نام داستان کوتاه : دختری از ج*ن*س غرور
نام نویسنده: مونا
ژانر: اجتماعی-تراژدی
ناظر: Negin_SH
خلاصه:
مونیکا، تک دختر خانواده میلر است که در ناز و نعمت بزرگ شدهاست.
او گمان میکند زندگی به همین منوال ادامه دارد اما سرنوشت چیز دیگری در سر میپروراند.
دختری که سختی و درد را حتی لمس نکرده در بازی تقدیر غرق میشود و جز خود او و انتخاب قوی بودنش، دیگر هیچ چیز نمیتواند نجاتش دهد.
مونیکا:
از دست استادم به اندازه کافی کلافه بودم حالا بابام هم بهش اضافه شد، یعنی چه خبری اینقدر مهمه که من از کلاسم جا بمونم!
لرزش گوشیم من رو از افکارم خارج کرد.
بابام بود زنگ زده ببینه کجا رسیدم، یعنی باید لحظه به لحظه رو براش گزارش رد کنم؟
- جانم بابا؟
- كجا موندی دختر؟
- دارم میام خونه دیگه، دنبال تاکسیم.
- زودی خودت رو برسونی ها!
- چشم دارم میام.
همون لحظه قطع کرد! بدون خداحافظی!
وای خدایا من گیر چه آدمهایی افتادم یکی نیست بپرسه بابا فازتون چیه خدایی؟
یه تاکسی گرفتم و هدفون گذاشتم تو گوشم و موسیقی رو پلی کردم.
موسیقی تنها چیزیه که میتونم بهش پناه ببرم و روح من رو رها کنه و افکار بهم ریختهم رو آروم کنه.
اصلأ نفهمیدم چطوری چشمهام بسته شد و با صدای راننده تاکسی بیدار شدم.
-پاشو خانوم رسیدیم
-ممنون، چقدر میشه؟
و بعد از حساب کردن پیاده شدم هدفون رو جمع کردم و کلید رو در آوردم و در رو
باز کردم.
وای نگو رفیق و همسر رفیق بابام خونه هستن و من اصلاً سر و ضع مناسبی برای روبهرو شدن باهاشون رو ندارم!
نمیخوام من رو تو لباس ساپورت ببینن اما چیکار کنم، تو آلاچیق نشستن و با مامان بابام صحبت میکنن و پسرشون کارلس هم اومده.
واییی بدتر از این نمیشه! ناگهان یه فکری به سرم زد.
یواش از کنار درختهای باغ رفتم توی زیر زمین که به توی خونهمون هم راه داره.
اما دری که به توی خونه راه داره قفله.
بزار در رو بزنم شاید آنا بشنوه بیاد باز کنه!
در رو کوبیدم، فکر کنم آنا تو اشپزخونهست که نمیشنوه.
داشتم برمیگشتم که در توسط کلید باز شد و آنا گفت:
- خانوم! شما اینجا چیکار میکنید؟
- نمیخواستم با این سر و وضعم با خاله زوئی، جک و کارلس ملاقات کنم ،لباس های منوشستی ؟
- بله خانوم صبح شستم الان روی بند رخته اما فکر نکنم خشک باشن!
- باشه اشکالی نداره.
با وجود اینکه میخواستم ست صورتی بپوشم اما لباس هام خشک نبود.
برای همین تصمیم گرفتم ست سفید بپوشم.
باید زود آماده میشدم اما نمیخواستم بدون دوش گرفتن بهشون ملحق شم برای همین دل رو زدم به دریا و وارد حموم شدم.
پس از دوش گرفتن سریع حوله رو دور خودم پیچیدم و رفتم سمت کمد که زنگ گوشیم به صدا دراومد.
- جانم بابا؟
- کجایی مونیکا گفتی زود میرسی؟
- تو خونم اما چون دیدم مهمونها نشستن ترجیح دادم به وضع خودم برسم.
بابام تک خندهای زد و گفت:
-این عادتت باعث دلربایی شده بچه! باشه پس با سینی چایی بیا پایین.
و قطع کرد.
یعنی چی این عادتت باعث دلربایی شده؟؟منظورش چی بود؟اما خب زیاد مهم نبود.
دوباره به سمت کمد برگشتم.
یه پیراهن سفید کوتاه برداشتم پوشیدم و زیپش رو یکم دادم بالا اما حیف دستم آخرش نمیرسید.
یه جفت کفش نیم بوت سفید از تو کمد بیرون اوردم و پام کردم و زنگ کنار تخت رو زدم و آنا اومد داخل:
- بله بانو؟
به زیپ پشت گردنم اشاره کردم و گفتم:
-زیپ رو برام بکش بالا.
اومد و زیپ رو تا آخرش کشید بالا و حالا منم که بستن بند کفشم رو تموم کرده بودم یه رژ سرخ زدم.
زیاد نمیتونستم آرایش کنم چون با پو*ست سفیدم خیلی زود شبیه اجنه میشدم.
موهام رو مرتب کردم و یک سرویس نقره سفید از تو کشو بیرون آوردم، اما فقط گوشواره و گردنبند ریز و دستبندش رو دستم کردم و راهی حیاط شدم.
با اعتماد به نفس به خاله زوئی (البته خالم نیست، دوست خانوادگیمونه اما من خاله صداش میکنم) و دایی جک و پسرشون کارلس سلام دادم، نشستم کنار مامانم که با صدای بابام زهرم ترکید.
- دختر مگه نگفتم چایی بیار!
- وای بابا جون یادم رفت عذر میخوام
خاله زوئی لبخندی زد و گفت:
- اذيتش نكن عروسم رو حتماً ذهنش اینقدر درگیر انتخاب لباس بوده که یادش رفته، اشکالی نداره به آنا میگیم بیاره.
چی! عروسم رو! من از کیه عروس اون شدم که خودم خبر ندارم؟
نکنه!! نه قطعاً اشتباه لفظی بوده.
تو افکار خودم بودم که با برخورد دست مامان به دستم به خودم اومدم.
- پاشو برو چایی رو از دست آنا بگیر، حداقل خودت تعارف کن.
آروم چشمی گفتم و بلند شدم و سینی رو از دست آنا گرفتم و تعارف کردم.
چی میشد مثل دفعات قبل آنا تعارف کنه؟ اصلأ از این دیدار خوشم نمیومد.
کارلس:
قشنگ مشخص بود که از دستمون کفری شده.
یعنی اینقدر اخمهاش توهم فرو رفته بود.
اما خب چیکار میشه کرد، خود من هم به اجبار الان توی این جایگاه خواستگار نشستم.
نه اینکه بگم مونیکا دختر بدیه یا خوشگل نیست، نه! بلکه چشمهای ابیش توی صورت سفیدش مثل یخ زدن دریاچه توی روز های برفیه!
اما خب بحث زیبایی نیست.
ما با وجود اینکه خانوادههامون خیلی وقته باهم دوستن اما دوتاییمون اصلأ از هم شناختی نداریم.
تازه اصلأ با داداشش کانر جور نیستم برای همین خداخدا میکردم که مونیکا خودش من رو رد کنه.
امیدوارم اون شجاع باشه و بتونه...
من که نتونستم حرفی روی حرف بابام بزنم.
تو افکار خودم بودم که با قرار گرفتن سینی جلوم به خودم اومدم.
سعی کردم یه لبخند ملیح بزنم و چای رو بردارم تا زياد معطل من نشه.
پس از تعارف چایی دوباره رفت نشست کنار مامانش، منتها با اخم غلیظ.
کد:
مونیکا:
از دست استادم به اندازه کافی کلافه بودم حالا بابام هم بهش اضافه شد، یعنی چه خبری اینقدر مهمه که من از کلاسم جا بمونم!
لرزش گوشیم من رو از افکارم خارج کرد.
بابام بود زنگ زده ببینه کجا رسیدم، یعنی باید لحظه به لحظه رو براش گزارش رد کنم؟
- جانم بابا؟
- كجا موندی دختر؟
- دارم میام خونه دیگه، دنبال تاکسیم.
- زودی خودت رو برسونی ها!
- چشم دارم میام.
همون لحظه قطع کرد! بدون خداحافظی!
وای خدایا من گیر چه آدمهایی افتادم یکی نیست بپرسه بابا فازتون چیه خدایی؟
یه تاکسی گرفتم و هدفون گذاشتم تو گوشم و موسیقی رو پلی کردم.
موسیقی تنها چیزیه که میتونم بهش پناه ببرم و روح من رو رها کنه و افکار بهم ریختهم رو آروم کنه.
اصلأ نفهمیدم چطوری چشمهام بسته شد و با صدای راننده تاکسی بیدار شدم.
-پاشو خانوم رسیدیم
-ممنون، چقدر میشه؟
و بعد از حساب کردن پیاده شدم هدفون رو جمع کردم و کلید رو در آوردم و در رو
باز کردم.
وای نگو رفیق و همسر رفیق بابام خونه هستن و من اصلاً سر و ضع مناسبی برای روبهرو شدن باهاشون رو ندارم!
نمیخوام من رو تو لباس ساپورت ببینن اما چیکار کنم، تو آلاچیق نشستن و با مامان بابام صحبت میکنن و پسرشون کارلس هم اومده.
واییی بدتر از این نمیشه! ناگهان یه فکری به سرم زد.
یواش از کنار درختهای باغ رفتم توی زیر زمین که به توی خونهمون هم راه داره.
اما دری که به توی خونه راه داره قفله.
بزار در رو بزنم شاید آنا بشنوه بیاد باز کنه!
در رو کوبیدم، فکر کنم آنا تو اشپزخونهست که نمیشنوه.
داشتم برمیگشتم که در توسط کلید باز شد و آنا گفت:
- خانوم! شما اینجا چیکار میکنید؟
- نمیخواستم با این سر و وضعم با خاله زوئی، جک و کارلس ملاقات کنم ،لباس های منوشستی ؟
- بله خانوم صبح شستم الان روی بند رخته اما فکر نکنم خشک باشن!
- باشه اشکالی نداره.
با وجود اینکه میخواستم ست صورتی بپوشم اما لباس هام خشک نبود.
برای همین تصمیم گرفتم ست سفید بپوشم.
باید زود آماده میشدم اما نمیخواستم بدون دوش گرفتن بهشون ملحق شم برای همین دل رو زدم به دریا و وارد حموم شدم.
پس از دوش گرفتن سریع حوله رو دور خودم پیچیدم و رفتم سمت کمد که زنگ گوشیم به صدا دراومد.
- جانم بابا؟
- کجایی مونیکا گفتی زود میرسی؟
- تو خونم اما چون دیدم مهمونها نشستن ترجیح دادم به وضع خودم برسم.
بابام تک خندهای زد و گفت:
-این عادتت باعث دلربایی شده بچه! باشه پس با سینی چایی بیا پایین.
و قطع کرد.
یعنی چی این عادتت باعث دلربایی شده؟؟منظورش چی بود؟اما خب زیاد مهم نبود.
دوباره به سمت کمد برگشتم.
یه پیراهن سفید کوتاه برداشتم پوشیدم و زیپش رو یکم دادم بالا اما حیف دستم آخرش نمیرسید.
یه جفت کفش نیم بوت سفید از تو کمد بیرون اوردم و پام کردم و زنگ کنار تخت رو زدم و آنا اومد داخل:
- بله بانو؟
به زیپ پشت گردنم اشاره کردم و گفتم:
-زیپ رو برام بکش بالا.
اومد و زیپ رو تا آخرش کشید بالا و حالا منم که بستن بند کفشم رو تموم کرده بودم یه رژ سرخ زدم.
زیاد نمیتونستم آرایش کنم چون با پو*ست سفیدم خیلی زود شبیه اجنه میشدم.
موهام رو مرتب کردم و یک سرویس نقره سفید از تو کشو بیرون آوردم، اما فقط گوشواره و گردنبند ریز و دستبندش رو دستم کردم و راهی حیاط شدم.
با اعتماد به نفس به خاله زوئی (البته خالم نیست، دوست خانوادگیمونه اما من خاله صداش میکنم) و دایی جک و پسرشون کارلس سلام دادم، نشستم کنار مامانم که با صدای بابام زهرم ترکید.
- دختر مگه نگفتم چایی بیار!
- وای بابا جون یادم رفت عذر میخوام
خاله زوئی لبخندی زد و گفت:
- اذيتش نكن عروسم رو حتماً ذهنش اینقدر درگیر انتخاب لباس بوده که یادش رفته، اشکالی نداره به آنا میگیم بیاره.
چی! عروسم رو! من از کیه عروس اون شدم که خودم خبر ندارم؟
نکنه!! نه قطعاً اشتباه لفظی بوده.
تو افکار خودم بودم که با برخورد دست مامان به دستم به خودم اومدم.
- پاشو برو چایی رو از دست آنا بگیر، حداقل خودت تعارف کن.
آروم چشمی گفتم و بلند شدم و سینی رو از دست آنا گرفتم و تعارف کردم.
چی میشد مثل دفعات قبل آنا تعارف کنه؟ اصلأ از این دیدار خوشم نمیومد.
کارلس:
قشنگ مشخص بود که از دستمون کفری شده.
یعنی اینقدر اخمهاش توهم فرو رفته بود.
اما خب چیکار میشه کرد، خود من هم به اجبار الان توی این جایگاه خواستگار نشستم.
نه اینکه بگم مونیکا دختر بدیه یا خوشگل نیست، نه! بلکه چشمهای ابیش توی صورت سفیدش مثل یخ زدن دریاچه توی روز های برفیه!
اما خب بحث زیبایی نیست.
ما با وجود اینکه خانوادههامون خیلی وقته باهم دوستن اما دوتاییمون اصلأ از هم شناختی نداریم.
تازه اصلأ با داداشش کانر جور نیستم برای همین خداخدا میکردم که مونیکا خودش من رو رد کنه.
امیدوارم اون شجاع باشه و بتونه...
من که نتونستم حرفی روی حرف بابام بزنم.
تو افکار خودم بودم که با قرار گرفتن سینی جلوم به خودم اومدم.
سعی کردم یه لبخند ملیح بزنم و چای رو بردارم تا زياد معطل من نشه.
پس از تعارف چایی دوباره رفت نشست کنار مامانش، منتها با اخم غلیظ.
.
مونیکا:
در رو با ضربهای محکم باز کردم.
اینقدر عصبی بودم که میخواستم یه نفر رو بکشم و قطعاً اون یه نفر کارلس بود.
برای همین تا کار دست کسی ندادم یه قرص خوردم و لباسهام رو پرت کردم ته کمد و لباس خوابم رو پوشیدم و گرفتم خوابیدم.
هنوز چشم هام گرم نشده بود که با صدای در بلند شدم نشستم.
- بله؟
- میتونم بیام تو؟
- بیا تو بابا.
داخل شد و کنارِ تخت نشست:
- این همه لباس خواب با رنگهای مختلف داری!
- اوه بابا من از این رنگ خوشم میاد.
- حالا مسئلهی مهمتری داریم تا رنگ لباس، درسته؟
- من از اون پسره متنفرم بابا.
- خب دلیلش چیه؟ حتماً دليل خيلى قانع کنندهایه مگه نه؟!
- دلیلی نداره.
- ببين مونیکا، اجباری به این کار نیست خودت هم میدونی، اما این پسر با بقیه متفاوته، نمیخوام الکی ردش کنی و باید بهش فکر کنی!
- یه جوری میگین بهش فکر کن، یعنی باید جواب مثبت بدم؟
- مونيكامونیکا؛ آروم باش، یه جوری عصبی میشی انگار اولین خواستگارته!
راست میگفت، خیلی عصبی شده بودم به قول کانر روی خودم غیرت دارم.
با این افکار مزخرفم خندهای روی ل*بم نشست.
- به چی فکر میکنی؟!
تک خندهای زدم و گفتم:
- به قول کانر روی خودم غیرت دارم.
- خب حالا ازت میخوام بیشتر فکر کنی بهش، باشه؟
- بابا من واقعاً نمیخوام جواب مثبت بدم.
- خب دلیلش رو بهم بگو، همین الان ردش میکنم.
- نمیشناسمش، اصلأ نمیدونم چه شخصیتی داره.
- باشه پس من بهشون میگم باهم آشنا شید.
- بابا؟؟
-مونيكا؟؟
و با لبخندی از اتاق خارج شد
چنان بدم نشد حالا میگم از شخصیتش خوشم نیومده و ردش میکنم.
اومدم یکم چشم روی هم بزارم که صدای گوشیم من رو از تختم جدا کرد.
- چیه سوفی؟
- مونیکا کجایی؟ کلاس استاد لیوای یک ساعت بعده.
- وای خوب شد خبرم کردی، الان میام.
- فقط حواست باشه کتاب یادت نره.
- باشه.
کارلس:
بعد از برگشتن از خونه دایی اندرو و خاله جوليا كلى كار عقب مونده داشتم که باید انجام میدادم.
برای همین رفتم شرکت و چند ساعتی مشغول برسی سندها و برگههای روی میز بودم.
نمیدونم يهو چطوری چهرهی جذاب امروز مونیكا اومد جلوی چشمم، ساده اما زیبا بود.
مونیکا یه جوری خداحافظی کرد که انگار از ته دلش میگفت دیگه نمیخوام ببینمتون!
از حالتهای عصبی بودنش خندهم گرفت.
این دختر چقدر روی این مسائل حساسه!
اخلاقش مثل قديميهاست.
به ساعتم نگاهی انداختم، وقت اداری تموم شده.
خوشحال شدم چون حالا میرم استراحت کنم.
وقتی به خونه رسیدم مامان بابام داشتن در مورد من و مونیکا صحبت میکردن.
- اما جک این دختر اصلأ رفتارهای امروزش برام قابل درک نیست، شاید واقعاً کارلس درست میگفت که باید بیشتر آشنا میشدیم.
- ما چند ساله دوستیم و آشنایی به اندازه کافی داریم و تو هم قبول داری که دختر بدی نیست!
- درسته.
- همین کافیه، ما هرچی دیرتر میجنبیدیم به ضررمون بود.
ا*و*ف بابام داره زیادی بزرگش میکنه.
تو دیدشون قرار گرفتم و گفتم:
-چه ضرری! نکنه خواستگار دیگهای داره؟!
حرفم از روی کنایه بود ها.
با دیدن من تعجب کردن!
- اون یه دختر خوشگل و پولداره، پسر تو دیگه چی میخوای؟
- مشكل من همینه، زن نمیخوام!
-کارلس؟
-بابا!!
دست مامان رو روی شونهام حس کردم.
- کارلس تو در آستانه سی سالگی هستی!
اوه باز هم پای سنم وسط اومد.
چه اشکالی داره مگه ؟
- مامان من هنوز بیست و هفت سالمه، تازه اشکالش چیه؟
- دیگه نمی خوام بحثی بشنوم؛ همین که گفتم، تو با مونیکا ازدواج میکنی همین و بس!
-امیدوارم جواب رد بهم بده
و با عصبانیت به سمت اتاقم رفتم.
یعنی چی واقعاً؟! اگه خیلی ازش خوششون میاد چرا واسه خودشون انتخابش نمیکنن؟
از فکرم خندهم گرفت.
تصورش رو بکن، بابام با مونیکا ازدواج کنه!
وای خدایا چقدر مزخرف، اون وقت حتما مامانم بابام رو میکشه؛ خخخ.
مونیکا:
کلاسی که داشتم واقعاً مزخرف بود، آشنایی با بازار کار یک داروساز!!
همه میدونیم چه بازار کاری داره.
ا*و*ف چقدر خستم کرد و مخصوصاً با اون قرصی که خوردم خیلی خوابم میاد، باید دوباره تاکسی بگیرم.
ای کاش ماشینم زودتر درست بشه.
تو گوشیم دنبال تاکسی بودم که با صدای آزار دهنده لکسی به خودم اومدم:
- ماشینت چی شده خانم میلر؟؟
واقعاً به اومدنش نیاز داشتم، میتونم با کوبوندش خودم رو خالی کنم:
- اوه ببین کی اینجاست، لکسی واتر از دیدنت خیلی خوشحال شدم.
- فکر کنم صدام رو نشنیدی!!
-اوه چرا خب ماشینم خ*را*ب شده، تمیرگاه گذاشتمش.
- چیکار کردی با لامبورگینی بیچاره! دست فرمونت خوب نیست، پشتش نشین !فکر کنم پول تعمیرش زیاد بشه ها.
نیشخندی زدم همون لحظه تاکسی هم اومد.
به سمت تاکسی رفتم، حالا وقتش بود یه حرف سوزناک بزنم و راهم رو بگیرم برم.
- نه اصلأ فوقش بشه یکی دو میلیارد.
به صورتش که باعث عق زدنم میشد، نگاهی با لبخند انداختم و گفتم:
- البته برای من این پول چیزی نیست، شاید کل زندگی تو باشه.
و بعد سوار تاکسی شدم و حرکت کردیم.
میتونستم تصور کنم چقدر حالش رو بههم زدم.
به چه جرأتی دست فرمون من رو مسخره کرد.
احساس آرامش کردم، خوب شد.
تقصیر کارلس بود که یه همچین رفتاری با لکسی کردم، حالا صبر کن با کارلس بدتر تصویه میکنم؛ پسره موذی.
کد:
***
مونیکا:
در رو با ضربهای محکم باز کردم.
اینقدر عصبی بودم که میخواستم یه نفر رو بکشم و قطعاً اون یه نفر کارلس بود.
برای همین تا کار دست کسی ندادم یه قرص خوردم و لباسهام رو پرت کردم ته کمد و لباس خوابم رو پوشیدم و گرفتم خوابیدم.
هنوز چشم هام گرم نشده بود که با صدای در بلند شدم نشستم.
- بله؟
- میتونم بیام تو؟
- بیا تو بابا.
داخل شد و کنارِ تخت نشست:
- این همه لباس خواب با رنگهای مختلف داری!
- اوه بابا من از این رنگ خوشم میاد.
- حالا مسئلهی مهمتری داریم تا رنگ لباس، درسته؟
- من از اون پسره متنفرم بابا.
- خب دلیلش چیه؟ حتماً دليل خيلى قانع کنندهایه مگه نه؟!
- دلیلی نداره.
- ببين مونیکا، اجباری به این کار نیست خودت هم میدونی، اما این پسر با بقیه متفاوته، نمیخوام الکی ردش کنی و باید بهش فکر کنی!
- یه جوری میگین بهش فکر کن، یعنی باید جواب مثبت بدم؟
- مونيكامونیکا؛ آروم باش، یه جوری عصبی میشی انگار اولین خواستگارته!
راست میگفت، خیلی عصبی شده بودم به قول کانر روی خودم غیرت دارم.
با این افکار مزخرفم خندهای روی ل*بم نشست.
- به چی فکر میکنی؟!
تک خندهای زدم و گفتم:
- به قول کانر روی خودم غیرت دارم.
- خب حالا ازت میخوام بیشتر فکر کنی بهش، باشه؟
- بابا من واقعاً نمیخوام جواب مثبت بدم.
- خب دلیلش رو بهم بگو، همین الان ردش میکنم.
- نمیشناسمش، اصلأ نمیدونم چه شخصیتی داره.
- باشه پس من بهشون میگم باهم آشنا شید.
- بابا؟؟
-مونيكا؟؟
و با لبخندی از اتاق خارج شد
چنان بدم نشد حالا میگم از شخصیتش خوشم نیومده و ردش میکنم.
اومدم یکم چشم روی هم بزارم که صدای گوشیم من رو از تختم جدا کرد.
- چیه سوفی؟
- مونیکا کجایی؟ کلاس استاد لیوای یک ساعت بعده.
- وای خوب شد خبرم کردی، الان میام.
- فقط حواست باشه کتاب یادت نره.
- باشه.
کارلس:
بعد از برگشتن از خونه دایی اندرو و خاله جوليا كلى كار عقب مونده داشتم که باید انجام میدادم.
برای همین رفتم شرکت و چند ساعتی مشغول برسی سندها و برگههای روی میز بودم.
نمیدونم يهو چطوری چهرهی جذاب امروز مونیكا اومد جلوی چشمم، ساده اما زیبا بود.
مونیکا یه جوری خداحافظی کرد که انگار از ته دلش میگفت دیگه نمیخوام ببینمتون!
از حالتهای عصبی بودنش خندهم گرفت.
این دختر چقدر روی این مسائل حساسه!
اخلاقش مثل قديميهاست.
به ساعتم نگاهی انداختم، وقت اداری تموم شده.
خوشحال شدم چون حالا میرم استراحت کنم.
وقتی به خونه رسیدم مامان بابام داشتن در مورد من و مونیکا صحبت میکردن.
- اما جک این دختر اصلأ رفتارهای امروزش برام قابل درک نیست، شاید واقعاً کارلس درست میگفت که باید بیشتر آشنا میشدیم.
- ما چند ساله دوستیم و آشنایی به اندازه کافی داریم و تو هم قبول داری که دختر بدی نیست!
- درسته.
- همین کافیه، ما هرچی دیرتر میجنبیدیم به ضررمون بود.
ا*و*ف بابام داره زیادی بزرگش میکنه.
تو دیدشون قرار گرفتم و گفتم:
-چه ضرری! نکنه خواستگار دیگهای داره؟!
حرفم از روی کنایه بود ها.
با دیدن من تعجب کردن!
- اون یه دختر خوشگل و پولداره، پسر تو دیگه چی میخوای؟
- مشكل من همینه، زن نمیخوام!
-کارلس؟
-بابا!!
دست مامان رو روی شونهام حس کردم.
- کارلس تو در آستانه سی سالگی هستی!
اوه باز هم پای سنم وسط اومد.
چه اشکالی داره مگه ؟
- مامان من هنوز بیست و هفت سالمه، تازه اشکالش چیه؟
- دیگه نمی خوام بحثی بشنوم؛ همین که گفتم، تو با مونیکا ازدواج میکنی همین و بس!
-امیدوارم جواب رد بهم بده
و با عصبانیت به سمت اتاقم رفتم.
یعنی چی واقعاً؟! اگه خیلی ازش خوششون میاد چرا واسه خودشون انتخابش نمیکنن؟
از فکرم خندهم گرفت.
تصورش رو بکن، بابام با مونیکا ازدواج کنه!
وای خدایا چقدر مزخرف، اون وقت حتما مامانم بابام رو میکشه؛ خخخ.
مونیکا:
کلاسی که داشتم واقعاً مزخرف بود، آشنایی با بازار کار یک داروساز!!
همه میدونیم چه بازار کاری داره.
ا*و*ف چقدر خستم کرد و مخصوصاً با اون قرصی که خوردم خیلی خوابم میاد، باید دوباره تاکسی بگیرم.
ای کاش ماشینم زودتر درست بشه.
تو گوشیم دنبال تاکسی بودم که با صدای آزار دهنده لکسی به خودم اومدم:
- ماشینت چی شده خانم میلر؟؟
واقعاً به اومدنش نیاز داشتم، میتونم با کوبوندش خودم رو خالی کنم:
- اوه ببین کی اینجاست، لکسی واتر از دیدنت خیلی خوشحال شدم.
- فکر کنم صدام رو نشنیدی!!
-اوه چرا خب ماشینم خ*را*ب شده، تمیرگاه گذاشتمش.
- چیکار کردی با لامبورگینی بیچاره! دست فرمونت خوب نیست، پشتش نشین !فکر کنم پول تعمیرش زیاد بشه ها.
نیشخندی زدم همون لحظه تاکسی هم اومد.
به سمت تاکسی رفتم، حالا وقتش بود یه حرف سوزناک بزنم و راهم رو بگیرم برم.
- نه اصلأ فوقش بشه یکی دو میلیارد.
به صورتش که باعث عق زدنم میشد، نگاهی با لبخند انداختم و گفتم:
- البته برای من این پول چیزی نیست، شاید کل زندگی تو باشه.
و بعد سوار تاکسی شدم و حرکت کردیم.
میتونستم تصور کنم چقدر حالش رو بههم زدم.
به چه جرأتی دست فرمون من رو مسخره کرد.
احساس آرامش کردم، خوب شد.
تقصیر کارلس بود که یه همچین رفتاری با لکسی کردم، حالا صبر کن با کارلس بدتر تصویه میکنم؛ پسره موذی.
مونیکا:
در رو با ضربههای محکم باز کردم.
در حالی که اشکهام میریخت در اتاقم رو قفل کردم.
نمیدونستم چیکار کنم، افتادم رو تخت فقط میخواستم گریه کنم.
یاد کانر افتادم، گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و بهش زنگ زدم.
سریع جوابمو داد:
- کانر زودتر برگرد انگلستان!
- چی شده مونی؟!
- بابا میخواد من رو به زور شوهر بده!
و ناخودآگاه صدای گریهم بلند شد.
حتی با تصورش هم مشکل داشتم چه برسه به اینکه بخواد واقعاً عملی بشه.
با حرفم کانر حسابی گیج شده بود.
- چی میگی؟ این امکان نداره! بابا همچین کاری نمیکنه.
- اما اون کارلس عو*ضی حسابی تو دل بابام جا باز کرده.
- آروم باش مونيكا، قطعاً بابام تک دخترش رو به هرکسی نمیده.
کانر چقدر خنگه! چطور به کارلس میگه هرکس؟
- اما اون هرکس نیست!!
- باشه چرا داد میزنی، اصلأ من با بابا تماس میگیرم و باهاش حرف میزنم تا قضیه مشخص بشه.
و بعد قطع کرد.
سرم رو تو تخت فرو کردم.
کانر:
نمیتونستم برگردم انگلستان و معاملهای که چندین میلیارد سودش بود رو بهم بزنم.
اما از طرفی هم نمیتونستم صدای گریههای مونیکا رو از ذهنم بیرون کنم.
یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟
بهتر بود زنگ بزنم به بابا و قضیه رو ازش بپرسم.
- سلام بابا.
- اوه سلام پسرم چطوری خوبی؟
- ممنون، میگم بابا قضیه ازدواج مونیکا چیه؟!
- کانر روزم رو مونیکا به اندازه کافی بهم زده، تو لطفاً یه خبر خوب بهم بده.
- اما بابا!
- ببینم معامله چی شد؟ قرار داد رو بستین؟ داروها رو میفرستن برامون؟!
- اره معامله خوب پیش رفت، نصف پولش رو الان دادم بقیش هم برای موقعی که صد درصدی داروها رسید.
- ا*و*ف خیلی خوبه، توماس حالش چطوره؟؟
با وجود اینکه دلم میخواست در مورد مونيكا حرف بزنیم اما تک خندهای زدمو گفتم:
- باورت نمیشه بابا، همش خاله ناتالی و شوهر خاله هنری بهش زنگ میزنن و ده ده ساعت حرف میزنه.
صدای خندهشو که شنیدم مطمئن شدم حالش بهتر شده.
برای همین دوباره حرف مونيكا رو پیش کشیدم.
- بابا قضيه مونیکا چیه؟؟راست میگه به زور میخوای...
حرفم رو قطع کرد و سریع بهم گفت:
- معلومه که نه، تک دخترم رو که تو ناز و نعمت بزرگش کردم رو که همینطوری نمیدم!
- پس مونیکا چی میگه؟
- میدونی پسر، اون خیلی سریع میخواد جواب رد بده حتی به خودش زحمت نمیده يه دليل واسه رد کردنش پیدا کنه، من هم برای اینکه مجبورش کنم بهش فکر کنه گفتم همینه که هست! و باید جواب مثبت بده پس بهتره بره به نقاط قوتش فکر کنه.
- اوه بابا خیلی حرکت خطری زدی مگه مونیکارو نمیشناسی!
ناگهان صدای مامان رو شنیدم اما متوجه نشدم چی گفت!
- مامان گفت؟؟
- میگه لوسش کردیم.
از این حرفش خندهم گرفت.
راستم میگفت نه تنها مامان بابا بلکه من هم لوسش کرده بودم.
- دختر اندرو میلر پولدار ترین فرد انگلستان مگه میشه لوس نشده باشه بابا!
بابام هم خندید خوشحال بودم که پس از مدتها صدای خندهشونو میشنوم.
اما ناگهان ته دلم خالی شد.
ازشون خداحافظی کردم.
نمیدونم این انرژی منفی از کجا اومد؟ شاید بخاطر مونیکا بود که فکر کنم الان داره گریه میکنه برای همین بهش زنگ زدم.
بوق میزد اما کسی جواب نمیداد، یعنی چیکار کرده بود و کجا بود! وای نه اگه مثل اون سال بخواد بلایی سر خودش بیاره چی!!
کارلس:
رو تختم دراز کشیده بودم و به اتفاقات امروز فکر میکردم.
باید میخوابیدم که فردا صبح بتونم زود بلند بشم،
قرار بود بستههام برسه.
همینطوری که چشمهام داشت بسته میشد یهو صدای در اومد.
بلند شدم و نشستم.
- بیا تو.
ناگهان مامانم درو باز کرد.
- کارلس...
و با دیدن لباسهام حرفش قطع شد.
- میخواستی با لباس کار بخوابی پسر؟
دوباره دراز کشیدم.
- اینقدر خستم که حتی حوصله ندارم لباسهامو عوض کنم.
- بهتر که عوضشون نکردی، باید بریم ملاقات مونيكا!
با شنیدن اسمش روح از بدنم خارج شد، بلند شدم.
- ما که صبح اونجا بودیم!
- نه مونيكا حالش بد شده.
با شنیدن این خبر قلبم شروع به تند زدن کرد، یعنی چه بلایی سر خودش آورده بود؟
اصلأ نفهمیدم چطوری رسیدیم خونهشون، اتاق مونيكا طبقه دوم بود.
از پلهها که رفتیم بالا همه رو پشت در اتاق منتظر دیدیم.
تو این مدت کم کانر هی زنگ میزد و حالش رو میپرسید اما دایی اندرو همش میگفت دکتر از اتاق بیرون نیومده.
لا به لای حرفاشون فهمیدم دکتر خصوصی گرفتن و الان تو اتاقشه.
همون لحظه در اتاق باز شد و دکتر اومد بیرون:
- چیزی نیست یکم ضعف روحی کرده بهتره بیشتر مراقبش باشید.
- چیکار باید بکنیم؟
- یه مسافرت حالش رو بهتر میکنه.
وقتی که مامانم داشت حال مونیکا رو از مامانش میپرسید چشمم بهش خورد.
خیلی آروم و ناز خوابیده بود اما چند دفعهای پلکاش رو باز و بسته کرد.
شاید این اوضاعش تقصر منه.
من باید تو روی بابام میایستادم و الان اون رو اذیتش نمیکردم.
نمیدونم چرا الان اینقدر دلم براش لرزیده بود.
دایی اندرو متوجه شده بود که زل زدم بهش و با گذاشتن دستش رو شونهام از افکارم خارج شدم.
- میخوای بری باهاش حرف بزنی؟
- اون مخالف این ازدواجه؟!
- موافق نیست
- میتونم؟
سرشو به نشونه اره تکون داد.
وارد اتاق شدم باباش پشت سرم درو بست.
مونیکا با دیدنم حیران و سریع از جاش بلند شد.
کد:
***
مونیکا:
در رو با ضربههای محکم باز کردم.
در حالی که اشکهام میریخت در اتاقم رو قفل کردم.
نمیدونستم چیکار کنم، افتادم رو تخت فقط میخواستم گریه کنم.
یاد کانر افتادم، گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و بهش زنگ زدم.
سریع جوابمو داد:
- کانر زودتر برگرد انگلستان!
- چی شده مونی؟!
- بابا میخواد من رو به زور شوهر بده!
و ناخودآگاه صدای گریهم بلند شد.
حتی با تصورش هم مشکل داشتم چه برسه به اینکه بخواد واقعاً عملی بشه.
با حرفم کانر حسابی گیج شده بود.
- چی میگی؟ این امکان نداره! بابا همچین کاری نمیکنه.
- اما اون کارلس عو*ضی حسابی تو دل بابام جا باز کرده.
- آروم باش مونيكا، قطعاً بابام تک دخترش رو به هرکسی نمیده.
کانر چقدر خنگه! چطور به کارلس میگه هرکس؟
- اما اون هرکس نیست!!
- باشه چرا داد میزنی، اصلأ من با بابا تماس میگیرم و باهاش حرف میزنم تا قضیه مشخص بشه.
و بعد قطع کرد.
سرم رو تو تخت فرو کردم.
کانر:
نمیتونستم برگردم انگلستان و معاملهای که چندین میلیارد سودش بود رو بهم بزنم.
اما از طرفی هم نمیتونستم صدای گریههای مونیکا رو از ذهنم بیرون کنم.
یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟
بهتر بود زنگ بزنم به بابا و قضیه رو ازش بپرسم.
- سلام بابا.
- اوه سلام پسرم چطوری خوبی؟
- ممنون، میگم بابا قضیه ازدواج مونیکا چیه؟!
- کانر روزم رو مونیکا به اندازه کافی بهم زده، تو لطفاً یه خبر خوب بهم بده.
- اما بابا!
- ببینم معامله چی شد؟ قرار داد رو بستین؟ داروها رو میفرستن برامون؟!
- اره معامله خوب پیش رفت، نصف پولش رو الان دادم بقیش هم برای موقعی که صد درصدی داروها رسید.
- ا*و*ف خیلی خوبه، توماس حالش چطوره؟؟
با وجود اینکه دلم میخواست در مورد مونيكا حرف بزنیم اما تک خندهای زدمو گفتم:
- باورت نمیشه بابا، همش خاله ناتالی و شوهر خاله هنری بهش زنگ میزنن و ده ده ساعت حرف میزنه.
صدای خندهشو که شنیدم مطمئن شدم حالش بهتر شده.
برای همین دوباره حرف مونيكا رو پیش کشیدم.
- بابا قضيه مونیکا چیه؟؟راست میگه به زور میخوای...
حرفم رو قطع کرد و سریع بهم گفت:
- معلومه که نه، تک دخترم رو که تو ناز و نعمت بزرگش کردم رو که همینطوری نمیدم!
- پس مونیکا چی میگه؟
- میدونی پسر، اون خیلی سریع میخواد جواب رد بده حتی به خودش زحمت نمیده يه دليل واسه رد کردنش پیدا کنه، من هم برای اینکه مجبورش کنم بهش فکر کنه گفتم همینه که هست! و باید جواب مثبت بده پس بهتره بره به نقاط قوتش فکر کنه.
- اوه بابا خیلی حرکت خطری زدی مگه مونیکارو نمیشناسی!
ناگهان صدای مامان رو شنیدم اما متوجه نشدم چی گفت!
- مامان گفت؟؟
- میگه لوسش کردیم.
از این حرفش خندهم گرفت.
راستم میگفت نه تنها مامان بابا بلکه من هم لوسش کرده بودم.
- دختر اندرو میلر پولدار ترین فرد انگلستان مگه میشه لوس نشده باشه بابا!
بابام هم خندید خوشحال بودم که پس از مدتها صدای خندهشونو میشنوم.
اما ناگهان ته دلم خالی شد.
ازشون خداحافظی کردم.
نمیدونم این انرژی منفی از کجا اومد؟ شاید بخاطر مونیکا بود که فکر کنم الان داره گریه میکنه برای همین بهش زنگ زدم.
بوق میزد اما کسی جواب نمیداد، یعنی چیکار کرده بود و کجا بود! وای نه اگه مثل اون سال بخواد بلایی سر خودش بیاره چی!!
کارلس:
رو تختم دراز کشیده بودم و به اتفاقات امروز فکر میکردم.
باید میخوابیدم که فردا صبح بتونم زود بلند بشم،
قرار بود بستههام برسه.
همینطوری که چشمهام داشت بسته میشد یهو صدای در اومد.
بلند شدم و نشستم.
- بیا تو.
ناگهان مامانم درو باز کرد.
- کارلس...
و با دیدن لباسهام حرفش قطع شد.
- میخواستی با لباس کار بخوابی پسر؟
دوباره دراز کشیدم.
- اینقدر خستم که حتی حوصله ندارم لباسهامو عوض کنم.
- بهتر که عوضشون نکردی، باید بریم ملاقات مونيكا!
با شنیدن اسمش روح از بدنم خارج شد، بلند شدم.
- ما که صبح اونجا بودیم!
- نه مونيكا حالش بد شده.
با شنیدن این خبر قلبم شروع به تند زدن کرد، یعنی چه بلایی سر خودش آورده بود؟
اصلأ نفهمیدم چطوری رسیدیم خونهشون، اتاق مونيكا طبقه دوم بود.
از پلهها که رفتیم بالا همه رو پشت در اتاق منتظر دیدیم.
تو این مدت کم کانر هی زنگ میزد و حالش رو میپرسید اما دایی اندرو همش میگفت دکتر از اتاق بیرون نیومده.
لا به لای حرفاشون فهمیدم دکتر خصوصی گرفتن و الان تو اتاقشه.
همون لحظه در اتاق باز شد و دکتر اومد بیرون:
- چیزی نیست یکم ضعف روحی کرده بهتره بیشتر مراقبش باشید.
- چیکار باید بکنیم؟
- یه مسافرت حالش رو بهتر میکنه.
وقتی که مامانم داشت حال مونیکا رو از مامانش میپرسید چشمم بهش خورد.
خیلی آروم و ناز خوابیده بود اما چند دفعهای پلکاش رو باز و بسته کرد.
شاید این اوضاعش تقصر منه.
من باید تو روی بابام میایستادم و الان اون رو اذیتش نمیکردم.
نمیدونم چرا الان اینقدر دلم براش لرزیده بود.
دایی اندرو متوجه شده بود که زل زدم بهش و با گذاشتن دستش رو شونهام از افکارم خارج شدم.
- میخوای بری باهاش حرف بزنی؟
- اون مخالف این ازدواجه؟!
- موافق نیست
- میتونم؟
سرشو به نشونه اره تکون داد.
وارد اتاق شدم باباش پشت سرم درو بست.
مونیکا با دیدنم حیران و سریع از جاش بلند شد.
کارلس:
نشستم کنار تخت مونیکا
صورتش به سمت پنجره بود و بهم نگاه نمیکرد
حس میکردم چشمای ابیش خیسه شاید اشک تو چشماش جمع شده بود اما چرا!!
- چیزی شده مونیکا؟!
با صدام برگشت سمتم و با حالت سوالی نگاهم میکرد
شاید مقدمه خوبی برای شروعش انتخاب نکرده بودم اما خب حرف رو نمیشه پس گرفت پس برای همین ادامه دادم
- تو با من مشکل داری؟؟
با یک حالت اخم و قلدرانه جوابمو داد
- اگه من بمیرمم با تو ازدواج نمیکنم پسره ی روانی، فهمید؟ کسی نمیتونه منو مجبور به این کار بکنه
اوه چه جوابی
تا حالا فکر میکردم مونيكا خیلی دختر خجالتی و کم حرفیه و نمیتونه از پس خودش بر بیاد دقیقا همین فکرم باعث شده بود نخوام باهاش ازدواج کنم
چون من از یک دختر قوی خوشم میاد
اما شاید درمورد مونیکا اشتباه میکردم
شاید زود قضاوت کردم
مونیکا:
نمیدونم چرا ابروهاش بالا پرید شاید جوابم یکم تند بود اما حقشه
قبلانم گفتم که با کارلس هم تصویه میکنم و الان وقتش بود
- فکر نمیکردم اینقدر تلخ جوابمو بدى
حالا به قول خودش نوبت یک جواب تلخ تر بود
- فکرشو بکن چون من اصلا از ریخت و قیافت خوشم نمیاد و اجازه هم نمیدم کسی بجای من تصمیم ازدواجمو بگیره من قطعاً بهت نه میگم
خدایی دیگه ریخت قیافش بد نیست، بد نیست که نه یعنی خوشتیپه ولی الان کلمه بهتری به ذهنم نرسید
خندید و با کمال آرامش جوابمو داد
-دراستش میدونی مونیکا منم قبلا موافق به ازدواج باهات نبودم
یعنی چی؟ یعنی به زور اومده بود خواستگاریم؟
حرفی نزدم تا اینکه ادامه داد و گفت:
- فکر میکردم یه دختری هستی که حتی نمیتونه از پس کارای روزانهاش بر بیاد، لوس وننر و دست و پا چلفتی، اما الان میبینم که اینطوری نیست و طبق میل منی
باید یه کاری میکردم که ازم خوشش نیاد اما چیکار؟
- خیلی ببخشیدا اما تو گوه میخوری بهتره فکر منو از سرت بیرون کنی من به تو جواب مثبت بده نیستما گفته باشم
بازم خندید فکر نکنم خنده هاش مصنوعی باشه کاملا مشخص بود واقعیه و خیلی خوشحاله
- برای چی خوشحالی؟!
اروم سرشو به گوشم نزدیک کرد، تپش قلبم رفته بود بالا. نمیدونم اما شایدم نفس نفس میزدم.
اروم تو گوشم گفت:
- من ترو میخوام و هرچیو که خواستم به دست آوردم پس بهتره با ازدواجمون کنار بیای
کارلس:
اره من ازش خوشم اومده بود خیلی ناگهانی، خواستگاری که کرده بودیم .
حالا تصمیم داشتم به دستش بیارم اما میدونم کار اسونی نیست.
هرچی باشه اون تک دختر اندرو میلره اما به منم میگن کارلس اسکارف.
به چیزی که میخوام میرسم.
اینقدر خستم که همین لحظه برسیم خونه میگیرم میخوابم
اما حیف بابام نشسته و با دایی اندرو حرف میزنه چی میتونن بگن جز در مورد شرکت و کارخونه.
با دیدن مونیکا و مامانش که دارن میان به سمت ما خوشحال شدم
وقتی نشستن مادرش مونیکارو مجبور کرد روبه روی من بشینه و این خیلی خوب بود
ناخداگاه حرف دکتر اومد تو ذهنم، یه سفر شاید فرصت مناسبی برای آشناشدن بیشتر با سفید برفی باشه
اره سفید برفی
-میگم مسافرتی که دکتر پیشنهاد داد فرصت مناسبی برای آشنا شدن من و مونیکاست
مونیکا با چهره اخم کرده و دست به س*ی*نه زل زده بود بهم که بابام گفت:
- نظرت چیه اندرو؟
- نظر بدی نیست موافقم
مونیکا با چهرهاش سعی کرد به باباش بگه نه اما باباش با وجود اینکه دید اما نه نگفت و قبول کرد
منم مثل حالت قبلی خودش دست به س*ی*نه نشستم و ابروهامو براش بالا انداختم
لبخند ملیحی زد و با علامت سر و دست منظور اینکه میکشمت رو بهم منتقل کرد
خندم گرفت این دختر چقدر بانمکه
قبلا چرا از این اداها اجرا نمیکرد؟ با برخورد دست مامانم به من، به خودم اومدم
- کارلس
- بله
- عمو اندرو داره با تو حرف میزنه
اروم ببخشیدی گفتمو رومو کردم سمت عمو اندرو
- كارلس بنظرت برای مسافرت کجا بریم بهتره؟
يهو مونیکا پرید وسط حرفمونو با یه حالت لوس مانند گفت
- فكر كنم من ضعف روحی دارم بهتر نیست از من بپرسید!!
رو کردم بهش و گفتم:
- خب بانو من ازتون میپرسم کجا بریم خوبه؟
خجالت زده شد، این دختر همیشه منو شگفت زده میکنه از حرکات صورتش خوشم اومد
مادرش رو کرد به مامانمو گفت:
- ما این دخترو رو دوتا تخم چشمامون بزرگ کردیم نه تنها مونیکا بلکه کانر رو هم همینطور حالا چون مونیکا دختره یکم لوس شده
منم در جوابش گفتم:
- اتفاقا این حرکاتش خیلی برام جالبه خاله جوليا
خاله جولیا خندید.
وقتی متوجه صورت بی احساس مونیکا روبه روم شدم نگاهمو بهش دوختم که باباش فازمونو بهم زد.
-خب مونیکا به کارلس جواب ندادی؟
مونیکا:
تو فکر این بودم که کارلس چقدر مزخرف و خود شیرینه. قبلاً بیشتر قابل تحمل بود.
اما الان اصلا، که با صدای بابام رشته افکارم پاره شد
سریع در جوابش گفتم:
-ها ام بنظرم بریم آمریکا چون دلم خیلی برای کانر و میلا تنگ شده
يهو ياد توماس افتادم لبخند شیطانی زدم و گفتم
-و توماس، از کانر و میلا بیشتر دلتنگ توماس شدم
نگاهی به کارلس انداختم اخماش توهم رفته بود
موفق شدم اعصابشو بهم بریزم
وییییی آفرین به خودم
کد:
***
کارلس:
نشستم کنار تخت مونیکا
صورتش به سمت پنجره بود و بهم نگاه نمیکرد
حس میکردم چشمای ابیش خیسه شاید اشک تو چشماش جمع شده بود اما چرا!!
- چیزی شده مونیکا؟!
با صدام برگشت سمتم و با حالت سوالی نگاهم میکرد
شاید مقدمه خوبی برای شروعش انتخاب نکرده بودم اما خب حرف رو نمیشه پس گرفت پس برای همین ادامه دادم
- تو با من مشکل داری؟؟
با یک حالت اخم و قلدرانه جوابمو داد
- اگه من بمیرمم با تو ازدواج نمیکنم پسره ی روانی، فهمید؟ کسی نمیتونه منو مجبور به این کار بکنه
اوه چه جوابی
تا حالا فکر میکردم مونيكا خیلی دختر خجالتی و کم حرفیه و نمیتونه از پس خودش بر بیاد دقیقا همین فکرم باعث شده بود نخوام باهاش ازدواج کنم
چون من از یک دختر قوی خوشم میاد
اما شاید درمورد مونیکا اشتباه میکردم
شاید زود قضاوت کردم
مونیکا:
نمیدونم چرا ابروهاش بالا پرید شاید جوابم یکم تند بود اما حقشه
قبلانم گفتم که با کارلس هم تصویه میکنم و الان وقتش بود
- فکر نمیکردم اینقدر تلخ جوابمو بدى
حالا به قول خودش نوبت یک جواب تلخ تر بود
- فکرشو بکن چون من اصلا از ریخت و قیافت خوشم نمیاد و اجازه هم نمیدم کسی بجای من تصمیم ازدواجمو بگیره من قطعاً بهت نه میگم
خدایی دیگه ریخت قیافش بد نیست، بد نیست که نه یعنی خوشتیپه ولی الان کلمه بهتری به ذهنم نرسید
خندید و با کمال آرامش جوابمو داد
-دراستش میدونی مونیکا منم قبلا موافق به ازدواج باهات نبودم
یعنی چی؟ یعنی به زور اومده بود خواستگاریم؟
حرفی نزدم تا اینکه ادامه داد و گفت:
- فکر میکردم یه دختری هستی که حتی نمیتونه از پس کارای روزانهاش بر بیاد، لوس وننر و دست و پا چلفتی، اما الان میبینم که اینطوری نیست و طبق میل منی
باید یه کاری میکردم که ازم خوشش نیاد اما چیکار؟
- خیلی ببخشیدا اما تو گوه میخوری بهتره فکر منو از سرت بیرون کنی من به تو جواب مثبت بده نیستما گفته باشم
بازم خندید فکر نکنم خنده هاش مصنوعی باشه کاملا مشخص بود واقعیه و خیلی خوشحاله
- برای چی خوشحالی؟!
اروم سرشو به گوشم نزدیک کرد، تپش قلبم رفته بود بالا. نمیدونم اما شایدم نفس نفس میزدم.
اروم تو گوشم گفت:
- من ترو میخوام و هرچیو که خواستم به دست آوردم پس بهتره با ازدواجمون کنار بیای
کارلس:
اره من ازش خوشم اومده بود خیلی ناگهانی، خواستگاری که کرده بودیم .
حالا تصمیم داشتم به دستش بیارم اما میدونم کار اسونی نیست.
هرچی باشه اون تک دختر اندرو میلره اما به منم میگن کارلس اسکارف.
به چیزی که میخوام میرسم.
اینقدر خستم که همین لحظه برسیم خونه میگیرم میخوابم
اما حیف بابام نشسته و با دایی اندرو حرف میزنه چی میتونن بگن جز در مورد شرکت و کارخونه.
با دیدن مونیکا و مامانش که دارن میان به سمت ما خوشحال شدم
وقتی نشستن مادرش مونیکارو مجبور کرد روبه روی من بشینه و این خیلی خوب بود
ناخداگاه حرف دکتر اومد تو ذهنم، یه سفر شاید فرصت مناسبی برای آشناشدن بیشتر با سفید برفی باشه
اره سفید برفی 😃
-میگم مسافرتی که دکتر پیشنهاد داد فرصت مناسبی برای آشنا شدن من و مونیکاست
مونیکا با چهره اخم کرده و دست به س*ی*نه زل زده بود بهم که بابام گفت:
- نظرت چیه اندرو؟
- نظر بدی نیست موافقم
مونیکا با چهرهاش سعی کرد به باباش بگه نه اما باباش با وجود اینکه دید اما نه نگفت و قبول کرد
منم مثل حالت قبلی خودش دست به س*ی*نه نشستم و ابروهامو براش بالا انداختم
لبخند ملیحی زد و با علامت سر و دست منظور اینکه میکشمت رو بهم منتقل کرد
خندم گرفت این دختر چقدر بانمکه
قبلا چرا از این اداها اجرا نمیکرد؟ با برخورد دست مامانم به من، به خودم اومدم
- کارلس
- بله
- عمو اندرو داره با تو حرف میزنه
اروم ببخشیدی گفتمو رومو کردم سمت عمو اندرو
- كارلس بنظرت برای مسافرت کجا بریم بهتره؟
يهو مونیکا پرید وسط حرفمونو با یه حالت لوس مانند گفت
- فكر كنم من ضعف روحی دارم بهتر نیست از من بپرسید!!
رو کردم بهش و گفتم:
- خب بانو من ازتون میپرسم کجا بریم خوبه؟
خجالت زده شد، این دختر همیشه منو شگفت زده میکنه از حرکات صورتش خوشم اومد
مادرش رو کرد به مامانمو گفت:
- ما این دخترو رو دوتا تخم چشمامون بزرگ کردیم نه تنها مونیکا بلکه کانر رو هم همینطور حالا چون مونیکا دختره یکم لوس شده
منم در جوابش گفتم:
- اتفاقا این حرکاتش خیلی برام جالبه خاله جوليا
خاله جولیا خندید.
وقتی متوجه صورت بی احساس مونیکا روبه روم شدم نگاهمو بهش دوختم که باباش فازمونو بهم زد.
-خب مونیکا به کارلس جواب ندادی؟
مونیکا:
تو فکر این بودم که کارلس چقدر مزخرف و خود شیرینه. قبلاً بیشتر قابل تحمل بود.
اما الان اصلا، که با صدای بابام رشته افکارم پاره شد
سریع در جوابش گفتم:
-ها ام بنظرم بریم آمریکا چون دلم خیلی برای کانر و میلا تنگ شده
يهو ياد توماس افتادم لبخند شیطانی زدم و گفتم
-و توماس، از کانر و میلا بیشتر دلتنگ توماس شدم
نگاهی به کارلس انداختم اخماش توهم رفته بود
موفق شدم اعصابشو بهم بریزم
وییییی آفرین به خودم
کارلس:
اینقدر خسته بودم که ماشینمو گذاشتم دم خونه عمو اندرو و با ماشین بنز بابام اومدیم خونه
تو راه بابام هی میپرسید توماس کی بود و توماس کی بود
خودمم دچار اختلال فکری شدم
اما نه مونیکا فقط میخواست منو اذیت کنه
بخاطر اینکه فکرای مزخرف نزنه به سرم، سر بحثو باز کردم
- قرار شد کی بریم آمریکا ؟
- دو شنبه همین هفته
- امروز چند شنبه اس مگه؟!
- فردا یک شنبه اس
اوہ من کلی کار عقب مونده دارم و میریم مسافرت!
وای نه باید هرکاری که دارمو
فردا انجام بدم تا بتونم یه مدت بدون زنگ زدن متیو راحت استراحت کنم
و سفر ل*ذت ببرم
مونیکا:
بعد از رفتن پر دردسر خانواده اسکارف رو تختم ولو شدم
این پسره بد ترکیب واقعا حالمو بهم زد امشب با این کاراش اه اه اه
همینطوری تو فکر سفر آمریکا و بلاهایی که میتونستم سر کارلس بیارم فکر میکردم که صورتم چرخید و حموم رو دیدم
يه حموم وان آب د*اغ میتونه حالمو بهتر کنه
ناخداگاه شکمم شروع به قاروقور کردن کرد منم عادت بدی پیدا کردما
اما خب نگاهی به حموم انداختم زنگ زدم و به آنا گفتم یه سینی شبانه برام بیاره اتاقم و من راهی حموم شد
*از زبان کانر:*
به ساعتم نگاهی انداختم
چند دیقه دیگه مونیکارو ملاقات میکردم
با خوردن دست
میلا به خودم اومدم
-چیشده کانر نگرانی؟!
-اره نگرانم
-برای چی؟
-برای مونیکا ،خبر داری که داره با کارلس میاد اینجا؟
-او واقعا؟ با خواستگار جدیدش؟
- اره
- خوبه پس مثل هنری بدبخت، دو تا خواهر برادر مثل دفعه قبل دست به دست هم میدن و اونو از کارش پشیمون میکنن
از حرفش خندم گرفت چون واقعا اینکارو کردیم اونم دوتایی
مونیکا تا سر حد مرگ کتکش زد
چرا این خاطرات یادم رفته بود
- کانر بابام دیشب زنگ زد
- خب چیگفت
- گفت که با موافقت پدرت چند ماه دیگه عروسیمونه یعنی ما میشیم مال هم
تک خنده ای زدم
- ميلا ما الانشم مال همیم به اون انگشتر توی دستت نگا کن - اره ولی اونطوری قشنگ تره
صدای بوق ماشین بابام حرفامونو قطع کرد
مونیکا مثل همیشه صبر نکرد تا ماشین کاملا وایسته پیاده شد و به سمت ما هجوم آورد
مونیکا:
حالا که رسیده بودیم میخوام نقشه مو عملی کنم
طبق عادت همیشگیم صبر نکردم ماشین بایسته و پیاده شدم و در یک لحظه کانر رو تو اغوش کشیدم
- دلم برات تنگ شده بود برادر
و از خودم جداش کردم
- مخصوصا برای روزای دوتاییمون
و چشمکی بهش زدم مطمئنم متوجه منظورم شده بود
با لبخند ملیحی جوابمو داد
-چرا که نه من همیشه واسه داشتنت حاضرم
بقیه هم اروم اروم پیاده شدن و کانر به سمتشون حرکت کرد
قبل از اومدنمون بهش گفتم وقتی کارلس رو دید بهش یه پیغام بده از طرف خودش
من ایستادم تا دگرگون شدن چهره پسره حال بهم زن رو ببینم
کارلس:
وقتی کانر به سمت من میومد فکر کردم خوشامد گویی دوستانه داشته باشیم
اما انگار این خواهر برادر میخواستن هرجوری که شده بود منو اذیت کنن
بعد از دست دادن، کانر اورم دم گوشم زمزمه کرد:
-من خواهر بده، اونم به تویی که لیاقت تک دختر اندرو میلر رو نداری نمیدم
-نگران نباشید لیاقتمو بهتون ثابت میکنم
با نیشخندی ازم دور شد
صبر کن مونیکا رو به دست بیارم تلافی تحمل اینارو سرش در میارم
تلافی زحمتهایی که میکشم رو که حتما سرش در میارم
تو افکار خودم بودم که با صدای مونیکا خارج شدم
- توماس کجاست توماس کو؟ دلم خییییییلی براش تنگ شده
و دستاشو به نشونه زیادی باز کرد
امان از دختر، هرجوره میخواست حرص منو در بیاره
حالا وقتش بود که بهش بفهمونم که میدونم این کاراش فقط بخاطر حرص گرفتن منه
با لبخند ملیحی که نشونه خونسردی من بود گفتم -مشتاقم خیلی زود این پسر رو ببینم
با این حرف من لبخند مصنوعیش از رو لبانش محو شد و اخمی به خود گرفت
-اوه ولش کن مهم نیست
-چی شد دلت تنگ نشده براش مگه
-نه
و راشو گرفت رفت داخل
به بابام نگاهی انداختم، داشت میخندید فکر کنم اونم متوجه قضیه شده بود و جواب سوالاشو گرفت
مونیکا:
موقع ناهار بود و به اصرار زیاد مامانش کنار کارلس نشستم
تو فکر بودم که یهو چشمم خورد به پاهاش
نگاهی به کفش خودم انداختم
پاشنه دار ، لبخند شیطانی زدم همینطور که داشتم قاشق رو میذاشتم دهنم، به توماس که جلوم نشسته بود نگاهی انداختم و پاشنه کفشمو با شدت ضربهی زیاد کوبیدم به کفش کارلس
آه ارومی گفت که باعث شد خندم بگیره دستمو جلو دهنم گرفتم و خودمو کنترل کردمو نخندیدم
با صورت دست بالا نگاهی به صورت دگرگونش انداختم و گفتم
-چیزی شده؟؟
با اخم جوابمو داد
-نه
یکم از لیوان حاوی آب پرتقال خوردم و گفتم
-اما حالت انگاری خوب نیست
اروم دم گوشم گفت
-پامو له کردی
-خوب کردم
-خیلی بدی
-بدتر از اینشم میبینی
با حالت سوالی نگام کرد
-میخوای منو بکشی! خب جواب رد بده بهم خلاصم کن این کارا چیه
-مگه نمیدونی بابام نمیذاره
-اون وقت تقصير منه!!
بالاخره این خل چل یه حرف درست زد
همینطور که تو فکر بودم زیر چشمی نگاهش کردم شاید باید بجای کارلس و سعی در منصرف کردنش رو مخ بابام کار میکردم
اما نه من همیشه اینطوری به نتیجه رسیدم چرا باید یک راه دیگه رو انتخاب کنم که اصلا نمیدونم نتیجه میده یا نه
کد:
***
کارلس:
اینقدر خسته بودم که ماشینمو گذاشتم دم خونه عمو اندرو و با ماشین بنز بابام اومدیم خونه
تو راه بابام هی میپرسید توماس کی بود و توماس کی بود
خودمم دچار اختلال فکری شدم
اما نه مونیکا فقط میخواست منو اذیت کنه
بخاطر اینکه فکرای مزخرف نزنه به سرم، سر بحثو باز کردم
- قرار شد کی بریم آمریکا ؟
- دو شنبه همین هفته
- امروز چند شنبه اس مگه؟!
- فردا یک شنبه اس
اوہ من کلی کار عقب مونده دارم و میریم مسافرت!
وای نه باید هرکاری که دارمو
فردا انجام بدم تا بتونم یه مدت بدون زنگ زدن متیو راحت استراحت کنم
و سفر ل*ذت ببرم
مونیکا:
بعد از رفتن پر دردسر خانواده اسکارف رو تختم ولو شدم
این پسره بد ترکیب واقعا حالمو بهم زد امشب با این کاراش اه اه اه
همینطوری تو فکر سفر آمریکا و بلاهایی که میتونستم سر کارلس بیارم فکر میکردم که صورتم چرخید و حموم رو دیدم
يه حموم وان آب د*اغ میتونه حالمو بهتر کنه
ناخداگاه شکمم شروع به قاروقور کردن کرد منم عادت بدی پیدا کردما
اما خب نگاهی به حموم انداختم زنگ زدم و به آنا گفتم یه سینی شبانه برام بیاره اتاقم و من راهی حموم شد
*از زبان کانر:*
به ساعتم نگاهی انداختم
چند دیقه دیگه مونیکارو ملاقات میکردم
با خوردن دست
میلا به خودم اومدم
-چیشده کانر نگرانی؟!
-اره نگرانم
-برای چی؟
-برای مونیکا ،خبر داری که داره با کارلس میاد اینجا؟
-او واقعا؟ با خواستگار جدیدش؟
- اره
- خوبه پس مثل هنری بدبخت، دو تا خواهر برادر مثل دفعه قبل دست به دست هم میدن و اونو از کارش پشیمون میکنن
از حرفش خندم گرفت چون واقعا اینکارو کردیم اونم دوتایی
مونیکا تا سر حد مرگ کتکش زد
چرا این خاطرات یادم رفته بود
- کانر بابام دیشب زنگ زد
- خب چیگفت
- گفت که با موافقت پدرت چند ماه دیگه عروسیمونه یعنی ما میشیم مال هم
تک خنده ای زدم
- ميلا ما الانشم مال همیم به اون انگشتر توی دستت نگا کن - اره ولی اونطوری قشنگ تره
صدای بوق ماشین بابام حرفامونو قطع کرد
مونیکا مثل همیشه صبر نکرد تا ماشین کاملا وایسته پیاده شد و به سمت ما هجوم آورد
مونیکا:
حالا که رسیده بودیم میخوام نقشه مو عملی کنم
طبق عادت همیشگیم صبر نکردم ماشین بایسته و پیاده شدم و در یک لحظه کانر رو تو اغوش کشیدم
- دلم برات تنگ شده بود برادر
و از خودم جداش کردم
- مخصوصا برای روزای دوتاییمون
و چشمکی بهش زدم مطمئنم متوجه منظورم شده بود
با لبخند ملیحی جوابمو داد
-چرا که نه من همیشه واسه داشتنت حاضرم
بقیه هم اروم اروم پیاده شدن و کانر به سمتشون حرکت کرد
قبل از اومدنمون بهش گفتم وقتی کارلس رو دید بهش یه پیغام بده از طرف خودش
من ایستادم تا دگرگون شدن چهره پسره حال بهم زن رو ببینم
کارلس:
وقتی کانر به سمت من میومد فکر کردم خوشامد گویی دوستانه داشته باشیم
اما انگار این خواهر برادر میخواستن هرجوری که شده بود منو اذیت کنن
بعد از دست دادن، کانر اورم دم گوشم زمزمه کرد:
-من خواهر بده، اونم به تویی که لیاقت تک دختر اندرو میلر رو نداری نمیدم
-نگران نباشید لیاقتمو بهتون ثابت میکنم
با نیشخندی ازم دور شد
صبر کن مونیکا رو به دست بیارم تلافی تحمل اینارو سرش در میارم
تلافی زحمتهایی که میکشم رو که حتما سرش در میارم
تو افکار خودم بودم که با صدای مونیکا خارج شدم
- توماس کجاست توماس کو؟ دلم خییییییلی براش تنگ شده
و دستاشو به نشونه زیادی باز کرد
امان از دختر، هرجوره میخواست حرص منو در بیاره
حالا وقتش بود که بهش بفهمونم که میدونم این کاراش فقط بخاطر حرص گرفتن منه
با لبخند ملیحی که نشونه خونسردی من بود گفتم -مشتاقم خیلی زود این پسر رو ببینم
با این حرف من لبخند مصنوعیش از رو لبانش محو شد و اخمی به خود گرفت
-اوه ولش کن مهم نیست
-چی شد دلت تنگ نشده براش مگه
-نه
و راشو گرفت رفت داخل
به بابام نگاهی انداختم، داشت میخندید فکر کنم اونم متوجه قضیه شده بود و جواب سوالاشو گرفت
مونیکا:
موقع ناهار بود و به اصرار زیاد مامانش کنار کارلس نشستم
تو فکر بودم که یهو چشمم خورد به پاهاش
نگاهی به کفش خودم انداختم
پاشنه دار ، لبخند شیطانی زدم همینطور که داشتم قاشق رو میذاشتم دهنم، به توماس که جلوم نشسته بود نگاهی انداختم و پاشنه کفشمو با شدت ضربهی زیاد کوبیدم به کفش کارلس
آه ارومی گفت که باعث شد خندم بگیره دستمو جلو دهنم گرفتم و خودمو کنترل کردمو نخندیدم
با صورت دست بالا نگاهی به صورت دگرگونش انداختم و گفتم
-چیزی شده؟؟
با اخم جوابمو داد
-نه
یکم از لیوان حاوی آب پرتقال خوردم و گفتم
-اما حالت انگاری خوب نیست
اروم دم گوشم گفت
-پامو له کردی
-خوب کردم
-خیلی بدی
-بدتر از اینشم میبینی
با حالت سوالی نگام کرد
-میخوای منو بکشی! خب جواب رد بده بهم خلاصم کن این کارا چیه
-مگه نمیدونی بابام نمیذاره
-اون وقت تقصير منه!!
بالاخره این خل چل یه حرف درست زد
همینطور که تو فکر بودم زیر چشمی نگاهش کردم شاید باید بجای کارلس و سعی در منصرف کردنش رو مخ بابام کار میکردم
اما نه من همیشه اینطوری به نتیجه رسیدم چرا باید یک راه دیگه رو انتخاب کنم که اصلا نمیدونم نتیجه میده یا نه
مونیکا:
بعد از غذا خوردن بلند شدم رفتم اتاقم دوش گرفتم و طبق معمول حوله رو پیچیدم دور خودم و به سمت کمد رفتم
تنها لباسی که جذبش شدم یک لباس کوتاه سیاه رنگ بود
زیبا بود، پوشیدم و موهامو از سمت چپ شونه زدم یک تل سیاه الماس کاری شده سرم کردم
کفش نیم بوت سیاه پام کردم، همیشه از کفش نیم بوت خوشم میاد
به سمت کشوها رفتم
وسایل اینجا جدید بود ما از خونه چیزی نیاوردیم بابام قبلاً همه اینارو هماهنگی خریده بود
میدونست عادت دارم ست بپوشم برای همین هر رنگی که توی کمد بود زیورآلات و کفشش هم همون رنگی بود
از تو کشو یک دستبند، گردنبند و یک ساعت با نگین مشکی بیرون آوردم و دستم کردم به رژها نگاهی انداختم سیاه نبود اگرم میبود قطعاً نمیزدم چون جذاب نبود برای همین سرخ ترین رنگ رو بیرون اوردم و داشتم نگاش میکردم که با صدای آزار
دهنده کارلس از جام پریدم
- این خیلی سرخ نیست؟
- تو از کیه اومدی اینجا؟!
- از موقعی که موهاتو شونه زدی
- چطوری وارد شدی که من ندیدم!!
- نمیدونم شاید بخاطر اینکه زیاد تو فکر بودی
- بلد نیستی در بزنی؟ دیگه اینطوری وارد نشو خوشم نمیادا
- چشم بانو
و به زدن رژم مشغول شدم و در همین حین گفتم
- حالا اینجا چی میخوای؟!
چون مشغول رژ زدن بودم صدام واضح نبود اما اون شنید چی گفتم
- بابات گفت میخوای بری بیرون گفتم باهم بریم
چی باهم بریم!!اره باهم میریم ماشین میخریم بعدش جیم میزنم
راستش دیگه اون ماشین برام قدیمی شده بود الانم میخواستم با راننده کانر برم
حالا که کارلس اومده چه بهتر! رژ رو جمع کردم رو کردم بهش
- تو آماده ای
- آره
- پس بریم
کارلس:
موافقت بدون چون و چراش خیلی عجیب بود
میدونستم میخواد بلایی سرم بیاره
که نه نگفت
وقتی به طبقه پایین رسیدیم رو کرد به عمو اندرو فکر کردم میخواد بگه با من نمیاد اما نگفت
- بابا من ميخوام برم ماشین بخرم هماهنگ کن لطفا
کانر چای رو گذاشت رو میز و تلفنش رو برداشت و گفت
- لوکیشن یک نمایشگاه ماشین توپ رو برات میفرستم تو فقط بگو مونیکا میلر
هستی ماشینی که میخوای بردار بقیش با من
چقدر این دختر رو دوست دارنا
باباش اخم کرد و گفت
- کانر
- جانم
- اینقدر لوسش نکن شاید شوهرش در اینده اینقدر حوصله خرج نکرد
مونیکا با اخم نگاهی بهم انداخت و گفت
- اگه قرار نیست حوصله خرجم کنه پس نیازی به شوهر ندارم خونه مامان بابام راحتم
یعنی الان منظورش من بودم؟ تو فکر بودم که نگاهم خورد به مامانم که اشاره میکرد بهم
یادم رف چیزی بگم
- نه نه من خیلیم ادم با حوصله ای هستم و...
در همین حین نگاهی به مامانم انداختم که منظور گند زدی رو بهم منتقل کرد برای همین ادامه دادم
- و چون مونیکا رو دوست دارم قطعاً براش وقت میذارم
مونیکا با یه حالت بی احساسی رو کرد به باباش گفت
- بابا اجباریه با این ازدواج کنم؟!
فکر نمیکردم اینقدر رک و صریح بگه اما گفت منم هیچ راهی جز دفاع نداشتم
- اگه حوصله خرج نمیکردم که الان نمیبردمت بیرون یا منتظر نمیموندم خودتو
اماده کنی
- راست میگه اونم اماده شدنای تویی که ۴ ساعت طول میکشه
- بابا !!!!
بقیه از لهجه حرفش خندیدن
بد نشد خوب جمعش کردم
وقتی اومدیم سوار ماشین بشیم دستمو براش دراز کردم اما نگرفت و دستمو پس زد
با اینکه این کارش بی ادبی بود و اون میدونست ولی این کارو کرد که باعث شد باباش دعواش کنه
اما مونیکا هیچ جوابی به باباش نداد دقیقاً از این رفتاراش خوشم میومد یک دختر غد و لجباز فکر کنم این همونیه که میخوام
مونیکا:
از این پسره متنفرم باید هرچی سریعتر از شرش خلاص شم
تو ماشین هی سعی میکرد منو به حرف بگیره اما من فقط با اره ن و بعدا میگم جوابشو میدادم
از ماشین پیاده شدیم و به سمت نمایشگاه رفتیم که منو به سمت خودش کشید
- صبر کن را تو گرفتی و همینطوری داری میری!
چیزی نگفتم چون اگه دهن وا میکردم هفت جدش زیر خاک میلرزیدن
اینقدر عصبی
بودم
رفتیم داخل تا اومدم خودمو معرفی کنم جلو دهنمو گرفت
میخواست خودش ماشین بخره برام اما صاحب نمایشگاه گفت
- ببخشید چند ساعت دیگه بیاین ما اون زمان میتونیم ماشین بفروشیم
- چرا الان نمیفروشین؟
منتظر یک شخصی هستیم قراره اون بیاد
عادت کانر بود همیشه میگفت که صبر کنین اون بیاد بخره بعد به بقیه بفروشین که
مبادا اون چیزی که میخوام رو نداشته باشن
برای همین کارلس رو کنار زدم - من مونیکا میلر هستم فکر کنم برادرم کانر میلر باهاتون در مورد اینکه میام ماشین میخرم هماهنگ کرده باشن
- بله درسته منتظرتون بودیم بفرمایید
اصلا نگاهی به کارلس ننداختم و به جلو حرکت کردم
همینطوری که داشتم ماشینها رو نگاه میکردم یک لامبورگینی سفید توجهمو به خودش جلب کرد
لامصب عجب رنگی
روش دست کشیدم خیلی خوب بود
تو افکار خودم بودم که کارلس سرم داد زد
- مونيكااا
- ها چیه چته تو!!
- چرا صدات میکنم جواب نمیدی؟
- نشنیدم چیه خو؟
- از همین خوشت اومده؟
- اهوم
کد:
***
مونیکا:
بعد از غذا خوردن بلند شدم رفتم اتاقم دوش گرفتم و طبق معمول حوله رو پیچیدم دور خودم و به سمت کمد رفتم
تنها لباسی که جذبش شدم یک لباس کوتاه سیاه رنگ بود
زیبا بود، پوشیدم و موهامو از سمت چپ شونه زدم یک تل سیاه الماس کاری شده سرم کردم
کفش نیم بوت سیاه پام کردم، همیشه از کفش نیم بوت خوشم میاد
به سمت کشوها رفتم
وسایل اینجا جدید بود ما از خونه چیزی نیاوردیم بابام قبلاً همه اینارو هماهنگی خریده بود
میدونست عادت دارم ست بپوشم برای همین هر رنگی که توی کمد بود زیورآلات و کفشش هم همون رنگی بود
از تو کشو یک دستبند، گردنبند و یک ساعت با نگین مشکی بیرون آوردم و دستم کردم به رژها نگاهی انداختم سیاه نبود اگرم میبود قطعاً نمیزدم چون جذاب نبود برای همین سرخ ترین رنگ رو بیرون اوردم و داشتم نگاش میکردم که با صدای آزار
دهنده کارلس از جام پریدم
- این خیلی سرخ نیست؟
- تو از کیه اومدی اینجا؟!
- از موقعی که موهاتو شونه زدی
- چطوری وارد شدی که من ندیدم!!
- نمیدونم شاید بخاطر اینکه زیاد تو فکر بودی
- بلد نیستی در بزنی؟ دیگه اینطوری وارد نشو خوشم نمیادا
- چشم بانو
و به زدن رژم مشغول شدم و در همین حین گفتم
- حالا اینجا چی میخوای؟!
چون مشغول رژ زدن بودم صدام واضح نبود اما اون شنید چی گفتم
- بابات گفت میخوای بری بیرون گفتم باهم بریم
چی باهم بریم!!اره باهم میریم ماشین میخریم بعدش جیم میزنم
راستش دیگه اون ماشین برام قدیمی شده بود الانم میخواستم با راننده کانر برم
حالا که کارلس اومده چه بهتر! رژ رو جمع کردم رو کردم بهش
- تو آماده ای
- آره
- پس بریم
کارلس:
موافقت بدون چون و چراش خیلی عجیب بود
میدونستم میخواد بلایی سرم بیاره
که نه نگفت
وقتی به طبقه پایین رسیدیم رو کرد به عمو اندرو فکر کردم میخواد بگه با من نمیاد اما نگفت
- بابا من ميخوام برم ماشین بخرم هماهنگ کن لطفا
کانر چای رو گذاشت رو میز و تلفنش رو برداشت و گفت
- لوکیشن یک نمایشگاه ماشین توپ رو برات میفرستم تو فقط بگو مونیکا میلر
هستی ماشینی که میخوای بردار بقیش با من
چقدر این دختر رو دوست دارنا
باباش اخم کرد و گفت
- کانر
- جانم
- اینقدر لوسش نکن شاید شوهرش در اینده اینقدر حوصله خرج نکرد
مونیکا با اخم نگاهی بهم انداخت و گفت
- اگه قرار نیست حوصله خرجم کنه پس نیازی به شوهر ندارم خونه مامان بابام راحتم
یعنی الان منظورش من بودم؟ تو فکر بودم که نگاهم خورد به مامانم که اشاره میکرد بهم
یادم رف چیزی بگم
- نه نه من خیلیم ادم با حوصله ای هستم و...
در همین حین نگاهی به مامانم انداختم که منظور گند زدی رو بهم منتقل کرد برای همین ادامه دادم
- و چون مونیکا رو دوست دارم قطعاً براش وقت میذارم
مونیکا با یه حالت بی احساسی رو کرد به باباش گفت
- بابا اجباریه با این ازدواج کنم؟!
فکر نمیکردم اینقدر رک و صریح بگه اما گفت منم هیچ راهی جز دفاع نداشتم
- اگه حوصله خرج نمیکردم که الان نمیبردمت بیرون یا منتظر نمیموندم خودتو
اماده کنی
- راست میگه اونم اماده شدنای تویی که ۴ ساعت طول میکشه
- بابا !!!!
بقیه از لهجه حرفش خندیدن
بد نشد خوب جمعش کردم
وقتی اومدیم سوار ماشین بشیم دستمو براش دراز کردم اما نگرفت و دستمو پس زد
با اینکه این کارش بی ادبی بود و اون میدونست ولی این کارو کرد که باعث شد باباش دعواش کنه
اما مونیکا هیچ جوابی به باباش نداد دقیقاً از این رفتاراش خوشم میومد یک دختر غد و لجباز فکر کنم این همونیه که میخوام
مونیکا:
از این پسره متنفرم باید هرچی سریعتر از شرش خلاص شم
تو ماشین هی سعی میکرد منو به حرف بگیره اما من فقط با اره ن و بعدا میگم جوابشو میدادم
از ماشین پیاده شدیم و به سمت نمایشگاه رفتیم که منو به سمت خودش کشید
- صبر کن را تو گرفتی و همینطوری داری میری!
چیزی نگفتم چون اگه دهن وا میکردم هفت جدش زیر خاک میلرزیدن
اینقدر عصبی
بودم
رفتیم داخل تا اومدم خودمو معرفی کنم جلو دهنمو گرفت
میخواست خودش ماشین بخره برام اما صاحب نمایشگاه گفت
- ببخشید چند ساعت دیگه بیاین ما اون زمان میتونیم ماشین بفروشیم
- چرا الان نمیفروشین؟
منتظر یک شخصی هستیم قراره اون بیاد
عادت کانر بود همیشه میگفت که صبر کنین اون بیاد بخره بعد به بقیه بفروشین که
مبادا اون چیزی که میخوام رو نداشته باشن
برای همین کارلس رو کنار زدم - من مونیکا میلر هستم فکر کنم برادرم کانر میلر باهاتون در مورد اینکه میام ماشین میخرم هماهنگ کرده باشن
- بله درسته منتظرتون بودیم بفرمایید
اصلا نگاهی به کارلس ننداختم و به جلو حرکت کردم
همینطوری که داشتم ماشینها رو نگاه میکردم یک لامبورگینی سفید توجهمو به خودش جلب کرد
لامصب عجب رنگی
روش دست کشیدم خیلی خوب بود
تو افکار خودم بودم که کارلس سرم داد زد
- مونيكااا
- ها چیه چته تو!!
- چرا صدات میکنم جواب نمیدی؟
- نشنیدم چیه خو؟
- از همین خوشت اومده؟
- اهوم
کارلس:
ماشین جدیدش رو اورد پارک کرد اون سر خیابون که از هم که چندان فاصله نداشتن
دوباره، برای کارای سند ماشین برگشت داخل منم که کنار ماشینم منتظرش بودم
وقتی اومد بیرون بهش گفتم
- خب حالا که ماشینتو خریدی کجا بریم
در حالی که داشت به سمت ماشینش حرکت میکرد گفت
- من میرم کافه
گوشیمو در آوردم
- باشه پس یه کافه خوب...
"من میرم کافه" الان كاملا متوجه حرفش شدم
من میرم یعنی تنهایی
-یعنی چی!!تنها!!
با اخم نگاش کردم اونم ایستاد و روشو برگردوند طرف من
- نه پس با تو، فکر کردی با تو میام هرجا که بخوای!!
- من ترو از بابات تحویل گرفتم به باباتم تحویل میدم
- اوه نه تو اجازه این کارو نداری
داشتم جوابی میدادم که یک ماشین بنز اومد کنار مونیکا و اونو کشید داخل و درو بست و حرکت کرد
برای ادامه رمان باید لایک کنی
برای دیدن متن وارد اکانت خود شوید Sign In یا Register ثبت نام کنید.
پینوشت: یعنی قضیه چی میتونه باشه؟
شما حدس هایی ندارید؟