آخرش را با لحن بامزهای کشید و چشمک ریزی هم کنج حرفش اضافه کرد. هیس کوتاهی گفت و تشر رفت. فاطمه بیتوجه، استکان چای را همراه با پولکی جلویش گذاشت.
- بیا، بیا یه چای بخور تا حرصت بیرون بریزه.
چپچپ نگاهش کرد و پشت میز نشست.
- بذار ببینم واسه خودت هم همین رو میگی یا نه.
شانه بالا انداخت و آهی کشید.
- کی میشه بخت ما هم باز بشه، خدا میدونه.
پقی زیر خنده زد.
- دیوونه! لنگ شوهری؟ وای اگه بدونی کی دوست دا... .
حرفش را ادامه نداد و سریع دست به د*ه*ان گرفت؛ اما دیگر دیر شده بود، چون حالا فاطمه با چشمهایی درشت شده، اندازهی توپ تنیس خیرهاش بود.
- چی؟ کی دوستم داره؟ چرا حرفت رو قطع کردی؟!
ماند چه بگوید. «وای ماهبانو، هیچی نشده که! دیگه آبیه که ریخته شده، ادامهش رو هم بگو.» ل*بش را با زبان خیس کرد و قولنج دستانش را شکست. این مردها چطور ابراز علاقه میکنند؟! به واقع که سخت بود.
- وای، جون بکن دیگه!
لبخندی زد. چهقدر کمطاقت بود.
- خب... خب... اگه... اگه بگم دا... داداشم بهت... علاقه داره... چی میگی؟
سر بالا گرفت تا واکنشش را ببیند. دهانش مثل غار باز مانده بود و چشمان قهوهایش هم اندازه گردو از کاسه بیرون زده بود. دستش را جلوی صورت ماتش تکان داد.
- هوی با توام، سکته کردی الحمدالله!
شانههایش بالا پرید.
- هان؟
پوفی کشید.
- چته تو؟ نگو که تا الان نفهمیدی! بابا داداشم خیلی دوست داره، مغزم رو خورد هی میگفت کی به فاطمه میگی، کی به فاطمه میگی!
هنوز در شوک بود و درست نمیتوانست کلمات را ادا کند.
- با... باورم نمیشه! مه... مهران؟!
از روی میز دستش را گرفت.
- باورت بشه. بله خانوم، مهران خودمون، داداش گل بنده. حالا وکیلم؟
پشت چشمی نازک کرد و دستش را از میان انگشتانش برداشت.
- خب حالا، چرا خودش بهم نگفت پس؟!
عاقلاندرسفیانه نگاهش کرد.
- میخواست اول نظرت رو بدونه، بعد پا پیش بزاره. خب معلومه که تو هم... .
حرفش را ادامه نداد و لبخند معنیداری زد. فاطمه که با شنیدن این خبر حسابی اعتماد به نفسش بالا زده بود، دست به سی*ن*ه شد و ابرویی بالا انداخت.
- باید فکرهام رو کنم، به هر حال شاید به هم نخوریم.
- برو بابا! از داداشم بهتر کجا میخوای پیدا کنی؟ خیلی دلت هم بخواد.
لبخندش را به زور جمع کرد و چند بار تندتند پلک زد.
- اوه بله، داداشتون شاهزاده انگلیسه!
با حرص استکان را برداشت و تهدیدآمیز گفت:
- فاطی میسوزونمت ها! کم چرت بگو.
دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و با ترس ساختگی گفت.
- باشه بابا، اعصاب نداری ها! اصلاً من باید جدی فکر کنم، مگه مغز خر خوردم زنداداشت شم! با این اخلاقت امنیت جانی ندارم.
چپچپ نگاهش کرد و زیر ل*ب استغفراللهی گفت. دخترهی دیوانه! معلوم بود که از خدا خواستهست؛ انگار فقط منتظر یک اشاره از جانب مهران بود. ظهر برای ناهار به خانهشان برگشتند. نرگسخانم کلی اصرار کرد که بمانند ولی قبول نکردند. سریع لباسهایش را عوض کرد و دوش کوتاهی گرفت. تا پایش را در اتاق گذاشت، چشمش به مهران افتاد که پشت میز کامپیوتر نشسته بود. حوله را از روی موهای خیسش برداشت.
- داری چی کار میکنی؟
بدون اینکه نگاهش را از صفحهی مانیتور بگیرد، جواب داد:
- یه چند تا قرارداد کاریه، باید بررسیش کنم. لپتابم مشکل پیدا کرده، دادمش دست یکی از دوستهام درستش کنه.
