کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع Mina 7192
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 64
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,369
Points
88
پارت۴۸

مامانم و المیرا رفتن.
هانیه کنار تخت اومد و گفت:
_ وقتی از بچه‌ها شنیدم نزدیک دانشگاه تصادف کردین، نفهمیدم چی شد سریع اومدم این‌جا، به این فکر نکردم که خانوادتون با من روبه‌رو بشن چی میشه.
بهش گفتم:
_ برو، لازم نیست این‌جا بمونی.
گفت:
_ یه وقتی من کمک می‌خواستم شما کمکم کردین. حالا نوبت منه.
رو برگردوندم و گفتم:
_ من به تو کمکی نکردم، من به خودم کمک کردم.
گفت:
_ منظورتون چیه؟نمی‌فهمم چی میگین؟
گفتم:
_ فقط برو، تو دِینی به من نداری.
با بغض جواب داد:
_ نمی‌خواستم مادرتون این‌جوری بفهمن، بخدا اصلاً نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم، نگرانتون شدم.
تو چشماش نگاه کردم:
_ کار بدی نکردی. من... من... از قبل به خانوادم گفتم که می‌خوام باهات ازدواج کنم. من به‌خاطر خودم باهات ازدواج کردم، می‌خواستم از ازدواج دوباره با مادر کاوه فرار کنم. مادرم ازم خواسته بود با آتنا دوباره زندگی کنیم. می‌دونستم این ازدواج سرانجامی نداره، برای همین گفتم قراره با تو ازدواج کنم. حالا که اونا تو رو تو بیمارستان دیدن، باور کردن که من بهشون دروغ نگفتم. دست از سرم بر می‌دارن.
انتظار داشتم با شنیدن این جمله، عصبانی بشه و بره. یا متهمم کنه ازش سوءاستفاده کردم، ولی شروع به خندیدن کرد و گفت:
_ پس این یه معامله‌ی دو سر برد بوده.
با خندش، منم خندیدم.
آن‌قدر خندیدم که دردهام رو فراموش کردم.
پرستار دوباره برای عوض کردن سرم داخل اتاق شد:
_ چه خبره بیمارستانو رو سرتون گذاشتین. آروم‌تر.
بعد از رفتن پرستار دوباره ازش خواستم که بره، ولی بهونه آورد که جایی برای رفتن نداره، می‌گفت:
- مگه تا کی می‌تونم خونه‌ی دوستم بمونم؟می‌دونم که می‌خواست از من مواظبت کنه. ازم خواست تا خوب شدن و سر پا شدنم کنارم باشه.
با این‌که بهش حقیقت رو گفته بودم ولی بازم خواست کمکم کنه.
یکی دو روز بعد به خونه رفتیم. کاوه هم برای دیدنم اومد و پیشمون موند.
مامانم که یه جورایی می‌خواست به من بفمونه انتخاب اشتباهی کردم، تنهامون گذاشت.
فکر می‌کرد هانیه وقتی این همه مسئولیت رو دوشش باشه، ترکمون میکنه.
می‌خواست هانیه بره که آتنا برگرده.
هانیه مقاوم‌تر از این حرفا بود.
هر کاری برامون انجام می‌داد با میل و رقبت بود. شاید خسته هم می‌شد ولی گلایه‌ای نمی‌کرد.
کاوه اون‌قدر باهاش جور شده بود که حتی وقتی قرار بود بره پیش آتنا مخالفت می کرد.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
مامانم و المیرا رفتن.
هانیه کنار تخت اومد و گفت:
_ وقتی از بچه‌ها شنیدم نزدیک دانشگاه تصادف کردین، نفهمیدم چی شد سریع اومدم این‌جا، به این فکر نکردم که خانوادتون با من روبه‌رو بشن چی میشه.
بهش گفتم:
_ برو، لازم نیست این‌جا بمونی.
گفت:
_ یه وقتی من کمک می‌خواستم شما کمکم کردین. حالا نوبت منه.
رو برگردوندم و گفتم:
_ من به تو کمکی نکردم، من به خودم کمک کردم.
گفت:
_ منظورتون چیه؟نمی‌فهمم چی میگین؟
گفتم:
_ فقط برو، تو دِینی به من نداری.
با بغض جواب داد:
_ نمی‌خواستم مادرتون این‌جوری بفهمن، بخدا اصلاً نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم، نگرانتون شدم.
تو چشماش نگاه کردم:
_ کار بدی نکردی. من... من... از قبل به خانوادم گفتم که می‌خوام باهات ازدواج کنم. من به‌خاطر خودم باهات ازدواج کردم، می‌خواستم از ازدواج دوباره با مادر کاوه فرار کنم. مادرم ازم خواسته بود با آتنا دوباره زندگی کنیم. می‌دونستم این ازدواج سرانجامی نداره، برای همین گفتم قراره با تو ازدواج کنم. حالا که اونا تو رو تو بیمارستان دیدن، باور کردن که من بهشون دروغ نگفتم. دست از سرم بر می‌دارن.
انتظار داشتم با شنیدن این جمله، عصبانی بشه و بره. یا متهمم کنه ازش سوءاستفاده کردم، ولی شروع به خندیدن کرد و گفت:
_ پس این یه معامله‌ی دو سر برد بوده.
با خندش، منم خندیدم.
آن‌قدر خندیدم که دردهام رو فراموش کردم.
پرستار دوباره برای عوض کردن سرم داخل اتاق شد:
_ چه خبره بیمارستانو رو سرتون گذاشتین. آروم‌تر.
بعد از رفتن پرستار دوباره ازش خواستم که بره، ولی بهونه آورد که جایی برای رفتن نداره، می‌گفت:
- مگه تا کی می‌تونم خونه‌ی دوستم بمونم؟می‌دونم که می‌خواست از من مواظبت کنه. ازم خواست تا خوب شدن و سر پا شدنم کنارم باشه.
با این‌که بهش حقیقت رو گفته بودم ولی بازم خواست کمکم کنه.
یکی دو روز بعد به خونه رفتیم. کاوه هم برای دیدنم اومد و پیشمون موند.
مامانم که یه جورایی می‌خواست به من بفمونه انتخاب اشتباهی کردم، تنهامون گذاشت.
فکر می‌کرد هانیه وقتی این همه مسئولیت رو دوشش باشه، ترکمون میکنه.
می‌خواست هانیه بره که آتنا برگرده.
هانیه مقاوم‌تر از این حرفا بود.
هر کاری برامون انجام می‌داد با میل و رقبت بود. شاید خسته هم می‌شد ولی گلایه‌ای نمی‌کرد.
کاوه اون‌قدر باهاش جور شده بود که حتی وقتی قرار بود بره پیش آتنا مخالفت می کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,369
Points
88
پارت۴۹

خونه.ای که تا چند وقت پیش سوت و کور بود حالا با حضور هانیه رنگ و بو گرفته بود.
هانیه پر از انرژی مثبت بود و این انرژی به من و کاوه منتقل شده بود.
نمی‌دونم از کی بود، ولی وقتی به خودم اومدم که فهمیدم به هانیه دل بستم، با خندش می‌خندیدم، با ناراحتیش ناراحت می‌شدم. طاقت غصه‌اش رو نداشتم و روزایی که بی‌حوصله بود برام سخت می‌گذشت.
هانیه یه نعمت بود. برای من. برای کاوه. خیلی وقت بود طعم آرامش رو نچشیده بودیم و حالا در کنار هانیه هر دومون آروم بودیم.
مثل یه مادر واقعی برای کاوه مادری می‌کرد.
ساعت‌ها می‌نشستم و به بازی‌های هانیه با کاوه نگاه می‌کردم.
به قصه‌هایی که می‌گفت گوش می‌دادم و شب‌هایی که براش لالایی می‌خوند از بهترین شب‌ها بود.
کاوه تو ب*غ*ل هانیه آروم‌آروم می‌خوابید و من از دیدن این صح*نه‌ها ل*ذت می‌بردم.
مثل یه شریک زندگی واقعی از من مراقبت می‌کرد.
یه وقتایی بخاطر شرایطم و تو خونه موندن بد خلقی می‌کردم ولی بازم هانیه مهربون می‌موند و با صبوری برای کارهام کمکم می‌کرد.
هانیه همه‌ی تصور من از یه همراه بود، همه‌ی رویاهام از یک زن. همه‌ی باورام از یک مادر.
تکیه گاهی که بدون اون پشتم خالی می‌موند.
هانیه یه تیکه از وجود خدا بود. زیبا، پاک، مهربون و دوست داشتنی.
هر چی می‌گذشت بیشتر دوستش داشتم و‌ همون اندازه بیشتر می‌ترسیدم. ترس از دست دادنش.
حالم بهتر شده بود و گچ دست و پام رو باز کرده بودم.
گردنم هم دیگه دردی نداشت.‌ می‌ترسیدم با خوب شدنم هانیه بخواد ترکم کنه.
پشت شیشه ایستاده بودم و به هانیه نگاه می‌کردم که با کاوه تو حیاط بازی می‌کنن.‌ صدای خندشون‌ قلبم رو می‌لرزوند.
می‌ترسیدم از روزی که دوباره این خنده‌ها تموم بشن.
به خودم نهیب می‌زدم این دختر فقط برای کمک‌ به ما این‌جاست و حق ندارم بیش از این خیال‌بافی کنم. ولی بی‌فایده بود. فقط یه چیز وجودم رو پر می‌کرد، اون هم فقط خواستن هانیه بود.
یاد روز اولی افتادم که از بیمارستان اومدم، خنده همه‌ی وجودم رو‌ گرفت.
روزی که کاوه به هانیه گفت: شیر دوست نداره و هانیه برای این‌که کاوه لیوان شیرش رو تا ته بخوره باهاش مسابقه گذاشت. صداشون رو از آشپزخونه می‌شنیدم، اون موقع نمی‌دونستم که یه روز آن‌قدر به هانیه دل می‌بندم.
هانیه به کاوه می‌گفت هر کی زودتر شیرش رو خورد جایزه داره.
کاوه می‌پرسید چه جایزه‌ای؟
گوش تیز کردم تا صداشون رو‌ بشنوم، ولی هانیه تو گوشش جایزه رو گفت.
یک دو و سه، هانیه شیر رو سر می‌کشه.
کاوه فریاد زنون از اشپزخونه بیرون اومد:
_ بیا بیرون جایزت رو بگیر.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
خونه.ای که تا چند وقت پیش سوت و کور بود حالا با حضور هانیه رنگ و بو گرفته بود.
هانیه پر از انرژی مثبت بود و این انرژی به من و کاوه منتقل شده بود.
نمی‌دونم از کی بود، ولی وقتی به خودم اومدم که فهمیدم به هانیه دل بستم، با خندش می‌خندیدم، با ناراحتیش ناراحت می‌شدم. طاقت غصه‌اش رو نداشتم و روزایی که بی‌حوصله بود برام سخت می‌گذشت.
هانیه یه نعمت بود. برای من. برای کاوه. خیلی وقت بود طعم آرامش رو نچشیده بودیم و حالا در کنار هانیه هر دومون آروم بودیم.
مثل یه مادر واقعی برای کاوه مادری می‌کرد.
ساعت‌ها می‌نشستم و به بازی‌های هانیه با کاوه نگاه می‌کردم.
به قصه‌هایی که می‌گفت گوش می‌دادم و شب‌هایی که براش لالایی می‌خوند از بهترین شب‌ها بود.
کاوه تو ب*غ*ل هانیه آروم‌آروم می‌خوابید و من از دیدن این صح*نه‌ها ل*ذت می‌بردم.
مثل یه شریک زندگی واقعی از من مراقبت می‌کرد.
یه وقتایی بخاطر شرایطم و تو خونه موندن بد خلقی می‌کردم ولی بازم هانیه مهربون می‌موند و با صبوری برای کارهام کمکم می‌کرد.
هانیه همه‌ی تصور من از یه همراه بود، همه‌ی رویاهام از یک زن. همه‌ی باورام از یک مادر.
تکیه گاهی که بدون اون پشتم خالی می‌موند.
هانیه یه تیکه از وجود خدا بود. زیبا، پاک، مهربون و دوست داشتنی.
هر چی می‌گذشت بیشتر دوستش داشتم و‌ همون اندازه بیشتر می‌ترسیدم. ترس از دست دادنش.
حالم بهتر شده بود و گچ دست و پام رو باز کرده بودم.
گردنم هم دیگه دردی نداشت.‌ می‌ترسیدم با خوب شدنم هانیه بخواد ترکم کنه.
پشت شیشه ایستاده بودم و به هانیه نگاه می‌کردم که با کاوه تو حیاط بازی می‌کنن.‌ صدای خندشون‌ قلبم رو می‌لرزوند.
می‌ترسیدم از روزی که دوباره این خنده‌ها تموم بشن.
به خودم نهیب می‌زدم این دختر فقط برای کمک‌ به ما این‌جاست و حق ندارم بیش از این خیال‌بافی کنم. ولی بی‌فایده بود. فقط یه چیز وجودم رو پر می‌کرد، اون هم فقط خواستن هانیه بود.
یاد روز اولی افتادم که از بیمارستان اومدم، خنده همه‌ی وجودم رو‌ گرفت.
روزی که کاوه به هانیه گفت: شیر دوست نداره و هانیه برای این‌که کاوه لیوان شیرش رو تا ته بخوره باهاش مسابقه گذاشت. صداشون رو از آشپزخونه می‌شنیدم، اون موقع نمی‌دونستم که یه روز آن‌قدر به هانیه دل می‌بندم.
هانیه به کاوه می‌گفت هر کی زودتر شیرش رو خورد جایزه داره.
کاوه می‌پرسید چه جایزه‌ای؟
گوش تیز کردم تا صداشون رو‌ بشنوم، ولی هانیه تو گوشش جایزه رو گفت.
یک دو و سه، هانیه شیر رو سر می‌کشه.
کاوه فریاد زنون از اشپزخونه بیرون اومد:
_ بیا بیرون جایزت رو بگیر.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,369
Points
88
پارت ۵۰

هانیه از اشپزخونه بیرون نمی‌اومد.
می‌خندیدم و می‌گفتم:
_ چیه؟چه جایزه‌ای؟
کاوه که دیگه به نفس‌نفس افتاده بود، گفت:
_ هانیه جون گفت، هر کی زودتر لیوان شیر رو بخوره بابا عماد ب*وسش می‌کنه.
صدای خندم بالاتر رفت و گفتم:
_ خیلی خب حالا آن‌قدر خجالت نکش، بیا بیرون.
تو همین فکرا بودم که بارون گرفت، به شیشه زدم و گفتم:بیاید تو هوا سرده سرما می‌خورید.
هانیه کاوه رو ب*غ*ل گرفت و آوردش داخل خونه، کنار بخاری نشستن که کاوه شروع به گریه کرد. اسباب بازیش رو تو حیاط گم کرده بود.
هانیه سعی می‌کرد آرومش کنه:
_ آروم باش عزیزم، الان میرم برات پیداش می‌کنم.
گفتم:
_ نه الان نمیشه رفت توحیاط. بارون میاد، خیس میشی، مریض میشی.
هانیه گفت:
_ سریع بر می‌گردم شما نگران نباشید.
بعد از سه ماه و نیم هنوز من رو شما خطاب می‌کرد. خیلی خجالتی بود. ولی این هم برای من دوست داشتنی بود.
رفت تو حیاط. شیطنتش گل کرد، دستاش رو باز کرده بود و زیر بارون می چرخید.
فقط چند تا جمله بود که مدام از ذهنم عبور می‌کردن:
تو چی داری که آن‌قدر سریع، پیشت قلبم میشه بستری!
تو یه الماس نابی، پره نور دلت!
این عشقی که افتاده به جونم آتیشش تنده!
این موهای مشکی چشای وحشی دلمو برده!
تو لای مزه‌های زندگیم شیرین ترین طعمی!
یه جایی تو قلبم رفتی که خودت نمی‌فهمی!
تو یه موجی که می‌شوره دلو، تسکین دردامی!
تو آخرین صلاحه واسه جنگیدن با ترسامی!
بعد چند دقیقه خیس‌خیس با اسباب بازی کاوه برگشت.
حسابی سرما خورد و نمی‌تونست از جاش تکون بخوره.
کاوه رو بر خلاف میلش پیش آتنا بردم و خودم برای مراقبت از هانیه به خونه برگشتم. چند روزی گذشت و حالش بهتر شده بود و سراغ کاوه رو می‌گرفت. آتنا هم مرتب زنگ میزد که کاوه بهونه می‌گیره و می‌خواد برگرده خونه.
دم غروب بود که به هانیه گفتم با هم بریم دنبال کاوه.
تو ماشین نشستم و منتظر شدم تا هانیه آماده بشه.
در رو باز کرد و نشست کنارم. بوی عطرش ماشین رو پر کرد.
من به این عطر عادت کرده بودم. تو این چند روز که سرماخورده بود، بوی عطرش رو نشنیده بودم، حالا دوباره با استشمام این بو لبخند رو ل*بم نشست.
دلم می‌خواست از احساسم بهش بگم، دلم می‌خواست بدونه چقدر گرفتارش شدم، دلم می‌خواست داد بزنم و بگم خیلی می‌خوامت. نمی‌شد. باز به خودم تشر می‌زدم، حواستو جمع کن عماد این دختر بهت پناه آورده، مبادا برنجونیش.
تو راه حرف زد و حرف زد و من فقط گوش می‌کردم. می‌خواستم ساعت‌ها بشینم و بهش نگاه کنم.
کاوه دم در منتظر رسیدن ما بود. سمت ماشین دوید، هانیه پیاده شد، بغلش کرد.
_ کجا بودی وروجک من؟وای چرا موهاتو کوتاه کردی؟
کاوه گریه افتاد:
_ مامان آتنا بردم آرایشگاه، به اقاهه گفت:موهام رو کوتاه کنه.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
هانیه از اشپزخونه بیرون نمی‌اومد.
می‌خندیدم و می‌گفتم:
_ چیه؟چه جایزه‌ای؟
کاوه که دیگه به نفس‌نفس افتاده بود، گفت:
_ هانیه جون گفت، هر کی زودتر لیوان شیر رو بخوره بابا عماد ب*وسش می‌کنه.
صدای خندم بالاتر رفت و گفتم:
_ خیلی خب حالا آن‌قدر خجالت نکش، بیا بیرون.
تو همین فکرا بودم که بارون گرفت، به شیشه زدم و گفتم:بیاید تو هوا سرده سرما می‌خورید.
هانیه کاوه رو ب*غ*ل گرفت و آوردش داخل خونه، کنار بخاری نشستن که کاوه شروع به گریه کرد. اسباب بازیش رو تو حیاط گم کرده بود.
هانیه سعی می‌کرد آرومش کنه:
_ آروم باش عزیزم، الان میرم برات پیداش می‌کنم.
گفتم:
_ نه الان نمیشه رفت توحیاط. بارون میاد، خیس میشی، مریض میشی.
هانیه گفت:
_ سریع بر می‌گردم شما نگران نباشید.
بعد از سه ماه و نیم هنوز من رو شما خطاب می‌کرد. خیلی خجالتی بود. ولی این هم برای من دوست داشتنی بود.
رفت تو حیاط. شیطنتش گل کرد، دستاش رو باز کرده بود و زیر بارون می چرخید.
فقط چند تا جمله بود که مدام از ذهنم عبور می‌کردن:
تو چی داری که آن‌قدر سریع، پیشت قلبم میشه بستری!
تو یه الماس نابی، پره نور دلت!
این عشقی که افتاده به جونم آتیشش تنده!
این موهای مشکی چشای وحشی دلمو برده!
تو لای مزه‌های زندگیم شیرین ترین طعمی!
یه جایی تو قلبم رفتی که خودت نمی‌فهمی!
تو یه موجی که می‌شوره دلو، تسکین دردامی!
تو آخرین صلاحه واسه جنگیدن با ترسامی!
بعد چند دقیقه خیس‌خیس با اسباب بازی کاوه برگشت.
حسابی سرما خورد و نمی‌تونست از جاش تکون بخوره.
کاوه رو بر خلاف میلش پیش آتنا بردم و خودم برای مراقبت از هانیه به خونه برگشتم. چند روزی گذشت و حالش بهتر شده بود و سراغ کاوه رو می‌گرفت. آتنا هم مرتب زنگ میزد که کاوه بهونه می‌گیره و می‌خواد برگرده خونه.
دم غروب بود که به هانیه گفتم با هم بریم دنبال کاوه.
تو ماشین نشستم و منتظر شدم تا هانیه آماده بشه.
در رو باز کرد و نشست کنارم. بوی عطرش ماشین رو پر کرد.
من به این عطر عادت کرده بودم. تو این چند روز که سرماخورده بود، بوی عطرش رو نشنیده بودم، حالا دوباره با استشمام این بو لبخند رو ل*بم نشست.
دلم می‌خواست از احساسم بهش بگم، دلم می‌خواست بدونه چقدر گرفتارش شدم، دلم می‌خواست داد بزنم و بگم خیلی می‌خوامت. نمی‌شد. باز به خودم تشر می‌زدم، حواستو جمع کن عماد این دختر بهت پناه آورده، مبادا برنجونیش.
تو راه حرف زد و حرف زد و من فقط گوش می‌کردم. می‌خواستم ساعت‌ها بشینم و بهش نگاه کنم.
کاوه دم در منتظر رسیدن ما بود. سمت ماشین دوید، هانیه پیاده شد، بغلش کرد.
_ کجا بودی وروجک من؟وای چرا موهاتو کوتاه کردی؟
کاوه گریه افتاد:
_ مامان آتنا بردم آرایشگاه، به اقاهه گفت:موهام رو کوتاه کنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,369
Points
88
پارت۵۱

آتنا هنوز بیرون ایستاده بود، جلو رفتم:
_ چرا موهاشو زدی؟مگه نمی‌دونی موی بلند رو دوست داره؟
آتنا عصبی شد:
_ منم مادر این بچم، دلم می‌خواست موهاش کوتاه بشه. خوش گذرونیتون تموم شد که یاد بچت افتادی؟
با تندی گفتم:
_ تو هیچ وقت عوض نمیشی، تویی که فقط به فکر خوش گذرونی هستی. اگه مادر این بچه‌ای چرا نتونستی مثل آدم چند روز نگهش داری؟
سوار ماشین شدیم.
موهای کاوه رو نوازش کردم:
_ زیادم بد نشده هانیه جون، مگه نه؟
هانیه محکم به سینش فشارش داد و گفت:
_ همه جوره قشنگه این فسقلی. به شرطی که گریه نکنه. اگه آروم باشی و پسر خوبی باشی، بابا عماد بهت جایزه میده.
کاوه اشکش رو با پشت دست پاک کرد و گفت:
_ جایزه‌ای که میگی فایده نداره، ب*و*س بابا عماد برای تو خوبه نه من.
هانیه از خجالت همیشگیش قرمز شده بود.
منم فقط می‌خندیدم و گفتم:
_ جایزه امشب فرق داره.
کاوه گفت:
_ چه فرقی داره؟
گفتم:
_ با رستوران موافقید؟
***
سر میز نشستیم و مشغول خوردن غذا بودیم.
هانیه این چند ماهه خیلی برای ما زحمت کشیده بود، دلم می‌خواست ازش تشکر کنم، برای همین چند روز پیش که کاوه را به خونه‌ی آتنا بردم، سر راه یه گر*دن بند براش خریدم.
غذامون تموم شده بود. دلم می‌خواست با دادن گر*دن بند از احساس قلبیمم حرف بزنم، ولی هیچ جوره نتونستم.
جعبه رو از کیفم در آوردم و گرفتم جلوش.
هانیه لبخندی زد و گفت:
_ این چیه؟
با خندش منم خندیدم:
_ یه هدیه.
_ برای منه؟
_ برای توئه.
_ اخه چرا؟
_ جبران زحمتای این چند ماهه که برای من و کاوه کشیدی که نمیشه، ولی خب یه تشکر کوچیکه.
چشماش از خوشحالی برق می‌زد، و من به همین برق چشماش گرفتار شده بودم.
هر وقت از موضوعی خیلی خوشحال میشد، یه نور خاصی تو چشماش موج می زد.
جعبه رو باز کرد، غنچه‌ی ل*بش وا شد:
_ خیلی قشنگه.
قند تو دلم آب شد، وقتی ذوقش برای دیدن گر*دن بند رو دیدم.
دوباره سوار ماشین شدیم، کاوه تو ب*غ*ل هانیه خوابش برده بود. هانیه هم سرش به شیشه‌ی ماشین بود و چشماش بسته بود.
یه نگاهم به خیابونا بود و نگاه دیگم به کاوه و هانیه‌ای که تو ب*غ*ل هم چفت شده بودن.
اخ چقدر خوشبخت بودم که اگه هانیه برای همیشه مال خودم می‌شد.
رسیدیم خونه، کاوه رو سر جاش خوابوندم. وقتی تو پذیرایی برگشتم، هانیه رو به روی آیینه ایستاده بود، گر*دن بند رو گذاشته بود رو سینش و خودش رو تو آینه نگاه می‌کرد.
نزدیک اومدم:
_ می‌خوای برات ببندمش؟
پشت سرش ایستادم. تو آینه، خیره به چشماش، سرش رو پایین گرفت تا قفل زنجیر رو ببندم.
کاش می‌تونستم همون جا بهش بگم چقدر بهش میومد.
لعنت به من که آن‌قدر برای گفتن حسم به هانیه ضعیف شده بودم.
برگشت و رو به روم ایستاد. نزدیک‌نزدیک، قلبم محکم به سینم می‌کوبید،کاش می‌تونستم بگم، صدای قلبم رو می‌شنوی؟ می‌شنوی که واسه تو این‌جوری می‌زنه؟
آروم پرسید:
_ بهم میاد؟
تموم بدنم گر گرفت، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_ خیلی.
صدای گریه‌ی کاوه رو از اتاق شنیدیم.
سمت پله‌ها دوید که خودش رو به کاوه برسونه.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
آتنا هنوز بیرون ایستاده بود، جلو رفتم:
_ چرا موهاشو زدی؟مگه نمی‌دونی موی بلند رو دوست داره؟
آتنا عصبی شد:
_ منم مادر این بچم، دلم می‌خواست موهاش کوتاه بشه. خوش گذرونیتون تموم شد که یاد بچت افتادی؟
با تندی گفتم:
_ تو هیچ وقت عوض نمیشی، تویی که فقط به فکر خوش گذرونی هستی. اگه مادر این بچه‌ای چرا نتونستی مثل آدم چند روز نگهش داری؟
سوار ماشین شدیم.
موهای کاوه رو نوازش کردم:
_ زیادم بد نشده هانیه جون، مگه نه؟
هانیه محکم به سینش فشارش داد و گفت:
_ همه جوره قشنگه این فسقلی. به شرطی که گریه نکنه. اگه آروم باشی و پسر خوبی باشی، بابا عماد بهت جایزه میده.
کاوه اشکش رو با پشت دست پاک کرد و گفت:
_ جایزه‌ای که میگی فایده نداره، ب*و*س بابا عماد برای تو خوبه نه من.
هانیه از خجالت همیشگیش قرمز شده بود.
منم فقط می‌خندیدم و گفتم:
_ جایزه امشب فرق داره.
کاوه گفت:
_ چه فرقی داره؟
گفتم:
_ با رستوران موافقید؟
***
سر میز نشستیم و مشغول خوردن غذا بودیم.
هانیه این چند ماهه خیلی برای ما زحمت کشیده بود، دلم می‌خواست ازش تشکر کنم، برای همین چند روز پیش که کاوه را به خونه‌ی آتنا بردم، سر راه یه گر*دن بند براش خریدم.
غذامون تموم شده بود. دلم می‌خواست با دادن گر*دن بند از احساس قلبیمم حرف بزنم، ولی هیچ جوره نتونستم.
جعبه رو از کیفم در آوردم و گرفتم جلوش.
هانیه لبخندی زد و گفت:
_ این چیه؟
با خندش منم خندیدم:
_ یه هدیه.
_ برای منه؟
_ برای توئه.
_ اخه چرا؟
_ جبران زحمتای این چند ماهه که برای من و کاوه کشیدی که نمیشه، ولی خب یه تشکر کوچیکه.
چشماش از خوشحالی برق می‌زد، و من به همین برق چشماش گرفتار شده بودم.
هر وقت از موضوعی خیلی خوشحال میشد، یه نور خاصی تو چشماش موج می زد.
جعبه رو باز کرد، غنچه‌ی ل*بش وا شد:
_ خیلی قشنگه.
قند تو دلم آب شد، وقتی ذوقش برای دیدن گر*دن بند رو دیدم.
دوباره سوار ماشین شدیم، کاوه تو ب*غ*ل هانیه خوابش برده بود. هانیه هم سرش به شیشه‌ی ماشین بود و چشماش بسته بود.
یه نگاهم به خیابونا بود و نگاه دیگم به کاوه و هانیه‌ای که تو ب*غ*ل هم چفت شده بودن.
اخ چقدر خوشبخت بودم که اگه هانیه برای همیشه مال خودم می‌شد.
رسیدیم خونه، کاوه رو سر جاش خوابوندم. وقتی تو پذیرایی برگشتم، هانیه رو به روی آیینه ایستاده بود، گر*دن بند رو گذاشته بود رو سینش و خودش رو تو آینه نگاه می‌کرد.
نزدیک اومدم:
_ می‌خوای برات ببندمش؟
پشت سرش ایستادم. تو آینه، خیره به چشماش، سرش رو پایین گرفت تا قفل زنجیر رو ببندم.
کاش می‌تونستم همون جا بهش بگم چقدر بهش میومد.
لعنت به من که آن‌قدر برای گفتن حسم به هانیه ضعیف شده بودم.
برگشت و رو به روم ایستاد. نزدیک‌نزدیک، قلبم محکم به سینم می‌کوبید،کاش می‌تونستم بگم، صدای قلبم رو می‌شنوی؟ می‌شنوی که واسه تو این‌جوری می‌زنه؟
آروم پرسید:
_ بهم میاد؟
تموم بدنم گر گرفت، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
_ خیلی.
صدای گریه‌ی کاوه رو از اتاق شنیدیم.
سمت پله‌ها دوید که خودش رو به کاوه برسونه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,369
Points
88
پارت۵۲

نفس عمیقی کشیدم، از پله‌ها بالا رفتم، از بیرون اتاق نگاهشون می‌کردم، کنار کاوه دراز کشیده بود و کاوه تو ب*غ*ل امن هانیه دوباره خوابیده بود.
صبح با سر وصدای هانیه و کاوه بیدار شدم:
_ چه خبره صبحی؟چرا آن‌قدر حرف می زنید؟
هانیه گفت:
_ خوابیدن کافیه، باید بریم دانشگاه.
تازه یادم اومد که بعد چند وقت استراحت تو خونه دوباره باید می‌رفتم سر کلاس. صبحونه خوردیم و راهی شدیم.
کاوه رو باید می‌زاشتم خونه‌ی مادرم.
عروسی خواهرم المیرا نزدیک بود و اونا نمی‌تونستن از کاوه مراقبت کنن.
پیش آتنا هم دیگه هیچ جوره نمی‌رفت.
از مادرم خواستم فقط چند ساعتی کاوه رو نگهداره، که به سختی قبول کرد.
هانیه رو هم به خواست خودش نزدیک دانشگاه پیاده کردم. نمی‌خواست بچه‌ها ما رو با هم ببینن.
خودم هم رسیدم دانشگاه، رفتم سر کلاس.
صندلی هانیه خالی بود، با خودم گفتم: باید تا الان می‌رسید سر کلاس.
مرتب به ساعتم نگاه می‌کردم. نگران شدم.
کلاس تموم شد و هانیه نیومد.
بعد کلاس رفتم سراغ سمانه:
_ خانم کریمی؟
_ بله استاد؟
_ هانیه رو امروز ندیدی؟
از این‌که به اسم کوچیک صداش کردم، جا خورد!
با تعجب پرسید:
_ هانیه؟
_ بله خانم جلیلی!
_ آهان!نه مثل این‌که امروز نیومده.
سمانه از اتفاقای افتاده خبر داشت ولی از شنیدن اسم هانیه از زبونم تعجب کرده بود.
از دانشگاه زدم بیرون. کاوه رو از خونه‌ی مادرم برداشتم و رفتم خونه.
دلشوره داشتم، بی‌خبر کجا رفته بود؟اصلاً قرارنبود جایی بره.
ساعت از یک ظهر گذشته بود که کلید انداخت و وارد خونه شد.
از جام بلند شدم، رفتم سمتش، نگرانیم که با دیدن هانیه به عصبانیت تبدیل شده بود رو تو صدام دادم و گفتم:
_ معلوم هست کجایی؟بی‌خبر کجا رفتی؟
سرش رو بالا آورد، چشمم افتاد به ک*بودی پای چشمش.
نزدیک‌تر رفتم، دستم رو سمت صورتش بردم آروم پرسیدم:
_ چشمت؟
بغضش ترکید.
_ چی شده هانیه؟محض رضای خدا یه حرفی بزن.
تو گریه‌هاش حرف می‌زد:
_ از ماشین شما که پیاده شدم. یه ماشین کنارم وایساد، فکر کردم مزاحمه، عموم بود از ماشین پیاده شد، به زور سوار ماشینم کرد.
حالا کاوه هم هانیه رو ب*غ*ل کرده بود و گریه می‌کرد.
کاوه هم مثل من طاقت گریه‌ی هانیه رو نداشت.
کاش می‌تونستم آروم تو آ*غ*و*ش بگیرمش و بهش بگم نترسه من کنارشم.
قرار بود ازش مراقبت کنم، حالا رو به روش نشسته بودم و گریه‌هاشو تماشا می‌کردم.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
نفس عمیقی کشیدم، از پله‌ها بالا رفتم، از بیرون اتاق نگاهشون می‌کردم، کنار کاوه دراز کشیده بود و کاوه تو ب*غ*ل امن هانیه دوباره خوابیده بود.
صبح با سر وصدای هانیه و کاوه بیدار شدم:
_ چه خبره صبحی؟چرا آن‌قدر حرف می زنید؟
هانیه گفت:
_ خوابیدن کافیه، باید بریم دانشگاه.
تازه یادم اومد که بعد چند وقت استراحت تو خونه دوباره باید می‌رفتم سر کلاس. صبحونه خوردیم و راهی شدیم.
کاوه رو باید می‌زاشتم خونه‌ی مادرم.
عروسی خواهرم المیرا نزدیک بود و اونا نمی‌تونستن از کاوه مراقبت کنن.
پیش آتنا هم دیگه هیچ جوره نمی‌رفت.
از مادرم خواستم فقط چند ساعتی کاوه رو نگهداره، که به سختی قبول کرد.
هانیه رو هم به خواست خودش نزدیک دانشگاه پیاده کردم. نمی‌خواست بچه‌ها ما رو با هم ببینن.
خودم هم رسیدم دانشگاه، رفتم سر کلاس.
صندلی هانیه خالی بود، با خودم گفتم: باید تا الان می‌رسید سر کلاس.
مرتب به ساعتم نگاه می‌کردم. نگران شدم.
کلاس تموم شد و هانیه نیومد.
بعد کلاس رفتم سراغ سمانه:
_ خانم کریمی؟
_ بله استاد؟
_ هانیه رو امروز ندیدی؟
از این‌که به اسم کوچیک صداش کردم، جا خورد!
با تعجب پرسید:
_ هانیه؟
_ بله خانم جلیلی!
_ آهان!نه مثل این‌که امروز نیومده.
سمانه از اتفاقای افتاده خبر داشت ولی از شنیدن اسم هانیه از زبونم تعجب کرده بود.
از دانشگاه زدم بیرون. کاوه رو از خونه‌ی مادرم برداشتم و رفتم خونه.
دلشوره داشتم، بی‌خبر کجا رفته بود؟اصلاً قرارنبود جایی بره.
ساعت از یک ظهر گذشته بود که کلید انداخت و وارد خونه شد.
از جام بلند شدم، رفتم سمتش، نگرانیم که با دیدن هانیه به عصبانیت تبدیل شده بود رو تو صدام دادم و گفتم:
_ معلوم هست کجایی؟بی‌خبر کجا رفتی؟
سرش رو بالا آورد، چشمم افتاد به ک*بودی پای چشمش.
نزدیک‌تر رفتم، دستم رو سمت صورتش بردم آروم پرسیدم:
_ چشمت؟
بغضش ترکید.
_ چی شده هانیه؟محض رضای خدا یه حرفی بزن.
تو گریه‌هاش حرف می‌زد:
_ از ماشین شما که پیاده شدم. یه ماشین کنارم وایساد، فکر کردم مزاحمه، عموم بود از ماشین پیاده شد، به زور سوار ماشینم کرد.
حالا کاوه هم هانیه رو ب*غ*ل کرده بود و گریه می‌کرد.
کاوه هم مثل من طاقت گریه‌ی هانیه رو نداشت.
کاش می‌تونستم آروم تو آ*غ*و*ش بگیرمش و بهش بگم نترسه من کنارشم.
قرار بود ازش مراقبت کنم، حالا رو به روش نشسته بودم و گریه‌هاشو تماشا می‌کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,369
Points
88
پارت۵۳

فهمیدم، زمین‌هایی به اسم هانیه بوده که خودش هم ازشون بی‌خبر بوده. با تهدید عموش به یه دفتر خونه میره و زمین‌ها رو به اسم عموش می‌کنه.
خود هانیه می‌گفت: شاید زمین‌ها به مرگ محمدرضا هم مربوط بوده ولی دیگه کاری نمی‌شد کرد.
عموش آن‌قدر زد و بند داشت که نمی‌شد سر از کارش در آورد.
پایین پاش روی زمین نشستم:
_ دیگه تموم شد، الان خونه‌ای! پیش من پیش کاوه. دیگه نمی‌زارم اذیتت کنه.
بلند شدم سمت حیاط رفتم، چه مرگم شده بود، گریه‌های هانیه قلبم رو فشار می‌داد.
می‌خواستم برگردم، ب*دن نحیفش رو ب*غ*ل بگیرم، زیر بازوهام نگهش دارم و بهش بگم اگه گریه کنه دنیا رو به آتیش می‌کشم. باز هم ترس عجیبی مانعم می‌شد. می‌ترسیدم هانیه با فهمیدن احساسم بهش ترکم کنه و بره.
چند روزی گذشت، تلفن خونه به صدا در اومد، هانیه تلفن رو جواب داد، چند تا جمله گفت و قطع کرد.
_ کی بود هانیه؟
_ زن عموم بود!
_ چیکار داشت؟
_ ازم خواست برم خونشون!
_ برای چی؟
_ عموم و غلامرضا رفتن مسافرت، می‌خواد من ببینه.
_ اگه دوباره واست نقشه‌ای کشیده باشن چی؟
_ زن عموم این جور آدمی نیست، حسابش با عموم و غلامرضا جداست.
_ تا کی اونجا می‌مونی؟
_ نمی‌دونم، زن عمو خیلی ناراحت بود، یه کم پیشش می‌مونم.
هانیه رفت، برای ناهار هم برنگشت. عصر شد باز هم نیومد.
کاوه بهانه گیر شده بود، خودمم دست کمی از کاوه نداشتم، منتظر برگشت هانیه بودم، هر لحظه می‌گفتم در رو باز می‌کنه و برمی‌گرده خونه.
فقط چند ساعت از رفتن هانیه می‌گذشت، ولی خونه سوت و کور بود. حتی کاوه هم حوصله‌ی بازی کردن رو نداشت.
عصر بود که از خونه‌ی عموش تلفن کرد.
تلفن رو جواب دادم، با شنیدن صداش قلبم تند تند به س*ی*نه می‌کوبید.
_ معلومه کجایی دختر؟
_ من امشب پیش زن عمو می‌مونم، نگرانم نشین.
می‌خواستم بگم، نه خواهش می‌کنم بر گرد، طاقت دوریت رو بیش از این ندارم.
ولی بجاش گفتم:
_ چرا؟مشکلی پیش اومده؟
_ زن عموم خیلی بی‌تابی می‌کنه، چند روز تا اومدن عموم پیشش می‌مونم.
چند روز؟چجوری چند روز نبودنت رو تحمل کنم؟بازهم نگفتم.
_ باشه هر طور صلاحه، اگه کمک خواستی بهم تلفن کن.
سه روز از رفتن هانیه می‌گذشت، تلفن هم نکرده بود که با صداش آروم بشم.
تو اون سه روز فهمیدم بیشتر از چیزی که فکرش رو می‌کردم دلبسته‌ی هانیه شدم. همه جای خونه نبود هانیه رو فریاد میزد و من سرگردون بودم.
شبها از نبودش خواب به چشمم نمی‌اومد، روزا هم بلا تکلیف و بی‌حوصله بودم.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
فهمیدم، زمین‌هایی به اسم هانیه بوده که خودش هم ازشون بی‌خبر بوده. با تهدید عموش به یه دفتر خونه میره و زمین‌ها رو به اسم عموش می‌کنه.
خود هانیه می‌گفت: شاید زمین‌ها به مرگ محمدرضا هم مربوط بوده ولی دیگه کاری نمی‌شد کرد.
عموش آن‌قدر زد و بند داشت که نمی‌شد سر از کارش در آورد.
پایین پاش روی زمین نشستم:
_ دیگه تموم شد، الان خونه‌ای! پیش من پیش کاوه. دیگه نمی‌زارم اذیتت کنه.
بلند شدم سمت حیاط رفتم، چه مرگم شده بود، گریه‌های هانیه قلبم رو فشار می‌داد.
می‌خواستم برگردم، ب*دن نحیفش رو ب*غ*ل بگیرم، زیر بازوهام نگهش دارم و بهش بگم اگه گریه کنه دنیا رو به آتیش می‌کشم. باز هم ترس عجیبی مانعم می‌شد. می‌ترسیدم هانیه با فهمیدن احساسم بهش ترکم کنه و بره.
چند روزی گذشت، تلفن خونه به صدا در اومد، هانیه تلفن رو جواب داد، چند تا جمله گفت و قطع کرد.
_ کی بود هانیه؟
_ زن عموم بود!
_ چیکار داشت؟
_ ازم خواست برم خونشون!
_ برای چی؟
_ عموم و غلامرضا رفتن مسافرت، می‌خواد من ببینه.
_ اگه دوباره واست نقشه‌ای کشیده باشن چی؟
_ زن عموم این جور آدمی نیست، حسابش با عموم و غلامرضا جداست.
_ تا کی اونجا می‌مونی؟
_ نمی‌دونم، زن عمو خیلی ناراحت بود، یه کم پیشش می‌مونم.
هانیه رفت، برای ناهار هم برنگشت. عصر شد باز هم نیومد.
کاوه بهانه گیر شده بود، خودمم دست کمی از کاوه نداشتم، منتظر برگشت هانیه بودم، هر لحظه می‌گفتم در رو باز می‌کنه و برمی‌گرده خونه.
فقط چند ساعت از رفتن هانیه می‌گذشت، ولی خونه سوت و کور بود. حتی کاوه هم حوصله‌ی بازی کردن رو نداشت.
عصر بود که از خونه‌ی عموش تلفن کرد.
تلفن رو جواب دادم، با شنیدن صداش قلبم تند تند به س*ی*نه می‌کوبید.
_ معلومه کجایی دختر؟
_ من امشب پیش زن عمو می‌مونم، نگرانم نشین.
می‌خواستم بگم، نه خواهش می‌کنم بر گرد، طاقت دوریت رو بیش از این ندارم.
ولی بجاش گفتم:
_ چرا؟مشکلی پیش اومده؟
_ زن عموم خیلی بی‌تابی می‌کنه، چند روز تا اومدن عموم پیشش می‌مونم.
چند روز؟چجوری چند روز نبودنت رو تحمل کنم؟بازهم نگفتم.
_ باشه هر طور صلاحه، اگه کمک خواستی بهم تلفن کن.
سه روز از رفتن هانیه می‌گذشت، تلفن هم نکرده بود که با صداش آروم بشم.
تو اون سه روز فهمیدم بیشتر از چیزی که فکرش رو می‌کردم دلبسته‌ی هانیه شدم. همه جای خونه نبود هانیه رو فریاد میزد و من سرگردون بودم.
شبها از نبودش خواب به چشمم نمی‌اومد، روزا هم بلا تکلیف و بی‌حوصله بودم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,369
Points
88
پارت ۵۴

خیال می‌کردم عاشقت نمی‌شم
اگه نگات کنم یه کم
یه روز تو خوابمم نمی‌دیدم
واس تو جونمم بدم
همینه عشق
خوابت نمی‌بره
ازت نمی‌گذره
شکنجه آوره
خیال می‌کردم این فقط یه لحظس
تموم میشه اگه برم
دلم یه‌جوری مونده تو چشمات
که خوابو برده از سرم
دلم یه کاری کرده با غرورم
که مثل بچه‌هام وقتی از تو دورم
***
عاشق شده بودم و خودمم باورم نمی‌شد.
روز سوم کلاس داشتیم و همه‌ی امیدم به این بود که هانیه رو سر کلاس می‌بینم و ازش می‌خوام برگرده خونه.
مثل بچه‌ها ذوق داشتم، رفتم سر کلاس و صندلی خالیه هانیه کوبیده شد تو همه‌ی خیال بافی‌هام.
به خودم گفتم: بعد کلاس میرم دنبالش و برش می‌گردونم، بهش میگم دوسش دارم و نمی‌تونم ازش دور باشم.
تو همین افکار بودم که در کلاس زده شد.
سرم پایین بود و روی جزوه ی یکی از بچه‌ها نگاه می‌کردم.
صدای آشنا به گوشم خورد:
_ استاد اجازه هست؟
هانیه بود، سرم رو بالا گرفتم، یه دل سیر نگاش کردم، بر اندازش کردم، نفس عمیقی کشیدم:
_ خیلی دیر کردید خانم جلیلی، بفرمایید بشینید.
من که تا اون موقع بی‌حوصله بودم، انرژی گرفتم و تا اخر کلاس درس دادم و بچه‌ها رو به چالش کشیدم.
کلاس تموم شد، دعا می‌کردم برگرده خونه.
تو خیابون بعد از دانشگاه ماشین رو نگه داشتم و منتظر بودم سر و کله‌اش پیدا بشه.
دیدمش با سمانه می‌اومدن، بلند‌بلند می‌خندیدن و شوخی می‌کردن. متوجه من نشده بودن.
نزدیکم رسیدن.
صداش کردم:
_ هانیه؟
سر جاشون ایستادن.
هانیه سمتم اومد:
_ کجا میری؟نمی‌خوای برگردی خونه؟
_ اگه اشکالی نداره، شب بیام، خرت و پرتام رو جمع کنم و برم.
- بری؟کجا؟
_ خونه‌ی سمانه.
دلم گرفت، می‌خواستم داد بزنم، حالا که دل من رو بردی می‌خوای بری؟
حالا که سه روزه نفس کشیدن برام سخت شده؟
حالا که تنها آرزوم شدی.
حالا که منو دیوونه‌ی خودت کردی؟
گفتم:
_ چرا بری؟چیزی شده؟اتفاقی افتاده؟
_ قرارمون همین بود، هر وقت سرپا شدین، برم. خدا رو شکر حالتون خوبه، دیگه بیشتر از این مزاحم زندگیتون نباشم.
از خودم بدم می‌اومد که نمی‌تونستم حرف دلم رو به هانیه بزنم. کاوه رو بهونه کردم و گفتم:
- بهش قول دادم امروز برای دیدنش میای.

#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
خیال می‌کردم عاشقت نمی‌شم
اگه نگات کنم یه کم
یه روز تو خوابمم نمی‌دیدم
واس تو جونمم بدم
همینه عشق
خوابت نمی‌بره
ازت نمی‌گذره
شکنجه آوره
خیال می‌کردم این فقط یه لحظس
تموم میشه اگه برم
دلم یه‌جوری مونده تو چشمات
که خوابو برده از سرم
دلم یه کاری کرده با غرورم
که مثل بچه‌هام وقتی از تو دورم
***
عاشق شده بودم و خودمم باورم نمی‌شد.
روز سوم کلاس داشتیم و همه‌ی امیدم به این بود که هانیه رو سر کلاس می‌بینم و ازش می‌خوام برگرده خونه.
مثل بچه‌ها ذوق داشتم، رفتم سر کلاس و صندلی خالیه هانیه کوبیده شد تو همه‌ی خیال بافی‌هام.
به خودم گفتم: بعد کلاس میرم دنبالش و برش می‌گردونم، بهش میگم دوسش دارم و نمی‌تونم ازش دور باشم.
تو همین افکار بودم که در کلاس زده شد.
سرم پایین بود و روی جزوه ی یکی از بچه‌ها نگاه می‌کردم.
صدای آشنا به گوشم خورد:
_ استاد اجازه هست؟
هانیه بود، سرم رو بالا گرفتم، یه دل سیر نگاش کردم، بر اندازش کردم، نفس عمیقی کشیدم:
_ خیلی دیر کردید خانم جلیلی، بفرمایید بشینید.
من که تا اون موقع بی‌حوصله بودم، انرژی گرفتم و تا اخر کلاس درس دادم و بچه‌ها رو به چالش کشیدم.
کلاس تموم شد، دعا می‌کردم برگرده خونه.
تو خیابون بعد از دانشگاه ماشین رو نگه داشتم و منتظر بودم سر و کله‌اش پیدا بشه.
دیدمش با سمانه می‌اومدن، بلند‌بلند می‌خندیدن و شوخی می‌کردن. متوجه من نشده بودن.
نزدیکم رسیدن.
صداش کردم:
_ هانیه؟
سر جاشون ایستادن.
هانیه سمتم اومد:
_ کجا میری؟نمی‌خوای برگردی خونه؟
_ اگه اشکالی نداره، شب بیام، خرت و پرتام رو جمع کنم و برم.
- بری؟کجا؟
_ خونه‌ی سمانه.
دلم گرفت، می‌خواستم داد بزنم، حالا که دل من رو بردی می‌خوای بری؟
حالا که سه روزه نفس کشیدن برام سخت شده؟
حالا که تنها آرزوم شدی.
حالا که منو دیوونه‌ی خودت کردی؟
گفتم:
_ چرا بری؟چیزی شده؟اتفاقی افتاده؟
_ قرارمون همین بود، هر وقت سرپا شدین، برم. خدا رو شکر حالتون خوبه، دیگه بیشتر از این مزاحم زندگیتون نباشم.
از خودم بدم می‌اومد که نمی‌تونستم حرف دلم رو به هانیه بزنم. کاوه رو بهونه کردم و گفتم:
- بهش قول دادم امروز برای دیدنش میای.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,369
Points
88
پارت ۵۵

کمی مکث کرد و گفت:
_ ببخشین ولی الان باید با سمانه برم، شب حتماً میام.
دیگه اجازه‌ی حرف زدن نداد، تو یه چشم به هم زدن ازم دور شد و با سمانه رفت.
بی‌حوصله شدم. کاوه خونه‌ی مادرم بود و منتظر من.
سمت خونه‌ی مادرم رفتم. به حرفای هانیه فکر می‌کردم، واقعاً می‌خواست بره؟
خودم رو سرزنش کردم که تا حالا صبر کردم و چیزی بهش نگفتم.
خونه‌ی مادرم رسیدم.
مادرم به استقبالم اومد، کاوه هم پشت سرش، اطراف من دنبال هانیه می‌گشت!
_ اومد؟بابایی هانیه جون اومد؟چرا نیاوردیش این‌جا؟
حال من از کاوه خ*را*ب‌تر بود:
_ نیومده هنوز بابا.
مادرم پرسید:
_ خوبی عماد؟هانیه کجاست؟
بی‌حوصله جواب دادم:
_ خوبم مادر، هانیه هم چند روزی رفته بود خونه عموش. هنوز نیومده.
_ چرا رفته؟اتفاقی افتاده بینتون؟
_ نه مادر اتفاقی نیفتاده، الان حوصله ندارم، خستم، بعداً حرف می‌زنیم.
با کاوه از خونه.ی مادرم زدیم بیرون. تصمیم گرفتم با کاوه بریم دنبال هانیه.
هانیه با دیدن کاوه به خونه برگشت. اون شب بعد خوابیدن کاوه، هانیه خواست با هم حرف بزنیم.
هانیه از وابستگی کاوه به خودش گفت، از این‌که باید کم‌کم به نبودنش عادت بکنه.
چیزی به عروسی خواهرم نمونده بود.
ازش خواستم تا عروسی المیرا صبر کنه، تا بعداً دربارش حرف بزنیم.
هانیه هم قبول کرد.
عروسی المیرا بیشتر شبیه مهمونی بود، مثل عروسی من و آتنا.
آماده شده بودم و پایین پله‌ها منتظر کاوه و هانیه شدم.
با لباس حریر بلندی که به تن داشت، دست تو دست کاوه از پله‌ها پایین می‌اومد.
نمی‌دونم آبی لاجوردی، زیباترین رنگی بود که به عمرم دیدم بودم، یا تن هانیه آن‌قدر قشنگش کرده بود.
صدای خندشون کل خونه رو برداشته بود.
نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و قلب من انگار از س*ی*نه کنده می‌شد.
آروم زیر ل*ب زمزمه کردم: تا حالا کسی بهت گفته خندت به یه دنیا می‌ارزه؟
صورتش رو آرایش کرده بود و عطر همیشگیش رو هم زده بود.
انصاف بود اگه اون موقع می‌گفتم زیباترین مخلوق خدایی.
به مهمونی رفتیم. کنار هم بودیم.
هر بار که درباره‌ی موضوعی صحبت می‌کرد، نزدیک‌تر می‌شدیم، آن‌قدر نزدیک که نفساش صورتم رو لمس می‌کرد و من هر لحظه بیشتر غرق خوشی می‌شدم.
مجذوب زیبایی هانیه بودم که آتنا نزدیک ما اومد، خم شد و در گوشم گفت: از عکاس خواسته تا یه عکس نفره از خودش و من و کاوه بگیره.
می‌گفت دوباره می‌خواد از ایران بره و این عکسا رو برای یادگاری با خودش می‌بره.
به هانیه نگاه کردم:
_ الان برمی‌گردم.
من و کاوه و آتنا چندتایی عکس گرفتیم.
عروسی تموم شد و به خونه برگشتیم.
هانیه کاوه رو برای خوابوندن برد تو اتاق.
من هم رفتم تو اتاق خودم. روی تخت دراز کشیدم. به هانیه فکر می‌کردم، به این‌که مال منه ولی ندارمش. به این‌که این ترس لعنتی نمی‌زاره حرف دلم رو بهش بزنم. تو فکر بودم که صدایی از اتاق کاوه و هانیه شنیدم، خوب گوش کردم، هانیه بود. نگران شدم.
پشت در اتاق در زدم، وارد اتاق شدم. هانیه با دیدن من روی تخت نشست. پایین پاش نشستم، چشمای گریونش که تو نور کم شب خوابای اتاق کاوه می‌درخشید، دلم رو سوزند.
بی‌اختیار دستم رو به طرف صورتش بردم تا اشکش رو پاک کنم. صورتش رو عقب کشید.
آب دهنم رو قورت دادم:
_ چی شده چرا گریه می‌کنی؟
خودش اشکش رو پاک کرد:
_ کاش هیچ وقت تو زندگیتون نمی‌اومدم. این جوری شاید الان با کاوه وآتنا با هم زندگی می‌کردین.
_ برای همه توضیح دادم، برای تو هم میگم، من و آتنا به درد هم نمی‌خوریم. تفاوت ما از زمین تا آسمون. چرا باید همه‌ی عمر همدیگه رو رنج بدیم.
_ ولی اون دوستتون داره. ازتون خواست با هم عکس بگیرین.
تازه دو هزاریم افتاد که گریه‌ی هانیه می‌تونه چه معنی داشته باشه.
انگار یکی ته دلم رو چنگ زد، شاید هانیه هم همون حسی رو به من پیدا کرده که من بهش دارم. شاید این گریه‌ها یه حس زنونه باشه.
لبخندی زدم:
_ نه اصلاً. فقط برای یادگاری اون عکسا رو می‌خواست.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
کمی مکث کرد و گفت:
_ ببخشین ولی الان باید با سمانه برم، شب حتماً میام.
دیگه اجازه‌ی حرف زدن نداد، تو یه چشم به هم زدن ازم دور شد و با سمانه رفت.
بی‌حوصله شدم. کاوه خونه‌ی مادرم بود و منتظر من.
سمت خونه‌ی مادرم رفتم. به حرفای هانیه فکر می‌کردم، واقعاً می‌خواست بره؟
خودم رو سرزنش کردم که تا حالا صبر کردم و چیزی بهش نگفتم.
خونه‌ی مادرم رسیدم.
مادرم به استقبالم اومد، کاوه هم پشت سرش، اطراف من دنبال هانیه می‌گشت!
_ اومد؟بابایی هانیه جون اومد؟چرا نیاوردیش این‌جا؟
حال من از کاوه خ*را*ب‌تر بود:
_ نیومده هنوز بابا.
مادرم پرسید:
_ خوبی عماد؟هانیه کجاست؟
بی‌حوصله جواب دادم:
_ خوبم مادر، هانیه هم چند روزی رفته بود خونه عموش. هنوز نیومده.
_ چرا رفته؟اتفاقی افتاده بینتون؟
_ نه مادر اتفاقی نیفتاده، الان حوصله ندارم، خستم، بعداً حرف می‌زنیم.
با کاوه از خونه.ی مادرم زدیم بیرون. تصمیم گرفتم با کاوه بریم دنبال هانیه.
هانیه با دیدن کاوه به خونه برگشت. اون شب بعد خوابیدن کاوه، هانیه خواست با هم حرف بزنیم.
هانیه از وابستگی کاوه به خودش گفت، از این‌که باید کم‌کم به نبودنش عادت بکنه.
چیزی به عروسی خواهرم نمونده بود.
ازش خواستم تا عروسی المیرا صبر کنه، تا بعداً دربارش حرف بزنیم.
هانیه هم قبول کرد.
عروسی المیرا بیشتر شبیه مهمونی بود، مثل عروسی من و آتنا.
آماده شده بودم و پایین پله‌ها منتظر کاوه و هانیه شدم.
با لباس حریر بلندی که به تن داشت، دست تو دست کاوه از پله‌ها پایین می‌اومد.
نمی‌دونم آبی لاجوردی، زیباترین رنگی بود که به عمرم دیدم بودم، یا تن هانیه آن‌قدر قشنگش کرده بود.
صدای خندشون کل خونه رو برداشته بود.
نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد و قلب من انگار از س*ی*نه کنده می‌شد.
آروم زیر ل*ب زمزمه کردم: تا حالا کسی بهت گفته خندت به یه دنیا می‌ارزه؟
صورتش رو آرایش کرده بود و عطر همیشگیش رو هم زده بود.
انصاف بود اگه اون موقع می‌گفتم زیباترین مخلوق خدایی.
به مهمونی رفتیم. کنار هم بودیم.
هر بار که درباره‌ی موضوعی صحبت می‌کرد، نزدیک‌تر می‌شدیم، آن‌قدر نزدیک که نفساش صورتم رو لمس می‌کرد و من هر لحظه بیشتر غرق خوشی می‌شدم.
مجذوب زیبایی هانیه بودم که آتنا نزدیک ما اومد، خم شد و در گوشم گفت: از عکاس خواسته تا یه عکس نفره از خودش و من و کاوه بگیره.
می‌گفت دوباره می‌خواد از ایران بره و این عکسا رو برای یادگاری با خودش می‌بره.
به هانیه نگاه کردم:
_ الان برمی‌گردم.
من و کاوه و آتنا چندتایی عکس گرفتیم.
عروسی تموم شد و به خونه برگشتیم.
هانیه کاوه رو برای خوابوندن برد تو اتاق.
من هم رفتم تو اتاق خودم. روی تخت دراز کشیدم. به هانیه فکر می‌کردم، به این‌که مال منه ولی ندارمش. به این‌که این ترس لعنتی نمی‌زاره حرف دلم رو بهش بزنم. تو فکر بودم که صدایی از اتاق کاوه و هانیه شنیدم، خوب گوش کردم، هانیه بود. نگران شدم.
پشت در اتاق در زدم، وارد اتاق شدم. هانیه با دیدن من روی تخت نشست. پایین پاش نشستم، چشمای گریونش که تو نور کم شب خوابای اتاق کاوه می‌درخشید، دلم رو سوزند.
بی‌اختیار دستم رو به طرف صورتش بردم تا اشکش رو پاک کنم. صورتش رو عقب کشید.
آب دهنم رو قورت دادم:
_ چی شده چرا گریه می‌کنی؟
خودش اشکش رو پاک کرد:
_ کاش هیچ وقت تو زندگیتون نمی‌اومدم. این جوری شاید الان با کاوه وآتنا با هم زندگی می‌کردین.
_ برای همه توضیح دادم، برای تو هم میگم، من و آتنا به درد هم نمی‌خوریم. تفاوت ما از زمین تا آسمون. چرا باید همه‌ی عمر همدیگه رو رنج بدیم.
_ ولی اون دوستتون داره. ازتون خواست با هم عکس بگیرین.
تازه دو هزاریم افتاد که گریه‌ی هانیه می‌تونه چه معنی داشته باشه.
انگار یکی ته دلم رو چنگ زد، شاید هانیه هم همون حسی رو به من پیدا کرده که من بهش دارم. شاید این گریه‌ها یه حس زنونه باشه.
لبخندی زدم:
_ نه اصلاً. فقط برای یادگاری اون عکسا رو می‌خواست.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,369
Points
88
پارت۵۶

_ اگه می‌دونستم عکس گرفتن باعث ناراحتیت میشه، این کار رو نمی‌کردم.
_ لازم نیست چیزی رو توضیح بدین، ما فقط تا دو ماه دیگه هم خونه‌ایم.
_ خواهش می‌کنم این حرف رو نزن.
بالاخره به ترسام غلبه کردم و حرف دلم رو به هانیه زدم.
_ من با تو زندگی کردن رو یاد گرفتم، اگه تو نباشی نمی‌دونم چه کار کنم. من یادم نیست قبل اومدن تو چطوری زنده بودم. من حتی نمی‌دونم نفس کشیدن قبل تو چه شکلی بود. خیلی وقته می‌خوام این حرفا رو بهت بزنم، ولی می‌ترسیدم. می‌ترسیدم با شنیدن این حرفا حتی از خونه‌ام هم بری. من دوست دارم هانیه، می‌خوام واقعاً مال من باشی. آرامشی که تو این چند ماه با حضورت تو این خونه آوردی، آرزوی من از یه زندگی مشترک بود. عشقت جون منه، اگه یه روز نباشی، دیوونه میشم. باورم کن هانیه، پیشم بمون، بزار باهم زندگی‌مون رو بسازیم. هانیه، تو یه فرشته‌ی نجاتی، یه نشونه‌ای از خدا. تو طبیبم بودی، طبیب جسمم، روحم، دلم. از خدا می‌خوام فقط کنارتو باشم.
دست‌هاشو تو دستم گرفتم، به چشمام نگاه کرد. بهش گفتم:
_ بهم بگو که حسم یه طرفه نیست.
جلو اومد، سرش رو رو شونم گذاشت، دستام رو دورش حلقه کردم و با یه اشاره تو آغوشم فشردمش.
سرش رو شونم بود، هق می‌زد،صدای گریش تو گوشم، قلبم رو چنگ میزد.
فقط چند تا جمله بود که حال وهوای من رو به هانیه می‌فهموند:
چشم من پی تو گشته حیران
از همه به غیر تو گریزان
چشم تو شب ستاره باران
آسمان شده خلاصه در آن
من از تمام دنیا شبی بریدم تو را که دیدم
میان چشم مستت چه‌ها ندیدم تو را که دیدم
غم تو را همان شب که دل سپردم به جان خریدم
قسم به جان تو به جان رسیدم تو را که دیدم
فرهادم که بردم از دل غم را
شیرینی ولی نمی‌زنی دلم را
آرامش کنار تو معنا شد
دنیایم کنار تو زیبا شد

به چشماش نگاه کردم:
_ دیگه نمی‌زارم گریه کنی، قول میدم.
***
تو ماشین نشسته بودم و منتظر هانیه بودم. در ماشین رو باز کرد و نشست رو صندلی.
_ معلوم هست چیکار می‌کنی عزیزم؟دیر شد!
خندید و‌ گفت:
_ ببخشید جزوه‌ام رو پیدا نمی‌کردم.
_ برای کی جزوه میاری؟
_ برای صدری.
_ این پسره پس سر کلاس چیکار می‌کنه آن‌قدر از تو جزوه می‌گیره؟
_ دیوونم کرده بخدا. این دفعه می‌خوام بهش بگم دفعه اخره که بهش جزوه میدم.
یه نگاهم به خیابون بود و یه نگاهم به هانیه. مقنعه‌اش رو مرتب می‌کرد.
_ همین جوری خوشگلی خانمی!بسه خوبه.
دوباره خندید:
_ اذیتم نکن.
_ اذیتت نمی‌کنم، راست میگم بخدا.
_ کو بزار تو آینه ببینم؟
آینه رو از کیفش در آورد و رو به روی خودش گرفت.
_ ای وای خون دماغ شدم دوباره.
نگاهش کردم، خون دماغ شده بود، ماشین رو بردم کنار خیابون. پیاده شدم، بطری آب رو از ماشین برداشتم، در رو براش باز کردم.
_ بیا بیرون تمیزش کن. چند روزه مرتب خون دماغ میشی، هی میگی چیزی نیست. بعد دانشگاه می‌برمت دکتر.
سرش رو بالا گرفته بود و حرف می‌زد:
_ نمیدونم برای چیه لعنتی.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
_ اگه می‌دونستم عکس گرفتن باعث ناراحتیت میشه، این کار رو نمی‌کردم.
_ لازم نیست چیزی رو توضیح بدین، ما فقط تا دو ماه دیگه هم خونه‌ایم.
_ خواهش می‌کنم این حرف رو نزن.
بالاخره به ترسام غلبه کردم و حرف دلم رو به هانیه زدم.
_ من با تو زندگی کردن رو یاد گرفتم، اگه تو نباشی نمی‌دونم چه کار کنم. من یادم نیست قبل اومدن تو چطوری زنده بودم. من حتی نمی‌دونم نفس کشیدن قبل تو چه شکلی بود. خیلی وقته می‌خوام این حرفا رو بهت بزنم، ولی می‌ترسیدم. می‌ترسیدم با شنیدن این حرفا حتی از خونه‌ام هم بری. من دوست دارم هانیه، می‌خوام واقعاً مال من باشی. آرامشی که تو این چند ماه با حضورت تو این خونه آوردی، آرزوی من از یه زندگی مشترک بود. عشقت جون منه، اگه یه روز نباشی، دیوونه میشم. باورم کن هانیه، پیشم بمون، بزار باهم زندگی‌مون رو بسازیم. هانیه، تو یه فرشته‌ی نجاتی، یه نشونه‌ای از خدا. تو طبیبم بودی، طبیب جسمم، روحم، دلم. از خدا می‌خوام فقط کنارتو باشم.
دست‌هاشو تو دستم گرفتم، به چشمام نگاه کرد. بهش گفتم:
_ بهم بگو که حسم یه طرفه نیست.
جلو اومد، سرش رو رو شونم گذاشت، دستام رو دورش حلقه کردم و با یه اشاره تو آغوشم فشردمش.
سرش رو شونم بود، هق می‌زد،صدای گریش تو گوشم، قلبم رو چنگ میزد.
فقط چند تا جمله بود که حال وهوای من رو به هانیه می‌فهموند:
چشم من پی تو گشته حیران
از همه به غیر تو گریزان
چشم تو شب ستاره باران
آسمان شده خلاصه در آن
من از تمام دنیا شبی بریدم تو را که دیدم
میان چشم مستت چه‌ها ندیدم تو را که دیدم
غم تو را همان شب که دل سپردم به جان خریدم
قسم به جان تو به جان رسیدم تو را که دیدم
فرهادم که بردم از دل غم را
شیرینی ولی نمی‌زنی دلم را
آرامش کنار تو معنا شد
دنیایم کنار تو زیبا شد

به چشماش نگاه کردم:
_ دیگه نمی‌زارم گریه کنی، قول میدم.
***
تو ماشین نشسته بودم و منتظر هانیه بودم. در ماشین رو باز کرد و نشست رو صندلی.
_ معلوم هست چیکار می‌کنی عزیزم؟دیر شد!
خندید و‌ گفت:
_ ببخشید جزوه‌ام رو پیدا نمی‌کردم.
_ برای کی جزوه میاری؟
_ برای صدری.
_ این پسره پس سر کلاس چیکار می‌کنه آن‌قدر از تو جزوه می‌گیره؟
_ دیوونم کرده بخدا. این دفعه می‌خوام بهش بگم دفعه اخره که بهش جزوه میدم.
یه نگاهم به خیابون بود و یه نگاهم به هانیه. مقنعه‌اش رو مرتب می‌کرد.
_ همین جوری خوشگلی خانمی!بسه خوبه.
دوباره خندید:
_ اذیتم نکن.
_ اذیتت نمی‌کنم، راست میگم بخدا.
_ کو بزار تو آینه ببینم؟
آینه رو از کیفش در آورد و رو به روی خودش گرفت.
_ ای وای خون دماغ شدم دوباره.
نگاهش کردم، خون دماغ شده بود، ماشین رو بردم کنار خیابون. پیاده شدم، بطری آب رو از ماشین برداشتم، در رو براش باز کردم.
_ بیا بیرون تمیزش کن. چند روزه مرتب خون دماغ میشی، هی میگی چیزی نیست. بعد دانشگاه می‌برمت دکتر.
سرش رو بالا گرفته بود و حرف می‌زد:
_ نمیدونم برای چیه لعنتی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,369
Points
88
پارت ۵۷

دوباره سوار ماشین شدیم.
_ بهتری؟
_ آره بابا خوبم.
همین طور که با دستمال صورتش رو خشک می‌کرد گفت:
_ عماد؟
_ جان عماد!
_ حواست هست؟
_ به چی؟
_ ده روز دیگه تمومه‌ها.
_ آره عزیزم حواسم هست، کاری نداره میریم محضر و دائمیش می‌کنیم.
کلاس من تموم شد. هانیه تا بعد از ظهر کلاس داشت. خداحافظی کردیم و من رفتم خونه.
عصر شد و هانیه هنوز نیومده بود. نگران بودم که یه دفعه وارد خونه شد.
آشفته به نظر می‌رسید، از راه رفت تو دستشویی.
صدای گریش هم میومد.
به در زدم و صداش کردم:
_ هانیه چی شده؟چرا انقعدر پریشونی؟چرا گریه می‌کنی؟در رو باز کن ببینم داری چیکار می‌کنی؟هانیه با تو ام!
چند دقیقه بعد در رو باز کرد، قیچی به دست.
یه نگاهم روی زمین بود یه نگاهم به موهای کوتاه شده‌ی هانیه.
موهای مشکیش که رو زمین ریخته بود.
_ چیکار کردی؟چرا موهاتو کوتاه کردی؟

اومد جلو، بغلش گرفتم.
_ چی شده عزیزم؟
_ موهامو از پشت سر کشید.
_ کی همچین غلطی کرده؟
_ پسر عموم.
_ کجا بود؟
_ از دانشگاه که اومدم بیرون، پشت سرم دیدمش، راه افتاده بود دنبال من. چند بار صدام کرد جوابش رو ندادم، موهام رو تو دستای لعنتیش گره کرد و کشید.
عصبی شدم:
_ می‌کشمش کثافتو!
_ کجا میری عماد صبر کن.
_ میرم دم خونه‌ی عموت. ببینم این پسره‌ی ع*و*ضی چی از جونت می‌خواسته.
دوید سمتم:
_ نه نرو نباید بری، غلامرضا گفت اگه تو رو ببینه زندت نمی‌زاره.
_ میگی دست رو دست بزارم تا هر غلطی دلش خواست بکنه؟
_ نمی‌زارم بری!تو اون رو نمی‌شناسی!هر کاری بگی ازش بر میاد. می‌دونی چی می‌گفت؟می‌گفت باید با تو بهم بزنم.
_ تو که همه‌ی اموالشون رو به نامشون زدی!دیگه چی از جونت می‌خوان؟
_ من هم همینو گفتم ولی اون ع*و*ضی گفت مال و اموال مال بابامه، اون منو می‌خواد. تهدیدم کرد گفت اگه تا چند روز دیگه نرم پیشش تو رو می‌کشه. کاوه رو می‌کشه.
_ مگه میشه؟ازش شکایت می‌کنم، می‌ندازمش زندان، بیچارش می‌کنم.
_ میگم که تو نمی‌شناسیش؟ اون هر کاری بخواد می‌تونه انجام بده هیچ کسم نمی‌تونه جلوشو بگیره. حتی اگه زندان هم بره، اون‌قدری آدم بیرون زندان داره تا دستوراتشو اجرا کنن.
خیلی ترسیده بود مثل گنجشک می‌لرزید.
نشوندمش روی مبل، اشکش رو پاک کردم، گفتم:
_ اصلاً ازین شهر میریم، میریم یه جایی که دست هیچ‌کس بهمون نرسه.
_ هر جا بریم پیدامون می‌کنه. اون یه دنده‌تر ازین حرفاست.
_ من نمی‌زارم هیچ کس تو رو از من بگیره. حتی اگه به قیمت جونم باشه.
_ کاش پیشنهادم رو قبول نکرده بودی!کاش این همه تو دردسر نمی‌نداخمت. کاش همون اول به حرف عموم گوش کرده بودم و... .
دستم رو روی ل*بش گذاشتم و گفتم:
_ هیییسس. دیگه این حرف رو نزن. من کنارتم، نمی‌زارم اذیتت کنه.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
دوباره سوار ماشین شدیم.
_ بهتری؟
_ آره بابا خوبم.
همین طور که با دستمال صورتش رو خشک می‌کرد گفت:
_ عماد؟
_ جان عماد!
_ حواست هست؟
_ به چی؟
_ ده روز دیگه تمومه‌ها.
_ آره عزیزم حواسم هست، کاری نداره میریم محضر و دائمیش می‌کنیم.
کلاس من تموم شد. هانیه تا بعد از ظهر کلاس داشت. خداحافظی کردیم و من رفتم خونه.
عصر شد و هانیه هنوز نیومده بود. نگران بودم که یه دفعه وارد خونه شد.
آشفته به نظر می‌رسید، از راه رفت تو دستشویی.
صدای گریش هم میومد.
به در زدم و صداش کردم:
_ هانیه چی شده؟چرا انقعدر پریشونی؟چرا گریه می‌کنی؟در رو باز کن ببینم داری چیکار می‌کنی؟هانیه با تو ام!
چند دقیقه بعد در رو باز کرد، قیچی به دست.
یه نگاهم روی زمین بود یه نگاهم به موهای کوتاه شده‌ی هانیه.
موهای مشکیش که رو زمین ریخته بود.
_ چیکار کردی؟چرا موهاتو کوتاه کردی؟

اومد جلو، بغلش گرفتم.
_ چی شده عزیزم؟
_ موهامو از پشت سر کشید.
_ کی همچین غلطی کرده؟
_ پسر عموم.
_ کجا بود؟
_ از دانشگاه که اومدم بیرون، پشت سرم دیدمش، راه افتاده بود دنبال من. چند بار صدام کرد جوابش رو ندادم، موهام رو تو دستای لعنتیش گره کرد و کشید.
عصبی شدم:
_ می‌کشمش کثافتو!
_ کجا میری عماد صبر کن.
_ میرم دم خونه‌ی عموت. ببینم این پسره‌ی ع*و*ضی چی از جونت می‌خواسته.
دوید سمتم:
_ نه نرو نباید بری، غلامرضا گفت اگه تو رو ببینه زندت نمی‌زاره.
_ میگی دست رو دست بزارم تا هر غلطی دلش خواست بکنه؟
_ نمی‌زارم بری!تو اون رو نمی‌شناسی!هر کاری بگی ازش بر میاد. می‌دونی چی می‌گفت؟می‌گفت باید با تو بهم بزنم.
_ تو که همه‌ی اموالشون رو به نامشون زدی!دیگه چی از جونت می‌خوان؟
_ من هم همینو گفتم ولی اون ع*و*ضی گفت مال و اموال مال بابامه، اون منو می‌خواد. تهدیدم کرد گفت اگه تا چند روز دیگه نرم پیشش تو رو می‌کشه. کاوه رو می‌کشه.
_ مگه میشه؟ازش شکایت می‌کنم، می‌ندازمش زندان، بیچارش می‌کنم.
_ میگم که تو نمی‌شناسیش؟ اون هر کاری بخواد می‌تونه انجام بده هیچ کسم نمی‌تونه جلوشو بگیره. حتی اگه زندان هم بره، اون‌قدری آدم بیرون زندان داره تا دستوراتشو اجرا کنن.
خیلی ترسیده بود مثل گنجشک می‌لرزید.
نشوندمش روی مبل، اشکش رو پاک کردم، گفتم:
_ اصلاً ازین شهر میریم، میریم یه جایی که دست هیچ‌کس بهمون نرسه.
_ هر جا بریم پیدامون می‌کنه. اون یه دنده‌تر ازین حرفاست.
_ من نمی‌زارم هیچ کس تو رو از من بگیره. حتی اگه به قیمت جونم باشه.
_ کاش پیشنهادم رو قبول نکرده بودی!کاش این همه تو دردسر نمی‌نداخمت. کاش همون اول به حرف عموم گوش کرده بودم و... .
دستم رو روی ل*بش گذاشتم و گفتم:
_ هیییسس. دیگه این حرف رو نزن. من کنارتم، نمی‌زارم اذیتت کنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا