درحال تایپ رمان جان | paryzad کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Paryzad
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 60
  • بازدیدها 5K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
244
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,340
Points
333
#پارت۴۷

با لِهیدگیه تمام کلید انداختم و هم‌زمان با در آوردن شالم، خودم رو روی مبل انداختم. وای خدا! امروز چه روزه گندی بود! اون از صبح که منت بِزی رو کشیدم و کلی حرف شنیدم، اونم از عصر که با بدبختی پا شدم رفتم شهرام رو سنگ قلاب کردم. خدا برنامه‌ی شبمون رو بخیر کنه.
با فکر این‌که بالاخره از شر دیوِ دلنَبر راحت شدم، با خیال راحت پا روی پا انداختم و گفتم:
_ آخيش... بالاخره آرامش.

ده ثانیه بعد با اولین برخورد دمپایی به کَلَم، عین سگ، تأکید می‌کنم، عین سگ از حرفم پشیمون شدم و متعجب به ضارب نگاه کردم. مامان با سرعت هر چه تمام‌تر دومین دمپایی رو درآورد و با سرعتی قریب بر صد کیلومتر بر ساعت شلیک کرد. با دیدن این صح*نه، مثل فشنگ از جام پریدم و شروع کردم به دویدن. مامان هم بلافاصله بعد از برداشتن دمپایی‌ها دنبالم افتاد و با حرص گفت:
_ وایسا ببینم ذلیل مُرده... تا الان کجا بودی هان؟؟... وایسا بهت میگم.

و در همین راستا، رگباری با اون وامونده‌‌ها به قصد کشت من رو مورد اصابت قرار می‌داد. منم که دیدم فرار فایده‌ای نداره، در یک حرکت کاملاً خودجوش به اتاقم رفتم و سریع از پشت در رو قفل کردم. بیا، برنامه‌ی آخر شبمون هم جور شد.
مامان از پشت در، با عصبانیت جوری به در کوبید که از ترس شیش متر پریدم هوا.
_ بیا بیرون چشم سفید! بیا بیرون بگو تا الان کدوم گوری بودی؟ بیا ببینم این ملوک خانوم چی میگه؟

با شنیدن اسم ملوک رادارام به کار افتاد. معلوم نیست این پیرزن به ننه‌ی ما چی گفته که این‌جوری طغیان کرده.
_ اَی بابا، باز این بی‌بی‌سی چی گفته که من رو یتیم گیر آوردی؟
یه دونه محکم‌تر به در کوبید و جیغ زد:
_ حرف دهنت رو بفهم بی‌حیا! ناسلامتی بزرگترته... به جای سفسطه کردن، یه کلمه بگو اون یارویی که صبح باهاش پاشدی رفتی بیرون کی بود؟

یا قمر بنی هاشم! این از کجا فهمیده با شهرام رفتم بیرون؟ بابا من همین امروز صبح شهرام رو دیدم، این پیرزن کی وقت کرد اِن‌قدر سریع آمار بده؟
_ چی شد؟ چرا لالمونی گرفتی؟
_ اِم، چیزه... دروغ میگه! به جون خودم داره دروغ میگه... می‌خواد اعتماد شما رو نسبت به...
_ اِن‌قدر دری وری نگو بچه!... ملوک خانوم می‌گفت با یه مرد غریبه‌ی گنده بک پاشدی رفتی کافه‌ مافه... می‌گفت یارو حداقل دو برابر سن تو رو داشته... حالا اون دروغ میگه یا تو؟

ماشالله ملوک خانوم! معلوم نیست من با شهرام بیرون بودم یا این اخبار سیار.
با بی‌چارگی دستی به موهام کشیدم و اومدم یه دروغی در راه رضای خدا عرض کنم که با شنیدن صدای وحید، دهنم رو بستم و گوشم رو به در چسبوندم.
_ ای بابا آبجی فرخنده، باز چی شده داری این بدبخت رو مثل سگ کتک می‌زنی؟... بابا این‌جا مثلاً خونست، میدون جنگ نیستش که هر روز هر روز یکی داره این‌جا جون میده.
با صدای برخورد دمپایی و آخ بلند وحید، با ل*ذت بیشتری به در چسبیدم و با دل و جان به کتک خوردنش گوش دادم. آخ یعنی جیگرم حال اومدا.
_ تو یکی خفه شو! خودم خوب می‌‌دونم این‌جا کجاست؛ لازم نکرده تو یه الف بچه به من بگی چی‌کار کنم چی‌کار نکنم. (دو تقه به در زد و این‌بار خطاب به من گفت) تو هم تا شب که اون تو نمی‌مونی، بلاخره که میای بیرون؛... وایسا بابات بیاد تکلیف من رو با توی سرخود روشن کنه... حالا دیگه کارت به جایی رسیده که به اسم درس خوندن میری تو خیابون ول‌ می‌گردی و با مرد‌های غریبه میری بیرون؟ دارم برات جانان خانوم وایسا و تماشا کن.

وحید این وسط خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
_ یعنی خاک‌ تو سرت کنن که عرضه نداشتی با یکی پنهونی بریزی رو هم. هیچی نشده سه سوته لو... آخ!!! ای بابا آبجی چرا من رو می‌زنی؟
_ خاک‌ تو سر خودت کنن بی‌غیرت! خبر مرگت مثلاً داییشی، به جای این که... لااله‌الاالله، خدا ازتون نگذره که این‌جوری من رو حرص میدین.
مامان بعد از گفتن این حرف، با گام‌های محکم و تندی از ما دور شد. احتمالاً رفت گزارشاتش رو بر علیه من تنظیم کنه که شب وقتی بابا اومد قشنگ بزاره تو کاسم.
کد:
با لِهیدگیه تمام کلید انداختم و هم‌زمان با در آوردن شالم، خودم رو روی مبل انداختم. وای خدا! امروز چه روزه گندی بود! اون از صبح که منت بِزی رو کشیدم و کلی حرف شنیدم، اونم از عصر که با بدبختی پا شدم رفتم شهرام رو سنگ قلاب کردم. خدا برنامه‌ی شبمون رو بخیر کنه.
با فکر این‌که بالاخره از شر دیوِ دلنَبر راحت شدم، با خیال راحت پا روی پا انداختم و گفتم:
_ آخيش... بالاخره آرامش.

ده ثانیه بعد با اولین برخورد دمپایی به کَلَم، عین سگ، تأکید می‌کنم، عین سگ از حرفم پشیمون شدم و متعجب به ضارب نگاه کردم. مامان با سرعت هر چه تمام‌تر دومین دمپایی رو درآورد و با سرعتی قریب بر صد کیلومتر بر ساعت شلیک کرد. با دیدن این صح*نه، مثل فشنگ از جام پریدم و شروع کردم به دویدن. مامان هم بلافاصله بعد از برداشتن دمپایی‌ها دنبالم افتاد و با حرص گفت:
_ وایسا ببینم ذلیل مُرده... تا الان کجا بودی هان؟؟... وایسا بهت میگم.

و در همین راستا، رگباری با اون وامونده‌‌ها به قصد کشت من رو مورد اصابت قرار می‌داد. منم که دیدم فرار فایده‌ای نداره، در یک حرکت کاملاً خودجوش به اتاقم رفتم و سریع از پشت در رو قفل کردم. بیا، برنامه‌ی آخر شبمون هم جور شد. 
مامان از پشت در، با عصبانیت جوری به در کوبید که از ترس شیش متر پریدم هوا.
_ بیا بیرون چشم سفید! بیا بیرون بگو تا الان کدوم گوری بودی؟ بیا ببینم این ملوک خانوم چی میگه؟

با شنیدن اسم ملوک رادارام به کار افتاد. معلوم نیست این پیرزن به ننه‌ی ما چی گفته که این‌جوری طغیان کرده.
_ اَی بابا، باز این بی‌بی‌سی چی گفته که من رو یتیم گیر آوردی؟
یه دونه محکم‌تر به در کوبید و جیغ زد:
_ حرف دهنت رو بفهم بی‌حیا! ناسلامتی بزرگترته... به جای سفسطه کردن، یه کلمه بگو اون یارویی که صبح باهاش پاشدی رفتی بیرون کی بود؟

یا قمر بنی هاشم! این از کجا فهمیده با شهرام رفتم بیرون؟ بابا من همین امروز صبح شهرام رو دیدم، این پیرزن کی وقت کرد اِن‌قدر سریع آمار بده؟
_ چی شد؟ چرا لالمونی گرفتی؟
_ اِم، چیزه... دروغ میگه! به جون خودم داره دروغ میگه... می‌خواد اعتماد شما رو نسبت به...
_ اِن‌قدر دری وری نگو بچه!... ملوک خانوم می‌گفت با یه مرد غریبه‌ی گنده بک پاشدی رفتی کافه‌ مافه... می‌گفت یارو حداقل دو برابر سن تو رو داشته... حالا اون دروغ میگه یا تو؟

ماشالله ملوک خانوم! معلوم نیست من با شهرام بیرون بودم یا این اخبار سیار.
با بی‌چارگی دستی به موهام کشیدم و اومدم یه دروغی در راه رضای خدا عرض کنم که با شنیدن صدای وحید، دهنم رو بستم و گوشم رو به در چسبوندم.
_ ای بابا آبجی فرخنده، باز چی شده داری این بدبخت رو مثل سگ کتک می‌زنی؟... بابا این‌جا مثلاً خونست، میدون جنگ نیستش که هر روز هر روز یکی داره این‌جا جون میده.
با صدای برخورد دمپایی و آخ بلند وحید، با ل*ذت بیشتری به در چسبیدم و با دل و جان به کتک خوردنش گوش دادم. آخ یعنی جیگرم حال اومدا.
_ تو یکی خفه شو! خودم خوب می‌‌دونم این‌جا کجاست؛ لازم نکرده تو یه الف بچه به من بگی چی‌کار کنم چی‌کار نکنم. (دو تقه به در زد و این‌بار خطاب به من گفت) تو هم تا شب که اون تو نمی‌مونی، بلاخره که میای بیرون؛... وایسا بابات بیاد تکلیف من رو با توی سرخود روشن کنه... حالا دیگه کارت به جایی رسیده که به اسم درس خوندن میری تو خیابون ول‌ می‌گردی و با مرد‌های غریبه میری بیرون؟ دارم برات جانان خانوم وایسا و تماشا کن.

وحید این وسط خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
_ یعنی خاک‌ تو سرت کنن که عرضه نداشتی با یکی پنهونی بریزی رو هم. هیچی نشده سه سوته لو... آخ!!! ای بابا آبجی چرا من رو می‌زنی؟
_ خاک‌ تو سر خودت کنن بی‌غیرت! خبر مرگت مثلاً داییشی، به جای این که... لااله‌الاالله، خدا ازتون نگذره که این‌جوری من رو حرص میدین.
مامان بعد از گفتن این حرف، با گام‌های محکم و تندی از ما دور شد. احتمالاً رفت گزارشاتش رو بر علیه من تنظیم کنه که شب وقتی بابا اومد قشنگ بزاره تو کاسم.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
244
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,340
Points
333
#پارت۴۸

از خستگی خمیازه‌ی بلندی کشیدم و بی‌حوصله به تخته‌ای که تندتند با ماژیک سیاه می‌شد نگاه کردم. لعنتی! حتی حال نداشتم خودکار دستم بگیرم.
کلافه دستی به سرم کشیدم و به جای خالی بِزی نگاه کردم. باز معلوم نیست این بشر زنگ تفریح کدوم بدبختی رو کتک زده که خِر کشش کردن‌ دفتر. به ابلفضل هاری گرفته این بشر؛ یکی تو خیابون بهش بگه مش رمضون، جدش رو به عزاش می‌شونه.

آروم سرم رو روی میز گذاشتم و بی‌توجه به معلمی که هنجره جر می‌داد، چشمام رو بستم. از وقتی که شهرام اون‌جوری گذاشت رفت، دلشوره‌ی عجیبی دلم رو زیر و رو می‌کرد. نه که فکر کنید از این چرت و پرت‌های عذاب وجدان و انسانیته‌ها؛ نه! بيشتر تهدیدی که لحظه‌ی آخر کرد من رو ریخت بههم؛ وگرنه من که بی‌شرف‌تر و ع*و*ضی‌تر از این حرف‌هام.
_ جهانگیری! جهانگیری... جهانگیری با تواَم!

با شنیدن صدای بلند آذری، سریع سر جام صاف نشستم و ترسیده گفتم:
_ ب... بله خانوم؟
_ معلوم هست کجایی؟ مثلاً دارم برای شما درس میدما.
_ ببخشید خانوم یه لحظه حواسم پرت شد.
آذری بعد از یه دور چپولی نگاه کردن دوباره سمت تخته برگشت و شروع کرد به فرمول نوشتن. کلافه پوفی کشیدم و دوباره سرم رو روی میز گذاشتم. نه پس، فکر کردید می‌شینم به کشفیات چرت‌ و پرت یه مشت آدم بی‌کار گوش می‌کنم؟
به محض این‌که زنگ خورد، بی‌توجه به صدا زدن‌ها و جفتک پرونی‌های راوی به سمت دفتر رفتم.

طبق معمول فیروزی با عربده‌هاش دفتر رو روی سرش گذاشته بود و هر از چندگاهی با مشت به میز می‌کوبید. به جان مادرم یه جوری قاطی کرده بود که هر لحظه منتظر بودم یه فیلیپینی روی بِزی پیاده کنه.
_ خستم کردی شیرزاد، خسته!... آخه تو چرا آدم نمیشی دختر؟ تا کی می‌خوای عین لات‌های توی خیابون تو مدرسه راه بیوفتی و بچه‌های مردم رو کتک بزنی؟ تا کی باید مامان بیچارت بیاد مدرسه و جلوی اولیای دیگه سر خم کنه؟ (یه دفعه صداش از چیزی که بود بیشتر اوج گرفت) دختر جان، این‌جا مدرسه‌ست! مدرسه!... نه لات خونه، نه خیابون، نه... لا‌اله‌الا‌الله، زنگ زدم مامانت بیاد این‌جا؛ تا اون موقع هم برو روی صندلی‌های جلوی در بشین و تکون هم نخور. زوود!

بهزاد یه نگاه خنثی به فیروزی و یه نگاه زیر چشمی به منی که عین بز جلوی در وایساده بودم، کرد و آخر سر بدون هیچ حرفی به جایی که فیروزی گفت رفت و نشست. خیلی آروم و نامحسوس کنارش نشستم و یه پَسیه پدر مادر دار تو مغزش کوبیدم.
_ خاک‌ تو سر هارت کنن وحشی! باز کدوم یتیمی رو کتک زدی که فیروزی رَم کرده؟

بِزی نگاه کلافه‌ای به سر تا پام کرد.
_ ای بابا باز تو پیدات شد؟ داداش ما نخوایم ریخت پِشکلِت رو ببینیم باید چه غلطی بکنیم؟ دِ بکن از ما دیگه.
خندون دست دور گر*دن بهزاد انداختم و بعد از یه م*اچ آبدار (از این م*اچ چندشیا) گفتم:
_ الهی من قربون اون اخلاق شوخمی و حال به‌هم زنت برم؛ به جای این حرف‌ها بگو باز چه شکری خوردی که جلو دفتر ول می‌گردی؟

با چندشیت جای م*اچ رو محکم پاک کرد و با کج خلقی گفت:
_ هیچی بابا، سر یه چیز الکی... فرشته میری رو می‌شناسی؟
_ آره چطور؟
_ اسکول برگشته میگه داداشم ازت خوشش اومده آدرس و شماره بده بیایم خواستگاري... منم گرفتم مثل سگ زدمش تا دیگه گنده‌تر از دهنش زر نزنه.

قهقه‌ی بلندی زدم و گفتم:
_ خدایی؟ یعنی همین جوری کشکی کشکی برات شوهر پیدا شد؟ (بیشتر خندیدم) احیاناً پسره تو رو با برادر عروس اشتباه نگرفت؟
بهزاد نیشگونِ محکمی از بازوم گرفت و با حرص گفت:
_ مرگ! مگه من با تو شوخی دارم؟ ببین اگه می‌خوای مسخره‌بازی دربیاری پاشو برو پی کارتا، من اعصاب مَعصاب درست حسابی ندارم.
نیشم بیشتر شل شد و اومدم دوباره کرم بریزم که با اومدن راوی بیخیال شدم و حرفی نزدم . راوی شنگول اون سمت بِزی نشست و مثل خودم خندون دست دور گ*ردنش انداخت.
_ بَه بَه، بهزاد سامورایی! خیلی وقت بود جلو دفتر ندیده بودمت ستون؛ فکر کردم بلاخره آدم شدی.
بهزاد یه پس گردنی مبارک هم به اون زد.
_ این اوزگَل کم بود توأم بهش اضافه شدی؟ برید گم شید تا شماها رو هم نفرستادم وَرِ دل فرشته.
راوی بیخیال شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
_ فعلاً تعهد و دیه این یکی رو بده، ماها پیش‌کش.

نیم ساعت بعد خاله نرگس اومد و با کلی التماس و خواهش بگیر و ببر، رضایت مادر متوفا رو گرفت. بِزی هم با یه تعهد ناقابل از زندان آزاد شد. بماند که خاله نرگس چقدر بهزاد رو اون وسط تخریب و دعوا کرد. اصلاً یه جوری طغیان کرده بود که مامانِ فرشته خودش شخصاً اومده بود وساطت.

به محض این‌که پام رو توی خونه گذاشتم، صدای زنگ وحشیانه‌ی گوشیم از داخل کیفم بلند شد. باز خدا خیرش بده طرف رو که حداقل توی دفتر زنگ نزد. خدا وکیلی تو اون وضعیت قمر در عقرب فقط همین رو کم داشتم.
سریع گوشی رو از تو کیفم در آوردم و با تعجب به اسم رهام نگاه کردم. وا! این دیگه چی می‌خواد این وقت ظهر؟ من که شر شهرام رو از سرش کم کردم پس الان دیگه چه مرگشه؟

بیخیال شونه‌ای بالا انداختم و تماس رو وصل کردم.
کد:
از خستگی خمیازه‌ی بلندی کشیدم و بی‌حوصله به تخته‌ای که تندتند با ماژیک سیاه می‌شد نگاه کردم. لعنتی! حتی حال نداشتم خودکار دستم بگیرم.
کلافه دستی به سرم کشیدم و به جای خالی بِزی نگاه کردم. باز معلوم نیست این بشر زنگ تفریح کدوم بدبختی رو کتک زده که خِر کشش کردن‌ دفتر. به ابلفضل هاری گرفته این بشر؛ یکی تو خیابون بهش بگه مش رمضون، جدش رو به عزاش می‌شونه.

آروم سرم رو روی میز گذاشتم و بی‌توجه به معلمی که هنجره جر می‌داد، چشمام رو بستم. از وقتی که شهرام اون‌جوری گذاشت رفت، دلشوره‌ی عجیبی دلم رو زیر و رو می‌کرد. نه که فکر کنید از این چرت و پرت‌های عذاب وجدان و انسانیته‌ها؛ نه! بيشتر تهدیدی که لحظه‌ی آخر کرد من رو ریخت به‌هم؛ وگرنه من که بی‌شرف‌تر و ع*و*ضی‌تر از این حرف‌هام.
_ جهانگیری! جهانگیری... جهانگیری با تواَم!

با شنیدن صدای بلند آذری، سریع سر جام صاف نشستم و ترسیده گفتم:
_ ب... بله خانوم؟
_ معلوم هست کجایی؟ مثلاً دارم برای شما درس میدما.
_ ببخشید خانوم یه لحظه حواسم پرت شد.
آذری بعد از یه دور چپولی نگاه کردن دوباره سمت تخته برگشت و شروع کرد به فرمول نوشتن. کلافه پوفی کشیدم و دوباره سرم رو روی میز گذاشتم. نه پس، فکر کردید می‌شینم به کشفیات چرت‌ و پرت یه مشت آدم بی‌کار گوش می‌کنم؟
به محض این‌که زنگ خورد، بی‌توجه به صدا زدن‌ها و جفتک پرونی‌های راوی به سمت دفتر رفتم.

طبق معمول فیروزی با عربده‌هاش دفتر رو روی سرش گذاشته بود و هر از چندگاهی با مشت به میز می‌کوبید. به جان مادرم یه جوری قاطی کرده بود که هر لحظه منتظر بودم یه فیلیپینی روی بِزی پیاده کنه.
_ خستم کردی شیرزاد، خسته!... آخه تو چرا آدم نمیشی دختر؟ تا کی می‌خوای عین لات‌های توی خیابون تو مدرسه راه بیوفتی و بچه‌های مردم رو کتک بزنی؟ تا کی باید مامان بیچارت بیاد مدرسه و جلوی اولیای دیگه سر خم کنه؟ (یه دفعه صداش از چیزی که بود بیشتر اوج گرفت) دختر جان، این‌جا مدرسه‌ست! مدرسه!... نه لات خونه، نه خیابون، نه... لا‌اله‌الا‌الله، زنگ زدم مامانت بیاد این‌جا؛ تا اون موقع هم برو روی صندلی‌های جلوی در بشین و تکون هم نخور. زوود!

بهزاد یه نگاه خنثی به فیروزی و یه نگاه زیر چشمی به منی که عین بز جلوی در وایساده بودم، کرد و آخر سر بدون هیچ حرفی به جایی که فیروزی گفت رفت و نشست. خیلی آروم و نامحسوس کنارش نشستم و یه پَسیه پدر مادر دار تو مغزش کوبیدم.
_ خاک‌ تو سر هارت کنن وحشی! باز کدوم یتیمی رو کتک زدی که فیروزی رَم کرده؟

بِزی نگاه کلافه‌ای به سر تا پام کرد.
_ ای بابا باز تو پیدات شد؟ داداش ما نخوایم ریخت پِشکلِت رو ببینیم باید چه غلطی بکنیم؟ دِ بکن از ما دیگه.
خندون دست دور گر*دن بهزاد انداختم و بعد از یه م*اچ آبدار (از این م*اچ چندشیا) گفتم:
_ الهی من قربون اون اخلاق شوخمی و حال به‌هم زنت برم؛ به جای این حرف‌ها بگو باز چه شکری خوردی که جلو دفتر ول می‌گردی؟

با چندشیت جای م*اچ رو محکم پاک کرد و با کج خلقی گفت:
_ هیچی بابا، سر یه چیز الکی... فرشته میری رو می‌شناسی؟
_ آره چطور؟
_ اسکول برگشته میگه داداشم ازت خوشش اومده آدرس و شماره بده بیایم خواستگاري... منم گرفتم مثل سگ زدمش تا دیگه گنده‌تر از دهنش زر نزنه.

قهقه‌ی بلندی زدم و گفتم:
_ خدایی؟ یعنی همین جوری کشکی کشکی برات شوهر پیدا شد؟ (بیشتر خندیدم) احیاناً پسره تو رو با برادر عروس اشتباه نگرفت؟
بهزاد نیشگونِ محکمی از بازوم گرفت و با حرص گفت:
_ مرگ! مگه من با تو شوخی دارم؟ ببین اگه می‌خوای مسخره‌بازی دربیاری پاشو برو پی کارتا، من اعصاب مَعصاب درست حسابی ندارم.
 نیشم بیشتر شل شد و اومدم دوباره کرم بریزم که با اومدن راوی بیخیال شدم و حرفی نزدم . راوی شنگول اون سمت بِزی نشست و مثل خودم خندون دست دور گ*ردنش انداخت.
_ بَه بَه، بهزاد سامورایی! خیلی وقت بود جلو دفتر ندیده بودمت ستون؛ فکر کردم بلاخره آدم شدی.
بهزاد یه پس گردنی مبارک هم به اون زد.
_ این اوزگَل کم بود توأم بهش اضافه شدی؟ برید گم شید تا شماها رو هم نفرستادم وَرِ دل فرشته.
راوی بیخیال شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
_ فعلاً تعهد و دیه این یکی رو بده، ماها پیش‌کش.

نیم ساعت بعد خاله نرگس اومد و با کلی التماس و خواهش بگیر و ببر، رضایت مادر متوفا رو گرفت. بِزی هم با یه تعهد ناقابل از زندان آزاد شد. بماند که خاله نرگس چقدر بهزاد رو اون وسط تخریب و دعوا کرد. اصلاً یه جوری طغیان کرده بود که مامانِ فرشته خودش شخصاً اومده بود وساطت.

به محض این‌که پام رو توی خونه گذاشتم، صدای زنگ وحشیانه‌ی گوشیم از داخل کیفم بلند شد. باز خدا خیرش بده طرف رو که حداقل توی دفتر زنگ نزد. خدا وکیلی تو اون وضعیت قمر در عقرب فقط همین رو کم داشتم.
سریع گوشی رو از تو کیفم در آوردم و با تعجب به اسم رهام نگاه کردم. وا! این دیگه چی می‌خواد این وقت ظهر؟ من که شر شهرام رو از سرش کم کردم پس الان دیگه چه مرگشه؟

بیخیال شونه‌ای بالا انداختم و تماس رو وصل کردم.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
244
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,340
Points
333
#پارت۴۹

_ الووو، دختر تو... تو چی‌کار کردی؟ توی نیم وجبی با اون عقل ناقصت چطور تونستی همچین کاری بکنی؟
شوکه از فریاد بلندِ شادش، گوشی رو چند لحظه از گوشم فاصله دادم و بهش خیره شدم. یا ایزد منان! چشه این؟ یه جوری داد زد، مغزم رگ به رگ شد. نوچ‌نوچ‌نوچ! ملت رد دادن.
گوشی رو دوباره به گوشم چسبوندم و با تردید پرسیدم:
_ آم... میشه بپرسم چی شده که این وقت روز زنگ زدی به من و از خوش‌حالی جیغ‌جیغ می‌کنی؟

بی‌توجه به لحن شاکی من، مردونه خندید و با ذوق بچگونه‌ای گفت:
_ شهرام رفت! رفت، دیگه نیست؛ دیگه نیست که بخواد برعلیه من، فضای مجازی رو سم‌پاشی کنه. دیگه نیست که بخواد با شایعه پراکنی من رو مجبور کنه، روزی صد تا فیلم تکذیب و توضیح از خودم تو صفحه‌م پخش کنم. وای‌خدا! باورم نمی‌شه! باورم نمی‌شه تونسته باشی همچین کاری بکنی. اصلاً از اولش هم قرار نبود کاری بکنی. (با صدای آروم‌تری که رد پررنگی از خنده توش معلوم بود، ادامه داد) بابا من تو رو همین‌طوری فرستاده بودم پیشش تا به تلافی کاری که اون روز باهام کردی، جای من بزنه تو برجکت دلم خنک شه. ولی توی ساده همین جوری، ندیده و نشناخته راست‌راست رفتی سراغش. الحق که کم داری بچه.
گیج مقنعه‌م رو از سرم در آوردم و روی نزدیک‌ترین مبل نشستم.
_ یعنی چی حاجی؟ یعنی... یعنی این همه مدت من سرکار بودم؟ یعنی این همه بگیر و ببر و ضرب و شتم همش کشک بود؟ اسکلم کرده بودی؟
سرخوش قهقه‌ی بلندی زد و ادامه داد:
_ آره دیگه بابا. به قول خودت اسکلِت کرده بودم؛ تا عوض کار اون روزت در بیاد... یادت که هست چه‌قدر من رو با اون کولی بازی‌هات الاف کردی؟
با حرص، دستی به سرم کشیدم و به موهام چنگ زدم. مر*تیکه خودشیفته! ببین چطوری سر کینه‌ مسخره‌ی شتریش، ما رو بیچاره کرد؟ شیطونه میگه همین الان برم بزنم کتلتش کنم نکبت رو! ای خدا! این‌جاست که شاعر میگه: به هرکس که خوبی نمودیم، به خوبی ما را نمود. ما رو باش به خاطر کی این همه فحش و کتک خوردیم.

_ حالا نمی‌خواد گریه کنی. نگران نباش! یه جوری از دلت در بیارم که از خوش‌حالی واقعاً قلبت بگیره.
با شنیدن صداش انگار که تازه فهمیده باشم چه کلاه گ*شا*دی سرم رفته، یهو زدم به سیم آخر و عصبی جیغ‌جیغ کردم:
_ مر*تیکه‌ی جلبک بی‌ریخت! من مگه مسخره‌ی توأم که یه روز برگردی بگی برم پیش اون غول‌تَشَن رأیش رو بزنم و روز بعدش بگی نه الکی بود؟ این همه به من فلاکت و بدبختی دادی که تهش بشینی به ریش من بخندی؟ می‌دونی چه‌قدر کتک خوردم؟ می‌دونی چندبار تا حالا با دیدن هیکل گوریل اون یارو خودم رو خیس کردم؟ نه والا اگه بدونی. توی لاکچری با اون همه پول و اسم و رسم مسخره‌ای که در کردی، چه می‌فهمی بدبختی چیه؟ مرفهِ بی‌دردِ نفهم!

برعکس من، رهام بعد از مکث کوتاهی با خون‌سردی پرسید:
_ خب؟ تموم شد؟
_ نه داداش! یه ذره دیگه‌ مونده.
_ اوکی راحت باش، فقط خواهشاً ناموسیش نکن! چون اون‌جوری من ناراحت میشم.
_ نه بابا دیگه اِن‌قدرها هم بی‌تربیت نیستم... خب! اِم کجا بودم؟... آها یادم اومد. (صدام دوباره‌ بالا رفت و به طرز اعصاب خورد کُنی جیغ شد.) آخه بی‌غیرت! یه لحظه به این فکر نکردی این دختر با این سن و سال کمش، چه بلایی ممکنه سرش بیاد؟ حالا من کله‌م بو قرمه‌سبزی می‌داد خر بودم، تو چی؟ خیره‌سرت بازیگر مملکتی! برو و بیایی داری. واقعاً اون لحظه با خودت چه فکری کردی من رو فرستادی پیش اون روانی؟

_ خب دیگه بسه! هرچی نباشه من...
_ بوزینه، میمون، خر، شُل‌مغز، گوسفند، بی‌شعور، نکبت.
_اَهع، گفتم بسه! دیگه بهت رو دادم پرو نشو. یادت نره همه‌ی این‌ها تلافی کار اون روزت بود، پس الکی جیغ و داد نکن! ... بعدش هم، تو در حدّی نیستی که بخوای با من این‌طوری حرف بزنی. پس ساکت شو و گوش کن ببین چی میگم.

با باز شدن در و ورود غیر منتظره‌ی مامان، تو اون هیری‌ویری تازه دوهزاریم افتاد این همه مدت تو خونه تنها بودم. با دیدن نگاه مشکوک مامان که چپ‌چپ من رو رو مورد عنایت قرار می‌داد، یه لبخند زورکی زدم و با حرص گفتم:
_ خب دیگه ساناز جون اگه زریـ... چیز یعنی، فرمایشاتی نداری قطع کنم.
_ اگه دوست داری قطع کنی، قطع کن. ولی اگه من جای تو بودم این‌کار رو نمی‌کردم.
لبخند مسخره‌م رو بیشتر کش دادم و گفتم:
_ عزیزم! من وقت برای شنیدن چرت و پرت‌های تو ندارم. اگه کاری نداری برم کمک مامانم، خریدها رو جابه‌جا کنم. تازه از راه رسیده دست تنهاست. کاری نداری ساناز جان؟
رهام تیز گفت:
_ ان‌قدر به من نگو ساناز بچه!... پـوف، خواستم دعوتت کنم برای پنج‌شنبه شب با هم بریم کنسرت دوستم.
اَه، چرا تلگرافی حرف می‌زنی؟ دِ جون بکن دیگه یابو. نگاه مضطربی به مامان انداختم و گفتم:
_ کنسرت؟ کنسرت چیزه؟
_ کنسرت دیگه بابا، کنسرت هم نمی‌دونی چیه؟ تو داهات شما به جایی که یه عده میرن می‌خونن چی میگن؟
_ میگن کوه نخور. خب حالا کنسرت کی هست؟
_ حسام، حسام راد. می‌شناسیش که؟

با شنیدن اسم حسام، چشم‌هام از هیجان گرد شد و ناخوداگاه صدام بالا رفت:
_ چی؟ ح... حسام راد؟ همین حسام خودمون؟ همون خواننده؟
_ مگه ما چندتا حسام راد داریم که خواننده‌ست؟

جیغی از هیجان کشیدم و تندتند گفتم:
_ میام‌میام‌میام! کی؟ کجا؟ چه ساعتی؟
یواش و مردونه خندید:
_ همه رو بعداً برات اِس می‌کنم.فعلاً خداحافظ جغجغه.

بعد از قطع شدن تماس، جیغ بلندتری از خوش‌حالی زدم و بالا و پایین پریدم.
کد:
_ الووو، دختر تو... تو چی‌کار کردی؟ توی نیم وجبی با اون عقل ناقصت چطور تونستی همچین کاری بکنی؟
شوکه از فریاد بلندِ شادش، گوشی رو چند لحظه از گوشم فاصله دادم و بهش خیره شدم. یا ایزد منان! چشه این؟ یه جوری داد زد، مغزم رگ به رگ شد. نوچ‌نوچ‌نوچ! ملت رد دادن.
گوشی رو دوباره به گوشم چسبوندم و با تردید پرسیدم:
_ آم... میشه بپرسم چی شده که این وقت روز زنگ زدی به من و از خوش‌حالی جیغ‌جیغ می‌کنی؟

بی‌توجه به لحن شاکی من، مردونه خندید و با ذوق بچگونه‌ای گفت:
_ شهرام رفت! رفت، دیگه نیست؛ دیگه نیست که بخواد برعلیه من، فضای مجازی رو سم‌پاشی کنه. دیگه نیست که بخواد با شایعه پراکنی من رو مجبور کنه، روزی صد تا فیلم تکذیب و توضیح از خودم تو صفحه‌م پخش کنم. وای‌خدا! باورم نمی‌شه!  باورم نمی‌شه تونسته باشی همچین کاری بکنی. اصلاً از اولش هم قرار نبود کاری بکنی. (با صدای آروم‌تری که رد پررنگی از خنده توش معلوم بود، ادامه داد) بابا من تو رو همین‌طوری فرستاده بودم پیشش تا به تلافی کاری که اون روز باهام کردی، جای من بزنه تو برجکت دلم خنک شه. ولی توی ساده همین جوری، ندیده و نشناخته راست‌راست رفتی سراغش. الحق که کم داری بچه.
گیج مقنعه‌م رو از سرم در آوردم و روی نزدیک‌ترین مبل نشستم.
_ یعنی چی حاجی؟ یعنی... یعنی این همه مدت من سرکار بودم؟ یعنی این همه بگیر و ببر و ضرب و شتم همش کشک بود؟ اسکلم کرده بودی؟
سرخوش قهقه‌ی بلندی زد و ادامه داد:
_ آره دیگه بابا. به قول خودت اسکلِت کرده بودم؛ تا عوض کار اون روزت در بیاد... یادت که هست چه‌قدر من رو با اون کولی بازی‌هات الاف کردی؟
با حرص، دستی به سرم کشیدم و به موهام چنگ زدم. مر*تیکه خودشیفته! ببین چطوری سر کینه‌ مسخره‌ی شتریش، ما رو بیچاره کرد؟ شیطونه میگه همین الان برم بزنم کتلتش کنم نکبت رو! ای خدا! این‌جاست که شاعر میگه: به هرکس که خوبی نمودیم، به خوبی ما را نمود. ما رو باش به خاطر کی این همه فحش و کتک خوردیم.

_ حالا نمی‌خواد گریه کنی. نگران نباش! یه جوری از دلت در بیارم که از خوش‌حالی واقعاً قلبت بگیره.
با شنیدن صداش انگار که تازه فهمیده باشم چه کلاه گ*شا*دی سرم رفته، یهو زدم به سیم آخر و عصبی جیغ‌جیغ کردم:
_ مر*تیکه‌ی جلبک بی‌ریخت! من مگه مسخره‌ی توأم که یه روز برگردی بگی برم پیش اون غول‌تَشَن رأیش رو بزنم و روز بعدش بگی نه الکی بود؟ این همه به من فلاکت و بدبختی دادی که تهش بشینی به ریش من بخندی؟ می‌دونی چه‌قدر کتک خوردم؟ می‌دونی چندبار تا حالا با دیدن هیکل گوریل اون یارو خودم رو خیس کردم؟ نه والا اگه بدونی. توی لاکچری با اون همه پول و اسم و رسم مسخره‌ای که در کردی، چه می‌فهمی بدبختی چیه؟ مرفهِ بی‌دردِ نفهم!

برعکس من، رهام بعد از مکث کوتاهی با خون‌سردی پرسید:
_ خب؟ تموم شد؟
_ نه داداش! یه ذره دیگه‌ مونده.
_ اوکی راحت باش، فقط خواهشاً ناموسیش نکن! چون اون‌جوری من ناراحت میشم.
_ نه بابا دیگه اِن‌قدرها هم بی‌تربیت نیستم... خب! اِم کجا بودم؟... آها یادم اومد. (صدام دوباره‌ بالا رفت و به طرز اعصاب خورد کُنی جیغ شد.) آخه بی‌غیرت! یه لحظه به این فکر نکردی این دختر با این سن و سال کمش، چه بلایی ممکنه سرش بیاد؟ حالا من کله‌م بو قرمه‌سبزی می‌داد خر بودم، تو چی؟ خیره‌سرت بازیگر مملکتی! برو و بیایی داری. واقعاً اون لحظه با خودت چه فکری کردی من رو فرستادی پیش اون روانی؟

_ خب دیگه بسه! هرچی نباشه من...
_ بوزینه، میمون، خر، شُل‌مغز، گوسفند، بی‌شعور، نکبت.
_اَهع، گفتم بسه! دیگه بهت رو دادم پرو نشو. یادت نره همه‌ی این‌ها تلافی کار اون روزت بود، پس الکی جیغ و داد نکن! ... بعدش هم، تو در حدّی نیستی که بخوای با من این‌طوری حرف بزنی. پس ساکت شو و گوش کن ببین چی میگم.

با باز شدن در و ورود غیر منتظره‌ی مامان، تو اون هیری‌ویری  تازه دوهزاریم افتاد این همه مدت تو خونه تنها بودم. با دیدن نگاه مشکوک مامان که چپ‌چپ من رو رو مورد عنایت قرار می‌داد، یه لبخند زورکی زدم و با حرص گفتم:
_ خب دیگه ساناز جون اگه زریـ... چیز یعنی، فرمایشاتی نداری قطع کنم.
_ اگه دوست داری قطع کنی، قطع کن. ولی اگه من جای تو بودم این‌کار رو نمی‌کردم.
لبخند مسخره‌م رو بیشتر کش دادم و گفتم:
_ عزیزم! من وقت برای شنیدن چرت و پرت‌های تو ندارم. اگه کاری نداری برم کمک مامانم، خریدها رو جابه‌جا کنم. تازه از راه رسیده دست تنهاست. کاری نداری ساناز جان؟
رهام تیز گفت:
_ ان‌قدر به من نگو ساناز بچه!... پـوف، خواستم دعوتت کنم برای پنج‌شنبه شب با هم بریم کنسرت دوستم.
اَه، چرا تلگرافی حرف می‌زنی؟ دِ جون بکن دیگه یابو. نگاه مضطربی به مامان انداختم و گفتم:
_ کنسرت؟ کنسرت چیزه؟
_ کنسرت دیگه بابا، کنسرت هم نمی‌دونی چیه؟ تو داهات شما به جایی که یه عده میرن می‌خونن چی میگن؟
_ میگن کوه نخور. خب حالا کنسرت کی هست؟
_ حسام، حسام راد. می‌شناسیش که؟

با شنیدن اسم حسام، چشم‌هام از هیجان گرد شد و ناخوداگاه صدام بالا رفت:
_ چی؟ ح... حسام راد؟ همین حسام خودمون؟ همون خواننده؟
_ مگه ما چندتا حسام راد داریم که خواننده‌ست؟

جیغی از هیجان کشیدم و تندتند گفتم:
_ میام‌میام‌میام! کی؟ کجا؟ چه ساعتی؟
یواش و مردونه خندید:
_ همه رو بعداً برات اِس می‌کنم.فعلاً خداحافظ جغجغه.

بعد از قطع شدن تماس، جیغ بلندتری از خوش‌حالی زدم و بالا و پایین پریدم.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
244
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,340
Points
333
#پارت۵۰
_ تورو خدا مین، جونِ جان نه نیار... قول میدم برات جبران کنم عشقم... اصلاً من که اِن‌قدر مهربونم، دلت میاد روم رو زمین بندازی؟؟؟

_ اَیی حالم به‌ هم خورد جان! این چه طرز حرف زدنه؟ این ادا اطوار‌ها چیه از خودت در میاری؟
_ اَیی و مرگ موش، بی‌شعور. حتماً باید بهت فحش بدم تا عین آدم قبول کنی؟ یه کار ازت خواستما!
_ بابا، مامان تو گیره به من چه آخه؟ من چی‌کار کنم؟
_ اَه این که کاری نداره احمق! عین آدم به مامانت میگی زنگ بزنه به مامانِ من بگه برای فردا شب بلیط گرفته و زنگ زده تا ازش اجازه بگیره و من رو با خودش ببره کنسرت... همین!

_ گیریم که باشه؛ مامانت قبول کرد تو با ما بیای... اگه وسط شب یهو به سرش زد که به ما زنگ بزنه و احوالی ازت بپرسه چی؟ اگه فهمید با ما کنسرت نیستی چی؟... اصلاً... اصلاً چرا به بهزاد نمیگی؟ اون دیوونه که خوراکش این کارهاست. یه جوری برای مامانت سناریو می‌چینه که خودت هم باورت میشه.

بی‌حوصله گوشی رو توی دستم جابه‌جا کردم و هم‌زمان که حواسم به در بود، پچ‌پچ کنان گفتم:
_ دِ آخه گوسفند! مگه یادت نیست دو روز پیش چه قیامتی تو مدرسه به پا کرد؟ خوبه حالا بودی، دیدی مامانش با چه خفتی کشون‌کشون بردش خونه‌...اون شاسگول وضعش از منم خ*را*ب‌تره. خودش محتاجه ضامنه بعد بیاد ضامن من بشه؟

_ خب، نمی‌دونم. آخه... .
خسته از این مکالمه‌ی طولانی، زیر ل*ب پوفی کشیدم و تشر زدم:
_ ترسوی بدبخت یه کار خواستی تو عمرت برای ما بکنی‌ها... اصلاً برو بمیر نکبت، نخواستم.
عصبی گوشی رو از خودم فاصله دادم و خواستم قطع کنم که صدای مین مانع شد:
_ باشه باشه، قبوله! فقط هر اتفاقی افتاد پای خودته‌ها. من رو قاطی این ماجرا نکن.
_ داداش یه جوری میگی ماجرا انگار لانه‌ی جاسوسی آمریکاست قرارِ بریم زیرآب زنی... بابا یه دروغ فکسنی قرار بگیا.
_ هر چی. به هر حال چیزی رو گر*دن من ننداز.
_ باشه بابا دهنم رو سرویس کردی!
_ کاری نداری؟
_ آها راستی! به مامانت بگو به مامانم یه جوری اشاره کنه که یه ساناز نامی هم همراه‌مونه. بگید کس کارتونه آوردنش صفاسیتی.
_ وا! ساناز این وسط... اصلاً ولش کن. هر چی تو بگی. خدافظ.

گوشی رو قطع کردم و روی قلبم فشردم. مامانِ مین، ماندانا جون، بهترین گزینه برای پیچوندن مامان بود. یعنی از اون خاله‌ باحال‌هایی که در هر شرایطی هوات رو داره؛ حتی اگه قرار باشه با یه پسر هم ر*اب*طه‌ی زیر زیرکی داشته باشی، حسابی پشتت وایمیسه و ازت حمایت می‌کنه.

با یادآوری امشب، از ذوق زیاد، بی‌اختیار شروع کردم به بالا پایین پریدن و جیغ‌جیغ کردن.
وای خدا! باورم نمیشه امشب قراره با یه آدم معروف برم کنسرت حسام راد. خدایی برای هر کی تعریف کنم کَفِش می‌بره. من و این همه خوشبختی محاله! محاله! ولی خودمونیم‌ها، حالا که فکرش رو می‌کنم می‌بینم تصادف با یه آدم معروف اون‌قدرا هم دردسرساز نبود. والا به خدا! اون احمق‌ها یه جوری جو سازی کرده بودن که از ترس جفت کردم. وای، الان کجان که ببینن با یه پسر خوشگل و پولدار و معروف دارم میرم کنسرت یکی از بهترین خواننده‌ی کشور؟
هیجان‌زده جیغ بلندی کشیدم که باعث شد دَر زرتی باز بشه و مامان شاکی بیاد تو.
_ اِی درد! اِی مرض! ورپریده چته سر صبحی جیغ‌جیغ می‌کنی؟ خُل شدی؟ نمی‌بینی دارم با تلفن حرف می‌زنم؟
با دادی که مامان زد، سریع سر جام صاف ایستادم شرمنده گفتم:
_ باشه بخشید. دیگه آروم می‌شینم.
_ آخه بچه، من به تو چی بگم؟ خودت از سِنِت خجالت نمی‌کشی؟ من همسن تو بودم بچه داشتم بعد تو داری تو خونه ول می‌چرخی؟

_ والا مامان من به فکر آبروتونم وگرنه منم بخوام می‌تونم الان بچه‌دار بشم؛ کاری نداره که، فقط کافیه یه...
مامان عصبانی تلفن دستش رو سمتم پرت کرد و جیغ کشید:
_ حیا کن ذلیل مُرده! این دری‌وری‌ها چیه میگی؟ من مثلاً مادرتم بی‌شعور.
با درد جای برخورد تلفن رو روی بازوم مالیدم و نالیدم:
_ خب خودت گفتی مادرِ من. به من چه آخه؟

مامان جلو اومد و هم‌زمان با برداشتن گوشی، چشم غره‌ی کم خم کنی بهم رفت و زیر ل*ب غرغر کرد:
_ یعنی خاک‌ بر سرِ من کنَن با این بچه بزرگ کردنم. دختر به این بی‌حیایی نوبره به خدا. نه یه ذره عقل داره، نه یه ذره تربیت داره... معلوم نیست دو روز دیگه کدوم بدبختی قراره بیاد این رو بگیره. (دستش رو مشت کرد و محکم به سینش کوبید) آی الهی که خدا سه تا بچه عین خودت بهت بده تا ببینی من چی از دستت کشیدم.
_ الهی آمین! من که از خدامه. چهار نفری می‌زنیم دنیا رو می‌ترکونیم.

مامان سری به تأسف تکون داد و با گفتن (خدا شفات بده) اتاق رو ترک کرد. بیچاره اونی که پشت خط داشت صدای ما رو می‌شنید. چه حقایق تلخی از زندگی ما براش روشن شد. به جان خودم الان میره تو افق محو میشه.
شنگول جَنگی پریدم سمت کمد لباس‌هام و با دقت زیر و روشون کردم. امشب باید بهترین لباسم رو بپوشم. اصلاً خدا رو چه دیدی؟ شاید همین حسام جونم عاشقم شد و اومد من رو گرفت. کاش زندگی به همین مسخرگی قشنگ بود.
کد:
_ تورو خدا مین، جونِ جان نه نیار... قول میدم برات جبران کنم عشقم... اصلاً من که اِن‌قدر مهربونم، دلت میاد روم رو زمین بندازی؟؟؟

_ اَیی حالم به‌ هم خورد جان! این چه طرز حرف زدنه؟ این ادا اطوار‌ها چیه از خودت در میاری؟
_ اَیی و مرگ موش، بی‌شعور. حتماً باید بهت فحش بدم تا عین آدم قبول کنی؟ یه کار ازت خواستما!
_ بابا، مامان تو گیره به من چه آخه؟ من چی‌کار کنم؟
_ اَه این که کاری نداره احمق! عین آدم به مامانت میگی زنگ بزنه به مامانِ من بگه برای فردا شب بلیط گرفته و زنگ زده تا ازش اجازه بگیره و من رو با خودش ببره کنسرت... همین!

_ گیریم که باشه؛ مامانت قبول کرد تو با ما بیای... اگه وسط شب یهو به سرش زد که به ما زنگ بزنه و احوالی ازت بپرسه چی؟ اگه فهمید با ما کنسرت نیستی چی؟... اصلاً... اصلاً چرا به بهزاد نمیگی؟ اون دیوونه که خوراکش این کارهاست. یه جوری برای مامانت سناریو می‌چینه که خودت هم باورت میشه.

بی‌حوصله گوشی رو توی دستم جابه‌جا کردم و هم‌زمان که حواسم به در بود، پچ‌پچ کنان گفتم:
_ دِ آخه گوسفند! مگه یادت نیست دو روز پیش چه قیامتی تو مدرسه به پا کرد؟ خوبه حالا بودی، دیدی مامانش با چه خفتی کشون‌کشون بردش خونه‌...اون شاسگول وضعش از منم خ*را*ب‌تره. خودش محتاجه ضامنه بعد بیاد ضامن من بشه؟

_ خب، نمی‌دونم. آخه... .
خسته از این مکالمه‌ی طولانی، زیر ل*ب پوفی کشیدم و تشر زدم:
_ ترسوی بدبخت یه کار خواستی تو عمرت برای ما بکنی‌ها... اصلاً برو بمیر نکبت، نخواستم.
عصبی گوشی رو از خودم فاصله دادم و خواستم قطع کنم که صدای مین مانع شد:
_ باشه باشه، قبوله! فقط هر اتفاقی افتاد پای خودته‌ها. من رو قاطی این ماجرا نکن.
_ داداش یه جوری میگی ماجرا انگار لانه‌ی جاسوسی آمریکاست قرارِ بریم زیرآب زنی... بابا یه دروغ فکسنی قرار بگیا.
_ هر چی. به هر حال چیزی رو گر*دن من ننداز.
_ باشه بابا دهنم رو سرویس کردی!
_ کاری نداری؟
_ آها راستی! به مامانت بگو به مامانم یه جوری اشاره کنه که یه ساناز نامی هم همراه‌مونه. بگید کس کارتونه آوردنش صفاسیتی.
_ وا! ساناز این وسط... اصلاً ولش کن. هر چی تو بگی. خدافظ.

گوشی رو قطع کردم و روی قلبم فشردم. مامانِ مین، ماندانا جون، بهترین گزینه برای پیچوندن مامان بود. یعنی از اون خاله‌ باحال‌هایی که در هر شرایطی هوات رو داره؛ حتی اگه قرار باشه با یه پسر هم ر*اب*طه‌ی زیر زیرکی داشته باشی، حسابی پشتت وایمیسه و ازت حمایت می‌کنه.

با یادآوری امشب، از ذوق زیاد، بی‌اختیار شروع کردم به بالا پایین پریدن و جیغ‌جیغ کردن.
 وای خدا! باورم نمیشه امشب قراره با یه آدم معروف برم کنسرت حسام راد. خدایی برای هر کی تعریف کنم کَفِش می‌بره. من و این همه خوشبختی محاله! محاله! ولی خودمونیم‌ها، حالا که فکرش رو می‌کنم می‌بینم تصادف با یه آدم معروف اون‌قدرا هم دردسرساز نبود. والا به خدا! اون احمق‌ها یه جوری جو سازی کرده بودن که از ترس جفت کردم. وای، الان کجان که ببینن با یه پسر خوشگل و پولدار و معروف دارم میرم کنسرت یکی از بهترین خواننده‌ی کشور؟
هیجان‌زده جیغ بلندی کشیدم که باعث شد دَر زرتی باز بشه و مامان شاکی بیاد تو.
_ اِی درد! اِی مرض! ورپریده چته سر صبحی جیغ‌جیغ می‌کنی؟ خُل شدی؟ نمی‌بینی دارم با تلفن حرف می‌زنم؟
با دادی که مامان زد، سریع سر جام صاف ایستادم شرمنده گفتم:
_ باشه بخشید. دیگه آروم می‌شینم.
_ آخه بچه، من به تو چی بگم؟ خودت از سِنِت خجالت نمی‌کشی؟  من همسن تو بودم بچه داشتم بعد تو داری تو خونه ول می‌چرخی؟

_ والا مامان من به فکر آبروتونم وگرنه منم بخوام می‌تونم الان بچه‌دار بشم؛ کاری نداره که، فقط کافیه یه...
مامان عصبانی تلفن دستش رو سمتم پرت کرد و جیغ کشید:
_ حیا کن ذلیل مُرده! این دری‌وری‌ها چیه میگی؟ من مثلاً مادرتم بی‌شعور.
با درد جای برخورد تلفن رو روی بازوم مالیدم و نالیدم:
_ خب خودت گفتی مادرِ من. به من چه آخه؟

مامان جلو اومد و هم‌زمان با برداشتن گوشی، چشم غره‌ی کم خم کنی بهم رفت و زیر ل*ب غرغر کرد:
_ یعنی خاک‌ بر سرِ من کنَن با این بچه بزرگ کردنم. دختر به این بی‌حیایی نوبره به خدا. نه یه ذره عقل داره، نه یه ذره تربیت داره... معلوم نیست دو روز دیگه کدوم بدبختی قراره بیاد این رو بگیره. (دستش رو مشت کرد و محکم به سینش کوبید) آی الهی که خدا سه تا بچه عین خودت بهت بده تا ببینی من چی از دستت کشیدم.
_ الهی آمین! من که از خدامه. چهار نفری می‌زنیم دنیا رو می‌ترکونیم.

مامان سری به تأسف تکون داد و با گفتن (خدا شفات بده) اتاق رو ترک کرد. بیچاره اونی که پشت خط داشت صدای ما رو می‌شنید. چه حقایق تلخی از زندگی ما براش روشن شد. به جان خودم الان میره تو افق محو میشه.
شنگول جَنگی پریدم سمت کمد لباس‌هام و با دقت زیر و روشون کردم. امشب باید بهترین لباسم رو بپوشم. اصلاً خدا رو چه دیدی؟ شاید همین حسام جونم عاشقم شد و اومد من رو گرفت. کاش زندگی به همین مسخرگی قشنگ بود.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
244
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,340
Points
333
#پارت۵۱
دست به کمر زدم و با ریزبینی و هیجان به لباس‌ها خیره شدم. با گذشت زمان و طولانی شدن مدت زمان انتخاب، کفرم دراومد و محکم درِ کمد رو بستم. ای بابا! آقا من که همین دو هفته پیش با بچه‌ها خرید رفته بودم، پس الان چرا خبر مرگم دو تیکه لباس ندارم تنم کنم؟
پوفی کشیدم و با اضطراب نگاهی به ساعت کردم. باید حداقل تا یه ساعت دیگه سر قرار باشم، ولی هنوز حتی لباس هم انتخاب نکردم. خداوکیلی کسی کنار دستم نباشه عرضه هیچ کاری رو ندارم.
آخرسر بعد از کلی کلنجار رفتن و زیرورو کردن لباس‌ها، یه مانتو کتی مشکی با شلوار ستش انتخاب کردم و با یه شال مشکی سریع پوشیدمش. خدا بخواد کنسرت نمیرم که، دارم میرم سرِ قبر عمم خیره سرم.
بدون این‌که آرایشی بکنم، (مدیونین فکر کنید چون بلد نیستم آرایش کنم دست به چیزی نمی‌زنم‌ها، نه! من فقط نچرال دوست دارم) گوشیم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.
دم در وایساده بودم و مشغول پوشیدن کفش‌هام بودم که با شنیدن صدای گرم بابا، سریع صاف ایستادم.
_ جانان، دخترم؟ داری میری بابا؟
_ آ... آره! اگه اجازه بدین سریع‌تر برم که سر کوچه منتظرمن.
_ برو باباجان. مراقب خودت باش.

لبخند شرمنده‌ای زدم و سرم رو انداختم پایین. کاش وسوسه‌ی رفتن به کنسرت یکی از بهترین خواننده‌های کشور با یه سلبریتی معروف، دوهزار برام وجدان و شرافت می‌ذاشت.
مامان از اونور سریع خودش رو به من رسوند و تهدیدوار گفت:
_ حواست باشه دیر نیای‌ها! به ماندانا خانم هم سپردم زود برت گردونه که یه وقت فکری چیزی به سرت نزنه. (منظورش همون قضیه شهرامه. مرسی اعتماد) رسیدی مثل اون‌سری وحشی بازی درنمیاری‌ها... برای یه بار هم که شده خانومانه رفتار کن.


کلافه نگاهی به ساعتم انداختم و سرسری گفتم:
_ باشه باشه، هر چی شما بگین... حالا اجازه هست برم؟ دیرم شد‌ا! اون بدبخت‌ها منتظر منن.
_ خیله‌خب، برو. مواظب خودت باش.
باشه‌ای گفتم و با عجله از خونه بیرون رفتم. تا سر کوچه پیاده رفتم و از اون‌جا به بعد یه تاکسی گرفتم و به سمت محل قرار حرکت کردم. قرار بود اول من و رهام جایی که قبلاً تعیین کرده بودیم بریم تا بعد بتونیم با هم وارد کنسرت بشیم. این‌جوری دیگه نه کسی دیر میومد و نه کسی مجبور بود به خاطر اون یکی تا اون سر دنیا دنبالش بره.

کرایه ماشین رو حساب کردم و هم‌زمان با مرتب کردن شالم پیاده شدم. چرخی زدم و با دیدن رهام که با یه تیپ محشر به یه ماشین محشر‌تر تکیه داده بود، به سمتش رفتم. لامصب بازیگری هم خوب درآمد داره‌ها.
_ چه عجب! بالاخره خانم تشریف آوردن. خبر می‌دادین یه گاوی، گوسفندی، چیزی زمین می‌زدیم بانو... (لحنش از تمسخر تغییر کرد و رنگی از خشم گرفت) دِ آخه من به تو چی بگم دختر؟ می‌دونی چقدر این‌جا الاف شدم؟ می‌دونی تا الان چقدر با این و اون عکس گرفتم و مردم دستم انداختن؟

_ وای، چقدر عین این پیرزن‌ها غر می‌زنی! به ابلفضل مغزم جوییده شد؛ ول کن دیگه... بعدشم خالی‌بند، این‌جا که سگم پر نمی‌زنه الکی داری کلاس می‌ذاری.
کلافه دستی به موهای خوش حالتش کشید و گفت:
_ پوف، عجب غلطی کردم گفتم بریم کنسرت‌ها... زود با‌ش جمع کن بریم که حسابی دیرمون شده.

دلخور پشت چشمی نازک کردم و با اکراه سوار ماشین شدم. حالا خوبه خودش خواست من رو ببره کنسرت که این همه منت می‌ذاره. یه جوری حرف می‌زنه انگار چاقو زیر گلوش گذاشته بودم.
کل مسیر با وجود سکوت اعصاب خوردکنی گذشت. سکوت منی که ناراحت بیرون رو نگاه می‌کردم و سکوت اونی که ناراحتیِ من به اینور، اونورش هم نبود.
حدود نیم ساعت بعد به مقصد رسیدیم و پیاده شدیم.
کد:
 دست به کمر زدم و با ریزبینی و هیجان به لباس‌ها خیره شدم. با گذشت زمان و طولانی شدن مدت زمان انتخاب، کفرم دراومد و محکم درِ کمد رو بستم. ای بابا! آقا من که همین دو هفته پیش با بچه‌ها خرید رفته بودم، پس الان چرا خبر مرگم دو تیکه لباس ندارم تنم کنم؟
پوفی کشیدم و با اضطراب نگاهی به ساعت کردم. باید حداقل تا یه ساعت دیگه سر قرار باشم، ولی هنوز حتی لباس هم انتخاب نکردم. خداوکیلی کسی کنار دستم نباشه عرضه هیچ کاری رو ندارم.
آخرسر بعد از کلی کلنجار رفتن و زیرورو کردن لباس‌ها، یه مانتو کتی مشکی با شلوار ستش انتخاب کردم و با یه شال مشکی سریع پوشیدمش. خدا بخواد کنسرت نمیرم که، دارم میرم سرِ قبر عمم خیره سرم.
بدون این‌که آرایشی بکنم، (مدیونین فکر کنید چون بلد نیستم آرایش کنم دست به چیزی نمی‌زنم‌ها، نه! من فقط نچرال دوست دارم) گوشیم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.
دم در وایساده بودم و مشغول پوشیدن کفش‌هام بودم که با شنیدن صدای گرم بابا، سریع صاف ایستادم.
_ جانان، دخترم؟ داری میری بابا؟
_ آ... آره! اگه اجازه بدین سریع‌تر برم که سر کوچه منتظرمن.
_ برو باباجان. مراقب خودت باش.

لبخند شرمنده‌ای زدم و سرم رو انداختم پایین. کاش وسوسه‌ی رفتن به کنسرت یکی از بهترین خواننده‌های کشور با یه سلبریتی معروف، دوهزار برام وجدان و شرافت می‌ذاشت.
مامان از اونور سریع خودش رو به من رسوند و تهدیدوار گفت:
_ حواست باشه دیر نیای‌ها! به ماندانا خانم هم سپردم زود برت گردونه که یه وقت فکری چیزی به سرت نزنه. (منظورش همون قضیه شهرامه. مرسی اعتماد) رسیدی مثل اون‌سری وحشی بازی درنمیاری‌ها... برای یه بار هم که شده خانومانه رفتار کن.


کلافه نگاهی به ساعتم انداختم و سرسری گفتم:
_ باشه باشه، هر چی شما بگین... حالا اجازه هست برم؟ دیرم شد‌ا! اون بدبخت‌ها منتظر منن.
_ خیله‌خب، برو. مواظب خودت باش.
باشه‌ای گفتم و با عجله از خونه بیرون رفتم. تا سر کوچه پیاده رفتم و از اون‌جا به بعد یه تاکسی گرفتم و به سمت محل قرار حرکت کردم. قرار بود اول من و رهام جایی که قبلاً تعیین کرده بودیم بریم تا بعد بتونیم با هم وارد کنسرت بشیم. این‌جوری دیگه نه کسی دیر میومد و نه کسی مجبور بود به خاطر اون یکی تا اون سر دنیا دنبالش بره.

کرایه ماشین رو حساب کردم و هم‌زمان با مرتب کردن شالم پیاده شدم. چرخی زدم و با دیدن رهام که با یه تیپ محشر به یه ماشین محشر‌تر تکیه داده بود، به سمتش رفتم. لامصب بازیگری هم خوب درآمد داره‌ها.
_ چه عجب! بالاخره خانم تشریف آوردن. خبر می‌دادین یه گاوی، گوسفندی، چیزی زمین می‌زدیم بانو... (لحنش از تمسخر تغییر کرد و رنگی از خشم گرفت) دِ آخه من به تو چی بگم دختر؟ می‌دونی چقدر این‌جا الاف شدم؟ می‌دونی تا الان چقدر با این و اون عکس گرفتم و مردم دستم انداختن؟

_ وای، چقدر عین این پیرزن‌ها غر می‌زنی! به ابلفضل مغزم جوییده شد؛ ول کن دیگه... بعدشم خالی‌بند، این‌جا که سگم پر نمی‌زنه الکی داری کلاس می‌ذاری.
کلافه دستی به موهای خوش حالتش کشید و گفت:
_ پوف، عجب غلطی کردم گفتم بریم کنسرت‌ها... زود با‌ش جمع کن بریم که حسابی دیرمون شده.

دلخور پشت چشمی نازک کردم و با اکراه سوار ماشین شدم. حالا خوبه خودش خواست من رو ببره کنسرت که این همه منت می‌ذاره. یه جوری حرف می‌زنه انگار چاقو زیر گلوش گذاشته بودم.
کل مسیر با وجود سکوت اعصاب خوردکنی گذشت. سکوت منی که ناراحت بیرون رو نگاه می‌کردم و سکوت اونی که ناراحتیِ من به اینور، اونورش هم نبود.
حدود نیم ساعت بعد به مقصد رسیدیم و پیاده شدیم.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
244
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,340
Points
333
#پارت۵۲

وارد شدیم و توی سالن منتظر ایسادیم. به‌خاطر جمعیت زیاد، دنگ و فنگ بلیط گرفتن و کنترل کردن مردم انقدر طول کشیده بود که با اون همه معطلی دیرمون نشه. کلافه از این همه شلوغی، دستی به شالم کشیدم و گذرا به رهام نگاه کردم. خل و چل، یه جوری صورتش رو استتار کرده بود که هر کی نمی‌دونست فکر می‌کرد تروریستی، چیزیه.
اسکل با اون نبوغش این همه اعتماد به نفس رو از کجا میاره که حس برد پیت بودن پاچش رو می‌گیره و فکر می‌کنه کل دنیا می‌شناستش؟ والا ما که تا مدت‌ها اصلاً نمی‌دونستم کدوم خری هست... به جان خودم اگه بچه‌ها نبودن حالاحالاها نمی‌فهمیدم با چه بحرانی تصادف کردم.

رهام برای بار هزارم، نگاهی به ساعت مارک و گرونه دستش کرد و نفس بلندی کشید. لامصب انقدر همه‌ چیزش شیک و گرون بود که آدم به سرش می‌زد خفتش کنه! ماشین، گوشی، ساعت، لباس... ماشاالله! خدا بده برکت.
رهام به اطراف نگاه گذرایی انداخت و با اون صدای بم و مردونش آروم گفت:
_ خب جیغ‌جیغو، حاضری بریم یه جای خوب؟

کفری نگاهی به قیافه‌ی منفورش که یادآور خاطرات تلخی بود کردم و تو دلم یه فحش سوزاننده نصارش کردم. سه ساعته ما رو آورده این‌جا الاف کرده، بعد تازه میگه ببرمت یه جای خوب...
وایسا، چی؟؟؟ یه جای خوب؟؟ وای خاک‌ تو گورم! یه جای خوب دیگه چه زهریه؟ نکنه... هیییع!!
این‌بار تیز نگاهش کردم و مشکوک پرسیدم:
_ منظورت از یه جای خوب چیه؟
بی‌خیال بدون این‌که حتی من رو آدم حسابم کنه، دستم رو گرفت و بی‌حرف کشون‌کشون به سمتی برد. شوک‌زده به دست‌های قفل شدمون خیره شدم و بدون هیچ اعتراضی، مسخ شده همراهش رفتم. اولین باری بود که دست یه پسر غریبه رو می‌گرفتم و راست‌راست از کنار مردم می‌گذشتم.
ناخودآگاه فشار ناچیزی به دستش دادم و لبخند محوی زدم. گرمای دستش یه جور عجیبی بود. از اون جور عجیب‌هایی که به هیچ عنوان حس بدی بهت نمی‌داد. قشنگ بود و دلنشین... .


رهام بعد از گذشتن از پیچ و خم‌های زیاد و صحبت کردن با چندتا نگهبان و کسب اجازه از این و اون، در نهایت ما رو به اتاقی رسوند که شکل و شمایلش با اتاق‌های دیگه‌ای که توی راه دیدیم، حسابی فرق داشت.
به جلوی در که رسیدیم، رهام دست من رو ول کرد و شروع کرد به درست کردن ظاهرش.
_ گوش کن ببین چی میگم، الان رفتیم تو جلف بازی و سبک بازی در نمیاری آبروی من رو ببریا!... حواست رو جمع کن.
کنجکاو نگاهم رو بین اون و در گردوندم و باشه‌ای زمزمه کردم. خیلی دوست داشتم بدونم پشت در چه خبره.
رهام مردد نگاه کوتاهی به من کرد و دستِ آخر با مکث طولانی در زد. چند ثانیه بعد، صدای مردونه‌ی کلافه‌ای از پشت در خطاب به ما گفت:
_ اَه چقدر در می‌زنی احمد! گفتم پنج دقیقه دیگه خودم میام.

رهام لبخند جمع و جوری زد و دوباره در زد... .
در با شتاب باز شد و مرد بلندقدی شاکی جلوی در ایستاد.
_ ای بابا، مگه بهت نمیگم که... عِع رهام تویی؟؟؟ این‌جا چیکار می‌کنی پسر؟؟
و هم‌زمان همدیگه رو ب*غ*ل کردن و حسابی چلوندن. من اما ماتم برده بود. باورم نمی‌شد حسام راد، بهترین خواننده‌ی کشور جلوم ایستاده باشه. انگار دارم خواب می‌بینم.
_ چه عجب از این طرف‌ها رهام خان! می‌دونی چند وقته یه سر به من نزدی؟
_ ای بابا حسام، خودت که خوب می‌دو... .
_ وای خدا، باورم نمیشه!! باورم نمیشه!... تو... تو حسام رادی! (جیغ) لعنتی من آرزوم بود تو رو از نزدیک ببینم.
حسام از سر کنجکاوی و تعجب، ابرویی بالا انداخت و سر تا پام رو با دقت وارسی کرد. یه جوری با تعجب نگاهم می‌کرد که انگار قبلش من رو اصلاً ندیده بود.
_ این کیه با خودت ور داشتی آوردی رُهی؟ مهدکودک زدی؟
_ مشنگ! صد بار بهت نگفتم بهم نگو رُهی؟
_ خب حالا... (با دست بهم اشاره کرد) این کیه؟... ببینم، نکنه دوست دخترته آره؟ بابا ایول! بالاخره یکی رو برای خودت دست و پا کردی؟ دیگه داشتم کم‌کم فکر می‌کردم تو...
رهام با عصبانیت چشم غره‌ای بهش رفت و وسط حرفش پرید:
_ چرا چرت میگی حسام؟ تو یه نگاه به این بچه بکن! اصلاً به پرستیژ من می‌خوره که داری این حرف رو می‌زنی؟... یکی از آشناهاست آوردمش تو رو ببینه.


شاکی اخم‌هام رو توی هم کشیدم و چپ‌چپ نگاهش کردم. الان خدا وکیلی حقش نیست با پشت دست بزنم تو دهنش؟
حسام بی‌اهمیت شونه‌ای بالا انداخت و دستی به لباس گرون و ناموزونش کشید. پیرهن گشاد مشکیش زیادی تو تنش زار می‌زد و ترکیب بدی رو با شلوار جیگریش به وجود آورده بود. ترکیبی که این روزها بهش میگن مد.

_ باشه داداش، تو راست میگی... خب دیگه اگه کاری نداری برم که حسابی دیرم شد. (رو به من کرد و با لبخند تصنعی ادامه داد) از دیدن تو هم خوشحال شدم، یکی از آشناهای رهام. امیدوارم از کنسرت ل*ذت ببری.
کد:
وارد شدیم و توی سالن منتظر ایسادیم. به‌خاطر جمعیت زیاد، دنگ و فنگ بلیط گرفتن و کنترل کردن مردم انقدر طول کشیده بود که با اون همه معطلی دیرمون نشه. کلافه از این همه شلوغی، دستی به شالم کشیدم و گذرا به رهام نگاه کردم. خل و چل، یه جوری صورتش رو استتار کرده بود که هر کی نمی‌دونست فکر می‌کرد تروریستی، چیزیه.
اسکل با اون نبوغش این همه اعتماد به نفس رو از کجا میاره که حس برد پیت بودن پاچش رو می‌گیره و فکر می‌کنه کل دنیا می‌شناستش؟ والا ما که تا مدت‌ها اصلاً نمی‌دونستم کدوم خری هست... به جان خودم اگه بچه‌ها نبودن حالاحالاها نمی‌فهمیدم با چه بحرانی تصادف کردم.

رهام برای بار هزارم، نگاهی به ساعت مارک و گرونه دستش کرد و نفس بلندی کشید. لامصب انقدر همه‌ چیزش شیک و گرون بود که آدم به سرش می‌زد خفتش کنه! ماشین، گوشی، ساعت، لباس... ماشاالله! خدا بده برکت.
رهام به اطراف نگاه گذرایی انداخت و با اون صدای بم و مردونش آروم گفت:
_ خب جیغ‌جیغو، حاضری بریم یه جای خوب؟

کفری نگاهی به قیافه‌ی منفورش که یادآور خاطرات تلخی بود کردم و تو دلم یه فحش سوزاننده نصارش کردم. سه ساعته ما رو آورده این‌جا الاف کرده، بعد تازه میگه ببرمت یه جای خوب...
وایسا، چی؟؟؟ یه جای خوب؟؟ وای خاک‌ تو گورم! یه جای خوب دیگه چه زهریه؟ نکنه... هیییع!!
این‌بار تیز نگاهش کردم و مشکوک پرسیدم:
_  منظورت از یه جای خوب چیه؟
بی‌خیال بدون این‌که حتی من رو آدم حسابم کنه، دستم رو گرفت و بی‌حرف کشون‌کشون به سمتی برد. شوک‌زده به دست‌های قفل شدمون خیره شدم و بدون هیچ اعتراضی، مسخ شده همراهش رفتم. اولین باری بود که دست یه پسر غریبه رو می‌گرفتم و راست‌راست از کنار مردم می‌گذشتم.
ناخودآگاه فشار ناچیزی به دستش دادم و لبخند محوی زدم. گرمای دستش یه جور عجیبی بود. از اون جور عجیب‌هایی که به هیچ عنوان حس بدی بهت نمی‌داد. قشنگ بود و دلنشین... .


رهام بعد از گذشتن از پیچ و خم‌های زیاد و صحبت کردن با چندتا نگهبان و کسب اجازه از این و اون، در نهایت ما رو به اتاقی رسوند که شکل و شمایلش با اتاق‌های دیگه‌ای که توی راه دیدیم، حسابی فرق داشت.
به جلوی در که رسیدیم، رهام دست من رو ول کرد و شروع کرد به درست کردن ظاهرش.
_ گوش کن ببین چی میگم، الان رفتیم تو جلف بازی و سبک بازی در نمیاری آبروی من رو ببریا!... حواست رو جمع کن.
کنجکاو نگاهم رو بین اون و در گردوندم و باشه‌ای زمزمه کردم. خیلی دوست داشتم بدونم پشت در چه خبره.
رهام مردد نگاه کوتاهی به من کرد و دستِ آخر با مکث طولانی در زد. چند ثانیه بعد، صدای مردونه‌ی کلافه‌ای از پشت در خطاب به ما گفت:
_ اَه چقدر در می‌زنی احمد! گفتم پنج دقیقه دیگه خودم میام.

رهام لبخند جمع و جوری زد و دوباره در زد... .
در با شتاب باز شد و مرد بلندقدی شاکی جلوی در ایستاد.
_ ای بابا، مگه بهت نمیگم که... عِع رهام تویی؟؟؟ این‌جا چیکار می‌کنی پسر؟؟
و هم‌زمان همدیگه رو ب*غ*ل کردن و حسابی چلوندن. من اما ماتم برده بود. باورم نمی‌شد حسام راد، بهترین خواننده‌ی کشور جلوم ایستاده باشه. انگار دارم خواب می‌بینم.
_ چه عجب از این طرف‌ها رهام خان! می‌دونی چند وقته یه سر به من نزدی؟
_ ای بابا حسام، خودت که خوب می‌دو... .
_ وای خدا، باورم نمیشه!! باورم نمیشه!... تو... تو حسام رادی!  (جیغ) لعنتی من آرزوم بود تو رو از نزدیک ببینم.
حسام از سر کنجکاوی و تعجب، ابرویی بالا انداخت و سر تا پام رو با دقت وارسی کرد. یه جوری با تعجب نگاهم می‌کرد که انگار قبلش من رو اصلاً ندیده بود.
_ این کیه با خودت ور داشتی آوردی رُهی؟ مهدکودک زدی؟
_ مشنگ! صد بار بهت نگفتم بهم نگو رُهی؟
_ خب حالا... (با دست بهم اشاره کرد) این کیه؟... ببینم، نکنه دوست دخترته آره؟ بابا ایول! بالاخره یکی رو برای خودت دست و پا کردی؟ دیگه داشتم کم‌کم فکر می‌کردم تو...
رهام با عصبانیت چشم غره‌ای بهش رفت و وسط حرفش پرید:
_ چرا چرت میگی حسام؟ تو یه نگاه به این بچه بکن! اصلاً به پرستیژ من می‌خوره که داری این حرف رو می‌زنی؟... یکی از آشناهاست آوردمش تو رو ببینه.


شاکی اخم‌هام رو توی هم کشیدم و چپ‌چپ نگاهش کردم. الان خدا وکیلی حقش نیست با پشت دست بزنم تو دهنش؟
حسام بی‌اهمیت شونه‌ای بالا انداخت و دستی به لباس گرون و ناموزونش کشید. پیرهن گشاد مشکیش زیادی تو تنش زار می‌زد و ترکیب بدی رو با شلوار جیگریش به وجود آورده بود. ترکیبی که این روزها بهش میگن مد.

_ باشه داداش، تو راست میگی... خب دیگه اگه کاری نداری برم که  حسابی دیرم شد. (رو به من کرد و با لبخند تصنعی ادامه داد) از دیدن تو هم خوشحال شدم، یکی از آشناهای رهام. امیدوارم از کنسرت ل*ذت ببری.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
244
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,340
Points
333
#پارت۵۳
مثل خودش الکی ل*ب‌هام رو کش دادم و ممنونی زمزمه کردم. برخلاف صداش اصلاً رفتار خوبی با مردم نداشت. حداقل نه با من.
اون شب کنسرت خیلی خوش گذشت و مجانی بودنش هم عجیب بهم مزه داد. البته بماند که چقدر اون وسط گلوم رو جر دادم و رهام رو حسابی حرصی کردم... یعنی پشیزی براش آبرو نذاشتم‌ها! بدبخت یه چیزی می‌دونست صورتش رو می‌پوشند.

با تنی لرزون از َسرما، با عجله سوار ماشین شدیم. رهام دست‌های قرمز شدش رو دراز کرد و سریع بخاری رو روشن کرد. گرمای مطبوعی که بلافاصله فضای ماشین رو پر کرد، باعث شد ناخودآگاه توی خودم جمع بشم و به بازوهام چنگ بزنم.
نزدیک‌های اسفند ماه بود و سرمای زمستون نفس‌های آخرش رو می‌کشید.

ل*ب‌هام رو بهم فشردم و به ساعت مچیِ دستم نگاه کردم. خیلی زودتر از اون‌چه که باید از کنسرت بیرون اومدیم... .
چشم‌هام رو تنگ کردم و با غیظ به رهام خیره شدم. آخه، نه که شاهزاده‌ی والامقام توی جاهای شلوغ احساس خوبی ندارن، برای همین سریع قیچیش کردیم و اومدیم بیرون تا خدایی نکرده، زبونم لال آقا آزرده نشن.

رهام آروم برگشت و وقتی دید دارم مگسی نگاهش می‌کنم، مردونه خندید و گفت:
_ خب حالا نمی‌خواد من رو بخوری. الان می‌برمت یه جا از دلت در بیاد بچه (استارت زد و هم‌زمان که ماشین رو از پارک درمی‌آورد زیر ل*ب ادامه داد) تو رو خدا ببین چه پسر خوبی گیرت اومده! هر چی میشه سریع از دلت درمیاره.

با حرص ل*بم رو به دندون گرفتم و به سمت پنجره برگشتم. می‌خوام چی‌کار من رو ببره یه جای دیگه؟ من کنسرت خودم رو می‌خوام. برامم مهم نیست که خواننده‌ی کنسرت یه از دماغ فیل افتاده‌ی بی‌تربیته. تنها چیزی که مهمه مفتی بودن این تفریح گرونه.
خسته از سکوت طولانی و مسیری که مقصد نداشت، به سمت رهام برگشتم مردد پرسیدم:
_ میگم آم... تو... اون موقع که من رو از سرِ تلافی فرستادی پیش شهرام، خب... بعدش از کارت پشیمون شدی؟

نامطمئن نیم نگاهی به من انداخت.
_ خب راستش رو بخوای نه... آخه هر وقت عذاب وجدان می‌گرفتم و از کارم پشیمون می‌شدم، به اون روز فکر می‌کردم و بیشتر از دستت حرص می‌خوردم. این‌که یه بچه تونسته باشه منه خرسِ گنده رو گول بزنه زیادی برام سنگین بود... همش احساس می‌کردم به آدم کودنم که یه بچه مدرسه‌ای تونسته سرش رو شیره بماله و همین حس باعث می‌شد نخوام جلوت رو بگیرم.

عصبانی ازش رو گرفتم و دوباره به بیرون خیره شدم. انتظار داشتم از پشیمونی به یونجه خوری بیوفته و دست و پام رو م*اچ کنه، ولی یارو حتی متاسف هم نبود.
_ حالا لازم نکرده قهر کنی! دیدی که برات جبران کردم... الانم می‌برمت یه جای دنج تا کامل کدورت‌ها برطرف بشه.
دلخور تنم رو بیشتر به سمت در کشیدم و جوابش رو ندادم. اگه می‌دونست سر قضيه‌ی شهرام چقدر استرس کشیدم و از مادر گرام کتک خوردم، این‌جوری جلوم قد عَلَم نمی‌کرد و نمی‌گفت پشیمون نیست.
وایسا اگه تلافیش رو سرش در نیاوردم... پدرش رو در میارم.
کد:
مثل خودش الکی ل*ب‌هام رو کش دادم و ممنونی زمزمه کردم. برخلاف صداش اصلاً رفتار خوبی با مردم نداشت. حداقل نه با من.
اون شب کنسرت خیلی خوش گذشت و مجانی بودنش هم عجیب بهم مزه داد. البته بماند که چقدر اون وسط گلوم رو جر دادم و رهام رو حسابی حرصی کردم... یعنی پشیزی براش آبرو نذاشتم‌ها! بدبخت یه چیزی می‌دونست صورتش رو می‌پوشند.

با تنی لرزون از َسرما، با عجله سوار ماشین شدیم. رهام دست‌های قرمز شدش رو دراز کرد و سریع بخاری رو روشن کرد. گرمای مطبوعی که بلافاصله فضای ماشین رو پر کرد، باعث شد ناخودآگاه توی خودم جمع بشم و به بازوهام چنگ بزنم.
نزدیک‌های اسفند ماه بود و سرمای زمستون نفس‌های آخرش رو می‌کشید.

ل*ب‌هام رو بهم فشردم و به ساعت مچیِ دستم نگاه کردم. خیلی زودتر از اون‌چه که باید از کنسرت بیرون اومدیم... .
چشم‌هام رو تنگ کردم و با غیظ به رهام خیره شدم. آخه، نه که شاهزاده‌ی والامقام توی جاهای شلوغ احساس خوبی ندارن، برای همین سریع قیچیش کردیم و اومدیم بیرون تا خدایی نکرده، زبونم لال آقا آزرده نشن.

رهام آروم برگشت و وقتی دید دارم مگسی نگاهش می‌کنم، مردونه خندید و گفت:
_ خب حالا نمی‌خواد من رو بخوری. الان می‌برمت یه جا از دلت در بیاد بچه (استارت زد و هم‌زمان که ماشین رو از پارک درمی‌آورد زیر ل*ب ادامه داد) تو رو خدا ببین چه پسر خوبی گیرت اومده! هر چی میشه سریع از دلت درمیاره.

با حرص ل*بم رو به دندون گرفتم و به سمت پنجره برگشتم.  می‌خوام چی‌کار من رو ببره یه جای دیگه؟ من کنسرت خودم رو می‌خوام. برامم مهم نیست که خواننده‌ی کنسرت یه از دماغ فیل افتاده‌ی بی‌تربیته. تنها چیزی که مهمه مفتی بودن این تفریح گرونه.
خسته از سکوت طولانی و مسیری که مقصد نداشت، به سمت رهام برگشتم مردد پرسیدم:
_ میگم آم... تو... اون موقع که من رو از سرِ تلافی فرستادی پیش شهرام، خب... بعدش از کارت پشیمون شدی؟

نامطمئن نیم نگاهی به من انداخت.
_ خب راستش رو بخوای نه... آخه هر وقت عذاب وجدان می‌گرفتم و از کارم پشیمون می‌شدم، به اون روز فکر می‌کردم و بیشتر از دستت حرص می‌خوردم. این‌که یه بچه تونسته باشه منه خرسِ گنده رو گول بزنه زیادی برام سنگین بود... همش احساس می‌کردم به آدم کودنم که یه بچه مدرسه‌ای تونسته سرش رو شیره بماله و همین حس باعث می‌شد نخوام جلوت رو بگیرم.

عصبانی ازش رو گرفتم و دوباره به بیرون خیره شدم. انتظار داشتم از پشیمونی به یونجه خوری بیوفته و دست و پام رو م*اچ کنه، ولی یارو حتی متاسف هم نبود.
_ حالا لازم نکرده قهر کنی! دیدی که برات جبران کردم... الانم می‌برمت یه جای دنج تا کامل کدورت‌ها برطرف بشه.
دلخور تنم رو بیشتر به سمت در کشیدم و جوابش رو ندادم. اگه می‌دونست سر قضيه‌ی شهرام چقدر استرس کشیدم و از مادر گرام کتک خوردم، این‌جوری جلوم قد عَلَم نمی‌کرد و نمی‌گفت پشیمون نیست.
وایسا اگه تلافیش رو سرش در نیاوردم... پدرش رو در میارم.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
244
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,340
Points
333
#پارت۵۴

کمی بعد، رهام با زدن راهنما کنار زد و هم‌زمان خطاب به من گفت:
_ دیگه رسیدیم... پیاده شو!
درِ ماشین رو باز کردم و کنجکاو به ساختمون روبه‌روم خیره شدم. دوباره ما رو آورده بود یه جای گرون که پولِ هر سفارشش اندازه‌ی دیه‌ی آدمیزاد بود. آروم پیاده شدم و چند قدمی از ماشین فاصله گرفتم. نمای شیک و نورانی کافی‌شاپ به آدم حس غریبی می‌داد... یا لااقل برای منی که ته خرجم مهمون کردن بچه‌ها به کیک و نوشابه بود، زیادی دور و رویایی به نظر می‌رسید.

رهام بلافاصله بعد از پارک کردن ماشین، پیاده شد و کنارم ایستاد؛ بعد هم خیلی خونسرد دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید. این‌بار دیگه سکوت نکردم و زود دست‌هام رو از لای دست‌های گندش بیرون کشیدم. مر*تیکه دوهزار جنبه نداره. یه بار هیچی بهش نگفتم پرو شده... لابد سری بعد هم میگه خم شو تا دم در کولم کن. والا به خدا... .

با کشیدن دست‌هام، رهام نیم نگاهی به من کرد و بی‌حرف به راهش ادامه داد. انگار خیلی هم براش مهم نبود دست من رو بگیره یا نه... خب نباید هم باشه؛ همچین دختره دافی نیستم که یه آدم معروف بخواد برای گرفتن دست‌هام به موس‌موس بیوفته.
رهام جلو افتاد و با شناخت قبلی که داشت، بهترین جا رو برای نشستن انتخاب کرد.
به آرومی روی صندلیه شیک و فیروزه‌ای رنگ نشستم و با حیرت به اطراف نگاه کردم. لامصب دکوراسیون یه جوری بود که انگار اومدی بهشت! حالا می‌فهمم که تا قبل از اومدن رهام نصف عمرم به فنا بوده.

رهام با دیدن ادا اطوارهای من، عصبی پوزخند زد و به طعنه گفت:
_ فکر نمی‌کردم انقدر ندیده باشی!... یه ذره خودت رو کنترل کن آبروم رو بردی.
از عصبانیت فکم فشرده و دست‌هام مشت شد. این نره خر فکر کرده کیه که این‌جوری باهام حرف می‌زنه؟ شیطونه میگه پاشم دو تا نر و ماده خوابونم زیر گوشش تا دیگه از این کودها نخوره.
_ هوی یِره، دفعه‌ی آخرت باشه با من این‌طوری حرف می‌زنی‌ها!... دفعه‌ی پیش اگه چیزی بهت نگفتم برای این بود که نمی‌خواستم جلوی اون پسره کِنِف بشی... یابو برت نداره!
_ اولاً که حرف دهنت رو بفهم و با بزرگ‌ترت درست صحبت کن!... دوماً، تو که تا دیروز حسام رو مثل خدا می‌پرستیدی! چی شد که حالا شده اون پسره؟
بی‌حرف سرم رو پایین انداختم و با حرص ل*ب‌هام رو گ*از گرفتم. اَی مرده شور خودت و رفیقت و با جدِ آبادت رو با هم ببرن. عجب غلطی کردم باهاش اومدم بیرون‌ها. چه می‌دونستم قراره مثل این زندایی‌ها چپ و راست تیکه بندازه.

چند دقیقه بعد، پیش‌ خدمت با لباس شیک و فیروزه‌ای رنگی اومد و سفارش‌های ما رو گرفت. اَاَاَ، بابا این‌ها چقدر خفنن! حتی پیش‌ خدمت‌هاشون رو هم با صندلی‌ها و زَلَم زینبوهای روی دیوار سِت می‌کنن.
رهام خیلی آقا منشانه، تیکه‌ای از کیک شکلاتیِ تازه آورده شدش رو برداشت و کنجکاو پرسید:
_ راستی، تو هیچ وقت بهم نگفتی اسم واقعیت چیه؟
_ خب... اسم واقعیم جانانه! بچه‌ها هم به خاطر اسم و فامیل جون دارم بهم میگن جان.
_ هِع چه جالب!... حالا یه چیز بگم احساس تنهایی نکنی.
_ چی؟؟
_ راستش فامیلیه حسام، راد نیست... مَلمَلانیه. حسامِ ململانی!
هیجان زده، بی‌توجه به شلوغیه اطرافم قهقه‌ی بلندی زدم.
_ جونِ جان؟ ناموساً؟؟
رهام با صدای بلندِ خنده‌ی من ، هراسون به اطراف نگاه کرد و تشر زد:
_ هیس بابا چه خبرته؟ یواش‌تر آبروم رو بردی.
دستم رو به معنیِ برو بابا توی هوا تکون دادم و بلندتر خندیدم. همش عین مامان‌ها گیر می‌داد و آبرو آبرو می‌کرد. چیزی که برای من حتی ذره‌ای هم مهم نبود.

برای شنیدن توضیح بیشتر، خنده کنان بریده بریده دوباره تکرار کردم:
_ یـ... یعنی واقعاً فامیلیش مل... ململانیه؟ چه خیط!
رهام از شدت خنده‌های سرخوشم، لبخند خیلی محو و کمرنگی زد و این‌بار بدون شکایت گفت:
_ آره بابا، نمی‌دونی چقدر بدبخت رو توی دبیرستان مسخرش می‌کردیم که... توی مدرسه بهش می‌گفتن مَل‌مَل! حتی معلم‌ها هم این بیچاره رو مسخره می‌‌کردن... بعدها که زد تو کار خوانندگی و اسمی و رسمی در کرد، رفت فامیلیش رو عوض کرد.

اشکی که از شدت خنده گوشه‌ی چشمم گیر کرده بود رو با نوک انگشت‌هام گرفتم با استرس به ساعتم نگاه کردم. خدای نکرده دقیقه‌ای از ساعت تعیین شده دیرتر برسم، مامان خودش شخصاً جِرَم میده.
کد:
کمی بعد، رهام با زدن راهنما کنار زد و هم‌زمان خطاب به من گفت:
_ دیگه رسیدیم... پیاده شو!
 درِ ماشین رو باز کردم و کنجکاو به ساختمون روبه‌روم خیره شدم. دوباره ما رو آورده بود یه جای گرون که پولِ هر سفارشش اندازه‌ی دیه‌ی آدمیزاد بود. آروم پیاده شدم و چند قدمی از ماشین فاصله گرفتم. نمای شیک و نورانی کافی‌شاپ به آدم حس غریبی می‌داد... یا لااقل برای منی که ته خرجم مهمون کردن بچه‌ها به کیک و نوشابه بود، زیادی دور و رویایی به نظر می‌رسید.

رهام بلافاصله بعد از پارک کردن ماشین، پیاده شد و کنارم ایستاد؛ بعد هم خیلی خونسرد دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید. این‌بار دیگه سکوت نکردم و زود دست‌هام رو از لای دست‌های گندش بیرون کشیدم. مر*تیکه دوهزار جنبه نداره. یه بار هیچی بهش نگفتم پرو شده... لابد سری بعد هم میگه خم شو تا دم در کولم کن. والا به خدا... .

با کشیدن دست‌هام، رهام نیم نگاهی به من کرد و بی‌حرف به راهش ادامه داد. انگار خیلی هم براش مهم نبود دست من رو بگیره یا نه... خب نباید هم باشه؛ همچین دختره دافی نیستم که یه آدم معروف بخواد برای گرفتن دست‌هام به موس‌موس بیوفته.
رهام جلو افتاد و با شناخت قبلی که داشت، بهترین جا رو برای نشستن انتخاب کرد.
به آرومی روی صندلیه شیک و فیروزه‌ای رنگ نشستم و با حیرت به اطراف نگاه کردم. لامصب دکوراسیون یه جوری بود که انگار اومدی بهشت! حالا می‌فهمم که تا قبل از اومدن رهام نصف عمرم به فنا بوده.

رهام با دیدن ادا اطوارهای من، عصبی پوزخند زد و به طعنه گفت:
_ فکر نمی‌کردم انقدر ندیده باشی!... یه ذره خودت رو کنترل کن آبروم رو بردی.
از عصبانیت فکم فشرده و دست‌هام مشت شد. این نره خر فکر کرده کیه که این‌جوری باهام حرف می‌زنه؟ شیطونه میگه پاشم دو تا نر و ماده خوابونم زیر گوشش تا دیگه از این کودها نخوره.
_ هوی یِره، دفعه‌ی آخرت باشه با من این‌طوری حرف می‌زنی‌ها!... دفعه‌ی پیش اگه چیزی بهت نگفتم برای این بود که نمی‌خواستم جلوی اون پسره کِنِف بشی... یابو برت نداره!
_ اولاً که حرف دهنت رو بفهم و با بزرگ‌ترت درست صحبت کن!... دوماً، تو که تا دیروز حسام رو مثل خدا می‌پرستیدی! چی شد که حالا شده اون پسره؟
بی‌حرف سرم رو پایین انداختم و با حرص ل*ب‌هام رو گ*از گرفتم. اَی مرده شور خودت و رفیقت و با جدِ آبادت رو با هم ببرن. عجب غلطی کردم باهاش اومدم بیرون‌ها. چه می‌دونستم قراره مثل این زندایی‌ها چپ و راست تیکه بندازه.

چند دقیقه بعد، پیش‌ خدمت با لباس شیک و فیروزه‌ای رنگی اومد و سفارش‌های ما رو گرفت. اَاَاَ، بابا این‌ها چقدر خفنن! حتی پیش‌ خدمت‌هاشون رو هم با صندلی‌ها و زَلَم زینبوهای روی دیوار سِت می‌کنن.
رهام خیلی آقا منشانه، تیکه‌ای از کیک شکلاتیِ تازه آورده شدش رو برداشت و کنجکاو پرسید:
_ راستی، تو هیچ وقت بهم نگفتی اسم واقعیت چیه؟
_ خب... اسم واقعیم جانانه! بچه‌ها هم به خاطر اسم و فامیل جون دارم بهم میگن جان.
_ هِع چه جالب!... حالا یه چیز بگم احساس تنهایی نکنی.
_ چی؟؟
_ راستش فامیلیه حسام، راد نیست... مَلمَلانیه. حسامِ ململانی!
هیجان زده، بی‌توجه به شلوغیه اطرافم قهقه‌ی بلندی زدم.
_ جونِ جان؟ ناموساً؟؟
رهام با صدای بلندِ خنده‌ی من ، هراسون به اطراف نگاه کرد و تشر زد:
_ هیس بابا چه خبرته؟ یواش‌تر آبروم رو بردی.
دستم رو به معنیِ برو بابا توی هوا تکون دادم و بلندتر خندیدم. همش عین مامان‌ها گیر می‌داد و آبرو آبرو می‌کرد. چیزی که برای من حتی ذره‌ای هم مهم نبود.

برای شنیدن توضیح بیشتر، خنده کنان بریده بریده دوباره تکرار کردم:
_ یـ... یعنی واقعاً فامیلیش مل... ململانیه؟ چه خیط!
رهام از شدت خنده‌های سرخوشم، لبخند خیلی محو و کمرنگی زد و این‌بار بدون شکایت گفت:
_ آره بابا، نمی‌دونی چقدر بدبخت رو توی دبیرستان مسخرش می‌کردیم که... توی مدرسه بهش می‌گفتن مَل‌مَل! حتی معلم‌ها هم این بیچاره رو مسخره می‌‌کردن... بعدها که زد تو کار خوانندگی و اسمی و رسمی در کرد، رفت فامیلیش رو عوض کرد.
 
اشکی که از شدت خنده گوشه‌ی چشمم گیر کرده بود رو با نوک انگشت‌هام گرفتم با استرس به ساعتم نگاه کردم. خدای نکرده دقیقه‌ای از ساعت تعیین شده دیرتر برسم، مامان خودش شخصاً جِرَم میده.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
244
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,340
Points
333
#پارت۵۵

با دیدن ساعت، نفس راحتی کشیدم و این‌بار من کنجکاو پرسیدم:
_ خب، رهام خان! حالا تو یه کم از خودت بگو ببینم چند مرده حلاجی؟
رهام با غرور سر بالا گرفت و با نگاه خاصی، طولانی مدت بهم خیره شد. حالا میگم نگاه خاص فکر نکنید با آب دهنِ آویزون، دست به چونش گرفته و داره عارفانه و عاشقانه نگاهم می‌کنه‌ها! دقیقاً منظورم از نگاه خاص همون نگاهِ بهت رو دادم دیگه پرو نشوعه.
_ از خودم بگم؟ فکر نکنم لازم باشه به خودم زحمت بدم... خرجش دوهزار اینترنت و یه سرچ ساده توی گوگلِ.

بی‌حوصله چشم گردوندم و نوچی کردم.
_ عِع؟؟ نه بابا! خوب شد گفتی وگرنه چه خاکی می‌خواستم بخورم؟... جسارته ولی حالا اگه افتخار بدین و یه معرفیه ریز بکنید، ممنون میشم سرورم.
بی‌خیال شونه‌ای بالا انداخت و خیلی خلاصه و بی‌اهمیت گفت:
_ چیزِ خاصی ندارم بگم.
حرصی دندون به هم ساییدم و طعنه زدم:
_ مرسی اعلاحضرت! از سخنان گوهر بارتون بسی فیض بردیم. کاش قبلش یه خبر می‌دادین نُت برداری می‌کردیم تا یه وقت از صراط مستقیم منحرف نشیم.

رهام بدون اینکه ذره‌ای به حرص و جوش خوردن‌ها و حرف‌هام اهمیت بده، با خونسردیِ تمام نگاهی به ساعت مارک و فضاییش کرد و هم‌زمان با خوردن‌ آخرین جرعه‌ی نسکافه‌اش، بلند شد.
_ خب دیگه، اگه شب نشینی تموم شد، پاشو بریم که من فردا خیـ...
_ رهام!!!
با صورت مچاله شده به سمت صاحب صدا برگشتم و زیر ل*ب مرضی زمزمه کردم. دختره‌ی احمق با اون صدای تو مخیش یه جوری با جیغ رهام رو صدا زد که پرده‌ی گوش‌هام جر خورد.
رهام ناچار به سمت دختره برگشت و به زور گفت:
_ عِع سیمین! تویی؟ این‌جا چی کار می‌کنی؟
دختر جیغ‌جیغوعه، طلبکار دست به س*ی*نه شد و با تحقیر و دقت به من نگاه کرد.
_ این رو که شما باید به من توضیح بدین.
آروم فنجونم رو زمین گذاشتم و مثل خودش سر تا پاش رو چند بار وارسی کردم. به قول گفتنی فکر کنم تنها عملی که انجام نداده، عمل صالح بود. دست‌هاش هم که به لطف ناخن‌های کاشته شدش بیشتر شبیه پنجه‌ی گرگ بود.
_ معرفی می‌کنم؛ جانان خانوم یکی دوست‌هام (سمت من چرخید) ایشون هم سیمین جان هستن دخترخاله‌ی بنده.
سیمین چشم ریز کرد و هشدار گونه تصیح کرد:
_ و نامزدش، البته اگه شما اجازه بدین.

برو گمشو بابا روانی!... دختره‌ی جنی یه جوری میگه اگه شما اجازه بدین که انگار وسط محضر با لباس عروس مچم رو گرفته. حالا خوبه اخلاق هم نداره این‌طوری داری براش یقه جر میدی.
سیمین دست به کمر زد و هم‌زمان با قری که به گ*ردنش داد، جیغ‌جیغ کرد:
_ از کی تا حالا با بچه‌ها دوست میشی؟؟... فکر کردی من خرم.
_ ببین سیمین، ماجراش طولانیه... من برات بعداً توضیح میدم.

با فکر پلیدی که اون لحظه یهویی به سرم زد، شاکی از جام بلند شدم و با حداکثر استعداد بازیگری که داشتم خطاب به رهام گفتم:
_ چی چیو توضیح میدی؟ تو مگه نگفته بودی من تنها دختر زندگیتم؟ مگه نگفتی که عاشقمی؟ پس این چی میگه؟

آقا پاشدن من همانا و ترکیدن دختر پنجولیه همانا.
_ چـی؟!؟ تو الان چی گفتی؟ ع... عاشق؟؟
رهام گیج و عصبی بین ما دو تا اسکول‌ چشم گردوند و آخر سر خجالت زده به اطراف نگاه کرد. بدبخت کرک و پَراش از گارد گرفتن من ریخته بود.
پوزخند ریزی زدم و با ل*ذت به آب شدن اون ننه مُرده و نگاه متعجب و مشتاق مردم خیره شدم. آی که به خاک ماليدن اون همه غرور چه کِیفی می‌داد.
کیفم رو از روی میز برداشتم و بی‌توجه به دختره ادامه دادم:
_ دیگه نه من نه تو خیانت کار ع*و*ضی! حالا که این‌طور شد، کات فور اِوِر.

بعد هم خیلی شیک و مجلسی همون راهی که اومده بودم رو با یه لبخند دلنشین برگشتم. با این‌که نگاه خیره‌ی آدم‌ها و سه ساعت دنبال تاکسی گشتن اون هم این وقت شب اذیتم کرد، ولی به حرص خوردن‌ و رفتن آبروی رهام خیلی می‌ارزید.
کد:
با دیدن ساعت، نفس راحتی کشیدم و این‌بار من کنجکاو پرسیدم:
_ خب، رهام خان! حالا تو یه کم از خودت بگو ببینم چند مرده حلاجی؟
رهام با غرور سر بالا گرفت و با نگاه خاصی، طولانی مدت بهم خیره شد. حالا میگم نگاه خاص فکر نکنید با آب دهنِ آویزون، دست به چونش گرفته و داره عارفانه و عاشقانه نگاهم می‌کنه‌ها! دقیقاً منظورم از نگاه خاص همون نگاهِ بهت رو دادم دیگه پرو نشوعه.
_ از خودم بگم؟ فکر نکنم لازم باشه به خودم زحمت بدم... خرجش دوهزار اینترنت و یه سرچ ساده توی گوگلِ.

بی‌حوصله چشم گردوندم و نوچی کردم.
_ عِع؟؟ نه بابا! خوب شد گفتی وگرنه چه خاکی می‌خواستم بخورم؟... جسارته ولی حالا اگه افتخار بدین و یه معرفیه ریز بکنید، ممنون میشم سرورم.
بی‌خیال شونه‌ای بالا انداخت و خیلی خلاصه و بی‌اهمیت گفت:
_ چیزِ خاصی ندارم بگم.
حرصی دندون به هم ساییدم و طعنه زدم:
_ مرسی اعلاحضرت! از سخنان گوهر بارتون بسی فیض بردیم. کاش قبلش یه خبر می‌دادین نُت برداری می‌کردیم تا یه وقت از صراط مستقیم منحرف نشیم.

رهام بدون اینکه ذره‌ای به حرص و جوش خوردن‌ها و حرف‌هام اهمیت بده، با خونسردیِ تمام نگاهی به ساعت مارک و فضاییش کرد و هم‌زمان با خوردن‌ آخرین جرعه‌ی نسکافه‌اش، بلند شد.
_ خب دیگه، اگه شب نشینی تموم شد، پاشو بریم که من فردا خیـ...
_ رهام!!!
با صورت مچاله شده به سمت صاحب صدا برگشتم و زیر ل*ب مرضی زمزمه کردم. دختره‌ی احمق با اون صدای تو مخیش یه جوری با جیغ رهام رو صدا زد که پرده‌ی گوش‌هام جر خورد.
رهام ناچار به سمت دختره برگشت و به زور گفت:
_ عِع سیمین! تویی؟ این‌جا چی کار می‌کنی؟
دختر جیغ‌جیغوعه، طلبکار دست به س*ی*نه شد و با تحقیر و دقت به من نگاه کرد.
_ این رو که شما باید به من توضیح بدین.
آروم فنجونم رو زمین گذاشتم و مثل خودش سر تا پاش رو چند بار وارسی کردم. به قول گفتنی فکر کنم تنها عملی که انجام نداده، عمل صالح بود. دست‌هاش هم که به لطف ناخن‌های کاشته شدش بیشتر شبیه پنجه‌ی گرگ بود.
_ معرفی می‌کنم؛ جانان خانوم یکی دوست‌هام (سمت من چرخید) ایشون هم سیمین جان هستن دخترخاله‌ی بنده.
سیمین چشم ریز کرد و هشدار گونه تصیح کرد:
_ و نامزدش، البته اگه شما اجازه بدین.

برو گمشو بابا روانی!... دختره‌ی جنی یه جوری میگه اگه شما اجازه بدین که انگار وسط محضر با لباس عروس مچم رو گرفته. حالا خوبه اخلاق هم نداره این‌طوری داری براش یقه جر میدی.
سیمین دست به کمر زد و هم‌زمان با قری که به گ*ردنش داد، جیغ‌جیغ کرد:
_ از کی تا حالا با بچه‌ها دوست میشی؟؟... فکر کردی من خرم.
_ ببین سیمین، ماجراش طولانیه... من برات بعداً توضیح میدم.

با فکر پلیدی که اون لحظه یهویی به سرم زد، شاکی از جام بلند شدم و با حداکثر استعداد بازیگری که داشتم خطاب به رهام گفتم:
_ چی چیو توضیح میدی؟ تو مگه نگفته بودی من تنها دختر زندگیتم؟ مگه نگفتی که عاشقمی؟ پس این چی میگه؟

آقا پاشدن من همانا و ترکیدن دختر پنجولیه همانا.
_ چـی؟!؟ تو الان چی گفتی؟ ع... عاشق؟؟
رهام گیج و عصبی بین ما دو تا اسکول‌ چشم گردوند و آخر سر خجالت زده به اطراف نگاه کرد. بدبخت کرک و پَراش از گارد گرفتن من ریخته بود.
 پوزخند ریزی زدم و با ل*ذت به آب شدن اون ننه مُرده و نگاه متعجب و مشتاق مردم خیره شدم. آی که به خاک ماليدن اون همه غرور چه کِیفی می‌داد.
کیفم رو از روی میز برداشتم و بی‌توجه به دختره ادامه دادم:
_ دیگه نه من نه تو خیانت کار ع*و*ضی! حالا که این‌طور شد، کات فور اِوِر.

بعد هم خیلی شیک و مجلسی همون راهی که اومده بودم رو با یه لبخند دلنشین برگشتم. با این‌که نگاه خیره‌ی آدم‌ها و سه ساعت دنبال تاکسی گشتن اون هم این وقت شب اذیتم کرد، ولی به حرص خوردن‌ و رفتن آبروی رهام خیلی می‌ارزید.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
دلنویس انجمن
منتقد انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
244
لایک‌ها
1,007
امتیازها
73
کیف پول من
42,340
Points
333
#پارت۵۶

با حرص به جلو خم شدم و با قدرت هر چه تمام‌تر یه پس گردنیِ تپل به راوی زدم.
_ اَه، بسه دیگه! تو هم حالمون رو به هم زدی با این رِل پیدا کردنت، همه‌شون هم که یکی از یکی تو دیوارترن.
راوی یه لحظه با درد دستی به گ*ردنش کشید و لحظه‌ای بعد با هیجان بیشتری ادامه داد:
_ نه، این یکی فرق داره! نزدیک به یه هفته‌ست با همیم و خیلی ازش راضیم... اصلاً آقاتر از قبلی‌هاست. طرف آدم حسابیه بابا.
بهزاد بی‌توجه به خاکی شدن لباسش، آروم دراز کشید و هم‌زمان که سرش رو روی پای من می‌ذاشت زمزمه کرد:
_ در مورد قبلی‌ها هم همین زر رو می‌زدی.
_ حالا اسمش چی هست؟

راوی با اشتیاق خودش رو سمت ما کشید و جوری که انگار داره اسم مهم‌ترین آدم دنیا رو میگه، با غرور گفت:
_ اسمش امیرِ! بیست و دو سالشه و توی مکانیکی کار می‌کنه... وای بچه‌ها نمی‌دونید چقدر ماهه!
بهزاد همون‌طور خوابیده ساعد دستش رو روی چشماش گذاشت و گفت:
_ خاک‌ تو سر خرت کنن! حداقل با یکی رل می‌زدی بگیر باشه. اون که محمد بود ولت کرد، این یکی دیگه چی می‌خواد باشه.

راوی دلخور خودش رو عقب کشید و سر جای اولش نشست.
_ از اولش هم گفتن به شما دوتا اشتباه بود. از اول زنگ فقط دارید ضد حال می‌زنین... الان اگه به مین گفته بودم کلی ذوق کرده بود.

_ مین هم مثل خودت یه تختش کمه.
با شنیدن صدای زنگ، به زور بهزاد رو از روی پام بلند کردم و از جام بلند شدم. خاک‌‌های روی مانتوم رو با دست تکوندم و خطاب به راوی که همچنان دلخور و ناراحت رو برگردونده بود و به ما نگاه نمی‌کرد، گفتم:
_ خب حالا، قهر نکن! اصلاً هر چی تو بگی درسته... فعلاً بیا بریم سر کلاس که اگه این سری هم دیر برسیم عباسی یه چوب بر می‌داره می‌کنه تو ک... کُتمون.

دست بِزی رو گرفتم و محکم کشیدم تا از جاش بلند بشه. بهزاد مقنعه‌ی افتادش رو روی سرت صاف کرد و با کلافگی سعی کرد موهای پسرونه و کوتاهش رو زیر مقنعه نگه داره.
_ جان راست میگه! ما هر چقدر هم خودمون رو جر بدیم تو آخر حرف خودت رو می‌زنی؛ پس هر کاری می‌کنی بکن.
راوی بی‌حرف از جاش بلند شد و با قدم‌های بلند، تندتند از ما دور شد و زودتر از ما به سمت کلاس رفت.
_ این چقدر بی‌جنبه شده! نگاه چه جوری تندتند راه میره یه وقت ما بهش نرسیم.
_ ولش کن حالا، خودش بعداً به راه راست هدایت میشه؛ فعلاً تو بگو ببینم از اون یارو تو مخیه چه خبر؟ هنوزم باهاش در ارتباطی یا بعد از جریان ماشین دیگه سمتت نیومد؟

نگران سرِجام ایستادم و مردد به بهزاد نگاه کردم. مطمئنم اگه بهش راجب به قرار یه هفته پیشم با رهام چیزی بگم همین‌جا وسط حیاط مدرسه سلاخیم می‌کنه.
بهزاد مثل من مکثی کرد و با دیدن رفتار و نگاه ضایع من تهدیدآمیز پرسید:
_ سمتت نیومد دیگه؟ درسته؟
آروم ل*ب گزیدم و نگاهی به حیاط خالی شده و ساکت مدرسه انداختم. حالا یه دروغ کوچیک و یه ذره سلیطه بازی که به جایی بر نمی‌خورد.
_ الان دقیقاً منظورت از این حرف چیه؟؟ یعنی می‌خوای بگی من به خاطر شهرتی که داره، افتادم دنبالش و دارم موس‌موس می‌کنم؟ واقعاً که بهزاد، از تو یکی انتظار نداشتم.

قبل از این‌که بهزاد بخواد با اون قیافه‌ی متعجب و درب و داغونش حرفی بزنه، به قدم‌هام سرعت بخشیدم و مثل راوی سریع‌تر خودم رو به کلاس رسوندم و سرِجام نشستم. راوی همچنان ناراحت بود و برای این‌که باهام چشم تو چشم نشه سرش رو روی میز گذاشت. ساده‌ لوحِ بدبخت!
چند دقیقه بعد بهزاد عصبانی وارد شد و صاف بالا سرم ایستاد. خداییش جرأت نداشتم سر بلند کنم و توی چشم‌هاش نگاه کنم. لامصب در حالت عادی که اخلاق نداره؛ ببین حالا که عصبانیه چه سگیه.
_ جان!... تو یا خیلی اسکلی که بعد این همه سال رفاقت من رو این‌طور شناختی، یا خیلی گاوی که نمی‌فهمی منظور من از این حرف چیه... در هر صورت به درکِ سیاه! هر کودی می‌خوای بخوری، بخور. توف تو روحه خودت و اون نکبت... گمشو بیرون می‌خوام سر جام بشینم.
مظلوم بیشتر سرم رو پایین انداختم و بدون این‌که از جام پاشم، همون جور نشسته کنار کشیدم و به زور یه راهی باز کردم تا رد بشه.

بهزاد کفری از تنگ بودن جا و رد شدن سختش، با کف دست محکم تو سرم زد و گفت:
_ خاک‌ تو سر گشادت کنن بز! می‌میری دو دقیقه اون هیکل گوریلت رو تکون بدی ما مثل آدمیزاد رد بشیم؟ پوف، من چه احمقیم که گفتم جامون رو عوض کنیم.
دستم رو روی سرم گذاشتم و سعی کردم هیچی نگم تا بی‌خیال قضیه بشه و بی‌ سر و صدا راهش رو بره. اون لحظه ترجیح می‌دادم به خاطر برداشت غلط از حرف‌هاش و بلند نشدن، فحش و کتک بخورم تا این‌که قرار باشه بابت ماجرای هفته‌ی پیش مؤاخذه بشم.
بهزاد از رهام متنفر بود و مطمئناً اگه می‌فهمید باهاش قرار گذاشتم دخلم رو میاورد. حالا شاید چند وقت بعد که آبا از آسیاب افتاد بهش گفتم.

کمی بعد عباسی با همون جدیت همیشگیش وارد کلاس شد و کتاب و دفترِ توی دستش رو روی میز کوبید. مثل همیشه تو اون چشم‌های خشنش یه "دهن همه‌تون رو سرویس می‌کنمِ" خاصی موج می‌زد.
_ خانوما! یه برگه بذارید رو میز امتحانه... سریع! سریع!
دِ بیا، همین یه قلم رو کم داشتیم.
کد:
با حرص به جلو خم شدم و با قدرت هر چه تمام‌تر یه پس گردنیِ تپل به راوی زدم.
_ اَه، بسه دیگه!  تو هم حالمون رو به هم زدی با این رِل پیدا کردنت، همه‌شون هم که یکی از یکی تو دیوارترن.
راوی یه لحظه با درد دستی به گ*ردنش کشید و لحظه‌ای بعد با هیجان بیشتری ادامه داد:
_ نه، این یکی فرق داره! نزدیک به یه هفته‌ست با همیم و خیلی ازش راضیم... اصلاً آقاتر از قبلی‌هاست. طرف آدم حسابیه بابا.
بهزاد بی‌توجه به خاکی شدن لباسش، آروم دراز کشید و هم‌زمان که سرش رو روی پای من می‌ذاشت زمزمه کرد:
_ در مورد قبلی‌ها هم همین زر رو می‌زدی.
_ حالا اسمش چی هست؟

راوی با اشتیاق خودش رو سمت ما کشید و جوری که انگار داره اسم مهم‌ترین آدم دنیا رو میگه، با غرور گفت:
_ اسمش امیرِ! بیست و دو سالشه و توی مکانیکی کار می‌کنه... وای بچه‌ها نمی‌دونید چقدر ماهه!
بهزاد همون‌طور خوابیده ساعد دستش رو روی چشماش گذاشت و گفت:
_ خاک‌ تو سر خرت کنن! حداقل با یکی رل می‌زدی بگیر باشه. اون که محمد بود ولت کرد، این یکی دیگه چی می‌خواد باشه.

راوی دلخور خودش رو عقب کشید و سر جای اولش نشست.
_ از اولش هم گفتن به شما دوتا اشتباه بود. از اول زنگ فقط دارید ضد حال می‌زنین... الان اگه به مین گفته بودم کلی ذوق کرده بود.

_ مین هم مثل خودت یه تختش کمه.
با شنیدن صدای زنگ، به زور بهزاد رو از روی پام بلند کردم و از جام بلند شدم. خاک‌‌های روی مانتوم رو با دست تکوندم و خطاب به راوی که همچنان دلخور و ناراحت رو برگردونده بود و به ما نگاه نمی‌کرد، گفتم:
_ خب حالا، قهر نکن! اصلاً هر چی تو بگی درسته... فعلاً بیا بریم سر کلاس که اگه این سری هم دیر برسیم عباسی یه چوب بر می‌داره می‌کنه تو ک... کُتمون.

دست بِزی رو گرفتم و محکم کشیدم تا از جاش بلند بشه. بهزاد مقنعه‌ی افتادش رو روی سرت صاف کرد و با کلافگی سعی کرد موهای پسرونه و کوتاهش رو زیر مقنعه نگه داره.
_ جان راست میگه! ما هر چقدر هم خودمون رو جر بدیم تو آخر حرف خودت رو می‌زنی؛ پس هر کاری می‌کنی بکن.
راوی بی‌حرف از جاش بلند شد و با قدم‌های بلند، تندتند از ما دور شد و زودتر از ما به سمت کلاس رفت.
_ این چقدر بی‌جنبه شده! نگاه چه جوری تندتند راه میره یه وقت ما بهش نرسیم.
_ ولش کن حالا، خودش بعداً به راه راست هدایت میشه؛ فعلاً تو بگو ببینم از اون یارو تو مخیه چه خبر؟ هنوزم باهاش در ارتباطی یا بعد از جریان ماشین دیگه سمتت نیومد؟

نگران سرِجام ایستادم و مردد به بهزاد نگاه کردم. مطمئنم اگه بهش راجب به قرار یه هفته پیشم با رهام چیزی بگم همین‌جا وسط حیاط مدرسه سلاخیم می‌کنه.
بهزاد مثل من مکثی کرد و با دیدن رفتار و نگاه ضایع من تهدیدآمیز پرسید:
_ سمتت نیومد دیگه؟ درسته؟
آروم ل*ب گزیدم و نگاهی به حیاط خالی شده و ساکت مدرسه انداختم. حالا یه دروغ کوچیک و یه ذره سلیطه بازی که به جایی بر نمی‌خورد.
_ الان دقیقاً منظورت از این حرف چیه؟؟ یعنی می‌خوای بگی من به خاطر شهرتی که داره، افتادم دنبالش و دارم موس‌موس می‌کنم؟ واقعاً که بهزاد، از تو یکی انتظار نداشتم.

 قبل از این‌که بهزاد بخواد با اون قیافه‌ی متعجب و درب و داغونش حرفی بزنه، به قدم‌هام سرعت بخشیدم و مثل راوی سریع‌تر خودم رو به کلاس رسوندم و سرِجام نشستم. راوی همچنان ناراحت بود و برای این‌که باهام چشم تو چشم نشه سرش رو روی میز گذاشت. ساده‌ لوحِ بدبخت!
چند دقیقه بعد بهزاد عصبانی وارد شد و صاف بالا سرم ایستاد. خداییش جرأت نداشتم سر بلند کنم و توی چشم‌هاش نگاه کنم. لامصب در حالت عادی که اخلاق نداره؛ ببین حالا که عصبانیه چه سگیه.
_ جان!... تو یا خیلی اسکلی که بعد این همه سال رفاقت من رو این‌طور شناختی، یا خیلی گاوی که نمی‌فهمی منظور من از این حرف چیه... در هر صورت به درکِ سیاه! هر کودی می‌خوای بخوری، بخور. توف تو روحه خودت و اون نکبت... گمشو بیرون می‌خوام سر جام بشینم.
مظلوم بیشتر سرم رو پایین انداختم و بدون این‌که از جام پاشم، همون جور نشسته کنار کشیدم و به زور یه راهی باز کردم تا رد بشه.

بهزاد کفری از تنگ بودن جا و رد شدن سختش، با کف دست محکم تو سرم زد و گفت:
_ خاک‌ تو سر گشادت کنن بز! می‌میری دو دقیقه اون هیکل گوریلت رو تکون بدی ما مثل آدمیزاد رد بشیم؟ پوف، من چه احمقیم که گفتم جامون رو عوض کنیم.
دستم رو روی سرم گذاشتم و سعی کردم هیچی نگم تا بی‌خیال قضیه بشه و بی‌ سر و صدا راهش رو بره. اون لحظه ترجیح می‌دادم به خاطر برداشت غلط از حرف‌هاش و بلند نشدن، فحش و کتک بخورم تا این‌که قرار باشه بابت ماجرای هفته‌ی پیش مؤاخذه بشم.
بهزاد از رهام متنفر بود و مطمئناً اگه می‌فهمید باهاش قرار گذاشتم دخلم رو میاورد. حالا شاید چند وقت بعد که آبا از آسیاب افتاد بهش گفتم.

کمی بعد عباسی با همون جدیت همیشگیش وارد کلاس شد و کتاب و دفترِ توی دستش رو روی میز کوبید. مثل همیشه تو اون چشم‌های خشنش یه "دهن همه‌تون رو سرویس می‌کنمِ" خاصی موج می‌زد.
_ خانوما! یه برگه بذارید رو میز امتحانه... سریع! سریع!
دِ بیا، همین یه قلم رو کم داشتیم.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad
بالا