در حال ویرایش رمان یوتوپیا | ملینا نامور کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,307
Points
3,866
ارسلان با لبخند رو به شوهر خالم کرد و گفت:
- اسم ایشون هم علی هستش و شوهر خاله فریماه هست.
علی با مکث رو به من کرد و گفت:
- خوشبختم.
سرم رو تکون دادم و اومدم حرفی بزنم اما قبلش ریحانه گفت:
- براتون اتاق خالی کردم و هرکدوم میتونید تو اتاق هاتون استراحت کنید تا ناهار اماده بشه.
همه سرشون رو تکون دادن و با کمک خدمتکارها به سمت اتاقاشون رفتن ریحانه هم این بین به سمت اتاقش رفت و از دیدم خارج شد.
ارسلان با لبخند گفت:
- عجب چشم‌هایی داری.
گونه‌هام سرخ شدن و سرم رو پایین انداختم.
- نظر لطفته.
دوباره ارسالان با پرویی گفت:
- کوچولوی خجالتی.
این بار اخم کردم و گفتم:
- بهتره از تو خودتون پذیرایی کنید.
بعد هم ظرف شیرینی رو، رو به روش هول دادم.
- ممنونم.
خودم خم بلند شدم و با اجازه گفتم:
- من میرم داخل اتاقم.
سرش رو تکون داد که از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.
***
میز زیبا چیده شده بود و همه‌ی مهمون‌ها سر میز نشسته بودن غذا زرشک پلو و قرمه سبزی بود البته فسنجون غذای مورد علاقه من هم توشون به چشم می‌خورد. با خوشحالی سر میز نشستم و بشقابم رو پر از برنج کردم. به میز خیره شدم و با دیدن ظرف فسنجون کنار ارسلان به اجبار گفتم:
- ارسلان میشه اون رو بهم بدی؟
ارسلان با متانت ظرف فسنجون رو بهم داد و گفت:
- حتما.
لبخند کمرنگی زدم و مقداری از فسنجون
رو روی برنج ریختم و بعد با اشتها شروع به خوردن کردم. سر میز سکوت بود و همه با چهره‌های سرد و بی‌روح درحال غذا خوردن بودن.
خیر سرشون باهم فامیل هستن نه یه صحبتی، انگار مثلا دست همسایه رو گرفتیم سر سفرمون نشوندیم. ریحانه سکوت رو بهم میزنه و با عشوه میگه.
- امیدوارم غذاها خوب شده باشه قرمه سبزی رو خودم درست کردم.
عمه ریما موهای فانتزی قرمزش رو تکون داد و گفت:
- اوه اره خیلی خوب شده، پس من میگم قرمه سبزیه چرا شوره نگو تو درستش کردی.
همه به شوخی بی‌نمک ریما میخندن و بعد
ریحانه با اخم میگه.
- خیلی بامزه‌ای ریما.
کد:
ارسلان با لبخند رو به شوهر خالم کرد و گفت:

- اسم ایشون هم علی هستش و شوهر خاله فریماه هست.

علی با مکث رو به من کرد و گفت:

- خوشبختم.

سرم رو تکون دادم و اومدم حرفی بزنم اما قبلش ریحانه گفت:

- براتون اتاق خالی کردم و هرکدوم میتونید تو اتاق هاتون استراحت کنید تا ناهار اماده بشه.

همه سرشون رو تکون دادن و با کمک خدمتکارها به سمت اتاقاشون رفتن ریحانه هم این بین به سمت اتاقش رفت و از دیدم خارج شد.

ارسلان با لبخند گفت:

- عجب چشم‌هایی داری.

گونه‌هام سرخ شدن و سرم رو پایین انداختم.

- نظر لطفته.

دوباره ارسالان با پرویی گفت:

- کوچولوی خجالتی.

این بار اخم کردم و گفتم:

- بهتره از تو خودتون پذیرایی کنید.

بعد هم ظرف شیرینی رو، رو به روش هول دادم.

- ممنونم.

خودم خم بلند شدم و با اجازه گفتم:

- من میرم داخل اتاقم.

سرش رو تکون داد که از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.

***

میز زیبا چیده شده بود و همه‌ی مهمون‌ها سر میز نشسته بودن غذا زرشک پلو و قرمه سبزی بود البته فسنجون غذای مورد علاقه من هم توشون به چشم می‌خورد. با خوشحالی سر میز نشستم و بشقابم رو پر از برنج کردم. به میز خیره شدم و با دیدن ظرف فسنجون کنار ارسلان به اجبار گفتم:

- ارسلان میشه اون رو بهم بدی؟

ارسلان با متانت ظرف فسنجون رو بهم داد و گفت:

- حتما.

لبخند کمرنگی زدم و مقداری از فسنجون

رو روی برنج ریختم و بعد با اشتها شروع به خوردن کردم. سر میز سکوت بود و همه با چهره‌های سرد و بی‌روح درحال غذا خوردن بودن.

خیر سرشون باهم فامیل هستن نه یه صحبتی، انگار مثلا دست همسایه رو گرفتیم سر سفرمون نشوندیم. ریحانه سکوت رو بهم میزنه و با عشوه میگه.

- امیدوارم غذاها خوب شده باشه قرمه سبزی رو خودم درست کردم.

عمه ریما موهای فانتزی قرمزش رو تکون داد و گفت:

- اوه اره خیلی خوب شده، پس من میگم قرمه سبزیه چرا شوره نگو تو درستش کردی.

همه به شوخی بی‌نمک ریما میخندن و بعد

ریحانه با اخم میگه.

- خیلی بامزه‌ای ریما.
#یوتوپیا
#ملینا_مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,307
Points
3,866
- میدونم عزیزم.
لبخند کمرنگی میزنم و بهشون خیره میشم
ریحانه به ریما چشم غره‌ای میره و خاله فریماه میگه.
- کاشکی خودم فرید رو تور می‌کردم اخه خیلی جذاب تر شده.
ریحانه با اخم بهش خیره میشه و این بین فریماه به فرید چشمکی میزنه.
من که خشکم زده بود با حرف فرید به خودم میام.
- خب اره من جذاب تر شدم و تو میتونستی همون زمان به خاطر یه مرد
پولدار تر از من، با اون ازدواج نکنی.
بعد هم با دست به علی شوهر خاله فریماه می‌کنه و ادامه میده.
- هرچی باشه علی، اون زمان هم پولدارتر بود هم جذاب تر؛ اما الان واقعا از دست رفته.
پوزخند آشکاری میزنه که داییم سامان میگه.
- کافیه بهتره غذاتون رو بخورید و یاد گذشته‌ها نکنید!
این‌ها چه خانواده‌ای بودن چرا انقدر یخی و سرد، چرا همش دعوا؟ مگه گذشته چه اتفاقی افتاده؟
با کنجکاوی به ارسلان خیره میشم ولی باز هم سکوت میکنم و فسنجونم رو میخورم.
هر چی بیشتر میگذره، چیز‌های ترسناک‌تری درباره این خانواده میفهمم و امیدوارم چیز بدتری وجود نداشته باشه.
***
از تخت بلند میشم و با تعجب به اطراف نگاه میکنم همیشه از این متنفر بودم که نصف شب از خواب بپرم.
بدنم مثل همیشه سرده، یادمه یه بار یکی از دخترا بهم گفته بود مثل یخچال میموندم. به سمت پنجره میرم و درش رو میبندم. بعد از خوردن شام هرکدوم به اتاق‌هامون رفته بودیم تا بخوابیم.
به سمت میز میرم و با دیدن پارچ خالی آه از نهادم بلند میشه. موهای مشکی صافم رو با کش موی سبز رنگ میبیندم و در اتاق رو باز میکنم، همه‌جا تاریکه و به نظر میاد همه خواب باشن با اروم ترین حالت ممکن به سمت اشپزخونه میرم و پارچ اب رو پر می‌کنم. در یخچال رو که میبندم به سمت پله‌ها میرم اما با برخورد دستی روی شونه‌ام جیغم به هوا میره.
- ای دختره دیوونه، چرا جیغ میزنی؟
با تعجب بر‌میگردم و به ارسلان خیره میشم.
- میتونم بپرسم نصف شبی اینجا چیکار میکنی؟
با پرویی میگم.
- ببخشید ازتون اجازه نگرفتم برای خوردن اب توی خونه خودم راه برم!
پوکر نگاهم میکنه و میگه.
- خب بابا، چه خوشگل شدی!
با تعجب بهش خیره میشم خدایا این بدبخت یه تخته نداشت، البته یه تخته چیه؟ چند تخته نداشت!
- خدا شفات بده.
بعد هم جلوی دوتا تیله متعجبش داخل اتاق میرم.
***
- ریحانه نصف شبی برگشته به من میگه خدا شفات بده!
با تعجب بهش نگاه میکنم و ل*بم رو گ*از می‌گیرم.
- حق داره منم باشم نصف شبی تو رو ببینم همچین چیزی میگم.
با لبخند ملیح و حرص دراری خیره‌اش میشم و ابروم رو بالا میندازم.
دیگه سکوت میکنه و چیزی نمیگه.
سر میز صبحانه فقط من، ریحانه و ارسلان هستیم. هر کسی با شیوه خودش صبحانه رو پیچونده بود انگار که، از این بترسن باهم سر یه میز بشینن.
کد:
- میدونم عزیزم.

لبخند کمرنگی میزنم و بهشون خیره میشم

ریحانه به ریما چشم غره‌ای میره و خاله فریماه میگه.

- کاشکی خودم فرید رو تور می‌کردم اخه خیلی جذاب تر شده.

ریحانه با اخم بهش خیره میشه و این بین فریماه به فرید چشمکی میزنه.

من که خشکم زده بود با حرف فرید به خودم میام.

- خب اره من جذاب تر شدم و تو میتونستی همون زمان به خاطر یه مرد

پولدار تر از من، با اون ازدواج نکنی.

بعد هم با دست به علی شوهر خاله فریماه می‌کنه و ادامه میده.

- هرچی باشه علی، اون زمان هم پولدارتر بود هم جذاب تر؛ اما الان واقعا از دست رفته.

پوزخند آشکاری میزنه که داییم سامان میگه.

- کافیه بهتره غذاتون رو بخورید و یاد گذشته‌ها نکنید!

این‌ها چه خانواده‌ای بودن چرا انقدر یخی و سرد، چرا همش دعوا؟ مگه گذشته چه اتفاقی افتاده؟

با کنجکاوی به ارسلان خیره میشم ولی باز هم سکوت میکنم و فسنجونم رو میخورم.

هر چی بیشتر میگذره، چیز‌های ترسناک‌تری درباره این خانواده میفهمم و امیدوارم چیز بدتری وجود نداشته باشه.

***

از تخت بلند میشم و با تعجب به اطراف نگاه میکنم همیشه از این متنفر بودم که نصف شب از خواب بپرم.

بدنم مثل همیشه سرده، یادمه یه بار یکی از دخترا بهم گفته بود مثل یخچال میموندم. به سمت پنجره میرم و درش رو میبندم. بعد از خوردن شام هرکدوم به اتاق‌هامون رفته بودیم تا بخوابیم.

به سمت میز میرم و با دیدن پارچ خالی آه از نهادم بلند میشه. موهای مشکی صافم رو با کش موی سبز رنگ میبیندم و در اتاق رو باز میکنم، همه‌جا تاریکه و به نظر میاد همه خواب باشن با اروم ترین حالت ممکن به سمت اشپزخونه میرم و پارچ اب رو پر می‌کنم. در یخچال رو که میبندم به سمت پله‌ها میرم اما با برخورد دستی روی شونه‌ام جیغم به هوا میره.

- ای دختره دیوونه، چرا جیغ میزنی؟

با تعجب بر‌میگردم و به ارسلان خیره میشم.

- میتونم بپرسم نصف شبی اینجا چیکار میکنی؟

با پرویی میگم.

- ببخشید ازتون اجازه نگرفتم برای خوردن اب توی خونه خودم را برم!

پوکر نگاهم میکنه و میگه.

- خب بابا، چه خوشگل شدی!

با تعجب بهش خیره میشم خدایا این بدبخت یه تخته نداشت، البته یه تخته چیه؟ چند تخته نداشت!

- خدا شفات بده.

بعد هم جلوی دوتا تیله متعجبش داخل اتاق میرم.

***

- ریحانه نصف شبی برگشته به من میگه خدا شفات بده!

با تعجب بهش نگاه میکنم و ل*بم رو گ*از می‌گیرم.

- حق داره منم باشم نصف شبی تو رو ببینم همچین چیزی میگم.

با لبخند ملیح و حرص دراری خیره‌اش میشم و ابروم رو بالا میندازم.

دیگه سکوت میکنه و چیزی نمیگه.

سر میز صبحانه فقط من، ریحانه و ارسلان هستیم. هر کسی با شیوه خودش صبحانه رو پیچونده بود انگار که، از این بترسن باهم سر یه میز بشینن.
#یوتوپیا
#ملینا_مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,307
Points
3,866
با خوردن صبحانه به روی ریحانه میکنم و میگم.
- دستتون درد نکنه، با اجازه برم داخل اتاقم.
ریحانه سرش رو تکون میده اما با حرفی که ارسلان میزنه بهش خیره میشم.
- بزار با من بیاد بیرون خیلی تو خونه مونده، میپوسه‌ها ریحانه!
ریحانه ریلکس سرش رو تکون میده و ارسلان دور از چشمش چشمکی بهم میزنه.
- برو اماده شو تا بریم.
سرم رو تکون میدم و هر چی دستم میاد رو میپوشم. با باز شدن در موهام رو زیر شال ابی کمرنگم می‌کنم و بهش خیره میشم. با چشم‌های گردش بهم خیره میشه و به ابرو‌های پرپشتم اشاره میکنه.
- عجب ابروهایی داری! تا حالا بهشون دست نزدی؟
با ناراحتی بهش میگم.
- به تو چه من عاشق ابروهامم ملت ابرو ندارن میرن میکارن از خداشونم باشه.
با تعجب نگاهم میکنه و میگه.
- باشه بابا گارد نگیر منظوری نداشتم.
چشم‌هام رو با حرص میبندم و میگم.
- اصلا تو چرا به قیافه من نظر میدی؟
شونه‌هاش رو بالا میندازه و میگه.
- بیا پایین.
لحن خشنش باعث میشه تعجب کنم و زیر ل*ب بگم.
- خدایا این بدبخت واقعا چند تا تخته نداره!
با حرص از پله‌ها پایین میرم، هیچکس نیست و سالن خالیه و جای تعجب نداره اینا همه از هم فراری هستن. با وارد شدنم به حیاط و دیدن ماشین مشکی مدل بالای ارسلان چشم‌هام رو چند بار روی هم فشار میدم.
- جذابه نه؟ اسمش جوجو گنجشکه است، دختر منه.
با بهت به روانی رو به روم خیره میشم.
- اخه کدوم دیوونه‌ای اسم ماشین به این بزرگی رو میزاره جوجه گنجشکه؟
لبخند ملیحی میزنه و با متانت در شاگرد رو باز میکنه. سوار میشم و میشنوم که میگه.
- دیوونه رو به روت.
با رضایت سرم رو تکون میدم و اضافه میکنم.
- خوبه قبول داری چند تا تختت کمه!
با نشستنش و روشن کردن ماشین از حیاط بیرون میایم و حالا داخل خیابون هستیم، با فکر به این که شاید بتونه بهم اطلاعات بده با کنجکاوی میپرسم.
- ارسلان!
- جان!
با تعجب نگاهش میکنم اما نگاه اون به رو به رو هستش، ادامه میدم.
- میگم، فرید شغلش چیه؟
ابرو‌هاش بالا میپره و نگاهش رو از رو به رو میگیره.
- کنجکاوی بده، ژاکاو خیلی بده یهو دیدی سر همین موضوع زندگیت به اتش کشیده شدها! حالا من بهت گفتم.
با بهت میگم.
- مگه شغلش چیه که نباید کنجکاو باشم.
با مکث میگه.
- فقط... بعضی وقت‌ها ندونستن بهتر از دونستنه، باشه؟
سرم رو تکون میدم که جلوی بستنی فروشی نگه میداره.
- من قبلا عاشق آب هویج بستنی بودم نظرت چیه؟
سرم رو تکون میدم و میگم.
- منم دوست دارم.
از ماشین پیاده میشه و به سمت بستنی فروشی میره.
کد:
با خوردن صبحانه به روی ریحانه میکنم و میگم.

- دستتون درد نکنه، با اجازه برم داخل اتاقم.

ریحانه سرش رو تکون میده اما با حرفی که ارسلان میزنه بهش خیره میشم.

- بزار با من بیاد بیرون خیلی تو خونه مونده، میپوسه‌ها ریحانه!

ریحانه ریلکس سرش رو تکون میده و ارسلان دور از چشمش چشمکی بهم میزنه.

- برو اماده شو تا بریم.

سرم رو تکون میدم و هر چی دستم میاد رو میپوشم. با باز شدن در موهام رو زیر شال ابی کمرنگم می‌کنم و بهش خیره میشم. با چشم‌های گردش بهم خیره میشه و به ابرو‌های پرپشتم اشاره میکنه.

- عجب ابروهایی داری! تا حالا بهشون دست نزدی؟

با ناراحتی بهش میگم.

- به تو چه من عاشق ابروهامم ملت ابرو ندارن میرن میکارن از خداشونم باشه.

با تعجب نگاهم میکنه و میگه.

- باشه بابا گارد نگیر منظوری نداشتم.

چشم‌هام رو با حرص میبندم و میگم.

- اصلا تو چرا به قیافه من نظر میدی؟

شونه‌هاش رو بالا میندازه و میگه.

- بیا پایین.

لحن خشنش باعث میشه تعجب کنم و زیر ل*ب بگم.

- خدایا این بدبخت واقعا چند تا تخته نداره!

با حرص از پله‌ها پایین میرم، هیچکس نیست و سالن خالیه و جای تعجب نداره اینا همه از هم فراری هستن. با وارد شدنم به حیاط و دیدن ماشین مشکی مدل بالای ارسلان چشم‌هام رو چند بار روی هم فشار میدم.

- جذابه نه؟ اسمش جوجو گنجشکه است، دختر منه.

با بهت به روانی رو به روم خیره میشم.

- اخه کدوم دیوونه‌ای اسم ماشین به این بزرگی رو میزاره جوجه گنجشکه؟

لبخند ملیحی میزنه و با متانت در شاگرد رو باز میکنه. سوار میشم و میشنوم که میگه.

- دیوونه رو به روت.

با رضایت سرم رو تکون میدم و اضافه میکنم.

- خوبه قبول داری چند تا تختت کمه!

با نشستنش و روشن کردن ماشین از حیاط بیرون میایم و حالا داخل خیابون هستیم، با فکر به این که شاید بتونه بهم اطلاعات بده با کنجکاوی میپرسم.

- ارسلان!

- جان!

با تعجب نگاهش میکنم اما نگاه اون به رو به رو هستش، ادامه میدم.

- میگم، فرید شغلش چیه؟

ابرو‌هاش بالا میپره و نگاهش رو از رو به رو میگیره.

- کنجکاوی بده، ژاکاو خیلی بده یهو دیدی سر همین موضوع زندگیت به اتش کشیده شدها! حالا من بهت گفتم.

با بهت میگم.

- مگه شغلش چیه که نباید کنجکاو باشم.

با مکث میگه.

- فقط... بعضی وقت‌ها ندونستن بهتر از دونستنه، باشه؟

سرم رو تکون میدم که جلوی بستنی فروشی نگه میداره.

- من قبلا عاشق آب هویج بستنی بودم نظرت چیه؟

سرم رو تکون میدم و میگم.

- منم دوست دارم.

از ماشین پیاده میشه و به سمت بستنی فروشی میره.
#یوتوپیا
#ملینا_مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,307
Points
3,866
بعد از چند دقیقه با دو تا لیوان پر از اب هویج بستنی به سمتم میاد.
- بفرما.
- ممنونم.
لیوان رو میگیرم و بهش خیره میشم. از زاویه نزدیک ریش نداره و چشم‌هاش گرد و آبی هستن.
- تموم شدما!
با حواس پرتی میگم.
- چی؟
پوکر میگه.
- میگم تموم شدم انقدر نگاهم کردی.
گوشه چشمی نازک میکنم و میگم.
- همچین جذابم نیستی.
لبخند جذابی میزنه و میگه.
- خیلی دوست داشتم بیشتر باهم بگردیم اما فرید بهم زنگ زد کار مهمی داره اگه بشه شما بانو بزرگوار این بار به یه اب هویج بستنی رضایت بدید تا دفعه بدی ببرمت یه جای خوب که بهت خوش بگذره نظرت چیه؟
سرم رو تکون میدم و خجالت زده میگم.
- حتما! مشکلی نیست بابت امروزم ممنونم.
لبخند ملیحی میزنه و بعد چند دقیقه جلوی خونه پیاده‌ام میکنه و خودش هم میره دنبال فرید تا باهم برن و کار مهمشون رو انجام ب*دن.
- کار مهمم!
از پله‌ها بالا میرم و به ریحانه که جلوی تلویزیون نشسته سلام میدم.
- سلام.
لبخندی میزنه و میگه.
- میبینم ارسلان ازت خوشش اومده!
با تعجب میگم.
- نه بابا، ریحانه!
با زیرکی میگه.
- ولی من جور دیگه‌ای فکر می‌کنم، لباس‌هات رو در نیار بریم خرید و ارایشگاه باید ناخن‌هام رو ترمیم کنم.
سرم رو تکون میدم که وارد اتاقش میشه و خیلی زودتر از چیزی که فکر می‌کردم آماده، وارد سالن میشه.
- بریم.
سوار ماشین مدل بالای ریحانه میشیم و این بین می‌تونم بهش خیره بشم. مانتوی سورمه‌ای و شال مشکی، موهای بلوندش رو یه طرفی ریخته توی صورتش و اون رو واقعا باکلاس‌تر کرده.
- دیدم میزنی؟
با خنده میگم.
- اره دارم مامان خوشتیپم رو دید میزنم!
چشمکی میزنه و میگه.
- پس منتظر باش قراره مادر و دختر باهم خوشتیپ بشن.
با تعجب میپرسم.
- من موهام رو رنگ نمی‌کنم.
با خنده میگه.
کد:
بعد از چند دقیقه با دو تا لیوان پر از اب هویج بستنی به سمتم میاد.
- بفرما.
- ممنونم.
لیوان رو میگیرم و بهش خیره میشم.
از زاویه نزدیک ریش نداره و چشم‌هاش گرد و آبی هستن.
- تموم شدما!
با حواس پرتی میگم.
- چی؟
پوکر میگه.
- میگم تموم شدم انقدر نگاهم کردی.
گوشه چشمی نازک میکنم و میگم.
- همچین جذابم نیستی.
لبخند جذابی میزنه و میگه.
- خیلی دوست داشتم بیشتر باهم بگردیم اما فرید بهم زنگ زد کار مهمی داره اگه بشه شما بانو بزرگوار این بار به یه اب هویج بستنی رضایت بدید تا دفعه بدی ببرمت یه جای خوب که بهت خوش بگذره نظرت چیه؟
سرم رو تکون میدم و خجالت زده میگم.
- حتما مشکلی نیست بابت امروزم ممنونم.
لبخند ملیحی میزنه و بعد چند دقیقه جلوی خونه پیاده‌ام میکنه و خودش هم میره دنبال فرید تا باهم برن و کار مهمشون رو انجام ب*دن.
- کار مهمم!
از پله‌ها بالا میرم و به ریحانه که جلوی تلویزیون نشسته سلام میدم
- سلام.
لبخندی میزنه و میگه.
- میبینم ارسلان ازت خوشش اومده!
با تعجب میگم.
- نه بابا، ریحانه!
با زیرکی میگه.
- ولی من جور دیگه‌ای فکر میکنم، لباس‌هات رو در نیار بریم خرید و ارایشگاه باید ناخن‌هام رو ترمیم کنم.
سرم رو تکون میدم که وارد اتاقش میشه و خیلی زودتر از چیزی که فکر می‌کردم آماده، وارد سالن میشه.
- بریم.
سوار ماشین مدل بالای ریحانه میشیم و این بین میتونم بهش خیره بشم.
مانتوی سورمه‌ای و شال مشکی، موهای بلوندش رو یه طرفی ریخته توی صورتش و اون رو واقعا باکلاس تر کرده.
- دیدم میزنی؟
با خنده میگم.
- اره دارم مامان خوشتیپم رو دید میزنم!
چشمکی میزنه و میگه.
- پس منتظر باش قراره مادر و دختر باهم خوشتیپ بشن.
با تعجب میپرسم.
- من موهام رو رنگ نمی‌کنم.
با خنده میگه.

#یوتوپیا
#ژاکاو
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,307
Points
3,866
- خب حالا، ناخن بزار یا یه ارایش قشنگ برای مهمونی شب چطوره؟
با ناراحتی میگم.
- پس مهمونی داریم؟ مامان چرا به من نگفتی؟
- گفتم یهویی بهت بگم، قراره چند نفر از دوست‌های من و بابات بیان البته این بین دوست‌های ارسلان، عمه، خاله و بقیه هم هستن.
- خب پس اینجوری که میگید قراره مهمونی شلوغی باشه.
- خب اره.
با کنجکاوی میپرسم.
- مناسبتش برای چیه؟
با اخم ادامه میده.
- قراره یه قرارداد بسته بشه و یه کادو به یکی بدیم.
اهانی میگم و به بیرون خیره میشم.
***
زن آرایشگر دست‌هام رو توی دست‌های مانیکور شده و ناخن‌های قرمزش می‌گیره.
- دست‌های کشیده‌ای داری مدل ناخن بادومی بزارم قشنگ میشه.
سرم رو تکون میدم که مشغول به کار میشه. مامان کنار دست یه آرایشگر دیگه در حال رنگ کردن موهاشه و یه زن مو قهوه‌ای دیگه هم داره ناخن‌هاش رو درست می‌کنه.
- حالا چه رنگی می‌خوای؟
با لبخند میگم.
- آبی.
با تعجب رو بهم میگه.
- آبی؟ مطمئنی؟ قرمز نمی‌خوای؟ یا صورتی؟
سرم رو به مخالفت تکون میدم و میگم.
- نه آبی کمرنگ می‌خوام.
انگار ریحانه صدامون رو می‌شنوه که میگه.
- ژاکاو آبی رو خیلی دوست داره براش همون رنگ رو بزن.
زن سرش رو تکون میده و با چشمک زدنی از چشم‌های ریمل زده‌اش به من، ادامه کارش رو می‌گیره.
***
کد:
- خب حالا، ناخن بزار یا یه ارایش قشنگ برای مهمونی شب چطوره؟

با ناراحتی میگم.

- پس مهمونی داریم؟ مامان چرا به من نگفتی؟

- گفتم یهویی بهت بگم، قراره چند نفر از دوست‌های من و بابات بیان البته این بین دوست‌های ارسلان، عمه، خاله و بقیه هم هستن.

- خب پس اینجوری که میگید قراره مهمونی شلوغی باشه.

- خب اره.

با کنجکاوی میپرسم.

- مناسبتش برای چیه؟

با اخم ادامه میده.

- قراره یه قرارداد بسته بشه و یه کادو به یکی بدیم.

اهانی میگم و به بیرون خیره میشم.

***

زن آرایشگر دست‌هام رو توی دست‌های مانیکور شده و ناخن‌های قرمزش می‌گیره.

- دست‌های کشیده‌ای داری مدل ناخن بادومی بزارم قشنگ میشه.

سرم رو تکون میدم که مشغول به کار میشه. مامان کنار دست یه آرایشگر دیگه در حال رنگ کردن موهاشه و یه زن مو قهوه‌ای دیگه هم داره ناخن‌هاش رو درست می‌کنه.

- حالا چه رنگی می‌خوای؟

با لبخند میگم.

- آبی.

با تعجب رو بهم میگه.

- آبی؟ مطمئنی؟ قرمز نمی‌خوای؟ یا صورتی؟

سرم رو به مخالفت تکون میدم و میگم.

- نه آبی کمرنگ می‌خوام.

انگار ریحانه صدامون رو می‌شنوه که میگه.

- ژاکاو آبی رو خیلی دوست داره براش همون رنگ رو بزن.

زن سرش رو تکون میده و با چشمک زدنی از چشم‌های ریمل زده‌اش به من، ادامه کارش رو می‌گیره.

***
#یوتوپیا
#ژاکاو
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,307
Points
3,866
- چطور شد؟
با خوشحالی به ناخن‌هام نگاه می‌کنم مدل ناخن بادومی و رنگ آبیش خیلی تو چشمه و زیادی ناخن‌های کشیده‌ام رو قشنگ کرده. حتی طرحشم دوست دارم مریم جون همون زن آرایشگر خیلی قشنگ تونسته بود برام با رنگ آبی موج در بیاره و انگار یه دریا بود توی ناخن‌های کشیده‌ام.
به ریحانه نگاه می‌کنم موهاش رو مصری کوتاه کرده بود و رنگ جذاب شیر نسکافه‌ای رو موهاش چشم‌هام رو خیره به خودش می‌کنه. ناخن‌هاش ترکیبی از رنگ اجری و کرمیه که با لاک مشکی روی اون برگ کشیده شده.
- مبارکه.
لبخند ملیحی میزنه و میگه.
- چه جذاب شدی!
سرم رو پایین می‌ندازم و میگم.
- ممنون.
مریم جون دوباره شروع میکنه به حرف زدن.
- موهات رو رنگ کنم؟ یا شاید کوتاهشون بخوای بکنم؟ ها؟
خیلی تند میگم.
- نه.
ریحانه میگه.
- دست به رنگ موهاش نزن و فقط براش اتو کن و باز بزار.
مریم سرش رو تکون میده و به سمت شونه و اتو میره. در حالی که موهام رو شونه میکنه دو تا زن در حال درست کردن ارایش و موهای ریحانه هستن. اون هم موهاش رو باز میزاره و فقط اتو میکنه حالا بیشتر مدل موی مصریش معلومه.
- آرایش مختصر و خلاصه‌ای انجام بده نمی‌خوام تو چشم باشه.
زن مو شرابی سر تکون میده. هم زمان که زن داره کارای ارایش ریحانه رو انجام میده من ریلکس به اهنگی که داره پخش میشه گوش میدم.
دستم رو به حالت فکر کردن زیر چونه‌ام میزارم و فکر میکنم‌. اهان! اهنگ حامیمه! عشق قدیمی!
زیر ل*ب میخونم و به ریحانه خیره میشم.
***
- چقدر خوشگل شدی! از سادگی درومدی دختر! قراره دل کی رو ببری؟
گونه‌هام قرمز میشه و به صورت فان میزنم روی گونم، ل*بم رو گ*از میگیرم و میگم.
کد:
- چطور شد؟

با خوشحالی به ناخن‌هام نگاه می‌کنم مدل ناخن بادومی و رنگ آبیش خیلی تو چشمه و زیادی ناخن‌های کشیده‌ام رو قشنگ کرده. حتی طرحشم دوست دارم مریم جون همون زن آرایشگر خیلی قشنگ تونسته بود برام با رنگ آبی موج در بیاره و انگار یه دریا بود توی ناخن‌های کشیده‌ام.

به ریحانه نگاه می‌کنم موهاش رو مصری کوتاه کرده بود و رنگ جذاب شیر نسکافه‌ای رو موهاش چشم‌هام رو خیره به خودش می‌کنه. ناخن‌هاش ترکیبی از رنگ اجری و کرمیه که با لاک مشکی روی اون برگ کشیده شده.

- مبارکه.

لبخند ملیحی میزنه و میگه.

- چه جذاب شدی!

سرم رو پایین می‌ندازم و میگم.

- ممنون.

مریم جون دوباره شروع میکنه به حرف زدن.

- موهات رو رنگ کنم؟ یا شاید کوتاهشون بخوای بکنم؟ ها؟

خیلی تند میگم.

- نه.

ریحانه میگه.

- دست به رنگ موهاش نزن و فقط براش اتو کن و باز بزار.

مریم سرش رو تکون میده و به سمت شونه و اتو میره.  در حالی که موهام رو شونه میکنه دو تا زن در حال درست کردن ارایش و موهای ریحانه هستن. اون هم موهاش رو باز میزاره و فقط اتو میکنه حالا بیشتر مدل موی مصریش معلومه.

- آرایش مختصر و خلاصه‌ای انجام بده نمی‌خوام تو چشم باشه.

زن مو شرابی سر تکون میده. هم زمان که زن داره کارای ارایش ریحانه رو انجام میده من ریلکس به اهنگی که داره پخش میشه گوش میدم.

دستم رو به حالت فکر کردن زیر چونه‌ام میزارم و فکر میکنم‌. اهان! اهنگ حامیمه! عشق قدیمی!

زیر ل*ب میخونم و به ریحانه خیره میشم.

***

- چقدر خوشگل شدی! از سادگی درومدی دختر! قراره دل کی رو ببری؟

گونه‌هام قرمز میشه و به صورت فان میزنم روی گونم، ل*بم رو گ*از میگیرم و میگم.
#یوتوپیا
#ژاکاو
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,307
Points
3,866
- خدا مرگم بده مریم جون! دل چیه؟ من همه چی میبرم به جز دل!
صدای خنده اروم ریحانه رو میشنوم و مریم خیلی بامزه ل*ب میزنه.
- والا اصلا اعتماد به نفس نداری دختر! این چه حرفیه؟
سرم رو میچسبونم به شانه‌ام و لبخند ملیحی میزنم‌.
ریحانه دستم رو میگیره و میگه.
- ما دیگه باید بریم الانم خیلی دیرمون شده ممنونم مریم جون.
با مریم خانم و زن مو شرابی خداحافظی میکنیم و به سمت مرکز خرید میریم.
خیلی سریع چند تا اکسسوری، کیف و کفش و لباس مجلسی میخریم‌‌.
***
لباس اورال* ابی تو تنم خیلی جذابه و میکاپ و کیف و اکسسوری‌ها تونسته بودن کلا تغییرم ب*دن.
من حتی قبلا نمیتونستم یه لباس درست بگیرم اما الان... من دیگه تغییر کرده بودم.
ریحانه کت و شلوار مجلسی مشکی پوشیده بود و کیف و کفش و حتی شالشم باهاش سِت بود.
دستم رو گرفت و باهم اروم به سمت پایین رفتیم‌‌.
عمه، خاله و دایی و حتی ارسلان همه پایین بودن اما بینشون چند تا مرد هیکلی رسمی و چند تا دختر هم بودن.
خلاصه انگار مهمونی شلوغی هستش.
نیازی به جلب توجه ریحانه نبود چون با پایین اومدنمون از پله‌ها توجه همه به ما بود.
- خب، خب همه خوش اومدید! امیدوارم بهتون خوش بگذره. ایشون دختر من ژاکاو هستش و این مهمونی برای یه کار مهمی که خودتون خوب میدونید و هدیه ما به اونه!
خشکم میزنه و با لبخند نص و نیمه‌ای میگم.
- به من؟
- بعد شام!
چشمکی بهم میزنه و به سمت یه زن پنجاه ساله میره.
- در چه حالی خوشگل خانم؟
با خجالت ل*ب میزنم.
- مرسی! خوبم.
دستش رو سمت دستم دراز میکنه و میگه‌.
- میخوای بریم با دوستام اشنا بشی؟
سرم رو تکون میدم و دستم رو توی دستاش میزارم.
- ارسلان!
- جان!
دوباره با خجالت میگم.
- تو میدونی هدیه‌ام چیه؟اصلا به چه مناسبتی بهم هدیه میدن؟
خوشحال میخنده و باز میگه‌.
- کنجکاو نباش ژاکاو!
سرم رو تا اخر میکنم تو یقه‌ام و پچ میزنم.
- باهات قهرم ارسلان!

_____________________
*همون لباس سرهمی
کد:
- خدا مرگم بده مریم جون! دل چیه؟ من همه چی میبرم به جز دل!
صدای خنده اروم ریحانه رو میشنوم و مریم خیلی بامزه ل*ب میزنه.
- والا اصلا اعتماد به نفس نداری دختر! این چه حرفیه؟
سرم رو میچسبونم به شانه‌ام و لبخند ملیحی میزنم‌.
ریحانه دستم رو میگیره و میگه.
- ما دیگه باید بریم الانم خیلی دیرمون شده ممنونم مریم جون.
با مریم خانم و زن مو شرابی خداحافظی میکنیم و به سمت مرکز خرید میریم.
خیلی سریع چند تا اکسسوری، کیف و کفش و لباس مجلسی میخریم‌‌.
***
لباس اورال* ابی تو تنم خیلی جذابه و میکاپ و کیف و اکسسوری‌ها تونسته بودن کلا تغییرم ب*دن.
من حتی قبلا نمیتونستم یه لباس درست بگیرم اما الان... من دیگه تغییر کرده بودم.
ریحانه کت و شلوار مجلسی مشکی پوشیده بود و کیف و کفش و حتی شالشم باهاش سِت بود.
دستم رو گرفت و باهم اروم به سمت پایین رفتیم‌‌.
عمه، خاله و دایی و حتی ارسلان همه پایین بودن اما بینشون چند تا مرد هیکلی رسمی و چند تا دختر هم بودن.
خلاصه انگار مهمونی شلوغی هستش.
نیازی به جلب توجه ریحانه نبود چون با پایین اومدنمون از پله‌ها توجه همه به ما بود.
- خب، خب همه خوش اومدید! امیدوارم بهتون خوش بگذره. ایشون دختر من ژاکاو هستش و این مهمونی برای یه کار مهمی که خودتون خوب میدونید و هدیه ما به اونه!
خشکم میزنه و با لبخند نص و نیمه‌ای میگم.
- به من؟
- بعد شام!
چشمکی بهم میزنه و به سمت یه زن پنجاه ساله میره.
- در چه حالی خوشگل خانم؟
با خجالت ل*ب میزنم.
- مرسی! خوبم.
دستش رو سمت دستم دراز میکنه و میگه‌.
- میخوای بریم با دوستام اشنا بشی؟
سرم رو تکون میدم و دستم رو توی دستاش میزارم.
- ارسلان!
- جان!
دوباره با خجالت میگم.
- تو میدونی هدیه‌ام چیه؟اصلا به چه مناسبتی بهم هدیه میدن؟
خوشحال میخنده و باز میگه‌.
- کنجکاو نباش ژاکاو!
سرم رو تا اخر میکنم تو یقه‌ام و پچ میزنم.
- باهات قهرم ارسلان!

_____________________
*همون لباس سرهمی
#یوتوپیا
#ژاکاو
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,307
Points
3,866
لباش رو جمع میکنه و میگه.
- اخی کوچولو! بزار بعدا از دلت در میارم.
کم کم به چند تا دختر و پسر جوون میرسیم و ارسلان با صدای بلند داد میزنه.
- چطورید بچه‌ها؟
یه پسر هیکلی بور ل*ب میزنه.
- ا داداش ارسلان به به چه خبرا؟
نگاهش که به من می‌افته ادامه میده.
- داف جدیده داداش؟
سرخ میشم و اخم‌هام رو تو هم میکشم.
- لال شو امیر!
بعد هم با دستش یه دختر مو کوتاه که یه پیرسینگ هم روی بینیش داره رو نشون میده و میگه.
- این دینا خانوممونه! با ادب گروه!
خوشحال به سمتش میرم و دستم رو دراز میکنم.
- منم ژاکاوم از دیدنتون خیلی خوشحالم!
- همچنین عزیزم.
ارسلان ذوق زده دوباره با دست یه پسر دیگه رو نشون میده این یکی مثل فرید یه زخم روی صورتش داره.
- ایشون رضامونه! با شیما خانم تو رابطن.
بعد هم به دختری که از دست پسره اویزونه اشاره میکنه.
همینجوری ادامه پیدا میکنه تا جایی که خودش میگه.
- خسته شدی نه؟ اینا خیلی زیادن! قبول دارم. بیا بریم بشینیم.
از دوستاش معذرت میخواد و باهم به سمت مبل دو نفره میریم.
خیلی اروم روی مبل میشینم و به کفش‌های پاشنه بلند ابیم خیره میشم.
- خیلی خوشگل شدی!
- ممنونم ارسلان! تو هم جذاب شدی!
انگار انتظار این رو نداشت که دستش رو به سیبیل‌های نداشتش میکشه و ل*ب میزنه.
- این و که میدونم عزیزم.
اروم میخندم که یکی از خدمتکار‌ها به سمتم میاد و یه سینی پر از اب و اب آلبالو رو به سمتم میگیره.
میخوام یه آب البالو بردارم که ارسلان میگه.
- پیشنهاد میکنم نخوری!
- چرا؟
با لبخند موزی ادامه میده.
- شربت نیستن.
تازه متوجه میشم و لیوان رو میزارم سر جاش.
- چرا باید م*ش*رو*ب و ش*ر*اب و هر کوفت و زهرماری رو توی مهمونیتون سرو کنید؟
- چون ما اینیم!
گوشه چشمم چین میخوره و با اخم میگم.
- پس این بودنتون زیاد جذاب نیست!
کد:
لباش رو جمع میکنه و میگه.
- اخی کوچولو! بزار بعدا از دلت در میارم.
کم کم به چند تا دختر و پسر جوون میرسیم و ارسلان با صدای بلند داد میزنه.
- چطورید بچه‌ها؟
یه پسر هیکلی بور ل*ب میزنه.
- ا داداش ارسلان به به چه خبرا؟
نگاهش که به من می‌افته ادامه میده.
- داف جدیده داداش؟
سرخ میشم و اخم‌هام رو تو هم میکشم.
- لال شو امیر!
بعد هم با دستش یه دختر مو کوتاه که یه پیرسینگ هم روی بینیش داره رو نشون میده و میگه.
- این دینا خانوممونه! با ادب گروه!
خوشحال به سمتش میرم و دستم رو دراز میکنم.
- منم ژاکاوم از دیدنتون خیلی خوشحالم!
- همچنین عزیزم.
ارسلان ذوق زده دوباره با دست یه پسر دیگه رو نشون میده این یکی مثل فرید یه زخم روی صورتش داره.
- ایشون رضامونه! با شیما خانم تو رابطن.
بعد هم به دختری که از دست پسره اویزونه اشاره میکنه.
همینجوری ادامه پیدا میکنه تا جایی که خودش میگه.
- خسته شدی نه؟ اینا خیلی زیادن! قبول دارم. بیا بریم بشینیم.
از دوستاش معذرت میخواد و باهم به سمت مبل دو نفره میریم.
خیلی اروم روی مبل میشینم و به کفش‌های پاشنه بلند ابیم خیره میشم.
- خیلی خوشگل شدی!
- ممنونم ارسلان! تو هم جذاب شدی!
انگار انتظار این رو نداشت که دستش رو به سیبیل‌های نداشتش میکشه و ل*ب میزنه.
- این و که میدونم عزیزم.
اروم میخندم که یکی از خدمتکار‌ها به سمتم میاد و یه سینی پر از اب و اب آلبالو رو به سمتم میگیره.
میخوام یه آب البالو بردارم که ارسلان میگه.
- پیشنهاد میکنم نخوری!
- چرا؟
با لبخند موزی ادامه میده.
- شربت نیستن.
تازه متوجه میشم و لیوان رو میزارم سر جاش.
- چرا باید م*ش*رو*ب و ش*ر*اب و هر کوفت و زهرماری رو توی مهمونیتون سرو کنید؟
- چون ما اینیم!
گوشه چشمم چین میخوره و با اخم میگم.
- پس این بودنتون زیاد جذاب نیست!
#یوتوپیا
#ژاکاو
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,307
Points
3,866
ارسلان می‌خنده و میگه:
- عصبی میشی هم جذابی‌ها ژاکاو خانوم!
بی‌توجه به حرفش میگم‌:
- خسته شدم، ریحانه کجاست؟
- اون رو ولش کن پیش دوستاشه، بیا تو با من بریم بالا!
- نه! فرید کجاست؟
کلافه ل*ب میزنه.
- بابا اونم پیش ریحانه هستش دیگه! ولشون کن بیا بریم بالا!
کلافه از روی مبل مشکی رنگ بلند میشم و میگم:
- ولم کن ارسلان! لطفاً دنبالم نیا!
زیر ل*ب جنی خطابم می‌کنه و سمت دوستاش میره. انگار تونستم کاری کنم که قهر کنه. با خیال راحت از پله‌ها بالا میرم و وارد راهرو طبقه بالا میشم.
کنجکاو سمت اتاق فرید اینا میرم و گوشم رو به در می‌چسبونم. صدایی از پشت در نمیاد یا حداقل اگه هم صدایی باشه با این صدای بلند اهنگ چیزی شنیده نمیشه. دل و به دریا میزنم و با ریسک پذیری بالایی که یهویی بهم قالب میشه در و باز می‌کنم... خداروشکر! این‌جا نیستن!
به پله‌ها نگاه می‌کنم با ندیدن کسی در اتاق رو می‌بندم و از پله‌ها پایین میام‌. ارسلان دستش رو دور کمر دینا حلقه کرده و حواسش به من نیست. حرصم می‌گیره؛ ولی برای فهمیدن تمام سوالاتم به سمتش نمیرم و چیزی نمیگم. از در خونه خارج میشم و به سمت حیاط میرم. هیچ کدومشون نیستن! نه ریحانه، نه فرید!
با یادآوری اتاقک یا همون زیرزمین توی حیاط به سمتش پا تند می‌کنم. تق تق کفش‌هام میتونه حواسشون رو جلب کنه با عجله پاشنه بلند‌های آبی رو از پاهام خارج می‌کنم و از پنجره اتاقک به داخل نگاه می‌کنم. یه میز دایره‌ای بزرگ قهوه‌ای وسط اتاقه و چند تا مرد هیکلی به همراه فرید دورش نشستن. ریحانه هم کنار فرید ایستاده. تا این‌جا همه چی خوبه انگاری که درباره یه قرارداد صحبت می‌کنن. یکی از بادیگارد‌ها یه بچه کوچیک رو با صورت زخمی هل میده جلوی فرید، فرید بهش نگاه می‌کنه و با لبخند یه سیلی تو گوشش می‌خوابونه. از ترس زبونم بند میاد بعد چند دقیقه یکی از اون مرد‌ها بلند میشه و به سمت پنجره میاد.
می‌ترسم و از ترس سرجام خشکم میزنه تا چشمش بهم می‌افته دستم از پشت کشیده میشه. جیغ خفه‌ای می‌کشم و به ارسلان عصبی خیره میمونم.
- زود! گمشو اتاقت!
سرم رو تند تند تکون میدم و پا بر*ه*نه به سمت ویلا میرم.
کد:
ارسلان می‌خنده و میگه:
- عصبی میشی هم جذابی‌ها ژاکاو خانوم!
بی‌توجه به حرفش میگم‌:
- خسته شدم، ریحانه کجاست؟
- اون رو ولش کن پیش دوستاشه، بیا تو با من بریم بالا!
- نه! فرید کجاست؟
کلافه ل*ب میزنه.
- بابا اونم پیش ریحانه هستش دیگه! ولشون کن بیا بریم بالا!
کلافه از روی مبل مشکی رنگ بلند میشم و میگم:
- ولم کن ارسلان! لطفاً دنبالم نیا!
زیر ل*ب جنی خطابم می‌کنه و سمت دوستاش میره. انگار تونستم کاری کنم که قهر کنه. با خیال راحت از پله‌ها بالا میرم و وارد راهرو طبقه بالا میشم.
کنجکاو سمت اتاق فرید اینا میرم و گوشم رو به در می‌چسبونم. صدایی از پشت در نمیاد یا حداقل اگه هم صدایی باشه با این صدای بلند اهنگ چیزی شنیده نمیشه. دل و به دریا میزنم و با ریسک پذیری بالایی که یهویی بهم قالب میشه در و باز می‌کنم... خداروشکر! این‌جا نیستن!
به پله‌ها نگاه می‌کنم با ندیدن کسی در اتاق رو می‌بندم و از پله‌ها پایین میام‌. ارسلان دستش رو دور کمر دینا حلقه کرده و حواسش به من نیست. حرصم می‌گیره؛ ولی برای فهمیدن تمام سوالاتم به سمتش نمیرم و چیزی نمیگم. از در خونه خارج میشم و به سمت حیاط میرم. هیچ کدومشون نیستن! نه ریحانه، نه فرید!
با یادآوری اتاقک یا همون زیرزمین توی حیاط به سمتش پا تند می‌کنم. تق تق کفش‌هام میتونه حواسشون رو جلب کنه با عجله پاشنه بلند‌های آبی رو از پاهام خارج می‌کنم و از پنجره اتاقک به داخل نگاه می‌کنم. یه میز دایره‌ای بزرگ قهوه‌ای وسط اتاقه و چند تا مرد هیکلی به همراه فرید دورش نشستن. ریحانه هم کنار فرید ایستاده. تا این‌جا همه چی خوبه انگاری که درباره یه قرارداد صحبت می‌کنن. یکی از بادیگارد‌ها یه بچه کوچیک رو با صورت زخمی هل میده جلوی فرید، فرید بهش نگاه می‌کنه و با لبخند یه سیلی تو گوشش می‌خوابونه. از ترس زبونم بند میاد بعد چند دقیقه یکی از اون مرد‌ها بلند میشه و به سمت پنجره میاد.
می‌ترسم و از ترس سرجام خشکم میزنه تا چشمش بهم می‌افته دستم از پشت کشیده میشه. جیغ خفه‌ای می‌کشم و به ارسلان عصبی خیره میمونم.
- زود! گمشو اتاقت!
سرم رو تند تند تکون میدم و پا بر*ه*نه به سمت ویلا میرم.
#یوتوپیا
#ژاکاو
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,463
لایک‌ها
6,653
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
241,307
Points
3,866
با وارد شدنم حواس دوست‌های ارسلان بهم جلب میشه اما بی‌توجه و ترسیده از پله‌ها بالا میرم و داخل اتاقم می‌شم. با وارد شدنم دست‌هام به سمت در هجوم می‌برن و می‌خوام ببندمش اما با ندیدن کلید اتاق هوف کلافه‌ای می‌کشم در حالی که دستام می‌لرزن و از صورتم معلومه که چند تا سکته رو رد کردم دور اتاق می‌چرخم و با دیدن کلید روی میز به سمتش میرم با خوشحالی به سمت در می‌چرخم تا قفلش کنم ولی این بار با دیدن ارسلان وحشت‌زده کلید از دستم رها میشه.
***
- ژاکاو اونجا چه غلطی می‌کردی؟
لرزش دست‌هام بیشتر شده و با ترس روی تخت نشستم اشک‌هام روی گونه‌هام می‌ریزه و با عصبانیت کنارم نشسته و نگاهم می‌کنه.
با بغض ل*ب می‌زنم.
- من... من... دنبال... فرید... رفتم!
با داد میگه:
- رفتی دنبالش که چی؟
گریه‌ام بیشتر میشه.
-‌ که... که بفهمم... کارش چیه‌.
چشم‌هاش رو با کلافگی به هم فشار میده و یکی از دست‌هاش رو توی موهاش فرو می‌کنه‌. دستش رو از موهاش جدا می‌کنه و روی گونه‌ام میزاره نوازشم می‌کنه و در همون حال ل*ب می‌زنه:
- خوشگل من تو نباید توی چیزایی که بهت ربط نداره کنجکاوی کنی، باشه؟
سرم رو تند تند تکون میدم و با بغض می‌گم.
- با... باشه.
پیشونیم رو می‌ب*وسه و دستم رو می‌گیره.
- بریم عزیزم!
- به... فرید چیزی نمیگی؟
اشک‌هام رو با دست‌هاش پاک می‌کنه و میگه:
- نه عزیزم.
بعد هم در اتاق رو باز می‌کنه تا باهم بیرون بریم. به پله‌ها که می‌رسیم با صدای بلندی میگم.
- یکی از ادماش من رو دید!
لبخند آرومی می‌زنه جوری که انگار اون کسی که نیم‌ساعت پیش عصبانی بود، من بودم!
- چیزی نمیشه.
***
از خواب که بیدار می‌شم اتاق تاریک‌تاریکه. مهمونی تموم شد و من چیزی از قرارداد کاریشون متوجه نشدم کادویی به کسی داده نشد و ارسلان هم چیزی نگفت؛ اما خیلی خوب متوجه سردی ریحانه و فرید با خودم شدم. به ساعت نگاه می‌کنم و متوجه می‌شم که ساعت چهار صبحه! با ناامیدی سرم رو روی بالش می‌زارم که شاید فرجی بشه و خوابم ببره.
کد:
با وارد شدنم حواس دوست‌های ارسلان بهم جلب میشه اما بی‌توجه و ترسیده از پله‌ها بالا میرم و داخل اتاقم می‌شم. با وارد شدنم دست‌هام به سمت در هجوم می‌برن و می‌خوام ببندمش اما با ندیدن کلید اتاق هوف کلافه‌ای می‌کشم در حالی که دستام می‌لرزن و از صورتم معلومه که چند تا سکته رو رد کردم دور اتاق می‌چرخم و با دیدن کلید روی میز به سمتش میرم با خوشحالی به سمت در می‌چرخم تا قفلش کنم ولی این بار با دیدن ارسلان وحشت‌زده کلید از دستم رها میشه.
***
- ژاکاو اونجا چه غلطی می‌کردی؟
لرزش دست‌هام بیشتر شده و با ترس روی تخت نشستم اشک‌هام روی گونه‌هام می‌ریزه و با عصبانیت کنارم نشسته و نگاهم می‌کنه.
با بغض ل*ب می‌زنم.
- من... من... دنبال... فرید... رفتم!
با داد میگه:
- رفتی دنبالش که چی؟
گریه‌ام بیشتر میشه.
-‌ که... که بفهمم... کارش چیه‌.
چشم‌هاش رو با کلافگی به هم فشار میده و یکی از دست‌هاش رو توی موهاش فرو می‌کنه‌. دستش رو از موهاش جدا می‌کنه و روی گونم میزاره نوازشم می‌کنه و در همون حال ل*ب می‌زنه.
- خوشگلم تو نباید توی چیزایی که بهت ربط نداره کنجکاوی کنی، باشه؟
سرم رو تند تند تکون میدم و با بغض می‌گم.
- با... باشه.
پیشونیم رو می‌ب*وسه و دستم رو می‌گیره.
- بریم عزیزم!
- به... فرید چیزی نمیگی؟
اشک‌هام رو با دست‌هاش پاک می‌کنه و میگه:
- نه عزیزم.
بعد هم در اتاق رو باز می‌کنه تا باهم بیرون بریم. به پله‌ها که می‌رسیم با صدای بلندی میگم.
- یکی از ادماش من و دید!
 لبخند ارومی می‌زنه جوری که انگار اون کسی که نیم ساعت پیش عصبانی بود من بودم!
- چیزی نمیشه.
***
از خواب که بیدار می‌شم اتاق تاریک تاریکه. مهمونی تموم شد و من چیزی از قرارداد کاریشون متوجه نشدم کادویی به کسی داده نشد و ارسلان هم چیزی نگفت؛ اما خیلی خوب متوجه سردی ریحانه و فرید باهام شدم. به ساعت نگاه می‌کنم و متوجه می‌شم که ساعت چهار صبحه! با ناامیدی سرم رو روی بالش می‌زارم که شاید فرجی بشه و خوابم ببره.
#یوتوپیا
#ژاکاو
#ملینا_نامور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا