• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید

کامل شده آقای مهندس | احمد آذربخش کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع ahmad .azr
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 0
  • بازدیدها 76
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

ahmad .azr

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
دلنویس انجمن
گوینده انجمن
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-04
نوشته‌ها
214
لایک‌ها
870
امتیازها
63
کیف پول من
21,438
Points
331
نام داستان: آقای مهندس
نام نویسنده: احمد آذربخش
ژانر: اجتماعی


- پنج سال پیش یه جوون بیست‌و‌پنج‌ ساله بودم. حس می‌کردم از دنیا طرد شدم. نه کاری داشتم، نه درآمدی. اضافه وزن داشتم. هرروز دنبال کار و هرچندروز سر یک کار جدید. تا این‌که شانسی با یک شرکت خدماتی آشنا شدم. سرکار می‌رفتم، ساختمان‌ها را نظافت می‌کردم، درآمدش بد نبود نسبت به کارهای دیگه. کارم خوب بود.
پس از مدتی مشتری ثابت پیدا کردم و کم‌کم دیدم بعد از چندماه آدم خودمم. هرروز سر کار بودم، سرم روز بروز شلوغ‌تر می‌شد؛ یکی بهم می‌گفت آقای مهندس، یکی می‌گفت هنرمند، پنجه طلا، کاردرست... . خلاصه حسابی بعد از دوسال جا افتاده بودم. بیشتر ساختمانه‌ای سه طبقه و چهارطبقه قبول می‌کردم. برای من کار عار نبود. الان شاید بگید حالا چرا نظافت چی شدی؛ ولی اون کار همه چی بهم داد؛ عزت نفس، اعتماد بنفس، سلامتی، درآمد. یادمه حسابی لاغر و اندامی شده بودم، حتی بعداً مواد شوینده و بهداشتی ساکنین ساختمان‌ها را خودم تامین می‌کردم و یه بیزنس‌من هم شده بودم. درآمدهای جانبی دیگه هم داشتم؛ انعام، اضافه کار، حتی یک‌سری مواد خارجی براق کننده سطوح هم با خودم داشتم و در قبال مصرف کمی از آن هم پول بیشتری می‌گرفتم. یک اصولی را برای خودم درنظر گرفتم که از آن به بعد آن کار برام راحت شد؛ شد تفر یح، ورزش، علاقه.
از آخرین طبقه شروع می‌کردم به تمیزکردن و به پایین آمدن، تمرین تواضع می‌کردم. اول جارو می‌زدم، آشغال‌های ریز و درشت را جمع می‌کردم و موانع ذهنی را برمی‌داشتم. بعد نرده‌هایی را که لکه‌های دست ساکنین بر آن بود را با پارچه تمیز می‌کردم و بخشندگی را تمرین می‌کردم. هربار نفس عمیقی می‌کشیدم و دوباره تمرکز می‌کردم به تجدید قوا. در آخر کف زمین را طی می‌کشیدم و پاکی و تمیزی را به راهرو هدیه می‌دادم. از هر طبقه به پایین که می‌رفتم همین کارها را می‌کردم؛ طبقه به طبقه، پله به پله.
با جارو زدن‌ها و خم شدن‌ها و پارچه کشیدن‌ها عضلات پهلوهایم فعال می‌شدند، کمرم سفت می‌شد و با بالا پایین کردن از پله‌ها ساق پا و ران‌هایم و قدرت تنفسم تقویت می‌شدند که بعدها بالا رفتن از کوه برایم راحت شده بود. با حرکات منظم دست‌ها از چپ به راست موقع تمیزکاری، حس می‌کردم کونگ‌فو وینگ چونگ تمرین می‌کنم. به خودم سخت نمی‌گرفتم، مثلی هست که می‌گه دست کار می‌کنه چشم می‌ترسه. سعی می‌کردم این چندسال چابک و سریع و منظم باشم و زندگی‌ام را به این شکل بگذرونم. این‌گونه از لحاظ روحی و جسمی خودم را تقویت می‌کردم با تلقین‌های ساختگی مخصوص به‌خودم پیش می‌رفتم. نظم و کار تمیز و وجدان کاری داشتن، باعث افزایش مشتریان چندساله بنده و اعتماد آن‌ها شده بود.
سعی می‌کردم کارم را سرعتی انجام بدم، نشستن‌های گاه و بی‌گاه، صحبت با افراد پر حرف، سروکار داشتن با کارفرماهای وسواس، شلوغی آسانسور و رفت و آمد ساکنین و خیلی چیزهای دیگر در سرعت کار تأثیر بدی داشتن و باعث عدم اعتماد مشتری می‌شد. به راهروها که می‌رسیدم، با دقت به اطراف نگاه می‌کردم. جلو درب بعضی واحدها کفش‌های زیادی پراکنده و پخش شده بود. می‌تونستم بفهمم که خانواده بی‌نظمی‌اند و رعایت نمی‌کنند؛ ولی دست و دلباز بودند یا همیشه سروصداشان در راهرو می‌پیچید. البته بیشتر مواقع زنگ در را می‌زدم تا کفش‌ها را جمع کنند، اکثر مواقع هم که یا خواب بودند یا خانه نبودند، خودم جابه‌جا می‌کردم این یعنی تمرین شکستن غرور.
با واحدهایی که ساکت و تمیز بودند با احتیاط برخورد می‌کردم که اکثر مواقع وسواس بیشتری نسبت به بقیه همسایه‌ها داشتند و کمی خونسردتر بودند و برخورد محتاطانه‌ای داشتند. خیلی وقت‌ها همسایه‌ها از من می‌خواستند که نظافت داخل منزل‌شان را قبول کنم که من بندرت قبول می‌کردم و ازشون می‌خواستم که نیروی خانم ببرن بخاطر پوشش نامناسب‌شون وسایل گرون قیمت منزل و خیلی چیزهای دیگر. دوست نداشتم خودم را دچار سوءتفاهم‌ها و اتفاقات ناخوشایندی کنم وکارم خ*را*ب بشه. خوددار شده بودم ، نه گفتن‌ها را یاد گرفتم. اگر کسی ایراد از کارم می‌گرفت، او را توجیه می‌کردم و حق انتقاد را ازش می‌گرفتم . زن‌های زیبای زیادی در سا ختمان‌های مختلف بودند که با من برخوردهای خوب و غیرمنتظره‌ای داشتند، بخه اطر احترام یا ترحم، شاید هم جذابیت، نمی‌دانم؛ ولی حسابی از من پذیرایی و تمجید می‌کردند.کار کردن برایم مراقبه شده بود حتی فکرها و ایده‌های تازه‌ای همیشه به ذهنم می‌رسید.
خب این‌ها تجربیاتی بود از بنده که در اختیار شما گذاشتم، الان سپاسگزارم و خدا رو شکر می‌کنم که دوساله شرکت خدماتی دارم و بیش از ده‌ها نیروی حرفه‌ای و منضبط و صمیمی که همه را آموزش دادم، کسایی که مثل شما تازه میان برای مصاحبه. من برای نیروهای تازه یک‌ساعت از تجربیات و آموزش‌های خودم می‌گم و پشتیبان نیروها هستم و انتظار دارم اون‌ها هم به من واین شرکت وفادار باشند. خب شما جناب آقای خادمی بودین درسته؟
- بله قربان.
- خب به جمع ما خوش آمدی! سوالی چیزی اگه دارین می‌تونین بپرسین.
- نه ممنون همه چیز شفاف و دقیق بیان کردین، فقط گفتین آموزش، یعنی چه آموزشی؟
- خب من غیرمستقیم همه چیز را بیان کردم، آموزش نحوه کارکردن، جارو زدن وکار با وسایل و نحوه برخورد و رفتار با کارفرما و... .
- آهان، بله درسته.
- حتی سعی کردیم که نیروهای باسواد و بی‌کار را جذب کنیم تا به درآمد مدنظر خودشون برسن. این‌جا هرروز برای همه کار هست، کمیسیون کم ازتون می‌گیریم، صندوق می‌ذاریم، قرعه کشی می‌کنیم، طرح‌های تشویقی، بیمه می‌کنیم؛ اما درصورت تبانی نیرو با کارفرما جریمه می‌کنیم و جریمه اون اخراجه. ما با شما دوست هستیم؛ ولی در عین حال پیگیر کاراتون هستیم. خب جلسه امروز با شما کارآموزان عزیز به پایان رسید، حتما کارهای جدید را بهتون اطلاع می‌دیم. خب شما فعلا می‌تونید برید.
مهندس چشمانش را بست و به صندلی تکیه داد و نفس عمیقی کشید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا