بعد از فوت آقاجون، خونه سوت و کور شده بود. نه حوصلهی کاری رو داشتیم، نه حرفی برای گفتن. خانوم جون حتی توان گریه کردنم نداشت. منم هر وقت دلتنگ آقا جون و محمدرضا میشدم، یواشکی گوشهای رو گیر میآوردم و یه دل سیر گریه میکردم. یه روز صبح که بیدارشدم، خانومجون خونه نبود. نمیدونستم کجا رفته، دلم شور میزد. خواستم از خونه برم بیرون که پیداش شد:
- قربونت برم الهی کجا رفته بودی؟ دل نگرون شدم، اخه یه خبر به من میدادی.
با صدای گرفته و بیرمق گفت:
- بذار بیام تو، میخوای همینجا دم در بگم که کجا بودم.
- ببخشید حواسم نیست اصلاً، از بس نگران بودم.
روی تخت کنار حوض نشست:
- یه لیوان آب برام بیار دختر، نفسم بالا نمیاد.
سریع رفتم و با یه لیوان آب برگشتم، آب رو سر کشید. رو به من شد و گفت:
- خونهی عموت بودم.
چشام رو گرد کردم و پرسیدم:
- خونهی عمو چه خبر بود؟
- رفتم به زن عموت و عموت بگم که دانشگاهت داره شروع میشه و میخوای بری دانشگاه.
- من میخوام برم دانشگاه؟
- نه پس میخوای من برم به جات؟
- کی گفته من میخوام برم دانشگاه؟
- من میگم.
- خانوم جون این چه کاری بود کردی؟ من حوصلهی خودمم ندارم، چه برسه دانشگاه. درثانی شما رو تنها بذارم و صبح تا شب برم دانشگاه. اصلاً، فکرشم نکنید!
- یه باره میگفتی ما رو هم با آقاجونت و محمدرضا خاک کنن دیگه. عزاداری بسه دیگه. باید زندگی کنیم. خدا رو خوش نمیاد. تو بری روحیت عوض میشه. منم از تو جون میگیرم. نه آقاجون نه محمدرضا، هیچکدوم راضی به این کارها نیستن.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
- قربونت برم الهی کجا رفته بودی؟ دل نگرون شدم، اخه یه خبر به من میدادی.
با صدای گرفته و بیرمق گفت:
- بذار بیام تو، میخوای همینجا دم در بگم که کجا بودم.
- ببخشید حواسم نیست اصلاً، از بس نگران بودم.
روی تخت کنار حوض نشست:
- یه لیوان آب برام بیار دختر، نفسم بالا نمیاد.
سریع رفتم و با یه لیوان آب برگشتم، آب رو سر کشید. رو به من شد و گفت:
- خونهی عموت بودم.
چشام رو گرد کردم و پرسیدم:
- خونهی عمو چه خبر بود؟
- رفتم به زن عموت و عموت بگم که دانشگاهت داره شروع میشه و میخوای بری دانشگاه.
- من میخوام برم دانشگاه؟
- نه پس میخوای من برم به جات؟
- کی گفته من میخوام برم دانشگاه؟
- من میگم.
- خانوم جون این چه کاری بود کردی؟ من حوصلهی خودمم ندارم، چه برسه دانشگاه. درثانی شما رو تنها بذارم و صبح تا شب برم دانشگاه. اصلاً، فکرشم نکنید!
- یه باره میگفتی ما رو هم با آقاجونت و محمدرضا خاک کنن دیگه. عزاداری بسه دیگه. باید زندگی کنیم. خدا رو خوش نمیاد. تو بری روحیت عوض میشه. منم از تو جون میگیرم. نه آقاجون نه محمدرضا، هیچکدوم راضی به این کارها نیستن.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
بعد از فوت آقاجون، خونه سوت و کور شده بود. نه حوصلهی کاری رو داشتیم، نه حرفی برای گفتن. خانوم جون حتی توان گریه کردنم نداشت. منم هر وقت دلتنگ آقا جون و محمدرضا میشدم، یواشکی گوشهای رو گیر میآوردم و یه دل سیر گریه میکردم. یه روز صبح که بیدارشدم، خانومجون خونه نبود. نمیدونستم کجا رفته، دلم شور میزد. خواستم از خونه برم بیرون که پیداش شد:
- قربونت برم الهی کجا رفته بودی؟ دل نگرون شدم، اخه یه خبر به من میدادی.
با صدای گرفته و بیرمق گفت:
- بذار بیام تو، میخوای همینجا دم در بگم که کجا بودم.
- ببخشید حواسم نیست اصلاً، از بس نگران بودم.
روی تخت کنار حوض نشست:
- یه لیوان آب برام بیار دختر، نفسم بالا نمیاد.
سریع رفتم و با یه لیوان آب برگشتم، آب رو سر کشید. رو به من شد و گفت:
- خونهی عموت بودم.
چشام رو گرد کردم و پرسیدم:
- خونهی عمو چه خبر بود؟
- رفتم به زن عموت و عموت بگم که دانشگاهت داره شروع میشه و میخوای بری دانشگاه.
- من میخوام برم دانشگاه؟
- نه پس میخوای من برم به جات؟
- کی گفته من میخوام برم دانشگاه؟
- من میگم.
- خانوم جون این چه کاری بود کردی؟ من حوصلهی خودمم ندارم، چه برسه دانشگاه. درثانی شما رو تنها بذارم و صبح تا شب برم دانشگاه. اصلاً، فکرشم نکنید!
- یه باره میگفتی ما رو هم با آقاجونت و محمدرضا خاک کنن دیگه. عزاداری بسه دیگه. باید زندگی کنیم. خدا رو خوش نمیاد. تو بری روحیت عوض میشه. منم از تو جون میگیرم. نه آقاجون نه محمدرضا، هیچکدوم راضی به این کارها نیستن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: