• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

حرفه‌ای رمان کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
576
لایک‌ها
3,338
امتیازها
73
کیف پول من
63,053
Points
779
پارت نود و هشتم

خنده‌دار بود؛ گویا حقیقت، به آینه‌ای می‌مانست که از آسمان به زمین افتاده و هزار تکه شده است. حال، هرکدام تکه‌ای از آینه را برداشتند و خود را در آن می‌نگریستند؛ با این تصور که تمام این حقیقت هزار تکه، تنها در نزد خودشان است!
ذهن معامله‌گر دومینیکا، می‌دانست که باید بجنگد؛ هرچند که از جنگیدن خسته شده باشد، چاره‌ای نداشت تا پایان این قصه را به خوشی رقم بزند. به نظر می‌رسید که یک فرصت طلایی برای یک اتحاد تاریک دیگر برایشان پیش آمده باشد؛ یک موقعیت برد-برد!
افشای یک نام گمشده در ازای تمام جزئیات پرونده‌ی جاسوسی روستوک، مقرون به صرفه بود. با حال و هوایی که میگل داشت، حتماً از چنین پیشنهادی استقبال می‌کرد؛ امّا... .
با شنیدن صدای نازک کریسانتا که انگار در انتهای راهروی مقابلش ایستاده بود، ابرویش را بالا انداخت و به آرامی، خودش را عقب کشید. پشت یکی از پاراوان‌های ژاپنی داخل راهرو که طرح جواهرنشان شکوفه‌های سرخ گیلاس بر روی آن خودنمایی می‌کرد، پنهان شد و گوشش را تیز کرد.
- من با میگل کاری ندارم، البته فعلا؛ امّا هیچ تضمینی وجود نداره که اون دختره برامون دردسر نشه، مارچِلّو! از اون قیافه‌ی شکاک و مغرورش، حالم به هم می‌خوره!
مردی که چهره‌اش به خاطر زاویه‌‌ی نگاه دومینیکا، قابل تشخیص نبود، دستش را داخل جیب شلوار اتوکشیده‌اش فرو برد و ل*ب زد:
- اسپنسر داره به پایان امپراتوریش نزدیک میشه! این رو باید به دُن کارلو گزارش بدیم؟
- دیوونه شدی؟! اول باید از شر دختره خلاص بشیم؛ بعد به ایتن فکر می‌کنیم. اون عفریته‌ی روسی کجاست؟
- اون ع*و*ضی مغرور دستور داده که کمتر از نیم ساعت دیگه به سمت کانتینرها حرکت کنیم و دختره رو هم با خودمون ببریم.
کریسانتا، سرش را تکان داد و با لبخند مرموزی گفت:
- ایتن تا قبل از طلوع آفتاب برنمی‌گرده؛ این یه خوش‌شانسی بزرگه، مرد!
- نه تا وقتی که سانچز این‌جا باشه.
مکثی کرد و در حالی که ل*ب‌هایش را می‌مکید، هوم کشداری از گلویش خارج شد.
- اگه بخواد دردسر درست کنه، کارش رو تموم می‌کنیم.
- امشب انجامش می‌دیم. الآن بهتره که از این‌جا بری، نباید کسی ببینتت.
دومینیکا، ل*ب‌هایش را به دندان گرفت و با قدم‌های نامتعادلی، به عقب برگشت. با بی‌حواسی، به گلدان بزرگ چینی کنار پایش برخورد کرد و صدای تلوتلو خوردن گلدان، به هوا برخاست.
- اون صدای چی بود؟
بی‌معطلی، گلدان را رها کرد و به طرف اتاق میگل، دوید. در آن لحظه، هیچ راه دیگری برای فرار از مخمصه، به ذهنش نمی‌رسید. قبل از آن که در آستانه‌ی راهرو و میدان دید آن دو نفر قرار بگیرد، از پله‌های کم ارتفاع روبه‌روی اتاق میگل پایین آمد. به سرعت، درب را باز کرد و خودش را به داخل اتاق انداخت. سرش را به درب یخ‌زده چسباند و با کلافگی، نفسش را به بیرون فرستاد. پس از چند ثانیه‌، نگاهش را حول فضای به هم ریخته‌ی اتاق چرخاند و بر روی قامت نیمه بر*ه*نه‌ی میگل که در کنار کمد لباس‌هایش ایستاده بود، ثابت ماند.
- تو که تازه این‌جا بو... دومینیکا؟ تو حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟
ناخودآگاه، دستش را بر روی گونه‌ی ملتهبش گذاشت و نگاهش را از او دزدید. مطمئناً فرصتی برای درخواست اجازه‌ جهت ورود مجدد به اتاق را نداشت.
- رنگم... .
با یادآوری حرف‌های کریسانتا و آن مرد ناشناس، با تردید از درب اتاق فاصله گرفت و به طرف میگل، قدم برداشت. در تقلا برای متمرکز کردن حواسش، دستانش را مشت کرد و نگاهش را بالا کشید.
- اون‌ زن... کریستینا؟ هوف! نمی‌دونم. اون می‌خواد یه کاری کنه.
میگل، اخم ظریفی بر روی پیشانی‌اش نشاند و گفت:
- از چی حرف می‌زنی؟
- خودم شنیدم؛ توی راهروی بالایی عمارت داشت با یه نفر حرف می‌زد.
- چه حرفی؟
دومینیکا، روی زانوهایش خم شد و چنگی به پیراهن مشکی رنگ زیر پایش زد. سپس، کمرش را صاف کرد و پیراهن را به س*ی*نه‌ی ستبر پسر کوبید. با صدایی که از فرط هیجان می‌لرزید، ادامه داد:
- لعنت بهت! گفته بودم که این‌جا، جایی برای من نیست. تو، من رو توی بد دردسری انداختی میگل.
میگل، پیراهن را از دستش گرفت و به گوشه‌ی نامعلومی از اتاق، پرتاب کرد. فاصله‌ی بینشان را با یک قدم کوتاه درهم شکست و دست‌هایش را روی بازوهای نحیف دختر، گذاشت.
- آروم باش... .
دومینیکا، خودش را عقب کشید و زیر چشمی به درب بسته‌ی اتاق نگاه کرد.
- چطور آروم باشم؟! من به اندازه‌ی کافی دردسرهای تو رو تحمل کردم! حالا من رو آوردی وسط میدون جنگی که مال من نیست؟
پوزخندی زد و خیره به چشم‌های سردرگم میگل، اضافه کرد:
- تک به تک اعضای این خانواده‌ی اوباش در تلاشن که همدیگه رو سلاخی کنن! این وسط، تو من رو هم به کشتن میدی... .
میگل، فشار انگشتانش را بر روی بازوی دومینیکا بیشتر کرد، تکانی به او داد و با جدیت ل*ب زد:
- محض رضای خدا هم که شده به خودت بیا... .
دومینیکا با عصبانیت، خودش را از حصار دستان او بیرون کشید و قدمی به عقب برداشت. پوزخندی زد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- من خودمم، ع*و*ضی! تو، من رو کشوندی این‌جا و بین این همه وحشی، بی‌دفاع گذاشتی. حداقل می‌تونستید یه اسلحه بهم بدید تا از خودم دفاع کنم.
- ایتن قانون‌های خودش رو دار... .
- قانون، قانون، قانون! برام مهم نیست که اون رفیق حروم‌زاده‌ات چه اسمی روی ک*ثافت‌کاری‌هاش گذاشته!
نفس عمیقی کشید و دست‌هایش را لای موهای پریشانش فرو برد. با صدای آرام‌تری ل*ب زد:
- باید از این‌جا بریم. اون‌ها تو رو هم زنده نمی‌ذارن.
میگل، گره‌ی ابروهایش را محکم‌تر کرد و به چهره‌‌ی مضطرب دختر خیره شد. از لابه‌لای حرف‌های بی‌سر و ته او چیزی به جز هراس، نمی‌فهمید. از زبان کریسانتا چه چیزی شنیده بود که تا این حد، از آن واهمه داشت؟ مرگ؟ بعید می‌دانست که از این یکی بترسد! به هرحال، زمان زیادی تا حرکت کاروان باقی نمانده بود و باید سعی می‌کرد تا او را آرام کند.
- هی، نیک! نمی‌دونم چی باعث شده که این‌‌قدر به هم بریزی؛ اما طبق قولی که بهت دادم، تو رو برمی‌گردونم خونه، باشه؟ فقط یکم دیگه صبر کن.
- خونه؟ هه! از کجا معلوم که خودت هم توی تیم اون‌ها نباشی؟ یهویی یادت افتاد که باید دنبال قاتل بابات بگردی؟ فکر کردی من احمقم؟!
- دینکا، اگه می‌خواستم بهت آسیبی برسونم، خیلی فرصت‌های بهتر از این رو داشتم... .
- همیشه همین رو میگی!
- ولی تو خودت اومدی این‌جا، دومینیکا.
دومینیکا، صدایش را بالا برد و بدون فکر جواب داد:
- اشتباه کردم، نه تو و نه اون خانواده‌‌ی آشغالم، ارزش هیچ‌کدوم از این‌ها رو نداشتید!
برای چند ثانیه‌ی کوتاه، سکوت زجرآوری بینشان حاکم شد و به جز صدای نفس‌های کشدار دختر، چیزی به گوش نمی‌رسید. حالا لابد خسته شده بود، میگل به او حق می‌داد؛ رفتن و نرسیدن، آدم را خسته می‌کند! با این وجود، نمی‌توانست حرف‌هایش را نادیده بگیرد و سرزنشش نکند. تا همین چند لحظه‌ی پیش، از اهمیت دادن‌هایش به او گفته بود و حال، جواب ناخوشایندش را می‌شنید.
هم‌زمان با رها شدن گلوله‌ای در فضای تاریک محوطه، رشته‌ی اتصال نگاهش را با دخترک سرکش مقابلش پاره کرد و به پنجره خیره شد. بدون مکث، پیراهنی‌ از داخل کمد برداشت و در حالی که دکمه‌هایش را می‌بست، به طرف کنسول کنار تخت رفت. اسلحه‌ای از داخل کشو برداشت و با صدای گرفته‌ای، گفت:
- با ایتن حرف می‌زنم، زودتر از این‌جا می‌برمت.
- اون، این‌جا نیست!
سرجایش ایستاد و با نگاه سردی به چهره‌‌ی عبوس دومینیکا خیره شد. گویا ساعت‌ها در اتاق ماندن، او را از تمام اخبار اطرافش عقب انداخته بود. حالا یک دلیل واضح برای متزلزل شدن دیوارهای نظم این عمارت، وجود داشت. گمان نمی‌کرد که محبوبیت ایتن تا حدی افت کرده باشد که زیر دستانش در نبود او، دست به کودتا بزنند. هرچند که این چیزها در این نوع زندگی، به وفور اتفاق می‌افتاد اما ایتن، به خوبی توانسته بود ظاهر حکومت دور از پایتخت مافیایی‌اش را حفظ کند. دُن، باید به او افتخار می‌کرد!
نفس عمیقی کشید و از دومینیکا روی گرفت. زمانی برای سرزنش کردن رفتار و گفتارش نداشت؛ او برای امشب، بیشتر از کوپنش حرف زده بود. با همه‌ی این‌ها، یک چیز را نمی‌توانست بفهمد؛ او، از جانب کریس احساس خطر می‌کرد؟ کریسانتا، شیفته و شیدای همیشگی ایتن، چگونه می‌توانست نقشه‌ی قتل او را در زیر این سقف بکشد؟ از رفتار تند دومینیکا معلوم بود که حرف‌هایش، بی‌شباهت به حقیقت نیست؛ اما درمورد ایتن... آیا ممکن بود که از این شیطنت‌های احمقانه که بوی خون می‌دهند، مطلع باشد؟ چنین چیزی در بین دو دوست بسیار قدیمی که از گذشته، رشته‌ی رازهای یکدیگر را بافته‌اند، به طور قطع باطل بود.
به طرف درب اتاق قدم برداشت و به آرامی آن را باز کرد. صدای همهمه از سالن‌های پایینی عمارت، به گوش می‌رسید. الآن، وقت یک اقدام هوشمندانه برای دور کردن همکار نمک‌نشناسش از این قشقرق کوچک بود یا می‌بایست به اوضاع دم و دستگاه رفیق دیرینه‌اش، سر و سامان می‌داد؟ اولویتی برای هیچ‌کدام قائل نبود!
حال، باید خودش را سرزنش می‌کرد که چرا تلفن همراه موقتش را در اتاق‌ ایتن جا گذاشته و دیگر نمی‌تواند بدون عبور از هیاهوی سرسرای اصلی، با او تماس بگیرد.
ل*ب‌هایش را گزید، به دومینیکا اشاره کرد و بی‌سر و صدا، از اتاق بیرون رفت. فقط کافی بود تا قبل از حرکت کاروان، خودش را به آن برساند و بعد از این که از رفتن دومینیکا مطمئن شد، به این قبرستان سلطنتی برگردد و سر از کار جانشینان دُن کارلو، در بیاورد.

