کامل شده داستان کوتاه دختری از ج*ن*س غرور | مونا کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,904
لایک‌ها
14,194
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,203
Points
70,000,083
سطح
  1. حرفه‌ای
*"❦دختری از ج*ن*س غرورp18❦"*

مونيكا:
از دست توماس افکارم بهم ریخت
توماس رفت و منو لوکاس اومدیم داخل اتاقم
- میشناسیش ؟
- کی رو خانم؟ همینی که الان رف؟مگه برادرت نبود؟
برادرم!!! توماس خودشو برادرم معرفی کرده!!
- میدونی چیه خانوم شما که میدونی مو قبلا چیز داداشت بودیم!! یعنی چیز!!
چی داره میگه!!!! با اوقات تلخی و جواب کمی تند میکنم
- این مهم نیست چیز بودی، ادامه بده کارلس!!
- خو ی دفعه همین یارو همراش بود داشت گفت ک.... این برادرمه
اهان پس کانر گفته توماس برادرشه!!
- خب ولش اونو، امشب چرا اینجا اومدی!؟
-هیچی فقط اومدم بگم که همه چی حلع فقط کافیه بم بگی چیکار باس بکنم
- هنوز در موردش فکر نکردم
- باش بانو
- زیر نظرش بگیر بفهم کی میره بیرون کی میاد خونه
- چشم
- حالا میتونی بری
و از اتاق خارج شد
من دستامو گذاشته بودم رو سرم که تقه در به صدا دراومد قفل درو باز کردم که دیدم ملانیه
- خانوم شب شده دیگه من میرم خونه شما نمیرید؟
- بلند شدم و کلیدهای ماشینمو برداشتم و از اتاق خارج شدم
- چرا منم میرم اینارو قفل کن
- چشم
سوار ماشینم به راه افتادم
در راه فکرم مشغول توماس بود
- چیو ازم مخفی کرد!!
اوفف حتما فردا از زیر زبونش میکشم بیرون
به خونه رسیدم
لباسامو پرت کردم ته کمد و لباس خوابامو پوشیدم فردا زیاد کار داشتم که باید انجام میدادم
کارلس:
بعد از رفتن مونیکا یاد اون مردیکه افتادم
همونی که به بابام پیشنهاد ساکت کردن مونیکا رو داد
باید کاری میکردم که دیگه از این غلطا نکنه
برای همین رفتم تو اتاقم و رو تخت نشستم و گوشی رو برداشتم
گشتم و تو لیست مخاطبینم شماره جوزف رو پیدا کردم
چند تا بوق خورد و اون جواب داد
- بله رئيس ؟
- میخوام امشب ببینمت
- کجا؟
- جای همیشگی
- اوک تا یه ساعت دیگ اونجام
- خوبه
و قطع کردم
به لباسام نگاهی انداختم
کمی خاکی بودن
برای همین تصمیم گرفتم یه دوش سریع بگیرم
دوش گرفتمو حوله رو پیچیدم دور خودم و اومدم بیرون
لباس اسپرت پوشیدم و کمی عطر زدم و موهامو شونه کردم کلیدای ماشینمو برداشتم و حرکت کردم
راهم با پلی کردن موسیقی‌هام گذشت یک خوبشو پیدا نکردم
وارد کافه شدم که با نشستن دستی رو شونم برگشتم
جوزف بود دقیقا همزمان با من رسید
نشستیم رو میز
- خو اقا کارلس عزيز، بفرمایید کارتون چی هس؟
- يه مردکیه رو همین امشب برام پیداش کن بیارش پشت شرکت
- عکسی چیزی؟
- هیچی فقط یه اسم
- عه سخت شد که
- پولشو میگیری پسر، خوب فک میکنی میتونی تا یکی دو ساعت دیگ پیداش کنی بیاریش پشت شرکت؟
- اره بابا فقط اسمشو برام پیامک کن
حرفشو قطع کردم
- یادت نره خوب انجام بدی پول خوبی میدم بت
چشمکی برام زد و خارج شد
منم یه موهیتو سفارش دادم
گوشیمو از جیب شلوارم کشیدم بیرون و مشغول چک کردن پیامای گوشیم شدم اصلا حواسم به ساعت نبود که یهو جوزف زنگ زد
- الو رئيس چند تا عکس می‌فرستم ببین کدومه
- باشه
عکسارو چک کردم که دیدمش
رو عکسش خط کشیدم و دوباره زنگ زدم
- اینیه که مشخص کردم
- باشه پس ما با محموله پشت شرکت منتظرتونیم بیا
- باشه اومدم
تصویه حساب کردمو به راه افتادم
وقتی رسیدم آدمای جوزف درو برام باز کردن
یه خونه بود که یکم قدیمی بود
جای مناسبی هم داشت چون پشت شرکتم بود از اونور زیاد قابل دید نبود
از اینورم ساکنی نبود
وارد شدمو با دیدنش که به صندلی بسته بود شوکه شد
- تو!!! چرا این کارو با زیر دست پدرت میکنی!
چشمامو درون حلقه چرخوندم و ایستادم رو به روش
یکی از آدمای جوزف صندلی گذاشت برام
منم نشستم روش و پا رو پا انداختم
- اینجا کسی که ازت سوال میکنه منم، اگه اون چیزی که میخوامو بهم نگی...
سرمو بردم نزدیکش و اروم زمزمه کردم
- همینجا دفنت میکنم
و کشیدم عقب
- اخه این کارا برای چیه؟
- حساب بابام با مونیکا چیه؟
- حساب بابات!! منظورتو نمیفهمم!!
- وقتی اومدی جلو روم گفتی که باید ساکتش کنیم به اینجا شم فکر میکردی، حالا میگی یا با کتک میگی؟ به هر حال که میگی پس بهتره مث آدم بگی
- این کارا چیه کارلس خان بذار ما بریم
جوزف با پشت دست یکی محکم کوبید تو صورتش که گفت
- باشه باشه، حساب بابات با مونیکا نیست با بابای مونیکا بود که قبلاً باهم شراکت کردن بعد از فوت شونم همه چی تموم شد
- كيو دور زدین؟
- لوكاس
- لوكاس كيه!!
- ادم کانر که الان ادم مونیکاست
- چرا باید دورش بزنید؟
- قبلاً که اندرو زنده بود بابات از شرکتشون، کاخونه داروسازی شون هرچه قدر که میخواست پول برداشت میکرد کانر هم فهمیده بود که پول برداشت میشه برای همین ادماش یعنی لوکاس و توماس رو فرستاد تا پیگیری کنه، ماهم لوكاس رو دور زدیم ولی توماس نشد
بابام پول میدزدید!!برداشت الکی فرقی با دزدی داره؟؟اونم از خانواده مونیکاو از سهم ارث مونیکا!!
- منظورت از کسی که قوی تر شده کیه؟
- مونيكاااا؛ اخه اون دختره لوس در حدی بود که بخواد آدم داشته باشه!! تا دیروز بابا بابا میکرد
- حرف دهنتو بفهم!!
- باشه باشه عذر میخوام
با کلافگی بیشتر از اون خونه لعنتی خارج شدم
دستی بر شونه‌ام نشست که وقتی برگشتم دیدم جوزف هم باهام اومده بیرون
- جوزف
- جونم رئيس
- کاری کن نتونه به کسی بگه ازش حرف کشیدیم
- سرشو ببرم زیر آب؟؟
شاید اگه بابام بودم این کارو میکردم اما من هیچ وقت نتونستم دستور کشتن کسی رو صادر کنم
- نه فقط بترسونش نتونه بگه - از خانوادش تهدیدش کنم خوبه؟
- نمی‌دونم، اره، شاید
و به سمت ماشینم حرکت کردم
خیلی کلافه بودم!!
حالا چه غلطی بکنم؟


کد:
***
مونيكا:
از دست توماس افکارم بهم ریخت
توماس رفت و منو لوکاس اومدیم داخل اتاقم
- میشناسیش ؟
- کی رو خانم؟ همینی که الان رف؟مگه برادرت نبود؟
برادرم!!! توماس خودشو برادرم معرفی کرده!!
- میدونی چیه خانوم شما که میدونی مو قبلا چیز داداشت بودیم!! یعنی چیز!!
چی داره میگه!!!! با اوقات تلخی و جواب کمی تند میکنم
- این مهم نیست چیز بودی ادامه بده کارلس!!
- خو ی دفعه همین یارو همراش بود داشت گفت ک.... این برادرمه
اهان پس کانر گفته توماس برادرشه!!
- خب ولش اونو، امشب چرا اینجا اومدی!؟
-هیچی فقط اومدم بگم که همه چی حلع فقط کافیه بم بگی چیکار باس بکنم
- هنوز در موردش فکر نکردم
- باش بانو
- زیر نظرش بگیر بفهم کی میره بیرون کی میاد خونه
- چشم
- حالا میتونی بری
و از اتاق خارج شد
من دستامو گذاشته بودم رو سرم که تقه در به صدا دراومد قفل درو باز کردم که دیدم ملانیه
- خانوم شب شده دیگه من میرم خونه شما نمیرید؟
- بلند شدم و کلیدهای ماشینمو برداشتم و از اتاق خارج شدم
- چرا منم میرم اینارو قفل کن
- چشم
سوار ماشینم به راه افتادم
در راه فکرم مشغول توماس بود
- چیو ازم مخفی کرد!!
اوفف حتما فردا از زیر زبونش میکشم بیرون
به خونه رسیدم
لباسامو پرت کردم ته کمد و لباس خوابامو پوشیدم فردا زیاد کار داشتم که باید انجام میدادم
کارلس:
بعد از رفتن مونیکا یاد اون مردیکه افتادم
همونی که به بابام پیشنهاد ساکت کردن مونیکا رو داد
باید کاری میکردم که دیگه از این غلطا نکنه
برای همین رفتم تو اتاقم و رو تخت نشستم و گوشی رو برداشتم
گشتم و تو لیست مخاطبینم شماره جوزف رو پیدا کردم
چند تا بوق خورد و اون جواب داد
- بله رئيس ؟
- میخوام امشب ببینمت
- کجا؟
- جای همیشگی
- اوک تا یه ساعت دیگ اونجام
- خوبه
و قطع کردم
به لباسام نگاهی انداختم
کمی خاکی بودن
برای همین تصمیم گرفتم یه دوش سریع بگیرم
دوش گرفتمو حوله رو پیچیدم دور خودم و اومدم بیرون
لباس اسپرت پوشیدم و کمی عطر زدم و موهامو شونه کردم کلیدای ماشینمو برداشتم و حرکت کردم
راهم با پلی کردن موسیقی‌هام گذشت یک خوبشو پیدا نکردم
وارد کافه شدم که با نشستن دستی رو شونم برگشتم
جوزف بود دقیقا همزمان با من رسید
نشستیم رو میز
- خو اقا کارلس عزيز، بفرمایید کارتون چی هس؟
- يه مردکیه رو همین امشب برام پیداش کن بیارش پشت شرکت
- عکسی چیزی؟
- هیچی فقط یه اسم
- عه سخت شد که
- پولشو میگیری پسر، خوب فک میکنی میتونی تا یکی دو ساعت دیگ پیداش کنی بیاریش پشت شرکت؟
- اره بابا فقط اسمشو برام پیامک کن
حرفشو قطع کردم
- یادت نره خوب انجام بدی پول خوبی میدم بت
چشمکی برام زد و خارج شد
منم یه موهیتو سفارش دادم
گوشیمو از جیب شلوارم کشیدم بیرون و مشغول چک کردن پیامای گوشیم شدم اصلا حواسم به ساعت نبود که یهو جوزف زنگ زد
- الو رئيس چند تا عکس می‌فرستم ببین کدومه
- باشه
عکسارو چک کردم که دیدمش
 رو عکسش خط کشیدم و دوباره زنگ زدم
- اینیه که مشخص کردم
- باشه پس ما با محموله پشت شرکت منتظرتونیم بیا
- باشه اومدم
تصویه حساب کردمو به راه افتادم
وقتی رسیدم آدمای جوزف درو برام باز کردن
یه خونه بود که یکم قدیمی بود
جای مناسبی هم داشت چون پشت شرکتم بود از اونور زیاد قابل دید نبود
از اینورم ساکنی نبود
وارد شدمو با دیدنش که به صندلی بسته بود شوکه شد
- تو!!! چرا این کارو با زیر دست پدرت میکنی!
چشمامو درون حلقه چرخوندم و ایستادم رو به روش
یکی از آدمای جوزف صندلی گذاشت برام
منم نشستم روش و پا رو پا انداختم
- اینجا کسی که ازت سوال میکنه منم، اگه اون چیزی که میخوامو بهم نگی...
سرمو بردم نزدیکش و اروم زمزمه کردم
- همینجا دفنت میکنم
و کشیدم عقب
- اخه این کارا برای چیه؟
- حساب بابام با مونیکا چیه؟
- حساب بابات!! منظورتو نمیفهمم!!
- وقتی اومدی جلو روم گفتی که باید ساکتش کنیم به اینجا شم فکر میکردی، حالا میگی یا با کتک میگی؟ به هر حال که میگی پس بهتره مث آدم بگی
- این کارا چیه کارلس خان بذار ما بریم
جوزف با پشت دست یکی محکم کوبید تو صورتش که گفت
- باشه باشه، حساب بابات با مونیکا نیست با بابای مونیکا بود که قبلاً باهم شراکت کردن بعد از فوت شونم همه چی تموم شد
- كيو دور زدین؟
- لوكاس
- لوكاس كيه!!
- ادم کانر که الان ادم مونیکاست
- چرا باید دورش بزنید؟
- قبلاً که اندرو زنده بود بابات از شرکتشون، کاخونه داروسازی شون هرچه قدر که میخواست پول برداشت میکرد کانر هم فهمیده بود که پول برداشت میشه برای همینادماش یعنی لوکاس و توماس رو فرستاد تا پیگیری کنه، ماهم لوكاس رو دور زدیم ولی توماس نشد
بابام پول میدزدید!!برداشت الکی فرقی با دزدی داره؟؟اونم از خانواده مونیکاو از سهم ارث مونیکا!!
- منظورت از کسی که قوی تر شده کیه؟
- مونيكاااا؛ اخه اون دختره لوس در حدی بود که بخواد آدم داشته باشه!! تا دیروز بابا بابا میکرد
- حرف دهنتو بفهم!!
- باشه باشه عذر میخوام
با کلافگی بیشتر از اون خونه لعنتی خارج شدم
دستی بر شونه‌ام نشست که وقتی برگشتم دیدم جوزف هم باهام اومده بیرون
- جوزف
- جونم رئيس
- کاری کن نتونه به کسی بگه ازش حرف کشیدیم
- سرشو ببرم زیر آب؟؟
شاید اگه بابام بودم این کارو میکردم اما من هیچ وقت نتونستم دستور کشتن کسیرو صادر کنم
- نه فقط بترسونش نتونه بگه - از خانوادش تهدیدش کنم خوبه؟
- نمی‌دونم، اره، شاید
و به سمت ماشینم حرکت کردم
خیلی کلافه بودم!!
حالا چه غلطی بکنم؟
#دختری_از_جنس_غرور
#Moon
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,904
لایک‌ها
14,194
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,203
Points
70,000,083
سطح
  1. حرفه‌ای
*"❦دختری از ج*ن*س غرورp19❦"*

*مونيكا:
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم
سوفی بود، دوستم،
با ناله جوابشو دادم
- چیه کله سحر زنگ میزنی!!
- عه خوابی ساعت ۱۲که!!
- واقعا!
- اره بلند شو
- باشه
و قطع کردم نمیدونم چی میخواست بگه
به زور بلند شدم و نشستم رو تخت یه خمیازه کشیدم و بلند شدم
صورتمو که ابی زدم حالم بهتر شد
زنگ کنار تخت رو زدم
گوشیمو برداشتم تا یه قرار ملاقات بذارم با توماس
تا توی لیست مخاطبین طولانیم دنبال اسم توماس میگشتم
انا هم با سینی صبحانه اومد اتاقم و گذاشت رو میز و خودش رفت
منم که در حین خوردن وافل شکلاتی بودم به توماس زنگ زدم
- سلام مونیکا چطوری؟
- سلام توماس خوبی؟ میخوام امروز ببینمت
- چرا صدات اینطوریه
- چون دارم صبحونه میخورم
با حرفم خندید
- گرچه الان باید ناهار بخوری ولی باشه تا یه ساعت دیگه شرکتتم تا همو ببینیم
- باشه
زر الکی میزنه برا خودش
و قطع کرد
صبحونه مو خوردم و انا جمع کرد
لباسامو عوض کردم، یه ست سفید پوشیدم و با یکم ادکلن زدم بیرون
قبلا ادکلن نمیزدم اما نمیدونم الان چرا اینقدر بهش علاقه پیدا کردم
تو راه موسیقی مورد علاقمو پلی کردمو همراهش خوندم
چقدر بدم میاد وقتی دارم با آهنگ میخونم یهو خواننده اشتباه میخونه!!
رسیدم شرکت و بعد از علیک سلام دادن به همه زیر دستام سوار آسانسور شدم که متوجه یه چیزی شدم
رژ نزدممممممم!!! ای بابا
دوباره این همه را کوبیدمو رفتم پیش ماشینم
خداروشکر تو ماشینم چند تا رژ بود
یه رژ صورتی پررنگ زدم و دوباره به قصد رفتن به دفتر شرکتم حرکت کردم
وقتی رسیدم بالا توماس پشت در منتظرم بود
- اهای دختر معلوم هست کجایی قراره به ساعت پیش بود ۱۰ ساعت دیر کردی
- ۱۰ ساااعت!!اغراق بود دیگه
خندید
- بجای اینکه دلیلشو بگی رو پیاز د*اغ های من آب میریزی؟
با خنده شیطانی وارد اتاق شدم و توماس هم پشت سرم اومد
نشستیم رو صندلی
- خو چیکارم داشتی که خواستی ببینمت
- میخواستم در مورد لوکاس حرف بزنیم
با حرفم رنگش پرید
- چیو میخوای در مورد لوکاس بدونی؟
- توکه گفتی نمیشناسیش پس چی شد!؟
- گیریم که میشناسمش تو از کجا میشناسیش؟
لبخند تلخی زدم
- من همه اون چیزیو که سعی میکنی ازم مخفی کنی رو میدونم توماس، اما واقعاً نمیدونم چرا میخوای ازم مخفی کنی!
- چون باعث زجره مونيكا، زجر من زجر تو ، خاطره هاشون به اندازه کافی دیوونم میکنن
نمیدونم چرا یهو اشکام به راه افتادن
توماس اومد کنارم نشست و دستشو گذاشت رو شونم
- خوبی؟
- این روزا میگذره این دردا فروکش میکنن ، الان خوبم چشام الکی شلوغش میکنن
- عذر میخوام
- بابت؟
- اگه من بهت میگفتم شاید دردش کمتر از این بود که خودت بفهمی
- ممنونم که مطمئنم کردی
بلند شدمو اشکامو با نفرت پاک کردم
- حالا میخوای چیکار کنی
با صورت بی حسم نگاهی بهش انداختم
- توماس اگه من برم آلمان تو و خاله و باهام میاین؟
- بابامم المانه
- اره میدونم برای همین میگم
- اما همه کارو زندگی تو اینجاست چرا میخوای بری آلمان؟
- یه کاریش میکنم میخوام اینجا نباشم
یهو پیجر به صدا دراومد که باعث شد حرفمو با توماس قطع کنم
رفتم پشت میز نشستم و پیجر رو وصل کردم
- بله ملانی؟
خانوم اقای استند اومدن جلسه داشتین
- بله بفرستش داخل
و پیجر رو قطع کردم
- توماس من الان جلسه دارم عصری باهات تماس میگیرم
باشه پس من میرم
- عصری میبینمت
- همچنین
و از اتاق خارج شد و مکس اومد داخل
کارلس:
خیلی خسته بودم
امروز رو مجبور شدم بیشتر از ساعت اداری شرکت بمونم تا بعضی کارای عقب مونده رو انجام بدم
اصلا نمیدونم کی شب شده بود
از شرکت زدم بیرون و به سمت خونه حرکت کردم
وقتی رسیدم فقط بابام خونه بود
بعد از سلام و احوال پرسی متیو برام غذا آورد و همینطوری داشتم میخوردم و از بابام پرسیدم که:
- مامان کجاست؟؟
همینطوری که کانال هارو یکی بعد از دیگری عوض میکرد جوابمو داد
- رفته خونه دوستش
- اها
- امروز چرا دیر اومدی؟
- چند تا کار عقب مونده داشتم
- باشه دیگه تا دیر وقت نمونی شرکتا، صبح زودتر برو اما شب نمون خطر داره
- چشم
با وجود کارایی که بابام کرد اما همه چی خوب پیش رفته بود
بعد از غذا خوردن رفتم و نشستم کنار بابام
- چی میبینی؟
- چی هست که ببینم همش فیلم چرت و تکراری
خنده‌ای زدم که صدای گوشیم توجهمو به خودش جلب کرد
شماره ناشناس بود
معمولا شماره های ناشناس رو جواب نمیدم اما نمیدونم چی شد یهو جواب دادم
- بله؟
تا نیم ساعت دیگه میای به ادرسی که میفرستم همراه خودت ۱۰۰ میلیارد چک رو بیار، بدون مأمور و پلیس تاکید میکنم بدون مأمور وگرنه دختره رو همینجا گر*دن میزنم
- گر*دن بزن
و قطع کردم
دیدم دوباره تماس گرفت، دوباره تماسشو وصل کردم
- احمق چرا تلفنو قطع می‌کنی
- چون داری چرت میگی
- صداشو میتونی تشخیص بدی؟؟
همون لحظه بود که صدای جیغ مونیکا پخش شد که با التماس صدام میکرد
قلبم تند میزد یعنی چه خبر بود
از جام بلند شدم که چشم های بابام بهم دوخته شد
- باشه باشه، فقط اذیتش نكنيد من ۱۰۰ میلیارد چک مینویسم و میارمش
- خوبه
و قطع کرد
انرژی از پاهام خالی شد و افتادم رو مبل
هیچی نمیشنیدم و فقط صدای التماس‌‌های مونیکا رو سرم می پیچید

کد:
***
مونيكا:
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم
سوفی بود، دوستم،
با ناله جوابشو دادم
- چیه کله سحر زنگ میزنی!!
- عه خوابی ساعت ۱۲که!!
- واقعا!
- اره بلند شو
- باشه
و قطع کردم نمیدونم چی میخواست بگه
به زور بلند شدم و نشستم رو تخت یه خمیازه کشیدم و بلند شدم
صورتمو که ابی زدم حالم بهتر شد
زنگ کنار تخت رو زدم
گوشیمو برداشتم تا یه قرار ملاقات بذارم با توماس
تا توی لیست مخاطبین طولانیم دنبال اسم توماس میگشتم
انا هم با سینی صبحانه اومد اتاقم و گذاشت رو میز و خودش رفت
منم که در حین خوردن وافل شکلاتی بودم به توماس زنگ زدم
- سلام مونیکا چطوری؟
- سلام توماس خوبی؟ میخوام امروز ببینمت
- چرا صدات اینطوریه
- چون دارم صبحونه میخورم
با حرفم خندید
- گرچه الان باید ناهار بخوری ولی باشه تا یه ساعت دیگه شرکتتم تا همو ببینیم
- باشه
زر الکی میزنه برا خودش
و قطع کرد
صبحونه مو خوردم و انا جمع کرد
لباسامو عوض کردم، یه ست سفید پوشیدم و با یکم ادکلن زدم بیرون
قبلا ادکلن نمیزدم اما نمیدونم الان چرا اینقدر بهش علاقه پیدا کردم
تو راه موسیقی مورد علاقمو پلی کردمو همراهش خوندم
چقدر بدم میاد وقتی دارم با آهنگ میخونم یهو خواننده اشتباه میخونه!!
رسیدم شرکت و بعد از علیک سلام دادن به همه زیر دستام سوار آسانسور شدم که متوجه یه چیزی شدم
رژ نزدممممممم!!! ای بابا
دوباره این همه را کوبیدمو رفتم پیش ماشینم
خداروشکر تو ماشینم چند تا رژ بود
یه رژ صورتی پررنگ زدم و دوباره به قصد رفتن به دفتر شرکتم حرکت کردم
وقتی رسیدم بالا توماس پشت در منتظرم بود
- اهای دختر معلوم هست کجایی قراره به ساعت پیش بود ۱۰ ساعت دیر کردی
- ۱۰ ساااعت!!اغراق بود دیگه
خندید
- بجای اینکه دلیلشو بگی رو پیاز د*اغ های من آب میریزی؟
با خنده شیطانی وارد اتاق شدم و توماس هم پشت سرم اومد
نشستیم رو صندلی
- خو چیکارم داشتی که خواستی ببینمت
- میخواستم در مورد لوکاس حرف بزنیم
با حرفم رنگش پرید
- چیو میخوای در مورد لوکاس بدونی؟
- توکه گفتی نمیشناسیش پس چی شد!؟
- گیریم که میشناسمش تو از کجا میشناسیش؟
لبخند تلخی زدم
- من همه اون چیزیو که سعی میکنی ازم مخفی کنی رو میدونم توماس، اما واقعاً نمیدونم چرا میخوای ازم مخفی کنی!
- چون باعث زجره مونيكا، زجر من زجر تو ، خاطره هاشون به اندازه کافی دیوونممیکنن
نمیدونم چرا یهو اشکام به راه افتادن
توماس اومد کنارم نشست و دستشو گذاشت رو شونم
- خوبی؟
- این روزا میگذره این دردا فروکش میکنن ، الان خوبم چشام الکی شلوغش میکنن
- عذر میخوام
- بابت؟
- اگه من بهت میگفتم شاید دردش کمتر از این بود که خودت بفهمی
- ممنونم که مطمئنم کردی
بلند شدمو اشکامو با نفرت پاک کردم
- حالا میخوای چیکار کنی
با صورت بی حسم نگاهی بهش انداختم
- توماس اگه من برم آلمان تو و خاله و باهام میاین؟
- بابامم المانه
- اره میدونم برای همین میگم
- اما همه کارو زندگی تو اینجاست چرا میخوای بری آلمان؟
- یه کاریش میکنم میخوام اینجا نباشم
یهو پیجر به صدا دراومد که باعث شد حرفمو با توماس قطع کنم
رفتم پشت میز نشستم و پیجر رو وصل کردم
- بله ملانی؟
خانوم اقای استند اومدن جلسه داشتین
- بله بفرستش داخل
و پیجر رو قطع کردم
- توماس من الان جلسه دارم عصری باهات تماس میگیرم
باشه پس من میرم
- عصری میبینمت
- همچنین
و از اتاق خارج شد و مکس اومد داخل

کارلس:
خیلی خسته بودم
امروز رو مجبور شدم بیشتر از ساعت اداری شرکت بمونم تا بعضی کارای عقبمونده رو انجام بدم
اصلا نمیدونم کی شب شده بود
از شرکت زدم بیرون و به سمت خونه حرکت کردم
وقتی رسیدم فقط بابام خونه بود
بعد از سلام و احوال پرسی متیو برام غذا آورد و همینطوری داشتم میخوردم  و از بابام پرسیدم که:
- مامان کجاست؟؟
همینطوری که کانال هارو یکی بعد از دیگری عوض میکرد جوابمو داد
- رفته خونه دوستش
- اها
- امروز چرا دیر اومدی؟
- چند تا کار عقب مونده داشتم
- باشه دیگه تا دیر وقت نمونی شرکتا، صبح زودتر برو اما شب نمون خطر داره
- چشم
با وجود کارایی که بابام کرد اما همه چی خوب پیش رفته بود
بعد از غذا خوردن رفتم و نشستم کنار بابام
- چی میبینی؟
- چی هست که ببینم همش فیلم چرت و تکراری
خنده‌ای زدم که صدای گوشیم توجهمو به خودش جلب کرد
شماره ناشناس بود
معمولا شماره های ناشناس رو جواب نمیدم اما نمیدونم چی شد یهو جواب دادم
- بله؟
تا نیم ساعت دیگه میای به ادرسی که میفرستم همراه خودت ۱۰۰ میلیارد چک رو بیار، بدون مأمور و پلیس تاکید میکنم بدون مأمور وگرنه دختره رو همینجا گر*دن میزنم
- گر*دن بزن
و قطع کردم
دیدم دوباره تماس گرفت، دوباره تماسشو وصل کردم
- احمق چرا تلفنو قطع می‌کنی
- چون داری چرت میگی
- صداشو میتونی تشخیص بدی؟؟
همون لحظه بود که صدای جیغ مونیکا پخش شد که با التماس صدام میکرد
قلبم تند میزد یعنی چه خبر بود
از جام بلند شدم که چشم های بابام بهم دوخته شد
- باشه باشه، فقط اذیتش نكنيد من ۱۰۰ میلیارد چک مینویسم و میارمش
- خوبه
و قطع کرد
انرژی از پاهام خالی شد و افتادم رو مبل
هیچی نمیشنیدم و فقط صدای التماس‌‌های مونیکا رو سرم می پیچید
#دختری_از_جنس_غرور
#Moon
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : Lunika✧

Lunika✧

مدیریت کل سایت
پرسنل مدیریت
مدیریت کل سایت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
طراح انجمن
کپیست انجمن
تایپیست انجمن
کاربر افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-07
نوشته‌ها
3,904
لایک‌ها
14,194
امتیازها
113
محل سکونت
"درون پورتال آتش"
کیف پول من
291,203
Points
70,000,083
سطح
  1. حرفه‌ای
مردم می‌گویند: درد کشیدن مردم را شریف و پاک میکند
دروغ است
درد آدمی را بی رحم میکند





*"❦دختری از ج*ن*س غرورp20❦"*

کارلس:
نمیدونم چطور رسیدم محل قرار
بابامم همراهم اومده بود
رفتیم توی یک کارخونه دور افتاده و قدیمی و همچنین متروکه
همین که وارد شدیم ادماش در و پشت سرمون بستن
دروغ چرا ؟ ترسیده بودم
خیلی آدم اونجا بود نزدیک ۶۰نفر
رئیسشون روی صندلی نشسته بود و یه میز جلوش
ماهم رفتیم و ایستادیم جلوش چک ۱۰۰ میلیاردی رو از تو جیبم بیرون کشیدم و گرفتم سمتش
- اینم پولی که خواستی ولی قبلش باید مونیکا رو بهم تحویل بدی
درحالی که تفنگ دستش بود و باهاش ور میرفت
اشاره‌ای به میز کرد و با صدای خشک و خش دار گفت:
- بذارش رو میز
و بعد یه بشکن زد
مونیکا رو از یه اتاق آوردن بیرون
دستو پاش نبسته بود اما مردی که پشت سرش بود کلت گذاشته بود رو سرش
اومدن و کنار صندلی اون مرد ایستادن
رفتم جلو تر و چک رو گذاشتم رو میز و کشیدم عقب
در همین حین نگاهی به صورت پریشان مونیکا انداختم که به نشونه نه سر تکون
میداد
- نگران نباشیا، من ترو از اینجا سالم میبرم بیرون
پدرم خیلی ساکت نظارگر بود
همون لحظه دو نفر ضربه‌ای به پاهای منو بابام وارد کردن که باعث شد زانو بزنیم
عصبی شدمو گفتم
- دیگه چی میخوای ؟؟پولتو گرفتی، برو بزن به حسابت بذار ما بریم
مردیکه نیشخندی زد و با اسلحه تو دستش بلند شد
- من کارم تموم شده ولی خانوم که هنوز کار دارن باهاتون
خانوم؟ منظورش چی بود ؟
همون لحظه اسلحه رو داد به مونیکا و کسری از ثانیه چهرش از نگران به عصبانی تغییر کرد
توماس و لوکاس هم از یه اتاق زدن بیرون
حالا مونیکا دیگه اون چهره غمگین رو نداشت و سراسر پر از نفرت بود
بابامم که مثل من شوکه شده بود گفت
- اینجا چه خبره؟! این بازیها چیه
مونیکا یه پاشو گذاشت رو میز رو میز و دستی که اسلحه رو باهاش گرفته بود گذاشت روش و خم شد طرف ما
- هه فکر کردی هر غلطی که دلت میخواد میتونی بکنی و بعدش هیچی؟!
برخلاف میل من بابام خندید
جوری که قلبم میزد سکته نکنم خوبه
همه چی اونقدر سریع پیش می‌رفت که فرصت تحلیل رو به من نمی‌داد
بابام در خطاب به مونیکا گفت:
- میدونستم ضربه تو بالاخره بهم میزنی
من شوكه فقط نگاه میکردم
- اقای جک اسکارف، دنیا گرده حالا .... با زجر کُش کردنت، انتقام مرگ بابام ، مامانم و کانر رو ازت میگیرم
چی؟؟ نگاهی به بابام انداختم
- بابا! مونیکا چی میگه؟ تو اونارو کشتی؟ اونا که تصادف کردن!!!
بابام خیلی عصبانی گفت:
- ارهههه من کشتم، چون خواستم تووو ... زندگی بهتری داشته باشی، اما نمیدونستم این دختره میدونه
مونیکا ایستاد و داد زد
- میدونستم که هیچ
صداش تو سراسر کارخونه اکو شد
بعدش ولوم صداشو آورد پایین تر و ادامه داد
- حتی نقشه کشنت رو هم کشیدم
چک رو از رو میز برداشت و داد به لوکاس
- برو اینو بزن به حسابم
- چشم خانوم
و از کارخونه خارج شد
- میدونی اصلا قضیه پولش نبودا، ولی دیدم تموم این سالا حرومزادگی کردی و هرچه قدر که خواستی دزدیدی با خودم گفتم که دیگه این ۱۰۰ میلیارد زیادیته
- مونیکا اینجا چه خبره!!
جلو تر اومد و گفت
- توعه بچه ننه لازم نیست بدونی بابات خودش در جریانه
داشتم حرفی میزدم که صدای بابام ساکتم کرد
- ازمون چی میخوای؟
- مرگ ترو
- پس منو بکش و بذار کارلس بره
بدون مکث سه تا گوله خالی کرد تو ب*دن بابام و بابام افتاد رو زمین
- صبر کن مونیکا اون بابای منه!! پدرشوهر ایندت
مونیکا سرشو به نشونه تاسف نشون داد و گفت
- چقدر احمقی تو کارلس، هنوز متوجه نشدی همه اینا نقشه بود؟
اومد یقه مو گرفت و کشید سمت خودش
- بنظرت من اینقدر ضعیفم که با کسی ازدواج کنم که باباش، خانواده منو به کشتن داده؟؟؟
و بعد محکم پسم زد
چقدر وضعیت وحشتناکی بود
حالات و حرف‌های مونیکا خیلی خشن بود تو عمرم اینطوری ندیده بودمش
قلبم ترک برداشت
بابام با وجود همه کارای بدش برام عزیز بود
سرشو گذاشتم رو پاهام و بی اختیار اشکام جاری شدن، الان هیچ تسلطی رو هیچی نداشتم، نه اشک هام ن وضعیت
- بابا، بابا جون خوبی؟
بابام داشت نفس های آخرشو میکشد
مونیکا با بی احساسی تمام بهمون زل زده بود و ل*ب زد
- حالا با تمام وجودت حس میکنی که از دست دادن پدر چه حالی داره
- چطور میتونی اینقدر بی‌رحم باشی مونیکا؟
در حالی که داشت با افرادش از کارخونه خارج میشد گفت
- این قانون دنیاست، یا میدری یا دریده میشی
و رفت و پشت سرشم نگاه نکرد
زل زده بودم به صح*نه روبه روم
سریع بابامو برداشتم و راهی بیمارستان شدم
امیدی هست نه؟
نه
نرسیده به بیمارستان تموم کرد
#چندسال‌بعد
کارلس:
بخاطر یه قرار کاری اومدم آلمان
وقتی رسیدم به مهمونی دهنم از شدت بزرگ بودن سالنش کف کرد
مهمونی نبود در اصل یه قرار کاری بود که با شریکای اینده مون آشنا میشدیم
وارد شدم و با یکی از دوستام نشستیم رو یکی از میزها
همه جارو به دقت نگاه کردم
یه میز توی تاریکی بود که کلی آدم کنارش ایستاده بودم
به نظر میومد بادیگاردهاش باشن
حتما شخص خیلی مهمیه که این همه بادیگارد داره ولی خب به من چه ؟
کسایی که منتظرشون بودیم اومدن و هنوز با هم بحث زیادی نکرده بودیم که یه نفر شخصی که توی تاریکی بود از جاش بلند شد و به سمت در خروجی حرکت کرد
از نزدیک میز ما رد شد و شریکامون سریع از جاشون بلند شدن و یکی شون گفت
- چه سعادتی بالاتر از دیدن خانم مونیکا میلر
و باهم دست دادن
اون دختر خوشگل و مغرور که حتی نیم نگاهی به من ننداخت مونيكا بود!! باور نمیکنم
- از دیدتون خوشحالم آقای ایلوان، همچین از دیدن شما
به قصد رفتن حرکت کرد که از جام بلند شدم
- خانم مونیکا میلر
نگاهشو چرخوند طرفم
- بله؟
- میشه باهاتون صحبت کنم؟
- در مورد؟
- گذشته
مکث کرد
- من شمارو میشناسم؟
چطور میتونه منو یادش بره مثلا قبلا قرار بود ازدواج کنیم اما بعد از اتفاق چند سال پیش یهو غیبش زد
درست همون شب..
باهم به اتاقی رفتیم به همراه ۲تا از بادیگارد هاش
- منو نمیشناسی؟
- شاید اگه معرفی کنی بشناسم
- کارلس اسکارف
با شنیدن اسمم نیشخند سوزناکی زد و خارج شد
اصلا باورم نمیشه
قدرتمند ترین فرد آلمان که همه ازش مث سگ میترسن کسی که قدرت و پولش مثال زد تمام ماست
کسی که آوازه شهرت و ثروتش تا انگلیس هم اومده
همون مونیکای خودمونه؟!!
همون که کانر لوس خطابش میکرد؟
خیلی تغییر کرده
درد آدم هارو تغییرمی‌ده
در حدی که اون تبدیل به مغرور ترین و قدرتمند ترین دختر تاریخ ما شده

مونيكا:
بالا و پایین زیاد می روم برایم غصه نخور
نگران نباش
دخترم
دختری
که شبیه هیچ کس نیست ! سعی نکن؛ نمی شناسی‌اش !
حتی خودش هم از خودش سر در نمی آورد !
اصل اوریلم
...
به تصویر کشیده شده لابلای کتابهای طالع بینی! به همان وضوح و به همان گنگی...
مچاله!
با خروارها چین و چروک که لابلایشان میتوان نفس کشید
و زندگی کرد!
مزه‌مزه‌اش کرد.
خودش را ... زندگی اش را ...

تاریخ :
۱۹ مرداد سال ۱۴۰۱

*تقدیم به همه دخترای قوی سرزمینم که طعم تلخ از دست دادن عزیزی رو چشیدن ولی همچنان به زندگیشون ادامه میدن♡
کد:
مردم می‌گویند:
"درد کشیدن آدمی را شریف و پاک میکند"
این یک دروغ است
درد فقط آدمی را" بی‌رحم"میکند




*"❦دختری از ج*ن*س غرورp20❦"*

کارلس:
نمیدونم چطور رسیدم محل قرار
بابامم همراهم اومده بود
رفتیم توی یک کارخونه دور افتاده و قدیمی و همچنین متروکه
همین که وارد شدیم ادماش در و پشت سرمون بستن
دروغ چرا ؟ ترسیده بودم
خیلی آدم اونجا بود نزدیک ۶۰نفر
رئیسشون روی صندلی نشسته بود و یه میز جلوش
ماهم رفتیم و ایستادیم جلوش چک ۱۰۰ میلیاردی رو از تو جیبم بیرون کشیدم و گرفتم سمتش
- اینم پولی که خواستی ولی قبلش باید مونیکا رو بهم تحویل بدی
درحالی که تفنگ دستش بود و باهاش ور میرفت
اشاره‌ای به میز کرد و با صدای خشک و خش دار گفت:
- بذارش رو میز
و بعد یه بشکن زد
مونیکا رو از یه اتاق آوردن بیرون
دستو پاش نبسته بود اما مردی که پشت سرش بود کلت گذاشته بود رو سرش
اومدن و کنار صندلی اون مرد ایستادن
رفتم جلو تر و چک رو گذاشتم رو میز و کشیدم عقب
در همین حین نگاهی به صورت پریشان مونیکا انداختم که به نشونه نه سر تکون
میداد
- نگران نباشیا، من ترو از اینجا سالم میبرم بیرون
پدرم خیلی ساکت نظارگر بود
همون لحظه دو نفر ضربه‌ای به پاهای منو بابام وارد کردن که باعث شد زانو بزنیم
عصبی شدمو گفتم
- دیگه چی میخوای ؟؟پولتو گرفتی، برو بزن به حسابت بذار ما بریم
مردیکه نیشخندی زد و با اسلحه تو دستش بلند شد

- من کارم تموم شده ولی خانوم که هنوز کار دارن باهاتون
خانوم؟ منظورش چی بود ؟
همون لحظه اسلحه رو داد به مونیکا و کسری از ثانیه چهرش از نگران به عصبانی تغییر کرد
توماس و لوکاس هم از یه اتاق زدن بیرون
حالا مونیکا دیگه اون چهره غمگین رو نداشت و سراسر پر از نفرت بود
بابامم که مثل من شوکه شده بود گفت
- اینجا چه خبره؟! این بازیها چیه
مونیکا یه پاشو گذاشت رو میز رو میز و دستی که اسلحه رو باهاش گرفته بود گذاشت روش و خم شد طرف ما
- هه فکر کردی هر غلطی که دلت میخواد میتونی بکنی و بعدش هیچی؟!
برخلاف میل من بابام خندید
جوری که قلبم میزد سکته نکنم خوبه
همه چی اونقدر سریع پیش می‌رفت که فرصت تحلیل رو به من نمی‌داد
بابام در خطاب به مونیکا گفت:
- میدونستم ضربه تو بالاخره بهم میزنی
من شوكه فقط نگاه میکردم
- اقای جک اسکارف، دنیا گرده حالا .... با زجر کُش کردنت،  انتقام مرگ بابام ، مامانم و
کانر رو ازت میگیرم
چی؟؟ نگاهی به بابام انداختم - بابا! مونیکا چی میگه؟  تو اونارو کشتی؟ اونا که تصادف کردن!!!
بابام خیلی عصبانی گفت:
- ارهههه من کشتم، چون خواستم تووو ... زندگی بهتری داشته باشی، اما نمیدونستم این
دختره میدونه
مونیکا ایستاد و داد زد
- میدونستم که هیچ
صداش تو سراسر کارخونه اکو شد
بعدش ولوم صداشو آورد پایین تر و ادامه داد
- حتی نقشه کشنت رو هم کشیدم
چک رو از رو میز برداشت و داد به لوکاس
- برو اینو بزن به حسابم
- چشم خانوم
و از کارخونه خارج شد
- میدونی اصلا قضیه پولش نبودا، ولی دیدم تموم این سالا حرومزادگی کردی و هرچه قدر که خواستی دزدیدی با خودم گفتم که دیگه این ۱۰۰ میلیارد زیادیته
- مونیکا اینجا چه خبره!!
جلو تر و گفت
- توعه بچه ننه لازم نیست بدون بابات خودش در جریانه
داشتم حرفی میزدم که صدای بابام ساکتم کرد
- ازمون چی میخوای؟
- مرگ ترو
- پس منو بکش و بذار کارلس بره
بدون
مکث سه تا گوله خالی کرد تو ب*دن بابام و بابام افتاد رو زمین
- صبر کن مونیکا اون بابای منه!! پدرشوهر ایندت
مونیکا سرشو به نشونه تاسف نشون داد و گفت
- چقدر احمقی تو کارلس، هنوز متوجه نشدی همه اینا نقشه بود؟
اومد یقه مو گرفت و کشید سمت خودش
- بنظرت من اینقدر ضعیفم که با کسی ازدواج کنم که باباش، خانواده منو به کشتن داده؟؟؟
و بعد محکم پسم زد
چقدر وضعیت وحشتناکی بود
حالات و حرف‌های مونیکا خیلی خشن بود تو عمرم اینطوری ندیده بودمش
قلبم ترک برداشت
بابام با وجود همه کارای بدش برام عزیز بود
سرشو گذاشتم رو پاهام و بی اختیار اشکام جاری شدن، الان هیچ تسلطی رو هیچی نداشتم، نه اشک هام ن وضعیت
- بابا، بابا جون خوبی؟
بابام داشت نفس های آخرشو میکشد
مونیکا با بی احساسی تمام بهمون زل زده بود و ل*ب زد
- حالا با تمام وجودت حس میکنی که از دست دادن پدر چه حالی داره
- چطور میتونی اینقدر بی‌رحم باشی مونیکا؟
در حالی که داشت با افرادش از کارخونه خارج میشد گفت
- این قانون دنیاست، یا میدری یا دریده میشی
و رفت و پشت سرشم نگاه نکرد
زل زده بودم به صح*نه روبه روم
سریع بابامو برداشتم و راهی بیمارستان شدم
امیدی هست نه؟
#چندسال‌بعد
کارلس:
بخاطر یه قرار کاری اومدم آلمان
وقتی رسیدم به مهمونی دهنم از شدت بزرگ بودن سالنش کف کرد
مهمونی نبود در اصل یه قرار کاری بود که با شریکای اینده مون آشنا میشدیم
وارد شدم و با یکی از دوستام نشستیم رو یکی از میزها
همه جارو به دقت نگاه کردم
یه میز توی تاریکی بود که کلی آدم کنارش ایستاده بودم
به نظر میومد بادیگاردهاش باشن
حتما شخص خیلی مهمیه که این همه بادیگارد داره ولی خب به من چه ؟
کسایی که منتظرشون بودیم اومدن و هنوز با هم بحث زیادی نکرده بودیم که یه نفر شخصی که توی تاریکی بود از جاش بلند شد و به سمت در خروجی حرکت کرد
از نزدیک میز ما رد شد و شریکامون سریع از جاشون  بلند شدن و یکی شون گفت
- چه سعادتی بالاتر از دیدن خانم مونیکا میلر
و باهم دست دادن
اون دختر خوشگل و مغرور که حتی نیم نگاهی به من ننداخت مونيكا بود!! باور نمیکنم
- از دیدتون خوشحالم آقای ایلوان، همچین از دیدن شما
به قصد رفتن حرکت کرد که از جام بلند شدم
- خانم مونیکا میلر
نگاهشو چرخوند طرفم
- بله؟
- میشه باهاتون صحبت کنم؟
- در مورد؟
- گذشته
مکث کرد
- من شمارو میشناسم؟
چطور میتونه منو یادش بره مثلا قبلا قرار بود ازدواج کنیم اما بعد از اتفاق چند سال پیش یهو غیبش زد
درست همون شب..
باهم به اتاقی رفتیم به همراه ۲تا از بادیگارد هاش
- منو نمیشناسی؟
- شاید اگه معرفی کنی بشناسم
- کارلس اسکارف
با شنیدن اسمم نیشخند سوزناکی زد و خارج شد
اصلا باورم نمیشه
قدرتمند ترین فرد آلمان که همه ازش مث سگ میترسن کسی که قدرت و پولش مثال زد تمام ماست
کسی که آوازه شهرت و ثروتش تا انگلیس هم اومده
همون مونیکای خودمونه؟!!
همون که کانر لوس خطابش میکرد؟
خیلی تغییر کرده
درد آدم هارو تغییرمی‌ده
در حدی که اون تبدیل به مغرور ترین و قدرتمند ترین دختر تاریخ ما شده

مونيكا:
بالا و پایین زیاد می روم برایم غصه نخور
نگران نباش
دخترم
دختری
که شبیه هیچ کس نیست ! سعی نکن؛ نمی شناسی‌اش !
حتی خودش هم از خودش سر در نمی آورد !
اصل اوریلم
...
به تصویر کشیده شده لابلای کتابهای طالع بینی! به همان وضوح و به همان گنگی...
مچاله!
با خروارها چین و چروک که لابلایشان میتوان نفس کشید
و زندگی کرد!
مزه‌مزه‌اش کرد.
خودش را ... زندگی اش را ...

پایان رمان
۱۹ مرداد سال ۱۴۰۱

*تقدیم به همه دخترای قوی سرزمینم که طعم تلخ از دست دادن عزیزی رو چشیدن ولی همچنان به زندگیشون ادامه میدن♡
#دختری_از_جنس_غرور
#Moon
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Lunika✧
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا