.Melina.
مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
دیگه بیشتر از این نمیتونم توی فکرهای بزرگ و وحشتناک مغزم غرق بشم.
دوباره یکی از بادیگاردها با شلاق وارد اتاق میشه و قبل از هر تفکری از سمت من محکم روی دستم میزنه.
جیغ بدی میکشم و بدنم از درد مورمور میشه.
دوباره شلاق قهوهای روی کمرم فرود میاد این بار با درد جیغ میکشم.
- تو رو قرآن! نه! کافیه!
بیشتر میزنه. بدون هیچ درنگی شلاق رو هرجایی که بخواد فرود میاره. از درد میلرزم و هر بار جیغهام با اشک مخلوط میشه.
- تو... ولم کن! دیگه جون ندارم.
میخنده و شلاق رو روی صورتم میزنه!
گوشه چشمم میسوزه و با جیغ بدی هق هق میکنم.
- نه! نه! کافیه! اخ. سوختم! فرید!
دوباره روی شکمم میزنه و این بار انگاری روی زخم قبلی زده. چون دردش هزار برابر بدتر از قبلیهاست.
- اخ! خدایا! بسه! مردم!
چند بار پشت هم روی زخمهای قبلیم میزنه و من هربار از درد به خودم میلرزم و بیشتر داد میکشم.
- ایی! خدایا! ولم کن! دردم میاد... نه...ن...ه!
شلاق رو کنار تخت رها میکنه و وقتی از در بیرون میره با صدای نسبتاً بلندی میگه:
- اینها اختصاصی برای خودت از طرف ارسلان بود! امیدوارم دوستش داشته باشی! گفت یهجوری بزنمت که چند سال وقتی به بدنت نگاه میکنی یادش بیافتی! انقدر دوسِت داره!
وقتی حرفش تموم میشه. گوشه چشمم چین میخوره به این پی میبرم که چقدر حالم ازشون به هم میخوره. از اتاق خارج میشه و در و محکم میبنده.
حتی دلم نمیخواد به زخمهام نگاه کنم یا بهشون دست بزنم. همینجوریش هم درد میکنه اگه دست بزنم مطمئناً میمیرم.
ریحانه کجا بود؟ نکنه اونم مثل اینها انقدر بیرحم باشه؟ معلومه که هست!
وقتی بچه کتک میزنه. توی کار قاچاق بچه هستن. سادیسم داره و مهمتر زن فرید هستش چرا نباید مثل اینها ع*و*ضی باشه؟ اون هم مثل ارسلان همیشه در ظاهر خیلی خوب بود؛ اما من حتی نمیتونم به این فکر کنم که چقدر دیوونه و ساده بودم.
از برخورد زخم کمرم با تخت جیغ کوتاهی میکشم. احساس میکنم درد به استخونمم رسیده.
#یوتوپیا
#ژاکاو
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
دوباره یکی از بادیگاردها با شلاق وارد اتاق میشه و قبل از هر تفکری از سمت من محکم روی دستم میزنه.
جیغ بدی میکشم و بدنم از درد مورمور میشه.
دوباره شلاق قهوهای روی کمرم فرود میاد این بار با درد جیغ میکشم.
- تو رو قرآن! نه! کافیه!
بیشتر میزنه. بدون هیچ درنگی شلاق رو هرجایی که بخواد فرود میاره. از درد میلرزم و هر بار جیغهام با اشک مخلوط میشه.
- تو... ولم کن! دیگه جون ندارم.
میخنده و شلاق رو روی صورتم میزنه!
گوشه چشمم میسوزه و با جیغ بدی هق هق میکنم.
- نه! نه! کافیه! اخ. سوختم! فرید!
دوباره روی شکمم میزنه و این بار انگاری روی زخم قبلی زده. چون دردش هزار برابر بدتر از قبلیهاست.
- اخ! خدایا! بسه! مردم!
چند بار پشت هم روی زخمهای قبلیم میزنه و من هربار از درد به خودم میلرزم و بیشتر داد میکشم.
- ایی! خدایا! ولم کن! دردم میاد... نه...ن...ه!
شلاق رو کنار تخت رها میکنه و وقتی از در بیرون میره با صدای نسبتاً بلندی میگه:
- اینها اختصاصی برای خودت از طرف ارسلان بود! امیدوارم دوستش داشته باشی! گفت یهجوری بزنمت که چند سال وقتی به بدنت نگاه میکنی یادش بیافتی! انقدر دوسِت داره!
وقتی حرفش تموم میشه. گوشه چشمم چین میخوره به این پی میبرم که چقدر حالم ازشون به هم میخوره. از اتاق خارج میشه و در و محکم میبنده.
حتی دلم نمیخواد به زخمهام نگاه کنم یا بهشون دست بزنم. همینجوریش هم درد میکنه اگه دست بزنم مطمئناً میمیرم.
ریحانه کجا بود؟ نکنه اونم مثل اینها انقدر بیرحم باشه؟ معلومه که هست!
وقتی بچه کتک میزنه. توی کار قاچاق بچه هستن. سادیسم داره و مهمتر زن فرید هستش چرا نباید مثل اینها ع*و*ضی باشه؟ اون هم مثل ارسلان همیشه در ظاهر خیلی خوب بود؛ اما من حتی نمیتونم به این فکر کنم که چقدر دیوونه و ساده بودم.
از برخورد زخم کمرم با تخت جیغ کوتاهی میکشم. احساس میکنم درد به استخونمم رسیده.
کد:
دیگه بیشتر از این نمیتونم توی فکرهای بزرگ و وحشتناک مغزم غرق بشم.
دوباره یکی از بادیگاردها با شلاق وارد اتاق میشه و قبل از هر تفکری از سمت من محکم روی دستم میزنه.
جیغ بدی میکشم و بدنم از درد مورمور میشه.
دوباره شلاق قهوهای روی کمرم فرود میاد این بار با درد جیغ میکشم.
- تو رو قرآن! نه! کافیه!
بیشتر میزنه. بدون هیچ درنگی شلاق رو هرجایی که بخواد فرود میاره. از درد میلرزم و هر بار جیغهام با اشک مخلوط میشه.
- تو... ولم کن! دیگه جون ندارم.
میخنده و شلاق رو روی صورتم میزنه!
گوشه چشمم میسوزه و با جیغ بدی هق هق میکنم.
- نه! نه! کافیه! اخ. سوختم! فرید!
دوباره روی شکمم میزنه و این بار انگاری روی زخم قبلی زده. چون دردش هزار برابر بدتر از قبلیهاست.
- اخ! خدایا! بسه! مردم!
چند بار پشت هم روی زخمهای قبلیم میزنه و من هربار از درد به خودم میلرزم و بیشتر داد میکشم.
- ایی! خدایا! ولم کن! دردم میاد... نه...ن...ه!
شلاق رو کنار تخت رها میکنه و وقتی از در بیرون میره با صدای نسبتاً بلندی میگه:
- اینها اختصاصی برای خودت از طرف ارسلان بود! امیدوارم دوستش داشته باشی! گفت یهجوری بزنمت که چند سال وقتی به بدنت نگاه میکنی یادش بیافتی! انقدر دوسِت داره!
وقتی حرفش تموم میشه. گوشه چشمم چین میخوره به این پی میبرم که چقدر حالم ازشون به هم میخوره. از اتاق خارج میشه و در و محکم میبنده.
حتی دلم نمیخواد به زخمهام نگاه کنم یا بهشون دست بزنم. همینجوریش هم درد میکنه اگه دست بزنم مطمئناً میمیرم.
ریحانه کجا بود؟ نکنه اونم مثل اینها انقدر بیرحم باشه؟ معلومه که هست!
وقتی بچه کتک میزنه. توی کار قاچاق بچه هستن. سادیسم داره و مهمتر زن فرید هستش چرا نباید مثل اینها ع*و*ضی باشه؟ اون هم مثل ارسلان همیشه در ظاهر خیلی خوب بود؛ اما من حتی نمیتونم به این فکر کنم که چقدر دیوونه و ساده بودم.
از برخورد زخم کمرم با تخت جیغ کوتاهی میکشم. احساس میکنم درد به استخونمم رسیده.
#ژاکاو
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش: