• رمان ققنوس آتش به قلم مونا ژانر تخیلی، مافیایی/جنایی، اجتماعی، عاشقانه کلیک کنید
  • رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع Mina 7192
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 64
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Mina 7192

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
294
امتیازها
53
کیف پول من
3,154
Points
88
پارت ۳۸

با مادرم احوال پرسی کردم و وارد خونه شدم. خبری از مهمونیه بزرگ نبود. فقط خانواده‌ی ما بودن.
به خواهرم المیرا اشاره کردم و آروم پرسیدم:
_ ما خیلی زود اومدیم؟پس بقیه‌ی مهمونا؟
_ بقیه‌ای در کار نیست. فقط ما دعوت داریم.
_ ولی مامان چیز دیگه‌ای می‌گفت.
_ بیخیال داداش، اینا برات خواب دیدن.
_ خواب دیدن؟چه خوابی؟
_ صبر کن خودت می‌فهمی.
پیگیر نشدم. خودم رو با کاوه سرگرم کردم. به کسی نگاه نمی‌کردم ولی نگاه سنگین بقیه رو حس می‌کردم.
کاوه رفت سراغ المیرا، من هم به مبلی که نشسته بودم تکیه دادم.
بعد از یه پذیرایی مفصل، وقت شام شده بود. سر میز سکوت مطلق بود، فقط صدای قاشق چنگالا بود که شنیده می‌شد.
کاوه در گوشم گفت که احتیاج به دستشویی داره.
از سر میز بلند شدم، آتنا پرسید:
_ چیزی احتیاج داری؟
کاوه رو از سر جاش ب*غ*ل کردم و گفتم:
_ نه، ممنون، باید کاوه رو ببرم بیرون.
آتنا از سر جاش بلند شد و سمت ما اومد، می‌خواست کاوه رو ب*غ*ل بگیره ولی با مقاومت کاوه روبه‌رو شد.
در گوشش گفتم:
_ یه کمی دیر فهمیدی که بچه داری!
با عصبانیت به چشمام نگاه کرد و گفت:
_ هنوز عوض نشدی، هنوز همون عمادی.
با خنده گفتم:
_ دقیقاً مثل تو، تو هم همون آتنایی.
کاوه رو برداشتم و سمت حیاط رفتم. بعد از چند دقیقه سر میز شام برگشتیم. مشغول خوردن غذا شدیم که بابام رو به من گفت:
_ عماد جون این مهمونی یه تیر و دو نشونه.
نگاهش کردم و گفتم:
_ یکیش که برای برگشت آتناست، ولی دومی رو نمی‌دونم؟
مامانم به جای بابام شروع به حرف زدن کرد و گفت:
_ برای آشتی دادن تو و آتنا.
لقمه‌ی غذا پرید تو گلوم، به سرفه افتادم، کمی آب خوردم و گلوم که صاف شد، گفتم:
_ مگه ما با هم قهریم؟
مامان گفت:
_ قهر که نیستید، ولی این دوریتون از هم، از قهر هم بدتره. یه نگاه به این بچه بنداز، تو یه جور ازش دوری، آتنا هم یه جور دیگه.
یه نگاه به آتنا انداختم، سرش پایین بود و خودش رو با غذا مشغول کرده بود.
دوباره به مامانم نگاهی انداختم وگفتم:
_ معذرت می‌خوام مامان جان، من و آتنا یه بار با خواست شماها ازدواج کردیم، تاوانش رو این بچه پس داد، تکرار این اشتباه معلوم نیست چه بلایی سر این بچه بیاره. کاوه به این وضع الان عادت کرده و مشکلی نداره.
مامان گفت:
_ بچه هم مادر می‌خواد هم پدر، یه بار دیگه به خودتون فرصت بدید.
منتظر بودم آتنا حرفی بزنه و نارضایتیش رو اعلام کنه، ولی سکوت کرده بود وچیزی نمی‌گفت.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
با مادرم احوال پرسی کردم و وارد خونه شدم. خبری از مهمونیه بزرگ نبود. فقط خانواده‌ی ما بودن.
به خواهرم المیرا اشاره کردم و آروم پرسیدم:
_ ما خیلی زود اومدیم؟پس بقیه‌ی مهمونا؟
_ بقیه‌ای در کار نیست. فقط ما دعوت داریم.
_ ولی مامان چیز دیگه‌ای می‌گفت.
_ بیخیال داداش، اینا برات خواب دیدن.
_ خواب دیدن؟چه خوابی؟
_ صبر کن خودت می‌فهمی.
پیگیر نشدم. خودم رو با کاوه سرگرم کردم. به کسی نگاه نمی‌کردم ولی نگاه سنگین بقیه رو حس می‌کردم.
کاوه رفت سراغ المیرا، من هم به مبلی که نشسته بودم تکیه دادم.
بعد از یه پذیرایی مفصل، وقت شام شده بود. سر میز سکوت مطلق بود، فقط صدای قاشق چنگالا بود که شنیده می‌شد.
کاوه در گوشم گفت که احتیاج به دستشویی داره.
از سر میز بلند شدم، آتنا پرسید:
_ چیزی احتیاج داری؟
کاوه رو از سر جاش ب*غ*ل کردم و گفتم:
_ نه، ممنون، باید کاوه رو ببرم بیرون.
آتنا از سر جاش بلند شد و سمت ما اومد، می‌خواست کاوه رو ب*غ*ل بگیره ولی با مقاومت کاوه روبه‌رو شد.
در گوشش گفتم:
_ یه کمی دیر فهمیدی که بچه داری!
با عصبانیت به چشمام نگاه کرد و گفت:
_ هنوز عوض نشدی، هنوز همون عمادی.
با خنده گفتم:
_ دقیقاً مثل تو، تو هم همون آتنایی.
کاوه رو برداشتم و سمت حیاط رفتم. بعد از چند دقیقه سر میز شام برگشتیم. مشغول خوردن غذا شدیم که بابام رو به من گفت:
_ عماد جون این مهمونی یه تیر و دو نشونه.
نگاهش کردم و گفتم:
_ یکیش که برای برگشت آتناست، ولی دومی رو نمی‌دونم؟
مامانم به جای بابام شروع به حرف زدن کرد و گفت:
_ برای آشتی دادن تو و آتنا.
لقمه‌ی غذا پرید تو گلوم، به سرفه افتادم، کمی آب خوردم و گلوم که صاف شد، گفتم:
_ مگه ما با هم قهریم؟
مامان گفت:
_ قهر که نیستید، ولی این دوریتون از هم، از قهر هم بدتره. یه نگاه به این بچه بنداز، تو یه جور ازش دوری، آتنا هم یه جور دیگه.
یه نگاه به آتنا انداختم، سرش پایین بود و خودش رو با غذا مشغول کرده بود.
دوباره به مامانم نگاهی انداختم وگفتم:
_ معذرت می‌خوام مامان جان، من و آتنا یه بار با خواست شماها ازدواج کردیم، تاوانش رو این بچه پس داد، تکرار این اشتباه معلوم نیست چه بلایی سر این بچه بیاره. کاوه به این وضع الان عادت کرده و مشکلی نداره.
مامان گفت:
_ بچه هم مادر می‌خواد هم پدر، یه بار دیگه به خودتون فرصت بدید.
منتظر بودم آتنا حرفی بزنه و نارضایتیش رو اعلام کنه، ولی سکوت کرده بود وچیزی نمی‌گفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
294
امتیازها
53
کیف پول من
3,154
Points
88
پارت ۳۹

عصبی به سمت آتنا نگاه کردم و گفتم:
_ چرا سکوت کردی؟چرا حرفی نمی‌زنی؟
آتنا سرش رو بالا آورد و گفت:
_ چی دوست داری بشنوی؟می‌خوای اعتراف کنم برای زندگیم وقت نذاشتم؟می‌خوای بگم مادری نکردم؟
زد زیر گریه، بلندبلند گریه می‌کرد.‌ تو مدتی که باهاش زندگی کرده بودم، گریه‌اش رو ندیده بودم. از گریه‌هاش تعجب کردم.
نگاهی به مادرم انداخت و گفت:
_ خاله درست میگه، بزار یه بار دیگه به هم فرصت بدیم.
صدام رو بالا بردم:
_ می‌دونی کاوه بعد از رفتنت چقدر اذیت شد؟کاوه هنوز شیر می‌خورد که تصمیم گرفتی آزادانه زندگی کنی. الان چی شده؟نمی‌فهمم چه اتفاقی افتاده که این حرفا رو می‌زنی؟
مادرم به من نگاه کرد وگفت:
_ تو که همیشه می‌گفتی آتنا دختر خوبی بوده، فقط با هم فرق داشتید!
عصبی‌تر شدم و گفتم:
_ الان هم نمیگم دختر بدیه! هزار بار گفتم، هزار بار دیگم میگم، ما به درد هم نمی‌خوریم.‌ تفاوت افکار ما از زمینه تا آسمونه. نمی‌تونیم هم دیگه رو درک کنیم، نمی‌تونیم مثل هم فکر کنیم، هیچ کدوم هم نمی‌تونیم دیگری رو تغییر بدیم!‌ ازدواج ما اشتباه بود، من نمی‌خوام یه بار دیگه این اشتباه رو تکرار کنم.
سرم رو به طرف آتنا گرفتم و گفتم:
_ حاضری هرشب مهمونی و تفریح با دوستات رو کم کنی؟حاضری مسافرت‌هات رو با دوستات تموم کنی و خانوادگی با من و کاوه سفر کنی؟
من نمیگم هر کسی ازدواج کرد حق نداره با دوستاش باشه، فقط میگم، اولویت اول باید خانواده باشه.
می‌دونستم این حرفا فایده‌ای نداره، برای همین دنبال فرار از بحث بودم که ناخودآگاه حرفی رو زدم که باعث تعجب بقیه شد.
نگاهم بین آتنا و مادرم می‌چرخید:
_ راستش من تو دانشگاه از یه دختر خواستگاری کردم و جواب مثبت داده. قراره همین روزا هم نامزد کنیم.
نگاهم رو به مادرم دادم و ادامه دادم:
_ متأسفم که زودتر نگفتم، موقعیتش پیش نیومد.
نمی‌خواستم بیشتر از این حرف ادامه پیدا کنه، برای همین خداحافظی کردم و از خونه‌ی خاله بیرون زدم.
تو خیابونا پرسه می‌زدم. به این فکر می‌کردم که مادرم حرفم رو باور نمی‌کنه و دنبال ماجرا رو می‌گیره.
روز بعد وقتی رفتم دانشگاه، هانیه سر کلاس بود، اصلاً نمی‌تونستم تمرکز کنم، فقط منتظر بودم کلاس تموم بشه و باهاش حرف بزنم.
می‌خواستم بهش کمک کنم، در واقع داشتم به خودم کمک می‌کردم.
بالاخره کلاس تموم شد، خودم رو مشغول کردم تا بچه‌ها از کلاس خارج بشن. هانیه متوجه شده بود که می‌خوام باهاش صحبت کنم، برای همین صبر کرد تا تنها بشیم.
همه رفتن، من موندم و هانیه.
به طرف میزش رفتم، هر چی بهش نزدیک‌تر می‌شدم، صورتش قرمزتر می‌شد. استرس رو می‌شد از همه‌ی حالت‌هاش متوجه شد.
تا صداش نکردم، سرش رو بالا نیاورد.
همین که خواستم صحبت کنم، شروع به گریه کرد. به سختی حرف میزد:
_ استاد لطفاً من رو ببخشین، کار غلطی کردم.
بدون حرف اضافه‌ای گفتم:
_ من حاضرم کمکت کنم! باید چیکار کنم؟
نفس بلندی کشید، اشکش رو پاک کرد، خنده رو ل*ب‌هاش نشست.
صداش رو صاف کرد و گفت:
_ نمی‌دونم چطوری ازتون تشکر کنم.
گفتم:
_ تعارفات رو کنار بزار و بگو باید چیکار کنیم.
گفت:
_ باید بریم خونه‌ی عموم و بگیم... .
نمی‌تونست حرفش رو ادامه بده، خجالت می‌کشید. منم حرفش رو ادامه دادم و گفتم:
_ به عموت بگیم که ما با هم ازدواج کردیم؟
سرش پایین بود و گفت:
_ درسته، همین رو باید بگیم.
پرسیدم:
_ عموت به همین راحتی قبول می‌کنه؟بعدش دست از سرت بر می‌داره؟
گفت:
_ نه به این راحتی که باور نمی‌کنه!
پوفی کشیدم و گفتم:
_ پس این کار چه فایده‌ای داره؟
باز هم از حرفی که می‌خواست بزنه می‌ترسید، به سختی حرف میزد، هر طوری بود منظورش رو بهم فهموند:
_ اگه واقعی باشه، باور می کنه.
دستام رو تو جیبم فرو بردم، چند قدم تو کلاس راه رفتم، تصمیمم رو گرفتم، دوباره رو به روش ایستادم و گفتم:
_ نگران نباش، می‌دونم باید چیکار کنیم، کی باید بریم خونه‌ی عموت؟
گفت:
_ عموم هر جایی باشه،شب بر می‌گرده خونه.
گفتم:
_ من تا ساعت ۱۱ کلاس دارم، بعد از کلاسم، منتظر بمون تا باهم بریم.
برای این‌که کسی متوجه نشه، دو تا خیابون بعد از دانشگاه قرار گذاشتیم.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
عصبی به سمت آتنا نگاه کردم و گفتم:
_ چرا سکوت کردی؟چرا حرفی نمی‌زنی؟
آتنا سرش رو بالا آورد و گفت:
_ چی دوست داری بشنوی؟می‌خوای اعتراف کنم برای زندگیم وقت نذاشتم؟می‌خوای بگم مادری نکردم؟
زد زیر گریه، بلندبلند گریه می‌کرد.‌ تو مدتی که باهاش زندگی کرده بودم، گریه‌اش رو ندیده بودم. از گریه‌هاش تعجب کردم.
نگاهی به مادرم انداخت و گفت:
_ خاله درست میگه، بزار یه بار دیگه به هم فرصت بدیم.
صدام رو بالا بردم:
_ می‌دونی کاوه بعد از رفتنت چقدر اذیت شد؟کاوه هنوز شیر می‌خورد که تصمیم گرفتی آزادانه زندگی کنی. الان چی شده؟نمی‌فهمم چه اتفاقی افتاده که این حرفا رو می‌زنی؟
مادرم به من نگاه کرد وگفت:
_ تو که همیشه می‌گفتی آتنا دختر خوبی بوده، فقط با هم فرق داشتید!
عصبی‌تر شدم و گفتم:
_ الان هم نمیگم دختر بدیه! هزار بار گفتم، هزار بار دیگم میگم، ما به درد هم نمی‌خوریم.‌ تفاوت افکار ما از زمینه تا آسمونه. نمی‌تونیم هم دیگه رو درک کنیم، نمی‌تونیم مثل هم فکر کنیم، هیچ کدوم هم نمی‌تونیم دیگری رو تغییر بدیم!‌ ازدواج ما اشتباه بود، من نمی‌خوام یه بار دیگه این اشتباه رو تکرار کنم.
سرم رو به طرف آتنا گرفتم و گفتم:
_ حاضری هرشب مهمونی و تفریح با دوستات رو کم کنی؟حاضری مسافرت‌هات رو با دوستات تموم کنی و خانوادگی با من و کاوه سفر کنی؟
من نمیگم هر کسی ازدواج کرد حق نداره با دوستاش باشه، فقط میگم، اولویت اول باید خانواده باشه.
می‌دونستم این حرفا فایده‌ای نداره، برای همین دنبال فرار از بحث بودم که ناخودآگاه حرفی رو زدم که باعث تعجب بقیه شد.
نگاهم بین آتنا و مادرم می‌چرخید:
_ راستش من تو دانشگاه از یه دختر خواستگاری کردم و جواب مثبت داده. قراره همین روزا هم نامزد کنیم.
نگاهم رو به مادرم دادم و ادامه دادم:
_ متأسفم که زودتر نگفتم، موقعیتش پیش نیومد.
نمی‌خواستم بیشتر از این حرف ادامه پیدا کنه، برای همین خداحافظی کردم و از خونه‌ی خاله بیرون زدم.
تو خیابونا پرسه می‌زدم. به این فکر می‌کردم که مادرم حرفم رو باور نمی‌کنه و دنبال ماجرا رو می‌گیره.
روز بعد وقتی رفتم دانشگاه، هانیه سر کلاس بود، اصلاً نمی‌تونستم تمرکز کنم، فقط منتظر بودم کلاس تموم بشه و باهاش حرف بزنم.
می‌خواستم بهش کمک کنم، در واقع داشتم به خودم کمک می‌کردم.
بالاخره کلاس تموم شد، خودم رو مشغول کردم تا بچه‌ها از کلاس خارج بشن. هانیه متوجه شده بود که می‌خوام باهاش صحبت کنم، برای همین صبر کرد تا تنها بشیم.
همه رفتن، من موندم و هانیه.
به طرف میزش رفتم، هر چی بهش نزدیک‌تر می‌شدم، صورتش قرمزتر می‌شد. استرس رو می‌شد از همه‌ی حالت‌هاش متوجه شد.
تا صداش نکردم، سرش رو بالا نیاورد.
همین که خواستم صحبت کنم، شروع به گریه کرد. به سختی حرف میزد:
_ استاد لطفاً من رو ببخشین، کار غلطی کردم.
بدون حرف اضافه‌ای گفتم:
_ من حاضرم کمکت کنم! باید چیکار کنم؟
نفس بلندی کشید، اشکش رو پاک کرد، خنده رو ل*ب‌هاش نشست.
صداش رو صاف کرد و گفت:
_ نمی‌دونم چطوری ازتون تشکر کنم.
گفتم:
_ تعارفات رو کنار بزار و بگو باید چیکار کنیم.
گفت:
_ باید بریم خونه‌ی عموم و بگیم... .
نمی‌تونست حرفش رو ادامه بده، خجالت می‌کشید. منم حرفش رو ادامه دادم و گفتم:
_ به عموت بگیم که ما با هم ازدواج کردیم؟
سرش پایین بود و گفت:
_ درسته، همین رو باید بگیم.
پرسیدم:
_ عموت به همین راحتی قبول می‌کنه؟بعدش دست از سرت بر می‌داره؟
گفت:
_ نه به این راحتی که باور نمی‌کنه!
پوفی کشیدم و گفتم:
_ پس این کار چه فایده‌ای داره؟
باز هم از حرفی که می‌خواست بزنه می‌ترسید، به سختی حرف میزد، هر طوری بود منظورش رو بهم فهموند:
_ اگه واقعی باشه، باور می کنه.
دستام رو تو جیبم فرو بردم، چند قدم تو کلاس راه رفتم، تصمیمم رو گرفتم، دوباره رو به روش ایستادم و گفتم:
_ نگران نباش، می‌دونم باید چیکار کنیم، کی باید بریم خونه‌ی عموت؟
گفت:
_ عموم هر جایی باشه،شب بر می‌گرده خونه.
گفتم:
_ من تا ساعت ۱۱ کلاس دارم، بعد از کلاسم، منتظر بمون تا باهم بریم.
برای این‌که کسی متوجه نشه، دو تا خیابون بعد از دانشگاه قرار گذاشتیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
294
امتیازها
53
کیف پول من
3,154
Points
88
پارت ۴۰
کلاسم بیشتر طول کشید و کمی دیر سر قرار رسیدم، کنار خیابون منتظر بود. صندلی عقب ماشین سوار ماشین شد و خیلی آروم سلام کرد. از آینه‌ی ماشین می‌تونستم بهش نگاه کنم. اضطراب و دلهره از چشماش می‌بارید، سعی کردم کمی آرومش کنم:
_ اسمت هانیه است، درسته؟
هانیه هم تو آینه نگاه کرد و جواب داد:
_ بله اسمم هانیه است.
گفتم:
_ حتماً اسم من رو می‌دونی؟من عمادم. خونه‌ی عموت که رفتیم باید اسم همدیگه رو بلد باشیم.
سرش رو به نشونه ی تأیید تکون داد و پرسید:
_ الان کجا می‌ریم؟
گفتم:
_ یه دفتر خونه تو خیابون بعدی هست، باید اول بریم اون‌جا، بعد می‌ریم دیدن عموت.
به دفترخونه رسیدیم، منتظر شدیم تا نوبت ما بشه.
من و هانیه به هم محرم شدیم، ولی فقط برای شش ماه.
از محضر بیرون اومدیم، هانیه گفت:
_ نمی‌دونم چطوری باید ازتون تشکر کنم!من باید برم خونه،خانوم جون کم‌کم نگرانم میشه. شما امشب میاید با عموم صحبت کنید؟
گفتم:
_ چه ساعتی باید بیام؟
گفت:
_ ساعت ۸ به نظرم خوبه.
خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم. عذاب وجدان داشتم که بهش نگفتم من با این کار مشکل خودم رو هم حل کردم.
نمی‌دونم چرا بهش نگفتم، همین نگفتنم عذابم می‌داد.
به خونه رسیدم. دوش گرفتم، کاری نداشتم، منتظر موندم تا ساعت هشت برسه.
باید خودم رو آماده می‌کردم، امکان هر اتفاقی وجود داشت.
روی تخت دراز کشیده بودم که خوابم برد.
با صدای تلفن از خواب پریدم.
تلفن رو جواب دادم:
_ الو؟
مادرم بود:
_ عماد جان؟ خونه‌ای مادر؟
جواب دادم:
_ سلام مادر، خونه‌ام کاری با من دارین؟
گفت:
_ نه مادری کاری ندارم، فقط می‌خواستم بدونم حرفای دیشب، دروغ بود دیگه؟ می‌خواستی از آتنا فرار کنی؟
گفتم:
_ نه مادر دروغ نبود، حرفام حقیقت داره، من از یکی از دانشجوهام خواستگاری کردم.
مادرم گفت:
_ باور نمی‌کنم. محاله!
گفتم:
_ باید باور کنی مادر من. ما... ما به هم محریم شدیم.
نمی‌تونست باور کنه، حق داشت، من آدمی نبودم که بدون اطلاع خانوادم همچین کاری کنم.
این بار با صداش که معلوم بود گریه همراهش بود گفت:
_ نه تو این کار رو نکردی!
گفتم:
_ حلالم کن مادر، نمی‌خواستم اشتباه قبلم تکرار بشه.
خداحافظی کردم، به ساعتم نگاهی کردم، ساعت هفت بود.
با عجله از تخت بلند شدم، به وضعم رسیدگی کردم و از خونه بیرون زدم.
توی راه با خودم هزار جور تمرین کردم که چجوری حرف بزنم.
خیلی زود به خونه‌ی عموی هانیه رسیدم. از ماشین پیاده شدم، دستم که به آیفن خونه رسید، هانیه در رو باز کرد‌.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
کلاسم بیشتر طول کشید و کمی دیر سر قرار رسیدم، کنار خیابون منتظر بود. صندلی عقب ماشین سوار ماشین شد و خیلی آروم سلام کرد. از آینه‌ی ماشین می‌تونستم بهش نگاه کنم. اضطراب و دلهره از چشماش می‌بارید، سعی کردم کمی آرومش کنم:
_ اسمت هانیه است، درسته؟
هانیه هم تو آینه نگاه کرد و جواب داد:
_ بله اسمم هانیه است.
گفتم:
_ حتماً اسم من رو می‌دونی؟من عمادم. خونه‌ی عموت که رفتیم باید اسم همدیگه رو بلد باشیم.
سرش رو به نشونه ی تأیید تکون داد و پرسید:
_ الان کجا می‌ریم؟
گفتم:
_ یه دفتر خونه تو خیابون بعدی هست، باید اول بریم اون‌جا، بعد می‌ریم دیدن عموت.
به دفترخونه رسیدیم، منتظر شدیم تا نوبت ما بشه.
من و هانیه به هم محرم شدیم، ولی فقط برای شش ماه.
از محضر بیرون اومدیم، هانیه گفت:
_ نمی‌دونم چطوری باید ازتون تشکر کنم!من باید برم خونه،خانوم جون کم‌کم نگرانم میشه. شما امشب میاید با عموم صحبت کنید؟
گفتم:
_ چه ساعتی باید بیام؟
گفت:
_ ساعت ۸ به نظرم خوبه.
خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم. عذاب وجدان داشتم که بهش نگفتم من با این کار مشکل خودم رو هم حل کردم.
نمی‌دونم چرا بهش نگفتم، همین نگفتنم عذابم می‌داد.
به خونه رسیدم. دوش گرفتم، کاری نداشتم، منتظر موندم تا ساعت هشت برسه.
باید خودم رو آماده می‌کردم، امکان هر اتفاقی وجود داشت.
روی تخت دراز کشیده بودم که خوابم برد.
با صدای تلفن از خواب پریدم.
تلفن رو جواب دادم:
_ الو؟
مادرم بود:
_ عماد جان؟ خونه‌ای مادر؟
جواب دادم:
_ سلام مادر، خونه‌ام کاری با من دارین؟
گفت:
_ نه مادری کاری ندارم، فقط می‌خواستم بدونم حرفای دیشب، دروغ بود دیگه؟ می‌خواستی از آتنا فرار کنی؟
گفتم:
_ نه مادر دروغ نبود، حرفام حقیقت داره، من از یکی از دانشجوهام خواستگاری کردم.
مادرم گفت:
_ باور نمی‌کنم. محاله!
گفتم:
_ باید باور کنی مادر من. ما... ما به هم محریم شدیم.
نمی‌تونست باور کنه، حق داشت، من آدمی نبودم که بدون اطلاع خانوادم همچین کاری کنم.
این بار با صداش که معلوم بود گریه همراهش بود گفت:
_ نه تو این کار رو نکردی!
گفتم:
_ حلالم کن مادر، نمی‌خواستم اشتباه قبلم تکرار بشه.
خداحافظی کردم، به ساعتم نگاهی کردم، ساعت هفت بود.
با عجله از تخت بلند شدم، به وضعم رسیدگی کردم و از خونه بیرون زدم.
توی راه با خودم هزار جور تمرین کردم که چجوری حرف بزنم.
خیلی زود به خونه‌ی عموی هانیه رسیدم. از ماشین پیاده شدم، دستم که به آیفن خونه رسید، هانیه در رو باز کرد‌.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
294
امتیازها
53
کیف پول من
3,154
Points
88
پارت ۴۱

معلوم بود که منتظر رسیدن من بود، خنده‌ای رو ل*بش نشست، سلام کرد و به داخل خونه راهنماییم کرد.
پشت سرم راه می‌اومد:
_ می‌ترسیدم که نیایید!
جواب دادم:
_ وقتی گفتم کمکت می‌کنم یعنی تا آخرش هستم.
گفت:
_ سمانه گفته که چه آدم خوبی هستید!
پرسیدم:
_ کسی از اومدن من خبر داره؟
گفت:
_ فقط مادربزرگم و زن عموم.
به در پذیرایی رسیدیم.
جلو رفت و در رو باز کرد، به مادر بزرگش اشاره‌ای کرد.
مادر بزرگش بلند گفت:
- نادر مهمون داریم.
بعد به سمت من اومد و به داخل خونه دعوتم کرد.
عموش هم به سمت من اومد، به بقیه نگاهی کرد و گفت:
_ من همچین مهمونی تا حالا نداشتم.
بعد رو به من کرد و گفت:
_ جنابعالی کی هستی که بدون اجازه‌ی من تو خونه‌ی من اومدی؟
مادر بزرگش گفت:
_ من تو رو هفت ماهه نزاییدم که آن‌قدر عجولی!یه کم صبر داشته باشی می‌فهمی.
عموش عصبی شد و داد کشید:
_ الان باید بدونم این یارو کیه؟تو خونه‌ی من چیکار داره؟
سکوت جمع با یه فریاد دیگه از عموش شکسته شد:
_ میگم این‌جا چه خبره؟
سمت هانیه رفت. دستش رو به چونه‌ی هانیه گرفت و سر هانیه رو بالا آورد.
هانیه مثل بید می‌لرزید.
باخشم به هانیه نگاه می‌کرد:
_ تو چشمام نگاه کن و بگو این معرکه معنیش چیه؟
مادر بزرگ ترسیده بود، با صدای لرزون گفت:
_ معرکه چیه؟چرا هر چیزی رو آن‌قدر گنده می‌کنی؟
نادر به مادرش تشر زد:
_ تو هیچی نگو، این دختره باید حرف بزنه!
مادر بزرگ بلندبلند گریه می‌کرد:
_ با امانت برادرت درست رفتار کن!ببین چجوری داره می‌لرزه؟
نمی‌دونستم چیکاری اون لحظه درسته!جلو رفتم و رو به روی نادر ایستادم و گفتم:
_ از خودم بپرس کی هستم؟
نادر با چشمایی که تشت خون شده بودن، پوزخندی زد و گفت:
_ بله شما بفرمایید!
گفتم:
_ من عماد رفیعم.
داد بلندی کشید:
_ خب؟ تو خونه‌ی من چیکار داری؟
آب دهنم رو قورت دادم:
_ من... من تو دانشگاهی که هانیه درس می‌خونه،تدریس می‌کنم.
فریاد کشید:
_ دهکی! از کی تا حالا استاد دانشگاه، دانشجوش رو به اسم کوچیک صدا می‌کنه؟
تو چشماش نگاه کردم و محکم گفتم:
_ دختر برادر شما یا به قول خودتون دانشجوی من، همسر منه!
تو اوج عصبانیت،شروع به خندیدن کرد:
_ چی گفتی؟چه حرف مفتی به اون زبونت آوردی؟
گفتم:
_ همین که شنیدید، هانیه زن منه!
به سمت مادرش برگشت:
_ چی میگه این؟
مادر بزرگ با سر تأیید کرد و گفت:
_ راست میگه، شوهرشه.
سمت دیوار رفت، مشت محکمی به دیوار کوبید:
_ فکر کردید من احمقم این چرندیات رو قبول کنم؟
به طرفش رفتم و کاغذی که عقدمون توش ثبت شده بود رو سمتش گرفتم:
_ این سندش، نگاه کن!
_ کاغذ رو از دستم گرفت، نگاهی بهش انداخت، با همه‌ی توانش کاغذ رو مچاله کرد و به سمت هانیه رفت.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
معلوم بود که منتظر رسیدن من بود، خنده‌ای رو ل*بش نشست، سلام کرد و به داخل خونه راهنماییم کرد.
پشت سرم راه می‌اومد:
_ می‌ترسیدم که نیایید!
جواب دادم:
_ وقتی گفتم کمکت می‌کنم یعنی تا آخرش هستم.
گفت:
_ سمانه گفته که چه آدم خوبی هستید!
پرسیدم:
_ کسی از اومدن من خبر داره؟
گفت:
_ فقط مادربزرگم و زن عموم.
به در پذیرایی رسیدیم.
جلو رفت و در رو باز کرد، به مادر بزرگش اشاره‌ای کرد.
مادر بزرگش بلند گفت:
- نادر مهمون داریم.
بعد به سمت من اومد و به داخل خونه دعوتم کرد.
عموش هم به سمت من اومد، به بقیه نگاهی کرد و گفت:
_ من همچین مهمونی تا حالا نداشتم.
 بعد رو به من کرد و گفت:
_ جنابعالی کی هستی که بدون اجازه‌ی من تو خونه‌ی من اومدی؟
مادر بزرگش گفت:
_ من تو رو هفت ماهه نزاییدم که آن‌قدر عجولی!یه کم صبر داشته باشی می‌فهمی.
عموش عصبی شد و داد کشید:
_ الان باید بدونم این یارو کیه؟تو خونه‌ی من چیکار داره؟
سکوت جمع با یه فریاد دیگه از عموش شکسته شد:
_ میگم این‌جا چه خبره؟
سمت هانیه رفت. دستش رو به چونه‌ی هانیه گرفت و سر هانیه رو بالا آورد.
هانیه مثل بید می‌لرزید.
باخشم به هانیه نگاه می‌کرد:
_ تو چشمام نگاه کن و بگو این معرکه معنیش چیه؟
مادر بزرگ ترسیده بود، با صدای لرزون گفت:
_ معرکه چیه؟چرا هر چیزی رو آن‌قدر گنده می‌کنی؟
نادر به مادرش تشر زد:
_ تو هیچی نگو، این دختره باید حرف بزنه!
مادر بزرگ بلندبلند گریه می‌کرد:
_ با امانت برادرت درست رفتار کن!ببین چجوری داره می‌لرزه؟
نمی‌دونستم چیکاری اون لحظه درسته!جلو رفتم و رو به روی نادر ایستادم و گفتم:
_ از خودم بپرس کی هستم؟
نادر با چشمایی که تشت خون شده بودن، پوزخندی زد و گفت:
_ بله شما بفرمایید!
گفتم:
_ من عماد رفیعم.
داد بلندی کشید:
_ خب؟ تو خونه‌ی من چیکار داری؟
آب دهنم رو قورت دادم:
_ من... من تو دانشگاهی که هانیه درس می‌خونه،تدریس می‌کنم.
فریاد کشید:
_ دهکی! از کی تا حالا استاد دانشگاه، دانشجوش رو به اسم کوچیک صدا می‌کنه؟
تو چشماش نگاه کردم و محکم گفتم:
_ دختر برادر شما یا به قول خودتون دانشجوی من، همسر منه!
تو اوج عصبانیت،شروع به خندیدن کرد:
_ چی گفتی؟چه حرف مفتی به اون زبونت آوردی؟
گفتم:
_ همین که شنیدید، هانیه زن منه!
به سمت مادرش برگشت:
_ چی میگه این؟
مادر بزرگ با سر تأیید کرد و گفت:
_ راست میگه، شوهرشه.
سمت دیوار رفت، مشت محکمی به دیوار کوبید:
_ فکر کردید من احمقم این چرندیات رو قبول کنم؟
به طرفش رفتم و کاغذی که عقدمون توش ثبت شده بود رو سمتش گرفتم:
_ این سندش، نگاه کن!
_ کاغذ رو از دستم گرفت، نگاهی بهش انداخت، با همه‌ی توانش کاغذ رو مچاله کرد و به سمت هانیه رفت.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
294
امتیازها
53
کیف پول من
3,154
Points
88
پارت ۴۲

کاغذ مچاله شده رو به سمت هانیه پرت کرد:
_ ص*ی*غه‌ی این پسره شدی؟
سر هانیه پایین بود، جوابی نداد.
داد کشید:
_ سرت رو بالا بگیر دختره‌ی خیره سر!‌ تو که هر غلطی خواستی کردی!دیگه سر به زیریت برای چیه؟
باز هم هانیه سرش رو بالا نیاورد.
فریاد زد:
_مگه با تو نیستم؟به من نگاه کن. با اجازه‌ی کی این کار رو کردی؟
همین که هانیه سرش رو بالا آورد، دست‌های سنگین عموش رو صورتش نشست.
چشمم که به صورت خونیه هانیه افتاد، نفهمیدم چی شد که به نادر حمله کردم، دست به یقه شدیم‌ و هولش دادم عقب.
روی زمین افتاد، بلند شد تا سمت من بیاد که زنش جلوش رو گرفت.
نادر فریاد می زد:
_ از خونه‌ی من برید بیرون.
مادر بزرگ که فقط نادر رو نفرین می‌کرد، سمت هانیه اومد و گفت:
_ الهی دستت بشکنه نادر، ببین با این دختر چیکار کردی؟امشب تن آقات رو تو قبر لرزوندی!خیر نبینی!
بعد دست هانیه رو گرفت:
_ دیگه جای ما تو این خونه نیست بیا بریم!
با فریاد نادر سر جامون میخ‌کوب شدیم:
_ تو نه خانوم جون! اینا برن بیرون.
مادر بزرگ گفت:
_ من یه دقیقه بدون هانیه این‌جا نمی‌مونم.
نادر گفت:
_ چرا می‌مونی!تو جایی نمیری! اگه بخوای بری این خونه رو با هر کی این‌جاست به آتیش می‌کشم.
مادر بزرگ تسلیم شده بود، انگار می‌دونست حریف نادر نمیشه. هانیه رو ب*غ*ل گرفت:
_ من رو ببخش که نتونستم ازت محافظت کنم.
هانیه فقط تو ب*غ*ل مادربزرگش اشک ریخت.
مادربزرگ نگاهی به من کرد و گفت:
_ هانیه خیلی ازت تعریف کرده!بچه‌ام رو دست تو می‌سپارم.
سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم، دست هانیه رو گرفتم و از خونه بیرون زدیم.
در ماشین رو باز کردم و بهش کمک کردم تا سوار ماشین بشه. دستمالی برداشتم و سعی کردم خون گوشه ی ل*بش رو پاک کنم.
آخی گفت و سرش رو عقب کشید.
گریه‌اش تموم شدنی نبود، به سکسکه افتاده بود.
به سختی تونست، دو سه کلمه حرف بزنه:
_ ببخشید که این اتفاقات افتاد.
به صورت معصومش نگاه می‌کردم و با خودم می‌گفتم:
_ چطور تونست دست رو همچین صورت ظریفی بلند کنه.
دستمال رو دستش دادم و گفتم:
_ آروم باش، صورتت رو تمیز کن، من آمادگی هر اتفاقی رو داشتم.
ماشین رو روشن کردم و از خونه‌ی عموش دور شدیم.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
کاغذ مچاله شده رو به سمت هانیه پرت کرد:
_ ص*ی*غه‌ی این پسره شدی؟
سر هانیه پایین بود، جوابی نداد.