کد:
خنده‌دار بود؛ گویا حقیقت، به آینه‌ای می‌مانست که از آسمان به زمین افتاده و هزار تکه شده است. حال، هرکدام تکه‌ای از آینه را برداشتند و خود را در آن می‌نگریستند؛ با این تصور که تمام این حقیقت هزار تکه، تنها در نزد خودشان است!

ذهن معامله‌گر دومینیکا، می‌دانست که باید بجنگد؛ هرچند که از جنگیدن خسته شده باشد، چاره‌ای نداشت تا پایان این قصه را به خوشی رقم بزند. به نظر می‌رسید که یک فرصت طلایی برای یک اتحاد تاریک دیگر برایشان پیش آمده باشد؛ یک موقعیت برد-برد!

افشای یک نام گمشده در ازای تمام جزئیات پرونده‌ی جاسوسی روستوک، مقرون به صرفه بود. با حال و هوایی که میگل داشت، حتماً از چنین پیشنهادی استقبال می‌کرد؛ امّا... .

با شنیدن صدای نازک کریسانتا که انگار در انتهای راهروی مقابلش ایستاده بود، ابرویش را بالا انداخت و به آرامی، خودش را عقب کشید. پشت یکی از پاراوان‌های ژاپنی داخل راهرو که طرح جواهرنشان شکوفه‌های سرخ گیلاس بر روی آن خودنمایی می‌کرد، پنهان شد و گوشش را تیز کرد.

- من با میگل کاری ندارم، البته فعلا؛ امّا هیچ تضمینی وجود نداره که اون دختره برامون دردسر نشه، مارچِلّو! از اون قیافه‌ی شکاک و مغرورش، حالم به هم می‌خوره!

 مردی که چهره‌اش به خاطر زاویه‌‌ی نگاه دومینیکا، قابل تشخیص نبود، دستش را داخل جیب شلوار اتوکشیده‌اش فرو برد و ل*ب زد:

- اسپنسر داره به پایان امپراتوریش نزدیک میشه! این رو باید به دُن کارلو گزارش بدیم؟

- دیوونه شدی؟! اول باید از شر دختره خلاص بشیم؛ بعد به ایتن فکر می‌کنیم. اون عفریته‌ی روسی کجاست؟

- اون ع*و*ضی مغرور دستور داده که کمتر از نیم ساعت دیگه به سمت کانتینرها حرکت کنیم و دختره رو هم با خودمون ببریم.

کریسانتا، سرش را تکان داد و با لبخند مرموزی گفت:

- ایتن تا قبل از طلوع آفتاب برنمی‌گرده؛ این یه خوش‌شانسی بزرگه، مرد!

- نه تا وقتی که سانچز این‌جا باشه.

مکثی کرد و در حالی که ل*ب‌هایش را می‌مکید، هوم کشداری از گلویش خارج شد.

- اگه بخواد دردسر درست کنه، کارش رو تموم می‌کنیم.

- امشب انجامش می‌دیم. الآن بهتره که از این‌جا بری، نباید کسی ببینتت.

دومینیکا، ل*ب‌هایش را به دندان گرفت و با قدم‌های نامتعادلی، به عقب برگشت. با بی‌حواسی، به گلدان بزرگ چینی کنار پایش برخورد کرد و صدای تلوتلو خوردن گلدان، به هوا برخاست.

- اون صدای چی بود؟

بی‌معطلی، گلدان را رها کرد و به طرف اتاق میگل، دوید. در آن لحظه، هیچ راه دیگری برای فرار از مخمصه، به ذهنش نمی‌رسید. قبل از آن که در آستانه‌ی راهرو و میدان دید آن دو نفر قرار بگیرد، از پله‌های کم ارتفاع روبه‌روی اتاق میگل پایین آمد. به سرعت، درب را باز کرد و خودش را به داخل اتاق انداخت. سرش را به درب یخ‌زده چسباند و با کلافگی، نفسش را به بیرون فرستاد. پس از چند ثانیه‌، نگاهش را حول فضای به هم ریخته‌ی اتاق چرخاند و بر روی قامت نیمه بر*ه*نه‌ی میگل که در کنار کمد لباس‌هایش ایستاده بود، ثابت ماند.

- تو که تازه این‌جا بو... دومینیکا؟ تو حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟

ناخودآگاه، دستش را بر روی گونه‌ی ملتهبش گذاشت و نگاهش را از او دزدید. مطمئناً فرصتی برای درخواست اجازه‌ جهت ورود مجدد به اتاق را نداشت.

- رنگم... .

با یادآوری حرف‌های کریسانتا و آن مرد ناشناس، با تردید از درب اتاق فاصله گرفت و به طرف میگل، قدم برداشت. در تقلا برای متمرکز کردن حواسش، دستانش را مشت کرد و نگاهش را بالا کشید.

- اون‌ زن... کریستینا؟ هوف! نمی‌دونم. اون می‌خواد یه کاری کنه.

میگل، اخم ظریفی بر روی پیشانی‌اش نشاند و گفت:

- از چی حرف می‌زنی؟

- خودم شنیدم؛ توی راهروی بالایی عمارت داشت با یه نفر حرف می‌زد.

- چه حرفی؟

دومینیکا، روی زانوهایش خم شد و چنگی به پیراهن مشکی رنگ زیر پایش زد. سپس، کمرش را صاف کرد و پیراهن را به س*ی*نه‌ی ستبر پسر کوبید. با صدایی که از فرط هیجان می‌لرزید، ادامه داد:

- لعنت بهت! گفته بودم که این‌جا، جایی برای من نیست. تو، من رو توی بد دردسری انداختی میگل.

میگل، پیراهن را از دستش گرفت و به گوشه‌ی نامعلومی از اتاق، پرتاب کرد. فاصله‌ی بینشان را با یک قدم کوتاه درهم شکست و دست‌هایش را روی بازوهای نحیف دختر، گذاشت.

- آروم باش... .

دومینیکا، خودش را عقب کشید و زیر چشمی به درب بسته‌ی اتاق نگاه کرد.

- چطور آروم باشم؟! من به اندازه‌ی کافی دردسرهای تو رو تحمل کردم! حالا من رو آوردی وسط میدون جنگی که مال من نیست؟

پوزخندی زد و خیره به چشم‌های سردرگم میگل، اضافه کرد:

- تک به تک اعضای این خانواده‌ی اوباش در تلاشن که همدیگه رو سلاخی کنن! این وسط، تو من رو هم به کشتن میدی... .

میگل، فشار انگشتانش را بر روی بازوی دومینیکا بیشتر کرد، تکانی به او داد و با جدیت ل*ب زد:

- محض رضای خدا هم که شده به خودت بیا... .

دومینیکا با عصبانیت، خودش را از حصار دستان او بیرون کشید و قدمی به عقب برداشت. پوزخندی زد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:

- من خودمم، ع*و*ضی! تو، من رو کشوندی این‌جا و بین این همه وحشی، بی‌دفاع گذاشتی. حداقل می‌تونستید یه اسلحه بهم بدید تا از خودم دفاع کنم.

- ایتن قانون‌های خودش رو دار... .

- قانون، قانون، قانون! برام مهم نیست که اون رفیق حروم‌زاده‌ات چه اسمی روی ک*ثافت‌کاری‌هاش گذاشته!

نفس عمیقی کشید و دست‌هایش را لای موهای پریشانش فرو برد. با صدای آرام‌تری ل*ب زد:

- باید از این‌جا بریم. اون‌ها تو رو هم زنده نمی‌ذارن.

میگل، گره‌ی ابروهایش را محکم‌تر کرد و به چهره‌‌ی مضطرب دختر خیره شد. از لابه‌لای حرف‌های بی‌سر و ته او چیزی به جز هراس، نمی‌فهمید. از زبان کریسانتا چه چیزی شنیده بود که تا این حد، از آن واهمه داشت؟ مرگ؟ بعید می‌دانست که از این یکی بترسد! به هرحال، زمان زیادی تا حرکت کاروان باقی نمانده بود و باید سعی می‌کرد تا او را آرام کند.

- هی، نیک! نمی‌دونم چی باعث شده که این‌‌قدر به هم بریزی؛ اما طبق قولی که بهت دادم، تو رو برمی‌گردونم خونه، باشه؟ فقط یکم دیگه صبر کن.

- خونه؟ هه! از کجا معلوم که خودت هم توی تیم اون‌ها نباشی؟ یهویی یادت افتاد که باید دنبال قاتل بابات بگردی؟ فکر کردی من احمقم؟!

- دینکا، اگه می‌خواستم بهت آسیبی برسونم، خیلی فرصت‌های بهتر از این رو داشتم... .

- همیشه همین رو میگی!

- ولی تو خودت اومدی این‌جا، دومینیکا.

دومینیکا، صدایش را بالا برد و بدون فکر جواب داد:

- اشتباه کردم، نه تو و نه اون خانواده‌‌ی آشغالم، ارزش هیچ‌کدوم از این‌ها رو نداشتید!

برای چند ثانیه‌ی کوتاه، سکوت زجرآوری بینشان حاکم شد و به جز صدای نفس‌های کشدار دختر، چیزی به گوش نمی‌رسید. حالا لابد خسته شده بود، میگل به او حق می‌داد؛ رفتن و نرسیدن، آدم را خسته می‌کند! با این وجود، نمی‌توانست حرف‌هایش را نادیده بگیرد و سرزنشش نکند. تا همین چند لحظه‌ی پیش، از اهمیت دادن‌هایش به او گفته بود و حال، جواب ناخوشایندش را می‌شنید.

هم‌زمان با رها شدن گلوله‌ای در فضای تاریک محوطه، رشته‌ی اتصال نگاهش را با دخترک سرکش مقابلش پاره کرد و به پنجره خیره شد. بدون مکث، پیراهنی‌ از داخل کمد برداشت و در حالی که دکمه‌هایش را می‌بست، به طرف کنسول کنار تخت رفت. اسلحه‌ای از داخل کشو برداشت و با صدای گرفته‌ای، گفت:

- با ایتن حرف می‌زنم، زودتر از این‌جا می‌برمت.

- اون، این‌جا نیست!

سرجایش ایستاد و با نگاه سردی به چهره‌‌ی عبوس دومینیکا خیره شد. گویا ساعت‌ها در اتاق ماندن، او را از تمام اخبار اطرافش عقب انداخته بود. حالا یک دلیل واضح برای متزلزل شدن دیوارهای نظم این عمارت، وجود داشت. گمان نمی‌کرد که محبوبیت ایتن تا حدی افت کرده باشد که زیر دستانش در نبود او، دست به کودتا بزنند. هرچند که این چیزها در این نوع زندگی، به وفور اتفاق می‌افتاد اما ایتن، به خوبی توانسته بود ظاهر حکومت دور از پایتخت مافیایی‌اش را حفظ کند. دُن، باید به او افتخار می‌کرد!

نفس عمیقی کشید و از دومینیکا روی گرفت. زمانی برای سرزنش کردن رفتار و گفتارش نداشت؛ او برای امشب، بیشتر از کوپنش حرف زده بود. با همه‌ی این‌ها، یک چیز را نمی‌توانست بفهمد؛ او، از جانب کریس احساس خطر می‌کرد؟ کریسانتا، شیفته و شیدای همیشگی ایتن، چگونه می‌توانست نقشه‌ی قتل او را در زیر این سقف بکشد؟ از رفتار تند دومینیکا معلوم بود که حرف‌هایش، بی‌شباهت به حقیقت نیست؛ اما درمورد ایتن... آیا ممکن بود که از این شیطنت‌های احمقانه که بوی خون می‌دهند، مطلع باشد؟ چنین چیزی در بین دو دوست بسیار قدیمی که از گذشته، رشته‌ی رازهای یکدیگر را بافته‌اند، به طور قطع باطل بود.

به طرف درب اتاق قدم برداشت و به آرامی آن را باز کرد. صدای همهمه از سالن‌های پایینی عمارت، به گوش می‌رسید. الآن، وقت یک اقدام هوشمندانه برای دور کردن همکار نمک‌نشناسش از این قشقرق کوچک بود یا می‌بایست به اوضاع دم و دستگاه رفیق دیرینه‌اش، سر و سامان می‌داد؟ اولویتی برای هیچ‌کدام قائل نبود!

حال، باید خودش را سرزنش می‌کرد که چرا تلفن همراه موقتش را در اتاق‌ ایتن جا گذاشته و دیگر نمی‌تواند بدون عبور از هیاهوی سرسرای اصلی، با او تماس بگیرد.

ل*ب‌هایش را گزید، به دومینیکا اشاره کرد و بی‌سر و صدا، از اتاق بیرون رفت. فقط کافی بود تا قبل از حرکت کاروان، خودش را به آن برساند و بعد از این که از رفتن دومینیکا مطمئن شد، به این قبرستان سلطنتی برگردد و سر از کار جانشینان دُن کارلو، در بیاورد.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : MINERVA

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
576
لایک‌ها
3,338
امتیازها
73
کیف پول من
63,053
Points
779
پارت نود و نهم

راهروی منتهی به ایوان اصلی، فاصله‌ی چندانی با میدان جنگ در طبقات پایین نداشت؛ فقط از روی خوش‌شانسی بود که تا به حال، به این قسمت عمارت هجوم نیاورده بودند که آن هم به زودی، تحقق پیدا می‌کرد. به قدم‌هایش سرعت بخشید و برای فرار از درگیری‌‌های احتمالی در مسیرهای اصلی عمارت، راه کتابخانه را در پیش گرفت. حق با دومینیکا بود؛ هیچ‌کدام از آن‌ها، سربازان این جنگ نبودند. دلش نمی‌خواست قهرمان این قتل‌عام مافیایی باشد؛ این کاری بود که ایتن می‌بایست انجامش می‌داد اما حال که باید آن روحیه‌ی شیطانی‌اش را برای رهبری نوچه‌هایش به رخ می‌کشید، خبری از او نبود. چرا امشب؟ چرا حالا که نه تنها خودش، بلکه دومینیکا هم نقش مهمان یک روزه را ایفا می‌کرد، باید از عمارت بیرون می‌رفت و این دیوانه‌های تشنه به خون، با هم گلاویز می‌شدند؟ در دیدار بعدی، حتماً ایتن را سرزنش می‌کرد.
نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و همراه با دومینیکا، وارد راهروی کتابخانه شد. نفس‌های کشدار دختر را در میان صدای رگبار گلوله‌ها و هیاهوی قطرات باران پشت پنجره، به خوبی می‌شنید. قبل از آن که درب‌های چوبی ایوان را باز کند، به طرف دومینیکا برگشت و گفت:
- تحت هیچ شرایطی از من فاصله نگیر، باشه؟ انتظار ندارم که بدون دردسر بتونیم از این‌جا بیرون بریم.
- بهتر نبود که یه اسلحه هم به من می‌دادی؟
- این باعث میشه که کمتر سرزنشم کنی؟
زیر چشمی به کلت درون دستش نگاه کرد و آن را به طرفش گرفت. دومینیکا، بی‌معطلی اسلحه را از میان انگشتان او بیرون کشید و خشابش را چک کرد.
- ممنون.
- تا وقتی که یه جدیدش رو پیدا کنم، باید هوام رو داشته باشی.
به تکان دادن سرش اکتفا کرد و حرفی نزد. میگل، چاقوی ضامن‌دار کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید و بدون مکث، درب را باز کرد.
هوا چنان تاریک و ظلمانی بود که هیچ ستاره‌ای در آسمان، دیده نمی‌شد؛ گویی یک پرده‌ی سیاه و زمخت بر روی آسمان کشیده‌ باشند! باران ریز و یکنواخت، به صورت کسل‌کننده می‌بارید و بی‌وقفه، بر روی سنگ‌فرش‌های محوطه فرود می‌آمد. با همین اوصاف، هر چند دقیقه یک‌بار غرش رعد و برق قلب آسمان را می‌شکافت و رعب و وحشتی بیهوده، تولید می‌کرد. به محض پایین آمدن از پله‌های ایوان، استخر موّاج میان محوطه در مقابلشان ظاهر شد؛ همان‌جایی که برای آخرین بار، ویکتور را زنده دیده بودند.
میگل، محتاطانه اطرافش را نگریست و در حالی که با عجله به طرف استخر می‌رفت، صدایش را بالا برد.
- باید بریم به طرف پارکینگی که اون طرف ح‍.... .
با برخورد گلوله‌ای که به خطا، به میله‌های پلکان سنگی اصابت کرده بود، سر جایش نشست و خودش را عقب کشید. دومینیکا، بدون تعلل اسلحه‌ی درون دستش را بالا گرفت و به مرد نقاب‌داری که در بالای ایوان ایستاده بود، شلیک کرد. پس از چند ثانیه، مرد پس از برخورد گلوله‌ای در قفسه‌‌ی س*ی*نه‌اش، تعادلش را از دست داد و از بالای ایوان، سقوط کرد. میگل هم‌زمان با خروج عده‌ی انگشت‌شماری از مردان نقاب‌دار از ایوان ساختمان، خودش را به بالای سر جنازه رساند، اسلحه و خشاب‌های اضافه‌اش را برداشت و رو به دومینیکا که هم‌چنان مشغول شلیک گلوله بود، فریاد زد:
- دنبالم بیا!
هردو، در حالی که ورودی ساختمان را نشانه گرفته بودند، عقب‌گرد کرده و از پلکان سنگی، دور شدند. با هر قدمی که برمی‌داشتند، تعداد افرادی که بر روی پله‌ها سرازیر می‌شدند، بیشتر میشد. بدون شک یک مسلسل خودکار، بهتر از دو کلت دستی می‌توانست از پس این تعداد از حریف اجباری، بربیاید!
در همین حال، میگل سرش را به طرف گاراژ‌های انتهای محوطه چرخاند و با دیدن مردانی که از پشت سر به آن‌ دو نزدیک می‌شدند، در کنار استخر از حرکت ایستاد.
- چه غلطی می... .
دومینیکا با دنبال کردن رد نگاه او، حرفش را خورد و لعنتی زیر ل*ب فرستاد. حلقه‌ی محاصره، لحظه به لحظه تنگ‌تر میشد و احتمال فرار، به نقطه‌ی صفر می‌رسید.
میگل، شانه به شانه‌ی دخترک، اسلحه‌اش را به طرف گروه مسلح روبه‌رویشان گرفت و دومینیکا به تبعیت از او، همین کار را برای نقاب‌داران پشت سرشان تکرار کرد. پوزخندی زد و بدون آن که چشم از مقابلش بردارد، گفت:
- خب؟ این‌بار چه نقشه‌ای داری؟
- فعلاً هیچی.
- عالی شد!
- میشه انقدر غر نزنی تا بتونم فکر کنم؟!
ابروهایش را بالا انداخت و هم‌زمان با تکان دادن سرش، جواب داد:
- به نفعته که تا قبل از آبکش شدنت این کار رو بکنی.
- از اون‌جایی که اول تو رو خلاص می‌کنن؛ پس وقت بیشتری برای خودم دارم!
دومینیکا، دندان‌هایش را روی هم سایید و حرفی نزد. نگاهش را پایین کشید و به جسد مغروق درون آب، خیره شد. چشم‌های کاملاً باز ویکتور حتی با وجود حلقه‌های ریز آب که به واسطه‌ی قطرات باران ایجاد می‌شدند، به راحتی قابل رؤیت بود. آن‌ها، او را همراه با همان کفش‌های سیمانی، درون استخر انداخته و به احتمال زیاد، خفه شدنش را تماشا کرده‌ بودند. بدون شک، ویکتور در تمام طول زندگی‌اش چنین مرگی را برای خودش پیش‌بینی نکرده بود!
ل*بش را به دندان کشید و هردو دستش را برای حفظ تعادل اسلحه بالا برد. قطرات آب، از روی تیغه‌ی بینی و موهای چسبناک روی پیشانی‌اش، چکه می‌کرد و تنش به واسطه‌ی باد استخوان‌سوزی که می‌وزید، به لرز نشسته بود. از نظر او، هیچ‌چیز نمی‌توانست ترسناک‌تر از باران‌های بی‌موقع باشد!
پس از چند ثانیه‌‌ی کوتاه، قامت سیاه‌پوش کریسانتا در چهارچوب ایوان نمایان شد. با قدم‌های بلند، از پله‌ها پایین آمد و پس از عبور از روی جنازه‌هایی که زمین نمناک زیر پایش را فرش کرده بودند، در فاصله‌ی نه چندان دوری از آن‌ها ایستاد. قطرات خون بر روی صورتش، خودنمایی می‌کردند و مردمک چشمانش، در زیر نور ضعیف چراغ‌ها، برق می‌زد. با اشاره به چند جنازه‌ی پشت سرش، پوزخندی زد و صدایش را بالا برد.
- حیف شد که نمایش این‌جا رو از دست دادم.
میگل، نگاه بی‌تفاوتی به سرتاپایش انداخت و گفت:
- جات واقعاً خالی بود، کریس!
برخلاف پوزخند تمسخرآمیز دومینیکا، ل*ب‌های سرخ کریسانتا از هم فاصله گرفت و دندان‌های صدفی‌اش، نمایان شد.
- می‌تونیم با هم جبرانش کنیم؛ من میزبان بهتری هستم.
میگل، شانه‌ای بالا انداخت و اسلحه‌اش را تکان داد.
- به سگ‌های ولگردت بگو که اگه یه قدم دیگه جلو بیان، تضمین نمی‌کنم که بتونم نقش یه مهمون خوب رو برات ایفا کنم!
بدون چشم برداشتن از چهره‌‌ی خندان کریسانتا، اسلحه‌اش را چرخاند و به مردی که کمی جلوتر از محدوده‌ی محاصره ایستاده بود، شلیک کرد. با نشستن گلوله بر پیشانی مرد و افتادن جسمش بر روی زمین، همگی قدمی به عقب برداشتند و اسلحه‌هایشان را بالا گرفتند. کریسانتا، نگاه خالی از احساسش را به جنازه‌ی مرد دوخت و ل*ب زد:
- لورنزو رو می‌شناختی؟
چشمانش را از او گرفت و خیره به میگل، ادامه داد:
- یه دختر چهار ساله داشت.
- یه پیراهن مشکی گرون براش بخر!
کریسانتا خندید و موهای خیسش را در یک طرف شانه‌اش، رها کرد. انگشت اشاره‌اش را روی هوا تکان داد و با لحن سرخوشانه‌ای، گفت:
- فرق زیادی با ایتن نداری... .
- باید از من بیشتر بترسی.
میگل، تک ابرویی بالا انداخت و هم‌زمان با کج کردن سرش، ادامه داد:
- چون اصلاً با موش‌های کثیف حال نمی‌کنم!
- حالا تو و اون اسباب‌بازی هوس‌انگیزت، زیر دندون‌های این موش گیر افتادید، عزیزم!
دومینیکا، اخم‌هایش را درهم فرو برد و با چرخاندن سرش، به نیم‌رخ بی‌تفاوت میگل، زل زد. قبل از آن که واکنشی نشان دهد، صدای کریسانتا که این‌بار با زبان ایتالیایی، میگل را مخاطب قرار داده بود، بلند شد. تک به تک کلمات او، هرچند که مفهوم دقیقی برایش نداشت اما حس انزجار را درون وجودش زنده می‌کرد. به راحتی می‌توانست بفهمد که این لکاته‌ی مافیایی، قصد برانگیختن خشمش را دارد.
- اون رو باهات فرستادن تا سرگرمت کنه؟ باید راه تو رو در پیش می‌گرفتم؛ ژنرال‌های روسی برای افسرهای زیر دستشون سخاوت زیادی به خرج میدن، این‌طور نیست؟
میگل، نگاه کوتاهی به انگشتان گره شده‌ی دومینیکا انداخت و با همان لحن بی‌خیال همیشگی‌اش، جواب داد:
- تو فقط می‌تونی یه نوکر خوب برای سگ‌های سیسیلی باشی، همون چیزی که همیشه بودی!
کریسانتا، با همان لبخند حک شده بر روی لبانش، اسلحه‌اش را بالا آورد و میگل را نشانه گرفت.
- تو باید بیشتر از این برای زنده موندن التماس کنی، میگل سانچز!

کد:
راهروی منتهی به ایوان اصلی، فاصله‌ی چندانی با میدان جنگ در طبقات پایین نداشت؛ فقط از روی خوش‌شانسی بود که تا به حال، به این قسمت عمارت هجوم نیاورده بودند که آن هم به زودی، تحقق پیدا می‌کرد. به قدم‌هایش سرعت بخشید و برای فرار از درگیری‌‌های احتمالی در مسیرهای اصلی عمارت، راه کتابخانه را در پیش گرفت. حق با دومینیکا بود؛ هیچ‌کدام از آن‌ها، سربازان این جنگ نبودند. دلش نمی‌خواست قهرمان این قتل‌عام مافیایی باشد؛ این کاری بود که ایتن می‌بایست انجامش می‌داد اما حال که باید آن روحیه‌ی شیطانی‌اش را برای رهبری نوچه‌هایش به رخ می‌کشید، خبری از او نبود. چرا امشب؟ چرا حالا که نه تنها خودش، بلکه دومینیکا هم نقش مهمان یک روزه را ایفا می‌کرد، باید از عمارت بیرون می‌رفت و این دیوانه‌های تشنه به خون، با هم گلاویز می‌شدند؟ در دیدار بعدی، حتماً ایتن را سرزنش می‌کرد.

نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و همراه با دومینیکا، وارد راهروی کتابخانه شد. نفس‌های کشدار دختر را در میان صدای رگبار گلوله‌ها و هیاهوی قطرات باران پشت پنجره، به خوبی می‌شنید. قبل از آن که درب‌های چوبی ایوان را باز کند، به طرف دومینیکا برگشت و گفت:

- تحت هیچ شرایطی از من فاصله نگیر، باشه؟ انتظار ندارم که بدون دردسر بتونیم از این‌جا بیرون بریم.

- بهتر نبود که یه اسلحه هم به من می‌دادی؟

- این باعث میشه که کمتر سرزنشم کنی؟

زیر چشمی به کلت درون دستش نگاه کرد و آن را به طرفش گرفت. دومینیکا، بی‌معطلی اسلحه را از میان انگشتان او بیرون کشید و خشابش را چک کرد.

- ممنون.

- تا وقتی که یه جدیدش رو پیدا کنم، باید هوام رو داشته باشی.

به تکان دادن سرش اکتفا کرد و حرفی نزد. میگل، چاقوی ضامن‌دار کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید و بدون مکث، درب را باز کرد.

هوا چنان تاریک و ظلمانی بود که هیچ ستاره‌ای در آسمان، دیده نمی‌شد؛ گویی یک پرده‌ی سیاه و زمخت بر روی آسمان کشیده‌ باشند! باران ریز و یکنواخت، به صورت کسل‌کننده می‌بارید و بی‌وقفه، بر روی سنگ‌فرش‌های محوطه فرود می‌آمد. با همین اوصاف، هر چند دقیقه یک‌بار غرش رعد و برق قلب آسمان را می‌شکافت و رعب و وحشتی بیهوده، تولید می‌کرد. به محض پایین آمدن از پله‌های ایوان، استخر موّاج میان محوطه در مقابلشان ظاهر شد؛ همان‌جایی که برای آخرین بار، ویکتور را زنده دیده بودند.

میگل، محتاطانه اطرافش را نگریست و در حالی که با عجله به طرف استخر می‌رفت، صدایش را بالا برد.

- باید بریم به طرف پارکینگی که اون طرف ح‍.... . 

با برخورد گلوله‌ای که به خطا، به میله‌های پلکان سنگی اصابت کرده بود، سر جایش نشست و خودش را عقب کشید. دومینیکا، بدون تعلل اسلحه‌ی درون دستش را بالا گرفت و به مرد نقاب‌داری که در بالای ایوان ایستاده بود، شلیک کرد. پس از چند ثانیه، مرد پس از برخورد گلوله‌ای در قفسه‌‌ی س*ی*نه‌اش، تعادلش را از دست داد و از بالای ایوان، سقوط کرد. میگل هم‌زمان با خروج عده‌ی انگشت‌شماری از مردان نقاب‌دار از ایوان ساختمان، خودش را به بالای سر جنازه رساند، اسلحه و خشاب‌های اضافه‌اش را برداشت و رو به دومینیکا که هم‌چنان مشغول شلیک گلوله بود، فریاد زد:

- دنبالم بیا!

هردو، در حالی که ورودی ساختمان را نشانه گرفته بودند، عقب‌گرد کرده و از پلکان سنگی، دور شدند. با هر قدمی که برمی‌داشتند، تعداد افرادی که بر روی پله‌ها سرازیر می‌شدند، بیشتر میشد. بدون شک یک مسلسل خودکار، بهتر از دو کلت دستی می‌توانست از پس این تعداد از حریف اجباری، بربیاید!

در همین حال، میگل سرش را به طرف گاراژ‌های انتهای محوطه چرخاند و با دیدن مردانی که از پشت سر به آن‌ دو نزدیک می‌شدند، در کنار استخر از حرکت ایستاد.

- چه غلطی می... .

دومینیکا با دنبال کردن رد نگاه او، حرفش را خورد و لعنتی زیر ل*ب فرستاد. حلقه‌ی محاصره، لحظه به لحظه تنگ‌تر میشد و احتمال فرار، به نقطه‌ی صفر می‌رسید.

میگل، شانه به شانه‌ی دخترک، اسلحه‌اش را به طرف گروه مسلح روبه‌رویشان گرفت و دومینیکا به تبعیت از او، همین کار را برای نقاب‌داران پشت سرشان تکرار کرد. پوزخندی زد و بدون آن که چشم از مقابلش بردارد، گفت:

- خب؟ این‌بار چه نقشه‌ای داری؟

- فعلاً هیچی.

- عالی شد!

- میشه انقدر غر نزنی تا بتونم فکر کنم؟!

ابروهایش را بالا انداخت و هم‌زمان با تکان دادن سرش، جواب داد:

- به نفعته که تا قبل از آبکش شدنت این کار رو بکنی.

- از اون‌جایی که اول تو رو خلاص می‌کنن؛ پس وقت بیشتری برای خودم دارم!

دومینیکا، دندان‌هایش را روی هم سایید و حرفی نزد. نگاهش را پایین کشید و به جسد مغروق درون آب، خیره شد. چشم‌های کاملاً باز ویکتور حتی با وجود حلقه‌های ریز آب که به واسطه‌ی قطرات باران ایجاد می‌شدند، به راحتی قابل رؤیت بود. آن‌ها، او را همراه با همان کفش‌های سیمانی، درون استخر انداخته و به احتمال زیاد، خفه شدنش را تماشا کرده‌ بودند. بدون شک، ویکتور در تمام طول زندگی‌اش چنین مرگی را برای خودش پیش‌بینی نکرده بود!

ل*بش را به دندان کشید و هردو دستش را برای حفظ تعادل اسلحه بالا برد. قطرات آب، از روی تیغه‌ی بینی و موهای چسبناک روی پیشانی‌اش، چکه می‌کرد و تنش به واسطه‌ی باد استخوان‌سوزی که می‌وزید، به لرز نشسته بود. از نظر او، هیچ‌چیز نمی‌توانست ترسناک‌تر از باران‌های بی‌موقع باشد!

پس از چند ثانیه‌‌ی کوتاه، قامت سیاه‌پوش کریسانتا در چهارچوب ایوان نمایان شد. با قدم‌های بلند، از پله‌ها پایین آمد و پس از عبور از روی جنازه‌هایی که زمین نمناک زیر پایش را فرش کرده بودند، در فاصله‌ی نه چندان دوری از آن‌ها ایستاد. قطرات خون بر روی صورتش، خودنمایی می‌کردند و مردمک چشمانش، در زیر نور ضعیف چراغ‌ها، برق می‌زد. با اشاره به چند جنازه‌ی پشت سرش، پوزخندی زد و صدایش را بالا برد.

- حیف شد که نمایش این‌جا رو از دست دادم.

 میگل، نگاه بی‌تفاوتی به سرتاپایش انداخت و گفت:

- جات واقعاً خالی بود، کریس!

برخلاف پوزخند تمسخرآمیز دومینیکا، ل*ب‌های سرخ کریسانتا از هم فاصله گرفت و دندان‌های صدفی‌اش، نمایان شد.

- می‌تونیم با هم جبرانش کنیم؛ من میزبان بهتری هستم.

میگل، شانه‌ای بالا انداخت و اسلحه‌اش را تکان داد.

- به سگ‌های ولگردت بگو که اگه یه قدم دیگه جلو بیان، تضمین نمی‌کنم که بتونم نقش یه مهمون خوب رو برات ایفا کنم!

بدون چشم برداشتن از چهره‌‌ی خندان کریسانتا، اسلحه‌اش را چرخاند و به مردی که کمی جلوتر از محدوده‌ی محاصره ایستاده بود، شلیک کرد. با نشستن گلوله بر پیشانی مرد و افتادن جسمش بر روی زمین، همگی قدمی به عقب برداشتند و اسلحه‌هایشان را بالا گرفتند. کریسانتا، نگاه خالی از احساسش را به جنازه‌ی مرد دوخت و ل*ب زد:

- لورنزو رو می‌شناختی؟

چشمانش را از او گرفت و خیره به میگل، ادامه داد:

- یه دختر چهار ساله داشت.

- یه پیراهن مشکی گرون براش بخر!

کریسانتا خندید و موهای خیسش را در یک طرف شانه‌اش، رها کرد. انگشت اشاره‌اش را روی هوا تکان داد و با لحن سرخوشانه‌ای، گفت:

- فرق زیادی با ایتن نداری... .

- باید از من بیشتر بترسی.

میگل، تک ابرویی بالا انداخت و هم‌زمان با کج کردن سرش، ادامه داد:

- چون اصلاً با موش‌های کثیف حال نمی‌کنم!

- حالا تو و اون اسباب‌بازی هوس‌انگیزت، زیر دندون‌های این موش گیر افتادید، عزیزم!

دومینیکا، اخم‌هایش را درهم فرو برد و با چرخاندن سرش، به نیم‌رخ بی‌تفاوت میگل، زل زد. قبل از آن که واکنشی نشان دهد، صدای کریسانتا که این‌بار با زبان ایتالیایی، میگل را مخاطب قرار داده بود، بلند شد. تک به تک کلمات او، هرچند که مفهوم دقیقی برایش نداشت اما حس انزجار را درون وجودش زنده می‌کرد. به راحتی می‌توانست بفهمد که این لکاته‌ی مافیایی، قصد برانگیختن خشمش را دارد.

- اون رو باهات فرستادن تا سرگرمت کنه؟ باید راه تو رو در پیش می‌گرفتم؛ ژنرال‌های روسی برای افسرهای زیر دستشون سخاوت زیادی به خرج میدن، این‌طور نیست؟

میگل، نگاه کوتاهی به انگشتان گره شده‌ی دومینیکا انداخت و با همان لحن بی‌خیال همیشگی‌اش، جواب داد:

- تو فقط می‌تونی یه نوکر خوب برای سگ‌های سیسیلی باشی، همون چیزی که همیشه بودی!

کریسانتا، با همان لبخند حک شده بر روی لبانش، اسلحه‌اش را بالا آورد و میگل را نشانه گرفت.

- تو باید بیشتر از این برای زنده موندن التماس کنی، میگل سانچز!

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
576
لایک‌ها
3,338
امتیازها
73
کیف پول من
63,053
Points
779
پارت صدم

- بذار شانسم رو امتحان کنم.
صدای قهقهه‌اش، به هوا برخاست و در میان درختان باغ مه‌آلود اطرافشان، طنین انداخت. پس از چند ثانیه‌‌ی کوتاه، ناگهان ساکت شد و با جدیت، جواب داد:
- فکر می‌کنی با وقت‌کشی کردن می‌تونی از این مخمصه فرار کنی؟
به ساختمان پشت سرش اشاره کرد و با لبخند مرموزی، اضافه کرد:
- هیچ‌کس اون‌جا زنده نمونده که طرف تو باشه.
میگل چشمانش را در حدقه چرخاند، اسلحه را به دست دیگرش داد و پوزخند زد.
- خیلی دلم می‌خواد بدونم که چی باعث شده فکر کنی عرضه‌ی جمع کردن چنین گندکاری‌ای رو داری؟
- هیچ‌وقت به کارهایی که از دستم برمیاد فکر نکردی.
خندید و با تمسخر، ابروهایش را بالا انداخت.
- چه فکری می‌تونستم درمورد یه ساقی ولگرد از کف خیابون‌های میلان بکنم؟
بینی‌اش را بالا کشید، تکانی به اسلحه‌ی درون دستش داد و افزود:
- می‌دونی بزرگ‌ترین خوش‌شانسی زندگیت چیه؟ این که اون روز ایتن به جای من، تو رو از زیر دست و پای ندرانگتا¹ بیرون کشید. تو متعلق به هیچ‌کدوم از قوانین دُن نبودی؛ باید زودتر از این‌ها حذف می‌شدی!
کریسانتا، از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- برای کشتنت یه گلوله هم کافیه.
- ترجیح میدم که اون گلوله از خشاب یکی مثل خودم شلیک بشه!
نفس عمیقی کشید و ل*ب‌هایش را به داخل دهانش فرو برد. به مارچلو که در سمت چپش ایستاده بود، اشاره کرد و گفت:
- دختره رو بکشید، این ع*و*ضی رو زنده می‌خوام.
مارچلو، سرش را تکان داد و قدمی به جلو برداشت. قبل از آن که قدم دوم را بردارد، صدای شلیک گلوله از پشت سرشان به گوش رسید. طولی نکشید که محوطه‌ی اطراف، توسط تعدادی از افراد ناشناس قُرُق شد و در میان حلقه‌ی محاصره‌‌ی دوم، قامت کوتاه لوکا، پیشکار عمارت ظاهر گشت. کریسانتا با دیدن او، موضعش را تغییر داد و فریاد زد:
- تو الآن باید توی یوزِفوف² باشی!
لوکا، نگاه خونسردی به جمعیت مقابلش انداخت و ل*ب‌هایش را از هم گشود:
- رئیس می‌خواست که از حرکت محموله‌‌ی جدیدش مطمئن بشه امّا... .
اشاره‌ای به ساختمان پشت سرش کرد و ادامه داد:
- انگار این‌جا خبرهای جالب‌تری وجود داره.
مارچلو، اسلحه‌اش را به طرف لوکا گرفت و گفت:
- می‌خوای باور کنم که حضورت اتفاقیه؟ اون افعی هفت سر، مخصوصاً تو رو فرستاده.
- متأسفانه رئیس از اتفاقات این‌جا بی‌خبره، البته فعلاً! امّا من اون‌قدرها هم تعجب نکردم؛ تو هیچ‌وقت به سهم خودت قانع نبودی، مارچ!
کریسانتا، پوزخندی زد و می‌خواست حرفی بزند که لوکا، گر*دن کشید و خیره به گارد شکننده‌‌ی میگل و دومینیکا، گفت:
- اون‌ها قراره نقش گروگان‌های ارزشمندت رو بازی کنن؟
در میان مکالمه‌ی بی‌سر و ته آن‌ها، میگل نیم نگاهی به دومینیکا انداخت و با تکان دادن نامحسوس سرش، به او علامت داد. تا همین حالا هم وقت زیادی را از دست داده بودند.
چند ثانیه بعد، ماشه‌اش را کشید و مارچلو را به عنوان یک طعمه‌ برای برهم زدن حواس اطرافیانشان، بر روی زمین انداخت. شلیک گلوله‌های بعدی توسط دومینیکا، آغازگر یک آشوب تازه در میان قطرات باران بود. طولی نکشید که درگیری بین افراد کریسانتا و لوکا که در تعداد برابری می‌کردند، بالا گرفت و آب استخر، با خون اجسادی که یکی پس از دیگری به داخل آن می‌افتادند، رنگین شد. در همین حین، دومینیکا خشاب خالی‌اش را روی زمین انداخت و رو به میگل فریاد زد:
- دیگه تیر ندارم.
میگل، سرش را تکان داد و هم‌زمان با شلیک یکی از آخرین گلوله‌هایش، قدمی به عقب برداشت. ابرویش را بالا انداخت و با اشاره‌ به گاراژ‌های محصور در بین درختان نارون انتهای محوطه، گفت:
- حواسم بهت هست.
دومینیکا بدون فوت وقت، به طرف مسیر نیمه تاریک مقابلش دوید و میگل، به تبعیت از او، حصار اجساد روی زمین را کنار زد. به واسطه‌ی صدای گوش‌خراش تیراندازی، فریادهای کریسانتا و لوکا، قابل فهم نبود. در این میان، تنها دو راه وجود داشت، فرار و مرگ! انتخاب ایده‌آل هردوی آن‌ها مشخص بود.
دومینیکا به محض آن که به اولین درخت پشت حصار رسید، در زیر سایه‌ی آن پناه گرفت و نفس عمیقی کشید. صدای کوبش قلبش را به وضوح می‌شنید. اگرچه از سر و رویش آب می‌چکید اما دیگر خبری از سرمای ناخوشایند چند دقیقه‌‌ی قبل که مغز استخوانش را می‌سوزاند، نبود. دستش را به تنه‌ی درخت تکیه داد و هم‌زمان با سرفه‌ی کوتاهی، نگاهش را بالا کشید. میگل، در فاصله‌ی نسبتاً کمی از او قرار داشت و با قدم‌های نامتعادل به طرفش می‌آمد. در پشت سر او، هیاهویی نامتقارن از جدال بین خیانت و وفاداری در جریان بود. یقین داشت که اگر چند ثانیه بیشتر در آن معرکه می‌ماندند، به طور قطع طعمه‌ی یکی از آن گلوله‌‌های بی‌هدف معلق در هوا می‌شدند.
هنوز چشم از گرد و غبار مقابلش بر نداشته بود که با خم شدن قامت میگل و افتادن جسمش بر روی زمین، از جایش پرید. تکیه‌اش را از درخت گرفت و سراسیمه، به طرف او رفت.

۱. خانواده‌ای مربوط به جنایات سازمان یافته در منطقه‌ی کالابریا، ایتالیا
۲. شهرستانی نزدیک به ورشو، پایتخت لهستان


کد:
- بذار شانسم رو امتحان کنم.

صدای قهقهه‌اش، به هوا برخاست و در میان درختان باغ مه‌آلود اطرافشان، طنین انداخت. پس از چند ثانیه‌‌ی کوتاه، ناگهان ساکت شد و با جدیت، جواب داد:

- فکر می‌کنی با وقت‌کشی کردن می‌تونی از این مخمصه فرار کنی؟

به ساختمان پشت سرش اشاره کرد و با لبخند مرموزی، اضافه کرد:

- هیچ‌کس اون‌جا زنده نمونده که طرف تو باشه.

میگل چشمانش را در حدقه چرخاند، اسلحه را به دست دیگرش داد و پوزخند زد.

- خیلی دلم می‌خواد بدونم که چی باعث شده فکر کنی عرضه‌ی جمع کردن چنین گندکاری‌ای رو داری؟

- هیچ‌وقت به کارهایی که از دستم برمیاد فکر نکردی.

خندید و با تمسخر، ابروهایش را بالا انداخت.

- چه فکری می‌تونستم درمورد یه ساقی ولگرد از کف خیابون‌های میلان بکنم؟

بینی‌اش را بالا کشید، تکانی به اسلحه‌ی درون دستش داد و افزود:

- می‌دونی بزرگ‌ترین خوش‌شانسی زندگیت چیه؟ این که اون روز ایتن به جای من، تو رو از زیر دست و پای ندرانگتا¹ بیرون کشید. تو متعلق به هیچ‌کدوم از قوانین دُن نبودی؛ باید زودتر از این‌ها حذف می‌شدی!

کریسانتا، از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:

- برای کشتنت یه گلوله هم کافیه.

- ترجیح میدم که اون گلوله از خشاب یکی مثل خودم شلیک بشه!

نفس عمیقی کشید و ل*ب‌هایش را به داخل دهانش فرو برد. به مارچلو که در سمت چپش ایستاده بود، اشاره کرد و گفت:

- دختره رو بکشید، این ع*و*ضی رو زنده می‌خوام.

مارچلو، سرش را تکان داد و قدمی به جلو برداشت. قبل از آن که قدم دوم را بردارد، صدای شلیک گلوله از پشت سرشان به گوش رسید. طولی نکشید که محوطه‌ی اطراف، توسط تعدادی از افراد ناشناس قُرُق شد و در میان حلقه‌ی محاصره‌‌ی دوم، قامت کوتاه لوکا، پیشکار عمارت ظاهر گشت. کریسانتا با دیدن او، موضعش را تغییر داد و فریاد زد:

- تو الآن باید توی یوزِفوف² باشی!

لوکا، نگاه خونسردی به جمعیت مقابلش انداخت و ل*ب‌هایش را از هم گشود:

- رئیس می‌خواست که از حرکت محموله‌‌ی جدیدش مطمئن بشه امّا... .

اشاره‌ای به ساختمان پشت سرش کرد و ادامه داد:

- انگار این‌جا خبرهای جالب‌تری وجود داره.

مارچلو، اسلحه‌اش را به طرف لوکا گرفت و گفت:

- می‌خوای باور کنم که حضورت اتفاقیه؟ اون افعی هفت سر، مخصوصاً تو رو فرستاده.

- متأسفانه رئیس از اتفاقات این‌جا بی‌خبره، البته فعلاً! امّا من اون‌قدرها هم تعجب نکردم؛ تو هیچ‌وقت به سهم خودت قانع نبودی، مارچ!

کریسانتا، پوزخندی زد و می‌خواست حرفی بزند که لوکا، گر*دن کشید و خیره به گارد شکننده‌‌ی میگل و دومینیکا، گفت:

- اون‌ها قراره نقش گروگان‌های ارزشمندت رو بازی کنن؟

در میان مکالمه‌ی بی‌سر و ته آن‌ها، میگل نیم نگاهی به دومینیکا انداخت و با تکان دادن نامحسوس سرش، به او علامت داد. تا همین حالا هم وقت زیادی را از دست داده بودند.

چند ثانیه بعد، ماشه‌اش را کشید و مارچلو را به عنوان یک طعمه‌ برای برهم زدن حواس اطرافیانشان، بر روی زمین انداخت. شلیک گلوله‌های بعدی توسط دومینیکا، آغازگر یک آشوب تازه در میان قطرات باران بود. طولی نکشید که درگیری بین افراد کریسانتا و لوکا که در تعداد برابری می‌کردند، بالا گرفت و آب استخر، با خون اجسادی که یکی پس از دیگری به داخل آن می‌افتادند، رنگین شد. در همین حین، دومینیکا خشاب خالی‌اش را روی زمین انداخت و رو به میگل فریاد زد:

- دیگه تیر ندارم.

میگل، سرش را تکان داد و هم‌زمان با شلیک یکی از آخرین گلوله‌هایش، قدمی به عقب برداشت. ابرویش را بالا انداخت و با اشاره‌ به گاراژ‌های محصور در بین درختان نارون انتهای محوطه، گفت:

- حواسم بهت هست.

دومینیکا بدون فوت وقت، به طرف مسیر نیمه تاریک مقابلش دوید و میگل، به تبعیت از او، حصار اجساد روی زمین را کنار زد. به واسطه‌ی صدای گوش‌خراش تیراندازی، فریادهای کریسانتا و لوکا، قابل فهم نبود. در این میان، تنها دو راه وجود داشت، فرار و مرگ! انتخاب ایده‌آل هردوی آن‌ها مشخص بود.

دومینیکا به محض آن که به اولین درخت پشت حصار رسید، در زیر سایه‌ی آن پناه گرفت و نفس عمیقی کشید. صدای کوبش قلبش را به وضوح می‌شنید. اگرچه از سر و رویش آب می‌چکید اما دیگر خبری از سرمای ناخوشایند چند دقیقه‌‌ی قبل که مغز استخوانش را می‌سوزاند، نبود. دستش را به تنه‌ی درخت تکیه داد و هم‌زمان با سرفه‌ی کوتاهی، نگاهش را بالا کشید. میگل، در فاصله‌ی نسبتاً کمی از او قرار داشت و با قدم‌های نامتعادل به طرفش می‌آمد. در پشت سر او، هیاهویی نامتقارن از جدال بین خیانت و وفاداری در جریان بود. یقین داشت که اگر چند ثانیه بیشتر در آن معرکه می‌ماندند، به طور قطع طعمه‌ی یکی از آن گلوله‌‌های بی‌هدف معلق در هوا می‌شدند.

هنوز چشم از گرد و غبار مقابلش بر نداشته بود که با خم شدن قامت میگل و افتادن جسمش بر روی زمین، از جایش پرید. تکیه‌اش را از درخت گرفت و سراسیمه، به طرف او رفت.

۱. خانواده‌ای مربوط به جنایات سازمان یافته در منطقه‌ی کالابریا، ایتالیا

۲. شهرستانی نزدیک به ورشو، پایتخت لهستان

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

MINERVA

مدیر تالار طراحی جلد
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
نویسنده انجمن
نویسنده فعال
طراح انجمن
ویراستار انجمن
منتقد انجمن
کاربر VIP انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-12-15
نوشته‌ها
576
لایک‌ها
3,338
امتیازها
73
کیف پول من
63,053
Points
779
پارت صد و یکم

بدون توجه به خون جاری زیر پایش، در کنار میگل زانو زد و با صدای لرزانی، نامش را زمزمه کرد. به زخم عمیقی که بر روی کتف چپ پسر خودنمایی می‌کرد، چشم دوخت و ل*ب‌هایش را گزید. این، یکی از همان احتمالات غیرقابل تحمل در میان میدان جنگ بود که به آن دچار شده بودند. میگل، پلک‌هایش را روی هم فشرد و با صدای تحلیل‌ رفته‌ای گفت:
- کمک کن بلند بشم؛ این‌جا امن نیست.
دومینیکا با استرس غیر قابل انکاری، دستش را به دور شانه‌های او حلقه کرد و از جا برخاست. صدای نفس‌های خش‌دار میگل، گوشش را آزار می‌داد. به جز او، کسی را در این جهنم نمی‌شناخت که بخواهد طرفش را بگیرد. لنگان لنگان، در میان سایه‌های تیره‌ی درختان فرو رفتند و از تیررس گلوله‌های ایتالیایی‌ دور شدند.
میگل، دستش را بر روی زخم گلوله‌ای که سمت چپ شانه‌اش را شکافته بود، فشار داد و در حالی که با کمک دومینیکا زیر یکی از قدیمی‌ترین درختان نارون می‌نشست، سرفه‌ای خون‌آلود کرد. بی‌توجه به جار و جنجال اطرافش، با درد چشم‌هایش را بست و پیراهن خونینش را چنگ زد. احساس می‌کرد که گلوله، در میان قفسه‌ی س*ی*نه‌اش پیچ و تاب می‌خورد!
دومینیکا، خیره به چهره‌‌ی بی‌رمق او، بزاق دهانش را قورت داد و روبه‌رویش، زانو زد. ترجیح می‌داد که لرزش انگشتانش را که برای باز کردن دکمه‌های پیراهنش جلو برده بود، نادیده بگیرد. بینی‌اش را بالا کشید و با صدای آرامی گفت:
- اصلاً نگران نباش؛ خیلی زود از این‌جا می‌ر... .
با حلقه شدن انگشتان خونین میگل به دور مچ دستش، به چشم‌های نیمه باز او زل زد و حرفش را خورد.
- وقت... رو تلف... نکن.
میگل، سرش را با اکراه چرخاند و به ساختمان‌های گنبدی‌شکل گاراژ نگاه کرد. زبانش را بر روی ل*ب‌های ترک‌خورده‌اش کشید و ادامه داد:
- یکی از ماشین‌ها رو بردار و... از این‌جا بر... .
دومینیکا، اخم‌هایش را درهم کشید، دست او را پس زد و حرفش را قطع کرد.
- این‌جا، با این وضع ولت بکنم و برم؟
میگل، پوزخندی زد و زیر چشمی، به چهره‌‌ی عبوس دختر مقابلش خیره شد.
- نگو که ازت برنمیاد!
دومینیکا بی‌توجه به طعنه‌ی کلامش، آخرین دکمه را باز کرد و نگاهی به زخم گلوله انداخت. اوضاع از آن چیزی که فکرش را می‌کرد، بدتر بود و اگر جلوی خونریزی را نمی‌گرفت، حتماً به مشکل می‌خوردند.
در زیر نگاه خیره‌ی میگل، تکانی به خودش داد و پشت سرش نشست. آستین پیراهنش را پاره کرد و تکه‌های پارچه را روی زخم قرار داد. هم‌زمان با فشار دادن آن، عرق سرد روی پیشانی‌اش را پاک کرد و به نیم‌رخ پسر، زل زد. او با درد بسیاری چشم‌هایش را بسته بود و نفس‌هایش را به سختی کنترل می‌کرد. بی‌آن که تفکری در پشت رفتارش داشته باشد، از دیدن میگل در آن حالت، رنج می‌کشید. می‌ترسید بمیرد و پس از آن، تنها به راهش ادامه بدهد؛ اگرچه مطمئن نبود که این بهانه، تنها حقیقت ماجرا باشد.
- دینکا؟
- حرف نزن، خونریزی داری. محض رضای خدا برای یک‌بار هم که شده، وراجی رو بذار کنار و ساکت بمون!
میگل، لبخند تلخی بر روی ل*ب‌هایش نشاند و گفت:
- نمی‌تونم کاری... کنم که با ذات خودم در تضاده!
- وقتی که این غائله تموم بشه، هرچقدر بخوای می‌تونی حرف بزنی.
- تو گوش میدی؟
دومینیکا برای چند ثانیه‌‌ی کوتاه، فشار دستش را از روی زخم برداشت و به آن خیره شد. نفس عمیقی کشید و به آرامی ل*ب زد:
- اوهوم.
ابروهایش را درهم کشید و هم‌زمان با کج کردن سرش، ادامه داد:
- بقیه نمی‌تونن بیشتر از یک ساعت تحملت کنن.
سکوت، جواب دلخواهی بود که از سمت میگل دریافت کرد. اگر بیشتر به ظرافت کلمات نفرت‌انگیزی که در بینشان رد و بدل میشد، نگاه می‌کرد، به راحتی می‌فهمید که میگل، در احمقانه‌ترین مسائل ممکن، بسیار دوست‌داشتنی‌ست؛ در واقع اگر مرد به دنیا آمده بود، دلش می‌خواست که یکی مانند او باشد!
- می‌خوام یه لطفی... در حقت بکنم.
ابروهایش را بالا انداخت و در حالی که آستین دیگرش را پاره‌ می‌کرد، جواب داد:
- این کارها بهت نمیاد.
- آدم‌ها موقع مرگ خیلی بخشنده میشن!
ضربه‌ی آرامی به سر او زد و غرید:
- خفه شو!
میگل، سرفه‌ی دردناکی کرد و پس از پاک کردن خون جاری از گوشه‌ی ل*بش، گفت:
- باید برات یه‌ کاری کنم که... مرده‌ی من، بهتر از زنده‌ی بقیه باشه، مگه نه؟
دومینیکا بدون آن که کنترلی بر روی حرکاتش داشته باشد، چنگی به یقه‌ی پیراهن او زد و با صدایی که از فرط خشم می‌لرزید، فریاد زد:
- اگه قراره این‌جوری بمیری، اصلاً چرا به دنیا اومدی؟!
نفس‌ د*اغ و مرطوبش را بر روی صورت بی‌روح پسر رها کرد و خیره به مردمک‌های کدر چشم‌هایش، ادامه داد:
- دلم می‌خواد فقط یک‌بار دیگه... .
- انگار توی چشم‌هات... پرنده می‌رقصه!
با سردرگمی، اجزای صورت او را از نظر گذراند و فشار دستش را از روی یقه‌اش برداشت. پس از مکث کوتاهی، نیشخندی زد و خودش را عقب کشید.
- هذیون گفتن شروع شد؟
میگل، تک‌خنده‌ی آرامی سر داد و بدون توجه به حرفش، گفت:
- باید هرطور که شده... برگردی خونه؛ می‌فهمی دینکا؟
- من نمی‌تو... .
- می‌خواستم وقتی برگشتی... باهات تماس بگیرم.
ل*ب‌هایش را روی هم فشرد و اخم‌هایش را درهم کشید. خروج قطرات خون از زخمش را به خوبی احساس می‌کرد و تنش، می‌سوخت. خیره به مشت‌های گره شده از شدت دردش، ادامه داد:
- الآن دیگه درموردش مطمئن... نیستم.
- میگل!
- وقتی برگردی، ممکنه فهمیده باشن که... توی کشور نبودی. نباید بذاری... چیزی از اتفاقات این‌جا لو بره واگرنه... توی دردسر میفتی.
انگشتان ظریف دومینیکا را درون دستش گرفت و با صدای خش‌داری، ادامه داد:
- اگه بازجوییت کردن... همه‌چیز رو انکار کن.
- دیوونه شدی؟ من هیچ شاهدی ندارم.
- داری، یه شاهد داری! برو به دفتر روزنامه‌ی نوایا گازیتا... و ونتسل رو پیدا کن، ونتسل مورائو؛ اون عذر موجهیه که خودم برات ساختم.
دومینیکا، دست خون‌آلودش را بر روی شانه‌‌ی زخمی او گذاشت و ل*ب‌هایش را از هم گشود. قبل از آن که صدایی از حنجره‌اش خارج شود، میگل سرش را به آرامی بالا گرفت و چشم‌هایش را بست. در همین حال، زمزمه کرد:
- یه نسخه از پرونده‌ی پدرت... با تمام جزئیات و مدارکی که پیدا کردم توی... لپ‌تاپمه؛ به ونتسل بگو، خودش بهت میگه که کجاست. از قبل بهش درمورد تو... گفتم.
- چ‍... چرا داری این کار رو می‌کنی؟
بی‌رمق، خندید و پلک‌هایش را از هم باز کرد. خیره به چشمان نگران دختر که توسط مژه‌های خیسش احاطه شده بود، جواب داد:
- فکر کنم... ماه‌زده شدم!
دومینیکا بدون هیچ واکنشی و در سکوت، به او نگاه می‌کرد. برای اولین بار، در پشت دیوانگی‌اش، درد عمیقی را درون چشم‌هایش می‌دید. ماه‌زده دیگر چه مرضی بود؟! حتی فکرش را هم نمی‌کرد که میگل، چنین برنامه‌ای را برایش در نظر گرفته باشد. روی چه حسابی آن‌قدر از او حمایت می‌کرد؟ چرا همیشه راهی برای نجاتش پیدا می‌نمود؟
سرش را به طرفین تکان داد و افکارش را پس زد. زمانی برای فکر کردن نبود؛ مانند همیشه، به راحتی نمی‌توانست سر از کارهای این پسر در بیاورد. باید این را برای زمان دیگری نگه می‌داشت، شاید درون کانتینرهای محموله‌ی ایتن و یا در کنار بستر استراحت میگل!
در جایش نیم‌خیز شد و دستش را دور بازوی سالم او، حلقه کرد. نجواکنان، جسم پر از دردش را تکان داد و گفت:
- باید باهام بیای؛ یعنی می‌خوام... می‌خوام که باهام بیای!
میگل با آخرین توان باقی‌مانده‌اش، او را به عقب هل داد و اخم‌هایش را درهم کشید. با ترشرویی، جواب داد:
- حرف حالیت نمی‌شه؟ میگم... باید هرجور شده خودت رو برسونی به محموله!
- چطور تو رو توی این خ*را*ب شده ول کنم و برم؟ می‌خوای خودت رو به کشتن بدی؟ باید باهام برگردی.
- من... همین حالا هم مردم، دینکا. تو... هیچ‌وقت از راه نرسیدی که نجاتم... بدی!
- من این همه بدبختی نکشیدم که... .
- چیزی رو که به خاطرش اومدی... بهت دادم؛ اگه وقتت رو تلف کنی، از دستش... میدی.
- ولی من به خاطر... .
حرفش را خورد و سرش را پایین انداخت. مدام فراموش می‌کرد که دیگر نیازی به کتمان کردن اهدافش ندارد؛ چرا تا به حال فکرش را نکرده بود که چقدر از این بابت که بدون هیچ تظاهری، می‌تواند در مقابل میگل قرار بگیرد، خوش‌شانس است؟
میگل، نفسش را با کلافگی به بیرون فرستاد و کمی در جایش جابه‌جا شد. نمی‌فهمید که چرا درست زمانی که دومینیکا باید نق بزند و صح*نه را ترک کند، روبه‌روی او نشسته و با نگرانی، براندازش می‌کند! این دختر در تصوراتش، برای احساسات خودش و دیگران ارزش چندانی قائل نبود؛ حالا شاید در این لحظه، احساس گناه می‌کرد، شاید!
- می‌تونیم هردو از این جهنم نجات پیدا کنیم.
- با این کارهات فقط داری همه‌چی رو خ*را*ب می‌کنی.
با غلبه بر ضعف ناشی از خونریزی‌اش، اسلحه‌ی درون دستش را بالا برد و دومینیکا را هدف گرفت.
- یا از جلوی چشم‌هام گورت رو گم می‌کنی و راحتم می‌ذاری، یا همین‌جا... به خاطر تمام دردسرهایی که درست کردی، می‌کشمت و به این داستان لعنتی... یه پایان درست و حسابی میدم!
دومینیکا گره‌ای به پیشانی‌اش انداخت و می‌خواست حرفی بزند که میگل، این‌بار با صدای بلندتری گفت:
- خفه شو و بزن به چاک!
- هه! تو به من شلیک... .
با صدای گلوله‌ای که در چند سانتی‌متری جلوی پایش به زمین اصابت کرده بود، از جا پرید و با ناباوری، به میگل خیره شد.
- بعدی رو خطا نمی‌زنم، دینکا. گمشو!
هردو می‌دانستند که دیگر چیزی برای صحبت کردن باقی نمانده، میگل می‌خواست که این‌طور باشد. تنها چیزی که باقی مانده، رفتن بود!
دومینیکا، دست‌هایش را مشت کرد و قدم دیگری به عقب برداشت. بدون فکر، ل*بش را گزید و با تردید پرسید:
- این‌جوری، دووم میاری؟
- بلدم که چطور از خودم دفاع کنم.
- از کجا... از کجا بفهمم که حالت خوبه؟
میگل، در تلاش برای حفظ ظاهر خشک و بی‌روحش، پوزخندی زد و گفت:
- خبرها زود می‌پیچه!
دومینیکا برای آخرین بار، با چشمانی غم‌بار به او نگریست. حتی در این حال رقت‌انگیز هم باید نقشه‌هایش را اجرا می‌کرد. باید در برابر او و خودسری‌هایش، چه کاری انجام می‌داد؟ اسلحه را از چنگش درمی‌آورد و یه تنه، او را تا پایگاه مرزی به دوش می‌کشید؟ آن‌وقت نامش را به عنوان یک همراه، همسفر یا همکار وفادار در تاریخ ثبت می‌کردند؛ البته در ادامه‌اش، باید می‌نوشتند که این زن وفادار به احساسات بی‌نام و نشانش، توسط مردی که نجاتش داده بود، کشته شد!
بدون آن که چشم از اسلحه‌ی درون دست میگل بردارد، از او فاصله گرفت، در سایه‌های تیره‌ی پشت سرش فرو رفت و پس از چند ثانیه، از مقابل چشمان پسر، دور شد.
میگل، پس از آن که از رفتن او مطمئن شد، با کرختی اسلحه را پایین آورد و سرش را به تنه‌ی درخت تکیه داد. به صدای تیراندازی‌ای که از فاصله‌ی نه چندان دوری از او منعکس میشد، گوش سپرد و خیره به برگ‌های رقصان بالای سرش، سرفه‌ای کرد. طولی نکشید که صدای ریزش قطرات باران و هیاهوی درون محوطه برایش کمرنگ‌تر شد، اسلحه‌ از میان انگشتانش سر خورد و تاریکی، همه‌جا را فرا گرفت.

کد:
بدون توجه به خون جاری زیر پایش، در کنار میگل زانو زد و با صدای لرزانی، نامش را زمزمه کرد. به زخم عمیقی که بر روی کتف چپ پسر خودنمایی می‌کرد، چشم دوخت و ل*ب‌هایش را گزید. این، یکی از همان احتمالات غیرقابل تحمل در میان میدان جنگ بود که به آن دچار شده بودند. میگل، پلک‌هایش را روی هم فشرد و با صدای تحلیل‌ رفته‌ای گفت:

- کمک کن بلند بشم؛ این‌جا امن نیست.

دومینیکا با استرس غیر قابل انکاری، دستش را به دور شانه‌های او حلقه کرد و از جا برخاست. صدای نفس‌های خش‌دار میگل، گوشش را آزار می‌داد. به جز او، کسی را در این جهنم نمی‌شناخت که بخواهد طرفش را بگیرد. لنگان لنگان، در میان سایه‌های تیره‌ی درختان فرو رفتند و از تیررس گلوله‌های ایتالیایی‌ دور شدند.

میگل، دستش را بر روی زخم گلوله‌ای که سمت چپ شانه‌اش را شکافته بود، فشار داد و در حالی که با کمک دومینیکا زیر یکی از قدیمی‌ترین درختان نارون می‌نشست، سرفه‌ای خون‌آلود کرد. بی‌توجه به جار و جنجال اطرافش، با درد چشم‌هایش را بست و پیراهن خونینش را چنگ زد. احساس می‌کرد که گلوله، در میان قفسه‌ی س*ی*نه‌اش پیچ و تاب می‌خورد!

دومینیکا، خیره به چهره‌‌ی بی‌رمق او، بزاق دهانش را قورت داد و روبه‌رویش، زانو زد. ترجیح می‌داد که لرزش انگشتانش را که برای باز کردن دکمه‌های پیراهنش جلو برده بود، نادیده بگیرد. بینی‌اش را بالا کشید و با صدای آرامی گفت:

- اصلاً نگران نباش؛ خیلی زود از این‌جا می‌ر... .

با حلقه شدن انگشتان خونین میگل به دور مچ دستش، به چشم‌های نیمه باز او زل زد و حرفش را خورد.

- وقت... رو تلف... نکن.

میگل، سرش را با اکراه چرخاند و به ساختمان‌های گنبدی‌شکل گاراژ نگاه کرد. زبانش را بر روی ل*ب‌های ترک‌خورده‌اش کشید و ادامه داد:

- یکی از ماشین‌ها رو بردار و... از این‌جا بر... .

دومینیکا، اخم‌هایش را درهم کشید، دست او را پس زد و حرفش را قطع کرد.

- این‌جا، با این وضع ولت بکنم و برم؟

میگل، پوزخندی زد و زیر چشمی، به چهره‌‌ی عبوس دختر مقابلش خیره شد.

- نگو که ازت برنمیاد!

دومینیکا بی‌توجه به طعنه‌ی کلامش، آخرین دکمه را باز کرد و نگاهی به زخم گلوله انداخت. اوضاع از آن چیزی که فکرش را می‌کرد، بدتر بود و اگر جلوی خونریزی را نمی‌گرفت، حتماً به مشکل می‌خوردند.

در زیر نگاه خیره‌ی میگل، تکانی به خودش داد و پشت سرش نشست. آستین پیراهنش را پاره کرد و تکه‌های پارچه را روی زخم قرار داد. هم‌زمان با فشار دادن آن، عرق سرد روی پیشانی‌اش را پاک کرد و به نیم‌رخ پسر، زل زد. او با درد بسیاری چشم‌هایش را بسته بود و نفس‌هایش را به سختی کنترل می‌کرد. بی‌آن که تفکری در پشت رفتارش داشته باشد، از دیدن میگل در آن حالت، رنج می‌کشید. می‌ترسید بمیرد و پس از آن، تنها به راهش ادامه بدهد؛ اگرچه مطمئن نبود که این بهانه، تنها حقیقت ماجرا باشد.

- دینکا؟

- حرف نزن، خونریزی داری. محض رضای خدا برای یک‌بار هم که شده، وراجی رو بذار کنار و ساکت بمون!

میگل، لبخند تلخی بر روی ل*ب‌هایش نشاند و گفت:

- نمی‌تونم کاری... کنم که با ذات خودم در تضاده!

- وقتی که این غائله تموم بشه، هرچقدر بخوای می‌تونی حرف بزنی.

- تو گوش میدی؟

دومینیکا برای چند ثانیه‌‌ی کوتاه، فشار دستش را از روی زخم برداشت و به آن خیره شد. نفس عمیقی کشید و به آرامی ل*ب زد:

- اوهوم.

ابروهایش را درهم کشید و هم‌زمان با کج کردن سرش، ادامه داد:

- بقیه نمی‌تونن بیشتر از یک ساعت تحملت کنن.

سکوت، جواب دلخواهی بود که از سمت میگل دریافت کرد. اگر بیشتر به ظرافت کلمات نفرت‌انگیزی که در بینشان رد و بدل میشد، نگاه می‌کرد، به راحتی می‌فهمید که میگل، در احمقانه‌ترین مسائل ممکن، بسیار دوست‌داشتنی‌ست؛ در واقع اگر مرد به دنیا آمده بود، دلش می‌خواست که یکی مانند او باشد!

- می‌خوام یه لطفی... در حقت بکنم.

ابروهایش را بالا انداخت و در حالی که آستین دیگرش را پاره‌ می‌کرد، جواب داد:

- این کارها بهت نمیاد.

- آدم‌ها موقع مرگ خیلی بخشنده میشن!

ضربه‌ی آرامی به سر او زد و غرید:

- خفه شو!

میگل، سرفه‌ی دردناکی کرد و پس از پاک کردن خون جاری از گوشه‌ی ل*بش، گفت:

- باید برات یه‌ کاری کنم که... مرده‌ی من، بهتر از زنده‌ی بقیه باشه، مگه نه؟

دومینیکا بدون آن که کنترلی بر روی حرکاتش داشته باشد، چنگی به یقه‌ی پیراهن او زد و با صدایی که از فرط خشم می‌لرزید، فریاد زد:

- اگه قراره این‌جوری بمیری، اصلاً چرا به دنیا اومدی؟!

نفس‌ د*اغ و مرطوبش را بر روی صورت بی‌روح پسر رها کرد و خیره به مردمک‌های کدر چشم‌هایش، ادامه داد:

- دلم می‌خواد فقط یک‌بار دیگه... .

- انگار توی چشم‌هات... پرنده می‌رقصه!

با سردرگمی، اجزای صورت او را از نظر گذراند و فشار دستش را از روی یقه‌اش برداشت. پس از مکث کوتاهی، نیشخندی زد و خودش را عقب کشید.

- هذیون گفتن شروع شد؟

میگل، تک‌خنده‌ی آرامی سر داد و بدون توجه به حرفش، گفت:

- باید هرطور که شده... برگردی خونه؛ می‌فهمی دینکا؟

- من نمی‌تو... .

- می‌خواستم وقتی برگشتی... باهات تماس بگیرم.

ل*ب‌هایش را روی هم فشرد و اخم‌هایش را درهم کشید. خروج قطرات خون از زخمش را به خوبی احساس می‌کرد و تنش، می‌سوخت. خیره به مشت‌های گره شده از شدت دردش، ادامه داد:

- الآن دیگه درموردش مطمئن... نیستم.

- میگل!

- وقتی برگردی، ممکنه فهمیده باشن که... توی کشور نبودی. نباید بذاری... چیزی از اتفاقات این‌جا لو بره واگرنه... توی دردسر میفتی.

انگشتان ظریف دومینیکا را درون دستش گرفت و با صدای خش‌داری، ادامه داد:

- اگه بازجوییت کردن... همه‌چیز رو انکار کن.

- دیوونه شدی؟ من هیچ شاهدی ندارم.

- داری، یه شاهد داری! برو به دفتر روزنامه‌ی نوایا گازیتا... و ونتسل رو پیدا کن، ونتسل مورائو؛ اون عذر موجهیه که خودم برات ساختم.

دومینیکا، دست خون‌آلودش را بر روی شانه‌‌ی زخمی او گذاشت و ل*ب‌هایش را از هم گشود. قبل از آن که صدایی از حنجره‌اش خارج شود، میگل سرش را به آرامی بالا گرفت و چشم‌هایش را بست. در همین حال، زمزمه کرد:

- یه نسخه از پرونده‌ی پدرت... با تمام جزئیات و مدارکی که پیدا کردم توی... لپ‌تاپمه؛ به ونتسل بگو، خودش بهت میگه که کجاست. از قبل بهش درمورد تو... گفتم.

- چ‍... چرا داری این کار رو می‌کنی؟

بی‌رمق، خندید و پلک‌هایش را از هم باز کرد. خیره به چشمان نگران دختر که توسط مژه‌های خیسش احاطه شده بود، جواب داد:

- فکر کنم... ماه‌زده شدم!

دومینیکا بدون هیچ واکنشی و در سکوت، به او نگاه می‌کرد. برای اولین بار، در پشت دیوانگی‌اش، درد عمیقی را درون چشم‌هایش می‌دید. ماه‌زده دیگر چه مرضی بود؟! حتی فکرش را هم نمی‌کرد که میگل، چنین برنامه‌ای را برایش در نظر گرفته باشد. روی چه حسابی آن‌قدر از او حمایت می‌کرد؟ چرا همیشه راهی برای نجاتش پیدا می‌نمود؟

سرش را به طرفین تکان داد و افکارش را پس زد. زمانی برای فکر کردن نبود؛ مانند همیشه، به راحتی نمی‌توانست سر از کارهای این پسر در بیاورد. باید این را برای زمان دیگری نگه می‌داشت، شاید درون کانتینرهای محموله‌ی ایتن و یا در کنار بستر استراحت میگل!

در جایش نیم‌خیز شد و دستش را دور بازوی سالم او، حلقه کرد. نجواکنان، جسم پر از دردش را تکان داد و گفت:

- باید باهام بیای؛ یعنی می‌خوام... می‌خوام که باهام بیای!

میگل با آخرین توان باقی‌مانده‌اش، او را به عقب هل داد و اخم‌هایش را درهم کشید. با ترشرویی، جواب داد:

- حرف حالیت نمی‌شه؟ میگم... باید هرجور شده خودت رو برسونی به محموله!

- چطور تو رو توی این خ*را*ب شده ول کنم و برم؟ می‌خوای خودت رو به کشتن بدی؟ باید باهام برگردی.

- من... همین حالا هم مردم، دینکا. تو... هیچ‌وقت از راه نرسیدی که نجاتم... بدی!

- من این همه بدبختی نکشیدم که... .

- چیزی رو که به خاطرش اومدی... بهت دادم؛ اگه وقتت رو تلف کنی، از دستش... میدی.

- ولی من به خاطر... .

حرفش را خورد و سرش را پایین انداخت. مدام فراموش می‌کرد که دیگر نیازی به کتمان کردن اهدافش ندارد؛ چرا تا به حال فکرش را نکرده بود که چقدر از این بابت که بدون هیچ تظاهری، می‌تواند در مقابل میگل قرار بگیرد، خوش‌شانس است؟

میگل، نفسش را با کلافگی به بیرون فرستاد و کمی در جایش جابه‌جا شد. نمی‌فهمید که چرا درست زمانی که دومینیکا باید نق بزند و صح*نه را ترک کند، روبه‌روی او نشسته و با نگرانی، براندازش می‌کند! این دختر در تصوراتش، برای احساسات خودش و دیگران ارزش چندانی قائل نبود؛ حالا شاید در این لحظه، احساس گناه می‌کرد، شاید!

- می‌تونیم هردو از این جهنم نجات پیدا کنیم.

- با این کارهات فقط داری همه‌چی رو خ*را*ب می‌کنی.

با غلبه بر ضعف ناشی از خونریزی‌اش، اسلحه‌ی درون دستش را بالا برد و دومینیکا را هدف گرفت.

- یا از جلوی چشم‌هام گورت رو گم می‌کنی و راحتم می‌ذاری، یا همین‌جا... به خاطر تمام دردسرهایی که درست کردی، می‌کشمت و به این داستان لعنتی... یه پایان درست و حسابی میدم!

دومینیکا گره‌ای به پیشانی‌اش انداخت و می‌خواست حرفی بزند که میگل، این‌بار با صدای بلندتری گفت:

- خفه شو و بزن به چاک!

- هه! تو به من شلیک... .

با صدای گلوله‌ای که در چند سانتی‌متری جلوی پایش به زمین اصابت کرده بود، از جا پرید و با ناباوری، به میگل خیره شد.

- بعدی رو خطا نمی‌زنم، دینکا. گمشو!

هردو می‌دانستند که دیگر چیزی برای صحبت کردن باقی نمانده، میگل می‌خواست که این‌طور باشد. تنها چیزی که باقی مانده، رفتن بود!

دومینیکا، دست‌هایش را مشت کرد و قدم دیگری به عقب برداشت. بدون فکر، ل*بش را گزید و با تردید پرسید:

- این‌جوری، دووم میاری؟

- بلدم که چطور از خودم دفاع کنم.

- از کجا... از کجا بفهمم که حالت خوبه؟

میگل، در تلاش برای حفظ ظاهر خشک و بی‌روحش، پوزخندی زد و گفت:

- خبرها زود می‌پیچه!

دومینیکا برای آخرین بار، با چشمانی غم‌بار به او نگریست. حتی در این حال رقت‌انگیز هم باید نقشه‌هایش را اجرا می‌کرد. باید در برابر او و خودسری‌هایش، چه کاری انجام می‌داد؟ اسلحه را از چنگش درمی‌آورد و یه تنه، او را تا پایگاه مرزی به دوش می‌کشید؟ آن‌وقت نامش را به عنوان یک همراه، همسفر یا همکار وفادار در تاریخ ثبت می‌کردند؛ البته در ادامه‌اش، باید می‌نوشتند که این زن وفادار به احساسات بی‌نام و نشانش، توسط مردی که نجاتش داده بود، کشته شد!

بدون آن که چشم از اسلحه‌ی درون دست میگل بردارد، از او فاصله گرفت، در سایه‌های تیره‌ی پشت سرش فرو رفت و پس از چند ثانیه، از مقابل چشمان پسر، دور شد.

میگل، پس از آن که از رفتن او مطمئن شد، با کرختی اسلحه را پایین آورد و سرش را به تنه‌ی درخت تکیه داد. به صدای تیراندازی‌ای که از فاصله‌ی نه چندان دوری از او منعکس میشد، گوش سپرد و خیره به برگ‌های رقصان بالای سرش، سرفه‌ای کرد. طولی نکشید که صدای ریزش قطرات باران و هیاهوی درون محوطه برایش کمرنگ‌تر شد، اسلحه‌ از میان انگشتانش سر خورد و تاریکی، همه‌جا را فرا گرفت.

#رمان_کاراکال
#اثر_حدیثه_شهبازی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا