خوش آمدید!

با عضویت در انجمن تک رمان از مزایای(چاپ کتاب،منتشر کردن رمان و...به صورت رایگان، خدمات ویراستاری، نقد و...)بهرمند شوید. با ما بهترین‌ها را تجربه کنید.☆

همین حالا عضویتت رو قطعی کن!

درحال تایپ رمان ردولوت | parand کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع parand
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 13
  • بازدیدها 501
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

parand

نقاش انجمن
نقاش انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
83
کیف پول من
9,596
Points
95
#پارت_۹


انگار تا متوجّه آبروی تیکه پاره‌اش می‌شود که از موضعش پایین می‌آید، صدایش به حدی می‌رسد که من قصد می‌کنم دو گوش قرض بگیرم.
- مگه من چی‌کار کردم؟ این‌جا جای این حرفا نیست عزیزم، بیا بریم بیرون صحبت کنیم.
با یک حرکت بازویش را از دست سعید آزاد می‌کند.
- به من دست نزن... . من باهات هیچ جهنم درّه‌ای نمیام، خوب بودن من برات شده عادت، تو لیاقت نداری اصلا، حداقلش اینه لیاقت منو نداری. حیفه اون چندسالی که به پای تو موندم که بشی ایـــن!
- دور بر ندار. چرا چرت میگی صداتم واسه ... .
که با صدای زنگ، کلامش را قطع می‌کند. با دیدن موبایلش چشمانم تیزتر می‌شود خدا کند سر بلند نکند که مچم را بگیرد.
نگاهی به صفحه گوشی‌اش می‌اندازد و سریع قطع می‌کند و با اعصابی خ*را*ب آن را روی میز می‌اندازد.
- بردار خجالت نکش، این دیگه کدومش بود هان؟
- سیـــما!
صدای پر غیظ و آسی‌ شده‌اش که از بین دندان‌های بهم فشرده‌اش به گوشم می‌رسد قلبم را به تپش می‌اندازد، مرا وادار به صاف نشستن می‌کند، حتّی شالم را هم مرتب می‌کنم حال انگار با من است. امّا زبان سیما را کوتاه نمی‌کند.
- نمی‌خواد انکار کنی. من زنم، خطر و حس می‌کنم، متوجهم که چشم و گوشت داره می‌جُنبه، ر*اب*طه بین من و تو همین‌جا تموم شد.

با بهت رفتنش را تماشا می‌کنم. با رفتنش راه را برای من باز کرده بود که خودم را نزدیکش کنم و این خیلی خوب بود. از طرفی هم اب خنک چشمه‌وار در دلم جاری بود که سیما بدجور پوزه‌اش را به خاک مالیده بود و حالش را جا آورده بود. قید نگار را به‌خاطر همچین زنی زده بود؟ الحق که حقش هم همچین زنی بود. خوب حالش را گرفت. حال من چه کنم؟ بهتر نیست بروم سر میزش؟ که مثلًا دلداری و این حرف‌ها؟ مگر من دلداری بلدم؟ اصلًا اگر بگوید به تو چه؟ غلط می‌کند! آخ که چه کسی را هم برای این کار انتخاب کرده‌اند.
قبل از این‌که پشیمان شوم بلند می‌شوم و با قدم‌های نا مطمئن به سمت میز می‌روم. آرنجش را تکیه‌گاه میز و سرش را بین دستانش گرفته. انگشتان لاک خورده‌ام را روی میز، برای جلب توجهش میزنم. تق‌تق.
#تک_رمان
#ردولوت
#parand.kh

کد:
#پارت_۹





انگار تا متوجّه آبروی تیکه پاره‌اش می‌شود که از موضعش پایین می‌آید، صدایش به حدی می‌رسد که من قصد می‌کنم دو گوش قرض بگیرم.
- مگه من چی‌کار کردم؟ این‌جا جای این حرفا نیست عزیزم، بیا بریم بیرون صحبت کنیم.
با یک حرکت بازویش را از دست سعید آزاد می‌کند.
- به من دست نزن... . من باهات هیچ جهنم درّه‌ای نمیام، خوب بودن من برات شده عادت، تو لیاقت نداری اصلا، حداقلش اینه لیاقت منو نداری. حیفه اون چندسالی که به پای تو موندم که بشی ایـــن!
- دور بر ندار. چرا چرت میگی صداتم واسه ... .
که با صدای زنگ، کلامش را قطع می‌کند. با دیدن موبایلش چشمانم تیزتر می‌شود خدا کند سر بلند نکند که مچم را بگیرد.
نگاهی به صفحه گوشی‌اش می‌اندازد و سریع قطع می‌کند و با اعصابی خ*را*ب آن را روی میز می‌اندازد.
- بردار خجالت نکش، این دیگه کدومش بود هان؟
- سیـــما!
صدای پر غیظ و آسی‌ شده‌اش که از بین دندان‌های بهم فشرده‌اش به گوشم می‌رسد قلبم را به تپش می‌اندازد، مرا وادار به صاف نشستن می‌کند، حتّی شالم را هم مرتب می‌کنم حال انگار با من است. امّا زبان سیما را کوتاه نمی‌کند.
- نمی‌خواد انکار کنی. من زنم، خطر و حس می‌کنم، متوجهم که چشم و گوشت داره می‌جُنبه، ر*اب*طه بین من و تو همین‌جا تموم شد.


با بهت رفتنش را تماشا می‌کنم. با رفتنش راه را برای من باز کرده بود که خودم را نزدیکش کنم و این خیلی خوب بود. از طرفی هم اب خنک چشمه‌وار در دلم جاری بود که سیما بدجور پوزه‌اش را به خاک مالیده بود و حالش را جا آورده بود. قید نگار را به‌خاطر همچین زنی زده بود؟ الحق که حقش هم همچین زنی بود. خوب حالش را گرفت. حال من چه کنم؟ بهتر نیست بروم سر میزش؟ که مثلًا دلداری و این حرف‌ها؟ مگر من دلداری بلدم؟ اصلًا اگر بگوید به تو چه؟ غلط می‌کند!  آخ که چه کسی را هم برای این کار انتخاب کرده‌اند.
قبل از این‌که پشیمان شوم بلند می‌شوم و با قدم‌های نا مطمئن به سمت میز می‌روم. آرنجش را تکیه‌گاه میز و سرش را بین دستانش گرفته. انگشتان لاک خورده‌ام را روی میزد برای جلب توجهش میزنم. تق‌تق.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

parand

نقاش انجمن
نقاش انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
83
کیف پول من
9,596
Points
95
#پارت.10


چشمان عصبی، خسته و متعجّب‌اش را به نگاهم می‌دوزد. با دیدن چشمان برزخیش قلبم یک تپش را جا می‌اندازد، همین را کم داشتم. دلم می‌خواست عقب گرد کنم و تا می‌توانم فرار کنم، اگر مچم را می‌گرفت بی‌شک فقط قرار نبود این نگاه را نصیبم کند، لابد پیش خودش فکر می‌کند با یک دزد بی‌سر و پا طرف است.
- امری داشتید؟
با حرفش تپش قلبم شدیدتر می‌شود و دست و پایم را گم می‌کنم.
- اج..ازه هست بشینم؟
یک ابرویش را به سمت موهایش بالا می‌برد، لابد دارد تمام خاطرات گذشته‌اش را مرور می‌کند بلکه علتی برای حضورم پیدا کند. چند ثانیه بیشتر طول نمی‌کشد که می‌گوید :
- خواهش می‌کنم، بفرمایید.
با طمانینه روی صندلی می‌نشینم و در همین حین فکر می‌کنم چه بلغور کنم که مسخره به نظر نرسد!
به مغزم نهیب میزنم«جون بکن لعنتی». تا به وجودت در آن گودال استخوانی شک نکرده یک کاوشی بکن، امّا ذهنم خالی‌تر می‌شود. نفس‌هایم کوتاه و تند شده، از کی صحبت کردن انقدر سخت شده بود؟ هیچ نمی‌دانم جواب چشمان پر سوالش را چه دهم، همین‌جور زبانم را به کار می‌اندازم بلکه چیز به درد بخوری بگوید وگرنه که مغزم کار نمی‌کرد.
- دیدم... شـ.ما هم تنهایید مثل من، گفتم بیام که اگه... .اگه اشکالی نداره این‌جا بشینم. البته اگه مزاحم نیستم.
نفسی که بعد از اتمام حرفم می‌خواهم از س*ی*نه خارج کنم با نگاه به چهره بی‌حالتش حبس می‌شود. مگر کل روز گذشته را راجب هَول بودن این شخص حرف نمی‌زدند؟ بس چرا از گفتن حرف من هیچ حالتی در چهره‌اش هویدا نشد، الان مثلاً نخ را داده بودم، چرا فکر کرده بودم قرار است با نیش بازش رو به رو شوم!؟ اصلا نکند آدمم را اشتباهی گرفته‌ام یا که نه اگر مرا کنف کند و برود چه؟ دندان‌هایم را به دیگر می‌سابم، اگر در خانه بودم یک مشت حرام مغزم می‌کردم که در این هیری ویری چرت نگوید.
- نه اتفاقاً مزاحم نیستید. منم دوست نداشتم تنها این‌جا بشینم ... . هنوز بخشی از سفارشاتم رو نیاوردن، مهمون من باشید.
حرفش خیالم را راحت کرد منتها نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم به اجبار این را گفت، شاید هم رسم ادب را به جا آورد. واقعاً توقع این مدلش را دیگر نداشتم. حال که نگاه می‌کنم تفکرم راجبش زمین تا آسمان فرق داشت.



#ردولوت #parand.kh #انجمن_تک_رمان
کد:
چشمان عصبی، خسته و متعجّب‌اش را به نگاهم می‌دوزد.  با دیدن چشمان برزخیش قلبم یک تپش را جا می‌اندازد، همین را کم داشتم. دلم می‌خواست عقب گرد کنم و تا می‌توانم فرار کنم، اگر مچم را می‌گرفت بی‌شک فقط قرار نبود این نگاه را نصیبم کند، لابد پیش خودش فکر می‌کند با یک دزد بی‌سر و پا طرف است.

- امری داشتید؟

با حرفش تپش قلبم شدیدتر می‌شود و دست و پایم را گم می‌کنم.

- اج..ازه هست بشینم؟

 یک ابرویش را به سمت موهایش بالا می‌برد، لابد دارد تمام خاطرات گذشته‌اش را مرور می‌کند بلکه علتی برای حضورم پیدا کند. چند ثانیه بیشتر طول نمی‌کشد که می‌گوید :

- خواهش می‌کنم، بفرمایید.

با طمانینه روی صندلی می‌نشینم و در همین حین فکر می‌کنم چه بلغور کنم که مسخره به نظر نرسد!

به مغزم نهیب میزنم«جون بکن لعنتی». تا به وجودت در آن گودال استخوانی شک نکرده یک کاوشی بکن، امّا ذهنم خالی‌تر می‌شود. نفس‌هایم کوتاه و تند شده، از کی صحبت کردن انقدر سخت شده بود؟ هیچ نمی‌دانم جواب چشمان پر سوالش را چه دهم، همین‌جور زبانم را به کار می‌اندازم بلکه چیز به درد بخوری بگوید وگرنه که مغزم کار نمی‌کرد.

- دیدم... شـ.ما هم تنهایید مثل من، گفتم بیام که اگه... .اگه اشکالی نداره این‌جا بشینم. البته اگه مزاحم نیستم.

نفسی که بعد از اتمام حرفم می‌خواهم از س*ی*نه خارج کنم با نگاه به چهره بی‌حالتش حبس می‌شود. مگر کل روز گذشته را راجب هَول بودن این شخص حرف نمی‌زدند؟  بس چرا از گفتن حرف من هیچ حالتی در چهره‌اش هویدا نشد، الان مثلاً نخ را داده بودم، چرا فکر کرده بودم قرار است با نیش بازش رو به رو شوم!؟ اصلا نکند ادمم را اشتباهی گرفته‌ام یا که نه اگر مرا کنف کند و برود چه؟ دندان‌هایم را به دیگر می‌سابم، اگر در خانه بودم یک مشت حرام مغزم می‌کردم که در این هیری ویری چرت نگوید.

- نه اتفاقاً مزاحم نیستید. منم دوست نداشتم تنها این‌جا بشینم ... . هنوز بخشی از سفارشاتم رو نیاوردن، مهمون من باشید.

حرفش خیالم را راحت کرد منتها نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم به اجبار این را گفت، شاید هم رسم ادب را به جا آورد. واقعاً توقع این مدلش را دیگر نداشتم. حال که نگاه می‌کنم تفکرم راجبش زمین تا آسمان فرق داشت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

parand

نقاش انجمن
نقاش انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
83
کیف پول من
9,596
Points
95
#پارت.۱۱

امّا گفت مهمان؟ نه آن‌قدرها هم دیگر نمی‌توانستم پررویی به خرج دهم و در عرض ده دقیقه پسرخاله‌اش شوم.
- نه نه ممنون، فقط می‌خواستم این‌جا... یعنی این‌که این‌جا بشینم که... خب خودم... .
- متوجهم، اصلاً حرفشم نزنید گفتم که مهمون من‌اید، به اندازه دو نفر سفارش دادم... . آآآ البته اگه خوشتون نیومد میگم براتون چیز دیگه بیارن.

سرم را تا حد امکان پایین می‌اندازم، اگر می‌دانستم طرفم تا این حد نرمال و مبادی ادب است و ... .
خب؟ مودب و جنتلمن و خوشگل و خوشتیپ باشد، اصلاً دقیقاً نقطه مقابل تفکر من باشد ... من که با این خصوصیاتش کاری نداشتم، مبارک صاحبش کور که نبودم دیدم دو دقیقه پیش چطور دوست دخترش کنفش کرد بس دروغ نبود. آن‌جور ها هم که نشان می‌دهد نیست. لابد شگردش است، از همه این‌ها گذشته من برای کار دیگری آمده بودم نه کَن‌کاش کردن این آدم!
- واقعاً نمی‌دونم چی باید بگم، ممنون.
لبخندی به رویم می‌پاشد که جوابش را هم به همان شکل می‌گیرد.
- حالا که با هم نشستیم، می‌خواهید یه خورده بیشتر با هم دیگه آشنا بشیم؟
شاخک‌هایم تکانی اساسی می‌خورد، چه گفت الان؟ سر طناب را انداخت؟ یا که نه قصد خاصی ندارد از حرفش و من زیادی نسبت به این آدم مشکوکم؟
- بله البته، من یلدام بیست و سه سالمه.
- منم سعیدم بیست و نُه سالمه و تو شرکت پدرم مشغولم ولی به زودی قراره برای خودم جداگونه شرکت راه بندازم که البته ببینیم خدا چی می‌خواد.
آخیش، خودش بود، آه... گفته بود خدا؟ دهانم را پر کرد که چهارتا درشت بارش کنم. آخر پسر، تو اگر خداشناس بودی دختر مردم را با چهارتا عکس و ... . تهدید نمی‌کردی.
- شما چی؟ دانشگاه میری فعلاً؟
لبخندی تلخ روی ل*بم نقش می‌گیرد، با این‌که خودمان چهار نفری تصمیممان بر این شد که به جای دانشگاه به فکر ارتقاع کارمان در خانه شویم و بیشتر وقتمان را صرف آموزش دیدن و سر کردن در آموزشگاه‌ها کردیم امّا حرف شنیدنم بابت این تصمیم نمی‌گذاشت راحت‌تر به این سوال پاسخ دهم. حالتی پیدا کرده بودم که انگار چقدر کار زشتی انجام داده‌ام.
- نه خب دانشگاه... .
یک فکری مثل برق و باد از سرم رد شد! هیییین، کم مانده بود بند را آب دهم، اگر می‌گفتم در خانه مشغول خیاطیم حتما مشکوک می‌شد و می‌فهمید که با نگار آشنائیتی دارم و کارم شروع نشده تمام بود.
- دانشگاه نمیری؟
- چ...را میرم. هنر می‌خونم.
دروغ که حناق نبود. آن نیمچه کلاس نقاشی 15سالگی‌ که رفتم نجاتم داد فقط امیدوارم در ر*اب*طه با دانشگاهش چیزی نپرسد که واقعا چیزی بارم نبود.
- چقدرم عالی، من خیلی برای هنرمندا احترام قائلم، حالا بگو ببینم مارو هم می‌کشی؟
دندان‌هایم آنی بهم کلید می‌خورند. آخ از این سوال، آخ. چشمان شیطانش نمایان می‌کند که خودش در جریان حرفش است و از قصد این حرف را زده. ناخودآگاه تک خنده‌ای می‌کنم. شیطنت از سر و رویش چکه می‌کرد. با آوردن سفارشات فرصتی برای جواب دادن نمی‌ماند. با دیدن سفارشات زبانم را نامحسوس بر روی ل*بم می‌کشم. مگر امکان داشت؟ تمام مورد علاقه‌هایم برروی میز و به صورت یک جا وجود داشت. امّا... .
- اینا سفارشات دو نفره واقعاً؟
ل*بم را گ*از می‌گیرم، الان است که فاز شکست عشقی و ناراحتی بردارد و من را سگ کند و دهانم... .
#تک_رمان
#parand.kh
#ردولوت
کد:
#پارت_۱۱
امّا گفت مهمان؟ نه آن‌قدرها هم دیگر نمی‌توانستم پررویی به خرج دهم و در عرض ده دقیقه پسرخاله‌اش شوم.

- نه نه ممنون، فقط می‌خواستم این‌جا... یعنی این‌که این‌جا بشینم که... خب خودم... .

- متوجهم، اصلاً حرفشم نزنید گفتم که مهمون من‌اید، به اندازه دو نفر سفارش دادم... . آآآ  البته اگه خوشتون نیومد میگم براتون چیز دیگه بیارن.



سرم را تا حد امکان پایین می‌اندازم، اگر می‌دانستم طرفم تا این حد نرمال و مبادی ادب است و ... .

 خب؟ مودب و جنتلمن و خوشگل و خوشتیپ باشد، اصلاً دقیقاً نقطه مقابل تفکر من باشد ... من که با این خصوصیاتش کاری نداشتم، مبارک صاحبش کور که نبودم دیدم دو دقیقه پیش چطور دوست دخترش کنفش کرد بس دروغ نبود. آن‌جور ها هم که نشان می‌دهد نیست. لابد شگردش است، از همه این‌ها گذشته من برای کار دیگری آمده بودم نه کَن‌کاش کردن این آدم!

- واقعاً نمی‌دونم چی باید بگم، ممنون.

لبخندی به رویم می‌پاشد که جوابش را هم به همان شکل می‌گیرد.

- حالا که با هم نشستیم، می‌خواهید یه خورده بیشتر با هم دیگه آشنا بشیم؟

شاخک‌هایم تکانی اساسی می‌خورد، چه گفت الان؟ سر طناب را انداخت؟ یا که نه قصد خاصی ندارد از حرفش و من زیادی نسبت به این آدم مشکوکم؟

- بله البته، من یلدام بیست و سه سالمه.

- منم سعیدم بیست و نُه سالمه و تو شرکت پدرم مشغولم ولی به زودی قراره برای خودم جداگونه شرکت راه بندازم که البته ببینیم خدا چی می‌خواد.

آخیش، خودش بود، آه... گفته بود خدا؟ دهانم را پر کرد که چهارتا درشت بارش کنم. آخر پسر، تو اگر خداشناس بودی دختر مردم را با چهارتا عکس و ... . تهدید نمی‌کردی.

- شما چی؟ دانشگاه میری فعلاً؟

لبخندی تلخ روی ل*بم نقش می‌گیرد، با این‌که خودمان چهار نفری تصمیممان بر این شد که به جای دانشگاه به فکر ارتقاع کارمان در خانه شویم و بیشتر وقتمان را صرف آموزش دیدن و سر کردن در آموزشگاه‌ها کردیم امّا حرف شنیدنم بابت این تصمیم نمی‌گذاشت راحت‌تر به این سوال پاسخ دهم. حالتی پیدا کرده بودم که انگار چقدر کار زشتی انجام داده‌ام.

- نه خب دانشگاه... .

یک فکری مثل برق و باد از سرم رد شد! هیییین، کم مانده بود بند را آب دهم، اگر می‌گفتم در خانه مشغول خیاطیم حتما مشکوک می‌شد و می‌فهمید که با نگار آشنائیتی دارم و کارم شروع نشده تمام بود.

- دانشگاه نمیری؟

- چ...را میرم. هنر می‌خونم.

دروغ که حناق نبود. آن نیمچه کلاس نقاشی 15سالگی‌ که رفتم نجاتم داد فقط امیدوارم در ر*اب*طه با دانشگاهش چیزی نپرسد که واقعا چیزی بارم نبود.

- چقدرم عالی، من خیلی برای هنرمندا احترام قائلم، حالا بگو ببینم مارو هم می‌کشی؟

دندان‌هایم آنی بهم کلید می‌خورند. آخ از این سوال، آخ. چشمان شیطانش نمایان می‌کند که خودش در جریان حرفش است و از قصد این حرف را زده. ناخودآگاه تک خنده‌ای می‌کنم. شیطنت از سر و رویش چکه می‌کرد. با آوردن سفارشات فرصتی برای جواب دادن نمی‌ماند. با دیدن سفارشات زبانم را نامحسوس بر روی ل*بم می‌کشم. مگر امکان داشت؟ تمام مورد علاقه‌هایم برروی میز و به صورت یک جا وجود داشت. امّا... .

- اینا سفارشات دو نفره واقعاً؟

ل*بم را گ*از می‌گیرم، الان است که فاز شکست عشقی و ناراحتی بردارد و من را سگ کند و دهانم... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

parand

نقاش انجمن
نقاش انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2024-02-05
نوشته‌ها
83
کیف پول من
9,596
Points
95
#پارت.۱۲

- نه سفارشات یک نفره.
چشمانم گشاد می‌شود.
- راستش من هر جا که برای تفریح برم سعی می‌کنم از هر چیزی سفارش بدم، تست کردن غذاها و نو*شی*دنی‌ها برام ل*ذت بخشه.
چه جَلَب! نگار گفته بود که دوست‌پسر درجه یکش از این خوش‌اخلاقی‌ها دارد منتها نگفته بود به این مقدار!
- خب، اممم. از هر چیزی یدونه سر میزه اگر من بخوام بخورمش که دیگه شما نمی‌تونی همه‌شون رو تست کنی.
- تو اگه بخوای تاییدش کنی منم قبولش دارم.
زیر ل*ب می‌گوید و سرش را پایین می‌اندازد، بی‌شک اگر دانش‌آموز دبستان بود به بهانه خودکارش خودش را سُر می‌داد پایین میز. اصلاً به قیافه‌اش خجالت نمی‌خورد از طرف دیگر هم انگار بی‌قراری می‌کرد. چیزی که تا یه ثانیه پیش هیچ اثری در چهره‌اش هویدا نبود.
- اول از کدوم شروع کنیم؟
ل*بم را از داخل می‌جوم شاید اشتباه می‌کردم اصلاً. تا می‌خواهم د*ه*ان باز کنم خودش باز می‌گوید:
- بزار من حدس بزنم.
پوزخندی روی ل*بم شکل می‌گیرد، چه با اعتماد به نفس حرف زد. آخ که تا چند دقیقه دیگر قرار است چهره کنف شده‌اش را ببینم... .
با دیدن پوزخندم، لبخندی بر روی لبان‌اش شکل می‌گیرد. انگار که درحال تفریح است. یعنی نگاه‌اش به همه چیز این‌گونه بود؟
- شرط می‌بندم که هر چیزی که من سفارش دادم و می‌پسندی.
پوزخندم عمیق می‌شود.
- این‌جوری می‌خواستی حدس بزنی؟
تکیه‌اش را به صندلی پشتش می‌دهد.چون من باد ریزی در غبغب‌اش تماشا می‌کنم
- نه خب. می‌تونم بگم اون چیزی که تو قراره انتخابش کنی... شیرپسته‌اس.
پقی می‌زنم زیر خنده.
- نکشیمون با این انتخابت؟
دستم را قبل از کوبیده شدن روی صورتم غلاف می‌کنم. چه کسی گفته بود هر چه در ذهنم می‌گذرد را بر زبان آورم؟ ذهن آبرو بَر! البته، حس آن طوطی آرام در کنار قفس بزرگ را داشتم که هر چه اطرافیانش را می‌گفتند حفظ می‌کرد، بیچاره زیادی به حرف‌های خل و چلانه نگار گوش داده بود.
دستی بر پیشانی‌اش می‌کشد.
- مطمئنی انتخابت این نبود؟
- اووووم نمی‌دونم، شاید. بزار بپرسم ببینم.
- خب می‌دونی طبق تحقیقات من دخترا اکثرا یا عاشق بستنی‌هان و چیزای ترش یا نه شیرپسته و مخلفات. از اونجا که بستنی سفارش ندادم و چیزای ترشم بعید می‌دونم، بس... .
لبخندم کم‌کم جمع می‌شود. این‌ها تماماً علایق نگار بود. نگار هم جزئی از تحقیقاتش محسوب می‌شد ؟
- بس به تحقیقاتتون آب طالبی رو هم اضافه کنید.
و دستم را به سمت نو*شی*دنی محبوبم دراز می‌کنم.
#ردولوت
#تک_رمان
#parand.kh
کد:
#پارت.۱۲
- نه سفارشات یک نفره.

چشمانم گشاد می‌شود.

-  راستش من هر جا که برای تفریح برم سعی می‌کنم از هر چیزی سفارش بدم، تست کردن غذاها و نو*شی*دنی‌ها برام ل*ذت بخشه.

چه جَلَب! نگار گفته بود که دوست‌پسر درجه یکش از این خوش‌اخلاقی‌ها دارد منتها نگفته بود به این مقدار!

- خب، اممم. از هر چیزی یدونه سر میزه اگر من بخوام بخورمش که دیگه شما نمی‌تونی همه‌شون رو تست کنی.

- تو اگه بخوای تاییدش کنی منم قبولش دارم.

زیر ل*ب می‌گوید و سرش را پایین می‌اندازد، بی‌شک اگر دانش‌آموز دبستان بود به بهانه خودکارش خودش را سُر می‌داد پایین میز. اصلاً به قیافه‌اش خجالت نمی‌خورد از طرف دیگر هم انگار بی‌قراری می‌کرد. چیزی که تا یه ثانیه پیش هیچ اثری در چهره‌اش هویدا نبود.

- اول از کدوم شروع کنیم؟

ل*بم را از داخل می‌جوم شاید اشتباه می‌کردم اصلاً. تا می‌خواهم د*ه*ان باز کنم خودش باز می‌گوید:

- بزار من حدس بزنم.

پوزخندی روی ل*بم شکل می‌گیرد، چه با اعتماد به نفس حرف زد. آخ که تا چند دقیقه دیگر قرار است چهره کنف شده‌اش را ببینم... .

با دیدن پوزخندم، لبخندی بر روی لبان‌اش شکل می‌گیرد. انگار که درحال تفریح است. یعنی نگاه‌اش به همه چیز این‌گونه بود؟

- شرط می‌بندم که هر چیزی که من سفارش دادم و می‌پسندی.

پوزخندم عمیق می‌شود.

- این‌جوری می‌خواستی حدس بزنی؟

تکیه‌اش را به صندلی پشتش می‌دهد.چون من باد ریزی در غبغب‌اش تماشا می‌کنم

- نه خب. می‌تونم بگم اون چیزی که تو قراره انتخابش کنی... شیرپسته‌اس.

پقی می‌زنم زیر خنده.

- نکشیمون با این انتخابت؟

دستم را قبل از کوبیده شدن روی صورتم غلاف می‌کنم. چه کسی گفته بود هر چه در ذهنم می‌گذرد را بر زبان آورم؟ ذهن آبرو بَر! البته، حس آن طوطی آرام در کنار قفس بزرگ را داشتم که هر چه اطرافیانش را می‌گفتند حفظ می‌کرد، بیچاره زیادی به حرف‌های خل و چلانه نگار گوش داده بود.

 دستی بر پیشانی‌اش می‌کشد.

- مطمئنی انتخابت این نبود؟

- اووووم نمی‌دونم، شاید. بزار بپرسم ببینم.

- خب می‌دونی طبق تحقیقات من دخترا اکثرا یا عاشق بستنی‌هان و چیزای ترش یا نه شیرپسته و مخلفات. از اونجا که بستنی سفارش ندادم و چیزای ترشم بعید می‌دونم، بس... .

لبخندم کم‌کم جمع می‌شود. این‌ها تماماً علایق نگار بود. نگار هم جزئی از تحقیقاتش محسوب می‌شد ؟

- بس به تحقیقاتتون آب طالبی رو هم اضافه کنید.

و دستم را به سمت نو*شی*دنی محبوبم دراز می‌کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا