به سمانه گفتم:
- دلم برات تنگ شده بود، نمیخوام مزاحمت بشم، لطفاً ما رو به یه هتل ببر.
سمانه با اخم نگاهم کرد و گفت:
- الان چوب برداشتی من رو بزنی؟ میریم خونهی ما.
با لبخند جوابش رو دادم:
- تو خودت خانواده داری، مزاحم میخوای چیکار؟ میایم اسایش اونها رو هم به هم میزنیم.
سمانه نگاهی بهم کرد وگفت:
- لطفاً دیگه این حرف رو نگو! مگه من میذارم بعد این همه سال ازم دور بشی؟ اصلاً حرفش رو نزن. اصلاً چی شد اصفهان اومدی؟
گفتم:
- دانشگاه نگار، نگار اصفهان حقوق قبول شده.
سمانه خندهای کرد و گفت:
- مبارک باشه دخترم، مثل اینکه ژن شما فقط تو کار حقوق آره؟
من هم خندیدم وگفتم:
- من که به جایی نرسیدم، کاش دخترم موفق بشه.
سمانه ادامه داد:
- باز خوبه نگار اصفهان قبول شد، باعث شد من دوستم رو ببینم.
گفتم:
- انشالله فردا میریم برای کارهای ثبت نام نگار. وقتی تموم شد، تا باز شدن دانشگاه برمیگردیم تهران تا بتونم خونم رو بفروشم و اصفهان خونه بگیرم.
سمانه گفت:
- خیلی هم عالی، برای همیشه پیشم میمونی.
بعد از آینهی ماشین نگاهی به نگار انداخت، آروم ازم پرسید:
- غلامرضا؟
آهسته ل*ب زدم:
- غلامرضا مرد، دوماهه که مرده.
سرم روبه طرف شیشهی ماشین گرفتم. نمیخواستم این صحبت ادامه پیدا کنه. به خونهی سمانه رسیدیم. ما رو به داخل راهنمایی کرد. سمانه در حالی که چادرش رو بر میداشت، گفت:
- تا من براتون چایی میذارم، دوش بگیرید خستگی از تنتون بره.
گفتم:
- انشالله بتونم محبتت را جبران کنم.
سمانه گفت:
- اختیار داری عزیزم.
به اتاقی اشاره کرد وگفت:
- اینجا برای تو و دخترمون، وسایلتون رو اینجا بذارید. این اتاق همیشه مخصوص مهمانهای منه، البته تو خودت صاحب خونهای.
بعد از یه دوش حسابی، چایی خوردیم. کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
- ممنون واقعاً به این حمام وچایی احتیاج داشتیم.
سمانه گفت:
- خواهش میکنم عزیزم.
پرسیدم:
- همسرت کجاس؟ چندتا بچه داری؟
سمانه گفت:
- همسرم سفر کربلاست، دوتا دختر هم دارم که با دوستاشون رفتن بیرون. الاناست که برگردن.
گفتم:
- چطور تو همراه همسرت نرفتی؟
سمانه با ناراحتی گفت:
- قسمتم نشد.
گفتم:
- خیلی دوست دارم دخترهات رو ببینم.
سمانه گفت:
- انشالله خیلی زود.
بلند شد، همینطور که به طرف آشپزخونه میرفت، گفت:
- میرم شام بذارم، شما هم استراحت کنید.
من هم بلند شدم و گفتم:
- من هم کمکت میکنم.
سمانه گفت:
- لازم نیس برو استراحت کن.
تشکر کردم و با نگار به سمت اتاقی که سمانه در اختیارمون گذاشته بود، رفتیم.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
- دلم برات تنگ شده بود، نمیخوام مزاحمت بشم، لطفاً ما رو به یه هتل ببر.
سمانه با اخم نگاهم کرد و گفت:
- الان چوب برداشتی من رو بزنی؟ میریم خونهی ما.
با لبخند جوابش رو دادم:
- تو خودت خانواده داری، مزاحم میخوای چیکار؟ میایم اسایش اونها رو هم به هم میزنیم.
سمانه نگاهی بهم کرد وگفت:
- لطفاً دیگه این حرف رو نگو! مگه من میذارم بعد این همه سال ازم دور بشی؟ اصلاً حرفش رو نزن. اصلاً چی شد اصفهان اومدی؟
گفتم:
- دانشگاه نگار، نگار اصفهان حقوق قبول شده.
سمانه خندهای کرد و گفت:
- مبارک باشه دخترم، مثل اینکه ژن شما فقط تو کار حقوق آره؟
من هم خندیدم وگفتم:
- من که به جایی نرسیدم، کاش دخترم موفق بشه.
سمانه ادامه داد:
- باز خوبه نگار اصفهان قبول شد، باعث شد من دوستم رو ببینم.
گفتم:
- انشالله فردا میریم برای کارهای ثبت نام نگار. وقتی تموم شد، تا باز شدن دانشگاه برمیگردیم تهران تا بتونم خونم رو بفروشم و اصفهان خونه بگیرم.
سمانه گفت:
- خیلی هم عالی، برای همیشه پیشم میمونی.
بعد از آینهی ماشین نگاهی به نگار انداخت، آروم ازم پرسید:
- غلامرضا؟
آهسته ل*ب زدم:
- غلامرضا مرد، دوماهه که مرده.
سرم روبه طرف شیشهی ماشین گرفتم. نمیخواستم این صحبت ادامه پیدا کنه. به خونهی سمانه رسیدیم. ما رو به داخل راهنمایی کرد. سمانه در حالی که چادرش رو بر میداشت، گفت:
- تا من براتون چایی میذارم، دوش بگیرید خستگی از تنتون بره.
گفتم:
- انشالله بتونم محبتت را جبران کنم.
سمانه گفت:
- اختیار داری عزیزم.
به اتاقی اشاره کرد وگفت:
- اینجا برای تو و دخترمون، وسایلتون رو اینجا بذارید. این اتاق همیشه مخصوص مهمانهای منه، البته تو خودت صاحب خونهای.
بعد از یه دوش حسابی، چایی خوردیم. کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
- ممنون واقعاً به این حمام وچایی احتیاج داشتیم.
سمانه گفت:
- خواهش میکنم عزیزم.
پرسیدم:
- همسرت کجاس؟ چندتا بچه داری؟
سمانه گفت:
- همسرم سفر کربلاست، دوتا دختر هم دارم که با دوستاشون رفتن بیرون. الاناست که برگردن.
گفتم:
- چطور تو همراه همسرت نرفتی؟
سمانه با ناراحتی گفت:
- قسمتم نشد.
گفتم:
- خیلی دوست دارم دخترهات رو ببینم.
سمانه گفت:
- انشالله خیلی زود.
بلند شد، همینطور که به طرف آشپزخونه میرفت، گفت:
- میرم شام بذارم، شما هم استراحت کنید.
من هم بلند شدم و گفتم:
- من هم کمکت میکنم.
سمانه گفت:
- لازم نیس برو استراحت کن.
تشکر کردم و با نگار به سمت اتاقی که سمانه در اختیارمون گذاشته بود، رفتیم.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
به سمانه گفتم:
- دلم برات تنگ شده بود، نمیخوام مزاحمت بشم، لطفاً ما رو به یه هتل ببر.
سمانه با اخم نگاهم کرد و گفت:
- الان چوب برداشتی من رو بزنی؟ میریم خونهی ما.
با لبخند جوابش رو دادم:
- تو خودت خانواده داری، مزاحم میخوای چیکار؟ میایم اسایش اونها رو هم به هم میزنیم.
سمانه نگاهی بهم کرد وگفت:
- لطفاً دیگه این حرف رو نگو! مگه من میذارم بعد این همه سال ازم دور بشی؟ اصلاً حرفش رو نزن. اصلاً چی شد اصفهان اومدی؟
گفتم:
- دانشگاه نگار، نگار اصفهان حقوق قبول شده.
سمانه خندهای کرد و گفت:
- مبارک باشه دخترم، مثل اینکه ژن شما فقط تو کار حقوق آره؟
من هم خندیدم وگفتم:
- من که به جایی نرسیدم، کاش دخترم موفق بشه.
سمانه ادامه داد:
- باز خوبه نگار اصفهان قبول شد، باعث شد من دوستم رو ببینم.
گفتم:
- انشالله فردا میریم برای کارهای ثبت نام نگار. وقتی تموم شد، تا باز شدن دانشگاه برمیگردیم تهران تا بتونم خونم رو بفروشم و اصفهان خونه بگیرم.
سمانه گفت:
- خیلی هم عالی، برای همیشه پیشم میمونی.
بعد از آینهی ماشین نگاهی به نگار انداخت، آروم ازم پرسید:
- غلامرضا؟
آهسته ل*ب زدم:
- غلامرضا مرد، دوماهه که مرده.
سرم روبه طرف شیشهی ماشین گرفتم. نمیخواستم این صحبت ادامه پیدا کنه. به خونهی سمانه رسیدیم. ما رو به داخل راهنمایی کرد. سمانه در حالی که چادرش رو بر میداشت، گفت:
- تا من براتون چایی میذارم، دوش بگیرید خستگی از تنتون بره.
گفتم:
- انشالله بتونم محبتت را جبران کنم.
سمانه گفت:
- اختیار داری عزیزم.
به اتاقی اشاره کرد وگفت:
- اینجا برای تو و دخترمون، وسایلتون رو اینجا بذارید. این اتاق همیشه مخصوص مهمانهای منه، البته تو خودت صاحب خونهای.
بعد از یه دوش حسابی، چایی خوردیم. کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
- ممنون واقعاً به این حمام وچایی احتیاج داشتیم.
سمانه گفت:
- خواهش میکنم عزیزم.
پرسیدم:
- همسرت کجاس؟ چندتا بچه داری؟
سمانه گفت:
- همسرم سفر کربلاست، دوتا دختر هم دارم که با دوستاشون رفتن بیرون. الاناست که برگردن.
گفتم:
- چطور تو همراه همسرت نرفتی؟
سمانه با ناراحتی گفت:
- قسمتم نشد.
گفتم:
- خیلی دوست دارم دخترهات رو ببینم.
سمانه گفت:
- انشالله خیلی زود.
بلند شد، همینطور که به طرف آشپزخونه میرفت، گفت:
- میرم شام بذارم، شما هم استراحت کنید.
من هم بلند شدم و گفتم:
- من هم کمکت میکنم.
سمانه گفت:
- لازم نیس برو استراحت کن.
تشکر کردم و با نگار به سمت اتاقی که سمانه در اختیارمون گذاشته بود، رفتیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: