پارت۴۸
مامانم و المیرا رفتن.
هانیه کنار تخت اومد و گفت:
_ وقتی از بچهها شنیدم نزدیک دانشگاه تصادف کردین، نفهمیدم چی شد سریع اومدم اینجا، به این فکر نکردم که خانوادتون با من روبهرو بشن چی میشه.
بهش گفتم:
_ برو، لازم نیست اینجا بمونی.
گفت:
_ یه وقتی من کمک میخواستم شما کمکم کردین. حالا نوبت منه.
رو برگردوندم و گفتم:
_ من به تو کمکی نکردم، من به خودم کمک کردم.
گفت:
_ منظورتون چیه؟نمیفهمم چی میگین؟
گفتم:
_ فقط برو، تو دِینی به من نداری.
با بغض جواب داد:
_ نمیخواستم مادرتون اینجوری بفهمن، بخدا اصلاً نفهمیدم دارم چیکار میکنم، نگرانتون شدم.
تو چشماش نگاه کردم:
_ کار بدی نکردی. من... من... از قبل به خانوادم گفتم که میخوام باهات ازدواج کنم. من بهخاطر خودم باهات ازدواج کردم، میخواستم از ازدواج دوباره با مادر کاوه فرار کنم. مادرم ازم خواسته بود با آتنا دوباره زندگی کنیم. میدونستم این ازدواج سرانجامی نداره، برای همین گفتم قراره با تو ازدواج کنم. حالا که اونا تو رو تو بیمارستان دیدن، باور کردن که من بهشون دروغ نگفتم. دست از سرم بر میدارن.
انتظار داشتم با شنیدن این جمله، عصبانی بشه و بره. یا متهمم کنه ازش سوءاستفاده کردم، ولی شروع به خندیدن کرد و گفت:
_ پس این یه معاملهی دو سر برد بوده.
با خندش، منم خندیدم.
آنقدر خندیدم که دردهام رو فراموش کردم.
پرستار دوباره برای عوض کردن سرم داخل اتاق شد:
_ چه خبره بیمارستانو رو سرتون گذاشتین. آرومتر.
بعد از رفتن پرستار دوباره ازش خواستم که بره، ولی بهونه آورد که جایی برای رفتن نداره، میگفت:
- مگه تا کی میتونم خونهی دوستم بمونم؟میدونم که میخواست از من مواظبت کنه. ازم خواست تا خوب شدن و سر پا شدنم کنارم باشه.
با اینکه بهش حقیقت رو گفته بودم ولی بازم خواست کمکم کنه.
یکی دو روز بعد به خونه رفتیم. کاوه هم برای دیدنم اومد و پیشمون موند.
مامانم که یه جورایی میخواست به من بفمونه انتخاب اشتباهی کردم، تنهامون گذاشت.
فکر میکرد هانیه وقتی این همه مسئولیت رو دوشش باشه، ترکمون میکنه.
میخواست هانیه بره که آتنا برگرده.
هانیه مقاومتر از این حرفا بود.
هر کاری برامون انجام میداد با میل و رقبت بود. شاید خسته هم میشد ولی گلایهای نمیکرد.
کاوه اونقدر باهاش جور شده بود که حتی وقتی قرار بود بره پیش آتنا مخالفت می کرد.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
مامانم و المیرا رفتن.
هانیه کنار تخت اومد و گفت:
_ وقتی از بچهها شنیدم نزدیک دانشگاه تصادف کردین، نفهمیدم چی شد سریع اومدم اینجا، به این فکر نکردم که خانوادتون با من روبهرو بشن چی میشه.
بهش گفتم:
_ برو، لازم نیست اینجا بمونی.
گفت:
_ یه وقتی من کمک میخواستم شما کمکم کردین. حالا نوبت منه.
رو برگردوندم و گفتم:
_ من به تو کمکی نکردم، من به خودم کمک کردم.
گفت:
_ منظورتون چیه؟نمیفهمم چی میگین؟
گفتم:
_ فقط برو، تو دِینی به من نداری.
با بغض جواب داد:
_ نمیخواستم مادرتون اینجوری بفهمن، بخدا اصلاً نفهمیدم دارم چیکار میکنم، نگرانتون شدم.
تو چشماش نگاه کردم:
_ کار بدی نکردی. من... من... از قبل به خانوادم گفتم که میخوام باهات ازدواج کنم. من بهخاطر خودم باهات ازدواج کردم، میخواستم از ازدواج دوباره با مادر کاوه فرار کنم. مادرم ازم خواسته بود با آتنا دوباره زندگی کنیم. میدونستم این ازدواج سرانجامی نداره، برای همین گفتم قراره با تو ازدواج کنم. حالا که اونا تو رو تو بیمارستان دیدن، باور کردن که من بهشون دروغ نگفتم. دست از سرم بر میدارن.
انتظار داشتم با شنیدن این جمله، عصبانی بشه و بره. یا متهمم کنه ازش سوءاستفاده کردم، ولی شروع به خندیدن کرد و گفت:
_ پس این یه معاملهی دو سر برد بوده.
با خندش، منم خندیدم.
آنقدر خندیدم که دردهام رو فراموش کردم.
پرستار دوباره برای عوض کردن سرم داخل اتاق شد:
_ چه خبره بیمارستانو رو سرتون گذاشتین. آرومتر.
بعد از رفتن پرستار دوباره ازش خواستم که بره، ولی بهونه آورد که جایی برای رفتن نداره، میگفت:
- مگه تا کی میتونم خونهی دوستم بمونم؟میدونم که میخواست از من مواظبت کنه. ازم خواست تا خوب شدن و سر پا شدنم کنارم باشه.
با اینکه بهش حقیقت رو گفته بودم ولی بازم خواست کمکم کنه.
یکی دو روز بعد به خونه رفتیم. کاوه هم برای دیدنم اومد و پیشمون موند.
مامانم که یه جورایی میخواست به من بفمونه انتخاب اشتباهی کردم، تنهامون گذاشت.
فکر میکرد هانیه وقتی این همه مسئولیت رو دوشش باشه، ترکمون میکنه.
میخواست هانیه بره که آتنا برگرده.
هانیه مقاومتر از این حرفا بود.
هر کاری برامون انجام میداد با میل و رقبت بود. شاید خسته هم میشد ولی گلایهای نمیکرد.
کاوه اونقدر باهاش جور شده بود که حتی وقتی قرار بود بره پیش آتنا مخالفت می کرد.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
مامانم و المیرا رفتن.
هانیه کنار تخت اومد و گفت:
_ وقتی از بچهها شنیدم نزدیک دانشگاه تصادف کردین، نفهمیدم چی شد سریع اومدم اینجا، به این فکر نکردم که خانوادتون با من روبهرو بشن چی میشه.
بهش گفتم:
_ برو، لازم نیست اینجا بمونی.
گفت:
_ یه وقتی من کمک میخواستم شما کمکم کردین. حالا نوبت منه.
رو برگردوندم و گفتم:
_ من به تو کمکی نکردم، من به خودم کمک کردم.
گفت:
_ منظورتون چیه؟نمیفهمم چی میگین؟
گفتم:
_ فقط برو، تو دِینی به من نداری.
با بغض جواب داد:
_ نمیخواستم مادرتون اینجوری بفهمن، بخدا اصلاً نفهمیدم دارم چیکار میکنم، نگرانتون شدم.
تو چشماش نگاه کردم:
_ کار بدی نکردی. من... من... از قبل به خانوادم گفتم که میخوام باهات ازدواج کنم. من بهخاطر خودم باهات ازدواج کردم، میخواستم از ازدواج دوباره با مادر کاوه فرار کنم. مادرم ازم خواسته بود با آتنا دوباره زندگی کنیم. میدونستم این ازدواج سرانجامی نداره، برای همین گفتم قراره با تو ازدواج کنم. حالا که اونا تو رو تو بیمارستان دیدن، باور کردن که من بهشون دروغ نگفتم. دست از سرم بر میدارن.
انتظار داشتم با شنیدن این جمله، عصبانی بشه و بره. یا متهمم کنه ازش سوءاستفاده کردم، ولی شروع به خندیدن کرد و گفت:
_ پس این یه معاملهی دو سر برد بوده.
با خندش، منم خندیدم.
آنقدر خندیدم که دردهام رو فراموش کردم.
پرستار دوباره برای عوض کردن سرم داخل اتاق شد:
_ چه خبره بیمارستانو رو سرتون گذاشتین. آرومتر.
بعد از رفتن پرستار دوباره ازش خواستم که بره، ولی بهونه آورد که جایی برای رفتن نداره، میگفت:
- مگه تا کی میتونم خونهی دوستم بمونم؟میدونم که میخواست از من مواظبت کنه. ازم خواست تا خوب شدن و سر پا شدنم کنارم باشه.
با اینکه بهش حقیقت رو گفته بودم ولی بازم خواست کمکم کنه.
یکی دو روز بعد به خونه رفتیم. کاوه هم برای دیدنم اومد و پیشمون موند.
مامانم که یه جورایی میخواست به من بفمونه انتخاب اشتباهی کردم، تنهامون گذاشت.
فکر میکرد هانیه وقتی این همه مسئولیت رو دوشش باشه، ترکمون میکنه.
میخواست هانیه بره که آتنا برگرده.
هانیه مقاومتر از این حرفا بود.
هر کاری برامون انجام میداد با میل و رقبت بود. شاید خسته هم میشد ولی گلایهای نمیکرد.
کاوه اونقدر باهاش جور شده بود که حتی وقتی قرار بود بره پیش آتنا مخالفت می کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: