پارت ۳۸
با مادرم احوال پرسی کردم و وارد خونه شدم. خبری از مهمونیه بزرگ نبود. فقط خانوادهی ما بودن.
به خواهرم المیرا اشاره کردم و آروم پرسیدم:
_ ما خیلی زود اومدیم؟پس بقیهی مهمونا؟
_ بقیهای در کار نیست. فقط ما دعوت داریم.
_ ولی مامان چیز دیگهای میگفت.
_ بیخیال داداش، اینا برات خواب دیدن.
_ خواب دیدن؟چه خوابی؟
_ صبر کن خودت میفهمی.
پیگیر نشدم. خودم رو با کاوه سرگرم کردم. به کسی نگاه نمیکردم ولی نگاه سنگین بقیه رو حس میکردم.
کاوه رفت سراغ المیرا، من هم به مبلی که نشسته بودم تکیه دادم.
بعد از یه پذیرایی مفصل، وقت شام شده بود. سر میز سکوت مطلق بود، فقط صدای قاشق چنگالا بود که شنیده میشد.
کاوه در گوشم گفت که احتیاج به دستشویی داره.
از سر میز بلند شدم، آتنا پرسید:
_ چیزی احتیاج داری؟
کاوه رو از سر جاش ب*غ*ل کردم و گفتم:
_ نه، ممنون، باید کاوه رو ببرم بیرون.
آتنا از سر جاش بلند شد و سمت ما اومد، میخواست کاوه رو ب*غ*ل بگیره ولی با مقاومت کاوه روبهرو شد.
در گوشش گفتم:
_ یه کمی دیر فهمیدی که بچه داری!
با عصبانیت به چشمام نگاه کرد و گفت:
_ هنوز عوض نشدی، هنوز همون عمادی.
با خنده گفتم:
_ دقیقاً مثل تو، تو هم همون آتنایی.
کاوه رو برداشتم و سمت حیاط رفتم. بعد از چند دقیقه سر میز شام برگشتیم. مشغول خوردن غذا شدیم که بابام رو به من گفت:
_ عماد جون این مهمونی یه تیر و دو نشونه.
نگاهش کردم و گفتم:
_ یکیش که برای برگشت آتناست، ولی دومی رو نمیدونم؟
مامانم به جای بابام شروع به حرف زدن کرد و گفت:
_ برای آشتی دادن تو و آتنا.
لقمهی غذا پرید تو گلوم، به سرفه افتادم، کمی آب خوردم و گلوم که صاف شد، گفتم:
_ مگه ما با هم قهریم؟
مامان گفت:
_ قهر که نیستید، ولی این دوریتون از هم، از قهر هم بدتره. یه نگاه به این بچه بنداز، تو یه جور ازش دوری، آتنا هم یه جور دیگه.
یه نگاه به آتنا انداختم، سرش پایین بود و خودش رو با غذا مشغول کرده بود.
دوباره به مامانم نگاهی انداختم وگفتم:
_ معذرت میخوام مامان جان، من و آتنا یه بار با خواست شماها ازدواج کردیم، تاوانش رو این بچه پس داد، تکرار این اشتباه معلوم نیست چه بلایی سر این بچه بیاره. کاوه به این وضع الان عادت کرده و مشکلی نداره.
مامان گفت:
_ بچه هم مادر میخواد هم پدر، یه بار دیگه به خودتون فرصت بدید.
منتظر بودم آتنا حرفی بزنه و نارضایتیش رو اعلام کنه، ولی سکوت کرده بود وچیزی نمیگفت.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
با مادرم احوال پرسی کردم و وارد خونه شدم. خبری از مهمونیه بزرگ نبود. فقط خانوادهی ما بودن.
به خواهرم المیرا اشاره کردم و آروم پرسیدم:
_ ما خیلی زود اومدیم؟پس بقیهی مهمونا؟
_ بقیهای در کار نیست. فقط ما دعوت داریم.
_ ولی مامان چیز دیگهای میگفت.
_ بیخیال داداش، اینا برات خواب دیدن.
_ خواب دیدن؟چه خوابی؟
_ صبر کن خودت میفهمی.
پیگیر نشدم. خودم رو با کاوه سرگرم کردم. به کسی نگاه نمیکردم ولی نگاه سنگین بقیه رو حس میکردم.
کاوه رفت سراغ المیرا، من هم به مبلی که نشسته بودم تکیه دادم.
بعد از یه پذیرایی مفصل، وقت شام شده بود. سر میز سکوت مطلق بود، فقط صدای قاشق چنگالا بود که شنیده میشد.
کاوه در گوشم گفت که احتیاج به دستشویی داره.
از سر میز بلند شدم، آتنا پرسید:
_ چیزی احتیاج داری؟
کاوه رو از سر جاش ب*غ*ل کردم و گفتم:
_ نه، ممنون، باید کاوه رو ببرم بیرون.
آتنا از سر جاش بلند شد و سمت ما اومد، میخواست کاوه رو ب*غ*ل بگیره ولی با مقاومت کاوه روبهرو شد.
در گوشش گفتم:
_ یه کمی دیر فهمیدی که بچه داری!
با عصبانیت به چشمام نگاه کرد و گفت:
_ هنوز عوض نشدی، هنوز همون عمادی.
با خنده گفتم:
_ دقیقاً مثل تو، تو هم همون آتنایی.
کاوه رو برداشتم و سمت حیاط رفتم. بعد از چند دقیقه سر میز شام برگشتیم. مشغول خوردن غذا شدیم که بابام رو به من گفت:
_ عماد جون این مهمونی یه تیر و دو نشونه.
نگاهش کردم و گفتم:
_ یکیش که برای برگشت آتناست، ولی دومی رو نمیدونم؟
مامانم به جای بابام شروع به حرف زدن کرد و گفت:
_ برای آشتی دادن تو و آتنا.
لقمهی غذا پرید تو گلوم، به سرفه افتادم، کمی آب خوردم و گلوم که صاف شد، گفتم:
_ مگه ما با هم قهریم؟
مامان گفت:
_ قهر که نیستید، ولی این دوریتون از هم، از قهر هم بدتره. یه نگاه به این بچه بنداز، تو یه جور ازش دوری، آتنا هم یه جور دیگه.
یه نگاه به آتنا انداختم، سرش پایین بود و خودش رو با غذا مشغول کرده بود.
دوباره به مامانم نگاهی انداختم وگفتم:
_ معذرت میخوام مامان جان، من و آتنا یه بار با خواست شماها ازدواج کردیم، تاوانش رو این بچه پس داد، تکرار این اشتباه معلوم نیست چه بلایی سر این بچه بیاره. کاوه به این وضع الان عادت کرده و مشکلی نداره.
مامان گفت:
_ بچه هم مادر میخواد هم پدر، یه بار دیگه به خودتون فرصت بدید.
منتظر بودم آتنا حرفی بزنه و نارضایتیش رو اعلام کنه، ولی سکوت کرده بود وچیزی نمیگفت.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
با مادرم احوال پرسی کردم و وارد خونه شدم. خبری از مهمونیه بزرگ نبود. فقط خانوادهی ما بودن.
به خواهرم المیرا اشاره کردم و آروم پرسیدم:
_ ما خیلی زود اومدیم؟پس بقیهی مهمونا؟
_ بقیهای در کار نیست. فقط ما دعوت داریم.
_ ولی مامان چیز دیگهای میگفت.
_ بیخیال داداش، اینا برات خواب دیدن.
_ خواب دیدن؟چه خوابی؟
_ صبر کن خودت میفهمی.
پیگیر نشدم. خودم رو با کاوه سرگرم کردم. به کسی نگاه نمیکردم ولی نگاه سنگین بقیه رو حس میکردم.
کاوه رفت سراغ المیرا، من هم به مبلی که نشسته بودم تکیه دادم.
بعد از یه پذیرایی مفصل، وقت شام شده بود. سر میز سکوت مطلق بود، فقط صدای قاشق چنگالا بود که شنیده میشد.
کاوه در گوشم گفت که احتیاج به دستشویی داره.
از سر میز بلند شدم، آتنا پرسید:
_ چیزی احتیاج داری؟
کاوه رو از سر جاش ب*غ*ل کردم و گفتم:
_ نه، ممنون، باید کاوه رو ببرم بیرون.
آتنا از سر جاش بلند شد و سمت ما اومد، میخواست کاوه رو ب*غ*ل بگیره ولی با مقاومت کاوه روبهرو شد.
در گوشش گفتم:
_ یه کمی دیر فهمیدی که بچه داری!
با عصبانیت به چشمام نگاه کرد و گفت:
_ هنوز عوض نشدی، هنوز همون عمادی.
با خنده گفتم:
_ دقیقاً مثل تو، تو هم همون آتنایی.
کاوه رو برداشتم و سمت حیاط رفتم. بعد از چند دقیقه سر میز شام برگشتیم. مشغول خوردن غذا شدیم که بابام رو به من گفت:
_ عماد جون این مهمونی یه تیر و دو نشونه.
نگاهش کردم و گفتم:
_ یکیش که برای برگشت آتناست، ولی دومی رو نمیدونم؟
مامانم به جای بابام شروع به حرف زدن کرد و گفت:
_ برای آشتی دادن تو و آتنا.
لقمهی غذا پرید تو گلوم، به سرفه افتادم، کمی آب خوردم و گلوم که صاف شد، گفتم:
_ مگه ما با هم قهریم؟
مامان گفت:
_ قهر که نیستید، ولی این دوریتون از هم، از قهر هم بدتره. یه نگاه به این بچه بنداز، تو یه جور ازش دوری، آتنا هم یه جور دیگه.
یه نگاه به آتنا انداختم، سرش پایین بود و خودش رو با غذا مشغول کرده بود.
دوباره به مامانم نگاهی انداختم وگفتم:
_ معذرت میخوام مامان جان، من و آتنا یه بار با خواست شماها ازدواج کردیم، تاوانش رو این بچه پس داد، تکرار این اشتباه معلوم نیست چه بلایی سر این بچه بیاره. کاوه به این وضع الان عادت کرده و مشکلی نداره.
مامان گفت:
_ بچه هم مادر میخواد هم پدر، یه بار دیگه به خودتون فرصت بدید.
منتظر بودم آتنا حرفی بزنه و نارضایتیش رو اعلام کنه، ولی سکوت کرده بود وچیزی نمیگفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: