• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

درحال تایپ رمان جان | اثر paryzad کاربر انجمن تک رمان

  • نویسنده موضوع Paryzad
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 50
  • بازدیدها 3K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Paryzad

منتقد ادبی انجمن
منتقد ادبی انجمن
تایپیست
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-07
نوشته‌ها
166
لایک‌ها
915
امتیازها
63
کیف پول من
27,692
Points
239
#پارت۴۷

با لِهیدگیه تمام کلید انداختم و هم‌زمان با در آوردن شالم، خودم رو روی مبل انداختم. وای خدا! امروز چه روزه گندی بود! اون از صبح که منت بِزی رو کشیدم و کلی حرف شنیدم، اونم از عصر که با بدبختی پا شدم رفتم شهرام رو سنگ قلاب کردم. خدا برنامه‌ی شبمون رو بخیر کنه.
با فکر این‌که بالاخره از شر دیوِ دلنَبر راحت شدم، با خیال راحت پا روی پا انداختم و گفتم:
_ آخيش... بالاخره آرامش.

ده ثانیه بعد با اولین برخورد دمپایی به کَلَم، عین سگ، تأکید می‌کنم، عین سگ از حرفم پشیمون شدم و متعجب به ضارب نگاه کردم. مامان با سرعت هر چه تمام‌تر دومین دمپایی رو درآورد و با سرعتی قریب بر صد کیلومتر بر ساعت شلیک کرد. با دیدن این صح*نه، مثل فشنگ از جام پریدم و شروع کردم به دویدن. مامان هم بلافاصله بعد از برداشتن دمپایی‌ها دنبالم افتاد و با حرص گفت:
_ وایسا ببینم ذلیل مُرده... تا الان کجا بودی هان؟؟... وایسا بهت میگم.

و در همین راستا، رگباری با اون وامونده‌‌ها به قصد کشت من رو مورد اصابت قرار می‌داد. منم که دیدم فرار فایده‌ای نداره، در یک حرکت کاملاً خودجوش به اتاقم رفتم و سریع از پشت در رو قفل کردم. بیا، برنامه‌ی آخر شبمون هم جور شد.
مامان از پشت در، با عصبانیت جوری به در کوبید که از ترس شیش متر پریدم هوا.
_ بیا بیرون چشم سفید! بیا بیرون بگو تا الان کدوم گوری بودی؟ بیا ببینم این ملوک خانوم چی میگه؟

با شنیدن اسم ملوک رادارام به کار افتاد. معلوم نیست این پیرزن به ننه‌ی ما چی گفته که این‌جوری طغیان کرده.
_ اَی بابا، باز این بی‌بی‌سی چی گفته که من رو یتیم گیر آوردی؟
یه دونه محکم‌تر به در کوبید و جیغ زد:
_ حرف دهنت رو بفهم بی‌حیا! ناسلامتی بزرگترته... به جای سفسطه کردن، یه کلمه بگو اون یارویی که صبح باهاش پاشدی رفتی بیرون کی بود؟

یا قمر بنی هاشم! این از کجا فهمیده با شهرام رفتم بیرون؟ بابا من همین امروز صبح شهرام رو دیدم، این پیرزن کی وقت کرد اِن‌قدر سریع آمار بده؟
_ چی شد؟ چرا لالمونی گرفتی؟
_ اِم، چیزه... دروغ میگه! به جون خودم داره دروغ میگه... می‌خواد اعتماد شما رو نسبت به...
_ اِن‌قدر دری وری نگو بچه!... ملوک خانوم می‌گفت با یه مرد غریبه‌ی گنده بک پاشدی رفتی کافه‌ مافه... می‌گفت یارو حداقل دو برابر سن تو رو داشته... حالا اون دروغ میگه یا تو؟

ماشالله ملوک خانوم! معلوم نیست من با شهرام بیرون بودم یا این اخبار سیار.
با بی‌چارگی دستی به موهام کشیدم و اومدم یه دروغی در راه رضای خدا عرض کنم که با شنیدن صدای وحید، دهنم رو بستم و گوشم رو به در چسبوندم.
_ ای بابا آبجی فرخنده، باز چی شده داری این بدبخت رو مثل سگ کتک می‌زنی؟... بابا این‌جا مثلاً خونست، میدون جنگ نیستش که هر روز هر روز یکی داره این‌جا جون میده.
با صدای برخورد دمپایی و آخ بلند وحید، با ل*ذت بیشتری به در چسبیدم و با دل و جان به کتک خوردنش گوش دادم. آخ یعنی جیگرم حال اومدا.
_ تو یکی خفه شو! خودم خوب می‌‌دونم این‌جا کجاست؛ لازم نکرده تو یه الف بچه به من بگی چی‌کار کنم چی‌کار نکنم. (دو تقه به در زد و این‌بار خطاب به من گفت) تو هم تا شب که اون تو نمی‌مونی، بلاخره که میای بیرون؛... وایسا بابات بیاد تکلیف من رو با توی سرخود روشن کنه... حالا دیگه کارت به جایی رسیده که به اسم درس خوندن میری تو خیابون ول‌ می‌گردی و با مرد‌های غریبه میری بیرون؟ دارم برات جانان خانوم وایسا و تماشا کن.

وحید این وسط خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
_ یعنی خاک‌ تو سرت کنن که عرضه نداشتی با یکی پنهونی بریزی رو هم. هیچی نشده سه سوته لو... آخ!!! ای بابا آبجی چرا من رو می‌زنی؟
_ خاک‌ تو سر خودت کنن بی‌غیرت! خبر مرگت مثلاً داییشی، به جای این که... لااله‌الاالله، خدا ازتون نگذره که این‌جوری من رو حرص میدین.
مامان بعد از گفتن این حرف، با گام‌های محکم و تندی از ما دور شد. احتمالاً رفت گزارشاتش رو بر علیه من تنظیم کنه که شب وقتی بابا اومد قشنگ بزاره تو کاسم.
کد:
با لِهیدگیه تمام کلید انداختم و هم‌زمان با در آوردن شالم، خودم رو روی مبل انداختم. وای خدا! امروز چه روزه گندی بود! اون از صبح که منت بِزی رو کشیدم و کلی حرف شنیدم، اونم از عصر که با بدبختی پا شدم رفتم شهرام رو سنگ قلاب کردم. خدا برنامه‌ی شبمون رو بخیر کنه.
با فکر این‌که بالاخره از شر دیوِ دلنَبر راحت شدم، با خیال راحت پا روی پا انداختم و گفتم:
_ آخيش... بالاخره آرامش.

ده ثانیه بعد با اولین برخورد دمپایی به کَلَم، عین سگ، تأکید می‌کنم، عین سگ از حرفم پشیمون شدم و متعجب به ضارب نگاه کردم. مامان با سرعت هر چه تمام‌تر دومین دمپایی رو درآورد و با سرعتی قریب بر صد کیلومتر بر ساعت شلیک کرد. با دیدن این صح*نه، مثل فشنگ از جام پریدم و شروع کردم به دویدن. مامان هم بلافاصله بعد از برداشتن دمپایی‌ها دنبالم افتاد و با حرص گفت:
_ وایسا ببینم ذلیل مُرده... تا الان کجا بودی هان؟؟... وایسا بهت میگم.

و در همین راستا، رگباری با اون وامونده‌‌ها به قصد کشت من رو مورد اصابت قرار می‌داد. منم که دیدم فرار فایده‌ای نداره، در یک حرکت کاملاً خودجوش به اتاقم رفتم و سریع از پشت در رو قفل کردم. بیا، برنامه‌ی آخر شبمون هم جور شد. 
مامان از پشت در، با عصبانیت جوری به در کوبید که از ترس شیش متر پریدم هوا.
_ بیا بیرون چشم سفید! بیا بیرون بگو تا الان کدوم گوری بودی؟ بیا ببینم این ملوک خانوم چی میگه؟

با شنیدن اسم ملوک رادارام به کار افتاد. معلوم نیست این پیرزن به ننه‌ی ما چی گفته که این‌جوری طغیان کرده.
_ اَی بابا، باز این بی‌بی‌سی چی گفته که من رو یتیم گیر آوردی؟
یه دونه محکم‌تر به در کوبید و جیغ زد:
_ حرف دهنت رو بفهم بی‌حیا! ناسلامتی بزرگترته... به جای سفسطه کردن، یه کلمه بگو اون یارویی که صبح باهاش پاشدی رفتی بیرون کی بود؟

یا قمر بنی هاشم! این از کجا فهمیده با شهرام رفتم بیرون؟ بابا من همین امروز صبح شهرام رو دیدم، این پیرزن کی وقت کرد اِن‌قدر سریع آمار بده؟
_ چی شد؟ چرا لالمونی گرفتی؟
_ اِم، چیزه... دروغ میگه! به جون خودم داره دروغ میگه... می‌خواد اعتماد شما رو نسبت به...
_ اِن‌قدر دری وری نگو بچه!... ملوک خانوم می‌گفت با یه مرد غریبه‌ی گنده بک پاشدی رفتی کافه‌ مافه... می‌گفت یارو حداقل دو برابر سن تو رو داشته... حالا اون دروغ میگه یا تو؟

ماشالله ملوک خانوم! معلوم نیست من با شهرام بیرون بودم یا این اخبار سیار.
با بی‌چارگی دستی به موهام کشیدم و اومدم یه دروغی در راه رضای خدا عرض کنم که با شنیدن صدای وحید، دهنم رو بستم و گوشم رو به در چسبوندم.
_ ای بابا آبجی فرخنده، باز چی شده داری این بدبخت رو مثل سگ کتک می‌زنی؟... بابا این‌جا مثلاً خونست، میدون جنگ نیستش که هر روز هر روز یکی داره این‌جا جون میده.
با صدای برخورد دمپایی و آخ بلند وحید، با ل*ذت بیشتری به در چسبیدم و با دل و جان به کتک خوردنش گوش دادم. آخ یعنی جیگرم حال اومدا.
_ تو یکی خفه شو! خودم خوب می‌‌دونم این‌جا کجاست؛ لازم نکرده تو یه الف بچه به من بگی چی‌کار کنم چی‌کار نکنم. (دو تقه به در زد و این‌بار خطاب به من گفت) تو هم تا شب که اون تو نمی‌مونی، بلاخره که میای بیرون؛... وایسا بابات بیاد تکلیف من رو با توی سرخود روشن کنه... حالا دیگه کارت به جایی رسیده که به اسم درس خوندن میری تو خیابون ول‌ می‌گردی و با مرد‌های غریبه میری بیرون؟ دارم برات جانان خانوم وایسا و تماشا کن.

وحید این وسط خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
_ یعنی خاک‌ تو سرت کنن که عرضه نداشتی با یکی پنهونی بریزی رو هم. هیچی نشده سه سوته لو... آخ!!! ای بابا آبجی چرا من رو می‌زنی؟
_ خاک‌ تو سر خودت کنن بی‌غیرت! خبر مرگت مثلاً داییشی، به جای این که... لااله‌الاالله، خدا ازتون نگذره که این‌جوری من رو حرص میدین.
مامان بعد از گفتن این حرف، با گام‌های محکم و تندی از ما دور شد. احتمالاً رفت گزارشاتش رو بر علیه من تنظیم کنه که شب وقتی بابا اومد قشنگ بزاره تو کاسم.
#رمان_جان
#اثر_پریزاد
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : Paryzad
بالا