پارت ۲۸
تو دانشگاه بیحوصله بودم. سمانه هم فهمیده بود.
بهم گفت:
_ چته تو چرا اینقدر بیحوصلهای؟
_ بخاطر خواب جدیدیه که عمو برام دیده.
_ چه خوابی؟
_ میخواد زن غلامرضا بشم.
_ الکی میگی؟
_ مگه مرض دارم الکی بگم؟
_ خب بگو نمیخوام.
_ بگم نمیخوام؟تو عموم رو نمیشناسی؟کسی میتونه دستوراتش رو اجرا نکنه؟
_ حالا میخوای چیکار کنی؟
_ اگه خانوم جون نبود، میدونستم چکار کنم! یا فرار میکردم یا خودمو خلاص میکردم. ولی وقتی به خانوم جون فکر میکنم... .
_ خیلی خب،حالا پاشو بریم سر کلاس.
با استاد رفیع کلاس داشتیم. سر کلاس فکرم مشغول بود و متوجه حرفهای استاد نمیشدم.
با دست به سمانه زدم و تو گوشش گفتم:
_ گفتی چرا از زنش جدا شده؟
_ کی؟استاد رفیع؟
_ آره دیگه!
_ تو که میگفتی این چرت و پرتا رو نگو، چی شده حالا؟
_ نشد یه بار مثل آدم جواب من رو بدی!
_ خیلی خب عصبانی نشو، مثل اینکه باهم تفاهم نداشتن.
_ بعد یه بچه فهمیدن تفاهم ندارن.
_ این طور که مامانم میگه، زنش خیلی اهل مهمونی ومسافرت و این حرفا بوده.
_ وا مگه مهمونی ومسافرت بده که از هم جداشدن؟
_ عزیز من، هر چیزی حدی داره، حتی خوش گذرونی! زندگی که فقط مهمونی رفتن نیس. بالاخره بچه هم مادر میخواد.
خندهم گرفته بود.
_ چه مرگته چرا میخندی؟
_ آخه مثل مادربزرگا حرف میزنی.
_ تو هم همش استعدادهای من رو کور کن. به نظر من که زنش لیاقت نداشته، آدم همچین مردی رو میزاره میره مهمونی؟
_ بسه دیگه، زیاده روی نکن.
_ خانوم اطلاعاتشون کامل شد، من باید دهنم رو ببندم.
_ آره ببند، بزار ببینم چی درس میده.
_ خیلی پر رویی.
انگشتم رو جلوی بینیم گرفتم:
_هیس!
کلاس تموم شد. دیوونه شده بودم، یه فکر مثل خوره افتاده بود به جونم. نمیفهمیدم چیکار میکنم. فقط میخواستم هر طور شده از دست غلامرضا وعمو فرار کنم.
زنگ خونهی سمانه زده شد. شوهرش به خونه برگشته بود. نمیخواستم مزاحم زندگیش باشم، برای همین خداحافظی کردیم و رفتیم. به خونه رفتیم، منتظر بودم که نگار سراغ بقیهی ماجرا رو بگیره.
اما دیگه سراغی نمیگرفت، انگار از بقیه ماجرا میترسید.
من هم حرفی نمیزدم. نمیخواستم اذیت بشه. اصلاً نمیدونستم تا کجا باید براش تعریف کنم.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
تو دانشگاه بیحوصله بودم. سمانه هم فهمیده بود.
بهم گفت:
_ چته تو چرا اینقدر بیحوصلهای؟
_ بخاطر خواب جدیدیه که عمو برام دیده.
_ چه خوابی؟
_ میخواد زن غلامرضا بشم.
_ الکی میگی؟
_ مگه مرض دارم الکی بگم؟
_ خب بگو نمیخوام.
_ بگم نمیخوام؟تو عموم رو نمیشناسی؟کسی میتونه دستوراتش رو اجرا نکنه؟
_ حالا میخوای چیکار کنی؟
_ اگه خانوم جون نبود، میدونستم چکار کنم! یا فرار میکردم یا خودمو خلاص میکردم. ولی وقتی به خانوم جون فکر میکنم... .
_ خیلی خب،حالا پاشو بریم سر کلاس.
با استاد رفیع کلاس داشتیم. سر کلاس فکرم مشغول بود و متوجه حرفهای استاد نمیشدم.
با دست به سمانه زدم و تو گوشش گفتم:
_ گفتی چرا از زنش جدا شده؟
_ کی؟استاد رفیع؟
_ آره دیگه!
_ تو که میگفتی این چرت و پرتا رو نگو، چی شده حالا؟
_ نشد یه بار مثل آدم جواب من رو بدی!
_ خیلی خب عصبانی نشو، مثل اینکه باهم تفاهم نداشتن.
_ بعد یه بچه فهمیدن تفاهم ندارن.
_ این طور که مامانم میگه، زنش خیلی اهل مهمونی ومسافرت و این حرفا بوده.
_ وا مگه مهمونی ومسافرت بده که از هم جداشدن؟
_ عزیز من، هر چیزی حدی داره، حتی خوش گذرونی! زندگی که فقط مهمونی رفتن نیس. بالاخره بچه هم مادر میخواد.
خندهم گرفته بود.
_ چه مرگته چرا میخندی؟
_ آخه مثل مادربزرگا حرف میزنی.
_ تو هم همش استعدادهای من رو کور کن. به نظر من که زنش لیاقت نداشته، آدم همچین مردی رو میزاره میره مهمونی؟
_ بسه دیگه، زیاده روی نکن.
_ خانوم اطلاعاتشون کامل شد، من باید دهنم رو ببندم.
_ آره ببند، بزار ببینم چی درس میده.
_ خیلی پر رویی.
انگشتم رو جلوی بینیم گرفتم:
_هیس!
کلاس تموم شد. دیوونه شده بودم، یه فکر مثل خوره افتاده بود به جونم. نمیفهمیدم چیکار میکنم. فقط میخواستم هر طور شده از دست غلامرضا وعمو فرار کنم.
زنگ خونهی سمانه زده شد. شوهرش به خونه برگشته بود. نمیخواستم مزاحم زندگیش باشم، برای همین خداحافظی کردیم و رفتیم. به خونه رفتیم، منتظر بودم که نگار سراغ بقیهی ماجرا رو بگیره.
اما دیگه سراغی نمیگرفت، انگار از بقیه ماجرا میترسید.
من هم حرفی نمیزدم. نمیخواستم اذیت بشه. اصلاً نمیدونستم تا کجا باید براش تعریف کنم.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
تو دانشگاه بیحوصله بودم. سمانه هم فهمیده بود.
بهم گفت:
_ چته تو چرا اینقدر بیحوصلهای؟
_ بخاطر خواب جدیدیه که عمو برام دیده.
_ چه خوابی؟
_ میخواد زن غلامرضا بشم.
_ الکی میگی؟
_ مگه مرض دارم الکی بگم؟
_ خب بگو نمیخوام.
_ بگم نمیخوام؟تو عموم رو نمیشناسی؟کسی میتونه دستوراتش رو اجرا نکنه؟
_ حالا میخوای چیکار کنی؟
_ اگه خانوم جون نبود، میدونستم چکار کنم! یا فرار میکردم یا خودمو خلاص میکردم. ولی وقتی به خانوم جون فکر میکنم... .
_ خیلی خب،حالا پاشو بریم سر کلاس.
با استاد رفیع کلاس داشتیم. سر کلاس فکرم مشغول بود و متوجه حرفهای استاد نمیشدم.
با دست به سمانه زدم و تو گوشش گفتم:
_ گفتی چرا از زنش جدا شده؟
_ کی؟استاد رفیع؟
_ آره دیگه!
_ تو که میگفتی این چرت و پرتا رو نگو، چی شده حالا؟
_ نشد یه بار مثل آدم جواب من رو بدی!
_ خیلی خب عصبانی نشو، مثل اینکه باهم تفاهم نداشتن.
_ بعد یه بچه فهمیدن تفاهم ندارن.
_ این طور که مامانم میگه، زنش خیلی اهل مهمونی ومسافرت و این حرفا بوده.
_ وا مگه مهمونی ومسافرت بده که از هم جداشدن؟
_ عزیز من، هر چیزی حدی داره، حتی خوش گذرونی! زندگی که فقط مهمونی رفتن نیس. بالاخره بچه هم مادر میخواد.
خندهم گرفته بود.
_ چه مرگته چرا میخندی؟
_ آخه مثل مادربزرگا حرف میزنی.
_ تو هم همش استعدادهای من رو کور کن. به نظر من که زنش لیاقت نداشته، آدم همچین مردی رو میزاره میره مهمونی؟
_ بسه دیگه، زیاده روی نکن.
_ خانوم اطلاعاتشون کامل شد، من باید دهنم رو ببندم.
_ آره ببند، بزار ببینم چی درس میده.
_ خیلی پر رویی.
انگشتم رو جلوی بینیم گرفتم:
_هیس!
کلاس تموم شد. دیوونه شده بودم، یه فکر مثل خوره افتاده بود به جونم. نمیفهمیدم چیکار میکنم. فقط میخواستم هر طور شده از دست غلامرضا وعمو فرار کنم.
زنگ خونهی سمانه زده شد. شوهرش به خونه برگشته بود. نمیخواستم مزاحم زندگیش باشم، برای همین خداحافظی کردیم و رفتیم. به خونه رفتیم، منتظر بودم که نگار سراغ بقیهی ماجرا رو بگیره.
اما دیگه سراغی نمیگرفت، انگار از بقیه ماجرا میترسید.
من هم حرفی نمیزدم. نمیخواستم اذیت بشه. اصلاً نمیدونستم تا کجا باید براش تعریف کنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: