درحال تایپ رمان جان | paryzad کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Paryzad
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 52
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
منتقد ادبی انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
183
لایک‌ها
867
امتیازها
63
کیف پول من
32,015
Points
271
#پارت۴۷

با لِهیدگیه تمام کلید انداختم و هم‌زمان با در آوردن شالم، خودم رو روی مبل انداختم. وای خدا! امروز چه روزه گندی بود! اون از صبح که منت بِزی رو کشیدم و کلی حرف شنیدم، اونم از عصر که با بدبختی پا شدم رفتم شهرام رو سنگ قلاب کردم. خدا برنامه‌ی شبمون رو بخیر کنه.
با فکر این‌که بالاخره از شر دیوِ دلنَبر راحت شدم، با خیال راحت پا روی پا انداختم و گفتم:
_ آخيش... بالاخره آرامش.

ده ثانیه بعد با اولین برخورد دمپایی به کَلَم، عین سگ، تأکید می‌کنم، عین سگ از حرفم پشیمون شدم و متعجب به ضارب نگاه کردم. مامان با سرعت هر چه تمام‌تر دومین دمپایی رو درآورد و با سرعتی قریب بر صد کیلومتر بر ساعت شلیک کرد. با دیدن این صح*نه، مثل فشنگ از جام پریدم و شروع کردم به دویدن. مامان هم بلافاصله بعد از برداشتن دمپایی‌ها دنبالم افتاد و با حرص گفت:
_ وایسا ببینم ذلیل مُرده... تا الان کجا بودی هان؟؟... وایسا بهت میگم.

و در همین راستا، رگباری با اون وامونده‌‌ها به قصد کشت من رو مورد اصابت قرار می‌داد. منم که دیدم فرار فایده‌ای نداره، در یک حرکت کاملاً خودجوش به اتاقم رفتم و سریع از پشت در رو قفل کردم. بیا، برنامه‌ی آخر شبمون هم جور شد.
مامان از پشت در، با عصبانیت جوری به در کوبید که از ترس شیش متر پریدم هوا.
_ بیا بیرون چشم سفید! بیا بیرون بگو تا الان کدوم گوری بودی؟ بیا ببینم این ملوک خانوم چی میگه؟

با شنیدن اسم ملوک رادارام به کار افتاد. معلوم نیست این پیرزن به ننه‌ی ما چی گفته که این‌جوری طغیان کرده.
_ اَی بابا، باز این بی‌بی‌سی چی گفته که من رو یتیم گیر آوردی؟
یه دونه محکم‌تر به در کوبید و جیغ زد:
_ حرف دهنت رو بفهم بی‌حیا! ناسلامتی بزرگترته... به جای سفسطه کردن، یه کلمه بگو اون یارویی که صبح باهاش پاشدی رفتی بیرون کی بود؟

یا قمر بنی هاشم! این از کجا فهمیده با شهرام رفتم بیرون؟ بابا من همین امروز صبح شهرام رو دیدم، این پیرزن کی وقت کرد اِن‌قدر سریع آمار بده؟
_ چی شد؟ چرا لالمونی گرفتی؟
_ اِم، چیزه... دروغ میگه! به جون خودم داره دروغ میگه... می‌خواد اعتماد شما رو نسبت به...
_ اِن‌قدر دری وری نگو بچه!... ملوک خانوم می‌گفت با یه مرد غریبه‌ی گنده بک پاشدی رفتی کافه‌ مافه... می‌گفت یارو حداقل دو برابر سن تو رو داشته... حالا اون دروغ میگه یا تو؟

ماشالله ملوک خانوم! معلوم نیست من با شهرام بیرون بودم یا این اخبار سیار.
با بی‌چارگی دستی به موهام کشیدم و اومدم یه دروغی در راه رضای خدا عرض کنم که با شنیدن صدای وحید، دهنم رو بستم و گوشم رو به در چسبوندم.
_ ای بابا آبجی فرخنده، باز چی شده داری این بدبخت رو مثل سگ کتک می‌زنی؟... بابا این‌جا مثلاً خونست، میدون جنگ نیستش که هر روز هر روز یکی داره این‌جا جون میده.
با صدای برخورد دمپایی و آخ بلند وحید، با ل*ذت بیشتری به در چسبیدم و با دل و جان به کتک خوردنش گوش دادم. آخ یعنی جیگرم حال اومدا.
_ تو یکی خفه شو! خودم خوب می‌‌دونم این‌جا کجاست؛ لازم نکرده تو یه الف بچه به من بگی چی‌کار کنم چی‌کار نکنم. (دو تقه به در زد و این‌بار خطاب به من گفت) تو هم تا شب که اون تو نمی‌مونی، بلاخره که میای بیرون؛... وایسا بابات بیاد تکلیف من رو با توی سرخود روشن کنه... حالا دیگه کارت به جایی رسیده که به اسم درس خوندن میری تو خیابون ول‌ می‌گردی و با مرد‌های غریبه میری بیرون؟ دارم برات جانان خانوم وایسا و تماشا کن.

وحید این وسط خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
_ یعنی خاک‌ تو سرت کنن که عرضه نداشتی با یکی پنهونی بریزی رو هم. هیچی نشده سه سوته لو... آخ!!! ای بابا آبجی چرا من رو می‌زنی؟
_ خاک‌ تو سر خودت کنن بی‌غیرت! خبر مرگت مثلاً داییشی، به جای این که... لااله‌الاالله، خدا ازتون نگذره که این‌جوری من رو حرص میدین.
مامان بعد از گفتن این حرف، با گام‌های محکم و تندی از ما دور شد. احتمالاً رفت گزارشاتش رو بر علیه من تنظیم کنه که شب وقتی بابا اومد قشنگ بزاره تو کاسم.
کد:
با لِهیدگیه تمام کلید انداختم و هم‌زمان با در آوردن شالم، خودم رو روی مبل انداختم. وای خدا! امروز چه روزه گندی بود! اون از صبح که منت بِزی رو کشیدم و کلی حرف شنیدم، اونم از عصر که با بدبختی پا شدم رفتم شهرام رو سنگ قلاب کردم. خدا برنامه‌ی شبمون رو بخیر کنه.
با فکر این‌که بالاخره از شر دیوِ دلنَبر راحت شدم، با خیال راحت پا روی پا انداختم و گفتم:
_ آخيش... بالاخره آرامش.

ده ثانیه بعد با اولین برخورد دمپایی به کَلَم، عین سگ، تأکید می‌کنم، عین سگ از حرفم پشیمون شدم و متعجب به ضارب نگاه کردم. مامان با سرعت هر چه تمام‌تر دومین دمپایی رو درآورد و با سرعتی قریب بر صد کیلومتر بر ساعت شلیک کرد. با دیدن این صح*نه، مثل فشنگ از جام پریدم و شروع کردم به دویدن. مامان هم بلافاصله بعد از برداشتن دمپایی‌ها دنبالم افتاد و با حرص گفت:
_ وایسا ببینم ذلیل مُرده... تا الان کجا بودی هان؟؟... وایسا بهت میگم.

و در همین راستا، رگباری با اون وامونده‌‌ها به قصد کشت من رو مورد اصابت قرار می‌داد. منم که دیدم فرار فایده‌ای نداره، در یک حرکت کاملاً خودجوش به اتاقم رفتم و سریع از پشت در رو قفل کردم. بیا، برنامه‌ی آخر شبمون هم جور شد. 
مامان از پشت در، با عصبانیت جوری به در کوبید که از ترس شیش متر پریدم هوا.
_ بیا بیرون چشم سفید! بیا بیرون بگو تا الان کدوم گوری بودی؟ بیا ببینم این ملوک خانوم چی میگه؟

با شنیدن اسم ملوک رادارام به کار افتاد. معلوم نیست این پیرزن به ننه‌ی ما چی گفته که این‌جوری طغیان کرده.
_ اَی بابا، باز این بی‌بی‌سی چی گفته که من رو یتیم گیر آوردی؟
یه دونه محکم‌تر به در کوبید و جیغ زد:
_ حرف دهنت رو بفهم بی‌حیا! ناسلامتی بزرگترته... به جای سفسطه کردن، یه کلمه بگو اون یارویی که صبح باهاش پاشدی رفتی بیرون کی بود؟

یا قمر بنی هاشم! این از کجا فهمیده با شهرام رفتم بیرون؟ بابا من همین امروز صبح شهرام رو دیدم، این پیرزن کی وقت کرد اِن‌قدر سریع آمار بده؟
_ چی شد؟ چرا لالمونی گرفتی؟
_ اِم، چیزه... دروغ میگه! به جون خودم داره دروغ میگه... می‌خواد اعتماد شما رو نسبت به...
_ اِن‌قدر دری وری نگو بچه!... ملوک خانوم می‌گفت با یه مرد غریبه‌ی گنده بک پاشدی رفتی کافه‌ مافه... می‌گفت یارو حداقل دو برابر سن تو رو داشته... حالا اون دروغ میگه یا تو؟

ماشالله ملوک خانوم! معلوم نیست من با شهرام بیرون بودم یا این اخبار سیار.
با بی‌چارگی دستی به موهام کشیدم و اومدم یه دروغی در راه رضای خدا عرض کنم که با شنیدن صدای وحید، دهنم رو بستم و گوشم رو به در چسبوندم.
_ ای بابا آبجی فرخنده، باز چی شده داری این بدبخت رو مثل سگ کتک می‌زنی؟... بابا این‌جا مثلاً خونست، میدون جنگ نیستش که هر روز هر روز یکی داره این‌جا جون میده.
با صدای برخورد دمپایی و آخ بلند وحید، با ل*ذت بیشتری به در چسبیدم و با دل و جان به کتک خوردنش گوش دادم. آخ یعنی جیگرم حال اومدا.
_ تو یکی خفه شو! خودم خوب می‌‌دونم این‌جا کجاست؛ لازم نکرده تو یه الف بچه به من بگی چی‌کار کنم چی‌کار نکنم. (دو تقه به در زد و این‌بار خطاب به من گفت) تو هم تا شب که اون تو نمی‌مونی، بلاخره که میای بیرون؛... وایسا بابات بیاد تکلیف من رو با توی سرخود روشن کنه... حالا دیگه کارت به جایی رسیده که به اسم درس خوندن میری تو خیابون ول‌ می‌گردی و با مرد‌های غریبه میری بیرون؟ دارم برات جانان خانوم وایسا و تماشا کن.

وحید این وسط خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
_ یعنی خاک‌ تو سرت کنن که عرضه نداشتی با یکی پنهونی بریزی رو هم. هیچی نشده سه سوته لو... آخ!!! ای بابا آبجی چرا من رو می‌زنی؟
_ خاک‌ تو سر خودت کنن بی‌غیرت! خبر مرگت مثلاً داییشی، به جای این که... لااله‌الاالله، خدا ازتون نگذره که این‌جوری من رو حرص میدین.
مامان بعد از گفتن این حرف، با گام‌های محکم و تندی از ما دور شد. احتمالاً رفت گزارشاتش رو بر علیه من تنظیم کنه که شب وقتی بابا اومد قشنگ بزاره تو کاسم.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
منتقد ادبی انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
183
لایک‌ها
867
امتیازها
63
کیف پول من
32,015
Points
271
#پارت۴۸

از خستگی خمیازه‌ی بلندی کشیدم و بی‌حوصله به تخته‌ای که تندتند با ماژیک سیاه می‌شد نگاه کردم. لعنتی! حتی حال نداشتم خودکار دستم بگیرم.
کلافه دستی به سرم کشیدم و به جای خالی بِزی نگاه کردم. باز معلوم نیست این بشر زنگ تفریح کدوم بدبختی رو کتک زده که خِر کشش کردن‌ دفتر. به ابلفضل هاری گرفته این بشر؛ یکی تو خیابون بهش بگه مش رمضون، جدش رو به عزاش می‌شونه.

آروم سرم رو روی میز گذاشتم و بی‌توجه به معلمی که هنجره جر می‌داد، چشمام رو بستم. از وقتی که شهرام اون‌جوری گذاشت رفت، دلشوره‌ی عجیبی دلم رو زیر و رو می‌کرد. نه که فکر کنید از این چرت و پرت‌های عذاب وجدان و انسانیته‌ها؛ نه! بيشتر تهدیدی که لحظه‌ی آخر کرد من رو ریخت بههم؛ وگرنه من که بی‌شرف‌تر و ع*و*ضی‌تر از این حرف‌هام.
_ جهانگیری! جهانگیری... جهانگیری با تواَم!

با شنیدن صدای بلند آذری، سریع سر جام صاف نشستم و ترسیده گفتم:
_ ب... بله خانوم؟
_ معلوم هست کجایی؟ مثلاً دارم برای شما درس میدما.
_ ببخشید خانوم یه لحظه حواسم پرت شد.
آذری بعد از یه دور چپولی نگاه کردن دوباره سمت تخته برگشت و شروع کرد به فرمول نوشتن. کلافه پوفی کشیدم و دوباره سرم رو روی میز گذاشتم. نه پس، فکر کردید می‌شینم به کشفیات چرت‌ و پرت یه مشت آدم بی‌کار گوش می‌کنم؟
به محض این‌که زنگ خورد، بی‌توجه به صدا زدن‌ها و جفتک پرونی‌های راوی به سمت دفتر رفتم.

طبق معمول فیروزی با عربده‌هاش دفتر رو روی سرش گذاشته بود و هر از چندگاهی با مشت به میز می‌کوبید. به جان مادرم یه جوری قاطی کرده بود که هر لحظه منتظر بودم یه فیلیپینی روی بِزی پیاده کنه.
_ خستم کردی شیرزاد، خسته!... آخه تو چرا آدم نمیشی دختر؟ تا کی می‌خوای عین لات‌های توی خیابون تو مدرسه راه بیوفتی و بچه‌های مردم رو کتک بزنی؟ تا کی باید مامان بیچارت بیاد مدرسه و جلوی اولیای دیگه سر خم کنه؟ (یه دفعه صداش از چیزی که بود بیشتر اوج گرفت) دختر جان، این‌جا مدرسه‌ست! مدرسه!... نه لات خونه، نه خیابون، نه... لا‌اله‌الا‌الله، زنگ زدم مامانت بیاد این‌جا؛ تا اون موقع هم برو روی صندلی‌های جلوی در بشین و تکون هم نخور. زوود!

بهزاد یه نگاه خنثی به فیروزی و یه نگاه زیر چشمی به منی که عین بز جلوی در وایساده بودم، کرد و آخر سر بدون هیچ حرفی به جایی که فیروزی گفت رفت و نشست. خیلی آروم و نامحسوس کنارش نشستم و یه پَسیه پدر مادر دار تو مغزش کوبیدم.
_ خاک‌ تو سر هارت کنن وحشی! باز کدوم یتیمی رو کتک زدی که فیروزی رَم کرده؟

بِزی نگاه کلافه‌ای به سر تا پام کرد.
_ ای بابا باز تو پیدات شد؟ داداش ما نخوایم ریخت پِشکلِت رو ببینیم باید چه غلطی بکنیم؟ دِ بکن از ما دیگه.
خندون دست دور گر*دن بهزاد انداختم و بعد از یه م*اچ آبدار (از این م*اچ چندشیا) گفتم:
_ الهی من قربون اون اخلاق شوخمی و حال به‌هم زنت برم؛ به جای این حرف‌ها بگو باز چه شکری خوردی که جلو دفتر ول می‌گردی؟

با چندشیت جای م*اچ رو محکم پاک کرد و با کج خلقی گفت:
_ هیچی بابا، سر یه چیز الکی... فرشته میری رو می‌شناسی؟
_ آره چطور؟
_ اسکول برگشته میگه داداشم ازت خوشش اومده آدرس و شماره بده بیایم خواستگاري... منم گرفتم مثل سگ زدمش تا دیگه گنده‌تر از دهنش زر نزنه.

قهقه‌ی بلندی زدم و گفتم:
_ خدایی؟ یعنی همین جوری کشکی کشکی برات شوهر پیدا شد؟ (بیشتر خندیدم) احیاناً پسره تو رو با برادر عروس اشتباه نگرفت؟
بهزاد نیشگونِ محکمی از بازوم گرفت و با حرص گفت:
_ مرگ! مگه من با تو شوخی دارم؟ ببین اگه می‌خوای مسخره‌بازی دربیاری پاشو برو پی کارتا، من اعصاب مَعصاب درست حسابی ندارم.
نیشم بیشتر شل شد و اومدم دوباره کرم بریزم که با اومدن راوی بیخیال شدم و حرفی نزدم . راوی شنگول اون سمت بِزی نشست و مثل خودم خندون دست دور گ*ردنش انداخت.
_ بَه بَه، بهزاد سامورایی! خیلی وقت بود جلو دفتر ندیده بودمت ستون؛ فکر کردم بلاخره آدم شدی.
بهزاد یه پس گردنی مبارک هم به اون زد.
_ این اوزگَل کم بود توأم بهش اضافه شدی؟ برید گم شید تا شماها رو هم نفرستادم وَرِ دل فرشته.
راوی بیخیال شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
_ فعلاً تعهد و دیه این یکی رو بده، ماها پیش‌کش.

نیم ساعت بعد خاله نرگس اومد و با کلی التماس و خواهش بگیر و ببر، رضایت مادر متوفا رو گرفت. بِزی هم با یه تعهد ناقابل از زندان آزاد شد. بماند که خاله نرگس چقدر بهزاد رو اون وسط تخریب و دعوا کرد. اصلاً یه جوری طغیان کرده بود که مامانِ فرشته خودش شخصاً اومده بود وساطت.

به محض این‌که پام رو توی خونه گذاشتم، صدای زنگ وحشیانه‌ی گوشیم از داخل کیفم بلند شد. باز خدا خیرش بده طرف رو که حداقل توی دفتر زنگ نزد. خدا وکیلی تو اون وضعیت قمر در عقرب فقط همین رو کم داشتم.
سریع گوشی رو از تو کیفم در آوردم و با تعجب به اسم رهام نگاه کردم. وا! این دیگه چی می‌خواد این وقت ظهر؟ من که شر شهرام رو از سرش کم کردم پس الان دیگه چه مرگشه؟

بیخیال شونه‌ای بالا انداختم و تماس رو وصل کردم.
کد:
از خستگی خمیازه‌ی بلندی کشیدم و بی‌حوصله به تخته‌ای که تندتند با ماژیک سیاه می‌شد نگاه کردم. لعنتی! حتی حال نداشتم خودکار دستم بگیرم.
کلافه دستی به سرم کشیدم و به جای خالی بِزی نگاه کردم. باز معلوم نیست این بشر زنگ تفریح کدوم بدبختی رو کتک زده که خِر کشش کردن‌ دفتر. به ابلفضل هاری گرفته این بشر؛ یکی تو خیابون بهش بگه مش رمضون، جدش رو به عزاش می‌شونه.

آروم سرم رو روی میز گذاشتم و بی‌توجه به معلمی که هنجره جر می‌داد، چشمام رو بستم. از وقتی که شهرام اون‌جوری گذاشت رفت، دلشوره‌ی عجیبی دلم رو زیر و رو می‌کرد. نه که فکر کنید از این چرت و پرت‌های عذاب وجدان و انسانیته‌ها؛ نه! بيشتر تهدیدی که لحظه‌ی آخر کرد من رو ریخت به‌هم؛ وگرنه من که بی‌شرف‌تر و ع*و*ضی‌تر از این حرف‌هام.
_ جهانگیری! جهانگیری... جهانگیری با تواَم!

با شنیدن صدای بلند آذری، سریع سر جام صاف نشستم و ترسیده گفتم:
_ ب... بله خانوم؟
_ معلوم هست کجایی؟ مثلاً دارم برای شما درس میدما.
_ ببخشید خانوم یه لحظه حواسم پرت شد.
آذری بعد از یه دور چپولی نگاه کردن دوباره سمت تخته برگشت و شروع کرد به فرمول نوشتن. کلافه پوفی کشیدم و دوباره سرم رو روی میز گذاشتم. نه پس، فکر کردید می‌شینم به کشفیات چرت‌ و پرت یه مشت آدم بی‌کار گوش می‌کنم؟
به محض این‌که زنگ خورد، بی‌توجه به صدا زدن‌ها و جفتک پرونی‌های راوی به سمت دفتر رفتم.

طبق معمول فیروزی با عربده‌هاش دفتر رو روی سرش گذاشته بود و هر از چندگاهی با مشت به میز می‌کوبید. به جان مادرم یه جوری قاطی کرده بود که هر لحظه منتظر بودم یه فیلیپینی روی بِزی پیاده کنه.
_ خستم کردی شیرزاد، خسته!... آخه تو چرا آدم نمیشی دختر؟ تا کی می‌خوای عین لات‌های توی خیابون تو مدرسه راه بیوفتی و بچه‌های مردم رو کتک بزنی؟ تا کی باید مامان بیچارت بیاد مدرسه و جلوی اولیای دیگه سر خم کنه؟ (یه دفعه صداش از چیزی که بود بیشتر اوج گرفت) دختر جان، این‌جا مدرسه‌ست! مدرسه!... نه لات خونه، نه خیابون، نه... لا‌اله‌الا‌الله، زنگ زدم مامانت بیاد این‌جا؛ تا اون موقع هم برو روی صندلی‌های جلوی در بشین و تکون هم نخور. زوود!

بهزاد یه نگاه خنثی به فیروزی و یه نگاه زیر چشمی به منی که عین بز جلوی در وایساده بودم، کرد و آخر سر بدون هیچ حرفی به جایی که فیروزی گفت رفت و نشست. خیلی آروم و نامحسوس کنارش نشستم و یه پَسیه پدر مادر دار تو مغزش کوبیدم.
_ خاک‌ تو سر هارت کنن وحشی! باز کدوم یتیمی رو کتک زدی که فیروزی رَم کرده؟

بِزی نگاه کلافه‌ای به سر تا پام کرد.
_ ای بابا باز تو پیدات شد؟ داداش ما نخوایم ریخت پِشکلِت رو ببینیم باید چه غلطی بکنیم؟ دِ بکن از ما دیگه.
خندون دست دور گر*دن بهزاد انداختم و بعد از یه م*اچ آبدار (از این م*اچ چندشیا) گفتم:
_ الهی من قربون اون اخلاق شوخمی و حال به‌هم زنت برم؛ به جای این حرف‌ها بگو باز چه شکری خوردی که جلو دفتر ول می‌گردی؟

با چندشیت جای م*اچ رو محکم پاک کرد و با کج خلقی گفت:
_ هیچی بابا، سر یه چیز الکی... فرشته میری رو می‌شناسی؟
_ آره چطور؟
_ اسکول برگشته میگه داداشم ازت خوشش اومده آدرس و شماره بده بیایم خواستگاري... منم گرفتم مثل سگ زدمش تا دیگه گنده‌تر از دهنش زر نزنه.

قهقه‌ی بلندی زدم و گفتم:
_ خدایی؟ یعنی همین جوری کشکی کشکی برات شوهر پیدا شد؟ (بیشتر خندیدم) احیاناً پسره تو رو با برادر عروس اشتباه نگرفت؟
بهزاد نیشگونِ محکمی از بازوم گرفت و با حرص گفت:
_ مرگ! مگه من با تو شوخی دارم؟ ببین اگه می‌خوای مسخره‌بازی دربیاری پاشو برو پی کارتا، من اعصاب مَعصاب درست حسابی ندارم.
 نیشم بیشتر شل شد و اومدم دوباره کرم بریزم که با اومدن راوی بیخیال شدم و حرفی نزدم . راوی شنگول اون سمت بِزی نشست و مثل خودم خندون دست دور گ*ردنش انداخت.
_ بَه بَه، بهزاد سامورایی! خیلی وقت بود جلو دفتر ندیده بودمت ستون؛ فکر کردم بلاخره آدم شدی.
بهزاد یه پس گردنی مبارک هم به اون زد.
_ این اوزگَل کم بود توأم بهش اضافه شدی؟ برید گم شید تا شماها رو هم نفرستادم وَرِ دل فرشته.
راوی بیخیال شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
_ فعلاً تعهد و دیه این یکی رو بده، ماها پیش‌کش.

نیم ساعت بعد خاله نرگس اومد و با کلی التماس و خواهش بگیر و ببر، رضایت مادر متوفا رو گرفت. بِزی هم با یه تعهد ناقابل از زندان آزاد شد. بماند که خاله نرگس چقدر بهزاد رو اون وسط تخریب و دعوا کرد. اصلاً یه جوری طغیان کرده بود که مامانِ فرشته خودش شخصاً اومده بود وساطت.

به محض این‌که پام رو توی خونه گذاشتم، صدای زنگ وحشیانه‌ی گوشیم از داخل کیفم بلند شد. باز خدا خیرش بده طرف رو که حداقل توی دفتر زنگ نزد. خدا وکیلی تو اون وضعیت قمر در عقرب فقط همین رو کم داشتم.
سریع گوشی رو از تو کیفم در آوردم و با تعجب به اسم رهام نگاه کردم. وا! این دیگه چی می‌خواد این وقت ظهر؟ من که شر شهرام رو از سرش کم کردم پس الان دیگه چه مرگشه؟

بیخیال شونه‌ای بالا انداختم و تماس رو وصل کردم.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
منتقد ادبی انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
183
لایک‌ها
867
امتیازها
63
کیف پول من
32,015
Points
271
#پارت۴۹

_ الووو، دختر تو... تو چیکار کردی؟ توی نیم وجبی با اون عقل ناقصت چطور تونستی همچین کاری بکنی؟
شوکه از فریاد بلندِ شادش، گوشی رو چند لحظه از گوشم فاصله دادم و بهش خیره شدم. یا ایزد منان! چشه این؟ یه جوری داد زد مغزم رگ به رگ شد. نوچ نوچ نوچ، ملت رد دادن.
گوشی رو دوباره به گوشم چسبوندم و با تردید پرسیدم:
_ آم... میشه بپرسم چی شده که این وقت روز زنگ زدی به من و از خوشحالی جیغ‌جیغ می‌کنی؟

بی‌توجه به لحن شاکی من، مردونه خندید و با ذوق بچگونه‌ای گفت:
_ شهرام رفت! رفت، دیگه نیست... دیگه نیست که بخواد بر علیه من فضای مجازی رو سم پاشی کنه. دیگه نیست که بخواد با شایعه پراکنی من رو مجبور کنه روزی صد تا فیلم تکذیب و توضیح از خودم تو صفحم پخش کنم... واای خدا، باورم نمیشه! باورم نمیشه تونسته باشی همچین کاری بکنی. اصلاً از اولش هم قرار نبود کاری بکنی... (با صدای آروم‌تری که رد پررنگی از خنده توش معلوم بود ادامه داد) بابا من تو رو همین‌طوری فرستاده بودم پیشش تا به تلافی کاری که اون روز باهام کردی، جای من بزنه تو برجکت دلم خنک شه... ولی توی ساده همین جوری، ندیده و نشناخته راست راست رفتی سراغش.
گیج مقنعم رو از سرم در آوردم و روی نزدیک‌ترین مبل نشستم.
_ یعنی چی حاجی؟ یعنی... یعنی این همه مدت من سرکار بودم. یعنی این همه بگیر و ببر و ضرب و شتم همش کشک بود؟ اسکلم کرده بودی؟؟؟
سرخوش قهقه‌ی بلندی زد و ادامه داد:
_ آره دیگه بابا... به قول خودت اوسکلِت کرده بودم تا عوض کار اون روزت در بیاد... یادت که هست چقدر من رو با اون کولی بازی‌هات الاف کردی؟
حرصی دستی به سرم کشیدم و به موهام چنگ زدم. مر*تیکه خودشیفته ببین چطوری سر کینه‌ی مسخره‌ی شتریش ما رو بیچاره کرد. شیطونه میگه همین الان یه دربست بگیرم برم بزنم کتلتش کنم نکبت رو! ای خِدا... اینجاست که شاعر میگه به هر کس که خوبی نمودیم، به خوبی ما را نمود... ما رو باش به خاطر کی این همه فحش و کتک خوردیم.

_ حالا نمی‌خواد گریه کنی! نگران نباش, یه جوری از دلت در بیارم که از خوشحالی واقعاً قلبت بگیره.
با شنیدن صداش انگار که تازه فهمیده باشم چه کلاه گ*شا*دی سرم رفته، یهو زدم به سیم آخر و عصبی جیغ‌جیغ کردم:
_ مردیکه‌ی جلبک بی‌ریخت من مگه مسخره‌ی تواَم که یه روز برگردی بگی برم پیش اون غول‌تَشَن رأیش رو بزنم و روز بعدش بگی نه الکی بود؟... این همه به من فلاکت و بدبختی دادی که تهش بشینی به ریش من بخندی؟ می‌دونی چقدر کتک خوردم؟ می‌دونی چند بار تا حالا با دیدن هیکل گوریل اون یارو خودم رو خیس کردم؟ نه والا اگه بدونی. توی لاکچری با اون همه پول و اسم و رسم مسخره‌ای که در کردی چه می‌فهمی بدبختی چیه؟ مرفحِ بی‌دردِ نفهم!

برعکس من، رهام بعد از مکث کوتاهی با خونسردی پرسید:
_ خب؟ تموم شد؟
_ نه داداش یه ذره دیگه‌ مونده.
_ اوکی راحت باش، فقط خواهشاً ناموسیش نکن چون اون‌جوری من ناراحت میشم.
_ نه بابا دیگه اِن‌قدرها هم بی‌تربیت نیستم... خب اِم، کجا بودم؟ ... آها یادم اومد (صدام دوباره‌ بالا رفت و به طرز اعصاب خورد کُنی جیغ شد) آخه بی‌غیرت! یه لحظه به این فکر نکردی این دختر با این سن و سال کمش چه بلایی ممکنه سرش بیاد؟ حالا من کَلَم بو قرمه‌سبزی می‌داد خر بودم، تو چی؟ خیره سرت بازیگر مملکتی! برو بیایی داری؛ واقعاً اون لحظه با خودت چه فکری کردی من رو فرستادی پیش اون روانی؟

_ خب دیگه بسه. هر چی نباشه منـ...
_ بوزینه، میمون، خر، شُل مغز، گوسفند، بی‌شعور، نکبت.
_اَهع، گفتم بسه! دیگه بهت رو دادم پرو نشو... یادت نره همه‌ی این‌ها تلافی کار اون روزت بود پس الکی جیغ و داد نکن... بعدش هم، تو در حدی نیستی که بخوای با من این طوری حرف بزنی؛ پس ساکت شو و گوش کن ببین چی میگم.

با باز شدن در و ورود غیر منتظره‌ی مامان، تو اون هیری ویری تازه دوزاریم افتاد این همه مدت تو خونه تنها بودم. با دیدن نگاه مشکوک مامان که چپ‌چپ من رو رو مورد عنایت قرار می‌داد، یه لبخند زورکی زدم و با حرص گفتم:
_ خب دیگه ساناز جون اگه زریـ... چیز یعنی، فرمایشاتی نداری قطع کنم.
_ اگه دوست داری قطع کنی، قطع کن. ولی اگه من جای تو بودم این کار رو نمی‌کردم.
لبخند مسخرم رو بیشتر کش دادم و گفتم:
_ عزیـزم! من وقت برای شنیدن چرت و پرت‌های تو ندارم. اگه کاری نداری برم کمک مامانم خریدها رو جابه‌جا کنم... تازه از راه رسیده دست تنهاست. کاری نداری ساناز جان؟
رهام تیز گفت:
_ ان‌قدر به من نگو ساناز بچه!... پـوف، خواستم دعوتت کنم برای پنجشنبه شب با هم بریم کنسرت دوستم.
اَه، چرا تلگرافی حرف می‌زنی؟ دِ جون بکن دیگه یابو. نگاه مضطربی به مامان انداختم و گفتم:
_ کنسرت؟ کنسرت چیزه؟
_ کنسرت دیگه بابا، کنسرت هم نمی‌دونی چیه؟ تو داهات شما به جایی که یه عده میرن می‌خونن چی میگن؟
_ میگن کوه نخورد... خب حالا کنسرت کی هست؟
_ حسام، حسام راد. می‌شناسیش که؟

با شنیدن اسم حسام، چشم‌هام از هیجان گرد شد و ناخوداگاه صدام بالا رفت:
_ چیییی؟ ح... حسام راد؟ همین حسام خودمون؟ همون خوانندهه؟
_ مگه ما چندتا حسام راد داریم که خوانندست؟

جیغی از هیجان کشیدم و تندتند گفتم:
_ میام میام میام! کی؟ کجا؟ چه ساعتی؟
یواش و مردونه خندید:
_ همه رو بعداً برات اِس می‌کنم... فعلاً خداحافظ جغجغه.

بعد از قطع شدن تماس، جیغ بلندتری از خوشحالی زدم و بالا و پایین پریدم.
کد:
_ الووو، دختر تو... تو چیکار کردی؟ توی نیم وجبی با اون عقل ناقصت چطور تونستی همچین کاری بکنی؟
شوکه از فریاد بلندِ شادش، گوشی رو چند لحظه از گوشم فاصله دادم و بهش خیره شدم. یا ایزد منان! چشه این؟ یه جوری داد زد مغزم رگ به رگ شد. نوچ نوچ نوچ، ملت رد دادن.
گوشی رو دوباره به گوشم چسبوندم و با تردید پرسیدم:
_ آم... میشه بپرسم چی شده که این وقت روز زنگ زدی به من و از خوشحالی جیغ‌جیغ می‌کنی؟

بی‌توجه به لحن شاکی من، مردونه خندید و با ذوق بچگونه‌ای گفت:
_ شهرام رفت! رفت، دیگه نیست... دیگه نیست که بخواد بر علیه من فضای مجازی رو سم پاشی کنه. دیگه نیست که بخواد با شایعه پراکنی من رو مجبور کنه روزی صد تا فیلم تکذیب و توضیح از خودم تو صفحم پخش کنم... واای خدا، باورم نمیشه!  باورم نمیشه تونسته باشی همچین کاری بکنی. اصلاً از اولش هم قرار نبود کاری بکنی... (با صدای آروم‌تری که رد پررنگی از خنده توش معلوم بود ادامه داد) بابا من تو رو همین‌طوری فرستاده بودم پیشش تا به تلافی کاری که اون روز باهام کردی، جای من بزنه تو برجکت دلم خنک شه... ولی توی ساده همین جوری، ندیده و نشناخته راست راست رفتی سراغش.
گیج مقنعم رو از سرم در آوردم و روی نزدیک‌ترین مبل نشستم.
_ یعنی چی حاجی؟ یعنی... یعنی این همه مدت من سرکار بودم. یعنی این همه بگیر و ببر و ضرب و شتم همش کشک بود؟ اسکلم کرده بودی؟؟؟
سرخوش قهقه‌ی بلندی زد و ادامه داد:
_ آره دیگه بابا... به قول خودت اوسکلِت کرده بودم تا عوض کار اون روزت در بیاد... یادت که هست چقدر من رو با اون کولی بازی‌هات الاف کردی؟
حرصی دستی به سرم کشیدم و به موهام چنگ زدم. مر*تیکه خودشیفته ببین چطوری سر کینه‌ی مسخره‌ی شتریش ما رو بیچاره کرد. شیطونه میگه همین الان یه دربست بگیرم برم بزنم کتلتش کنم نکبت رو! ای خِدا... اینجاست که شاعر میگه به هر  کس که خوبی نمودیم، به خوبی ما را نمود... ما رو باش به خاطر کی این همه فحش و کتک خوردیم.

_ حالا نمی‌خواد گریه کنی! نگران نباش, یه جوری از دلت در بیارم که از خوشحالی واقعاً قلبت بگیره.
با شنیدن صداش انگار که تازه فهمیده باشم چه کلاه گ*شا*دی سرم رفته، یهو زدم به سیم آخر و عصبی جیغ‌جیغ کردم:
_ مردیکه‌ی جلبک بی‌ریخت من مگه مسخره‌ی تواَم که یه روز برگردی بگی برم پیش اون غول‌تَشَن رأیش رو بزنم و روز بعدش بگی نه الکی بود؟... این همه به من فلاکت و بدبختی دادی که تهش بشینی به ریش من بخندی؟ می‌دونی چقدر کتک خوردم؟ می‌دونی چند بار تا حالا با دیدن هیکل گوریل اون یارو خودم رو خیس کردم؟ نه والا اگه بدونی. توی لاکچری با اون همه پول و اسم و رسم مسخره‌ای که در کردی چه می‌فهمی بدبختی چیه؟ مرفحِ بی‌دردِ نفهم!

برعکس من، رهام بعد از مکث کوتاهی با خونسردی پرسید:
_ خب؟ تموم شد؟
_ نه داداش یه ذره دیگه‌ مونده.
_ اوکی راحت باش، فقط خواهشاً ناموسیش نکن چون اون‌جوری من ناراحت میشم.
_ نه بابا دیگه اِن‌قدرها هم بی‌تربیت نیستم... خب اِم، کجا بودم؟ ... آها یادم اومد (صدام دوباره‌ بالا رفت و به طرز اعصاب خورد کُنی جیغ شد) آخه بی‌غیرت! یه لحظه به این فکر نکردی این دختر با این سن و سال کمش چه بلایی ممکنه سرش بیاد؟ حالا من کَلَم بو قرمه‌سبزی می‌داد خر بودم، تو چی؟ خیره سرت بازیگر مملکتی! برو بیایی داری؛ واقعاً اون لحظه با خودت چه فکری کردی من رو فرستادی پیش اون روانی؟

_ خب دیگه بسه. هر چی نباشه منـ...
_ بوزینه، میمون، خر، شُل مغز، گوسفند، بی‌شعور، نکبت.
_اَهع، گفتم بسه! دیگه بهت رو دادم پرو نشو... یادت نره همه‌ی این‌ها تلافی کار اون روزت بود پس الکی جیغ و داد نکن... بعدش هم، تو در حدی نیستی که بخوای با من این طوری حرف بزنی؛ پس ساکت شو و گوش کن ببین چی میگم.

با باز شدن در و ورود غیر منتظره‌ی مامان، تو اون هیری ویری  تازه دوزاریم افتاد این همه مدت تو خونه تنها بودم. با دیدن نگاه مشکوک مامان که چپ‌چپ من رو رو مورد عنایت قرار می‌داد، یه لبخند زورکی زدم و با حرص گفتم:
_ خب دیگه ساناز جون اگه زریـ... چیز یعنی، فرمایشاتی نداری قطع کنم.
_ اگه دوست داری قطع کنی، قطع کن. ولی اگه من جای تو بودم این کار رو نمی‌کردم.
لبخند مسخرم رو بیشتر کش دادم و گفتم:
_ عزیـزم! من وقت برای شنیدن چرت و پرت‌های تو ندارم. اگه کاری نداری برم کمک مامانم خریدها رو جابه‌جا کنم... تازه از راه رسیده دست تنهاست. کاری نداری ساناز جان؟
رهام تیز گفت:
_ ان‌قدر به من نگو ساناز بچه!... پـوف، خواستم دعوتت کنم برای پنجشنبه شب با هم بریم کنسرت دوستم.
اَه، چرا تلگرافی حرف می‌زنی؟ دِ جون بکن دیگه یابو. نگاه مضطربی به مامان انداختم و گفتم:
_ کنسرت؟ کنسرت چیزه؟
_ کنسرت دیگه بابا، کنسرت هم نمی‌دونی چیه؟ تو داهات شما به جایی که یه عده میرن می‌خونن چی میگن؟
_ میگن کوه نخورد... خب حالا کنسرت کی هست؟
_ حسام، حسام راد. می‌شناسیش که؟

با شنیدن اسم حسام، چشم‌هام از هیجان گرد شد و ناخوداگاه صدام بالا رفت:
_ چیییی؟ ح... حسام راد؟ همین حسام خودمون؟ همون خوانندهه؟
_ مگه ما چندتا حسام راد داریم که خوانندست؟

جیغی از هیجان کشیدم و تندتند گفتم:
_ میام میام میام! کی؟ کجا؟ چه ساعتی؟
یواش و مردونه خندید:
_ همه رو بعداً برات اِس می‌کنم... فعلاً خداحافظ جغجغه.

بعد از قطع شدن تماس، جیغ بلندتری از خوشحالی زدم و بالا و پایین پریدم.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad
بالا