#پارت_۵
دستم را روی سرم میگذارم و مینشینم. سولماز به آرامی پشتم را ماساژ میدهد.
- حالت خوبه؟
- خوبم.
اما طولی نمیکشد به گریه میافتم. دلم نمیخواست دلش را بشکنم، منتها خیلی نگرانش بودم و ناخواسته آن حرفها را به زبان آورده بودم.
مونا وحشتزده آبقند را روانه حلقم میکند.
- بخور رنگ به روت...