سری تکان داد و جلوی آینه ایستاد تا موهایش را با سشوار خشک کند. همانطور که مشغول کارش بود، نیمنگاهی به برادرش انداخت.
- میگم، مهران؟
وقتی جوابی از سویش دریافت نکرد پوفی کشید.
- هی مهری جون؟!
با این حرفش، برزخی به طرفش چرخید.
- درد و مهری! دختر تو آدم نمیشی، نه؟
تخس جوابش را داد.
- نه! خب اول مهران صدات زدم جواب ندادی، تقصیر خودته، به من چه!
چپچپ نگاهش کرد و مشغول ادامهی کارش شد.
- خب بنال، کارت رو بگو.
با قهر رو گرفت.
- حالا که اینطور گفتی، صد سال سیاه نمیگم تا توی خماریش بمونی.
پوفی کشید. نشسته روی صندلی به طرفش برگشت و دست به سی*ن*ه شد.
- خب بفرما، من سرا پا گوشم، فقط وای به حالت بخوای باز مزخرف بگی، من میدونم و تو!
با شیطنت نگاهش کرد و نوچی کرد.
- حتی اگه بگم با فاطمه حرف زدم؟!
صورتش از حالت جدی در آمد. با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد.
- جدی میگی؟ جان من ماهبانو؟
خندید و نگاهش را به آینه داد.
- بله که راست میگم. هنوز هم نمیخوای بشنوی؟
#انجمن_تک_رمان #یادگارهای_کبود #لیلا_مرادی
- بیا، بیا یه چای بخور تا حرصت بیرون بریزه.
چپچپ نگاهش کرد و پشت میز نشست.
- بذار ببینم واسه خودت هم همین رو میگی یا نه.
شانه بالا انداخت و آهی کشید.
- کی میشه بخت ما هم باز بشه، خدا میدونه.
پقی زیر خنده زد.
- دیوونه! لنگ شوهری؟ وای اگه بدونی کی دوست دا... .
حرفش را ادامه نداد و سریع دست به د*ه*ان گرفت؛ اما دیگر دیر شده بود، چون حالا فاطمه با چشمهایی درشت شده، اندازهی توپ تنیس خیرهاش بود.
- چی؟ کی دوستم داره؟ چرا حرفت رو قطع کردی؟!
ماند چه بگوید. «وای ماهبانو، هیچی نشده که! دیگه آبیه که ریخته شده، ادامهش رو هم بگو.» ل*بش را با زبان خیس کرد و قولنج دستانش را شکست. این مردها چطور ابراز علاقه میکنند؟! به واقع که سخت بود.
- وای، جون بکن دیگه!
لبخندی زد. چهقدر کمطاقت بود.
- خب... خب... اگه... اگه بگم دا... داداشم بهت... علاقه داره... چی میگی؟
سر بالا گرفت تا واکنشش را ببیند. دهانش مثل غار باز مانده بود و چشمان قهوهایش هم اندازه گردو از کاسه بیرون زده بود. دستش را جلوی صورت ماتش تکان داد.
- هوی با توام، سکته کردی الحمدالله!
شانههایش بالا پرید.
- هان؟
پوفی کشید.
- چته تو؟ نگو که تا الان نفهمیدی! بابا داداشم خیلی دوست داره، مغزم رو خورد هی میگفت کی به فاطمه میگی، کی به فاطمه میگی!
هنوز در شوک بود و درست نمیتوانست کلمات را ادا کند.
- با... باورم نمیشه! مه... مهران؟!
از روی میز دستش را گرفت.
- باورت بشه. بله خانوم، مهران خودمون، داداش گل بنده. حالا وکیلم؟
پشت چشمی نازک کرد و دستش را از میان انگشتانش برداشت.
- خب حالا، چرا خودش بهم نگفت پس؟!
عاقلاندرسفیانه نگاهش کرد.
- میخواست اول نظرت رو بدونه، بعد پا پیش بزاره. خب معلومه که تو هم... .
حرفش را ادامه نداد و لبخند معنیداری زد. فاطمه که با شنیدن این خبر حسابی اعتماد به نفسش بالا زده بود، دست به سی*ن*ه شد و ابرویی بالا انداخت.
- باید فکرهام رو کنم، به هر حال شاید به هم نخوریم.
- برو بابا! از داداشم بهتر کجا میخوای پیدا کنی؟ خیلی دلت هم بخواد.
لبخندش را به زور جمع کرد و چند بار تندتند پلک زد.
- اوه بله، داداشتون شاهزاده انگلیسه!
با حرص استکان را برداشت و تهدیدآمیز گفت:
- فاطی میسوزونمت ها! کم چرت بگو.
دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و با ترس ساختگی گفت.
- باشه بابا، اعصاب نداری ها! اصلاً من باید جدی فکر کنم، مگه مغز خر خوردم زنداداشت شم! با این اخلاقت امنیت جانی ندارم.
چپچپ نگاهش کرد و زیر ل*ب استغفراللهی گفت. دخترهی دیوانه! معلوم بود که از خدا خواستهست؛ انگار فقط منتظر یک اشاره از جانب مهران بود. ظهر برای ناهار به خانهشان برگشتند. نرگسخانم کلی اصرار کرد که بمانند ولی قبول نکردند. سریع لباسهایش را عوض کرد و دوش کوتاهی گرفت. تا پایش را در اتاق گذاشت، چشمش به مهران افتاد که پشت میز کامپیوتر نشسته بود. حوله را از روی موهای خیسش برداشت.
- داری چی کار میکنی؟
بدون اینکه نگاهش را از صفحهی مانیتور بگیرد، جواب داد:
- یه چند تا قرارداد کاریه، باید بررسیش کنم. لپتابم مشکل پیدا کرده، دادمش دست یکی از دوستهام درستش کنه.
سری تکان داد و جلوی آینه ایستاد تا موهایش را با سشوار خشک کند. همانطور که مشغول کارش بود، نیمنگاهی به برادرش انداخت.
- میگم، مهران؟
وقتی جوابی از سویش دریافت نکرد پوفی کشید.
- هی مهری جون؟!
با این حرفش، برزخی به طرفش چرخید.
- درد و مهری! دختر تو آدم نمیشی، نه؟
تخس جوابش را داد.
- نه! خب اول مهران صدات زدم جواب ندادی، تقصیر خودته، به من چه!
چپچپ نگاهش کرد و مشغول ادامهی کارش شد.
- خب بنال، کارت رو بگو.
با قهر رو گرفت.
- حالا که اینطور گفتی، صد سال سیاه نمیگم تا توی خماریش بمونی.
پوفی کشید. نشسته روی صندلی به طرفش برگشت و دست به سی*ن*ه شد.
- خب بفرما، من سرا پا گوشم، فقط وای به حالت بخوای باز مزخرف بگی، من میدونم و تو!
با شیطنت نگاهش کرد و نوچی کرد.
- حتی اگه بگم با فاطمه حرف زدم؟!
صورتش از حالت جدی در آمد. با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد.
- جدی میگی؟ جان من ماهبانو؟
خندید و نگاهش را به آینه داد.
- بله که راست میگم. هنوز هم نمیخوای بشنوی؟
کد:
آخرش را با لحن بامزهای کشید و چشمک ریزی هم کنج حرفش اضافه کرد. هیس کوتاهی گفت و تشر رفت. فاطمه بیتوجه، استکان چای را همراه با پولکی جلویش گذاشت.
- بیا، بیا یه چای بخور تا حرصت بیرون بریزه.
چپچپ نگاهش کرد و پشت میز نشست.
- بذار ببینم واسه خودت هم همین رو میگی یا نه.
شانه بالا انداخت و آهی کشید.
- کی میشه بخت ما هم باز بشه، خدا میدونه.
پقی زیر خنده زد.
- دیوونه! لنگ شوهری؟ وای اگه بدونی کی دوست دا... .
حرفش را ادامه نداد و سریع دست به د*ه*ان گرفت؛ اما دیگر دیر شده بود، چون حالا فاطمه با چشمهایی درشت شده، اندازهی توپ تنیس خیرهاش بود.
- چی؟ کی دوستم داره؟ چرا حرفت رو قطع کردی؟!
ماند چه بگوید. «وای ماهبانو، هیچی نشده که! دیگه آبیه که ریخته شده، ادامهش رو هم بگو.» ل*بش را با زبان خیس کرد و قولنج دستانش را شکست. این مردها چطور ابراز علاقه میکنند؟! به واقع که سخت بود.
- وای، جون بکن دیگه!
لبخندی زد. چهقدر کمطاقت بود.
- خب... خب... اگه... اگه بگم دا... داداشم بهت... علاقه داره... چی میگی؟
سر بالا گرفت تا واکنشش را ببیند. دهانش مثل غار باز مانده بود و چشمان قهوهایش هم اندازه گردو از کاسه بیرون زده بود. دستش را جلوی صورت ماتش تکان داد.
- هوی با توام، سکته کردی الحمدالله!
شانههایش بالا پرید.
- هان؟
پوفی کشید.
- چته تو؟ نگو که تا الان نفهمیدی! بابا داداشم خیلی دوست داره، مغزم رو خورد هی میگفت کی به فاطمه میگی، کی به فاطمه میگی!
هنوز در شوک بود و درست نمیتوانست کلمات را ادا کند.
- با... باورم نمیشه! مه... مهران؟!
از روی میز دستش را گرفت.
- باورت بشه. بله خانوم، مهران خودمون، داداش گل بنده. حالا وکیلم؟
پشت چشمی نازک کرد و دستش را از میان انگشتانش برداشت.
- خب حالا، چرا خودش بهم نگفت پس؟!
عاقلاندرسفیانه نگاهش کرد.
- میخواست اول نظرت رو بدونه، بعد پا پیش بزاره. خب معلومه که تو هم... .
حرفش را ادامه نداد و لبخند معنیداری زد. فاطمه که با شنیدن این خبر حسابی اعتماد به نفسش بالا زده بود، دست به سی*ن*ه شد و ابرویی بالا انداخت.
- باید فکرهام رو کنم، به هر حال شاید به هم نخوریم.
- برو بابا! از داداشم بهتر کجا میخوای پیدا کنی؟ خیلی دلت هم بخواد.
لبخندش را به زور جمع کرد و چند بار تندتند پلک زد.
- اوه بله، داداشتون شاهزاده انگلیسه!
با حرص استکان را برداشت و تهدیدآمیز گفت:
- فاطی میسوزونمت ها! کم چرت بگو.
دستانش را به حالت تسلیم بالا برد و با ترس ساختگی گفت.
- باشه بابا، اعصاب نداری ها! اصلاً من باید جدی فکر کنم، مگه مغز خر خوردم زنداداشت شم! با این اخلاقت امنیت جانی ندارم.
چپچپ نگاهش کرد و زیر ل*ب استغفراللهی گفت. دخترهی دیوانه! معلوم بود که از خدا خواستهست؛ انگار فقط منتظر یک اشاره از جانب مهران بود. ظهر برای ناهار به خانهشان برگشتند. نرگسخانم کلی اصرار کرد که بمانند ولی قبول نکردند. سریع لباسهایش را عوض کرد و دوش کوتاهی گرفت. تا پایش را در اتاق گذاشت، چشمش به مهران افتاد که پشت میز کامپیوتر نشسته بود. حوله را از روی موهای خیسش برداشت.
- داری چی کار میکنی؟
بدون اینکه نگاهش را از صفحهی مانیتور بگیرد، جواب داد:
- یه چند تا قرارداد کاریه، باید بررسیش کنم. لپتابم مشکل پیدا کرده، دادمش دست یکی از دوستهام درستش کنه.
سری تکان داد و جلوی آینه ایستاد تا موهایش را با سشوار خشک کند. همانطور که مشغول کارش بود، نیمنگاهی به برادرش انداخت.
- میگم، مهران؟
وقتی جوابی از سویش دریافت نکرد پوفی کشید.
- هی مهری جون؟!
با این حرفش، برزخی به طرفش چرخید.
- درد و مهری! دختر تو آدم نمیشی، نه؟
تخس جوابش را داد.
- نه! خب اول مهران صدات زدم جواب ندادی، تقصیر خودته، به من چه!
چپچپ نگاهش کرد و مشغول ادامهی کارش شد.
- خب بنال، کارت رو بگو.
با قهر رو گرفت.
- حالا که اینطور گفتی، صد سال سیاه نمیگم تا توی خماریش بمونی.
پوفی کشید. نشسته روی صندلی به طرفش برگشت و دست به سی*ن*ه شد.
- خب بفرما، من سرا پا گوشم، فقط وای به حالت بخوای باز مزخرف بگی، من میدونم و تو!
با شیطنت نگاهش کرد و نوچی کرد.
- حتی اگه بگم با فاطمه حرف زدم؟!
صورتش از حالت جدی در آمد. با ابروهای بالا رفته نگاهش کرد.
- جدی میگی؟ جان من ماهبانو؟
خندید و نگاهش را به آینه داد.
- بله که راست میگم. هنوز هم نمیخوای بشنوی؟