خودتون باشه.
با تمام شدن حرفش به سرعت از جلوی چشم‌های خشمگینش دور شد. می‌توانست از همین‌جا هم برق ناباوری را در ته چشمانش ببیند.
«هه! پیش خودش چی خیال می‌کنه پسره‌ی فضول! خودش رو نمی‌بینه. اصلاً حاج‌حسین می‌دونه پسرش سیگاریه؟!» با افکار درهم برهم به اتاقش برگشت و خودش را روی تخت یک‌نفره‌اش انداخت. تا روشنی روز مدام از این دنده به آن دنده غلت میزد.
«اگه بره بذاره کف دست بابام چی‌‌؟ نه ماهی نمی‌تونه، مگه الکیه؟ فکر نکنم از این دست آدم‌ها باشه. خب شاید باشه، با این حرف‌هایی که بهش زدم حتماً عصبانی شده و دنبال تلافیه. وای خاک به سرم شد، حالا باید چی کار کنم‌؟! اوه، دختر بسه، این‌قدر نفوس بد نزن. هی ماه‌بانوی ساده، این پسره الان ازت آتو داره، نزنه بلا ملا سرت بیاره؟ وای پناه بر خدا! این چه فکرهای شومیه می‌کنم؟! دیگه پسرحاجی که اهل این کارها نیست!»
با صدا زدن‌های مهران دست از افکار مالیخولیایی‌اش کشید و در حالی که خمار خواب بود غرولند زد:
- چته؟ مگه سر آوردی؟!
جوابی از جانبش نشنید. چشمانش دوباره گرم خواب شده بود که ناگهان تمام تنش یخ بست. حس کرد نفسش بند آمد. شوک زده سیخ سرجاش نشست. از سر و رویش آب می‌چکید.
کد:
موقع خداحافظی مثل هر بار احترام نظامی مخصوصش را تقدیمش کرد.
- آبغوره نگیری‌ها! چشم به‌هم بزنی کارم تموم شده.
دستی در هوا برایش تکان داد و نفسی گرفت‌.
- منتظرتم. خدا به همراهت.
حال این مرد هم دست کمی از دخترک نداشت. از ستون خودش را بالا کشید و تر و فرز به پشت‌بام خانه‌شان برگشت. تا موقعی که از دیدرس محو شود، ماه‌بانو با نگاه اشک‌بارش بدرقه‌اش کرد. وقتی که مثل یک ستاره کم‌نور در دل سپیده صبح گم شد، زیر ل*ب ورد همیشگی‌اش را خواند و از خدا خواست پشت پناهش باشد تا این سفر هم بی‌خطر برایش بگذرد. چادرش را از سر برداشت و به طرف پله‌ها حرکت کرد که با شنیدن صدای آشنایی ایستاد. در آن تاریکی چشم‌های تیز مشکی مرد مقابلش به خوبی واضح بود. دست و پایش را گم کرد. پسر حاج‌حسین چطور او را دیده بود؟! اصلاً در این وقت از صبح داخل تراس خانه‌شان چه می‌کرد؟ خواست مخفیانه از پله‌ها پایین برود که با شنیدن جمله‌اش حس کرد خون در رگ‌هایش منجمد شد.
- روزها میری توی هیئت و روضه، شب‌ها هم دنبال عشق و حالت، نه؟
با بهت سر بالا گرفت. از پشت دودهای خاکستری سیگار پوزخندش را به وضوح دید. این مرد چه پیش خودش فکر می‌کرد؟ این حرف برایش گران تمام شد. دست مشت کرد و سعی کرد جواب دندان‌شکنی نثارش کند‌
- اشتباه قضاوت نکنید، من کار خطایی نکردم که بخوام به شما جواب پس بدم.
اخم‌هایش درهم رفت. این دخترک دو رو خیلی خوب توانسته بود جلوی بقیه مظلوم‌نمایی کند؛ حالش از این آدم‌های جانماز آب‌ کشیده به‌هم می‌خورد.
- من به چشم‌هام شک ندارم دخترجون. حتماً اون روح بوده که کنارت بود، هان؟
قلبش عین گنجشک میزد. یعنی امیرعلی را دیده بود؟ حالا باید چه‌کار می‌کرد؟ خوی جسورانه و وحشی درونش بیدار شد.
- بهتره سرتون توی کار خودتون باشه آقاحسام. مگه من میگم کجا می‌رین و کی میاین؟ خواهرتون نیستم که بهم امر و نهی کنید!
ابروهای پهن و پرپشت سیاهش بالا پرید. دخترک زیاد از حد زبان‌دراز و گستاخ بود، باید به او می‌فهماند که با کی طرف است. پکی به سیگارش زد و دودش را عمیق وارد ریه‌هایش فرستاد.
- حاج طاهر خبر داره دخترش شب‌ها زیرآبی میره؟!
رنگش شد گچ دیوار! «خدایا به خودت پناه می‌برم. این مردک پیش خودش داره چی بلغور می‌کنه؟!» با حرص لبه‌های چادرش را زیر گلویش جمع کرد و تن صدایش را کمی بالاتر برد تا به گوشش برسد.
- از کی تا حالا پسر حاج‌حسین خودشیرین این و اون شده؟!
«آفرین، خوب سوزوندیش دختر!» پوزخندی به چهره‌ی برزخی‌اش زد و در ادامه گفت:
- بهتره بدونید من هیچ‌وقت با اعتماد پدرم بازی نمی‌کنم، شما هم بهتره به جای فضولی توی کار دیگرون حواستون به خودتون باشه.
با تمام شدن حرفش به سرعت از جلوی چشم‌های خشمگینش دور شد. می‌توانست از همین‌جا هم برق ناباوری را در ته چشمانش ببیند.
«هه! پیش خودش چی خیال می‌کنه پسره‌ی فضول! خودش رو نمی‌بینه. اصلاً حاج‌حسین می‌دونه پسرش سیگاریه؟!» با افکار درهم برهم به اتاقش برگشت و خودش را روی تخت یک‌نفره‌اش انداخت. تا روشنی روز مدام از این دنده به آن دنده غلت میزد.
«اگه بره بذاره کف دست بابام چی‌‌؟ نه ماهی نمی‌تونه، مگه الکیه؟ فکر نکنم از این دست آدم‌ها باشه. خب شاید باشه، با این حرف‌هایی که بهش زدم حتماً عصبانی شده و دنبال تلافیه. وای خاک به سرم شد، حالا باید چی کار کنم‌؟! اوه، دختر بسه، این‌قدر نفوس بد نزن. هی ماه‌بانوی ساده، این پسره الان ازت آتو داره، نزنه بلا ملا سرت بیاره؟ وای پناه بر خدا! این چه فکرهای شومیه می‌کنم؟! دیگه پسرحاجی که اهل این کارها نیست!»
با صدا زدن‌های مهران دست از افکار مالیخولیایی‌اش کشید و در حالی که خمار خواب بود غرولند زد:
- چته؟ مگه سر آوردی؟!
جوابی از جانبش نشنید. چشمانش دوباره گرم خواب شده بود که ناگهان تمام تنش یخ بست. حس کرد نفسش بند آمد. شوک زده سیخ سرجاش نشست. از سر و رویش آب می‌چکید.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
404
لایک‌ها
1,486
امتیازها
73
کیف پول من
6,389
Points
471
پیش رویش مهران از خنده روی زمین ولو شده بود. با دیدنش دوهزاری‌اش افتاد. جیغ فرابنفشی کشید و به سمتش یورش برد. مگر میشد ولش کند؟! موهای کوتاه مجعدش را در چنگش گرفت و کشید.
- دیوونه‌ی ع*و*ضی! حالیت می‌کنم. روی سر من آب می‌ریزی؟!
مهران به غلط کردن افتاده بود و سعی می‌کرد خودش را از چنگال‌های خواهر کوچکش نجات دهد.
- وای بسه ماهی، چیز خوردم! خب عین خرس خوابیده بودی!
طلعت خانم از شنیدن سر و صدا غرغرکنان به هیکل تپلش تکانی داد تا ببیند باز چه دست گلی به آب دادند. این بچه ها بزرگ نمی‌شدند، فقط شیطنت‌هایشان قد می‌کشید. چطور می‌خواستند ازدواج کنند؟! خدا می‌دانست. خدا به داماد و عروس آینده‌اش صبر بدهد.
_چه خبره اینجا؟ چتونه اول صبحی؟
با دیدن مهران که صورتش خیس آب بود چشم‌های روشنش درشت شد. مثل این‌که ماهی خانم تلافی کرده بود! با زاری، همان‌جا کنار چهارچوب در، دست به سرش گرفت.
- ای خدا! من از دستتون آخر سر دیوونه میشم. بچه که نیستین، شدین آفت جون!
با عجز و مویه کردن‌هایش، هر دو برای هم خط و نشان کشیدند و ترجیح دادند فعلاً آتش بس اعلام کنند، وگرنه به حتم شب را باید در کوچه چادر می‌زدند! بعد از خوردن صبحانه‌ای مفصل، حاضر شد تا برای خرید بیرون برود؛ به فاطمه هم خبر داد همراهش بیاید. خیلی وقت بود به بازار نرفته بودند. دم در چادر چاقچور کرد و از خانه بیرون زد. جلوی در چشمش به حسام افتاد.
«ایش! میگن مار از پونه بدش میاد دم لونه‌اش سبز میشه، حکایت منه.» سعی کرد بی توجه از کنارش بگذرد که صدای نکره‌اش بلند شد.
- خوشم میاد زیر چادر خودت رو مخفی می‌کنی. تا امروز کارهات رو هم زیر‌زیرکی انجام می‌دادی دیگه، نه؟
«خدایا! از دست این بشر به درگاهت پناه می‌برم.» باید برای یک بار هم که شده، جدی با او برخورد می‌کرد. آخر این حرف‌ها چه معنی داشت؟ مقابلش در فاصله‌ی کمی ایستاد و بدون این‌که چشم به تیپ اتو کشیده‌اش بدوزد، کیفش را روی دوشش جابه‌جا کرد و سرد گفت:
- بهتره حد خودتون رو بدونید آقای فلاح! حرف حسابتون چیه؟
دندان‌هایش را با خشم به‌هم فشرد. این دختر مثل این‌که او را نشناخته بود. نزدیکش شد و عینک آفتابی‌اش را به چشمش زد. ماه‌بانو، معذب و ترسیده یک قدم عقب رفت و بند کیفش را چسبید. «عین عزرائیل می‌مونه! مردک روانی، من رو نگیره نزنه؟! نه ماهی آروم باش، از این دیوونه نترس.» نفس‌های گرمش به صورتش می‌خورد. باید یک جور خودش را از این وضعیت نجات می‌داد. صدای عصبی‌ و خش‌دارش، تنش را لرزاند.
- حواست به حرف‌هات باشه دختر حاجی! من کاری به تو ندارم، خیال ورت نداره. فقط حالم از آدم‌های دو رو و چاپلوسی مثل تو بدم میاد، فهمیدی؟
با بهت سرش را بالا گرفت. چرا هر چه سعی می‌کرد، معنی حرف‌هایش را نمی‌فهمید؟! این مرد قصدش از گفتن این حرف‌ها چه بود؟ لحن سردش تا مغز استخوانش هم نفوذ کرد. منظورش چه بود؟ چرا فکر می‌کرد مشکلش چیز دیگه‌ای است که این حرف‌ها را با بی‌رحمی نثارش می‌کند. حسام، از دیدن چشم‌های پر آب دخترک اخمش بیشتر شد. مشتش را کنار پایش فشرد و به سمت ماشینش رفت. خوب بلد بود خودش را مظلوم جلوه بدهد. دیشب را یادش رفته بود، حالا داشت جوری خودش را نشان می‌داد، انگار حضرت مریم است! خوب ج*ن*س مونث را می‌شناخت، سلاحشان هم، اشک و بغض بود؛ با همین‌ها افسار مردها را به دست گرفته بودند. اما او حسام فلاح بود، ذات زن‌ها را می‌شناخت.
***
با بی‌حوصلگی همراه فاطمه، در مغازه‌ها می‌چرخید. جسمش اینجا و فکرش درگیر آن جمله. تمام روزش با همین حرفش خ*را*ب شده بود. این مرد پیش خودش چه فکر می‌کرد که این‌طور ناروا به او افترا می‌بست؟ چرا آدم‌ها این‌طور بودند؟ همه چیز و همه کَس را قضاوت می‌کردند. انگار نعوذ باالله خدا بودند که کلاه قاضی به سرشان می‌گذاشتند و چشم بسته، هر چه به فکرشان می‌آمد را به زبان می‌آوردند. فاطمه مشغول تعریف کردن در مورد حرف‌هایی بود که مهران دیشب به او پشت تلفن گفته بود؛ ولی او اصلاً در این دنیا نبود. سر آخر با نیشگونی که از پهلویش گرفته شد به خودش آمد. صورتش از درد در‌هم رفت.
- چته روانی؟ پوستم رو کندی!
شاکی نگاهش کرد و مچ دستش را کشید.
- تا تو باشی به حرفم گوش بدی. یک‌ساعته دارم صدات می‌زنم بابا! بریم تو، چشمم اون روسریه رو گرفته.
پوفی کشید و همراهش وارد مغازه شد. صاحب مغازه دخترک جوان و سانتال‌مانتالی بود که در بدو ورود با لحن پر عشوه و ناز به آن‌ها خوش‌آمد گفت. نصف جمله‌اش فارسی بود، نصف انگلیسی! «باشه بابا فهمیدم از ناف لندن پا شدی اومدی، با اون صدای تو دماغیت! وای‌، وای دماغش رو نگاه، عین میمون می‌مونه!»
دخترک بیچاره! برخلاف ظاهر غلط اندازش مهربان و با حوصله، راهنمایی‌شان می‌کرد. اما او امروز از دنده چپ بلند شده بود و منتظر یک بهانه بود که پاچه بگیرد.
بی توجه به توضیحاتش، نگاهی به لباس‌های داخل رگال انداخت.
- میگم ماه‌بانو، این روسریه بهم میاد؟
چشم از مانتوها گرفت و نگاهش کرد. با دیدن روسری بزرگی که گل‌های درشت سبز روشنی داشت، لبخندی روی ل*بش نشست.
- آره، خیلی بهت میاد. همین رو بخر.
با خوشحالی روسری را از سرش در آورد و روی پیش‌خوان گذشت. چشمش به مانتویی خورد، یک مانتوی شومیز مانند سرخابی که آستین‌های پفی داشت. حیف که کوتاه بود، وگرنه حتماً می‌خرید. پدرش از آن حاجی‌های خشک مذهب، با افکاری که چیزی را به بقیه تحمیل کنند نبود؛ اما خب، پوشیدن چنین لباسی که روی بازو و گ*ردنش تور کار شده بود هم در موقعیت خانوادگی‌شان رواج نداشت. با حسرت نگاهش را از مانتو گرفت. صدای فاطمه، زیر گوشش پیچید.
- چیه؟ پکری!
ابرویش بالا پرید.
- نه، چطور مگه ؟
گره روسری‌اش را درست کرد و پشت چشمی برایش آمد.
- من یکی تو رو می‌شناسم. چیه، نکنه از دوری خان‌داداشم زانوی غم ب*غ*ل گرفتی
چشمکی کنج حرفش اضافه کرد. چشم‌غره‌ای برایش رفت و سری به تاسف تکان داد. تازه به یاد امیر‌علی افتاد. یعنی الان کجا بود؟ باید حتماً به او یک زنگی میزد. این بی‌قراری‌های درونی‌اش هم از دل‌تنگی بود. نزدیک ظهر شد که به خانه برگشتند. مادرش با دیدنش عین ماموران گشت ارشاد نگاهی به سرتاپایش انداخت و کنجکاو به خریدهایش چشم دوخت.
- چی خریدی مادر؟ چرا این‌قدر دیر کردی؟
کد:
پیش رویش مهران از خنده روی زمین ولو شده بود. با دیدنش دوهزاری‌اش افتاد. جیغ فرابنفشی کشید و به سمتش یورش برد. مگر میشد ولش کند؟! موهای کوتاه مجعدش را در چنگش گرفت و کشید.
- دیوونه‌ی ع*و*ضی! حالیت می‌کنم. روی سر من آب می‌ریزی؟!
مهران به غلط کردن افتاده بود و سعی می‌کرد خودش را از چنگال‌های خواهر کوچکش نجات دهد.
- وای بسه ماهی، چیز خوردم! خب عین خرس خوابیده بودی!
طلعت خانم از شنیدن سر و صدا غرغرکنان به هیکل تپلش تکانی داد تا ببیند باز چه دست گلی به آب دادند. این بچه ها بزرگ نمی‌شدند، فقط شیطنت‌هایشان قد می‌کشید. چطور می‌خواستند ازدواج کنند؟! خدا می‌دانست. خدا به داماد و عروس آینده‌اش صبر بدهد.
_چه خبره اینجا؟ چتونه اول صبحی؟
با دیدن مهران که صورتش خیس آب بود چشم‌های روشنش درشت شد. مثل این‌که ماهی خانم تلافی کرده بود! با زاری، همان‌جا کنار چهارچوب در، دست به سرش گرفت.
- ای خدا! من از دستتون آخر سر دیوونه میشم. بچه که نیستین، شدین آفت جون!
با عجز و مویه کردن‌هایش، هر دو برای هم خط و نشان کشیدند و ترجیح دادند فعلاً آتش بس اعلام کنند، وگرنه به حتم شب را باید در کوچه چادر می‌زدند! بعد از خوردن صبحانه‌ای مفصل، حاضر شد تا برای خرید بیرون برود؛ به فاطمه هم خبر داد همراهش بیاید. خیلی وقت بود به بازار نرفته بودند. دم در چادر چاقچور کرد و از خانه بیرون زد. جلوی در چشمش به حسام افتاد.
«ایش! میگن مار از پونه بدش میاد دم لونه‌اش سبز میشه، حکایت منه.» سعی کرد بی توجه از کنارش بگذرد که صدای نکره‌اش بلند شد.
- خوشم میاد زیر چادر خودت رو مخفی می‌کنی. تا امروز کارهات رو هم زیر‌زیرکی انجام می‌دادی دیگه، نه؟
«خدایا! از دست این بشر به درگاهت پناه می‌برم.» باید برای یک بار هم که شده، جدی با او برخورد می‌کرد. آخر این حرف‌ها چه معنی داشت؟ مقابلش در فاصله‌ی کمی ایستاد و بدون این‌که چشم به تیپ اتو کشیده‌اش بدوزد، کیفش را روی دوشش جابه‌جا کرد و سرد گفت:
- بهتره حد خودتون رو بدونید آقای فلاح! حرف حسابتون چیه؟
دندان‌هایش را با خشم به‌هم فشرد. این دختر مثل این‌که او را نشناخته بود. نزدیکش شد و عینک آفتابی‌اش را به چشمش زد. ماه‌بانو، معذب و ترسیده یک قدم عقب رفت و بند کیفش را چسبید. «عین عزرائیل می‌مونه! مردک روانی، من رو نگیره نزنه؟! نه ماهی آروم باش، از این دیوونه نترس.» نفس‌های گرمش به صورتش می‌خورد. باید یک جور خودش را از این وضعیت نجات می‌داد. صدای عصبی‌ و خش‌دارش، تنش را لرزاند.
- حواست به حرف‌هات باشه دختر حاجی! من کاری به تو ندارم، خیال ورت نداره. فقط حالم از آدم‌های دو رو و چاپلوسی مثل تو بدم میاد، فهمیدی؟
با بهت سرش را بالا گرفت. چرا هر چه سعی می‌کرد، معنی حرف‌هایش را نمی‌فهمید؟! این مرد قصدش از گفتن این حرف‌ها چه بود؟ لحن سردش تا مغز استخوانش هم نفوذ کرد. منظورش چه بود؟ چرا فکر می‌کرد مشکلش چیز دیگه‌ای است که این حرف‌ها را با بی‌رحمی نثارش می‌کند. حسام، از دیدن چشم‌های پر آب دخترک اخمش بیشتر شد. مشتش را کنار پایش فشرد و به سمت ماشینش رفت. خوب بلد بود خودش را مظلوم جلوه بدهد. دیشب را یادش رفته بود، حالا داشت جوری خودش را نشان می‌داد، انگار حضرت مریم است! خوب ج*ن*س مونث را می‌شناخت، سلاحشان هم، اشک و بغض بود؛ با همین‌ها افسار مردها را به دست گرفته بودند. اما او حسام فلاح بود، ذات زن‌ها را می‌شناخت.
***
با بی‌حوصلگی همراه فاطمه، در مغازه‌ها می‌چرخید. جسمش اینجا و فکرش درگیر آن جمله. تمام روزش با همین حرفش خ*را*ب شده بود. این مرد پیش خودش چه فکر می‌کرد که این‌طور ناروا به او افترا می‌بست؟ چرا آدم‌ها این‌طور بودند؟ همه چیز و همه کَس را قضاوت می‌کردند. انگار نعوذ باالله خدا بودند که کلاه قاضی به سرشان می‌گذاشتند و چشم بسته، هر چه به فکرشان می‌آمد را به زبان می‌آوردند. فاطمه مشغول تعریف کردن در مورد حرف‌هایی بود که مهران دیشب به او پشت تلفن گفته بود؛ ولی او اصلاً در این دنیا نبود. سر آخر با نیشگونی که از پهلویش گرفته شد به خودش آمد. صورتش از درد در‌هم رفت.
- چته روانی؟ پوستم رو کندی!
شاکی نگاهش کرد و مچ دستش را کشید.
- تا تو باشی به حرفم گوش بدی. یک‌ساعته دارم صدات می‌زنم بابا! بریم تو، چشمم اون روسریه رو گرفته.
پوفی کشید و همراهش وارد مغازه شد. صاحب مغازه دخترک جوان و سانتال‌مانتالی بود که در بدو ورود با لحن پر عشوه و ناز به آن‌ها خوش‌آمد گفت. نصف جمله‌اش فارسی بود، نصف انگلیسی! «باشه بابا فهمیدم از ناف لندن پا شدی اومدی، با اون صدای تو دماغیت! وای‌، وای دماغش رو نگاه، عین میمون می‌مونه!»
دخترک بیچاره! برخلاف ظاهر غلط اندازش مهربان و با حوصله، راهنمایی‌شان می‌کرد. اما او امروز از دنده چپ بلند شده بود و منتظر یک بهانه بود که پاچه بگیرد.
بی توجه به توضیحاتش، نگاهی به لباس‌های داخل رگال انداخت.
- میگم ماه‌بانو، این روسریه بهم میاد؟
چشم از مانتوها گرفت و نگاهش کرد. با دیدن روسری بزرگی که گل‌های درشت سبز روشنی داشت، لبخندی روی ل*بش نشست.
- آره، خیلی بهت میاد. همین رو بخر.
با خوشحالی روسری را از سرش در آورد و روی پیش‌خوان گذشت. چشمش به مانتویی خورد، یک مانتوی شومیز مانند سرخابی که آستین‌های پفی داشت. حیف که کوتاه بود، وگرنه حتماً می‌خرید. پدرش از آن حاجی‌های خشک مذهب، با افکاری که چیزی را به بقیه تحمیل کنند نبود؛ اما خب، پوشیدن چنین لباسی که روی بازو و گ*ردنش تور کار شده بود هم در موقعیت خانوادگی‌شان رواج نداشت. با حسرت نگاهش را از مانتو گرفت. صدای فاطمه، زیر گوشش پیچید.
- چیه؟ پکری!
ابرویش بالا پرید.
- نه، چطور مگه ؟
گره روسری‌اش را درست کرد و پشت چشمی برایش آمد.
- من یکی تو رو می‌شناسم. چیه، نکنه از دوری خان‌داداشم زانوی غم ب*غ*ل گرفتی
چشمکی کنج حرفش اضافه کرد. چشم‌غره‌ای برایش رفت و سری به تاسف تکان داد. تازه به یاد امیر‌علی افتاد. یعنی الان کجا بود؟ باید حتماً به او یک زنگی میزد. این بی‌قراری‌های درونی‌اش هم از دل‌تنگی بود. نزدیک ظهر شد که به خانه برگشتند. مادرش با دیدنش عین ماموران گشت ارشاد نگاهی به سرتاپایش انداخت و کنجکاو به خریدهایش چشم دوخت.
- چی خریدی مادر؟ چرا این‌قدر دیر کردی؟
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
404
لایک‌ها
1,486
امتیازها
73
کیف پول من
6,389
Points
471
کلافه ل*ب به‌هم فشرد. همان‌طور که به سمت اتاقش می‌رفت جواب داد:
_ دیر نکردم که، تازه ساعت یازدهه!
وارد اتاق شد و خریدهایش را ب*غ*ل کمد گذاشت تا بعد جا‌به‌جایشان کند. دوش مختصری گرفت و موهایش را همان‌طور خیس رها کرد. مادرش در آشپزخانه مشغول آشپزی بود. سر وقت یخچال رفت و موزی از داخلش برداشت. خواست از آشپزخانه بیرون برود که با صدای مادرش ایستاد.
- بشین اینجا کارت دارم.
با تعجب راه رفته را برگشت. کنجکاو بود بداند مادرش چه کاری دارد. از نگاه جدی‌اش بوهای خوبی به مشامش نرسید، که با حرفش شکش به یقین تبدیل شد.
- زهره خانم امروز صبح زنگ زد، منتظر جوابه دختر، منم گفتم امروز از دخترم می‌پرسم. حالا چی میگی ماه‌بانو؟ بگم بیان؟
نفس عمیقی کشید و دست زیر چانه‌اش گذاشت. همین را کم داشت! حالا باید چه چیزی سر هم می‌کرد؟ سکوتش که طولانی شد، طلعت‌خانم طاقت نیاورد و کلافه گفت:
- وای، چته تو؟ یه کلام بگو، نه یا آره؟ پسرش رو که دیدی، خونواده‌داره. آقا، پاک، کاری، دیگه چی می‌خوای!
حوصله تعریف‌های با آب و تاب مادرش را نداشت. این همه چیز تمامی‌اش دستش را بسته بود. مانده بود چه بگوید. موز نصفه‌اش را روی میز رها کرد و سر پایین انداخت.
- فکر نکنم به هم بخوریم.
جوابی که از مادرش نشنید، تا ته موضوع را خواند. با کمی ترس سرش را بالا گرفت که بله، دید عین مادر فولاد‌زره به او زل زده بود. پوفی کشید.
- خب مامانی، ازش خوشم نمیاد دیگه.
مثل انبار باروت منفجر شد.
- د آخه دردت چیه دختر؟! بس کن، هر بار یه ایراد از جوون‌های مردم می‌گیری. این‌که چیز بدی نداره، یعنی چی خوشم نمیاد؟ ببین ماهی خوب گوش‌هات رو وا کن، این خواستگار فرق داره. تو که همش جوون نیستی، می‌خوای پیر بشی کسی نیاد سراغت؟ ها؟ با این کارهات من رو هم پیر می‌کنی، می‌دونم.
وقتی این‌طور از دستش عصبانی و حرصی میشد، ماهی صدایش میزد. بغض کرده از پشت میز بلند شد و بی‌توجه به صدا زدن‌هایش خودش را درون اتاق چپاند. عکس امیر را از داخل کشوی کمدش، در میان انبوه لباس‌ها برداشت و به سی*ن*ه‌اش چسباند.
- من رو یادت رفته بی‌معرفت؟ چرا چند روزه از خودت بهم خبر نمی‌دی؟!
پنجره را گشود و هوای تازه، به نفس گرفته‌اش جان دوباره بخشید. مادرش کمی حق داشت، به هر حال نگران بود، نگران حرف مردم که نکند دختر حاج‌طاهر عیب و ایرادی دارد که جواب رد به خواستگارهایش می‌دهد. اما به قول مادرش، این تو بمیری‌ها از اون تو بمیری‌ها نبود! این بار پدرش هم انگار جدی به این موضوع فکر می‌کرد و دلش می‌خواست این وصلت سر بگیرد. نمی‌دانست باید چه چاره‌ای بی‌اندیشد‌. روز بعدش، مغموم ب*غ*ل حوض نشسته بود و عمیق در حال فکر کردن بود. فاطمه و حنانه هم کنارش بودند، تنها دوست‌هایی که مثل خواهر برایش بودند و از همه‌ی رازهای زندگی‌اش خبر داشتند؛ مخصوصاً فاطمه که حالا او هم کمی نگران و ناراحت به نظر می‌رسید.
- حالا می‌خوای چی کار کنی ماه‌بانو؟ با غم و غصه خوردن که نمی‌شه کاری از پیش برد، باید یه راه‌حل خوب پیدا کنیم.
نگاهی به حنانه که این حرف را زده بود کرد و آه جان‌سوزی کشید.
- چه فکری؟ خونواده‌ام شمشیر رو از رو بستن، میگن باید دلیلت منطقی باشه. آخه من پاشم برم چی بگم؟! دیگه بهونه‌هام رو قبول نمی‌کنند.
فاطمه اخم کرد.
- یعنی چی؟ نکنه می‌خوای همین‌جور وایسی لباس عروس هم تنت کنن! می‌دونی اگه داداش بفهمه چی میشه؟
با غیض نگاهش کرد. حالش خیلی خوب بود که داشت با حرف‌هایش نمک روی زخمش می‌پاشید!
- خب بدونه؟ اتفاقاً بهتره که بفهمه. یه هفته دیگه طبق قولش قراره بیاد؛ اما کو؟ زنگ هم بهش می‌زنم جواب نمی‌ده. خان‌ داداشت به جای این‌که توی این شرایط کنارم باشه چسبیده به کارش.
فاطمه و حنا، هر دو با ناباوری به او خیره شدند. تا به حال این‌قدر ماه‌بانو را عصبانی ندیده بودند. درکش می‌کردند، در بد شرایطی گیر کرده بود که حالا هیچ کنترلی روی رفتارش نداشت. کلافه دستی به پیشانی‌اش کشید.
- این روزها اصلاً حال خوشی ندارم، ببخش فاطمه، منظوری نداشتم.
چادر سر گرفت و از جا برخاست.
- اشکالی نداره، حق داری خب. ولی عزیز من، داداشم اون‌جا با هزار گیر و گرفتاری که داره دلش خوشه به بودنت، حالا با یه خواستگار که نباید پشتش رو خالی کنی! خودت میگی یه هفته‌ی دیگه میاد، این چند روز هم دندون روی جیگر بذار، خودش رو می‌رسونه.
کد:
کلافه ل*ب به‌هم فشرد. همان‌طور که به سمت اتاقش می‌رفت جواب داد:
_ دیر نکردم که، تازه ساعت یازدهه!
وارد اتاق شد و خریدهایش را ب*غ*ل کمد گذاشت تا بعد جا‌به‌جایشان کند. دوش مختصری گرفت و موهایش را همان‌طور خیس رها کرد. مادرش در آشپزخانه مشغول آشپزی بود. سر وقت یخچال رفت و موزی از داخلش برداشت. خواست از آشپزخانه بیرون برود که با صدای مادرش ایستاد.
- بشین اینجا کارت دارم.
با تعجب راه رفته را برگشت. کنجکاو بود بداند مادرش چه کاری دارد. از نگاه جدی‌اش بوهای خوبی به مشامش نرسید، که با حرفش شکش به یقین تبدیل شد.
- زهره خانم امروز صبح زنگ زد، منتظر جوابه دختر، منم گفتم امروز از دخترم می‌پرسم. حالا چی میگی ماه‌بانو؟ بگم بیان؟
نفس عمیقی کشید و دست زیر چانه‌اش گذاشت. همین را کم داشت! حالا باید چه چیزی سر هم می‌کرد؟ سکوتش که طولانی شد، طلعت‌خانم طاقت نیاورد و کلافه گفت:
- وای، چته تو؟ یه کلام بگو، نه یا آره؟ پسرش رو که دیدی، خونواده‌داره. آقا، پاک، کاری، دیگه چی می‌خوای!
حوصله تعریف‌های با آب و تاب مادرش را نداشت. این همه چیز تمامی‌اش دستش را بسته بود. مانده بود چه بگوید. موز نصفه‌اش را روی میز رها کرد و سر پایین انداخت.
- فکر نکنم به هم بخوریم.
جوابی که از مادرش نشنید، تا ته موضوع را خواند. با کمی ترس سرش را بالا گرفت که بله، دید عین مادر فولاد‌زره به او زل زده بود. پوفی کشید.
- خب مامانی، ازش خوشم نمیاد دیگه.
مثل انبار باروت منفجر شد.
- د آخه دردت چیه دختر؟! بس کن، هر بار یه ایراد از جوون‌های مردم می‌گیری. این‌که چیز بدی نداره، یعنی چی خوشم نمیاد؟ ببین ماهی خوب گوش‌هات رو وا کن، این خواستگار فرق داره. تو که همش جوون نیستی، می‌خوای پیر بشی کسی نیاد سراغت؟ ها؟ با این کارهات من رو هم پیر می‌کنی، می‌دونم.
وقتی این‌طور از دستش عصبانی و حرصی میشد، ماهی صدایش میزد. بغض کرده از پشت میز بلند شد و بی‌توجه به صدا زدن‌هایش خودش را درون اتاق چپاند. عکس امیر را از داخل کشوی کمدش، در میان انبوه لباس‌ها برداشت و به سی*ن*ه‌اش چسباند.
- من رو یادت رفته بی‌معرفت؟ چرا چند روزه از خودت بهم خبر نمی‌دی؟!
پنجره را گشود و هوای تازه، به نفس گرفته‌اش جان دوباره بخشید. مادرش کمی حق داشت، به هر حال نگران بود، نگران حرف مردم که نکند دختر حاج‌طاهر عیب و ایرادی دارد که جواب رد به خواستگارهایش می‌دهد. اما به قول مادرش، این تو بمیری‌ها از اون تو بمیری‌ها نبود! این بار پدرش هم انگار جدی به این موضوع فکر می‌کرد و دلش می‌خواست این وصلت سر بگیرد. نمی‌دانست باید چه چاره‌ای بی‌اندیشد‌. روز بعدش، مغموم ب*غ*ل حوض نشسته بود و عمیق در حال فکر کردن بود. فاطمه و حنانه هم کنارش بودند، تنها دوست‌هایی که مثل خواهر برایش بودند و از همه‌ی رازهای زندگی‌اش خبر داشتند؛ مخصوصاً فاطمه که حالا او هم کمی نگران و ناراحت به نظر می‌رسید.
- حالا می‌خوای چی کار کنی ماه‌بانو؟ با غم و غصه خوردن که نمی‌شه کاری از پیش برد، باید یه راه‌حل خوب پیدا کنیم.
نگاهی به حنانه که این حرف را زده بود کرد و آه جان‌سوزی کشید.
- چه فکری؟ خونواده‌ام شمشیر رو از رو بستن، میگن باید دلیلت منطقی باشه. آخه من پاشم برم چی بگم؟! دیگه بهونه‌هام رو قبول نمی‌کنند.
فاطمه اخم کرد.
- یعنی چی؟ نکنه می‌خوای همین‌جور وایسی لباس عروس هم تنت کنن! می‌دونی اگه داداش بفهمه چی میشه؟
با غیض نگاهش کرد. حالش خیلی خوب بود که داشت با حرف‌هایش نمک روی زخمش می‌پاشید!
- خب بدونه؟ اتفاقاً بهتره که بفهمه. یه هفته دیگه طبق قولش قراره بیاد؛ اما کو؟ زنگ هم بهش می‌زنم جواب نمی‌ده. خان‌ داداشت به جای این‌که توی این شرایط کنارم باشه چسبیده به کارش.
فاطمه و حنا، هر دو با ناباوری به او خیره شدند. تا به حال این‌قدر ماه‌بانو را عصبانی ندیده بودند. درکش می‌کردند، در بد شرایطی گیر کرده بود که حالا هیچ کنترلی روی رفتارش نداشت. کلافه دستی به پیشانی‌اش کشید.
- این روزها اصلاً حال خوشی ندارم، ببخش فاطمه، منظوری نداشتم.
چادر سر گرفت و از جا برخاست.
- اشکالی نداره، حق داری خب. ولی عزیز من، داداشم اون‌جا با هزار گیر و گرفتاری که داره دلش خوشه به بودنت، حالا با یه خواستگار که نباید پشتش رو خالی کنی! خودت میگی یه هفته‌ی دیگه میاد، این چند روز هم دندون روی جیگر بذار، خودش رو می‌رسونه.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
404
لایک‌ها
1,486
امتیازها
73
کیف پول من
6,389
Points
471
چیزی نگفت و رویش را به سمت دیگری گرفت‌. کسی چه می‌فهمید حالش را؟ مگر او دوست داشت در چنین شرایطی، چشم در چشم پسر زهره خانم بشود و در مورد ازدواج با هم صحبت کنند؟ دلش جای دیگری گیر بود و حس عذاب‌وجدان هم گریبان‌گیرش شده بود. هیچ از این خواستگار سمجش خوشش نمی‌آمد. نه این‌که بد باشد ها! نه، سر به زیر و متین بود، سرش گرم کار خودش بود. حاج‌بابایش می‌گفت از آن مردان پاک روزگار است که تا به حال حرف بدی پشت سرش نبوده. برای اویی که نام امیر در ذهن و قلبش حک شده بود، مرد دیگری به چشمش نمی‌آمد. در این روزهای سخت، نبودنش بیشتر به او ضربه میزد. دلش برای آن صحبت‌های پر از آرامشش تنگ بود، که از آینده و زندگی شیرین دو‌نفره‌شان برایش صحبت می‌کرد. حالا حس می‌کرد تنهاترین آدم دنیاست. هیچ‌کَس به فکرش نبود. مادرش فقط خوشبختی‌اش را در ازدواج با آن مرد می‌دید. پدرش هم همین‌طور، می‌گفت سرش به تنش می‌ارزد و خوشحال بود که در همین محله زندگی می‌کنند؛ آخر یکی از شرط‌های پدرش برای ازدواج این بود که دخترش در همین شهر زندگی کند. همین یک دختر را داشت و هیچ دوست نداشت راه دور شوهرش بدهد. در برزخ بدی گیر افتاده بود. آن یک هفته هم گذشت و خبری از امیرعلی نشد. دلشوره امانش را برید. نکند برایش اتفاقی افتاده باشد؟! زنگ هم که میزد، یا جواب نمی‌داد و یا خاموش بود. یعنی این‌قدر برایش ارزش نداشت که حداقل خبری از خودش بدهد؟! تصمیم گرفت سری به فاطمه بزند، شاید او از برادر بی‌خیالش خبری داشته باشد. چهره‌ی گرفته و ناراحتش او را متعجب و نگران‌تر کرد. چه شده بود؟
- فاطی چیزی شده؟ هر چی به امیر زنگ می‌زنم جواب نمی‌ده. تو خبری ازش داری؟ باید امروز می‌اومد.
سکوتش گواه خوبی نمی‌داد. مضطرب و حیران شانه‌‌ی افتاده‌اش را تکان داد.
- تو که می‌دونی حالم رو، تو رو خدا یه حرفی بزن.
بدون این‌که نگاهش کند، از کنار در فاصله گرفت و روی کنده چوبی که همیشه او و خودش، به همراه مهران و امیرعلی چهار نفری گرد هم می‌نشستن و گل می‌گفتند و می‌شنیدند جا گرفت. چقدر آن روزهای خوش گذشته حالا به نظرش دور می‌رسید.
- دیشب با بابا تماس گرفت.
جمله‌ی کوتاهی که به زور و گرفته از زبانش جاری شد، او را به خود آورد. با این حرفش نفس راحتی کشید. خدا را شکر که برایش اتفاقی نیفتاده بود. اما عجیب بود که به پدرش زنگ زده بود! یعنی در آن‌جا گوشی‌اش آنتن می‌داد؟ پس چرا؟!
بهت زده از سوالش، سر جنباند و کنار پای فاطمه زانو زد و دست به میز گرفت.
- حالش خوبه؟ نگفت این مدت چرا خبری ازش نبود؟
آهی کشید و به چهره‌ی دوست صمیمی‌اش زل زد. چه جوابش را می‌داد؟ چطور می‌توانست رو در رویش شرح ماجرا دهد؟ آخ که در شرایط سختی دست و پا میزد.
- فاطی بگو، جون به ل*ب شدم.
سر پایین انداخت و با صدای ضعیفی جوابش را داد:
- گفت که نمی‌تونه بیاد. هیرمند وضعیتش فاجعه‌ست. فرمانده‌شون و چند تا از مامورها رو کشتن و پاسگاه آتیش گرفته.
ماتش برد. چند دقیقه زمان برد تا جمله‌اش را در سرش حلاجی کند. فاطمه با ناراحتی نگاهش کرد.
- قراره تا یه مدتی همون‌جا بمونه؛ دستور از تهران اومده. نگفت بهت، چون نمی‌خواست ناراحت شی.
حس می‌کرد هوا برای نفس کشیدن کم دارد. دست بر سی*ن*ه‌اش گرفت و چنگی به آن زد. فاطمه نگران شد. بازویش را گرفت.
- خوبی خواهری؟ چت شد؟ تو رو خدا آروم باش. تا همیشه که اون‌جا نمی‌مونه! گفت برای قرار خواستگاری خودش رو تا یک ماه دیگه می‌رسونه.
گوشش حرف‌های فاطمه را می‌شنید؛ اما فکرش جای دیگری جولان می‌داد. نه غیر‌ممکن بود، نباید یک همچین چیزی الان اتفاق بیفتد. فاطمه حرف‌های امیدوار‌ کننده میزد اما او خوب می‌دانست که روزهای سختی در پیش دارد. وضعیت آن شهر مرزی حالا حالاها درست نمی‌شد و امیرعلی هم مجبور بود که در همان‌جا ماندگار شود. از این پس باید با هزار دلهره و نگرانی، شب سر روی بالش می‌گذاشت و به این فکر می‌کرد که نکند برای امیر هم اتفاقی بیفتد! در آن منطقه‌ی ناامن و جنگی، هر چیزی امکان داشت. با حالی نزار و گرفته به سمت خانه‌شان حرکت کرد. مادرش با دیدنش ابروهایش بالا رفت.
- چیه دختر؟ کشتی‌هات غرق شدن؟!
همان‌جا جلوی در ایستاد و با چشم‌هایی نمناک به مادرش خیره شد. کاش می‌توانست سفره‌ی دلش را باز کند و از همه چیز برایش بگوید؛ اما می‌دانست که سودی به حالش ندارد. مادرش اگر می‌فهمید کلی سرزنشش می‌کرد. امیر را مثل پسر خودشان دوست داشتند؛ اما با این وضعیت پیش آمده، بعید بود با وصلت‌شان موافقت کنند. طلعت خانم حال دخترکش را که این‌طور دید، نگران به کانتر آشپزخانه تکیه داد. دخترکش از همان روزی که خانواده‌ی مستوفی به خواستگاری‌اش آمده بودند حالش عوض شده بود. روز به روز داشت پیش چشمش ضعیف و لاغرتر میشد.
کد:
چیزی نگفت و رویش را به سمت دیگری گرفت‌. کسی چه می‌فهمید حالش را؟ مگر او دوست داشت در چنین شرایطی، چشم در چشم پسر زهره خانم بشود و در مورد ازدواج با هم صحبت کنند؟ دلش جای دیگری گیر بود و حس عذاب‌وجدان هم گریبان‌گیرش شده بود. هیچ از این خواستگار سمجش خوشش نمی‌آمد. نه این‌که بد باشد ها! نه، سر به زیر و متین بود، سرش گرم کار خودش بود. حاج‌بابایش می‌گفت از آن مردان پاک روزگار است که تا به حال حرف بدی پشت سرش نبوده. برای اویی که نام امیر در ذهن و قلبش حک شده بود، مرد دیگری به چشمش نمی‌آمد. در این روزهای سخت، نبودنش بیشتر به او ضربه میزد. دلش برای آن صحبت‌های پر از آرامشش تنگ بود، که از آینده و زندگی شیرین دو‌نفره‌شان برایش صحبت می‌کرد. حالا حس می‌کرد تنهاترین آدم دنیاست. هیچ‌کَس به فکرش نبود. مادرش فقط خوشبختی‌اش را در ازدواج با آن مرد می‌دید. پدرش هم همین‌طور، می‌گفت سرش به تنش می‌ارزد و خوشحال بود که در همین محله زندگی می‌کنند؛ آخر یکی از شرط‌های پدرش برای ازدواج این بود که دخترش در همین شهر زندگی کند. همین یک دختر را داشت و هیچ دوست نداشت راه دور شوهرش بدهد. در برزخ بدی گیر افتاده بود. آن یک هفته هم گذشت و خبری از امیرعلی نشد. دلشوره امانش را برید. نکند برایش اتفاقی افتاده باشد؟! زنگ هم که میزد، یا جواب نمی‌داد و یا خاموش بود. یعنی این‌قدر برایش ارزش نداشت که حداقل خبری از خودش بدهد؟! تصمیم گرفت سری به فاطمه بزند، شاید او از برادر بی‌خیالش خبری داشته باشد. چهره‌ی گرفته و ناراحتش او را متعجب و نگران‌تر کرد. چه شده بود؟
- فاطی چیزی شده؟ هر چی به امیر زنگ می‌زنم جواب نمی‌ده. تو خبری ازش داری؟ باید امروز می‌اومد.
سکوتش گواه خوبی نمی‌داد. مضطرب و حیران شانه‌‌ی افتاده‌اش را تکان داد.
- تو که می‌دونی حالم رو، تو رو خدا یه حرفی بزن.
بدون این‌که نگاهش کند، از کنار در فاصله گرفت و روی کنده چوبی که همیشه او و خودش، به همراه مهران و امیرعلی چهار نفری گرد هم می‌نشستن و گل می‌گفتند و می‌شنیدند جا گرفت. چقدر آن روزهای خوش گذشته حالا به نظرش دور می‌رسید.
- دیشب با بابا تماس گرفت.
جمله‌ی کوتاهی که به زور و گرفته از زبانش جاری شد، او را به خود آورد. با این حرفش نفس راحتی کشید. خدا را شکر که برایش اتفاقی نیفتاده بود. اما عجیب بود که به پدرش زنگ زده بود! یعنی در آن‌جا گوشی‌اش آنتن می‌داد؟ پس چرا؟!
بهت زده از سوالش، سر جنباند و کنار پای فاطمه زانو زد و دست به میز گرفت.
- حالش خوبه؟ نگفت این مدت چرا خبری ازش نبود؟
آهی کشید و به چهره‌ی دوست صمیمی‌اش زل زد. چه جوابش را می‌داد؟ چطور می‌توانست رو در رویش شرح ماجرا دهد؟ آخ که در شرایط سختی دست و پا میزد.
- فاطی بگو، جون به ل*ب شدم.
سر پایین انداخت و با صدای ضعیفی جوابش را داد:
- گفت که نمی‌تونه بیاد. هیرمند وضعیتش فاجعه‌ست. فرمانده‌شون و چند تا از مامورها رو کشتن و پاسگاه آتیش گرفته.
ماتش برد. چند دقیقه زمان برد تا جمله‌اش را در سرش حلاجی کند. فاطمه با ناراحتی نگاهش کرد.
- قراره تا یه مدتی همون‌جا بمونه؛ دستور از تهران اومده. نگفت بهت، چون نمی‌خواست ناراحت شی.
حس می‌کرد هوا برای نفس کشیدن کم دارد. دست بر سی*ن*ه‌اش گرفت و چنگی به آن زد. فاطمه نگران شد. بازویش را گرفت.
- خوبی خواهری؟ چت شد؟ تو رو خدا آروم باش. تا همیشه که اون‌جا نمی‌مونه! گفت برای قرار خواستگاری خودش رو تا یک ماه دیگه می‌رسونه.
گوشش حرف‌های فاطمه را می‌شنید؛ اما فکرش جای دیگری جولان می‌داد. نه غیر‌ممکن بود، نباید یک همچین چیزی الان اتفاق بیفتد. فاطمه حرف‌های امیدوار‌ کننده میزد اما او خوب می‌دانست که روزهای سختی در پیش دارد. وضعیت آن شهر مرزی حالا حالاها درست نمی‌شد و امیرعلی هم مجبور بود که در همان‌جا ماندگار شود. از این پس باید با هزار دلهره و نگرانی، شب سر روی بالش می‌گذاشت و به این فکر می‌کرد که نکند برای امیر هم اتفاقی بیفتد! در آن منطقه‌ی ناامن و جنگی، هر چیزی امکان داشت. با حالی نزار و گرفته به سمت خانه‌شان حرکت کرد. مادرش با دیدنش ابروهایش بالا رفت.
- چیه دختر؟ کشتی‌هات غرق شدن؟!
همان‌جا جلوی در ایستاد و با چشم‌هایی نمناک به مادرش خیره شد. کاش می‌توانست سفره‌ی دلش را باز کند و از همه چیز برایش بگوید؛ اما می‌دانست که سودی به حالش ندارد. مادرش اگر می‌فهمید کلی سرزنشش می‌کرد. امیر را مثل پسر خودشان دوست داشتند؛ اما با این وضعیت پیش آمده، بعید بود با وصلت‌شان موافقت کنند. طلعت خانم حال دخترکش را که این‌طور دید، نگران به کانتر آشپزخانه تکیه داد. دخترکش از همان روزی که خانواده‌ی مستوفی به خواستگاری‌اش آمده بودند حالش عوض شده بود. روز به روز داشت پیش چشمش ضعیف و لاغرتر میشد.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

Leila.navel80

نویسنده فعال
نویسنده فعال
کاربر VIP انجمن
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
404
لایک‌ها
1,486
امتیازها
73
کیف پول من
6,389
Points
471
باید با حاج‌طاهر صحبت می‌کرد. این‌طور که نمی‌شد! دوست نداشت زندگی تک دخترش با خودخواهی خ*را*ب بشود. نمی‌خواست او را مجبور به این ازدواج کند.
***
روی تخت نشست و شالش را از سرش برداشت. نه در این دنیا بود و نه جایی دیگر. حالا باید با این قلب دلواپس و ذهن مغشوشش چه می‌کرد؟ بهتر بود با خودش صحبت کند، دلش برایش تنگ بود. با امیدواری شماره‌اش را گرفت، داشت قطع میشد که صدای گرفته‌اش در گوشش پیچید. بغضش گرفت.
- من باید آخرین نفر باشم که ازت خبر داشته باشم؟!
زمزمه‌ی آرامش را از پشت گوشی شنید. حالش با شنیدن صدای پر بغض دخترک خ*را*ب‌تر میشد.
- ماه‌ من آروم باش، هنوز که چیزی نشده... .
وقتی این‌طور صدایش میزد، او را به نقطه‌ی جنون می‌رسانید. به میان حرفش پرید:
- دیگه می‌خواستی چی بشه؟ تو اصلاً درکم می‌کنی؟ خونواده‌ام من رو توی منگنه قرار دادن، نمی‌تونم به خواستگار جدیدم جواب رد بدم، می‌فهمی؟ بعد توعه بی‌خیال تموم قولات رو زیر پا گذاشتی... .
گریه اجازه‌ی حرف زدن بیشتر را به او نداد. صدای نفس‌های عصبی‌اش را می‌شنید. دور از هم بودند و با این اتفاقات ریز و درشت هیچ حرفی برای تسلی هم نداشتند. جلوی این دختر شرمنده بود؛ اما قرار نبود که تا ابد همین وضعیت باقی بماند. آن خواستگار ناخوانده هم غلط کرده بود که به عشقش چشم داشت! باید هر چه سریع‌تر با پدرش حرف میزد؛ ولی مهم‌تر از هر چیزی، حال ماه‌بانو مهم بود. گریه‌هایش قلبش را به آتیش می‌کشید.
- بانو بسه. می‌دونی با گریه‌هات عصبی میشم بیشتر من رو دل‌خون می‌کنی. هیچ‌کَس نمی‌تونه تو رو ازم بگیره. فقط یه‌کم صبر کن، چند روز دیگه خونواده‌‌ام رو می‌فرستم تا حرف‌های اولیه زده بشه. سر یک‌ ماه برمی‌گردم، این بار قسم می‌خورم عزیز دلم.
بریده‌بریده، میان هق‌هق گفت:
- اگه... اگه بابام قبول نک... نکنه چی؟
نفسی گرفت و اشک‌های داغش را پاک کرد.
- امیر معلوم نیست چقدر باید اون‌جا بمونی. حاج‌ بابام اجازه نمی‌ده.
دخترک داشت فکرش را در این اوضاع متشنج، خ*را*ب‌تر می‌کرد.
- چرا قبول نکنه؟ من دارم به مردم خدمت می‌کنم ماه‌بانو. راضی کردن حاج بابات با پدرم، تو از چی می‌ترسی؟ به حرف‌هام خوب فکر کن.
سکوت کرد. حتی دیگر حرف‌هایش هم مثل گذشته به او آرامش نمی‌داد. او پدرش را بهتر از هر کسی می‌شناخت، محال بود قبول کند. زندگی با یک مرد نظامی، که شغلش ایجاب می‌کرد، در آن‌سوی کشور، با هزار جور خلاف‌کار و قاچاقچی سر و کله بزند ریسک بزرگی بود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد کارش مشکل‌ساز شود. فکر می‌کرد ماموریتش که تمام شود بازمی‌گردد و آشیانه‌شان را بنا می‌کنند؛ اما انگار سرنوشت قرار بود صفحات جدیدتری را به رویش باز کند.
***
سه روز بعد، خانواده امیر به خواستگاری‌اش آمدند. مادرش حسابی متعجب شده بود؛ ولی ل*ب از ل*ب باز نکرد تا ببیند چه اتفاقی میفتد. در دلش کورسوی امیدی روشن شد. چادر گل‌دارش را روی کت و دامن سبزش انداخت و از اتاق بیرون زد. نرگس خانم با دیدنش، برق تحسین در میان چشمان براق نشست.
- الهی قربونت برم عروس خوشگلم. بیا اینجا بشین ببینمت، مادر.
از خجالت صورتش سرخ شد. کنارش روی مبل جا گرفت. طلعت خانم با دقت رفتار دخترکش را زیر نظر گرفته بود. تا به الان هر خواستگاری که داشت بی‌ میل و ناراضی بود و زیاد به خودش نمی‌رسید؛ اما حالا، رفتارش کاملاً گویای همه چیز بود! پدرش و حاج احمد گرم صحبت‌های اولیه بودند و ماه‌بانو از استرس به جان ناخن‌هایش افتاده بود. کاش همه چیز به خوبی پیش برود. مهران از اول میهمانی در قیافه بود. نمی‌دانست دردش چیست. شاید چون فکر می‌کرد نگاه امیرعلی به او برادرانه باشد. «حالا نه که خودش فاطمه رو عین خواهر خودش می‌دونه!»
کمی بعد با اشاره‌ی مادرش به آشپزخانه رفت تا چای بریزد. موقع پذیرایی کردن، آن‌قدر اضطراب داشت که هر آن می‌ترسید سینی از دستش رها بشود. فاطمه با نگاهش به او فهماند که نگران چیزی نباشد و به خدا توکل کند. نفس عمیقی کشید و سینی خالی را به آشپزخانه برد. همان‌جا گوش تیز کرد تا ببیند چه می‌گویند.
- خب با اجازه شما حاجی، می‌خوام برم سر اصل مطلب!
- بفرمایید، صاحب اختیارید.
هر چه که می‌گذشت حس می‌کرد هوا برای نفس کشیدن کم دارد. حاج‌احمد از امیر می‌گفت. از کارش، از علاقه‌ای که به او داشت. از ظاهر پدرش و سر تکان دادن‌هایش چیزی دستگیرش نشد. کاش می‌توانست بفهمد چه فکری در سر دارد.
کد:
باید با حاج‌طاهر صحبت می‌کرد. این‌طور که نمی‌شد! دوست نداشت زندگی تک دخترش با خودخواهی خ*را*ب بشود. نمی‌خواست او را مجبور به این ازدواج کند.
***
روی تخت نشست و شالش را از سرش برداشت. نه در این دنیا بود و نه جایی دیگر. حالا باید با این قلب دلواپس و ذهن مغشوشش چه می‌کرد؟ بهتر بود با خودش صحبت کند، دلش برایش تنگ بود. با امیدواری شماره‌اش را گرفت، داشت قطع میشد که صدای گرفته‌اش در گوشش پیچید. بغضش گرفت.
- من باید آخرین نفر باشم که ازت خبر داشته باشم؟!
زمزمه‌ی آرامش را از پشت گوشی شنید. حالش با شنیدن صدای پر بغض دخترک خ*را*ب‌تر میشد.
- ماه‌ من آروم باش، هنوز که چیزی نشده... .
وقتی این‌طور صدایش میزد، او را به نقطه‌ی جنون می‌رسانید. به میان حرفش پرید:
- دیگه می‌خواستی چی بشه؟ تو اصلاً درکم می‌کنی؟ خونواده‌ام من رو توی منگنه قرار دادن، نمی‌تونم به خواستگار جدیدم جواب رد بدم، می‌فهمی؟ بعد توعه بی‌خیال تموم قولات رو زیر پا گذاشتی... .
گریه اجازه‌ی حرف زدن بیشتر را به او نداد. صدای نفس‌های عصبی‌اش را می‌شنید. دور از هم بودند و با این اتفاقات ریز و درشت هیچ حرفی برای تسلی هم نداشتند. جلوی این دختر شرمنده بود؛ اما قرار نبود که تا ابد همین وضعیت باقی بماند. آن خواستگار ناخوانده هم غلط کرده بود که به عشقش چشم داشت! باید هر چه سریع‌تر با پدرش حرف میزد؛ ولی مهم‌تر از هر چیزی، حال ماه‌بانو مهم بود. گریه‌هایش قلبش را به آتیش می‌کشید.
- بانو بسه. می‌دونی با گریه‌هات عصبی میشم بیشتر من رو دل‌خون می‌کنی. هیچ‌کَس نمی‌تونه تو رو ازم بگیره. فقط یه‌کم صبر کن، چند روز دیگه خونواده‌‌ام رو می‌فرستم تا حرف‌های اولیه زده بشه. سر یک‌ ماه برمی‌گردم، این بار قسم می‌خورم عزیز دلم.
بریده‌بریده، میان هق‌هق گفت:
- اگه... اگه بابام قبول نک... نکنه چی؟
نفسی گرفت و اشک‌های داغش را پاک کرد.
- امیر معلوم نیست چقدر باید اون‌جا بمونی. حاج‌ بابام اجازه نمی‌ده.
دخترک داشت فکرش را در این اوضاع متشنج، خ*را*ب‌تر می‌کرد.
- چرا قبول نکنه؟ من دارم به مردم خدمت می‌کنم ماه‌بانو. راضی کردن حاج بابات با پدرم، تو از چی می‌ترسی؟ به حرف‌هام خوب فکر کن.
سکوت کرد. حتی دیگر حرف‌هایش هم مثل گذشته به او آرامش نمی‌داد. او پدرش را بهتر از هر کسی می‌شناخت، محال بود قبول کند. زندگی با یک مرد نظامی، که شغلش ایجاب می‌کرد، در آن‌سوی کشور، با هزار جور خلاف‌کار و قاچاقچی سر و کله بزند ریسک بزرگی بود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد کارش مشکل‌ساز شود. فکر می‌کرد ماموریتش که تمام شود بازمی‌گردد و آشیانه‌شان را بنا می‌کنند؛ اما انگار سرنوشت قرار بود صفحات جدیدتری را به رویش باز کند.
***
سه روز بعد، خانواده امیر به خواستگاری‌اش آمدند. مادرش حسابی متعجب شده بود؛ ولی ل*ب از ل*ب باز نکرد تا ببیند چه اتفاقی میفتد. در دلش کورسوی امیدی روشن شد. چادر گل‌دارش را روی کت و دامن سبزش انداخت و از اتاق بیرون زد. نرگس خانم با دیدنش، برق تحسین در میان چشمان براق نشست.
- الهی قربونت برم عروس خوشگلم. بیا اینجا بشین ببینمت، مادر.
از خجالت صورتش سرخ شد. کنارش روی مبل جا گرفت. طلعت خانم با دقت رفتار دخترکش را زیر نظر گرفته بود. تا به الان هر خواستگاری که داشت بی‌ میل و ناراضی بود و زیاد به خودش نمی‌رسید؛ اما حالا، رفتارش کاملاً گویای همه چیز بود! پدرش و حاج احمد گرم صحبت‌های اولیه بودند و ماه‌بانو از استرس به جان ناخن‌هایش افتاده بود. کاش همه چیز به خوبی پیش برود. مهران از اول میهمانی در قیافه بود. نمی‌دانست دردش چیست. شاید چون فکر می‌کرد نگاه امیرعلی به او برادرانه باشد. «حالا نه که خودش فاطمه رو عین خواهر خودش می‌دونه!»
کمی بعد با اشاره‌ی مادرش به آشپزخانه رفت تا چای بریزد. موقع پذیرایی کردن، آن‌قدر اضطراب داشت که هر آن می‌ترسید سینی از دستش رها بشود. فاطمه با نگاهش به او فهماند که نگران چیزی نباشد و به خدا توکل کند. نفس عمیقی کشید و سینی خالی را به آشپزخانه برد. همان‌جا گوش تیز کرد تا ببیند چه می‌گویند.
- خب با اجازه شما حاجی، می‌خوام برم سر اصل مطلب!
- بفرمایید، صاحب اختیارید.
هر چه که می‌گذشت حس می‌کرد هوا برای نفس کشیدن کم دارد. حاج‌احمد از امیر می‌گفت. از کارش، از علاقه‌ای که به او داشت. از ظاهر پدرش و سر تکان دادن‌هایش چیزی دستگیرش نشد. کاش می‌توانست بفهمد چه فکری در سر دارد.
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا