• رمان عاشقانه و جنایی کاراکال به قلم حدیثه شهبازی کلیک کنید
  • خرید رمان عاشقانه، غمگین، معمایی دلداده به دلدار فریبا میم قاف کلیک کنید

کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع Mina 7192
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 64
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

Mina 7192

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
270
امتیازها
53
کیف پول من
3,274
Points
88
به سمانه گفتم:
- دلم برات تنگ شده بود، نمی‌خوام مزاحمت بشم، لطفاً ما رو به یه هتل ببر.
سمانه با اخم نگاهم کرد و گفت:
- الان چوب برداشتی من رو بزنی؟ می‌ریم خونه‌ی ما.
با لبخند جوابش رو دادم:
- تو خودت خانواده داری، مزاحم می‌خوای چیکار؟ میایم اسایش اون‌ها رو هم به هم می‌زنیم.
سمانه نگاهی بهم کرد وگفت:
- لطفاً دیگه این حرف رو نگو! مگه من می‌ذارم بعد این همه سال ازم دور بشی؟ اصلاً حرفش رو نزن. اصلاً چی شد اصفهان اومدی؟
گفتم:
- دانشگاه نگار، نگار اصفهان حقوق قبول شده.
سمانه خنده‌ای کرد و گفت:
- مبارک باشه دخترم، مثل این‌که ژن شما فقط تو کار حقوق آره؟
من هم خندیدم وگفتم:
- من که به جایی نرسیدم، کاش دخترم موفق بشه.
سمانه ادامه داد:
- باز خوبه نگار اصفهان قبول شد، باعث شد من دوستم رو ببینم.
گفتم:
- انشالله فردا می‌ریم برای کارهای ثبت نام نگار. وقتی تموم شد، تا باز شدن دانشگاه برمی‌گردیم تهران تا بتونم خونم رو بفروشم و اصفهان خونه بگیرم.
سمانه گفت:
- خیلی هم عالی، برای همیشه پیشم می‌مونی.
بعد از آینه‌ی ماشین نگاهی به نگار انداخت، آروم ازم پرسید:
- غلام‌رضا؟
آهسته ل*ب زدم:
- غلامرضا مرد، دوماهه که مرده.
سرم روبه طرف شیشه‌ی ماشین گرفتم. نمی‌خواستم این صحبت ادامه پیدا کنه. به خونه‌ی سمانه رسیدیم. ما رو به داخل راهنمایی کرد. سمانه در حالی که چادرش رو بر می‌داشت، گفت:
- تا من براتون چایی می‌ذارم، دوش بگیرید خستگی از تنتون بره.
گفتم:
- انشالله بتونم محبتت را جبران کنم.
سمانه گفت:
- اختیار داری عزیزم.
به اتاقی اشاره کرد وگفت:
- این‌جا برای تو و دخترمون، وسایلتون رو این‌جا بذارید. این اتاق همیشه مخصوص مهمان‌های منه، البته تو خودت صاحب خونه‌ای.
بعد از یه دوش حسابی، چایی خوردیم. کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
- ممنون واقعاً به این حمام وچایی احتیاج داشتیم.
سمانه گفت:
- خواهش می‌کنم عزیزم.
پرسیدم:
- همسرت کجاس؟ چندتا بچه داری؟
سمانه گفت:
- همسرم سفر کربلاست، دوتا دختر هم دارم که با دوستاشون رفتن بیرون. الاناست که برگردن.
گفتم:
- چطور تو همراه همسرت نرفتی؟
سمانه با ناراحتی گفت:
- قسمتم نشد.
گفتم:
- خیلی دوست دارم دخترهات رو ببینم.
سمانه گفت:
- انشالله خیلی زود.
بلند شد، همین‌طور که به طرف آشپزخونه می‌رفت، گفت:
- میرم شام بذارم، شما هم استراحت کنید.
من هم بلند شدم و گفتم:
- من هم کمکت می‌کنم.
سمانه گفت:
- لازم نیس برو استراحت کن.
تشکر کردم و با نگار به سمت اتاقی که سمانه در اختیارمون گذاشته بود، رفتیم.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
به سمانه گفتم:
- دلم برات تنگ شده بود، نمی‌خوام مزاحمت بشم، لطفاً ما رو به یه هتل ببر.
سمانه با اخم نگاهم کرد و گفت:
- الان چوب برداشتی من رو بزنی؟ می‌ریم خونه‌ی ما.
با لبخند جوابش رو دادم:
- تو خودت خانواده داری، مزاحم می‌خوای چیکار؟ میایم اسایش اون‌ها رو هم به هم می‌زنیم.
سمانه نگاهی بهم کرد وگفت:
- لطفاً دیگه این حرف رو نگو! مگه من می‌ذارم بعد این همه سال ازم دور بشی؟ اصلاً حرفش رو نزن. اصلاً چی شد اصفهان اومدی؟
گفتم:
- دانشگاه نگار، نگار اصفهان حقوق قبول شده.
سمانه خنده‌ای کرد و گفت:
- مبارک باشه دخترم، مثل این‌که ژن شما فقط تو کار حقوق آره؟
من هم خندیدم وگفتم:
- من که به جایی نرسیدم، کاش دخترم موفق بشه.
سمانه ادامه داد:
- باز خوبه نگار اصفهان قبول شد، باعث شد من دوستم رو ببینم.
گفتم:
- انشالله فردا می‌ریم برای کارهای ثبت نام نگار. وقتی تموم شد، تا باز شدن دانشگاه برمی‌گردیم تهران تا بتونم خونم رو بفروشم و اصفهان خونه بگیرم.
سمانه گفت:
- خیلی هم عالی، برای همیشه پیشم می‌مونی.
بعد از آینه‌ی ماشین نگاهی به نگار انداخت، آروم ازم پرسید:
- غلام‌رضا؟
آهسته ل*ب زدم:
- غلامرضا مرد، دوماهه که مرده.
سرم روبه طرف شیشه‌ی ماشین گرفتم. نمی‌خواستم این صحبت ادامه پیدا کنه. به خونه‌ی سمانه رسیدیم. ما رو به داخل راهنمایی کرد. سمانه در حالی که چادرش رو بر می‌داشت، گفت:
- تا من براتون چایی می‌ذارم، دوش بگیرید خستگی از تنتون بره.
گفتم:
- انشالله بتونم محبتت را جبران کنم.
سمانه گفت:
- اختیار داری عزیزم.
به اتاقی اشاره کرد وگفت:
- این‌جا برای تو و دخترمون، وسایلتون رو این‌جا بذارید. این اتاق همیشه مخصوص مهمان‌های منه، البته تو خودت صاحب خونه‌ای.
بعد از یه دوش حسابی، چایی خوردیم. کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
- ممنون واقعاً به این حمام وچایی احتیاج داشتیم.
سمانه گفت:
- خواهش می‌کنم عزیزم.
پرسیدم:
- همسرت کجاس؟ چندتا بچه داری؟
سمانه گفت:
- همسرم سفر کربلاست، دوتا دختر هم دارم که با دوستاشون رفتن بیرون. الاناست که برگردن.
گفتم:
- چطور تو همراه همسرت نرفتی؟
سمانه با ناراحتی گفت:
- قسمتم نشد.
گفتم:
- خیلی دوست دارم دخترهات رو ببینم.
سمانه گفت:
- انشالله خیلی زود.
بلند شد، همین‌طور که به طرف آشپزخونه می‌رفت، گفت:
- میرم شام بذارم، شما هم استراحت کنید.
من هم بلند شدم و گفتم:
- من هم کمکت می‌کنم.
سمانه گفت:
- لازم نیس برو استراحت کن.
تشکر کردم و با نگار به سمت اتاقی که سمانه در اختیارمون گذاشته بود، رفتیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
270
امتیازها
53
کیف پول من
3,274
Points
88
داخل اتاق رفتیم. روی تخت دراز کشیدم. نگار هم رفت سراغ گوشیش. پنج دقیقه هم نشد که اومد طرفم، پرسید:
- چرا این همه سال بهم نگفتی اصفهان بزرگ شدی؟ چرا نگفتی تو هم حقوق خوندی؟
بی‌حوصله جواب دادم:
- چه فرقی برای تو داشت؟
عصبی جواب داد:
- همیشه همینه، هر وقت از جواب دادن فرار می‌کنی، سوالم رو با سوال جواب میدی.
نفسم رو محکم بیرون دادم وگفتم:
- مهم نبود، برای همین نگفتم.
نگار کلافه شد:
- اصلاً بیخیال، نمی‌خوای بقیه‌ش رو برام تعریف کنی؟
جواب دادم:
- خیلی خستم، بذار سرفرصت.
اومد جلوتر و گفت:
- خواهش می‌کنم، تا آماده شدن شام برام حرف بزن.
یه دفعه صدای در اتاق اومد. سرفه‌ای کردم و گفتم:
- بیا تو سمانه جان.
سمانه در رو باز کرد و با لبخند گفت:
- بچه‌ها بیایید، اینم خاله هانیه.
دخترای سمانه داخل اتاق شدن و سمت من اومدن. ایستادم. سلام دادن و یکی‌یکی بغلم کردن. انگار سال‌ها بود منو می‌شناختن. مات و مبهوت نگاهشون می‌کردم. به طرف نگار رفتن و باهاش احوال‌پرسی کردن. خودشون‌ رو معرفی کردن؛ لیلی و لاله.
لیلی گفت:
- از دیدنتون خیلی خوشحالم، خیلی دوست داشتم ببینمتون.
لاله تو حرفش پرید و گفت:
- مامانم همیشه از شما حرف می‌زنه. خیلی دوست داشتم بدونم خاله هانیه‌ای که این همه سال از ذهن مامانم نرفته کیه؟ چه شکلیه؟
واقعا نمی‌دونستم چی بهشون بگم. روی هر دوشون رو ب*و*سیدم. به سمانه نگاهی کردم و گفتم:
- خیلی خوشحالم که سمانه دخترهای به این گلی داره.
سمانه به لاله و لیلی اشاره کرد وگفت:
- خیلی خب دخترها، بهتره برید بیرون تا خاله و نگار استراحت کنن. بعدشام حسابی با هم گپ می‌‎زنیم.
از اتاق رفتن. من و نگار دوباره تنها شدیم. روی تخت نشستیم‌. دست‌های نگار و گرفتم و دوباره کشوندمش به گذشته‌ها... .
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
داخل اتاق رفتیم. روی تخت دراز کشیدم. نگار هم رفت سراغ گوشیش. پنج دقیقه هم نشد که اومد طرفم، پرسید:
- چرا این همه سال بهم نگفتی اصفهان بزرگ شدی؟ چرا نگفتی تو هم حقوق خوندی؟
بی‌حوصله جواب دادم:
- چه فرقی برای تو داشت؟
عصبی جواب داد:
- همیشه همینه، هر وقت از جواب دادن فرار می‌کنی، سوالم رو با سوال جواب میدی.
نفسم رو محکم بیرون دادم وگفتم:
- مهم نبود، برای همین نگفتم.
نگار کلافه شد:
- اصلاً بیخیال، نمی‌خوای بقیه‌ش رو برام تعریف کنی؟
جواب دادم:
- خیلی خستم، بذار سرفرصت.
اومد جلوتر و گفت:
- خواهش می‌کنم، تا آماده شدن شام برام حرف بزن.
یه دفعه صدای در اتاق اومد. سرفه‌ای کردم و گفتم:
- بیا تو سمانه جان.
سمانه در رو باز کرد و با لبخند گفت:
- بچه‌ها بیایید، اینم خاله هانیه.
دخترای سمانه داخل اتاق شدن و سمت من اومدن. ایستادم. سلام دادن و یکی‌یکی بغلم کردن. انگار سال‌ها بود منو می‌شناختن. مات و مبهوت نگاهشون می‌کردم. به طرف نگار رفتن و باهاش احوال‌پرسی کردن. خودشون‌ رو معرفی کردن؛ لیلی و لاله.
لیلی گفت:
- از دیدنتون خیلی خوشحالم، خیلی دوست داشتم ببینمتون.
لاله تو حرفش پرید و گفت:
- مامانم همیشه از شما حرف می‌زنه. خیلی دوست داشتم بدونم خاله هانیه‌ای که این همه سال از ذهن مامانم نرفته کیه؟ چه شکلیه؟
واقعا نمی‌دونستم چی بهشون بگم. روی هر دوشون رو ب*و*سیدم. به سمانه نگاهی کردم و گفتم:
- خیلی خوشحالم که سمانه دخترهای به این گلی داره.
سمانه به لاله و لیلی اشاره کرد وگفت:
- خیلی خب دخترها، بهتره برید بیرون تا خاله و نگار استراحت کنن. بعدشام حسابی با هم گپ می‌‎زنیم.
از اتاق رفتن. من و نگار دوباره تنها شدیم. روی تخت نشستیم‌. دست‌های نگار و گرفتم و دوباره کشوندمش به گذشته‌ها... .
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
270
امتیازها
53
کیف پول من
3,274
Points
88
***
زمان زیادی تا کنکور نمونده بود. حسابی درس می‌خوندم. خانوم جون خیلی بهم می‌رسید. اجازه نمی‌داد زیاد کار خونه انجام بدم و به قول خودش دلش می‌خواست به یه جایی برسم.
یه روز که تو حیاط مشغول درس خوندن بودم، صدای زنگ در به گوشم خورد.
چادرم رو سر کردم و به سمت در رفتم.
زن عمو نادر بود، گفت:
_ باز کن هانیه جان. منم زن عمو.
در خونه رو باز کردم. با زن عمو احوال‌پرسی کردم.
زن عمو گفت:
_ خانوم جون و آقا جون هستن؟
گفتم:
_ بله بفرمایید.
زن عمو نگاهی به کیسه‌های توی دستش کرد وگفت:
_ قربون دستت عزیزم این کیسه‌ها رو کمکم کن بیار.
خانوم جون که صدای زن عمو رو شنیده بود، به استقبال زن عمو اومد و باهاش احوال‌پرسی کرد‌.
خانوم جون تا چشمش به کیسه‌ها افتاد گفت:
_ باز هم که زحمت کشیدی. ما راضی به زحمتت نیستیم. حقوق باز نشستگی آقا سلیمون زندگیمون رو می‌چرخونه.
زن عمو با لبخند جواب داد:
_ این چه حرفیه؟ روم سیاهه که بیشتر نمیام بهتون سربزنم.
همون لحظه آقا جون وارد اتاق شد. زن عمو به سمتش رفت وسلام کرد.
آقاجون که خوشحالی از چشماش مشخص بود،جواب داد:
- سلام عروس خوش اومدی، خیلی وقت بود به ما سر نزده بودی. درسته که نادر حق اومدن به این‌جا رو نداره، ولی تو بحثت جداس بیشتر به ما سر بزن. دلمون برای تو و محمدرضا تنگ میشه‌.
زن عمو گفت:
_ شرمنده آقاجون. حق با شماس.
خانوم جون تو حرف زن عمو پرید وگفت:
_ چی میگی حاج آقا؟ ماشرمنده ‌ی این دختر هستیم که پسرمون سر به راه نیست. خانومی می‌کنه هیچی نمیگه.
خانم جون دیگه نتوست حرفش رو ادامه بده، زد زیر گریه، زن عمو بغلش کرد و‌ گفت:
_ این حرفا رو نزنید خانوم جون. کسی مقصر نیس. نادر خودش این طور زندگی کردن رو انتخاب کرده.
آقاجون می‌خواست بحث عوض بشه و خانوم جون از اون حال وهوا بیرون بیاد. برای همین پرسید:
_ محمدرضا کجاست؟ خیلی وقته این‌جا نیومده.
زن عمو جواب داد:
_ شرمنده آقاجون کوتاهی کرده، انشاالله برای دست بوسیتون میاد.
بعد نگاهی به کیسه‌ها کرد و گفت:
_ راستی آقا جون یه‌خورده خرت و پرت آوردم. ربطی به نادر نداره از حقوق خودمه.
آقاجون تشکر کرد و گفت:
_ راضی نبودم دخترم.
زن عمو معلم بود و چون از خودش حقوق داشت، هیچ وقت دست خالی خونه‌ی خانوم جون نمی‌اومد.
نه تنها برای خونه خرید می‌کرد، برای من هم همیشه هدیه‌ای می‌خرید.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
زمان زیادی تا کنکور نمونده بود. حسابی درس می‌خوندم. خانوم جون خیلی بهم می‌رسید. اجازه نمی‌داد زیاد کار خونه انجام بدم و به قول خودش دلش می‌خواست به یه جایی برسم.
یه روز که تو حیاط مشغول درس خوندن بودم، صدای زنگ در به گوشم خورد.
چادرم رو سر کردم و به سمت در رفتم.
زن عمو نادر بود، گفت:
_ باز کن هانیه جان. منم زن عمو.
در خونه رو باز کردم. با زن عمو احوال‌پرسی کردم.
زن عمو گفت:
_ خانوم جون و آقا جون هستن؟
گفتم:
_ بله بفرمایید.
زن عمو نگاهی به کیسه‌های توی دستش کرد وگفت:
_ قربون دستت عزیزم این کیسه‌ها رو کمکم کن بیار.
خانوم جون که صدای زن عمو رو شنیده بود، به استقبال زن عمو اومد و باهاش احوال‌پرسی کرد‌.
خانوم جون تا چشمش به کیسه‌ها افتاد گفت:
_ باز هم که زحمت کشیدی. ما راضی به زحمتت نیستیم. حقوق باز نشستگی آقا سلیمون زندگیمون رو می‌چرخونه.
زن عمو با لبخند جواب داد:
_ این چه حرفیه؟ روم سیاهه که بیشتر نمیام بهتون سربزنم.
همون لحظه آقا جون وارد اتاق شد. زن عمو به سمتش رفت وسلام کرد.
آقاجون که خوشحالی از چشماش مشخص بود،جواب داد:
- سلام عروس خوش اومدی، خیلی وقت بود به ما سر نزده بودی. درسته که نادر حق اومدن به این‌جا رو نداره، ولی تو بحثت جداس بیشتر به ما سر بزن. دلمون برای تو و محمدرضا تنگ میشه‌.
زن عمو گفت:
_ شرمنده آقاجون. حق با شماس.
خانوم جون تو حرف زن عمو پرید وگفت:
_ چی میگی حاج آقا؟ ماشرمنده ‌ی این دختر هستیم که پسرمون سر به راه نیست. خانومی می‌کنه هیچی نمیگه.
خانم جون دیگه نتوست حرفش رو ادامه بده، زد زیر گریه، زن عمو بغلش کرد و‌ گفت:
_ این حرفا رو نزنید خانوم جون. کسی مقصر نیس. نادر خودش این طور زندگی کردن رو انتخاب کرده.
آقاجون می‌خواست بحث عوض بشه و خانوم جون از اون حال وهوا بیرون بیاد. برای همین پرسید:
_ محمدرضا کجاست؟ خیلی وقته این‌جا نیومده.
زن عمو جواب داد:
_ شرمنده آقاجون کوتاهی کرده، انشاالله برای دست بوسیتون میاد.
بعد نگاهی به کیسه‌ها کرد و گفت:
_ راستی آقا جون یه‌خورده خرت و پرت آوردم. ربطی به نادر نداره از حقوق خودمه.
آقاجون تشکر کرد و گفت:
_ راضی نبودم دخترم.
زن عمو معلم بود و چون از خودش حقوق داشت، هیچ وقت دست خالی خونه‌ی خانوم جون نمی‌اومد.
نه تنها برای خونه خرید می‌کرد، برای من هم همیشه هدیه‌ای می‌خرید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
270
امتیازها
53
کیف پول من
3,274
Points
88
زن‌عمو بهم گفت، می‌خواد ناهار پیشمون بمونه، خیلی خوشحال شدم. بیخیال درس شدم و با زن‌عمو به اشپزخونه رفتیم تا با هم ناهار درست کنیم. گفتم:
- به نظرتون چی درست کنیم زن‌عمو؟
زن عمو گفت:
- خورشت قیمه چطوره؟
گفتم:
- هرچی شما بگید.
زن عمو زیر چشمی بهم نگاه کرد و گفت:
- محمدرضا خیلی قیمه دوست داره.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- پس کاش بیان این‌جا با هم خورشت قیمه بخوریم.
زن عمو که سعی می کرد خنده‌اش رو پنهون کنه، سرفه‌ای زد و گفت:
- اره اتفاقاً قراره بیاد. بهش گفتم ناهار میام این‌جا.
بعد از اماده شدن ناهار، چایی دم کردم. آقاجون تو اتاقش نشسته بود و حافظ می‌خوند. خانوم جون و زن‌عمو هم با هم پچ‌پچ می‌کردن. براشون چایی بردم. زن‌عمو تو چشمام نگاه کرد و گفت:
- انشالله چایی عروس شدنت عزیز دلم.
خجالت کشیدم و تشکر کردم. همون لحظه صدای زنگ در خونه اومد. زن عمو گفت:
- حتماً محمدرضاست.
سریع چادرم رو سر کردم و به سمت در رفتم. در رو باز کردم و با محمدرضا چشم تو چشم شدم:
- سلام پسرعمو.
محمدرضا با لبخند نگاهم کرد:
- به‌به سلام هانیه خانوم، خوبی؟
جواب دادم:
- ممنون شما خوبید؟
محمدرضا گفت:
- منم خوبم ممنون. مامانم قرار بود بیاد این‌جا، اومده؟
به خونه اشاره کردم و گفتم:
- بله زن‌عمو اومده .با خانوم‌جون گرم صحبت هستند بفرمایید.
محمدرضا جلو می‌رفت و منم پشت سرش. زن‌عمو و محمدرضا گه‌گداری برای ناهار یا شام، خونه‌ی آقاجون می‌اومدن. روزهایی که اونا می‌اومدن، خنده از ل*ب اقاجون کنار نمی‌رفت. آقاجون محمدرضا رو خیلی دوست داشت. محمدرضا جای پسراش رو پر کرده بود.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
زن‌عمو بهم گفت، می‌خواد ناهار پیشمون بمونه، خیلی خوشحال شدم. بیخیال درس شدم و با زن‌عمو به اشپزخونه رفتیم تا با هم ناهار درست کنیم. گفتم:
- به نظرتون چی درست کنیم زن‌عمو؟
زن عمو گفت:
- خورشت قیمه چطوره؟
گفتم:
- هرچی شما بگید.
زن عمو زیر چشمی بهم نگاه کرد و گفت:
- محمدرضا خیلی قیمه دوست داره.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- پس کاش بیان این‌جا با هم خورشت قیمه بخوریم.
زن عمو که سعی می کرد خنده‌اش رو پنهون کنه، سرفه‌ای زد و گفت:
- اره اتفاقاً قراره بیاد. بهش گفتم ناهار میام این‌جا.
بعد از اماده شدن ناهار، چایی دم کردم. آقاجون تو اتاقش نشسته بود و حافظ می‌خوند. خانوم جون و زن‌عمو هم با هم پچ‌پچ می‌کردن. براشون چایی بردم. زن‌عمو تو چشمام نگاه کرد و گفت:
- انشالله چایی عروس شدنت عزیز دلم.
خجالت کشیدم و تشکر کردم. همون لحظه صدای زنگ در خونه اومد. زن عمو گفت:
- حتماً محمدرضاست.
سریع چادرم رو سر کردم و به سمت در رفتم. در رو باز کردم و با محمدرضا چشم تو چشم شدم:
- سلام پسرعمو.
محمدرضا با لبخند نگاهم کرد:
- به‌به سلام هانیه خانوم، خوبی؟
جواب دادم:
- ممنون شما خوبید؟
محمدرضا گفت:
- منم خوبم ممنون. مامانم قرار بود بیاد این‌جا، اومده؟
به خونه اشاره کردم و گفتم:
- بله زن‌عمو اومده .با خانوم‌جون گرم صحبت هستند بفرمایید.
محمدرضا جلو می‌رفت و منم پشت سرش. زن‌عمو و محمدرضا گه‌گداری برای ناهار یا شام، خونه‌ی آقاجون می‌اومدن. روزهایی که اونا می‌اومدن، خنده از ل*ب اقاجون کنار نمی‌رفت. آقاجون محمدرضا رو خیلی دوست داشت. محمدرضا جای پسراش رو پر کرده بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
270
امتیازها
53
کیف پول من
3,274
Points
88
محمدرضا اول سمت اتاق آقاجون رفت. انگار دلبری از آقاجون رو خیلی خوب بلد بود. سلام بلندی کرد، سمت آقاجون رفت و دست آقا جون رو ب*و*سید. آقاجون که خوشحالی تو چشماش موج می‌زد، گفت:
- چه عجب یادت اومد یه آقاجون داری که چشمش به دره.
محمدرضا لبخندی زد:
- شرمنده آقاجون، این روزها سرم خیلی شلوغه، می‌دونم بهانست ولی؛ خدا شاهده چقدر گیر و گرفتار بودم!
آقاجون روی محمدرضا رو ب*و*سید و بغلش کرد:
- بیشتر بهم سر بزن، حتی اگه مشغله داری. تو که بیای، زندگی تو این خونه میاد.
محمدرضا چشمی گفت و دوباره دست آقاجون رو ب*و*سید. زن‌عمو و محمدرضا تا عصر پیش ما بودن. وقتی رفتن کمی به سر و وضع خونه رسیدگی کردم. خواستم سراغ کتاب‌هام برم که خانوم جون صدام کرد:
- هانیه مادر بیا تو اتاق آقاجون، باهات کار دارم.
سمت اتاق آقاجون رفتم:
- جونم خانم‌جون ؟
خانوم جون تو چشمام نگاه کرد:
- زن عمو امروز یه حرف‌هایی می‌زد.
- چی می‌گفت؟
خانوم جون که سعی داشت خوشحالیش رو پنهون کنه، گفت:
- اومده بود خواستگاری.
دستی تو موهام کشیدم، سری تکون دادم:
- خواستگاری کی؟
خانوم‌جون زد زیر خنده:
- تو که خنگ نبودی دختر!
آقاجون هم خندید:
- پس چجوری می‌خوای دانشگاه قبول بشی؟
خجالت کشیدم، سرم رو انداختم پایین:
- آقاجون اذیتم نکن.
خانوم‌جون دوباره شروع به حرف زدن کرد:
- زن‌عمو تو رو برای محمدرضا نشون کرده.
از خجالت سرم رو بالا نیاوردم. هیچی نگفتم. خانوم جون ادامه داد:
- من می‌دونم که چقدر درس خوندن رو دوست داری. محمدرضا پسر بدی نیست، کنارش می‌تونی درست رو بخونی.
آقاجون وسط حرف خانوم جون دوید:
- زود تصمیم نگیر بابا، قشنگ فکرهات رو بکن.
خانوم جون حرفش رو تأیید کرد:
- ما هیچ اجباری نداریم، هرطور خودت می‌خوای.
به تنها چیزی که تو این موقعیت فکر نمی‌کردم، ازدواج بود. یخورده من‌من کردم:
- من الان نمی‌تونم اصلاً درباره این موضوع فکر کنم. کنکورم خیلی واسم مهمه. اگه میشه بعد کنکور دربارش حرف بزنیم.
خانوم جون گفت:
- باشه هر چی تو بگی. به زن عمو میگم فعلاً هانیه می‌خواد کنکور بده، بعد کنکورتصمیم می‌گیره.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
محمدرضا اول سمت اتاق آقاجون رفت. انگار دلبری از آقاجون رو خیلی خوب بلد بود. سلام بلندی کرد، سمت آقاجون رفت و دست آقا جون رو ب*و*سید. آقاجون که خوشحالی تو چشماش موج می‌زد، گفت:
- چه عجب یادت اومد یه آقاجون داری که چشمش به دره.
محمدرضا لبخندی زد:
- شرمنده آقاجون، این روزها سرم خیلی شلوغه، می‌دونم بهانست ولی؛ خدا شاهده چقدر گیر و گرفتار بودم!
آقاجون روی محمدرضا رو ب*و*سید و بغلش کرد:
- بیشتر بهم سر بزن، حتی اگه مشغله داری. تو که بیای، زندگی تو این خونه میاد.
محمدرضا چشمی گفت و دوباره دست آقاجون رو ب*و*سید. زن‌عمو و محمدرضا تا عصر پیش ما بودن. وقتی رفتن کمی به سر و وضع خونه رسیدگی کردم. خواستم سراغ کتاب‌هام برم که خانوم جون صدام کرد:
- هانیه مادر بیا تو اتاق آقاجون، باهات کار دارم.
سمت اتاق آقاجون رفتم:
- جونم خانم‌جون ؟
خانوم جون تو چشمام نگاه کرد:
- زن عمو امروز یه حرف‌هایی می‌زد.
- چی می‌گفت؟
خانوم جون که سعی داشت خوشحالیش رو پنهون کنه، گفت:
- اومده بود خواستگاری.
دستی تو موهام کشیدم، سری تکون دادم:
- خواستگاری کی؟
خانوم‌جون زد زیر خنده:
- تو که خنگ نبودی دختر!
آقاجون هم خندید:
- پس چجوری می‌خوای دانشگاه قبول بشی؟
خجالت کشیدم، سرم رو انداختم پایین:
- آقاجون اذیتم نکن.
خانوم‌جون دوباره شروع به حرف زدن کرد:
- زن‌عمو تو رو برای محمدرضا نشون کرده.
از خجالت سرم رو بالا نیاوردم. هیچی نگفتم. خانوم جون ادامه داد:
- من می‌دونم که چقدر درس خوندن رو دوست داری. محمدرضا پسر بدی نیست، کنارش می‌تونی درست رو بخونی.
آقاجون وسط حرف خانوم جون دوید:
- زود تصمیم نگیر بابا، قشنگ فکرهات رو بکن.
خانوم جون حرفش رو تأیید کرد:
- ما هیچ اجباری نداریم، هرطور خودت می‌خوای.
به تنها چیزی که تو این موقعیت فکر نمی‌کردم، ازدواج بود. یخورده من‌من کردم:
- من الان نمی‌تونم اصلاً درباره این موضوع فکر کنم. کنکورم خیلی واسم مهمه. اگه میشه بعد کنکور دربارش حرف بزنیم.
خانوم جون گفت:
- باشه هر چی تو بگی. به زن عمو میگم فعلاً هانیه می‌خواد کنکور بده، بعد کنکورتصمیم می‌گیره.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
270
امتیازها
53
کیف پول من
3,274
Points
88
رفتم سراغ کتاب‌هام. اصلاً نمی‌تونستم تمرکز کنم. حرف‌های خانوم‌جون و آقاجون می‌اومد تو ذهنم. باخودم گفتم، خدایا اخه الان وقت این حرف‌ها بود؟ من که تصمیمی به ازدواج نداشتم ولی؛ این افکار رهام نمی‌کردن.
باصدای خانوم جون از جا پریدم. خانوم‌جون‌ با تعجب نگاهم می‌کرد:
- حواست کجاس ننه؟ چرا جواب نمیدی؟ وقت شامه.
خودم رو جمع وجور کردم:
- اخ ببخشید خانوم‌جون، الان شام رو میارم.
خانوم جون گفت:
- خودم شام رو آوردم. می‌خواستم تو به درس ومشقت برسی.
تو دلم گفتم:
- چه خوش‌خیالی خانوم جون، من حتی یه صفحه هم نخونده بودم!
از دست خودم کلافه شدم. خانوم جون دوباره گفت:
- کجایی دختر، پاشو بیا دیگه. می‌دونی که آقاجون بدون تو چیزی نمی‌خوره.
چشمی گفتم و رفتم کنار سفره. اون شب گذشت. صبح زود با صدای زنگ خونه از جا پریدم. خانوم جون گفت:
- بخواب مادر، محمدرضاست. اومده من و آقاجون رو ببره برای آزمایش و چکاپ. دیشب فراموش کردم بهت بگم که با محمدرضا قرار داریم.
محمدرضا به کارهای پزشکی خانوم جون و آقا جون رسیدگی می‌کرد. تا ن*زد*یک*ی‌های ظهر بیرون بودن. براشون ناهار گذاشتم‌. تو حیاط مشغول درس بودم که برگشتن. به سمتشون رفتم:
- سلام خانوم جون، چقدر این دفعه دیر کردید!
خانوم جون لبخندی زد:
- با محمدرضا گرم صحبت بودیم، متوجه زمان نبودیم. برو چادرت رو سر کن، محمدرضا داره میاد داخل خونه.
چادرم رو سرکردم. سلام کردم. محمدرضا سرش پایین بود وجواب سلامم رو داد. انگار از محمدرضای چند روز قبل خبری نبود، سربه زیر وخجالتی شده بود. منم دست کمی از اون نداشتم. خانوم جون اشاره‌ای بهم کرد:
- من و آقاجون می‌ریم داخل، شما تو حیاط باشید. محمدرضا می‌خواد باهات صحبت کنه.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
رفتم سراغ کتاب‌هام. اصلاً نمی‌تونستم تمرکز کنم. حرف‌های خانوم‌جون و آقاجون می‌اومد تو ذهنم. باخودم گفتم، خدایا اخه الان وقت این حرف‌ها بود؟ من که تصمیمی به ازدواج نداشتم ولی؛ این افکار رهام نمی‌کردن.
باصدای خانوم جون از جا پریدم. خانوم‌جون‌ با تعجب نگاهم می‌کرد:
- حواست کجاس ننه؟ چرا جواب نمیدی؟ وقت شامه.
خودم رو جمع وجور کردم:
- اخ ببخشید خانوم‌جون، الان شام رو میارم.
خانوم جون گفت:
- خودم شام رو آوردم. می‌خواستم تو به درس ومشقت برسی.
تو دلم گفتم:
- چه خوش‌خیالی خانوم جون، من حتی یه صفحه هم نخونده بودم!
از دست خودم کلافه شدم. خانوم جون دوباره گفت:
- کجایی دختر، پاشو بیا دیگه. می‌دونی که آقاجون بدون تو چیزی نمی‌خوره.
چشمی گفتم و رفتم کنار سفره. اون شب گذشت. صبح زود با صدای زنگ خونه از جا پریدم. خانوم جون گفت:
- بخواب مادر، محمدرضاست. اومده من و آقاجون رو ببره برای آزمایش و چکاپ. دیشب فراموش کردم بهت بگم که با محمدرضا قرار داریم.
محمدرضا به کارهای پزشکی خانوم جون و آقا جون رسیدگی می‌کرد. تا ن*زد*یک*ی‌های ظهر بیرون بودن. براشون ناهار گذاشتم‌. تو حیاط مشغول درس بودم که برگشتن. به سمتشون رفتم:
- سلام خانوم جون، چقدر این دفعه دیر کردید!
خانوم جون لبخندی زد:
- با محمدرضا گرم صحبت بودیم، متوجه زمان نبودیم. برو چادرت رو سر کن، محمدرضا داره میاد داخل خونه.
چادرم رو سرکردم. سلام کردم. محمدرضا سرش پایین بود وجواب سلامم رو داد. انگار از محمدرضای چند روز قبل خبری نبود، سربه زیر وخجالتی شده بود. منم دست کمی از اون نداشتم. خانوم جون اشاره‌ای بهم کرد:
- من و آقاجون می‌ریم داخل، شما تو حیاط باشید. محمدرضا می‌خواد باهات صحبت کنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
270
امتیازها
53
کیف پول من
3,274
Points
88
محمدرضا سرش رو بالا آورد:
- می‌خوای همین‌جور سر پا بایستیم؟
- نه بیایید روی تخت بشینید. میرم براتون چایی بیارم.
- چایی لازم نیست، می‌خوام باهات حرف بزنم.
- ولی من حرفام رو به خانوم جون گفتم؛ تا بعد کنکورم نمی‌خوام به چیزی فکر کنم.
محمدرضا ابروهاش رو تو هم گره کرد و گفت:
- لطفا به حرفام گوش بده بعد تصمیم بگیر. خیلی وقت بود که می‌خواستم باهات حرف بزنم ولی؛ خب موقعیتش پیش نیومده بود.
کمی مکث کرد، انگار از گفتن جمله‌ای که می‌خواست بگه، خجالت می کشید. نفسش رو محکم بیرون داد:
- من دوستت دارم هانیه. تو دختر پاک و نجیبی هستی، خوش اخلاقی، کسی هستی که میتونم یه عمر در کنارش ارامش داشته باشم. اگه منو دوست نداری، بگوکه مزاحم خودت و درست نباشم ولی؛ اگه ذره‌ای ته دلت منو بخوای، تا اخر دنیا صبر می‌کنم. اگه از من خوشت نمیاد، رک و راست بهم بگو. این جوری خودتم معذب نیستی و با خیال راحت میشینی سر درست. اگه هم جوابت مثبته، تا هر وقت بخوای صبر می‌کنیم. من مخالف درس خوندنت نیستم، تا جایی که از دستم بر بیاد، کمکت می‌کنم.
با حرفای محمدرضا دلم ریخت. نمی‌تونستم حرفی بزنم، انگار نفس کشیدن هم برام مشکل شد. قلبم تند تند می‌زد. برای این‌که چیزی نگم،
به سمت اشپز خونه رفتم تا براش چایی بیارم. وقتی برگشتم خبری از محمدرضا نبود. خانوم جون صدام کرد:
- محمدرضا ازت خداحافظی کرد.
شاید نمی‌خواست زود جوابش رو بدم، برای همین بی‌خبر رفت. اقاجون هم که عاشق محمدرضا بود، می‌گفت:
- هانیه، محمدرضا مرد زندگیه، تکیه گاه خوبیه، خوشبختت می‌کنه. من و خانوم جونم از نگرانی اینده‌ی تو در میاییم. این حرفا رو زدم که محمدرضا رو تایید کنم، نه این که تو رو اجبار به کاری کنم، هرکاری صلاحه انجام بده بابا.
هیچ وقت فکر نمی کردم ازدواج به این سختی باشه. همیشه می‌گفتم یا از طرفت خوشت میاد یا نمیاد. از محمدرضا بدم نمی‌اومد ولی؛ نمی‌دونستم دوستش دارم یانه. از اقاجون خواستم دو روزی بهم وقت بده تا فکرام رو بکنم.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
محمدرضا سرش رو بالا آورد:
- می‌خوای همین‌جور سر پا بایستیم؟
- نه بیایید روی تخت بشینید. میرم براتون چایی بیارم.
- چایی لازم نیست، می‌خوام باهات حرف بزنم.
- ولی من حرفام رو به خانوم جون گفتم؛ تا بعد کنکورم نمی‌خوام به چیزی فکر کنم.
محمدرضا ابروهاش رو تو هم گره کرد و گفت:
- لطفا به حرفام گوش بده بعد تصمیم بگیر. خیلی وقت بود که می‌خواستم باهات حرف بزنم ولی؛ خب موقعیتش پیش نیومده بود.
کمی مکث کرد، انگار از گفتن جمله‌ای که می‌خواست بگه، خجالت می کشید. نفسش رو محکم بیرون داد:
- من دوستت دارم هانیه. تو دختر پاک و نجیبی هستی، خوش اخلاقی، کسی هستی که میتونم یه عمر در کنارش ارامش داشته باشم. اگه منو دوست نداری، بگوکه مزاحم خودت و درست نباشم ولی؛ اگه ذره‌ای ته دلت منو بخوای، تا اخر دنیا صبر می‌کنم. اگه از من خوشت نمیاد، رک و راست بهم بگو. این جوری خودتم معذب نیستی و با خیال راحت میشینی سر درست. اگه هم جوابت مثبته، تا هر وقت بخوای صبر می‌کنیم. من مخالف درس خوندنت نیستم، تا جایی که از دستم بر بیاد، کمکت می‌کنم.
با حرفای محمدرضا دلم ریخت. نمی‌تونستم حرفی بزنم، انگار نفس کشیدن هم برام مشکل شد. قلبم تند تند می‌زد. برای این‌که چیزی نگم،
به سمت اشپز خونه رفتم تا براش چایی بیارم. وقتی برگشتم خبری از محمدرضا نبود. خانوم جون صدام کرد:
- محمدرضا ازت خداحافظی کرد.
شاید نمی‌خواست زود جوابش رو بدم، برای همین بی‌خبر رفت. اقاجون هم که عاشق محمدرضا بود، می‌گفت:
- هانیه، محمدرضا مرد زندگیه، تکیه گاه خوبیه، خوشبختت می‌کنه. من و خانوم جونم از نگرانی اینده‌ی تو در میاییم. این حرفا رو زدم که محمدرضا رو تایید کنم، نه این که تو رو اجبار به کاری کنم، هرکاری صلاحه انجام بده بابا.
هیچ وقت فکر نمی کردم ازدواج به این سختی باشه. همیشه می‌گفتم یا از طرفت خوشت میاد یا نمیاد. از محمدرضا بدم نمی‌اومد ولی؛ نمی‌دونستم دوستش دارم یانه. از اقاجون خواستم دو روزی بهم وقت بده تا فکرام رو بکنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
270
امتیازها
53
کیف پول من
3,274
Points
88
***
صدای در اتاق می‌اومد. نفهمیدم زمان چجوری گذشت. نگاهی به نگار انداختم، غرق تماشای من بود. لیلی وارد اتاق شد و خواست که برای خوردن شام به پذیرایی بریم. سر میز شام بودیم، به سمانه گفتم:
- چقدر زحمت کشیدی سمانه جون، دستت درد نکنه!
- خواهش می‌کنم، نوش جونتون عزیزم!
همه‌ی حواس لیلی و لاله به من بود. سمانه چی درباره من گفته بود که این دو نفر انقدر متعجب به من نگاه می‌کردن. بعد خوردن شام دور هم نشستیم و مشغول خوردن چایی شدیم. لیلی و لاله، نگار را سوال پیچ کرده بودند و باهاش صحبت می‌کردن. من و سمانه هم باهم گپ می‌زدیم.
آهسته به سمانه گفتم:
- فردا با نگار به دانشگاه میری؟
- اره حتما، پس خودت چی؟ مگه نمیای؟
- نه، نمی‌تونم. خاطرات گذشته اذیتم می‌کنه.
سمانه بی‌مقدمه پرسید:
- از عماد خبر داری؟
آب دهنم رو قورت دادم. انگار دنبال این سوال از سمانه بودم.
- نه خبری ندارم.
- حالا که غلام‌رضا مرده، نمی‌خوای بهش خبر بدی که اصفهانی؟
- نمی‌دونم، فعلا بذار تکلیف دانشگاه نگار مشخص بشه.
_پسرش مریضه.
با چشای گرد کرده سمت سمانه نگاه کردم:
- کاوه؟ چه مریضی‌ای داره؟
سمانه با ناراحتی گفت:
- فکر می‌کنم کلیه‌هاش مشکل داره، مشکلش هم حاده.
- چطور تواین سن کم این طور شده؟
سمانه با تاسف جواب داد:
- ای بابا، مریضی که دیگه سن و سال نمی‌شناسه.
کاوه ۵ ساله بود که من دیده بودمش. خیلی براش ناراحت شدم، دلم می خواست از نزدیک ببینمش ولی؛ الان وقتش نبود.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
صدای در اتاق می‌اومد. نفهمیدم زمان چجوری گذشت. نگاهی به نگار انداختم، غرق تماشای من بود. لیلی وارد اتاق شد و خواست که برای خوردن شام به پذیرایی بریم. سر میز شام بودیم، به سمانه گفتم:
- چقدر زحمت کشیدی سمانه جون، دستت درد نکنه!
- خواهش می‌کنم، نوش جونتون عزیزم!
همه‌ی حواس لیلی و لاله به من بود. سمانه چی درباره من گفته بود که این دو نفر آن‌قدر متعجب به من نگاه می‌کردن. بعد خوردن شام دور هم نشستیم و مشغول خوردن چایی شدیم. لیلی و لاله، نگار را سوال پیچ کرده بودند و باهاش صحبت می‌کردن. من و سمانه هم باهم گپ می‌زدیم.
آهسته به سمانه گفتم:
- فردا با نگار به دانشگاه میری؟
- اره حتماً، پس خودت چی؟ مگه نمیای؟
- نه، نمی‌تونم. خاطرات گذشته اذیتم می‌کنه.
سمانه بی‌مقدمه پرسید:
- از عماد خبر داری؟
آب دهنم رو قورت دادم. انگار دنبال این سوال از سمانه بودم.
- نه خبری ندارم.
- حالا که غلام‌رضا مرده، نمی‌خوای بهش خبر بدی که اصفهانی؟
- نمی‌دونم، فعلاً بذار تکلیف دانشگاه نگار مشخص بشه.
_پسرش مریضه.
با چشای گرد کرده سمت سمانه نگاه کردم:
- کاوه؟ چه مریضی‌ای داره؟
سمانه با ناراحتی گفت:
- فکر می‌کنم کلیه‌هاش مشکل داره، مشکلش هم حاده.
- چطور تواین سن کم این طور شده؟
سمانه با تأسف جواب داد:
- ای بابا، مریضی که دیگه سن و سال نمی‌شناسه.
کاوه ۵ ساله بود که من دیده بودمش. خیلی براش ناراحت شدم، دلم می خواست از نزدیک ببینمش ولی؛ الان وقتش نبود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
270
امتیازها
53
کیف پول من
3,274
Points
88
وقت خواب شده بود. دوباره با نگار به اتاق رفتیم. شب‌بخیری گفتم و خواستم بخوابم که نگار گفت:
- من خوابم نمیاد، منتظرم بقیش رو برام بگی.
خمیازه‌ای کشیدم و گفتم:
- من می‌خوام بخوابم، خیلی خستم.
نگار اصرار و پافشاری کرد:
- مامان، لطفاً نخواب، برام حرف بزن.
پوفی کشیدم و گفتم:
- تو هم وقت گیر آوردی دختر، الان وقته خوابه.
نگار با التماسی که تو چشماش بود، بهم نگاه کرد:
- این همه سال برام هیچی نگفتی، حالا دست از سرت بر نمی‌دارم.
کلافه شدم:
- صبح باید بری برای دانشگاهت، خواب می‌مونی.
نگار سری تکون داد:
- اصلاً فکرش رو نکن که امشب بخوابم. از فکر فردا ذره‌ای خواب به چشمم نمیاد.
سرش رو روی پاهام گذاشت. نگار تنها چیزی بود که تو این دنیا برام باقی مونده بود. طاقت نداشتم چیزی ازم بخواد و نه بگم.
- بالاخره تصمیم گرفتم، به محمدرضا بله دادم.
نگار وسط حرفام دوید:
- واقعاً با پسر عموت ازدواج کردی؟
- درسته، با پسرعموم عقد کردم.
- پس با بابای من کی ازدواج کردی؟
- خیلی عجولی دختر، صبر داشته باش. غلامرضا اون موقع زندان بود.
نگار متعجب پرسید:
- اون موقع بابای من رو از کجا می‌شناختی؟
- غلام‌رضا برادر بزرگ محمدرضا بود.
نگار با تعجب ل*ب زد:
- چطور این همه سال بهم نگفتی با بابام دختر عمو، پسرعمو هستی؟
- مگه مهم بود که ما نسبتی باهم داریم یا نه.
نگار کلافه نگاهم کرد:
- بله یادم رفت که خیلی چیزها به صلاحم نبوده که بدونم.
- خیلی خوب ناراحت نشو، حالا که دارم همه‌ی زندگیم رو برات تعریف می‌کنم.
نگار گفت:
- دل تو دلم نیس بقیش رو برام بگید.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
وقت خواب شده بود. دوباره با نگار به اتاق رفتیم. شب‌بخیری گفتم و خواستم بخوابم که نگار گفت:
- من خوابم نمیاد، منتظرم بقیش رو برام بگی.
خمیازه‌ای کشیدم و گفتم:
- من می‌خوام بخوابم، خیلی خستم.
نگار اصرار و پافشاری کرد:
- مامان، لطفاً نخواب، برام حرف بزن.
پوفی کشیدم و گفتم:
- تو هم وقت گیر آوردی دختر، الان وقته خوابه.
نگار با التماسی که تو چشماش بود، بهم نگاه کرد:
- این همه سال برام هیچی نگفتی، حالا دست از سرت بر نمی‌دارم.
کلافه شدم:
- صبح باید بری برای دانشگاهت، خواب می‌مونی.
نگار سری تکون داد:
- اصلاً فکرش رو نکن که امشب بخوابم. از فکر فردا ذره‌ای خواب به چشمم نمیاد.
سرش رو روی پاهام گذاشت. نگار تنها چیزی بود که تو این دنیا برام باقی مونده بود. طاقت نداشتم چیزی ازم بخواد و نه بگم.
- بالاخره تصمیم گرفتم، به محمدرضا بله دادم.
نگار وسط حرفام دوید:
- واقعاً با پسر عموت ازدواج کردی؟
- درسته، با پسرعموم عقد کردم.
- پس با بابای من کی ازدواج کردی؟
- خیلی عجولی دختر، صبر داشته باش. غلامرضا اون موقع زندان بود.
نگار متعجب پرسید:
- اون موقع بابای من رو از کجا می‌شناختی؟
- غلام‌رضا برادر بزرگ محمدرضا بود.
نگار با تعجب ل*ب زد:
- چطور این همه سال بهم نگفتی با بابام دختر عمو، پسرعمو هستی؟
- مگه مهم بود که ما نسبتی باهم داریم یا نه.
نگار کلافه نگاهم کرد:
- بله یادم رفت که خیلی چیزها به صلاحم نبوده که بدونم.
- خیلی خوب ناراحت نشو، حالا که دارم همه‌ی زندگیم رو برات تعریف می‌کنم.
نگار گفت:
- دل تو دلم نیس بقیش رو برام بگید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک رمان
کاربر تک رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
270
امتیازها
53
کیف پول من
3,274
Points
88
- تو خونه‌ی اقاجون یه عقد کوچیک گرفتیم. با خواهش خانوم‌جون، عمو نادر برای عقدمون اومد. خانوم جون می‌گفت، خوبیت نداره بابای داماد برای عقد پسرش نباشه. بعد عقد، محمدرضا هر روز عصر یه ساعتی به دیدنم می‌اومد. به قول خودش سری می‌زد و می‌رفت. می‌گفت، نمی‌خوام زیاد مزاحم درس خوندنت بشم. تا این‌که موقع کنکور رسید. رشته‌ای که می‌خواستم قبول شدم. با کمک و همراهی محمدرضا، دانشگاه ثبت نام کردم.
بعد از کنکور محمدرضا بیشتر به خونه‌ی آقاجون می‌اومد. یه روز هم من به خونه‌ی عمو نادر رفتم. خیلی بهم سخت گذشت، معذب بودم، هیچی نمی‌گفتم. غلام‌رضا هم از زندان آزاد شده بود. با نیش و کنایه با من و محمدرضا صحبت می‌کرد. می‌گفت، صبر می‌کردین منم تو عقدتون باشم یا می‌گفت، داداش کوچیکه زودتر داماد شده. همینا باعث شد نتونم فضا رو تحمل کنم و زود به خونه‌ی آقاجون برگشتم. محمدرضا خیلی ناراحت بود و بابت رفتار غلام‌رضا عذرخواهی می‌کرد ولی؛ خب تقصیری هم نداشت.
دوسه روزی از محمدرضا بی خبربودم. فکر می‌کردم بخاطر رفتارهای غلام‌رضا شرمنده‌ست‌ ولی؛ این‌طور نبود.
بی‌اختیار اشک‌هام می‌اومدن. با دست ملافه‌ی روی تخت را چنگ می‌زدم. نگار جلو اومد و پرسید:
- چه اتفاقی برای محمدرضا افتاده بود؟
سمانه در اتاق رو کوبید:
- هانیه جان بیداری؟ وقت نماز صبحه.
بعد از نماز صبح، دوساعتی خوابیدیم. سمانه برای خوردن صبحانه بیدارمون کرد. سرمیز صبحانه، سر درد رو بهانه کردم و از سمانه خواستم همراه نگار به دانشگاه بره. سمانه و نگار به دانشگاه رفتن. کارهای ثبت نام نگار زیاد طول نکشید. وقتی برگشتن، نگار با شوق و ذوق فراوان از دانشگاه تعریف می‌کرد:
- وای مامان نمی‌دونی چقدر دانشگاه بزرگ بود، سر و ته نداشت.
حرفا وتعریف‌های نگار من رو به گذشته‌ها برد. گذشته‌ای که قسمت مهمی از زندگی من بود. خوشحال بودم که نگار داره به آرزوهاش نزدیک میشه. حالا دیگه تا شروع کلاس‌های نگار، اصفهان کاری نداشتیم. تصمیم گرفتم با نگار به تهران برگردم، سر فرصت خونه رو بفروشم. سمانه هم تو این مدت بتونه خونه‌ای برامون تو اصفهان پیدا کنه. راهی تهران شدیم که دوباره سوال‌های نگار شروع شد:
- مامان چه اتفاقی برای محمدرضا افتاده بود؟
با سوال ناگهانی نگار دوباره به گذشته پرت شدم.
- برای کاری که نمی‌دونستم چیه، بیرون شهر رفته بود که تصادف می‌کنه. رفتن محمدرضا بی‌برگشت بود. دو، سه‌ روزی بیمارستان بستری بود و... . روزهای سختی بود. خانوم‌جون، آقاجون، زن عمو، خیلی بی‌تابی می‌کردن. حال وروز خودمم تعریفی نداشت ولی؛ شده بودم سنگ صبور بقیه. حال آقا جون از همه بدتر بود. فقط یه چیز ورد زبونش بود؛ این بچه تقاص کارای بابا و داداشش رو پس داد.
رفتن محمدرضا سخت بود ولی؛ سخت تر شد. یه روز صبح خانوم جون ازم خواست برای نماز آقاجون رو بیدار کنم ولی؛ هر چی آقاجون رو صدا زدم، بی‌فایده بود؛ آقاجون نتونست طاقت بیاره، آقاجونم مرد. احساس می کردم از همیشه تنهاتر شدم.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
- تو خونه‌ی اقاجون یه عقد کوچیک گرفتیم. با خواهش خانوم‌جون، عمو نادر برای عقدمون اومد. خانوم جون می‌گفت، خوبیت نداره بابای داماد برای عقد پسرش نباشه. بعد عقد، محمدرضا هر روز عصر یه ساعتی به دیدنم می‌اومد. به قول خودش سری می‌زد و می‌رفت. می‌گفت، نمی‌خوام زیاد مزاحم درس خوندنت بشم. تا این‌که موقع کنکور رسید. رشته‌ای که می‌خواستم قبول شدم. با کمک و همراهی محمدرضا، دانشگاه ثبت نام کردم.
بعد از کنکور محمدرضا بیشتر به خونه‌ی آقاجون می‌اومد. یه روز هم من به خونه‌ی عمو نادر رفتم. خیلی بهم سخت گذشت، معذب بودم، هیچی نمی‌گفتم. غلام‌رضا هم از زندان آزاد شده بود. با نیش و کنایه با من و محمدرضا صحبت می‌کرد. می‌گفت، صبر می‌کردین منم تو عقدتون باشم یا می‌گفت، داداش کوچیکه زودتر داماد شده. همینا باعث شد نتونم فضا رو تحمل کنم و زود به خونه‌ی آقاجون برگشتم. محمدرضا خیلی ناراحت بود و بابت رفتار غلام‌رضا عذرخواهی می‌کرد ولی؛ خب تقصیری هم نداشت.
دوسه روزی از محمدرضا بی خبربودم. فکر می‌کردم بخاطر رفتارهای غلام‌رضا شرمنده‌ست‌ ولی؛ این‌طور نبود.
بی‌اختیار اشک‌هام می‌اومدن. با دست ملافه‌ی روی تخت را چنگ می‌زدم. نگار جلو اومد و پرسید:
- چه اتفاقی برای محمدرضا افتاده بود؟
سمانه در اتاق رو کوبید:
- هانیه جان بیداری؟ وقت نماز صبحه.
بعد از نماز صبح، دوساعتی خوابیدیم. سمانه برای خوردن صبحانه بیدارمون کرد. سرمیز صبحانه، سر درد رو بهانه کردم و از سمانه خواستم همراه نگار به دانشگاه بره. سمانه و نگار به دانشگاه رفتن. کارهای ثبت نام نگار زیاد طول نکشید. وقتی برگشتن، نگار با شوق و ذوق فراوان از دانشگاه تعریف می‌کرد:
- وای مامان نمی‌دونی چقدر دانشگاه بزرگ بود، سر و ته نداشت.
حرفا وتعریف‌های نگار من رو به گذشته‌ها برد. گذشته‌ای که قسمت مهمی از زندگی من بود. خوشحال بودم که نگار داره به آرزوهاش نزدیک میشه. حالا دیگه تا شروع کلاس‌های نگار، اصفهان کاری نداشتیم. تصمیم گرفتم با نگار به تهران برگردم، سر فرصت خونه رو بفروشم. سمانه هم تو این مدت بتونه خونه‌ای برامون تو اصفهان پیدا کنه. راهی تهران شدیم که دوباره سوال‌های نگار شروع شد:
- مامان چه اتفاقی برای محمدرضا افتاده بود؟
با سوال ناگهانی نگار دوباره به گذشته پرت شدم.
- برای کاری که نمی‌دونستم چیه، بیرون شهر رفته بود که تصادف می‌کنه. رفتن محمدرضا بی‌برگشت بود. دو، سه‌ روزی بیمارستان بستری بود و... . روزهای سختی بود. خانوم‌جون، آقاجون، زن عمو، خیلی بی‌تابی می‌کردن. حال وروز خودمم تعریفی نداشت ولی؛ شده بودم سنگ صبور بقیه. حال آقا جون از همه بدتر بود. فقط یه چیز ورد زبونش بود؛ این بچه تقاص کارای بابا و داداشش رو پس داد.
رفتن محمدرضا سخت بود ولی؛ سخت تر شد. یه روز صبح خانوم جون ازم خواست برای نماز آقاجون رو بیدار کنم ولی؛ هر چی آقاجون رو صدا زدم، بی‌فایده بود؛ آقاجون نتونست طاقت بیاره، آقاجونم مرد. احساس می کردم از همیشه تنهاتر شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا