رمان: ردولوت
نویسنده: parand,kh
ناظر: the ghost
ژانر: عاشقانه،اجتماعی
خلاصه: اینکه میگویند زندگی را آسان بگیر به این دلیل نیست که زندگی آسان است. مقصود بر این است که سخت هست امّا تو آسانش کن. اما چگونه؟ نمیبیند؟
خنجر تیز شده از کینه، دقیقا بر روی شاهرگ حیات، چنباتمه زده.
به نگارنده هستی نویسندگان عزیز با توجه به قوانین - | قوانین درخواست تگ رمان | در این تاپیک درخواست تگ رمان خود را اعلام نمایید و برای درخواست تگ پرطرفدار مانند مثال زیر درخواست دهید. مثال: درخواست تگ پرطرفدار رو دارم تمامی پست ها بالای100لایک دارند و بازدید بالای600تاست. نام رمان...
به نام ذات هستی بخش درود خدمت نویسندگان محترم این تایپک جهت اعلام پایان تایپ رمان شما ایجاد شده. درصورتی که تایپ رمان شما به پایان رسید، میتوانید در همین تایپک اعلام کنید. {حتما لینک رمان خود را قرار دهید} پس از اعلام پایان تایپ رمان، رمان شما به بخش ویرایش منتقل و پس از ویرایش برای دانلود...
دستان لرزانش را به زیر میز میکشد. ترس در چشمانش لانه کرده و قصد داشت او را رسوا کند. نباید نشان میداد که از او ترسیده، کافی بود بفهمد و زندگیش تباه شود. فندک روشن، منتظر بهانهای بود تا فرود آید و تمام آن را به آتش بکشد... او چه باید میکرد؟ طلب مرگ؟ اگر با این کار میشد خود را از این مخمصه نجات دهد، او حاضر بود با کمال میل جانش را بدهد، اما این کوه کینه قطع به یقین، قصد داشت او را زجر کش کند!
تاس درون دستهایش را پاندولوار میتاباند و یکباره بر روی مهرهها فرود میآورد.
نگار- پاشید جمع کنید بابا حوصلهمون سر رفت، بخدا ماها تباهیم . همه میرن کافه قرار مدار اون وقت ما رو باش ، اره و اوره و شمسی کوره رو دور خودمون جمع کردیم اومدیم منچ بازی .
مونا- خب کی بهت گفته بود تو این بیشوهری کات کنی؟ فکر کن الان با خودت میآوردیش اینجا ما هم حوصلهمون سر نمیرفت .
بهخنده میافتیم.
- سعید لیاقت منو نداشت قحطی نیومده که من هنوز به دیدن نیمهگمشدم امیدوارم. شمام خودتون یه فکری به حال حوصله خودتون بکنید.
صدایش اوج میگیرد و به یکباره آمپر میچسباند .
- اصلا خودت چرا حامد و نیاوردی ترسیدی بخوریمش؟ البته همچین آش دهن سوزی هم نیست.
اخلاقش این بود عصبانی که میشد هر که دم دستش ظاهر میشد را تارومار میکرد. میدانستند آن که اذیت میشد خود او بود. پشیمانی، خلوت شبانگاهش را بر هم میزد و خواب را از چشمانش فراری. دست آخر هم زنگ میزد برای معذرتخواهی. دیگر همهشان میدانستند و سعی میکردند وقتی عصبانیاست با او یکه به دو نکنند تا پاچهشان درگیر نشود.
مونا گفت:
- خب کاری نداره که! میخوای زنگ بزنم بیاد. چرا جوش میاری؟
دستش به جیب مانتویش نرسیده بود که با حرف نگار دستش از حرکت میافتد .
- حامد و بی خیال کی حوصله اون کفتر عاشق و داره، من باید یه جور این پسره رو سر جاش بنشونم. به خاطر اون به تمام موقعیتهای خوبم پشتپا زدم، حالا آقا واسه من دم درآورده.
سولماز با احتیاط به حرف میآید و حرف دل همهمان را به زبان میآورد .
- چرا نمیگی چیشده؟ ما باید بدونیم تا بتونیم کمکت کنیم. چرا یهو تمومش کردی؟
قیافه درهم نگار قلبم را مچاله میکند دوست دوران کودکیام بود و تحمل دیدن ناراحتیاش را نداشتم.
چشمانی که سعی در کنترل اشکهایش داشت را به چشمانم میدوزد، اما طولی نمیکشد که اشکهایش آرام و رقصان سر میخورند. خشکم میزند! تمام دوران کودکیم را هم که مرور کنم به یاد ندارم که او گریه کرده باشد!
- بیرون بودیم، من و که پیاده کرد رفت. خواستم در و باز کنم که دیدم گوشیش تو کیفمه آخه رفت حساب کنه گفت گوشیمم بیار بعد یادم رفت بهش برگردونم. قفل صفحه رو که زدم یه دختر به اسم سیما بهش پیام داده بود.
مکث میکنم..شاید سیما خواهرش یا مادرش بوده؟..
- تو مطمئنی سیما هیچ نسبتی با سعید نداره؟ چه میدونم خواهری، ماد..
- نوشته بود شب زود بیا برات سوپرایز دارم.
پلکم میپرد!
- زودی برگشت. گوشیم تو دستم بود، بعد که دید من متوجه پیام شدم گفت که من دیگه براش جذابیتی ندارم و رفت.
دود از سرم بلند میشود، سعید اهل خیانت بود؟ چشمشان روشن باید فکری برای چشم روشنی میبود. پسره یکشاهی پیش خود چه فکر کرده بود که یک سال تمام دوستش را به بازی گرفته بود. بلند میشوم و در آغوشم میکشمش.
- غلط کرده پسرهی نکبت. مگه الکیه؟ یه حالی ازش بگیرم مرغای آسمون به حالش گریه کنن. اون که قصدش جدی نبود نباید تا الان کشش میداد.
سولماز هم سری به معنای تایید حرفش تکان میدهد و این آغازی بود برای شروع نفرینهایشان، دهها بار اجداد مرحومش را بیرون کشیده و بازخواست کرده بودنشان. چغلی آن را کرده و برای لرزش بیشتر مرحومه در گور، نهایت تلاششان را کرده بودند تا بلکه کمی دل دوستشان خنک شود و موقع بیرون آمدن هم به او یقین دادند که نمیگذارند آب خوش از گلوی آن ملعون، راحت پایین برود. #parand.kh #ردولوت #تک_رمان
کد:
پارت اول:
تاس درون دستهایش را پاندولوار میتاباند و یکباره بر روی مهرهها فرود میآورد.
نگار- پاشید جمع کنید بابا حوصلهمون سر رفت، بخدا ماها تباهیم . همه میرن کافه قرار مدار اون وقت ما رو باش ، اره و اوره و شمسی کوره رو دور خودمون جمع کردیم اومدیم منچ بازی .
مونا- خب کی بهت گفته بود تو این بیشوهری کات کنی؟ فکر کن الان با خودت میآوردیش اینجا ما هم حوصلهمون سر نمیرفت .
بهخنده میافتیم.
- سعید لیاقت منو نداشت قحطی نیومده که من هنوز به دیدن نیمهگمشدم امیدوارم. شمام خودتون یه فکری به حال حوصله خودتون بکنید.
صدایش اوج میگیرد و به یکباره آمپر میچسباند .
- اصلا خودت چرا حامد و نیاوردی ترسیدی بخوریمش؟ البته همچین آش دهن سوزی هم نیست.
اخلاقش این بود عصبانی که میشد هر که دم دستش ظاهر میشد را تارومار میکرد. میدانستند آن که اذیت میشد خود او بود. پشیمانی، خلوت شبانگاهش را بر هم میزد و خواب را از چشمانش فراری. دست آخر هم زنگ میزد برای معذرتخواهی. دیگر همهشان میدانستند و سعی میکردند وقتی عصبانیاست با او یکه به دو نکنند تا پاچهشان درگیر نشود.
مونا گفت:
- خب کاری نداره که! میخوای زنگ بزنم بیاد. چرا جوش میاری؟
دستش به جیب مانتویش نرسیده بود که با حرف نگار دستش از حرکت میافتد .
- حامد و بی خیال کی حوصله اون کفتر عاشق و داره، من باید یه جور این پسره رو سر جاش بنشونم. به خاطر اون به تمام موقعیتهای خوبم پشتپا زدم، حالا آقا واسه من دم درآورده.
سولماز با احتیاط به حرف میآید و حرف دل همهمان را به زبان میآورد .
- چرا نمیگی چیشده؟ ما باید بدونیم تا بتونیم کمکت کنیم. چرا یهو تمومش کردی؟
قیافه درهم نگار قلبم را مچاله میکند دوست دوران کودکیام بود و تحمل دیدن ناراحتیاش را نداشتم.
- فکر میکردم منو دوست داره، اندازه چشمام بهش اطمینان داشتم. اما یلدا... .
چشمانی که سعی در کنترل اشکهایش داشت را به چشمانم میدوزد، اما طولی نمیکشد که اشکهایش آرام و رقصان سر میخورند. خشکم میزند! تمام دوران کودکیم را هم که مرور کنم به یاد ندارم که او گریه کرده باشد!
- بیرون بودیم، من و که پیاده کرد رفت. خواستم در و باز کنم که دیدم گوشیش تو کیفمه آخه رفت حساب کنه گفت گوشیمم بیار بعد یادم رفت بهش برگردونم. قفل صفحه رو که زدم یه دختر به اسم سیما بهش پیام داده بود.
مکث میکنم..شاید سیما خواهرش یا مادرش بوده؟..
- تو مطمئنی سیما هیچ نسبتی با سعید نداره؟ چه میدونم خواهری، ماد..
- نوشته بود شب زود بیا برات سوپرایز دارم.
پلکم میپرد!
- زودی برگشت. گوشیم تو دستم بود، بعد که دید من متوجه پیام شدم گفت که من دیگه براش جذابیتی ندارم و رفت.
دود از سرم بلند میشود، سعید اهل خیانت بود؟ چشمشان روشن باید فکری برای چشم روشنی میبود. پسره یکشاهی پیش خود چه فکر کرده بود که یک سال تمام دوستش را به بازی گرفته بود. بلند میشوم و در آغوشم میکشمش.
- غلط کرده پسرهی نکبت. مگه الکیه؟ یه حالی ازش بگیرم مرغای آسمون به حالش گریه کنن. اون که قصدش جدی نبود نباید تا الان کشش میداد.
سولماز هم سری به معنای تایید حرفش تکان میدهد و این آغازی بود برای شروع نفرینهایشان، دهها بار اجداد مرحومش را بیرون کشیده و بازخواست کرده بودنشان. چغلی آن را کرده و برای لرزش بیشتر مرحومه در گور، نهایت تلاششان را کرده بودند تا بلکه کمی دل دوستشان خنک شود و موقع بیرون آمدن هم به او یقین دادند که نمیگذارند آب خوش از گلوی آن ملعون، راحت پایین برود.
تن خستهاش را به تخت میرساند و روی آن شیرجه میزند. فکرش به شدت مشغول است و از جفتکپَرانیهای همیشگیاش خبری نیست، دارد به این فکر میکند که چه بلایی سر آن خرمگس بیاورند که لایقش باشد...ناگهان بشکن بلند بالایی میزند، اما پشیمان میشود...او لیاقت نداشت که بهخاطر او زندانی شود و دستانش خونی! کمی دیگر به ذهنش فشار میآورد و تصمیم میگیرد آدم اجیر کند و مرگ موش را در حلقش بچپانن.... با دست محکم بر سرش میکوبد.
- آخه تو که جرعت اینکارا رو نداری، غلط میکنی از این فکرا میکنی.
پس چه باید میکرد؟ چشمهایش را محکم بر روی یک دیگر فشار میدهد، تلقین میکند که ارواح در حال رساندن راهحل به ذهنش هستند، طولی نمیکشد که عزرائیل مژده خبر مرگ سعید به دست او را، زودتر از موعد، به او میرساند. چشمانش را با آرامش باز میکند و دست آخر موهایش را میکشد.
نگاه تیزم را به سولماز میدوزم. خبرشان، الان مثلاً فکر کرده بودند؟ نکند قصد داشتند اورا بیچاره کنند؟ دوستانش هم عین خودش کلهپوک بودند.
- این برنامهای که چیدید حماقته.
- خب، میگی چیکار کنیم؟ دست رو دست بزاریم و بیخیال طرف بشیم؟ اینو میخوای؟
- چرا شلوغش میکنی؟ نمیگم بیخیال بشید، من خودمم از دیروزه اعصابم خورده. اما این راهش نیست، بابام بفهمه دمار از روزگارم در میاره.
- یلدا داری سختش میکنی. مگه تو بچهای؟ کنترل روابط احساسیتم دست خودت نیست؟ ما که نمیگیم واقعاً باهاش دوست شو. خودتم میدونی الکیه.
مونا گفت:
- همین الانشم دوستِپسر داریم و بابات میدونه.اگه فهمید بگو از همین دوستای معمولیه.
فکر پنهانکاری ضربان قلبم را بالا میبرد.
- اگه یه وقت بابام بفهمه... .
سولماز میخواهد دهن به حرف باز کند که با حرف نگار ساکت میشود.
- آروم باشید بچهها، به یلدا سخت نگیرید، ما دیگه همهمون از زندگی هم دیگه خبر داریم. ترس یلدا هم بیدلیل نیست، کافیه باباش بفهمه از زندگی سیرش کنه. به فکر راهحل جدید باشید.
نگار او را خیلی خوب میشناخت. اگر پدرش میفهمید که دخترش با پسری طرح دوستی ریخته، قلم پایش را میشکست. دیدش عوض میشد که هیچ، حتی نمیگذاشت پایش را از در بیرون بگذارد. پدرش مرد شریف و مهربانی بود منتهی زیادی روی تک دخترش حساسیت نشان میداد و دوست نداشت پسرها با احساسات او بازی کنند، برای ماندن در خانه نگار هم مدتها روی فکر پدرش کار کرده بود، کافی بود بفهمد و فندک بگیرد زیر تمام تفریحاتش. از طرف دیگر هم ناراحتی نگار...نگاری که برای او دوست نبود، خواهر بود.
- آخه باباش چجوری میفهمه؟ یلدا دیگه زیادی داره خودش رو میترسونه اگه سعید منو نمیشناخت خودم میرفتم مخش رو میزدم.
پارت دوم:
تن خستهاش را به تخت میرساند و روی آن شیرجه میزند. فکرش به شدت مشغول است و از جفتکپَرانیهای همیشگیاش خبری نیست، دارد به این فکر میکند که چه بلایی سر آن خرمگس بیاورند که لایقش باشد...ناگهان بشکن بلند بالایی میزند، اما پشیمان میشود...او لیاقت نداشت که بهخاطر او زندانی شود و دستانش خونی! کمی دیگر به ذهنش فشار میآورد و تصمیم میگیرد آدم اجیر کند و مرگ موش را در حلقش بچپانن.... با دست محکم بر سرش میکوبد.
- آخه تو که جرعت اینکارا رو نداری، غلط میکنی از این فکرا میکنی.
پس چه باید میکرد؟ چشمهایش را محکم بر روی یک دیگر فشار میدهد، تلقین میکند که ارواح در حال رساندن راهحل به ذهنش هستند، طولی نمیکشد که عزرائیل مژده خبر مرگ سعید به دست او را، زودتر از موعد، به او میرساند. چشمانش را با آرامش باز میکند و دست آخر موهایش را میکشد.
نگاه تیزم را به سولماز میدوزم. خبرشان، الان مثلاً فکر کرده بودند؟ نکند قصد داشتند اورا بیچاره کنند؟ دوستانش هم عین خودش کلهپوک بودند.
- این برنامهای که چیدید حماقته.
- خب، میگی چیکار کنیم؟ دست رو دست بزاریم و بیخیال طرف بشیم؟ اینو میخوای؟
- چرا شلوغش میکنی؟ نمیگم بیخیال بشید، من خودمم از دیروزه اعصابم خورده. اما این راهش نیست، بابام بفهمه دمار از روزگارم در میاره.
- یلدا داری سختش میکنی. مگه تو بچهای؟ کنترل روابط احساسیتم دست خودت نیست؟ ما که نمیگیم واقعاً باهاش دوست شو. خودتم میدونی الکیه.
مونا گفت:
- همین الانشم دوستِپسر داریم و بابات میدونه.اگه فهمید بگو از همین دوستای معمولیه.
فکر پنهانکاری ضربان قلبم را بالا میبرد.
- اگه یه وقت بابام بفهمه... .
سولماز میخواهد دهن به حرف باز کند که با حرف نگار ساکت میشود.
- آروم باشید بچهها، به یلدا سخت نگیرید، ما دیگه همهمون از زندگی هم دیگه خبر داریم. ترس یلدا هم بیدلیل نیست، کافیه باباش بفهمه از زندگی سیرش کنه. به فکر راهحل جدید باشید.
نگار او را خیلی خوب میشناخت. اگر پدرش میفهمید که دخترش با پسری طرح دوستی ریخته، قلم پایش را میشکست. دیدش عوض میشد که هیچ، حتی نمیگذاشت پایش را از در بیرون بگذارد. پدرش مرد شریف و مهربانی بود منتهی زیادی روی تک دخترش حساسیت نشان میداد و دوست نداشت پسرها با احساسات او بازی کنند، برای ماندن در خانه نگار هم مدتها روی فکر پدرش کار کرده بود، کافی بود بفهمد و فندک بگیرد زیر تمام تفریحاتش. از طرف دیگر هم ناراحتی نگار...نگاری که برای او دوست نبود، خواهر بود.
- آخه باباش چجوری میفهمه؟ یلدا دیگه زیادی داره خودش رو میترسونه اگه سعید منو نمیشناخت خودم میرفتم مخش رو میزدم.
نگاه چپکیای تحویلش میدهم. نفسم را با فشار بیشتری به بیرون میفرستم. بدجور در آمپاس قرار گرفتهام، از کودکی تا به الان نگار همیشه پشت من در آمده بود. هر وقت کودکان زباننفهم، خوراکیهای زنگتفریحم را به زور از من کش میرفتند، با قلدری آنها را برایم پس میآورد یا وقتی کسی من را با کیسهبوکس اشتباه میگرفت و برای نشان دادن قدرتاش من را میزد، خیلی زود تلافیاش را سر طرف در میآورد و با لباسهای خاکی بر میگشت. وقتی بهخاطر از دست دادن مادرم گوشهگیر و افسرده شده بودم، تمام وقتش را صرف من میکرد که مبادا غصه مرا از پای در بیاورد. حال چگونه او را در این موقعیت تنها بگذارم؟
باید قبول میکردم، جواب پدرم...، جوابی وجود نداشت! حال اگر فهمید یک چیزی سرهم میکنم، فقط امیدوارم نفهمد یا اگر فهمید شهیدم نکند. چشمانم را به قصد در آوردن ماساژ میدهم، گویی صدسال است نخوابیدهام، همیشه وقتی موضوعی ذهنم را مشغول میکرد حس خستگی با من دست دوستی میداد.
- باشه قبوله.
با حرفم، نگاه متعجب هر سه به چشمانم کشیده میشود. انگار به چیزی که شنیدهاند اعتماد ندارند. صدای توبیخگرانه نگار لبخند به ل*بم میآورد.
- اصلا حرفشم نزن. خودت میدونی، من همیشه نهایت تلاشم این بوده اکیپمون پیش هم جمع بشه. یه پسر اصلا ارزشش و نداره که بخواهیم جمعمون و خ*را*ب کنیم. اصلا گورِ باباش.
بله مشخصاً ارزشش را نداشت ولی عکس و مدارک چه میشد؟
باید نشان میداد که رازی به این کار است وگرنه اگر سولماز و مونا راضی میبودند، نگار راضی نمیشد.
- هم فاله هم تماشا. من که تا حالا دوستپسر نداشتم بدونم چه موهبتیه، میرم سر کارش میزارم میام کلی میخندیم، حالا تو این بِین هم اون چیزایی که تو میخوای رو برات میارم.
با نگاهی که روانهام میکند، خر خودتی تنها یک سوتفاهم است.
- یلدا، تو کافیه بهم نگاه کنی. من از چشمات میفهمم مشکلت چیه. پس دهنت رو ببند. #parand.kh #ردولوت #تک_رمان
کد:
پارت سوم:
نگاه چپکیای تحویلش میدهم. نفسم را با فشار بیشتری به بیرون میفرستم. بدجور در آمپاس قرار گرفتهام، از کودکی تا به الان نگار همیشه پشت من در آمده بود. هر وقت کودکان زباننفهم، خوراکیهای زنگتفریحم را به زور از من کش میرفتند، با قلدری آنها را برایم پس میآورد یا وقتی کسی من را با کیسهبوکس اشتباه میگرفت و برای نشان دادن قدرتاش من را میزد، خیلی زود تلافیاش را سر طرف در میآورد و با لباسهای خاکی بر میگشت. وقتی بهخاطر از دست دادن مادرم گوشهگیر و افسرده شده بودم، تمام وقتش را صرف من میکرد که مبادا غصه مرا از پای در بیاورد. حال چگونه او را در این موقعیت تنها بگذارم؟
باید قبول میکردم، جواب پدرم...، جوابی وجود نداشت! حال اگر فهمید یک چیزی سرهم میکنم، فقط امیدوارم نفهمد یا اگر فهمید شهیدم نکند. چشمانم را به قصد در آوردن ماساژ میدهم، گویی صدسال است نخوابیدهام، همیشه وقتی موضوعی ذهنم را مشغول میکرد حس خستگی با من دست دوستی میداد.
- باشه قبوله.
با حرفم، نگاه متعجب هر سه به چشمانم کشیده میشود. انگار به چیزی که شنیدهاند اعتماد ندارند. صدای توبیخگرانه نگار لبخند به ل*بم میآورد.
- اصلا حرفشم نزن. خودت میدونی، من همیشه نهایت تلاشم این بوده اکیپمون پیش هم جمع بشه. یه پسر اصلا ارزشش و نداره که بخواهیم جمعمون و خ*را*ب کنیم. اصلا گورِ باباش.
بله مشخصاً ارزشش را نداشت ولی عکس و مدارک چه میشد؟
باید نشان میداد که رازی به این کار است وگرنه اگر سولماز و مونا راضی میبودند، نگار راضی نمیشد.
- هم فاله هم تماشا. من که تا حالا دوستپسر نداشتم بدونم چه موهبتیه، میرم سر کارش میزارم میام کلی میخندیم، حالا تو این بِین هم اون چیزایی که تو میخوای رو برات میارم.
با نگاهی که روانهام میکند، خر خودتی تنها یک سوتفاهم است.
- یلدا، تو کافیه بهم نگاه کنی. من از چشمات میفهمم مشکلت چیه. پس دهنت رو ببند.
چشمهایم را برایش گشاد میکنم. ک*ثافت! زیادی تیز بود.
- میام خفت میکنما، گفتم میرم یعنی میرم.
گویی به غیرتش بر خورد. با یک خیز از پشت چرخ خارج میشود.
- بیخود! منم که گفتم دهنت و ببند، رو اعصاب من راه نرو.
قبل از اینکه دستهایش قفل موهایم شود، مونا افسارش را میکشد. حال من گفتم همیشه بخاطر من دعوا میکرد امّا این مزید بر این نمیشد که گاهی من را هم نزند. خون من که رنگی نبود. بود؟
- نمیبندم ببینم چه غلطی میخواهی بکنی.
من را ببین! حالا کم مانده خودم را خیس کنم امّا به لطف مونا و سولماز دست از قٌدقٌد بازی بر نمیدارم. از همان بچگی از دعوا میترسیدم و فراری بودم، این را دیگر همگیشان میدانند.
- زیادی شجاع شدی گیس بریده. فکر کردی دستم بهت نمیرسه؟ بیچاره من دارم بخاطر خودت میگم نمیخواد.
- میدونم. منم که گفتم تصمیم گرفتم انجامش بدم.
- چون تو عقلت کمه.
دندانهایم را روی هم میسابم. حقش است زیر هم چیز بزنم و عین خر در گل بماند.
- خودت عقلت کمه. دیگه غلطی نمونده که با هم نکرده باشید، اگه عکساتو پخش کنه، بابای تو بدتر از بابای من بیچارت میکنه.
انگار باور به چیزی که شنیده ندارد. حق میدهم. این روی من را هیچکدام تا به حال ندیده بودند. تقصیر خودش هم بود که روی سگیام بالا آمد. همان موقع که گفتم انقدر به این پسر اعتماد نکن گوش نکرد و آخر کار دست خودش داد.
- این الان چه گوهی خورد؟
رو به سولماز کرد.
- با من بود دیگه نه؟
- آروم باش نگار، یلدا نگرانته.
چشمهای مونا و سولماز پر از ترس خیره من میشود. آب دهانم را به سختی و تمنا روانه نایام میکنم. الان است که افسار پاره کند و من را تکه و پاره کند، اما... .
- برو هر غلطی میخواهی بکن. بیلیاقت.
حصار دست بچهها که از دورش شل میشود، به یکباره به موهایم چنگ میزند و جیغم را بلند میکند.
- ولی تو غلط میکنی با من اینجوری حرف میزنی. من دهنت و گِل میگیرم.
پارت چهارم:
چشمهایم را برایش گشاد میکنم. ک*ثافت! زیادی تیز بود.
- میام خفت میکنما، گفتم میرم یعنی میرم.
گویی به غیرتش بر خورد. با یک خیز از پشت چرخ خارج میشود.
- بیخود! منم که گفتم دهنت و ببند، رو اعصاب من راه نرو.
قبل از اینکه دستهایش قفل موهایم شود، مونا افسارش را میکشد. حال من گفتم همیشه بخاطر من دعوا میکرد امّا این مزید بر این نمیشد که گاهی من را هم نزند. خون من که رنگی نبود. بود؟
- نمیبندم ببینم چه غلطی میخواهی بکنی.
من را ببین! حالا کم مانده خودم را خیس کنم امّا به لطف مونا و سولماز دست از قٌدقٌد بازی بر نمیدارم. از همان بچگی از دعوا میترسیدم و فراری بودم، این را دیگر همگیشان میدانند.
- زیادی شجاع شدی گیس بریده. فکر کردی دستم بهت نمیرسه؟ بیچاره من دارم بخاطر خودت میگم نمیخواد.
- میدونم. منم که گفتم تصمیم گرفتم انجامش بدم.
- چون تو عقلت کمه.
دندانهایم را روی هم میسابم. حقش است زیر هم چیز بزنم و عین خر در گل بماند.
- خودت عقلت کمه. دیگه غلطی نمونده که با هم نکرده باشید، اگه عکساتو پخش کنه، بابای تو بدتر از بابای من بیچارت میکنه.
انگار باور به چیزی که شنیده ندارد. حق میدهم. این روی من را هیچکدام تا به حال ندیده بودند. تقصیر خودش هم بود که روی سگیام بالا آمد. همان موقع که گفتم انقدر به این پسر اعتماد نکن گوش نکرد و آخر کار دست خودش داد.
- این الان چه گوهی خورد؟
رو به سولماز کرد.
- با من بود دیگه نه؟
- آروم باش نگار، یلدا نگرانته.
چشمهای مونا و سولماز پر از ترس خیره من میشود. آب دهانم را به سختی و تمنا روانه نایام میکنم. الان است که افسار پاره کند و من را تکه و پاره کند، اما... .
- برو هر غلطی میخواهی بکن. بیلیاقت.
حصار دست بچهها که از دورش شل میشود، به یکباره به موهایم چنگ میزند و جیغم را بلند میکند.
- ولی تو غلط میکنی با من اینجوری حرف میزنی. من دهنت و گِل میگیرم.
و خیلی زود موهایم را ول میکند و از در خارج میشود.
دستم را روی سرم میگذارم و مینشینم. سولماز به آرامی پشتم را ماساژ میدهد.
- حالت خوبه؟
- خوبم.
اما طولی نمیکشد به گریه میافتم. دلم نمیخواست دلش را بشکنم، منتها خیلی نگرانش بودم و ناخواسته آن حرفها را به زبان آورده بودم.
مونا وحشتزده آبقند را روانه حلقم میکند.
- بخور رنگ به روت نمونده.
لیوان را به عقب هُل میدهم.
- من کوفت بخورم، دیدی چه خاکی به سرم شد؟ حالا چجوری از دلش در بیارم.
با تصور حرف چند دقیقه قبلم، خاک بر سَرمای، نثار خودم میکنم. من که منتکشی بلد نبودم، حال باید چه شکری میخوردم؟
- میدونی که کینهای نیست. معذرتخواهی کنی میبخشتت، اینکه دیگه گریه و زاری نداره عزیزِ من.
بیراه هم نمیگفت، ظاهر خشنش را فاکتور میگرفتیم، قلبش مانند گنجشک بود. آخ اگر بداند چه راجبش گفتم موهایم را با موچین میکند.
با باز شدن به یکباره در، افتخار میدهم دست از فکر کردن بردارم و قدم رنجه کنم بر دنیای واقعیتها. آخ مادر چه شاعرانه، چه عارفانه!
با دیدن نگار بر دهن تفکرات مزخرفم میکوبم، حالا چه وقت یاوهسرایی بود؟
قدمهایش را دنبال میکنم، کنار من متوقف میشود و با اکراه روی مبل مینشیند. ل*بهایم را به داخل میفرستم و به مونا و سولماز نگاه میکنم، انگار سندروم ابروی بیقرار گرفتهاند. منظورشان این است که من زیپ دهانم را برای معذرتخواهی باز کنم. برای آخرینبار آب دماغم را پر سر و صدا بالا میدهم و میخواهم معذرتخواهی کنم که با صدای پر تشر او مواجه میشوم و ل*ب میچینم.
- ای درد بی درمون. چقدر فسفس میکنی تو. هنوزم عین بچگیهات سوسولی، دوتا تو گفتی دوتا من، این که دیگه زر زر نداره.
قلبم از حرفش اکلیلی میشود. چقدر قلب مهربانی داشت که حرفم را به دل نگرفته بود و سعی در این داشت حرفهای بد را روانه لانههای مخفیه دور و دراز فکرمان کند، جوری که انگار حرفی نبوده. #تک_رمان #parand.kh #ردولوت
کد:
#پارت_پنجم
دستم را روی سرم میگذارم و مینشینم. سولماز به آرامی پشتم را ماساژ میدهد.
- حالت خوبه؟
- خوبم.
اما طولی نمیکشد به گریه میافتم. دلم نمیخواست دلش را بشکنم، منتها خیلی نگرانش بودم و ناخواسته آن حرفها را به زبان آورده بودم.
مونا وحشتزده آبقند را روانه حلقم میکند.
- بخور رنگ به روت نمونده.
لیوان را به عقب هُل میدهم.
- من کوفت بخورم، دیدی چه خاکی به سرم شد؟ حالا چجوری از دلش در بیارم.
با تصور حرف چند دقیقه قبلم، خاک بر سَرمای، نثار خودم میکنم. من که منتکشی بلد نبودم، حال باید چه شکری میخوردم؟
- میدونی که کینهای نیست. معذرتخواهی کنی میبخشتت، اینکه دیگه گریه و زاری نداره عزیزِ من.
بیراه هم نمیگفت، ظاهر خشنش را فاکتور میگرفتیم، قلبش مانند گنجشک بود. آخ اگر بداند چه راجبش گفتم موهایم را با موچین میکند.
با باز شدن به یکباره در، افتخار میدهم دست از فکر کردن بردارم و قدم رنجه کنم بر دنیای واقعیتها. آخ مادر چه شاعرانه، چه عارفانه!
با دیدن نگار بر دهن تفکرات مزخرفم میکوبم، حالا چه وقت یاوهسرایی بود؟
قدمهایش را دنبال میکنم، کنار من متوقف میشود و با اکراه روی مبل مینشیند. ل*بهایم را به داخل میفرستم و به مونا و سولماز نگاه میکنم، انگار سندروم ابروی بیقرار گرفتهاند. منظورشان این است که من زیپ دهانم را برای معذرتخواهی باز کنم. برای آخرینبار آب دماغم را پر سر و صدا بالا میدهم و میخواهم معذرتخواهی کنم که با صدای پر تشر او مواجه میشوم و ل*ب میچینم.
- ای درد بی درمون. چقدر فسفس میکنی تو. هنوزم عین بچگیهات سوسولی، دوتا تو گفتی دوتا من، این که دیگه زر زر نداره.
قلبم از حرفش اکلیلی میشود. چقدر قلب مهربانی داشت که حرفم را به دل نگرفته بود و سعی در این داشت حرفهای بد را روانه لانههای مخفیه دور و دراز فکرمان کند، جوری که انگار حرفی نبوده.
در آینه جلو ماشین، رژ جگری رنگ را، برای بار سوم تمدید میکنم. گویی کک به جانم افتاده بود، استرس داشتم. آرام و قرار نداشتم و در این هیری ویری وسواس هم به جانم افتاده بود. چندینبار تمام گوشه و کنار آرایشم را چک کرده بودم که مبادا قسمتی از قلم افتاده باشد. دیگر به قدری به خودم نگاه کرده بودم که گاهی برای لحظهای چهرهام برایم ملال میشد یا از دیدن خودم وحشتزده میشدم. پناه بر خدا! پاک خل شدم.
دستی به شال سبز روی سرم میکشم که چه خوش، روی موهای مشکی براقم نشسته بود. تیپ سبز و کرم جذابی زده بودم که از قضا، هنر دست خودم بود.
- حالا مطمئنی ماهی گرفتار قلاب میشه؟
با حرف مونا نگاهمان را به چشمان نگار میدوزیم که روی صندلی شاگرد لم داده.
- اون آدم هولی که من دیدم عمراً همچین تیکهای و پس بزنه.
و دستش را برای نشان دادن من به سمت من میگیرد امّا به وضوح جا میخورد. قبل اینکه نگاهش را دنبال کنم میگوید:
- اومد!
صدای متعجّب سولماز بلند میشود.
- هییین! نکنه سیما سیما که میگی اینه؟
با چشمانی گشاد شده رد نگاهشان را دنبال میکنم و... .
بهبه عجب پدیدهای! البته همچین غریب هم نیست، آشناست. فیل و فنجان خودمان را میگویم. هرچقدر که پسر لاغر و دراز بود، دختر کوتاه و چاق بود! قبل از اینکه به چهرهشان دقیق شوم داخل کافه میشوند.
- خاک بر سرش با این سلیقهاش.
و با دست پانتومیم خاک بر سرش را اجرا میکند.
- باورم نمیشه اون رو به نگار ترجیح داده باشه.
و به شانه نگار میزند.
- اون فقط لیاقتش و ثابت کرد بهت، الان خودش خیلی قشنگ نشون داد ارزشش چقدر بوده، تو از سرشم زیادی بودی، اصلا خودت و ناراحت نکن.
اما نگار فقط سکوت کرده بود. با اینکه تجربه ر*اب*طه عاشقانه نداشتم، اما معنای وابسته شدن را میدانستم، هر چه نباشد مدتی با هم بودهاند. نمک خوردن و نمکدان شکستن او دل خواهرم را بیشک صد تکه کرده بود. #ردولوت #parand.kh #انجمن_تک_رمان
کد:
در آینه جلو ماشین، رژ جگری رنگ را، برای بار سوم تمدید میکنم. گویی کک به جانم افتاده بود، استرس داشتم. آرام و قرار نداشتم و در این هیری ویری وسواس هم به جانم افتاده بود. چندینبار تمام گوشه و کنار آرایشم را چک کرده بودم که مبادا قسمتی از قلم افتاده باشد. دیگر به قدری به خودم نگاه کرده بودم که گاهی برای لحظهای چهرهام برایم ملال میشد یا از دیدن خودم وحشتزده میشدم. پناه بر خدا! پاک خل شدم.
دستی به شال سبز روی سرم میکشم که چه خوش، روی موهای مشکی براقم نشسته بود. تیپ سبز و کرم جذابی زده بودم که از قضا، هنر دست خودم بود.
- حالا مطمئنی ماهی گرفتار قلاب میشه؟
با حرف مونا نگاهمان را به چشمان نگار میدوزیم که روی صندلی شاگرد لم داده.
- اون آدم هولی که من دیدم عمراً همچین تیکهای و پس بزنه.
و دستش را برای نشان دادن من به سمت من میگیرد امّا به وضوح جا میخورد. قبل اینکه نگاهش را دنبال کنم میگوید:
- اومد!
صدای متعجّب سولماز بلند میشود.
- هییین! نکنه سیما سیما که میگی اینه؟
با چشمانی گشاد شده رد نگاهشان را دنبال میکنم و... .
بهبه عجب پدیدهای! البته همچین غریب هم نیست، آشناست. فیل و فنجان خودمان را میگویم. هرچقدر که پسر لاغر و دراز بود، دختر کوتاه و چاق بود! قبل از اینکه به چهرهشان دقیق شوم داخل کافه میشوند.
- خاک بر سرش با این سلیقهاش.
و با دست پانتومیم خاک بر سرش را اجرا میکند.
- باورم نمیشه اون رو به نگار ترجیح داده باشه.
و به شانه نگار میزند.
- اون فقط لیاقتش و ثابت کرد بهت، الان خودش خیلی قشنگ نشون داد ارزشش چقدر بوده، تو از سرشم زیادی بودی، اصلا خودت و ناراحت نکن.
اما نگار فقط سکوت کرده بود. با اینکه تجربه ر*اب*طه عاشقانه نداشتم، اما معنای وابسته شدن را میدانستم، هر چه نباشد مدتی با هم بودهاند. نمک خوردن و نمکدان شکستن او دل خواهرم را بیشک صد تکه کرده بود
#پارت_۷
از همه اینها گذشته، قضیه عکسهایی که با آن تهدیدش کرده بود هم وجود داشت. پسرهی سهنقطه، حقش است وسط کافه با فنجانش دارش بزنم بفهمد جزای خیانت چیست. چه خوش خوشانش هم بود رو دل نکند؟ بزرگترین و مجللترین کافه تهران بود. البته این آمار معتبر از البرزجان رسیده بود. البرز یکی از دوستان ما چهار نفر بود، که بعد از توضیح خیلی کوتاه و مختصر ماجرا، دست به دامنش شدیم برایمان سعید را پیدا کند آن هم با کلی جاسوسی و مکافات، در مکالماتش شنیده بود که ساعت چهار کافه... .
دستم را بند دستگیره میکنم و با لبخند ریاستی و لودهوار میگویم:
- بدی خوبی دیدید حلال کنید، دوستان، رفقا. ما رفتیم.
- گمشو، حالا انگار کجا داره میره. برو زود بیا.
نگاه چپکی تحویل سولماز میدهم و در را میبندم. کم لطفی میکرد. دخترهی بوق! آخ پدرجان، کجایی؟
قدمهایم برایم جور دیگری شده، در این شلوغی ذهنم، هیچ نمیدانم دلیل استرسم پدرم است یا دوستی با سعید، البته بدتر از آن هم بود. کش رفتن گوشیاش! وای، مچم را که میگرفت بیحیثیت میشدم.
قبل از اینکه استرس فلجم کند یا افکارم منصرفم، به سرعت قدمهایم میافزایم و در چوبی لوکس را به قصد باز کردن هل میدهم.
سالن بزرگ و غیر آشنای رو به رویم بهمن وعده گاوت زاییده را میدهد، چرا که بیشتر صندلیها پر بود. از طرفی هم شخص مورد نظر را خوب ندیده بودم، فقط اختلاف قدیشان بود که آن هم الان شرمنده بود. بازرس هم نبودم که بروم سر میزشان و تکتکشان را قبل بازخواست بلند کنم. میزندند در گوشم که برو جلو در خودتان بازی کن.
نگاه مضطرب و آشوبم را یکبار دیگر در سالن میگردانم، خدایا تو فقط نوع گِل را مشخص کن بقیهاش بامن. چند دقیقهای میشود که وسط سالن سبز شدهام، الان است که من را با انگشت نشان دهند، بس کجا رفت این سعید گور به گور شده؟
- خانم... . اینجا صندلی خالی هست.
دنبال کردن صدایش، مساوی میشود با جرقه درون مغزم. خودش است! حال میگویید چرا؟ چون دیلاقخان نشسته هم بلند بود. چرا زودتر ندیده بودمش. #ردولوت #تک_رمان #parand.kh
کد:
از همه اینها گذشته، قضیه عکسهایی که با آن تهدیدش کرده بود هم وجود داشت. پسرهی سهنقطه، حقش است وسط کافه با فنجانش دارش بزنم بفهمد جزای خیانت چیست. چه خوش خوشانش هم بود رو دل نکند؟ بزرگترین و مجللترین کافه تهران بود. البته این آمار معتبر از البرزجان رسیده بود. البرز یکی از دوستان ما چهار نفر بود، که بعد از توضیح خیلی کوتاه و مختصر ماجرا، دست به دامنش شدیم برایمان سعید را پیدا کند آن هم با کلی جاسوسی و مکافات، در مکالماتش شنیده بود که ساعت چهار کافه... .
دستم را بند دستگیره میکنم و با لبخند ریاستی و لودهوار میگویم:
- بدی خوبی دیدید حلال کنید، دوستان، رفقا. ما رفتیم.
- گمشو، حالا انگار کجا داره میره. برو زود بیا.
نگاه چپکی تحویل سولماز میدهم و در را میبندم. کم لطفی میکرد. دخترهی بوق! آخ پدرجان، کجایی؟
قدمهایم برایم جور دیگری شده، در این شلوغی ذهنم، هیچ نمیدانم دلیل استرسم پدرم است یا دوستی با سعید، البته بدتر از آن هم بود. کش رفتن گوشیاش! وای، مچم را که میگرفت بیحیثیت میشدم.
قبل از اینکه استرس فلجم کند یا افکارم منصرفم، به سرعت قدمهایم میافزایم و در چوبی لوکس را به قصد باز کردن هل میدهم.
سالن بزرگ و غیر آشنای رو به رویم بهمن وعده گاوت زاییده را میدهد، چرا که بیشتر صندلیها پر بود. از طرفی هم شخص مورد نظر را خوب ندیده بودم، فقط اختلاف قدیشان بود که آن هم الان شرمنده بود. بازرس هم نبودم که بروم سر میزشان و تکتکشان را قبل بازخواست بلند کنم. میزندند در گوشم که برو جلو در خودتان بازی کن.
نگاه مضطرب و آشوبم را یکبار دیگر در سالن میگردانم، خدایا تو فقط نوع گِل را مشخص کن بقیهاش بامن. چند دقیقهای میشود که وسط سالن سبز شدهام، الان است که من را با انگشت نشان دهند، بس کجا رفت این سعید گور به گور شده؟
- خانم... . اینجا صندلی خالی هست.
دنبال کردن صدایش، مساوی میشود با جرقه درون مغزم. خودش است! حال میگویید چرا؟ چون دیلاقخان .نشسته هم بلند بود. چرا زودتر ندیده بودمش
بدون معطلی ولی بدون ضایعبازی قدمهایم را به سمت جایی که نشانم داده برمیدارم و جوری صندلی را اشغال میکنم که رخ غیر زیبایش دقیقاً روبهرویم باشد بلکم مخش تاب برداشت و عاشق من شد. انگار همچین بدش هم نیامده، چون نگاهش تا میز من را همراهی میکند. امّا من طبق عادت نگاه نمیکنم انگار نه انگار با چه نیتی پا به اینجا گذاشتهام! آرامشم بر اثر استرس بر هم خورده بود و دست و پایم را گم کرده بودم وگرنه کار درست این بود ناز و عشوه بیایم و با نگاه ناز و دلبرم خرش کنم. دندانهایم را روی هم فشار میدهم، چقدر هم که من بلد بودم.
برای خالی نبودن عریضه، سرم را به معنای احترام کمی خم میکنم و ممنونم را زمزمه میکنم و آرام پلک میزنم، آن هم سری خم میکند. منو را به دست میگیرم و مثلاً مشغول انتخابم اما نمیدانم کلمات چرا تا این حد ملالاند؟ تمام حواسم چشم شده و به آنهاست، فقط یک میز با هم فاصله داریم و چه بهتر از این؟ خودش با دستان خودش مرگش را جلو انداخته بود.
- خانم، چی میل دارید؟
نگاه کوتاهی روانه گارسون میکنم، حواسم را جمع میکنم و واقعا میخواهم سفارش دهم که متوجه میشوم منو را برعکس باز کردهام و سریع آن کاغذ آبرو بَر را میچرخانم. بس بگو چرا ناخوانا بود! نگاهم را نامحسوس به سوژه میاندازم که ببینم دیده یا نه، از آنجا که من خیلی خوششانس بودم، هم دیده بود و هم میخندید. گوشت داخل دهانم را از داخل تحت فشار میگذارم و از خجالتش در میآیم، همین اول کار آبرو برایم نماند.
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم بر خودم مسلط شوم. خوب است که لااقل شعور گارسون رسید و به رویم نیاورد شاید آنقدرها هم... . هووف، گندش بزنند.
۱۰ دقیقه بیشتر طول نمیکشد که تمام سفارشاتم بر روی میز برایم چشمک میزند. سعی میکنم از پوسته خجالتم خارج شوم، با آرامش ظاهری مشغول خوردن کیک شکلاتی وسوسهانگیزم میشوم که صدایی توجهم را جلب میکند!
- سعید چرا جدیداً اینجوری شدی؟
صدای معترضش ناخودآگاه گوشهایم را تیز میکند.
- چجوری شدم؟ داری کمکم دیوونم میکنی.
کمکم؟ انشالله که موفق شود و دیوانه شوی.
- چرا بهم توجه نمیکنی؟
- میشه بگی از نظر تو توجه یعنی چی؟ چیکار باید بکنم که نکردم؟ تو چرا انقدر به من گیر میدی؟
- چرا انقدر عصبی هستی تو؟ نمیشه با آرامش باهات دو کلمه حرف زد؟ چرا جبهه میگیری سریع؟
- من کجا جبهه گرفتم؟ فقط از دست این بهونهگیریهات خستم. نمیزاری آدم دو دقیقه تو آرامش باشه سریع یه بهونه جور میکنی ب..ینی تو احوالات من.
صدایش به شدت عصبی اما خفه است. گیج شدهام، اگر ر*اب*طهشان تا این حد بد بود چرا سیما را بیخیال نشده بود؟ ر*اب*طهاش که با نگار خیلی بهتر و عاشقانه بود!
- خبر مرگت با من اومدی بیرون منتها کنترل چشمات دست خودت نیس.
صدای بلند شدهاش تبدیل به فریاد میشود، حال نه تنها من، نگاه همگی به آنهاست. چرا یهو رم کرد؟
دست سعید بند بازوی فنجان خانم میشود و لبخند عصبیای روی لبانش شکل میگیرد که بیشتر مرا به یاد سکتهایها میاندازد. #رودولوت #تک_رمان #parand_kh
کد:
#پارت_۸
بدون معطلی ولی بدون ضایعبازی قدمهایم را به سمت جایی که نشانم داده برمیدارم و جوری صندلی را اشغال میکنم که رخ غیر زیبایش دقیقاً رو به رویم باشد بلکم مخش تاب برداشت و عاشق من شد. انگار همچین بدش هم نیامده، چون نگاهش تا میز من را همراهی میکند. امّا من طبق عادت نگاه نمیکنم انگار نه انگار با چه نیتی پا به اینجا گذاشتهام! آرامشم بر اثر استرس بر هم خورده بود و دست و پایم را گم کرده بودم وگرنه کار درست این بود ناز و عشوه بیایم و با نگاه ناز و دلبرم خرش کنم. دندانهایم را روی هم فشار میدهم، چقدر هم که من بلد بودم.
برای خالی نبودن عریضه، سرم را به معنای احترام کمی خم میکنم و ممنونم را زمزمه میکنم و آرام پلک میزنم، آن هم سری خم میکند. منو را به دست میگیرم و مثلاً مشغول انتخابم اما نمیدانم کلمات چرا تا این حد ملالاند؟ تمام حواسم چشم شده و به آنهاست، فقط یک میز با هم فاصله داریم و چه بهتر از این؟ خودش با دستان خودش مرگش را جلو انداخته بود.
- خانم، چی میل دارید؟
نگاه کوتاهی روانه گارسون میکنم، حواسم را جمع میکنم و واقعاً میخواهم سفارش دهم که متوجه میشوم منو را برعکس باز کردهام و سریع آن کاغذ آبرو بَر را میچرخانم. بس بگو چرا ناخوانا بود! نگاهم را نامحسوس به سوژه میاندازم که ببینم دیده یا نه، از آنجا که من خیلی خوششانس بودم، هم دیده بود و هم میخندید. گوشت داخل دهانم را از داخل تحت فشار میگذارم و از خجالتش در میآیم، همین اول کار آبرو برایم نماند.
نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم بر خودم مسلط شوم. خوب است که لااقل شعور گارسون رسید و به رویم نیاورد شاید آنقدرها هم... . هووف، گندش بزنند.
۱۰ دقیقه بیشتر طول نمیکشد که تمام سفارشاتم بر روی میز برایم چشمک میزند. سعی میکنم از پوسته خجالتم خارج شوم، با آرامش ظاهری مشغول خوردن کیک شکلاتی وسوسهانگیزم میشوم که صدایی توجهم را جلب میکند!
- سعید چرا جدیدا اینجوری شدی؟
صدای معترضش ناخودآگاه گوشهایم را تیز میکند.
- چجوری شدم؟ داری کمکم دیوونم میکنی.
کمکم؟ انشالله که موفق شود و دیوانه شوی.
- چرا بهم توجه نمیکنی؟
- میشه بگی از نظر تو توجه یعنی چی؟ چیکار باید بکنم که نکردم؟ تو چرا انقدر به من گیر میدی؟
- چرا انقدر عصبی هستی تو؟ نمیشه با آرامش باهات دو کلمه حرف زد؟ چرا جبهه میگیری سریع؟
- من کجا جبهه گرفتم؟ فقط از دست این بهونهگیریهات خستم. نمیزاری آدم دو دقیقه تو آرامش باشه سریع یه بهونه جور میکنی ب..ینی تو احوالات من.
صدایش به شدت عصبی اما خفه است. گیج شدهام، اگر ر*اب*طهشان تا این حد بد بود چرا سیما را بیخیال نشده بود؟ ر*اب*طهاش که با نگار خیلی بهتر و عاشقانه بود!
- خبر مرگت با من اومدی بیرون منتها کنترل چشمات دست خودت نیس.
صدای بلند شدهاش تبدیل به فریاد میشود، حال نه تنها من، نگاه همگی به آنهاست. چرا یهو رم کرد؟
دست سعید بند بازوی فنجان خانم میشود و لبخند عصبیای روی لبانش شکل میگیرد که بیشتر مرا به یاد سکتهایها میاندازد.