داد کشید:
_ سرت رو بالا بگیر دختره‌ی خیره سر!‌ تو که هر غلطی خواستی کردی!دیگه سر به زیریت برای چیه؟
باز هم هانیه سرش رو بالا نیاورد.
فریاد زد:
_مگه با تو نیستم؟به من نگاه کن. با اجازه‌ی کی این کار رو کردی؟
همین که هانیه سرش رو بالا آورد، دست‌های سنگین عموش رو صورتش نشست.
چشمم که به صورت خونیه هانیه افتاد، نفهمیدم چی شد که به نادر حمله کردم، دست به یقه شدیم‌ و هولش دادم عقب.
روی زمین افتاد، بلند شد تا سمت من بیاد که زنش جلوش رو گرفت.
نادر فریاد می زد:
_ از خونه‌ی من برید بیرون.
مادر بزرگ که فقط نادر رو نفرین می‌کرد، سمت هانیه اومد و گفت:
_ الهی دستت بشکنه نادر، ببین با این دختر چیکار کردی؟امشب تن آقات رو تو قبر لرزوندی!خیر نبینی!
بعد دست هانیه رو گرفت:
_ دیگه جای ما تو این خونه نیست بیا بریم!
با فریاد نادر سر جامون میخ‌کوب شدیم:
_ تو نه خانوم جون! اینا برن بیرون.
مادر بزرگ گفت:
_ من یه دقیقه بدون هانیه این‌جا نمی‌مونم.
نادر گفت:
_ چرا می‌مونی!تو جایی نمیری! اگه بخوای بری این خونه رو با هر کی این‌جاست به آتیش می‌کشم.
مادر بزرگ تسلیم شده بود، انگار می‌دونست حریف نادر نمیشه. هانیه رو ب*غ*ل گرفت:
_ من رو ببخش که نتونستم ازت محافظت کنم.
هانیه فقط تو ب*غ*ل مادربزرگش اشک ریخت.
مادربزرگ نگاهی به من کرد و گفت:
_ هانیه خیلی ازت تعریف کرده!بچه‌ام رو دست تو می‌سپارم.
سرم رو به نشونه‌ی تأیید تکون دادم، دست هانیه رو گرفتم و از خونه بیرون زدیم.
در ماشین رو باز کردم و بهش کمک کردم تا سوار ماشین بشه. دستمالی برداشتم و سعی کردم خون گوشه ی ل*بش رو پاک کنم.
آخی گفت و سرش رو عقب کشید.
گریه‌اش تموم شدنی نبود، به سکسکه افتاده بود.
به سختی تونست، دو سه کلمه حرف بزنه:
_ ببخشید که این اتفاقات افتاد.
به صورت معصومش نگاه می‌کردم و با خودم می‌گفتم:
_ چطور تونست دست رو همچین صورت ظریفی بلند کنه.
دستمال رو دستش دادم و گفتم:
_ آروم باش، صورتت رو تمیز کن، من آمادگی هر اتفاقی رو داشتم.
ماشین رو روشن کردم و از خونه‌ی عموش دور شدیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
294
امتیازها
53
کیف پول من
3,154
Points
88
پارت۴۳

کمی که از خونه دور شدیم، نزدیک یه پارک نگه داشتم. ماشین رو خاموش کردم:
_ این‌جا یه آبی به دست و صورتت بزن تا بریم.
اومد پایین، به طرف شیر آبی که نزدیک‌مون بود رفتیم.
بهم نگاه نمی‌کرد، سرش پایین بود و حرف میزد:
_ شرمندم، نمی‌دونم چجوری معذرت خواهی کنم. شما برید، من این‌جا صورتم رو تمیز می‌کنم و میرم.
گفتم:
_ کجا میری؟جایی هست که بتونی بری؟
گفت:
_ می تونم برم خونه ی سمانه.
گفتم:
_ تا اون‌جا می‌برمت.
خیلی زود رسیدیم، از ماشین پیاده شد. زنگ خونه رو زد، کمی منتظر شد ولی کسی جواب نداد، چندباری در زد تا همسایه‌شون از خونه بیرون اومد، نگاهی به هانیه انداخت و گفت:
_ تو باید دوست سمانه باشی، چند باری با هم دیدمتون.
هانیه جواب داد:
_ بله من دوست سمانه ام.شما نمی‌دونید کجا رفتن؟کی بر می‌گر*دن؟
همسایشون گفت:
_ مثل این‌که حال زهرا خانوم خوب نبود، عصری رفتن بیمارستان! دیگه باید پیداشون بشه.
هانیه با ناراحتی پرسید:
_ قلبشون؟
خانمه گفت:
_ آره دیگه، این بنده خدا قلبش مریضه، هر چند وقت یه بار راهی بیمارستانش می‌کنه.
ناامید سمت ماشین برگشت و گفت:
_ کسی خونه‌ی سمانه نیست. شما برید دیگه دیر وقته.
گفتم:
_ پس می‌خوای چکار کنی؟
گفت:
_ نمی‌دونم، شاید همین جا منتظر موندم.
_ این موقع شب تنها؟
_ چاره‌ی دیگه‌ای ندارم. می‌مونم تا برگردن. شما برید، تا همین جام خیلی شرمندتون شدم.
راه حل دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسید برای همین بهش گفتم:
- خونه‌ی من هست، اگه بخوای می‌تونی بیای، حداقل تا وقتی سمانه برگرده.
گفت:
_ هر چقدر مزاحم شما شدم بسه!
دیگه نمی‌دونستم چیکار کنم، یه کاغذ برداشتم و شمارم رو روش نوشتم و بهش دادم:
_ این شماره منه اگه به کمک احتیاج داشتی یا خبری از دوستت نشد بهم زنگ بزن.
رسیدم خونه، لباسم رو عوض کردم.‌ ساعت از یک گذشته بود، پشیمون شدم که هانیه رو رها کردم و به خونه برگشتم.
روی تخت دراز کشیدم، سعی کردم بخوابم ولی نشد.
به اتفاقایی که گذشت فکر می‌کردم، که با تلفن خونه از جا پریدم. کسی اون موقع شب بهم تلفن نمی‌کرد.
حدس زدم شاید هانیه باشه. گوشی رو سریع جواب دادم:
_ الو؟
صدای پشت تلفن:
_ سلام آقای عماد رفیع؟
_ بله خودم هستم، شما؟
_ از کلانتری مزاحمتون می‌شیم، یه خانومی که تنها تو خیابون بوده رو به کلانتری آوردن، گفتن همسر شما هستن، اسمش هانیه جلیلیه.
_ بله درسته.
_ اگر امکانش هست، بیاید کلانتری، با شناسنامه، یا عقد نامه‌.
_ممنون الان میام.
سریع لباس پوشیدم، دستم رو تو جیب کتی که سرشب پوشیده بودم کردم. کاغذ مچاله شده هنوز توی جیبم بود.
بازش کردم و راهی کلانتری شدم.
سند ازدواجمون رو نشون دادم و با هانیه از کلانتری اومدیم.
سوار ماشین شدیم.
خیلی ناراحت و پریشون بود، گفتم:
_ چی شد؟چرا سر از کلانتری در آوردی؟
_ من همون جا دم خونه‌ی سمانه بودم، ماشین گشت سر و کله‌اش پیدا شد. مجبور شدم شماره‌ی شما رو بدم.
_ اشکالی نداره، اصلاً من اشتباه کردم گذاشتم تنها اون‌جا بمونی. حالا هم میریم خونه‌ی من. فردا برو خونه‌ی سمانه.
_ آخه!
_ دیگه آخه نداره، چاره‌ی دیگه‌ای نیست، نمی‌تونم دوباره تو خیابون ولت کنم.
به خونه رسیدیم. کلید انداختم و داخل خونه شدیم. رفتم آشپزخونه آب خوردم، برگشتم تو پذیرایی،‌ هانیه همون جور ایستاده بود وسط پذیرایی.
_ می‌خوای تا صبح سر پا وایسی همون جا؟ از پله‌ها برو بالا، اتاق خواب بالاست، منم همین جا رو مبل می‌خوابم.
همون جور سر به زیر ایستاده بود.
گفتم:
_ چرا همین جور وایسادی، برو دیگه.
بالاخره زبونش باز شد:
_ نه شما برید تو اتاقتون من همین پایین می‌مونم.
_ برو دختر، برو استراحت کن، تو این‌جا نمی‌تونی بخوابی، ولی من زیاد این‌جا خوابیدم عادت دارم.
از پله‌ها بالا رفتم و گفتم:
_ بیا تا اتاق رو نشونت بدم.
پشت سرم اومد.
گفتم:
_ این هم اتاق خواب، برو استراحت کن. این هم کلید، در رو قفل کن که راحت باشی.
یه بالشت و پتو برداشتم و اومدم پایین روی مبل. آن‌قدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
کمی که از خونه دور شدیم، نزدیک یه پارک نگه داشتم. ماشین رو خاموش کردم:
_ این‌جا یه آبی به دست و صورتت بزن تا بریم.
اومد پایین، به طرف شیر آبی که نزدیک‌مون بود رفتیم.
بهم نگاه نمی‌کرد، سرش پایین بود و حرف میزد:
_ شرمندم، نمی‌دونم چجوری معذرت خواهی کنم. شما برید، من این‌جا صورتم رو تمیز می‌کنم و میرم.
گفتم:
_ کجا میری؟جایی هست که بتونی بری؟
گفت:
_ می تونم برم خونه ی سمانه.
گفتم:
_ تا اون‌جا می‌برمت.
خیلی زود رسیدیم، از ماشین پیاده شد. زنگ خونه رو زد، کمی منتظر شد ولی کسی جواب نداد، چندباری در زد تا همسایه‌شون از خونه بیرون اومد، نگاهی به هانیه انداخت و گفت:
_ تو باید دوست سمانه باشی، چند باری با هم دیدمتون.
هانیه جواب داد:
_ بله من دوست سمانه ام.شما نمی‌دونید کجا رفتن؟کی بر می‌گر*دن؟
همسایشون گفت:
_ مثل این‌که حال زهرا خانوم خوب نبود، عصری رفتن بیمارستان! دیگه باید پیداشون بشه.
هانیه با ناراحتی پرسید:
_ قلبشون؟
خانمه گفت:
_ آره دیگه، این بنده خدا قلبش مریضه، هر چند وقت یه بار راهی بیمارستانش می‌کنه.
ناامید سمت ماشین برگشت و گفت:
_ کسی خونه‌ی سمانه نیست. شما برید دیگه دیر وقته.
گفتم:
_ پس می‌خوای چکار کنی؟
گفت:
_ نمی‌دونم، شاید همین جا منتظر موندم.
_ این موقع شب تنها؟
_ چاره‌ی دیگه‌ای ندارم. می‌مونم تا برگردن. شما برید، تا همین جام خیلی شرمندتون شدم.
راه حل دیگه‌ای به ذهنم نمی‌رسید برای همین بهش گفتم:
- خونه‌ی من هست، اگه بخوای می‌تونی بیای، حداقل تا وقتی سمانه برگرده.
گفت:
_ هر چقدر مزاحم شما شدم بسه!
دیگه نمی‌دونستم چیکار کنم، یه کاغذ برداشتم و شمارم رو روش نوشتم و بهش دادم:
_ این شماره منه اگه به کمک احتیاج داشتی یا خبری از دوستت نشد بهم زنگ بزن.
رسیدم خونه، لباسم رو عوض کردم.‌ ساعت از یک گذشته بود، پشیمون شدم که هانیه رو رها کردم و به خونه برگشتم.
روی تخت دراز کشیدم، سعی کردم بخوابم ولی نشد.
به اتفاقایی که گذشت فکر می‌کردم، که با تلفن خونه از جا پریدم. کسی اون موقع شب بهم تلفن نمی‌کرد.
حدس زدم شاید هانیه باشه. گوشی رو سریع جواب دادم:
_ الو؟
صدای پشت تلفن:
_ سلام آقای عماد رفیع؟
_ بله خودم هستم، شما؟
_ از کلانتری مزاحمتون می‌شیم، یه خانومی که تنها تو خیابون بوده رو به کلانتری آوردن، گفتن همسر شما هستن، اسمش هانیه جلیلیه.
_ بله درسته.
_ اگر امکانش هست، بیاید کلانتری، با شناسنامه، یا عقد نامه‌.
_ممنون الان میام.
سریع لباس پوشیدم، دستم رو تو جیب کتی که سرشب پوشیده بودم کردم. کاغذ مچاله شده هنوز توی جیبم بود.
بازش کردم و راهی کلانتری شدم.
سند ازدواجمون رو نشون دادم و با هانیه از کلانتری اومدیم.
سوار ماشین شدیم.
خیلی ناراحت و پریشون بود، گفتم:
_ چی شد؟چرا سر از کلانتری در آوردی؟
_ من همون جا دم خونه‌ی سمانه بودم، ماشین گشت سر و کله‌اش پیدا شد. مجبور شدم شماره‌ی شما رو بدم.
_ اشکالی نداره، اصلاً من اشتباه کردم گذاشتم تنها اون‌جا بمونی. حالا هم میریم خونه‌ی من. فردا برو خونه‌ی سمانه.
_ آخه!
_ دیگه آخه نداره، چاره‌ی دیگه‌ای نیست، نمی‌تونم دوباره تو خیابون ولت کنم.
به خونه رسیدیم. کلید انداختم و داخل خونه شدیم. رفتم آشپزخونه آب خوردم، برگشتم تو پذیرایی،‌ هانیه همون جور ایستاده بود وسط پذیرایی.
_ می‌خوای تا صبح سر پا وایسی همون جا؟ از پله‌ها برو بالا، اتاق خواب بالاست، منم همین جا رو مبل می‌خوابم.
همون جور سر به زیر ایستاده بود.
گفتم:
_ چرا همین جور وایسادی، برو دیگه.
بالاخره زبونش باز شد:
_ نه شما برید تو اتاقتون من همین پایین می‌مونم.
_ برو دختر، برو استراحت کن، تو این‌جا نمی‌تونی بخوابی، ولی من زیاد این‌جا خوابیدم عادت دارم.
از پله‌ها بالا رفتم و گفتم:
_ بیا تا اتاق رو نشونت بدم.
پشت سرم اومد.
گفتم:
_ این هم اتاق خواب، برو استراحت کن. این هم کلید، در رو قفل کن که راحت باشی.
یه بالشت و پتو برداشتم و اومدم پایین روی مبل. آن‌قدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
294
امتیازها
53
کیف پول من
3,154
Points
88
پارت ۴۴

باصدای تلفن عماد به خودمون اومدیم. تلفنش رو جواب داد و از جاش بلند شد که بره. نگران به نظر می‌اومد.
ازش پرسیدم:
_ چیزی شده؟
_ آره مادر کاوه بود، باید برم بیمارستان.
_ اتفاقی افتاده؟
_ نه، مثل اینکه کاوه درد داره بهتره پیشش باشم.
_ من می‌تونم ببینمش؟
_ الان؟
_ آره الان.
_ تو خودت باید استراحت کنی، بزار یه وقت دیگه.
_ نه، من خوبم، دلم می‌خواد ببینمش.
_ منتظر می‌مونم، آماده شو بریم.
نگار جلوم ایستاد و گفت:
_ اگه حالت بد بشه چی؟نرو استراحت کن.
_ چیزیم نیس، نگران نباش. اگه بخوای تو هم می‌تونی باهامون بیای.
از خونه بیرون اومدیم، عماد در جلوی ماشین رو برام باز کرد. وقتی سوار ماشین می‌شدم، تو چشمام خیره بود، شاید هر دومون به یه چیز فکر می‌کردیم، به این‌که میشه دوباره کنار هم باشیم و با بچه‌هامون تو آرامش غرق بشیم.
ولی شک و تردید باز هم سایه مینداخت به این آرزوها.
حالا کنار هم بودیم بعد بیست سال، بدون این‌که کسی بخواد از هم جدامون کنه، ولی مریضی کاوه بود که خیال پردازی رو ازمون می‌گرفت.
یه فکر، ذهنم رو مشغول کرده بود، ولی جرأت به ز*ب*ون آوردنش رو نداشتم.
نگار خواهر کاوه بود، شاید می‌شد به کاوه کمک کنه. شاید می‌تونست بهش کلیه بده.
نه چطور می‌تونم این‌جوری فکر کنم، با این کار شاید نگار نتونه با یدونه کلیه زندگی کنه.
ولی اگه بتونه چی؟این جوری کاوه هم به زندگی بر می‌گرده.
با ایستادن ماشین از فکر بیرون اومدم.
عماد گفت:
_ شما برید من ماشین رو یه جای درست پارک می‌کنم.
گفتم:
_ منتظر می مونم با هم بریم.
صدای کفش‌هامون بود که سکوت راهروی بیمارستان رو می‌شکوند.
آخر راهرو آتنا رو دیدم که پشت در اتاقی نشسته بود. از آخرین باری که دیده بودمش خیلی شکسته شده بود.
با رسیدن من بهش از جاش بلند شد، دست دراز کرد و بهم دست دادیم. هیچ حرفی نمی‌زدیم.
حرف عماد سکوت رو شکوند:
_ باید لباس مناسب بپوشی.
لباسم رو عوض کردم. و برای دیدن کاوه توی اتاق رفتم. بالای سر کاوه رسیدم.
چشماش بسته بود، چقدر ضعیف و لاغر. کاوه‌ی شیطونی که خونه رو سرش می‌گذاشت، حالا آروم روی این تخت خوابیده بود.
کاوه شش ماه با من زندگی کرده بود، شش ماه براش مادری کردم.
دستم رو روی موهای بلند و بورش کشیدم، قطره‌ی اشکم که رو صورتش چکید، از خواب بیدارش کرد.
اشکم رو پاک کردم. چشم تو چشم شدیم.
لبخند زدم و گفتم:
_ هنوز دوست داری موهات بلند باشه؟
غنچه‌ی‌ ل*بش باز شد:
_ هانیه جون!خودتی؟
_ می‌دونستم چقدر باهوشی پسر!من رو یادته؟
_ مگه میشه یادم بره؟
دستش رو بالا آورد، دستش رو تو دستام محکم گرفتم:
_ حالت خوبه؟
_ اگه پیشم بمونی خوبم.
_ من این‌جام تا هر وقت تو بخوای عزیزم.
عماد هم اومد پیشمون:
_ آی آی خوب با هم خلوت کردید، باز هم توطئه علیه من؟
رو به کاوه گفت:
_ هانیه رو یادته بابا؟
_ مگه میشه یادم نباشه؟
خم شد و دم گوشش گفت:
_ می‌دونی این دفعه هانیه تنها پیشمون برنگشته؟
_ منظورت چیه بابا؟
به من نگاه کرد و گفت:
_ بهش نگفتی هانیه؟
گفتم:
_ نه هنوز نگفتم.
عماد گفت:
_دختری که پشت در اتاقته رو نگاه کن!
سرش رو چرخوند و به شیشه‌ای که روی در بود نگاه کرد.
_ خب این دختر کیه؟
_ خواهرته!
با تعجب و صدای بلند گفت:
_ خواهرم؟
عماد گفت:
_ آروم بابا!خودش هنوز نمی‌دونه که دختر منه و خواهر تو.
وسط حرفشون اومدم:
_ نگار غلام‌رضا رو بابای خودش می‌دونه.
خنده‌ای رو ل*ب کاوه نشست و گفت:
_ اسمش نگاره؟
_ آره نگار.
برقی تو چشماش بود:
_ همیشه می‌گفتم اگه برام یه خواهر بیاری اسمش رو نگار میذارم.
_ خب وقتی نگار به دنیا اومد، تو پیشمون نبودی ولی من بخاطر تو اسم نگار رو انتخاب کردم.
بغض کرده بود:
_ هانیه جون، نکنه دوباره تنهامون بزاری.
_ اونی که من و پدرت رو از هم جدا کرد، دیگه نیست.
_ پس چرا نگار هنوز واقعیت رو نمی‌دونه؟
_ شاید چون خودخواهم که نذاشتم با شما زندگی کنه. خود خواه بودم که نگار رو پیش خودم نگه داشتم.
گریه‌ام گرفت، به عماد نگاه کردم:
_ ببخش که آن‌قدر خود خواه بودم، باید نگار رو می‌آوردم کنار شما. ترس از تنهایی آن‌قدر خودخواهم کرد. تنهایی نابودم می‌کرد. ولی حالا نگار اگه بدونه چی میشه؟شاید من رو هیچ وقت نبخشه.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
باصدای تلفن عماد به خودمون اومدیم. تلفنش رو جواب داد و از جاش بلند شد که بره. نگران به نظر می‌اومد.
ازش پرسیدم:
_ چیزی شده؟
_ آره مادر کاوه بود، باید برم بیمارستان.
_ اتفاقی افتاده؟
_ نه، مثل اینکه کاوه درد داره بهتره پیشش باشم.
_ من می‌تونم ببینمش؟
_ الان؟
_ آره الان.
_ تو خودت باید استراحت کنی، بزار یه وقت دیگه.
_ نه، من خوبم، دلم می‌خواد ببینمش.
_ منتظر می‌مونم، آماده شو بریم.
نگار جلوم ایستاد و گفت:
_ اگه حالت بد بشه چی؟نرو استراحت کن.
_ چیزیم نیس، نگران نباش. اگه بخوای تو هم می‌تونی باهامون بیای.
از خونه بیرون اومدیم، عماد در جلوی ماشین رو برام باز کرد. وقتی سوار ماشین می‌شدم، تو چشمام خیره بود، شاید هر دومون به یه چیز فکر می‌کردیم، به این‌که میشه دوباره کنار هم باشیم و با بچه‌هامون تو آرامش غرق بشیم.
ولی شک و تردید باز هم سایه مینداخت به این آرزوها.
حالا کنار هم بودیم بعد بیست سال، بدون این‌که کسی بخواد از هم جدامون کنه، ولی مریضی کاوه بود که خیال پردازی رو ازمون می‌گرفت.
یه فکر، ذهنم رو مشغول کرده بود، ولی جرأت به ز*ب*ون آوردنش رو نداشتم.
نگار خواهر کاوه بود، شاید می‌شد به کاوه کمک کنه. شاید می‌تونست بهش کلیه بده.
نه چطور می‌تونم این‌جوری فکر کنم، با این کار شاید نگار نتونه با یدونه کلیه زندگی کنه.
ولی اگه بتونه چی؟این جوری کاوه هم به زندگی بر می‌گرده.
با ایستادن ماشین از فکر بیرون اومدم.
عماد گفت:
_ شما برید من ماشین رو یه جای درست پارک می‌کنم.
گفتم:
_ منتظر می مونم با هم بریم.
صدای کفش‌هامون بود که سکوت راهروی بیمارستان رو می‌شکوند.
آخر راهرو آتنا رو دیدم که پشت در اتاقی نشسته بود. از آخرین باری که دیده بودمش خیلی شکسته شده بود.
با رسیدن من بهش از جاش بلند شد، دست دراز کرد و بهم دست دادیم. هیچ حرفی نمی‌زدیم.
حرف عماد سکوت رو شکوند:
_ باید لباس مناسب بپوشی.
لباسم رو عوض کردم. و برای دیدن کاوه توی اتاق رفتم. بالای سر کاوه رسیدم.
چشماش بسته بود، چقدر ضعیف و لاغر. کاوه‌ی شیطونی که خونه رو سرش می‌گذاشت، حالا آروم روی این تخت خوابیده بود.
کاوه شش ماه با من زندگی کرده بود، شش ماه براش مادری کردم.
دستم رو روی موهای بلند و بورش کشیدم، قطره‌ی اشکم که رو صورتش چکید، از خواب بیدارش کرد.
اشکم رو پاک کردم. چشم تو چشم شدیم.
لبخند زدم و گفتم:
_ هنوز دوست داری موهات بلند باشه؟
غنچه‌ی‌ ل*بش باز شد:
_ هانیه جون!خودتی؟
_ می‌دونستم چقدر باهوشی پسر!من رو یادته؟
_ مگه میشه یادم بره؟
دستش رو بالا آورد، دستش رو تو دستام محکم گرفتم:
_ حالت خوبه؟
_ اگه پیشم بمونی خوبم.
_ من این‌جام تا هر وقت تو بخوای عزیزم.
عماد هم اومد پیشمون:
_ آی آی خوب با هم خلوت کردید، باز هم توطئه علیه من؟
رو به کاوه گفت:
_ هانیه رو یادته بابا؟
_ مگه میشه یادم نباشه؟
خم شد و دم گوشش گفت:
_ می‌دونی این دفعه هانیه تنها پیشمون برنگشته؟
_ منظورت چیه بابا؟
به من نگاه کرد و گفت:
_ بهش نگفتی هانیه؟
گفتم:
_ نه هنوز نگفتم.
عماد گفت:
_دختری که پشت در اتاقته رو نگاه کن!
سرش رو چرخوند و به شیشه‌ای که روی در بود نگاه کرد.
_ خب این دختر کیه؟
_ خواهرته!
با تعجب و صدای بلند گفت:
_ خواهرم؟
عماد گفت:
_ آروم بابا!خودش هنوز نمی‌دونه که دختر منه و خواهر تو.
وسط حرفشون اومدم:
_ نگار غلام‌رضا رو بابای خودش می‌دونه.
خنده‌ای رو ل*ب کاوه نشست و گفت:
_ اسمش نگاره؟
_ آره نگار.
برقی تو چشماش بود:
_ همیشه می‌گفتم اگه برام یه خواهر بیاری اسمش رو نگار میذارم.
_ خب وقتی نگار به دنیا اومد، تو پیشمون نبودی ولی من بخاطر تو اسم نگار رو انتخاب کردم.
بغض کرده بود:
_ هانیه جون، نکنه دوباره تنهامون بزاری.
_ اونی که من و پدرت رو از هم جدا کرد، دیگه نیست.
_ پس چرا نگار هنوز واقعیت رو نمی‌دونه؟
_ شاید چون خودخواهم که نذاشتم با شما زندگی کنه. خود خواه بودم که نگار رو پیش خودم نگه داشتم.
گریه‌ام گرفت، به عماد نگاه کردم:
_ ببخش که آن‌قدر خود خواه بودم، باید نگار رو می‌آوردم کنار شما. ترس از تنهایی آن‌قدر خودخواهم کرد. تنهایی نابودم می‌کرد. ولی حالا نگار اگه بدونه چی میشه؟شاید من رو هیچ وقت نبخشه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
294
امتیازها
53
کیف پول من
3,154
Points
88
پارت۴۵

از اتاق بیرون اومدم. نگار هنوز اون‌جا ایستاده بود و شاهد گریه‌های من بود. به بهونه‌ی شستن صورتم، اون جا رو ترک کردم. به عماد تلفن کردم و خواستم بدون این که نگار متوجه بشه، بیاد تو حیاط بیمارستان.
عماد اومد:
_ چرا اومدی اینجا؟
_ می‌خوام یه چیزی بگم ولی مطمئن نیستم!
_ نگرانم کردی!
_ می‌خوام پزشک کاوه رو ببینم.
_ برای چی؟
_ می‌خوام بدونم اگه نگار به کاوه کمک کنه، برای سلامتی خودش مشکلی پیش میاد یا نه؟
_ نمی‌فهمم، چه کمکی کنه؟
مکث کرد و دوباره گفت:
_ صبر کن نمی‌خواد بگی! اصلاً حرفش رو نزن، نگار یه دختره کم سن و ساله!ممکنه بلایی سرش بیاد. درثانی تو بجای اون این تصمیم رو گرفتی؟
_ نه من تصمیمی نگرفتم، بالاخره نگار همه چیز رو می‌فهمه، من مطمئنم خودش همچین کاری می‌کنه.
_ چرا نگار باید همچین کاری کنه؟
_ چون اونا خواهر برادرن، از یه خونن. هم خون بودن کار خودش رو می‌کنه.
_ و تو بخاطر اینه که هنوز چیزی به نگار نگفتی؟
_ درسته، ترس از این اتفاق، از ترسی که متهمم کنه به خودخواه بودن، بیشتره. از خودم بدم میاد عماد. وقتی کاوه رو تو اون حال دیدم، بیشتر از خودم بدم اومد. می‌خوام دکتر کاوه رو ببینم.
_ نمی‌خواد من قبلاً این سوالا رو کردم. آدم برای زندگی یه کلیه هم داشته باشه کافیه. آن‌قدر خودت رو برای هر اتفاقی سرزنش نکن. تو مادری. هیچ وقت کار بدی نکردی. اگه نگار رو پیش خودت نگه داشتی، یا حتی اگه ترسیدی که بخواد به کاوه کلیه بده، همه‌ی اینا بخاطر حس مادر بودنه نه خود خواهی. حتی به کاوه هم حس مادری داشتی که اصلاً همچین فکری تو ذهنت ریشه کرده.
با حرفاش آروم شدم، همیشه آروم کردن من رو خوب بلد بود.
گفت:
_ پاشو بریم،نگار نگرانت میشه.
دوباره سمت اتاق کاوه رفتیم، ازش خدافظی کردیم و با نگار به خونه برگشتیم‌.
موقع برگشتن نگار به عماد گفت:
_ فردا با هاتون کلاس دارم، میاید؟
عماد گفت:
_ حتما میام، اگه هم اجازه بدی بعدش بیام و بقیه شو برات بگم؟
_ اره حتماً.
_ کاوه هم بهتره، صبح مرخص میشه، باهم میایم.
***
نزدیکای ظهر بود، منتظر بودم نگار و عماد وکاوه بیان.
دستی به خونه کشیدم، غذا پختم و آماده‌ی اومدنشون شدم.
صدای کلید انداختن نگار رو شنیدم، یه ساعتی بعد از رسیدنش، آیفن خونه هم به صدا در اومد.
کاوه از دیروز خیلی بهتر بود، کمی سر حال‌تر به نظر می‌رسید.
عماد هم حسابی به خودش رسیده بود. دور هم ناهار خوردیم.
بعد از ناهار نگار برای هممون چایی آورد.
گرم صحبت بودیم، از هر دری حرف می‌زدیم. نگار از عماد خواست تا باز هم از گذشته‌ها براش بگه.
عماد هم دوباره ما رو به بیست سال پیش برد:
آخر هفته بود و باید برای آوردن کاوه به خونه‌ی مادرم می‌رفتم.
بیدار شدم، عادت به خوردن صبحونه نداشتم، چایی دم کردم و چند تا بسته بیسکوییتی که داشتم رو کنارش گذاشتم. هانیه رو صدا کردم. چایی و بیسکوییت رو با هم خوردیم.
تکه‌ی اخر بیسکوییت رو خوردم و گفتم:
_ دیشب خوب خوابیدی؟
از گریه‌های دیشب هنوز چشماش قرمز بود. گوشه‌ی ل*بش هم از سیلی عموش زخم بود.
با صدای گرفته جواب داد:
_ فقط جای شما بد بود.
خندیدم و گفتم:
_ من که گفتم، عادت دارم روی اون مبل بخوابم. من باید امروز برای آوردن پسرم برم خونه‌ی مادرم.
_ من هم دیگه بیش از این مزاحمتون نمیشم، یه کم خرت و پرت خونه‌ی عموم دارم، بر می‌دارم و میرم خونه‌ی سمانه.
دلم می‌خواست بهش بگم، الان نوبت توئه که به من کمک کنی و خونه‌ی مادرم بیای، ولی نشد، نتونستم بگم.
گفتم:
_ پس آماده‌شو تا برسونمت خونه‌ی عموت.
_ نه، شما خودتون کار دارین.
_ می‌خوای تنها بری خونه‌ی عموت؟بهتره من دنبالت باشم.
یه ساعت بعد خونه‌ی عموش بودیم. دم خونشون شلوغ بود و آمبولانس سمت خونشون می‌اومد.
هانیه که به شدت ترسیده بود گفت:
_ اینا چرا این‌جا جمع شدن؟آمبولانس این‌جا چیکار می‌کنه؟
آن‌قدر ترسیده بود، حتی صبر نکرد ماشین رو کامل نگه دارم، به سرعت از ماشین پیاده شد.
من هم ماشین رو پارک کردم و دنبالش رفتم.
خودش رو به خونه رسوند، زن عموش از خونه بیرون اومد.
_ زن عمو این‌جا چه خبره؟
زن عموش تازه متوجه هانیه شد:
_ اومدی هانیه جان؟بیچاره شدیم، خانوم جون!
_ خانوم جون چی؟
_ خانوم جون رفت.
یه دفعه روی دو زانو نشست.
تختی از خونه بیرون اومد، خانوم جون بود با ملافه‌ی سفید.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
از اتاق بیرون اومدم. نگار هنوز اون‌جا ایستاده بود و شاهد گریه‌های من بود. به بهونه‌ی شستن صورتم، اون جا رو ترک کردم. به عماد تلفن کردم و خواستم بدون این که نگار متوجه بشه، بیاد تو حیاط بیمارستان.
عماد اومد:
_ چرا اومدی اینجا؟
_ می‌خوام یه چیزی بگم ولی مطمئن نیستم!
_ نگرانم کردی!
_ می‌خوام پزشک کاوه رو ببینم.
_ برای چی؟
_ می‌خوام بدونم اگه نگار به کاوه کمک کنه، برای سلامتی خودش مشکلی پیش میاد یا نه؟
_ نمی‌فهمم، چه کمکی کنه؟
مکث کرد و دوباره گفت:
_ صبر کن نمی‌خواد بگی! اصلاً حرفش رو نزن، نگار یه دختره کم سن و ساله!ممکنه بلایی سرش بیاد. درثانی تو بجای اون این تصمیم رو گرفتی؟
_ نه من تصمیمی نگرفتم، بالاخره نگار همه چیز رو می‌فهمه، من مطمئنم خودش همچین کاری می‌کنه.
_ چرا نگار باید همچین کاری کنه؟
_ چون اونا خواهر برادرن، از یه خونن. هم خون بودن کار خودش رو می‌کنه.
_ و تو بخاطر اینه که هنوز چیزی به نگار نگفتی؟
_ درسته، ترس از این اتفاق، از ترسی که متهمم کنه به خودخواه بودن، بیشتره. از خودم بدم میاد عماد. وقتی کاوه رو تو اون حال دیدم، بیشتر از خودم بدم اومد. می‌خوام دکتر کاوه رو ببینم.
_ نمی‌خواد من قبلاً این سوالا رو کردم. آدم برای زندگی یه کلیه هم داشته باشه کافیه. آن‌قدر خودت رو برای هر اتفاقی سرزنش نکن. تو مادری. هیچ وقت کار بدی نکردی. اگه نگار رو پیش خودت نگه داشتی، یا حتی اگه ترسیدی که بخواد به کاوه کلیه بده، همه‌ی اینا بخاطر حس مادر بودنه نه خود خواهی. حتی به کاوه هم حس مادری داشتی که اصلاً همچین فکری تو ذهنت ریشه کرده.
با حرفاش آروم شدم، همیشه آروم کردن من رو خوب بلد بود.
گفت:
_ پاشو بریم،نگار نگرانت میشه.
دوباره سمت اتاق کاوه رفتیم، ازش خدافظی کردیم و با نگار به خونه برگشتیم‌.
موقع برگشتن نگار به عماد گفت:
_ فردا با هاتون کلاس دارم، میاید؟
عماد گفت:
_ حتما میام، اگه هم اجازه بدی بعدش بیام و بقیه شو برات بگم؟
_ اره حتماً.
_ کاوه هم بهتره، صبح مرخص میشه، باهم میایم.
***
نزدیکای ظهر بود، منتظر بودم نگار و عماد وکاوه بیان.
دستی به خونه کشیدم، غذا پختم و آماده‌ی اومدنشون شدم.
صدای کلید انداختن نگار رو شنیدم، یه ساعتی بعد از رسیدنش، آیفن خونه هم به صدا در اومد.
کاوه از دیروز خیلی بهتر بود، کمی سر حال‌تر به نظر می‌رسید.
عماد هم حسابی به خودش رسیده بود. دور هم ناهار خوردیم.
بعد از ناهار نگار برای هممون چایی آورد.
گرم صحبت بودیم، از هر دری حرف می‌زدیم. نگار از عماد خواست تا باز هم از گذشته‌ها براش بگه.
عماد هم دوباره ما رو به بیست سال پیش برد:
آخر هفته بود و باید برای آوردن کاوه به خونه‌ی مادرم می‌رفتم.
بیدار شدم، عادت به خوردن صبحونه نداشتم، چایی دم کردم و چند تا بسته بیسکوییتی که داشتم رو کنارش گذاشتم. هانیه رو صدا کردم. چایی و بیسکوییت رو با هم خوردیم.
تکه‌ی اخر بیسکوییت رو خوردم و گفتم:
_ دیشب خوب خوابیدی؟
از گریه‌های دیشب هنوز چشماش قرمز بود. گوشه‌ی ل*بش هم از سیلی عموش زخم بود.
با صدای گرفته جواب داد:
_ فقط جای شما بد بود.
خندیدم و گفتم:
_ من که گفتم، عادت دارم روی اون مبل بخوابم. من باید امروز برای آوردن پسرم برم خونه‌ی مادرم.
_ من هم دیگه بیش از این مزاحمتون نمیشم، یه کم خرت و پرت خونه‌ی عموم دارم، بر می‌دارم و میرم خونه‌ی سمانه.
دلم می‌خواست بهش بگم، الان نوبت توئه که به من کمک کنی و خونه‌ی مادرم بیای، ولی نشد، نتونستم بگم.
گفتم:
_ پس آماده‌شو تا برسونمت خونه‌ی عموت.
_ نه، شما خودتون کار دارین.
_ می‌خوای تنها بری خونه‌ی عموت؟بهتره من دنبالت باشم.
یه ساعت بعد خونه‌ی عموش بودیم. دم خونشون شلوغ بود و آمبولانس سمت خونشون می‌اومد.
هانیه که به شدت ترسیده بود گفت:
_ اینا چرا این‌جا جمع شدن؟آمبولانس این‌جا چیکار می‌کنه؟
آن‌قدر ترسیده بود، حتی صبر نکرد ماشین رو کامل نگه دارم، به سرعت از ماشین پیاده شد.
من هم ماشین رو پارک کردم و دنبالش رفتم.
خودش رو به خونه رسوند، زن عموش از خونه بیرون اومد.
_ زن عمو این‌جا چه خبره؟
زن عموش تازه متوجه هانیه شد:
_ اومدی هانیه جان؟بیچاره شدیم، خانوم جون!
_ خانوم جون چی؟
_ خانوم جون رفت.
یه دفعه روی دو زانو نشست.
تختی از خونه بیرون اومد، خانوم جون بود با ملافه‌ی سفید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
294
امتیازها
53
کیف پول من
3,154
Points
88
پارت ۴۶

عموش از خونه بیرون اومد، چشمش به من و هانیه افتاد.
با عصبانیت داد میزد:
_ دیدی چه غلطی کردی هانیه؟خانوم جون از دست کارای تو سکته کرد، به کشتنش دادی راضی شدی؟اصلاً اینجا چی میخای؟
هانیه شکه شده بود. همون جور روی زمین نشسته بود.
من هم کنارش روی زمین نشستم، چند باری صداش کردم ولی فایده‌ای نداشت.
از زن عموش خواستم براش آب بیاره.
زن عموش رو به روش روی زمین نشست:
_ یخورده از این آب بخور قربونت برم.
اعنقدر شکه بود که حتی آب رو هم نخورد.
زن عموش دستش رو شونه‌ی هانیه گذاشت، چند باری تکونش داد:
_ یه چیزی بگو هانیه؟
به طرف من نگاه کرد و گفت:
_ آقا عماد کمک کن ببریمش تو خونه.
همون لحظه عموش صداش رو بالاتر برد و گفت:
_ بیاد تو خونه که چی بشه. این دختره حق نداره دیگه تو خونه‌ی من پا بزاره.
بعدم با انگشت اشاره سمت هانیه اومد:
_ حتی نمی‌خوام سر خاک خانوم جون ببینمت.
به من نگاهی کرد و گفت:
_ همین الان گورتون رو گم می‌کنید و ازین جا میرید. شماها مسئول مرگ مادر من هستین.
بی‌توجه به حرفای نادر، به کمک زن عموش هانیه رو از جا بلند کردیم، به سمت ماشین رفتیم و به سمت خونه رانندگی کردم. نمی‌تونستم هانیه رو تو اون حال رها کنم. از طرفی کاوه هم منتظر من بود، برای همین به خواهرم تلفن کردم و ازش خواستم کاوه رو به خونم بیاره.
المیرا کاوه رو آورد.
دعادعا می کردم که تو خونه نیاد و فعلاً هانیه رو نبینه. خوشبختانه کار داشت و کاوه رو آورد و برگشت.
هانیه روی مبل رو به تلویزیون خاموش نشسته بود و حرف نمیزد.حتی متوجه حضور کاوه هم نشده بود.
کاوه با دیدنش تعجب کرد و گفت:
_ بابا این خانوم کیه؟
بغلش کردم و بهش گفتم:
_ اسمش هانیه است.
پرسید:
_ چرا این‌جاست؟چرا چیزی نمیگه؟
_ هانیه از دوستای منه! الان هم مادربزرگش رو از دست داده ناراحته. ما باید مواظبش باشیم تا حالش بهتر بشه.
به سمت آشپزخونه رفتیم.
_ چیزی خوردی؟
_ اوهوم خوردم.
_ ناهار چی دوست داری؟
_ ماکارونی.
_ عالیه. تا یه کم تو مشغول بازی بشی، برات درست می‌کنم.
تا عصر طبق عادت هر هفته با کاوه بازی کردم، براش قصه گفتم و کارتن تماشا کردیم.
کاوه خسته شد و خوابش برد. من هم کنارش خوابیدم، نمیدونم چقدر خوابیدم، چشم باز کردم، خونه تاریک شده بود.
کاوه هنوز خواب بود.
بلند شدم، یکی از لامپ‌ها رو روشن کردم.
هانیه زانو به ب*غ*ل گوشه‌ای نشسته بود.
کنارش رو زمین نشستم.
_ هانیه؟حالت خوبه؟یه چیزی بگو!تو مقصر نیستی!به حرفای چرت عموت فکر می‌کنی؟
فایده نداشت حرفی نمیزد، صدای شکستن لیوان از اشپزخونه شنیده شد و صدای گریه‌ی کاوه بلندشد.
نفهمیدم کی بیدار شد و برای خوردن آب به اشپزخونه رفته بود که لیوان از دستش افتاده بود و شکسته بود.
دوان‌دوان سمت ما اومد، از دستش خون می‌اومد.
من دستپاچه شده بودم. خشکم زده بود ولی برعکس خون دست کاوه هانیه رو از اون بهت زدگی بیرون آورده بود.
ناگهانی کاوه رو ب*غ*ل گرفت:
_ چی شد؟با خودت چکار کردی؟
به من نگاه کرد و گفت یه پارچه بدید دستش رو ببندم، باید ببریمش درمانگاه.
از جام بلند شدم. پارچه‌ای پیدا کردم و دست کاوه را بستم.
ماشین رو روشن کردم و راهی درمانگاه شدیم.
کاوه تو ب*غ*ل هانیه گریه می‌کرد و هانیه هم قربون صدقش می‌رفت و سعی می‌کرد آرومش کنه.
اون لحظه دردای خودش رو فراموش کرده بود و مثل یه مادر به کاوه آرامش می‌داد.
نمی‌دونم بغضش شکست یا با گریه‌های کاوه گریه افتاده بود. مثل ابر بهاری اشک ریخت.
به بیمارستان رسیدیم.
کاوه رو از ب*غ*ل هانیه گرفتم و سمت اورژانس رفتیم.
پرستار کاوه رو برای بخیه زدن دستش به اتاقی برد. من وهانیه هم توی راهرو منتظر روی صندلی‌ای نشستیم.
سرم رو به دیوار تکیه دادم وگفتم:
_ ممنون اگه تو نبودی من نمی‌دونستم چیکار کنم.
_ خواهش می‌کنم. کاری نکردم.
رو به من شد و گفت:
_ حتماً تا الان خانوم جون رو... .
_ تسلیت میگم. غم بزرگیه.
گریه کردن حالش رو بهتر کرده بود.
بخیه‌ی دست کاوه تموم شده بود. تو راه برگشت به خونه بودیم. کاوه آروم شده بود و تو ب*غ*ل هانیه لم داده بود.
لپش رو کشیدم و گفتم:
_ از هانیه جون تشکر کردی؟
از ب*غ*ل هانیه جدا شد و گونه‌ی هانیه رو ب*و*سید.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
عموش از خونه بیرون اومد، چشمش به من و هانیه افتاد.
با عصبانیت داد میزد:
_ دیدی چه غلطی کردی هانیه؟خانوم جون از دست کارای تو سکته کرد، به کشتنش دادی راضی شدی؟اصلاً اینجا چی میخای؟
هانیه شکه شده بود. همون جور روی زمین نشسته بود.
من هم کنارش روی زمین نشستم، چند باری صداش کردم ولی فایده‌ای نداشت.
از زن عموش خواستم براش آب بیاره.
زن عموش رو به روش روی زمین نشست:
_ یخورده از این آب بخور قربونت برم.
اعنقدر شکه بود که حتی آب رو هم نخورد.
زن عموش دستش رو شونه‌ی هانیه گذاشت، چند باری تکونش داد:
_ یه چیزی بگو هانیه؟
به طرف من نگاه کرد و گفت:
_ آقا عماد کمک کن ببریمش تو خونه.
همون لحظه عموش صداش رو بالاتر برد و گفت:
_ بیاد تو خونه که چی بشه. این دختره حق نداره دیگه تو خونه‌ی من پا بزاره.
بعدم با انگشت اشاره سمت هانیه اومد:
_ حتی نمی‌خوام سر خاک خانوم جون ببینمت.
به من نگاهی کرد و گفت:
_ همین الان گورتون رو گم می‌کنید و ازین جا میرید. شماها مسئول مرگ مادر من هستین.
بی‌توجه به حرفای نادر، به کمک زن عموش هانیه رو از جا بلند کردیم، به سمت ماشین رفتیم و به سمت خونه رانندگی کردم. نمی‌تونستم هانیه رو تو اون حال رها کنم. از طرفی کاوه هم منتظر من بود، برای همین به خواهرم تلفن کردم و ازش خواستم کاوه رو به خونم بیاره.
المیرا کاوه رو آورد.
دعادعا می کردم که تو خونه نیاد و فعلاً هانیه رو نبینه. خوشبختانه کار داشت و کاوه رو آورد و برگشت.
هانیه روی مبل رو به تلویزیون خاموش نشسته بود و حرف نمیزد.حتی متوجه حضور کاوه هم نشده بود.
کاوه با دیدنش تعجب کرد و گفت:
_ بابا این خانوم کیه؟
بغلش کردم و بهش گفتم:
_ اسمش هانیه است.
پرسید:
_ چرا این‌جاست؟چرا چیزی نمیگه؟
_ هانیه از دوستای منه! الان هم مادربزرگش رو از دست داده ناراحته. ما باید مواظبش باشیم تا حالش بهتر بشه.
به سمت آشپزخونه رفتیم.
_ چیزی خوردی؟
_ اوهوم خوردم.
_ ناهار چی دوست داری؟
_ ماکارونی.
_ عالیه. تا یه کم تو مشغول بازی بشی، برات درست می‌کنم.
تا عصر طبق عادت هر هفته با کاوه بازی کردم، براش قصه گفتم و کارتن تماشا کردیم.
کاوه خسته شد و خوابش برد. من هم کنارش خوابیدم، نمیدونم چقدر خوابیدم، چشم باز کردم، خونه تاریک شده بود.
کاوه هنوز خواب بود.
بلند شدم، یکی از لامپ‌ها رو روشن کردم.
هانیه زانو به ب*غ*ل گوشه‌ای نشسته بود.
کنارش رو زمین نشستم.
_ هانیه؟حالت خوبه؟یه چیزی بگو!تو مقصر نیستی!به حرفای چرت عموت فکر می‌کنی؟
فایده نداشت حرفی نمیزد، صدای شکستن لیوان از اشپزخونه شنیده شد و صدای گریه‌ی کاوه بلندشد.
نفهمیدم کی بیدار شد و برای خوردن آب به اشپزخونه رفته بود که لیوان از دستش افتاده بود و شکسته بود.
دوان‌دوان سمت ما اومد، از دستش خون می‌اومد.
من دستپاچه شده بودم. خشکم زده بود ولی برعکس خون دست کاوه هانیه رو از اون بهت زدگی بیرون آورده بود.
ناگهانی کاوه رو ب*غ*ل گرفت:
_ چی شد؟با خودت چکار کردی؟
به من نگاه کرد و گفت یه پارچه بدید دستش رو ببندم، باید ببریمش درمانگاه.
از جام بلند شدم. پارچه‌ای پیدا کردم و دست کاوه را بستم.
ماشین رو روشن کردم و راهی درمانگاه شدیم.
کاوه تو ب*غ*ل هانیه گریه می‌کرد و هانیه هم قربون صدقش می‌رفت و سعی می‌کرد آرومش کنه.
اون لحظه دردای خودش رو فراموش کرده بود و مثل یه مادر به کاوه آرامش می‌داد.
نمی‌دونم بغضش شکست یا با گریه‌های کاوه گریه افتاده بود. مثل ابر بهاری اشک ریخت.
به بیمارستان رسیدیم.
کاوه رو از ب*غ*ل هانیه گرفتم و سمت اورژانس رفتیم.
پرستار کاوه رو برای بخیه زدن دستش به اتاقی برد. من وهانیه هم توی راهرو منتظر روی صندلی‌ای نشستیم.
سرم رو به دیوار تکیه دادم وگفتم:
_ ممنون اگه تو نبودی من نمی‌دونستم چیکار کنم.
_ خواهش می‌کنم. کاری نکردم.
رو به من شد و گفت:
_ حتماً تا الان خانوم جون رو... .
_ تسلیت میگم. غم بزرگیه.
گریه کردن حالش رو بهتر کرده بود.
بخیه‌ی دست کاوه تموم شده بود. تو راه برگشت به خونه بودیم. کاوه آروم شده بود و تو ب*غ*ل هانیه لم داده بود.
لپش رو کشیدم و گفتم:
_ از هانیه جون تشکر کردی؟
از ب*غ*ل هانیه جدا شد و گونه‌ی هانیه رو ب*و*سید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
294
امتیازها
53
کیف پول من
3,154
Points
88
پارت ۴۷

هانیه محکم بغلش کرد و قلقلکش داد. صدای خنده‌ی کاوه تو ماشین پیچید.
دو روزی که کاوه خونه بود، احساس می‌کردم حال هانیه بهتره.
سرگرم کردن کاوه باعث شده بود کمی از غصه‌هاش دور بشه.
کاوه هم با هانیه ٱنس گرفته بود تا جایی که شب رو کنار هانیه خوابید.
عصر جمعه بود که باید کاوه رو به خونه‌ی مادرم می‌بردم.
هانیه ازم خواست بعد بردن کاوه ببرمش سر خاک مادر بزرگ.
با خونه‌ی عموش تماس گرفت و محل دفن مادربزرگش رو پرسید.
گریه‌هاش سر خاک مادربزرگ دل هر آدمی که اون‌جا بود رو می‌سوزند.
بعد از رفتن از مزار مادربزرگش، راهی خونه ی سمانه شدیم.
تشکر کرد و از ماشین پیاده شد، زنگ خونه‌ی سمانه رو زد.
سمانه در و باز کرد. نگاهی به هانیه کرد با دیدن چشمای پف کرده و حال بدش، فهمید اتفاقی افتاده. بدون هیچ حرفی در آ*غ*و*ش گرفتش و با هم به داخل خونه رفتن.
صبح زود کلاس داشتم، با عجله لباس پوشیدم و راهی دانشگاه شدم.
دیر شده بود و برای این‌که زودتر به محل کارم برسم، پدال گ*از رو بیشتر فشار می‌دادم. نزدیک دانشگاه یه دفعه متوجه ماشینی شدم که خلاف جهت رانندگی می‌کرد، ترمز گرفتم ولی بی‌فایده بود و آخرین چیزی که یادم میومد برخورد شدید دو تا ماشین بهم بود.
چشم رو نیمه باز کردم، نمی‌دونستم کجام. فقط به شدت احساس ب*دن درد می‌کردم.
چشمم رو که کامل باز کردم مادرم و هانیه کنار تختم ایستاده بودن.
مادرم بیتابی می‌کرد.
به زور دو سه کلمه حرف زدم:
_ من کجام؟چه اتفاقی افتاده؟
مادرم که انگار از من بدتر بود نمی‌تونست حرف بزنه.
هانیه صورتش رو جلو آورد:
_ شما تصادف کردین، نزدیک دانشگاه. یادتون نمیاد؟خدا بهتون رحم کرد، نزدیک ده ساعت بیهوش بودین.
همون لحظه دکتر وارد اتاق شد:
_ چیکار کردین با خودتون آقای رفیع؟
به زور لبخندی زدم.
دکتر ادامه داد:
_خوشبختانه آسیب جدی ندارید ولی خب چند تا شکستگی دارید و گردنتون هم ضربه دیده. باید خیلی مراقب باشید. در ضمن کار کردن هم یه مدت ممنوع چون باید گردنتون اذیت نشه. این‌جوری روند بهبودی هم سریع‌تر میشه.
صدای کاوه رو از بیرون اتاق شنیدم، سمت هانیه اومد، با صدای کودکانه که گریه هم چاشنیش شده بود از هانیه پرسید:
_ باباییم چی شده هانیه جون؟
هانیه روی دو زانو جلوش نشست و با دست اشکای کاوه رو پاک کرد:
_ چیزی نشده عزیز دلم، آروم باش. بیا بغلم تا بریم ببینیش.
چند ساعتی گذشت و حالم یه کم بهتر شده بود. هانیه و المیرا با هم صحبت می‌کردن.
مادرم هم کنار تخت اومد و گفت:
_ این دختر، همونیه که گفتی خاطرشو می‌خوای؟
آروم جواب دادم:
_ دیدیش؟باورت شد؟
_ فکر نمی‌کردم راست گفته باشی. کی با هم آشنا شدین که ان‌قدرم نگرانت بود؟
_ نمی‌خواستم تو همچین موقعیتی با هم آشنا بشید.
_ با هم زندگی می‌کنید؟
_ چطور؟
با کنایه جواب داد:
_ کاوه گفت شب پیشش خوابیده.
سکوت کردم.
مادرم دوباره با عصبانیت گفت:
_ چطور قبول کرده تو یه خونه باهات زندگی کنه؟
باز هم سکوت کردم.
دوباره گفت:
_ اون هم مثل تو بدون اطلاع مامان باباش این کار رو کرده؟با توام بچه، اصلاً پدر و مادر داره؟
دیگه عصبی شدم و جواب دادم:
_ بس کن مامان، الان با این موقعیتی که من دارم وقت این حرفاست؟
همون لحظه پرستار داخل اومد و گفت:
_ همگی برید بیرون. دور مریض رو خیلی شلوغ کردین. فقط یه نفر می‌تونه بمونه. بقیه برین خونه.
پدرم که خودش مریض بود و نمی‌تونست کنارم باشه. حوصله‌ی سین جین مادرم رو هم نداشتم، تو دلم گفتم کاش المیرا کنارم بمونه.
مادرم و هانیه و المیرا بهم دیگه نگاه می‌کردن.
مادرم گفت:
_ من می‌مونم.
المیرا گفت:
_ من هستم شما برید.
تو دلم دعادعا می کردم مادرم راضی بشه و بره خونه که هانیه رو به مادرم گفت:
_ من پیششون می‌مونم. شما از صبح سرپا ایستادین خسته این.
مادرم هم که معلوم بود حسابی بهم ریخته گفت:
_ آره دیگه تا زنش هست ما رو می‌خواد چیکار؟
المیرا سریع شروع به حرف زدن کرد:
_ هانیه جون ببخشین مامان منظوری نداره. فقط انتظار دیدن شما رو این‌جا و اینجوری نداشت. در واقع تقصیر داداشمه که ما رو با شما زودتر آشنا نکرد.
با بی حوصلگی گفتم:
_ المیرا خواهش می‌کنم تو دیگه شروع نکن.
مامانم گفت:
_ پس ما دیگه میریم. لطفاً مواظب پسرم باش.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
هانیه محکم بغلش کرد و قلقلکش داد. صدای خنده‌ی کاوه تو ماشین پیچید.
دو روزی که کاوه خونه بود، احساس می‌کردم حال هانیه بهتره.
سرگرم کردن کاوه باعث شده بود کمی از غصه‌هاش دور بشه.
کاوه هم با هانیه ٱنس گرفته بود تا جایی که شب رو کنار هانیه خوابید.
عصر جمعه بود که باید کاوه رو به خونه‌ی مادرم می‌بردم.
هانیه ازم خواست بعد بردن کاوه ببرمش سر خاک مادر بزرگ.
با خونه‌ی عموش تماس گرفت و محل دفن مادربزرگش رو پرسید.
گریه‌هاش سر خاک مادربزرگ دل هر آدمی که اون‌جا بود رو می‌سوزند.
بعد از رفتن از مزار مادربزرگش، راهی خونه ی سمانه شدیم.
تشکر کرد و از ماشین پیاده شد، زنگ خونه‌ی سمانه رو زد.
سمانه در و باز کرد. نگاهی به هانیه کرد با دیدن چشمای پف کرده و حال بدش، فهمید اتفاقی افتاده. بدون هیچ حرفی در آ*غ*و*ش گرفتش و با هم به داخل خونه رفتن.
صبح زود کلاس داشتم، با عجله لباس پوشیدم و راهی دانشگاه شدم.
دیر شده بود و برای این‌که زودتر به محل کارم برسم، پدال گ*از رو بیشتر فشار می‌دادم. نزدیک دانشگاه یه دفعه متوجه ماشینی شدم که خلاف جهت رانندگی می‌کرد، ترمز گرفتم ولی بی‌فایده بود و آخرین چیزی که یادم میومد برخورد شدید دو تا ماشین بهم بود.
چشم رو نیمه باز کردم، نمی‌دونستم کجام. فقط به شدت احساس ب*دن درد می‌کردم.
چشمم رو که کامل باز کردم مادرم و هانیه کنار تختم ایستاده بودن.
مادرم بیتابی می‌کرد.
به زور دو سه کلمه حرف زدم:
_ من کجام؟چه اتفاقی افتاده؟
مادرم که انگار از من بدتر بود نمی‌تونست حرف بزنه.
هانیه صورتش رو جلو آورد:
_ شما تصادف کردین، نزدیک دانشگاه. یادتون نمیاد؟خدا بهتون رحم کرد، نزدیک ده ساعت بیهوش بودین.
همون لحظه دکتر وارد اتاق شد:
_ چیکار کردین با خودتون آقای رفیع؟
به زور لبخندی زدم.
دکتر ادامه داد:
_خوشبختانه آسیب جدی ندارید ولی خب چند تا شکستگی دارید و گردنتون هم ضربه دیده. باید خیلی مراقب باشید. در ضمن کار کردن هم یه مدت ممنوع چون باید گردنتون اذیت نشه. این‌جوری روند بهبودی هم سریع‌تر میشه.
صدای کاوه رو از بیرون اتاق شنیدم، سمت هانیه اومد، با صدای کودکانه که گریه هم چاشنیش شده بود از هانیه پرسید:
_ باباییم چی شده هانیه جون؟
هانیه روی دو زانو جلوش نشست و با دست اشکای کاوه رو پاک کرد:
_ چیزی نشده عزیز دلم، آروم باش. بیا بغلم تا بریم ببینیش.
چند ساعتی گذشت و حالم یه کم بهتر شده بود. هانیه و المیرا با هم صحبت می‌کردن.
مادرم هم کنار تخت اومد و گفت:
_ این دختر، همونیه که گفتی خاطرشو می‌خوای؟
آروم جواب دادم:
_ دیدیش؟باورت شد؟
_ فکر نمی‌کردم راست گفته باشی. کی با هم آشنا شدین که ان‌قدرم نگرانت بود؟
_ نمی‌خواستم تو همچین موقعیتی با هم آشنا بشید.
_ با هم زندگی می‌کنید؟
_ چطور؟
با کنایه جواب داد:
_ کاوه گفت شب پیشش خوابیده.
سکوت کردم.
مادرم دوباره با عصبانیت گفت:
_ چطور قبول کرده تو یه خونه باهات زندگی کنه؟
باز هم سکوت کردم.
دوباره گفت:
_ اون هم مثل تو بدون اطلاع مامان باباش این کار رو کرده؟با توام بچه، اصلاً پدر و مادر داره؟
دیگه عصبی شدم و جواب دادم:
_ بس کن مامان، الان با این موقعیتی که من دارم وقت این حرفاست؟
همون لحظه پرستار داخل اومد و گفت:
_ همگی برید بیرون. دور مریض رو خیلی شلوغ کردین. فقط یه نفر می‌تونه بمونه. بقیه برین خونه.
پدرم که خودش مریض بود و نمی‌تونست کنارم باشه. حوصله‌ی سین جین مادرم رو هم نداشتم، تو دلم گفتم کاش المیرا کنارم بمونه.
مادرم و هانیه و المیرا بهم دیگه نگاه می‌کردن.
مادرم گفت:
_ من می‌مونم.
المیرا گفت:
_ من هستم شما برید.
تو دلم دعادعا می کردم مادرم راضی بشه و بره خونه که هانیه رو به مادرم گفت:
_ من پیششون می‌مونم. شما از صبح سرپا ایستادین خسته این.
مادرم هم که معلوم بود حسابی بهم ریخته گفت:
_ آره دیگه تا زنش هست ما رو می‌خواد چیکار؟
المیرا سریع شروع به حرف زدن کرد:
_ هانیه جون ببخشین مامان منظوری نداره. فقط انتظار دیدن شما رو این‌جا و اینجوری نداشت. در واقع تقصیر داداشمه که ما رو با شما زودتر آشنا نکرد.
با بی حوصلگی گفتم:
_ المیرا خواهش می‌کنم تو دیگه شروع نکن.
مامانم گفت:
_ پس ما دیگه میریم. لطفاً مواظب پسرم باش.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا