کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع Mina 7192
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 64
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,349
Points
88
بعد از فوت آقاجون، خونه سوت و کور شده بود. نه حوصله‌ی کاری رو داشتیم، نه حرفی برای گفتن. خانوم جون حتی توان گریه کردنم نداشت. منم هر وقت دلتنگ آقا جون و محمدرضا می‌شدم، یواشکی گوشه‌ای رو گیر می‌آوردم و یه دل سیر گریه می‌کردم. یه روز صبح که بیدارشدم، خانوم‌جون خونه نبود. نمی‌دونستم کجا رفته، دلم شور میزد. خواستم از خونه برم بیرون که پیداش شد:
- قربونت برم الهی کجا رفته بودی؟ دل نگرون شدم، اخه یه خبر به من می‌دادی.
با صدای گرفته و بی‌رمق گفت:
- بذار بیام تو، می‌خوای همین‌جا دم در بگم که کجا بودم.
- ببخشید حواسم نیست اصلاً، از بس نگران بودم.
روی تخت کنار حوض نشست:
- یه لیوان آب برام بیار دختر، نفسم بالا نمیاد.
سریع رفتم و با یه لیوان آب برگشتم، آب رو سر کشید. رو به من شد و گفت:
- خونه‌ی عموت بودم.
چشام رو گرد کردم و پرسیدم:
- خونه‌ی عمو چه خبر بود؟
- رفتم به زن عموت و عموت بگم که دانشگاهت داره شروع میشه و می‌خوای بری دانشگاه.
- من می‌خوام برم دانشگاه؟
- نه پس می‌خوای من برم به جات؟
- کی گفته من می‌خوام برم دانشگاه؟
- من میگم.
- خانوم جون این چه کاری بود کردی؟ من حوصله‌ی خودمم ندارم، چه برسه دانشگاه. درثانی شما رو تنها بذارم و صبح تا شب برم دانشگاه. اصلاً، فکرشم نکنید!
- یه باره می‌گفتی ما رو هم با آقاجونت و محمدرضا خاک کنن دیگه. عزاداری بسه دیگه. باید زندگی کنیم. خدا رو خوش نمیاد. تو بری روحیت عوض میشه. منم از تو جون می‌گیرم. نه آقاجون نه محمدرضا، هیچ‌کدوم راضی به این کارها نیستن.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
بعد از فوت آقاجون، خونه سوت و کور شده بود. نه حوصله‌ی کاری رو داشتیم، نه حرفی برای گفتن. خانوم جون حتی توان گریه کردنم نداشت. منم هر وقت دلتنگ آقا جون و محمدرضا می‌شدم، یواشکی گوشه‌ای رو گیر می‌آوردم و یه دل سیر گریه می‌کردم. یه روز صبح که بیدارشدم، خانوم‌جون خونه نبود. نمی‌دونستم کجا رفته، دلم شور میزد. خواستم از خونه برم بیرون که پیداش شد:
- قربونت برم الهی کجا رفته بودی؟ دل نگرون شدم، اخه یه خبر به من می‌دادی.
با صدای گرفته و بی‌رمق گفت:
- بذار بیام تو، می‌خوای همین‌جا دم در بگم که کجا بودم.
- ببخشید حواسم نیست اصلاً، از بس نگران بودم.
روی تخت کنار حوض نشست:
- یه لیوان آب برام بیار دختر، نفسم بالا نمیاد.
سریع رفتم و با یه لیوان آب برگشتم، آب رو سر کشید. رو به من شد و گفت:
- خونه‌ی عموت بودم.
چشام رو گرد کردم و پرسیدم:
- خونه‌ی عمو چه خبر بود؟
- رفتم به زن عموت و عموت بگم که دانشگاهت داره شروع میشه و می‌خوای بری دانشگاه.
- من می‌خوام برم دانشگاه؟
- نه پس می‌خوای من برم به جات؟
- کی گفته من می‌خوام برم دانشگاه؟
- من میگم.
- خانوم جون این چه کاری بود کردی؟ من حوصله‌ی خودمم ندارم، چه برسه دانشگاه. درثانی شما رو تنها بذارم و صبح تا شب برم دانشگاه. اصلاً، فکرشم نکنید!
- یه باره می‌گفتی ما رو هم با آقاجونت و محمدرضا خاک کنن دیگه. عزاداری بسه دیگه. باید زندگی کنیم. خدا رو خوش نمیاد. تو بری روحیت عوض میشه. منم از تو جون می‌گیرم. نه آقاجون نه محمدرضا، هیچ‌کدوم راضی به این کارها نیستن.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,349
Points
88
به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم، دانشگاه بود ولی؛ حرف‌های خانوم‌جون درست بود. باید یه امیدی برای زندگی پیدا می‌کردم. حتم داشتم آقاجون و محمدرضا هم این‌طوری خوشحال‌تر بودن. خانوم جون دستشو رو شونم گذاشت و گفت:
- عموت اصرار داره که به دانشگاه نری ولی؛ اعتنایی نکن. من فقط برای این‌که در جریان باشه، بهش اطلاع دادم. ازش اجازه‌ای نگرفتم.
از این حرف خانوم جون ترسیدم؛ ولی بالاخره تصمیم گرفتم به دانشگاه‌ برم. صبح زود خانوم جون یه قرآن آورد، از زیرش ردم کرد:
- به خدا سپردمت مادر.
- مگه می‌خوام برم سفر که از زیر قران ردم می‌کنید؟
خنده‌ای کرد:
- برو دختر آن‌قدر ز*ب*ون نریز.
چند وقتی گذشت. توی دانشگاه چندتایی دوست پیدا کرده بودم. دوست صمیمیم هم شده بود سمانه. گاهی وقتا از زندگیم براش حرف می‌زدم، اون هم از خودش برام تعریف می‌کرد. چند باری اومد خونه‌ی خانوم‌جون، چند دفعه‌ای هم من به خونشون رفتم. کم‌کم زندگیمون داشت عادی می‌شد. حرف‌های خانوم جون درست بود، روحیم عوض شده بود. به زندگی امیدوار شده بودم. دوباره تو خونه صدای صحبت و خنده می‌پیچید.
***
اون‌قدر گرم حرف زدن برای نگار بودم، که نفهمیدم کی به تهران رسیدیم. یکی دو روزی گذشت. من دنبال فروش خونه و ماشین بودم. نگار هم از دوستاش خداحافظی می‌کرد. زودتر از چیزی که فکرش رو می‌کردم، کارامون انجام شد. سمانه هم یه خونه نزدیک خونه‌ی خودش برامون پیدا کرده بود.
خیلی زود اسباب کشی کردیم و به اصفهان برگشتیم. سمانه و دختراش تو تمیز کردن و چیدن خونه‌ی جدید بهمون کمک کردن. بعد از تموم شدن کار، سمانه و دخترها برای ناهار خونمون موندن. لاله خیلی کنجکاو بود. سرمیز ناهار سوال‌پیچم کرده بود. از واکنش نگار می‌ترسیدم و سربسته سوال‌های لاله رو جواب می‌دادم. به سمانه اشاره‌ای کردم، سمانه هم بحث را عوض می‌کرد ولی؛ بی‌فایده بود.
نگاه‌های نگار اذیتم می‌کرد. می‌ترسیدم چیزهایی بشنوه که وقتش نباشه یا چیزایی بشنوه که هرگز نباید بشنوه. بخاطر همین خودم به لاله گفتم، اگه دوست داره می‌تونه بعداز ناهار بمونه و به خاطره‌های من گوش بده.
بعد از ناهار دخترها کنارم نشستن و منتظر حرف‌هام بودن:
- خیلی کوچیک بودم که پدر و مادرم تو تصادف مردن. از بچگی با خانوم‌جون و آقا جونم زندگی می‌کردم. قبل از دانشگاه با پسرعموم ازدواج کردم ولی؛ متأسفانه وقتی وارد دانشگاه شدم که همسر و آقاجونم رو از دست داده بودم. خیلی تنها بودم که تو دانشگاه با سمانه آشنا شدم.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم، دانشگاه بود ولی؛ حرف‌های خانوم‌جون درست بود. باید یه امیدی برای زندگی پیدا می‌کردم. حتم داشتم آقاجون و محمدرضا هم این‌طوری خوشحال‌تر بودن. خانوم جون دستشو رو شونم گذاشت و گفت:
- عموت اصرار داره که به دانشگاه نری ولی؛ اعتنایی نکن. من فقط برای این‌که در جریان باشه، بهش اطلاع دادم. ازش اجازه‌ای نگرفتم.
از این حرف خانوم جون ترسیدم؛ ولی بالاخره تصمیم گرفتم به دانشگاه‌ برم. صبح زود خانوم جون یه قرآن آورد، از زیرش ردم کرد:
- به خدا سپردمت مادر.
- مگه می‌خوام برم سفر که از زیر قران ردم می‌کنید؟
خنده‌ای کرد:
- برو دختر آن‌قدر ز*ب*ون نریز.
چند وقتی گذشت. توی دانشگاه چندتایی دوست پیدا کرده بودم. دوست صمیمیم هم شده بود سمانه. گاهی وقتا از زندگیم براش حرف می‌زدم، اون هم از خودش برام تعریف می‌کرد. چند باری اومد خونه‌ی خانوم‌جون، چند دفعه‌ای هم من به خونشون رفتم. کم‌کم زندگیمون داشت عادی می‌شد. حرف‌های خانوم جون درست بود، روحیم عوض شده بود. به زندگی امیدوار شده بودم. دوباره تو خونه صدای صحبت و خنده می‌پیچید.
***
اون‌قدر گرم حرف زدن برای نگار بودم، که نفهمیدم کی به تهران رسیدیم. یکی دو روزی گذشت. من دنبال فروش خونه و ماشین بودم. نگار هم از دوستاش خداحافظی می‌کرد. زودتر از چیزی که فکرش رو می‌کردم، کارامون انجام شد. سمانه هم یه خونه نزدیک خونه‌ی خودش برامون پیدا کرده بود.
خیلی زود اسباب کشی کردیم و به اصفهان برگشتیم. سمانه و دختراش تو تمیز کردن و چیدن خونه‌ی جدید بهمون کمک کردن. بعد از تموم شدن کار، سمانه و دخترها برای ناهار خونمون موندن. لاله خیلی کنجکاو بود. سرمیز ناهار سوال‌پیچم کرده بود. از واکنش نگار می‌ترسیدم و سربسته سوال‌های لاله رو جواب می‌دادم. به سمانه اشاره‌ای کردم، سمانه هم بحث را عوض می‌کرد ولی؛ بی‌فایده بود.
نگاه‌های نگار اذیتم می‌کرد. می‌ترسیدم چیزهایی بشنوه که وقتش نباشه یا چیزایی بشنوه که هرگز نباید بشنوه. بخاطر همین خودم به لاله گفتم، اگه دوست داره می‌تونه بعداز ناهار بمونه و به خاطره‌های من گوش بده.
بعد از ناهار دخترها کنارم نشستن و منتظر حرف‌هام بودن:
- خیلی کوچیک بودم که پدر و مادرم تو تصادف مردن. از بچگی با خانوم‌جون و آقا جونم زندگی می‌کردم. قبل از دانشگاه با پسرعموم ازدواج کردم ولی؛ متأسفانه وقتی وارد دانشگاه شدم که همسر و آقاجونم رو از دست داده بودم. خیلی تنها بودم که تو دانشگاه با سمانه آشنا شدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,349
Points
88
سمانه شد خواهرم، شد دوستم، شد هم صحبتم، شد هم کلاسیم. تازه داشت یادم می‌رفت که چقدر بدبختم، تا این‌که یه روز با سمانه داشتیم می‌رفتیم خونه خانوم‌جون.
- صدای چیه؟
- انگار صدای دعواست!
- از خونه‌ی خانوم‌جونه؟
- آره ازخونه‌ی شماست.
با سمانه سمت خونه دویدیم که دیدم همسایه‌ها دور خونه جمع شدن. از لابه‌لای اون‌ها خودمون رو به خونه رسوندیم. کلید انداختم و وارد خونه شدیم. باورم نمی‌شد عمو نادر بود که با داد و فریاد با خانوم‌جون صحبت می‌کرد. همین که چشمش افتاد به من، سر من داد کشید:
- کجا بودی تا الان؟ این کیه برداشتی آوردی خونه؟ زنی که شوهرش مرده، باید بشینه تو خونه. ان‌قدر بمونه تا موهاش هم مثل دندون‌هاش سفید بشه، نه این‌که راه بیفته تو کوچه و خیابون، هر غلطی دلش می‌خواد بکنه.
خانوم جون عصبی نگاهش کرد:
- خجالت بکش نادر، این حرف‌ها چیه می‌زنی. این دختر امانت برادرته، امانت محمدرضاست، این‌طور حرف نزن.
اون لحظه فقط آرزو می‌کردم، کاش آقاجونم زنده بود. اون می‌دونست عموم چه قدر نامرده، برای همین تو خونه راهش نمی‌داد. سمانه بغلم کرده بود و من فقط گریه می‌کردم. خانوم جون دیگه طاقت نیاورد:
- برو بیرون از این خونه، برو راحتمون بذار. مگه آقات قدغن نکرده بود این‌جا بیای، برو بیرون.
عمو نادر رو به من وایساد، انگشتشو سمت من گرفت. باخشم و غضب وحشتناکی گفت:
- باشه من میرم ولی؛ قلم پای اونی رو هم خورد می‌کنم که دیگه از این خونه بره بیرون.
خانوم‌جونم بنده خدا افتاد روی زمین. من و سمانه به سمتش دویدیم. بلندش کردیم و به سمت اتاق رفتیم. بدنش می‌لرزید. تعادل نداشت. دستاش یخ کرده بود. مثله بارون اشک می‌ریخت. کمکش کردیم که روی زمین دراز بکشه، یه بالش زیر سرش گذاشتم‌ و به سمانه گفتم:
- سمانه حواست به خانوم‌جون باشه، من یه آب قند براش بیارم.
با لیوان آب قند برگشتم‌،کمکش کردم که آب قند رو بخوره. حالش یه کم جا اومد. گریون به خانوم جون نگاه می کردم:
- دیدی چی شد خانوم جون؟ نباید می‌رفتم دانشگاه. اگه دانشگاه نمی‌رفتم این بلوا به پا نمی‌شد. دیگه نمیرم.
با این‌که صداش در نمی‌اومد، گفت:
- مگه اجازه‌ی تو دست عموته؟ بیخود کرده پاش رو تو این خونه گذاشته، بیخود کرده برای ما تعیین تکلیف می‌کنه.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
سمانه شد خواهرم، شد دوستم، شد هم صحبتم، شد هم کلاسیم. تازه داشت یادم می‌رفت که چقدر بدبختم، تا این‌که یه روز با سمانه داشتیم می‌رفتیم خونه خانوم‌جون.
- صدای چیه؟
- انگار صدای دعواست!
- از خونه‌ی خانوم‌جونه؟
- آره ازخونه‌ی شماست.
با سمانه سمت خونه دویدیم که دیدم همسایه‌ها دور خونه جمع شدن. از لابه‌لای اون‌ها خودمون رو به خونه رسوندیم. کلید انداختم و وارد خونه شدیم. باورم نمی‌شد عمو نادر بود که با داد و فریاد با خانوم‌جون صحبت می‌کرد. همین که چشمش افتاد به من، سر من داد کشید:
- کجا بودی تا الان؟ این کیه برداشتی آوردی خونه؟ زنی که شوهرش مرده، باید بشینه تو خونه. ان‌قدر بمونه تا موهاش هم مثل دندون‌هاش سفید بشه، نه این‌که راه بیفته تو کوچه و خیابون، هر غلطی دلش می‌خواد بکنه.
خانوم جون عصبی نگاهش کرد:
- خجالت بکش نادر، این حرف‌ها چیه می‌زنی. این دختر امانت برادرته، امانت محمدرضاست، این‌طور حرف نزن.
اون لحظه فقط آرزو می‌کردم، کاش آقاجونم زنده بود. اون می‌دونست عموم چه قدر نامرده، برای همین تو خونه راهش نمی‌داد. سمانه بغلم کرده بود و من فقط گریه می‌کردم. خانوم جون دیگه طاقت نیاورد:
- برو بیرون از این خونه، برو راحتمون بذار. مگه آقات قدغن نکرده بود این‌جا بیای، برو بیرون.
عمو نادر رو به من وایساد، انگشتشو سمت من گرفت. باخشم و غضب وحشتناکی گفت:
- باشه من میرم ولی؛ قلم پای اونی رو هم خورد می‌کنم که دیگه از این خونه بره بیرون.
خانوم‌جونم بنده خدا افتاد روی زمین. من و سمانه به سمتش دویدیم. بلندش کردیم و به سمت اتاق رفتیم. بدنش می‌لرزید. تعادل نداشت. دستاش یخ کرده بود. مثله بارون اشک می‌ریخت. کمکش کردیم که روی زمین دراز بکشه، یه بالش زیر سرش گذاشتم‌ و به سمانه گفتم:
- سمانه حواست به خانوم‌جون باشه، من یه آب قند براش بیارم.
با لیوان آب قند برگشتم‌،کمکش کردم که آب قند رو بخوره. حالش یه کم جا اومد. گریون به خانوم جون نگاه می کردم:
- دیدی چی شد خانوم جون؟ نباید می‌رفتم دانشگاه. اگه دانشگاه نمی‌رفتم این بلوا به پا نمی‌شد. دیگه نمیرم.
با این‌که صداش در نمی‌اومد، گفت:
- مگه اجازه‌ی تو دست عموته؟ بیخود کرده پاش رو تو این خونه گذاشته، بیخود کرده برای ما تعیین تکلیف می‌کنه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,349
Points
88
هر چقدر اصرار کردم که دیگه به دانشگاه نرم، فایده‌ای نداشت.
با ترس و وحشت دانشگاه می‌رفتم؛ همش فکر می‌کردم نکنه عموم بیاد تو دانشگاه و آبرو ریزی کنه، نکنه بره سر وقت خانوم‌جون و اذیتش کنه.
یه مدتی از عمو خبری نشد، منم دیگه کم‌کم خیالم راحت شده بود که عمو بیخیال ما شده و دست از سرمون برداشته.
خانوم‌جونم می‌گفت:
- دیدی بیخود می‌ترسیدی، خوب شد دانشگاهت رو رها نکردی.
منم دوباره خوشحال بودم و سرم حسابی گرم شده بود. یه ترم رو تموم کرده بودم، ترم جدید شروع شده بود، سر کلاس نشسته بودیم، استاد وارد کلاس شد، بچه‌ها به احترامش بلند شدن، استاد پشت میزش رفت، خودش رو معرفی کرد.
به حرف‌هاش گوش می‌دادم که سمانه با دستش زد به دستم، آروم تو گوشم گفت:
- این همون استاد رفیعه که گفتم فامیل مامانمه، ببین چه قدر جذابه.
- هیس، آروم، همه شنیدن چی داری میگی!
- اَه تو هم که همش بزن تو ذوق من.
- هیچی نگو ببینم چی داره میگه.
کلاس تموم شد و برای استراحت رفتیم حیاط دانشگاه.
به سمانه گفتم:
- چقدر بد اخلاقه!
- کی؟ استاد رفیع؟
- آره دیگه، این‌قدر تعریفش رو می‌کردی، خیلی بد اخلاقه!
- نه بابا بد اخلاق نیست، جذبه داره.
- حالا هرچی، من که خوشم نیومد ازش.
- الان به مامانم میگم که بره بهش بگه.
سمانه خندید و فرار کرد، منم دنبالش می‌کردم. صدای خندمون این‌قدر بلند بود که بقیه می‌شنیدن.
اون روز بعد دانشگاه، با سمانه رفتیم توی بازار، روز مادر بود، دلم می‌خواست برای خانوم‌جون یه هدیه‌ی کوچیک بخرم.
سمانه هم برای مادرش یه روسری خرید.
اول رفتیم خونه‌ی سمانه و کادوی مامانش را دادیم، بعد هم راهی خونه‌ی خانوم‌جون شدیم.
دوباره وسط‌های کوچه که رسیدیم، صدای داد و فریاد رو از خونه‌ی خانوم‌جون شنیدیم، سمت خونه پا تند کردیم. دوباره عمو نادر بود که با خانوم‌جون دعوا گرفته بود.
این بار طرف دعواش من نبودم، چون اصلاً حواسش به اومدن من نبود.
توحرف‌هاش صحبت از خونه بود؛ خونه‌ی خانوم‌جون.
عمو نادر در خونه رو محکم به هم کوبید و رفت.
سمت خانوم‌جون رفتیم، نشسته بود رو تخت و نفرین می‌کرد.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
هر چقدر اصرار کردم که دیگه به دانشگاه نرم، فایده‌ای نداشت.
 با ترس و وحشت دانشگاه می‌رفتم؛ همش فکر می‌کردم نکنه عموم بیاد تو دانشگاه و آبرو ریزی کنه، نکنه بره سر وقت خانوم‌جون و اذیتش کنه.
 یه مدتی از عمو خبری نشد، منم دیگه کم‌کم خیالم راحت شده بود که عمو بیخیال ما شده و دست از سرمون برداشته.
 خانوم‌جونم می‌گفت:
- دیدی بیخود می‌ترسیدی، خوب شد دانشگاهت رو رها نکردی.
 منم دوباره خوشحال بودم و سرم حسابی گرم شده بود. یه ترم رو تموم کرده بودم، ترم جدید شروع شده بود، سر کلاس نشسته بودیم، استاد وارد کلاس شد،  بچه‌ها به احترامش بلند شدن، استاد پشت میزش رفت، خودش رو معرفی کرد.
 به حرف‌هاش گوش می‌دادم که سمانه با دستش زد به دستم، آروم تو گوشم گفت:
- این همون استاد رفیعه که گفتم فامیل مامانمه، ببین چه قدر جذابه.
- هیس، آروم، همه شنیدن چی داری میگی!
- اَه تو هم که همش بزن تو ذوق من.
- هیچی نگو ببینم چی داره میگه.
کلاس تموم شد و برای استراحت رفتیم حیاط دانشگاه.
 به سمانه گفتم:
- چقدر بد اخلاقه!
- کی؟ استاد رفیع؟
- آره دیگه، این‌قدر تعریفش رو می‌کردی، خیلی بد اخلاقه!
- نه بابا بد اخلاق نیست، جذبه داره.
- حالا هرچی، من که خوشم نیومد ازش.
- الان به مامانم میگم که بره بهش بگه.
سمانه خندید و فرار کرد، منم دنبالش می‌کردم. صدای خندمون این‌قدر بلند بود که بقیه می‌شنیدن.
 اون روز بعد دانشگاه، با سمانه رفتیم توی بازار، روز مادر بود، دلم می‌خواست برای خانوم‌جون یه هدیه‌ی کوچیک بخرم.
 سمانه هم برای مادرش یه روسری خرید.
 اول رفتیم خونه‌ی سمانه و کادوی مامانش را دادیم، بعد هم راهی خونه‌ی خانوم‌جون شدیم.
 دوباره وسط‌های کوچه که رسیدیم، صدای داد و فریاد رو از خونه‌ی خانوم‌جون شنیدیم، سمت خونه پا تند کردیم. دوباره عمو نادر بود که با خانوم‌جون دعوا گرفته بود.
 این بار طرف دعواش من نبودم، چون اصلاً حواسش به اومدن من نبود.
 توحرف‌هاش صحبت از خونه بود؛ خونه‌ی خانوم‌جون.
 عمو نادر در خونه رو محکم به هم کوبید و رفت.
 سمت خانوم‌جون رفتیم، نشسته بود رو تخت و نفرین می‌کرد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,349
Points
88
- چی شده خانوم‌جون؟ چرا دوباره عمو این‌جا بود؟ بازم دعوا سر من بود؟
خانوم جون مثل ابر بهاری اشک می‌ریخت:
- نه مادر، کاری به تو نداشت.
- پس دعواش سر چی بود؟
- مگه نشنیدی؟ میگه از این‌خونه برید.
- بریم؟ کجا بریم؟
- میگه بیاید خونه‌ی من، این خونه رو هم بدید دست من بکوبم، از نو بسازم. آقاجون خدا بیامرزت یه چیزی می‌دونست راهش نمی‌داد تو خونه.
خودم شکه شده بودم؛ ولی به خانوم‌جون دلداری می‌‎دادم:
- آروم باش خانوم‌جون، نمی‌تونه که زوری از خونه بیرونمون کنه.
- تو عموت رو نمی‌شناسی.
- مگه برای دانشگاه من نگفتین به عمو گوش نمی‌دیم، این هم همین‌طور.
- این فرق داره مادر، فرق داره.
- اخه چه فرقی؟
- نوشته آورده که آقاجون این‌جا رو بهش فروخته.
- غیر ممکنه، دروغه، محاله آقاجون این‌جا را به عمو فروخته باشه؛ اونم بدون اطلاع شما!
- می‌دونم مادر، واسه همین میگم تو عموت رو نمی‌شناسی. بیرونمون می‌کنه، آوارمون می‌کنه. خدایا این چه بچه‌ای بود به من دادی؟
هاج و واج خانوم‌جون رو نگاه می‌کردم. خانوم‌جون حسابی ترسیده بود، این یعنی؛ به خواسته‌ی عمو تن می‌داد. خانوم‌جون آدمی نبود که از بچه‌ی خودش شکایت کنه، مجبور بود به حرفاش گوش بده.
سمانه اون روز پیشمون موند. روز بعد خانوم‌جون همراه ما بیرون اومد. من وسمانه رفتیم دانشگاه، خانوم‌جون هم رفت خونه‌ی عمو. رفته بود بلکه به کمک زن‌عمو، عمو رو از خرشیطون بیاره پایین. دل تو دلم نبود. از درس هیچی نفهمیدم، فقط منتظر بودم برم خونه و ببینم چی شده. ظهر بود که رسیدم خونه. خانوم‌جون تو اتاق نماز می‌خوند.
کنارش نشستم:
- قبول باشه!
- قبول حق عزیزم.
- چه خبر؟
خانوم جون سری تکون داد، یعنی رفتنش بی‌فایده بوده.
- خانوم جون یه چیزی بگو، با زن عمو حرف زدی؟
- حرف زدم؛ ولی بی‌فایده بود. حال زن‌عمو از ما بدتره. بنده خدا گفت، هر چی به عمو اصرارکرده که این کار رو نکنه، بی‌فایده بوده.
درست فهمیده بودم.خانوم‌جون کم آورده بود و می‌خواست تسلیم عمو بشه. تو فکر بودم که خانوم‌جون گفت:
- براش شرط می‌ذارم.
- برای کی؟
- برای عمو.
- چه شرطی؟
- این‌جا را بهش می‌دیم و می‌ریم خونه‌ش؛ ولی به شرطی که کاری به کار تو نداشته باشه.
عمو اومد. خانوم جون شرط‌هاش رو به عمو گفت، عمو هم بدون معطلی قبول کرد و قرار بر این شد که تو یه هفته به خونه‌ی عمو اسباب‌کشی کنیم. دل کندن از اون خونه و خاطراتش برای هر دومون سخت بود؛ سخت‌تر از چیزی که فکرش رو می‌کردیم. سمانه برای جمع کردن وسایل و بردنشون خونه‌ی عمو خیلی کمکمون کرد. زودتر از یه هفته همه چیز رو به خونه‌ی عمو بردیم و اون‌جا ساکن شدیم.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
- چی شده خانوم‌جون؟ چرا دوباره عمو این‌جا بود؟ بازم دعوا سر من بود؟
خانوم جون مثل ابر بهاری اشک می‌ریخت:
- نه مادر، کاری به تو نداشت.
- پس دعواش سر چی بود؟
- مگه نشنیدی؟ میگه از این‌خونه برید.
- بریم؟ کجا بریم؟
- میگه بیاید خونه‌ی من، این خونه رو هم بدید دست من بکوبم، از نو بسازم. آقاجون خدا بیامرزت یه چیزی می‌دونست راهش نمی‌داد تو خونه.
خودم شکه شده بودم؛ ولی به خانوم‌جون دلداری می‌‎دادم:
- آروم باش خانوم‌جون، نمی‌تونه که زوری از خونه بیرونمون کنه.
- تو عموت رو نمی‌شناسی.
- مگه برای دانشگاه من نگفتین به عمو گوش نمی‌دیم، این هم همین‌طور.
- این فرق داره مادر، فرق داره.
- اخه چه فرقی؟
- نوشته آورده که آقاجون این‌جا رو بهش فروخته.
- غیر ممکنه، دروغه، محاله آقاجون این‌جا را به عمو فروخته باشه؛ اونم بدون اطلاع شما!
- می‌دونم مادر، واسه همین میگم تو عموت رو نمی‌شناسی. بیرونمون می‌کنه، آوارمون می‌کنه. خدایا این چه بچه‌ای بود به من دادی؟
هاج و واج خانوم‌جون رو نگاه می‌کردم. خانوم‌جون حسابی ترسیده بود، این یعنی؛ به خواسته‌ی عمو تن می‌داد. خانوم‌جون آدمی نبود که از بچه‌ی خودش شکایت کنه، مجبور بود به حرفاش گوش بده.
سمانه اون روز پیشمون موند. روز بعد خانوم‌جون همراه ما بیرون اومد. من وسمانه رفتیم دانشگاه، خانوم‌جون هم رفت خونه‌ی عمو. رفته بود بلکه به کمک زن‌عمو، عمو رو از خرشیطون بیاره پایین. دل تو دلم نبود. از درس هیچی نفهمیدم، فقط منتظر بودم برم خونه و ببینم چی شده. ظهر بود که رسیدم خونه. خانوم‌جون تو اتاق نماز می‌خوند.
کنارش نشستم:
- قبول باشه!
- قبول حق عزیزم.
- چه خبر؟
خانوم جون سری تکون داد، یعنی رفتنش بی‌فایده بوده.
- خانوم جون یه چیزی بگو، با زن عمو حرف زدی؟
- حرف زدم؛ ولی بی‌فایده بود. حال زن‌عمو از ما بدتره. بنده خدا گفت، هر چی به عمو اصرارکرده که این کار رو نکنه، بی‌فایده بوده.
درست فهمیده بودم.خانوم‌جون کم آورده بود و می‌خواست تسلیم عمو بشه. تو فکر بودم که خانوم‌جون گفت:
- براش شرط می‌ذارم.
- برای کی؟
- برای عمو.
- چه شرطی؟
- این‌جا را بهش می‌دیم و می‌ریم خونه‌ش؛ ولی به شرطی که کاری به کار تو نداشته باشه.
عمو اومد. خانوم جون شرط‌هاش رو به عمو گفت، عمو هم بدون معطلی قبول کرد و قرار بر این شد که تو یه هفته به خونه‌ی عمو اسباب‌کشی کنیم. دل کندن از اون خونه و خاطراتش برای هر دومون سخت بود؛ سخت‌تر از چیزی که فکرش رو می‌کردیم. سمانه برای جمع کردن وسایل و بردنشون خونه‌ی عمو خیلی کمکمون کرد. زودتر از یه هفته همه چیز رو به خونه‌ی عمو بردیم و اون‌جا ساکن شدیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,349
Points
88
زن‌عمو و سایلمون رو تو یه اتاق جا داد. یه اتاق دیگه هم در اختیارمون گذاشت. با وجود زن‌عمو کمتر بهمون سخت می‌گذشت. عمو و غلام‌رضا تو طول روز خونه نبودن، فقط شب‌ها برای شام و خواب می‌اومدن، دوباره صبح زود می‌رفتن. خانوم‌جون قبل اومدن عمو شام می‌خورد و می‌خوابید. صبح‌ها هم تا عمو از خونه بیرون نمی‌رفت، از اتاقش بیرون نمی‌اومد. نمی‌خواست با عمو رو در رو بشه.
به منم سفارش می‌کرد، زیاد با عمو هم صحبت نشم.
یه شب عمو اتفاقی زود اومدو مجبور شدیم شام رو همگی با هم بخوریم. سر میز شام عمو از هر دری حرف می‌زد و سعی می‌کرد خانوم جون رو بخندونه؛ ولی بی‌فایده بود. رو به خانوم جون گفت:
- فکر نکنی حواسم بهت نیست ها، خانوم جون. می‌فهمم از من دوری می‌کنی؛ شب‌ها زود می‌خوابی، صبح‌ها خودت رو نشون نمیدی. راستی خونه کامل خ*را*ب شد، از چند روز دیگه کار ساخت و ساز شروع میشه.
خانوم جون از سرمیز بلند شد و رفت. منم پشت سرش رفتم. تو اتاق نشست و به یه نقطه زل زد. از اون حالت خانوم‌جون وحشت کردم. کنارش نشستم و شونه‌هاش رو ماساژ دادم. چند باری سعی کردم باهاش صحبت کنم؛ ولی حال خوشی نداشت. دلش می‌خواست تنها باشه، حوصله‌ی صحبت با کسی رو نداشت.
روز بعد تو دانشگاه دمق بودم. هرچی سمانه سر حرف رو باز می‌کرد، من بی‌حوصله جوابش رو می‌دادم. سمانه کلافه شد و گفت:
- تو که امروز از استاد رفیع بدتری، با یه من عسل هم نمیشه خوردت.
- شوخی بی‌جا نکن سمانه، دل و دماغ ندارم.
- اخه چته؟
- حال خانوم‌جون خوب نیست، منم خوب نیستم.
- چرا؟ خونه‌ی عموت مشکلی دارید؟
- خونه‌ی عمو کلا مشکله. خانوم‌جون عذاب می‌کشه، از هر لحظه‌ش این رو می‌فهمم.
- به نظرم خیلی سخت می‌گیرید.
- سخت هست.
- خیلی خب سخته. بیا بریم، الان کلاس شروع میشه.
- ای وای حوصله‌ی این بد اخلاق رو دیگه ندارم.
- بهت میگم فامیله مامانمه، باز پشت سرش حرف می‌زنی.
- اوه تو هم خودتو کشتی. نوه خاله‌ی مامانته، فامیل تو که حساب نمیشه.
- اصلاً هم معلوم نیست حسودی می‌کنی ها!
- من و حسودی؟من میگم بیچاره زن وبچه‌ش، حسودی کنم؟
- زن که نداره؛ ولی بچه داره.
- زنش چی شده؟
- جدا شدن!
- واقعاً؟ میگم بد اخلاقه، وگرنه زنش ازش جدا نمی‌شد.
- مگه تو دنیا فقط برای بد اخلاقی طلاق می‌گیرن؟
- این مورد صددرصد برای اخلاق بوده.
شروع کردیم خندیدن. خوب بود سمانه رو داشتم؛ وگرنه دق می‌کردم.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
زن‌عمو و سایلمون رو تو یه اتاق جا داد. یه اتاق دیگه هم در اختیارمون گذاشت. با وجود زن‌عمو کمتر بهمون سخت می‌گذشت. عمو و غلام‌رضا تو طول روز خونه نبودن، فقط شب‌ها برای شام و خواب می‌اومدن، دوباره صبح زود می‌رفتن. خانوم‌جون قبل اومدن عمو شام می‌خورد و می‌خوابید. صبح‌ها هم تا عمو از خونه بیرون نمی‌رفت، از اتاقش بیرون نمی‌اومد. نمی‌خواست با عمو رو در رو بشه.
به منم سفارش می‌کرد، زیاد با عمو هم صحبت نشم.
یه شب عمو اتفاقی زود اومدو مجبور شدیم شام رو همگی با هم بخوریم. سر میز شام عمو از هر دری حرف می‌زد و سعی می‌کرد خانوم جون رو بخندونه؛ ولی بی‌فایده بود. رو به خانوم جون گفت:
- فکر نکنی حواسم بهت نیست ها، خانوم جون. می‌فهمم از من دوری می‌کنی؛ شب‌ها زود می‌خوابی، صبح‌ها خودت رو نشون نمیدی. راستی خونه کامل خ*را*ب شد، از چند روز دیگه کار ساخت و ساز شروع میشه.
خانوم جون از سرمیز بلند شد و رفت. منم پشت سرش رفتم. تو اتاق نشست و به یه نقطه زل زد. از اون حالت خانوم‌جون وحشت کردم. کنارش نشستم و شونه‌هاش رو ماساژ دادم. چند باری سعی کردم باهاش صحبت کنم؛ ولی حال خوشی نداشت. دلش می‌خواست تنها باشه، حوصله‌ی صحبت با کسی رو نداشت.
روز بعد تو دانشگاه دمق بودم. هرچی سمانه سر حرف رو باز می‌کرد، من بی‌حوصله جوابش رو می‌دادم. سمانه کلافه شد و گفت:
- تو که امروز از استاد رفیع بدتری، با یه من عسل هم نمیشه خوردت.
- شوخی بی‌جا نکن سمانه، دل و دماغ ندارم.
- اخه چته؟
- حال خانوم‌جون خوب نیست، منم خوب نیستم.
- چرا؟ خونه‌ی عموت مشکلی دارید؟
- خونه‌ی عمو کلا مشکله. خانوم‌جون عذاب می‌کشه، از هر لحظه‌ش این رو می‌فهمم.
- به نظرم خیلی سخت می‌گیرید.
- سخت هست.
- خیلی خب سخته. بیا بریم، الان کلاس شروع میشه.
- ای وای حوصله‌ی این بد اخلاق رو دیگه ندارم.
- بهت میگم فامیله مامانمه، باز پشت سرش حرف می‌زنی.
- اوه تو هم خودتو کشتی. نوه خاله‌ی مامانته، فامیل تو که حساب نمیشه.
- اصلاً هم معلوم نیست حسودی می‌کنی ها!
- من و حسودی؟من میگم بیچاره زن وبچه‌ش، حسودی کنم؟
- زن که نداره؛ ولی بچه داره.
- زنش چی شده؟
- جدا شدن!
- واقعاً؟ میگم بد اخلاقه، وگرنه زنش ازش جدا نمی‌شد.
- مگه تو دنیا فقط برای بد اخلاقی طلاق می‌گیرن؟
- این مورد صددرصد برای اخلاق بوده.
شروع کردیم خندیدن. خوب بود سمانه رو داشتم؛ وگرنه دق می‌کردم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,349
Points
88
پارت ۲۴

سرکلاس نشسته بودیم. سمانه ب*غ*ل گوشم، یه ریز حرف می‌زد، هرچی هم چشم غره می‌‌رفتم فایده‌ای نداشت.
- خدایی چطور زنش دلش اومد ازش جدا بشه؟
- به ما ربطی نداره، بذار بفهمم چی درس میده، ان‌قدر حرف نزن!
- مامانم میگه خیلی آقاست، آدم خوبیه، زنش لیاقتش رو نداشته.
- تمومش کن سمانه، یه چیزی بهمون میگه ها!
- نترس، بچه مثبت، اصلاً حیف من که دارم با تو حرف می‌زنم!
کلاس تموم شد و راهی خونه‌ی عمو شدم. به خونه که رسیدم، عمو خونه بود؛ سابقه نداشت اون وقت روز خونه باشه، تو اتاق با خانوم جون صحبت می کرد.
رفتم تو آشپزخونه کمک زن عمو.
- خسته نباشی زن‌عمو.
- ممنون سلامت باشی دخترم.
- چی شده این‌وقت روز عمو اومده خونه؟
- نمی‌دونم والا، من که سر از کارهای عموت در نمیارم، از وقتی هم اومده، رفته تو اتاق با خانوم جون حرف می‌زنه. من غذا رو آماده می‌کنم، تو هم برو صداشون کن بیان غذا بخورن.
در اتاق رو زدم، رفتم توی اتاق.
- سلام.
عمو جواب داد:
- به‌به هانیه خانوم، سلام به روی ماهت. خوب شد اومدی، بیا بشین.
گفتم:
- زن‌عمو گفت بیاید ناهار.
عمو به طرف خانوم جون نگاه کرد و گفت:
- تو برو خانوم‌جون، من و هانیه چند دقیقه دیگه میایم.
خانوم‌جون با حالت برافروخته و عصبی جوابش رو داد:
- هانیه الان میاد بیرون.
دستم رو کشید و به سمت بیرون اتاق رفتیم.
با تعجب گفتم:
- چی شده خانوم‌جون، چرا آن‌قدر عصبانی هستی؟ چرا دستم رو می‌کشی؟ عمو چی‌کار داره؟
جواب داد:
- بیا آن‌قدر حرف نزن، بیا به زن‌عموت کمک کن.
معنی رفتار خانوم جون رو نمی‌فهمیدم. عمو صداشو برد بالا:
- این خونه صاحب داره، من میگم کی چه کاری باید انجام بده.
زن عمو اومد جلو:
- چی شده نادر؟ چرا دادو بیداد می‌کنی؟
از عمو که جوابی نشنید. رو کرد به خانوم جون:
- شما بگید چی شده؟
- چی می‌خواستی بشه عروس؟ ببین پسرم چی داره میگه؟ میخواد هانیه رو به عقد غلام‌رضا دربیاره.
زن عمو پشت دست خودش زد:
- خدا مرگم بده، هیچ معلومه چی داری میگی؟
عمو دوباره صداش رو بالا برد:
- خلاف که نمی‌گم، میگم این دختر سرپناه داشته باشه. محمدرضا رفته، غلام‌رضا که هست. اصلاً خانوم‌جون مگه خودت نگفتی هانیه و غلام‌رضا نامحرمن، خوبیت نداره زیر یه سقف باشن. منم می‌خوام همین مشکل رو حل کنم.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
سرکلاس نشسته بودیم. سمانه ب*غ*ل گوشم، یه ریز حرف می‌زد، هرچی هم چشم غره می‌‌رفتم فایده‌ای نداشت.
- خدایی چطور زنش دلش اومد ازش جدا بشه؟
- به ما ربطی نداره، بذار بفهمم چی درس میده، ان‌قدر حرف نزن!
- مامانم میگه خیلی آقاست، آدم خوبیه، زنش لیاقتش رو نداشته.
- تمومش کن سمانه، یه چیزی بهمون میگه ها!
-  نترس، بچه مثبت، اصلاً حیف من که دارم با تو حرف می‌زنم!
کلاس تموم شد و راهی خونه‌ی عمو شدم. به خونه که رسیدم، عمو خونه بود؛ سابقه نداشت اون وقت روز خونه باشه، تو اتاق با خانوم جون صحبت می کرد.
رفتم تو آشپزخونه کمک زن عمو.
- خسته نباشی زن‌عمو.
-  ممنون سلامت باشی دخترم.
-  چی شده این‌وقت روز عمو اومده خونه؟
- نمی‌دونم والا، من که سر از کارهای عموت در نمیارم، از وقتی هم اومده، رفته تو اتاق با خانوم جون حرف می‌زنه. من غذا رو آماده می‌کنم، تو هم برو صداشون کن بیان غذا بخورن.
در اتاق رو زدم، رفتم توی اتاق.
- سلام.
عمو جواب داد:
- به‌به هانیه خانوم، سلام به روی ماهت. خوب شد اومدی، بیا بشین.
گفتم:
- زن‌عمو گفت بیاید ناهار.
عمو به طرف خانوم جون نگاه کرد و گفت:
- تو برو خانوم‌جون، من و هانیه چند دقیقه دیگه میایم.
خانوم‌جون با حالت برافروخته و عصبی جوابش رو داد:
- هانیه الان میاد بیرون.
دستم رو کشید و به سمت بیرون اتاق رفتیم.
با تعجب گفتم:
- چی شده خانوم‌جون، چرا آن‌قدر عصبانی هستی؟ چرا دستم رو می‌کشی؟ عمو چی‌کار داره؟
جواب داد:
- بیا آن‌قدر حرف نزن، بیا به زن‌عموت کمک کن.
معنی رفتار خانوم جون رو نمی‌فهمیدم. عمو صداشو برد بالا:
- این خونه صاحب داره، من میگم کی چه کاری باید انجام بده.
زن عمو اومد جلو:
- چی شده نادر؟ چرا دادو بیداد می‌کنی؟
از عمو که جوابی نشنید. رو کرد به خانوم جون:
- شما بگید چی شده؟
- چی می‌خواستی بشه عروس؟ ببین پسرم چی داره میگه؟ میخواد هانیه رو به عقد غلام‌رضا دربیاره.
زن عمو پشت دست خودش زد:
- خدا مرگم بده، هیچ معلومه چی داری میگی؟
عمو دوباره صداش رو بالا برد:
- خلاف که نمی‌گم، میگم این دختر سرپناه داشته باشه. محمدرضا رفته، غلام‌رضا که هست. اصلاً خانوم‌جون مگه خودت نگفتی هانیه و غلام‌رضا نامحرمن، خوبیت نداره زیر یه سقف باشن. منم می‌خوام همین مشکل رو حل کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,349
Points
88
پارت ۲۵

بسه دیگه. وقت شامه. پاشید برای شام یه فکری بکنیم.
سر وصدای بچه‌ها در اومد.
نگار گفت:
_ مامان لطفاً ادامه بده.
دختر سمانه گفت:
_ خاله الان گرسنمون نیس، بقیشو بگید.
از جام بلند شد و با لبخند گفتم:
_ وقت بسیاره، میگم براتون. الان باید فکر شام باشیم.
بعدازشام سمانه و دختراش رفتن. من ونگار تنها شدیم.
_ مامان حوصله داری بقیشو برام بگی؟
_ حوصله دارم، ولی باید استراحت کنی. فردا باید بری دانشگاه.
_ مجبور شدی با بابام ازدواج کنی؟
_ سعی کن امشب راحت بخوابی. سرفرصت برات تعریف می کنم.
نگار راضی شد، به اتاقش رفت وخوابید. صبح زود برای رفتن به دانشگاه، بیدارش کردم. نگار به دانشگاه رفت. تا ساعت ۹خودم رو مشغول کردم. تلفن رو برداشتم وشماره سمانه را گرفتم. دوتا بوق خورد وجواب داد:
_ سلام، بیدارت کردم؟
_ سلام، بیدار بودم.
_ خوبی؟
_ من خوبم، تو خوبی؟چیزی شده؟
_ نه، راستش، راستش شماره‌ی عماد رو می‌خوام. می‌تونی برام پیدا کنی؟
_ سعی خودم رو می‌کنم. چرا نمیری ببینیش؟
_ می ترسم.
_ از چی؟
_ آرامشش به هم بخوره.
_ با بیماری پسرش، آرامشی نداره، شاید تو این وضعیت به روحیه هم احتیاج داشته باشه.
_ اگه ازدواج کرده باشه؟
_ اگه ازدواج کرده بود من می فهمیدم.
_ شمارش رو پیدا کن. راحت‌تر می‌تونم باهاش قرار برارم.
_ باش بهم فرصت بده.
_ نگار فعلاً چیزی نفهمه.
_ تو که داری براش تعریف می‌کنی. بالاخره می‌فهمه.
_ بزار عماد رو ببینم، بعداً بفهمه.
_ باشه، هر طور صلاح خودته.
منتظر تلفن سمانه بودم. هر طور بود خودم رو سرگرم کردم. امیدوار بودم سمانه شماره تلفن رو برام پیدا کنه. بعد از یه ساعت سمانه تلفن کرد. سمت تلفن دویدم.
گوشی رو برداشتم.
_ الو سمانه؟
_ سلام هانیه جان، مژده‌گونی بده که شمارشو برات پیدا کردم.
نمی‌تونستم هیجانم رو پای تلفن نشون ندم. سمانه هم فهمیده بود.
با خنده گفت:
_ چیه؟چرا مثل دخترای ۲۰ساله ذوق می کنی؟نکنه یادت رفته ۴۰ رو رد کردی؟
_ اذیتم نکن سمانه، شماره رو بده.
_ هانیه؟
_ چیه؟بگو؟
_ پسرش حال رو به راهی نداره!
_ چطور؟
_ فهمیدم که به پیوند کلیه احتیاج داره، هنوزم کلیه‌ای براش پیدا نشده.
_ یعنی بیمارستانه؟
_ نه، مثل اینکه با دیالیز سر پا نگهش داشتن، ولی منتظر کلیه‌ان. خیلی خب شماره رو بنویس، کار دارم باید برم به کارام برسم.
شماره رو گرفتم، با سمانه خدافظی کردم. کاوه رو وقتی پنج سالش بود، دیده بودمش.‌ اون موقع خیلی دوست داشتنی بود. یه پسر سفید با موهای بور، بیشتر شبیه دخترا بود.
گوشیم رو برداشتم، خواستم شماره‌ی عماد رو بگیرم، نشد، نتونستم. منصرف شدم. گوشی رو گذاشتم، رفتم سراغ تلویزیون، روشنش کردم. فکرم مشغول بود و اصلاً متوجه صداهای تلویزیون نبودم.
دوباره گوشی رو برداشتم. شماره عماد رو گرفتم.چندتا بوق خورد وجواب داد:
_ الو...چرا صحبت نمی‌کنید؟
زبونم بند اومده بود، صدای خودش بود، اشک‌هام می اومدن و توانایی صحبت کردن نداشتم.‌ گوشی رو قطع کردم تا متوجه صدای گریه نشه.
صدای آیفن اومد، نگار از دانشگاه برگشته بود. سریع صورتم رو شستم. صدامو صاف کردم و در رو براش باز کردم.
_ کجایی مامان چند دقیقه است پشت درم گریه کردی؟
_ نه زیاد خوابیدم چشمام این طوریه!
_ خیلی گشنمه، ناهار چیه؟
_ ای شکمو! بزار از راه برسی، بعد سراغ ناهار بگیر. تا لباساتو عوض کنی، منم ناهارو میارم.
سر میز یه ریز حرف می زد، از محیط دانشگاه، از کلاساش، از استادا.
_ خوبه گشنت بود، بخور بعداً تعریف کن.
_ راستی مامان استاد رفیع که برام گفتی، هنوز تو دانشگاهه.
لقمه پرید ته حلقم، سرفم گرفت.
_ چی شدی مامان؟بزار برات آب بریزم.
آب رو خوردم. سرفم بند اومد.
_ مگه فقط یه استاد رفیع تو کل دنیا هست؟
_ نه، سال بالایی ها گفتن این استاد رفیع قدیمیه و البته بد اخلاق.
نگار قهقهه‌ای از ته دلش زد.
_ تو خودت استاد رفیع رو دیدی؟باهاش کلاس داری؟
_ نه هنوز ندیدمش،ولی باهاش کلاس دارم.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
بسه دیگه. وقت شامه. پاشید برای شام یه فکری بکنیم.
سر وصدای بچه‌ها در اومد.
نگار گفت:
_ مامان لطفاً ادامه بده.
دختر سمانه گفت:
_ خاله الان گرسنمون نیس، بقیشو بگید.
 از جام بلند شد و با لبخند گفتم:
_ وقت بسیاره، میگم براتون. الان باید فکر شام باشیم.
بعدازشام سمانه و دختراش رفتن. من ونگار تنها شدیم.
_ مامان حوصله داری بقیشو برام بگی؟
_ حوصله دارم، ولی باید استراحت کنی. فردا باید بری دانشگاه.
_ مجبور شدی با بابام ازدواج کنی؟
_ سعی کن امشب راحت بخوابی. سرفرصت برات تعریف می کنم.
نگار راضی شد، به اتاقش رفت وخوابید. صبح زود برای رفتن به دانشگاه، بیدارش کردم. نگار به دانشگاه رفت. تا ساعت ۹خودم رو مشغول کردم. تلفن رو برداشتم وشماره سمانه را گرفتم. دوتا بوق خورد وجواب داد:
_ سلام، بیدارت کردم؟
_ سلام، بیدار بودم.
_ خوبی؟
_ من خوبم، تو خوبی؟چیزی شده؟
_ نه، راستش، راستش شماره‌ی عماد رو می‌خوام. می‌تونی برام پیدا کنی؟
_ سعی خودم رو می‌کنم. چرا نمیری ببینیش؟
_ می ترسم.
_ از چی؟
_ آرامشش به هم بخوره.
_ با بیماری پسرش، آرامشی نداره، شاید تو این وضعیت به روحیه هم احتیاج داشته باشه.
_ اگه ازدواج کرده باشه؟
_ اگه ازدواج کرده بود من می فهمیدم.
_ شمارش رو پیدا کن. راحت‌تر می‌تونم باهاش قرار برارم.
_ باش بهم فرصت بده.
_ نگار فعلاً چیزی نفهمه.
_ تو که داری براش تعریف می‌کنی. بالاخره می‌فهمه.
_ بزار عماد رو ببینم، بعداً بفهمه.
_ باشه، هر طور صلاح خودته.
منتظر تلفن سمانه بودم. هر طور بود خودم رو سرگرم کردم. امیدوار بودم سمانه شماره تلفن رو برام پیدا کنه. بعد از یه ساعت سمانه تلفن کرد. سمت تلفن دویدم.
گوشی رو برداشتم.
_ الو سمانه؟
_ سلام هانیه جان، مژده‌گونی بده که شمارشو برات پیدا کردم.
نمی‌تونستم هیجانم رو پای تلفن نشون ندم. سمانه هم فهمیده بود.
با خنده گفت:
_ چیه؟چرا مثل دخترای ۲۰ساله ذوق می کنی؟نکنه یادت رفته ۴۰ رو رد کردی؟
_ اذیتم نکن سمانه، شماره رو بده.
_ هانیه؟
_ چیه؟بگو؟
_ پسرش حال رو به راهی نداره!
_ چطور؟
_ فهمیدم که به پیوند کلیه احتیاج داره، هنوزم کلیه‌ای براش پیدا نشده.
_ یعنی بیمارستانه؟
_ نه، مثل اینکه با دیالیز سر پا نگهش داشتن، ولی منتظر کلیه‌ان. خیلی خب شماره رو بنویس، کار دارم باید برم به کارام برسم.
شماره رو گرفتم، با سمانه خدافظی کردم. کاوه رو وقتی پنج سالش بود، دیده بودمش.‌ اون موقع خیلی دوست داشتنی بود. یه پسر سفید با موهای بور، بیشتر شبیه دخترا بود.
گوشیم رو برداشتم، خواستم شماره‌ی عماد رو بگیرم، نشد، نتونستم. منصرف شدم. گوشی رو گذاشتم، رفتم سراغ تلویزیون، روشنش کردم. فکرم مشغول بود و اصلاً متوجه صداهای تلویزیون نبودم.
دوباره گوشی رو برداشتم. شماره عماد رو گرفتم.چندتا بوق خورد وجواب داد:
_ الو...چرا صحبت نمی‌کنید؟
زبونم بند اومده بود، صدای خودش بود، اشک‌هام می اومدن و توانایی صحبت کردن نداشتم.‌ گوشی رو قطع کردم تا متوجه صدای گریه نشه.
صدای آیفن اومد، نگار از دانشگاه برگشته بود. سریع صورتم رو شستم. صدامو صاف کردم و در رو براش باز کردم.
_ کجایی مامان چند دقیقه است پشت درم گریه کردی؟
_ نه زیاد خوابیدم چشمام این طوریه!
_ خیلی گشنمه، ناهار چیه؟
_ ای شکمو! بزار از راه برسی، بعد سراغ ناهار بگیر. تا لباساتو عوض کنی، منم ناهارو میارم.
سر میز یه ریز حرف می زد، از محیط دانشگاه، از کلاساش، از استادا.
_ خوبه گشنت بود، بخور بعداً تعریف کن.
_ راستی مامان استاد رفیع که برام گفتی، هنوز تو دانشگاهه.
لقمه پرید ته حلقم، سرفم گرفت.
_ چی شدی مامان؟بزار برات آب بریزم.
آب رو خوردم. سرفم بند اومد.
_ مگه فقط یه استاد رفیع تو کل دنیا هست؟
_ نه، سال بالایی ها گفتن این استاد رفیع قدیمیه و البته بد اخلاق.
نگار قهقهه‌ای از ته دلش زد.
_ تو خودت استاد رفیع رو دیدی؟باهاش کلاس داری؟
_ نه هنوز ندیدمش،ولی باهاش کلاس دارم.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,349
Points
88
پارت۲۶

چند روزی گذشت، کلاسای نگار بیشتر شده بود. صبح زود می‌رفت و تا عصر کلاس داشت. عصرها هم خسته بود و فرصتی برای تعریف بقیه زندگیم نبود.
آخر هفته بود که سمانه تلفن کرد و برای شام دعوتمون کرد. آماده شدیم و به خونه‌ی سمانه رفتیم. بعد ازشام، دخترا رفتن سراغ ظرف شستن. من وسمانه هم باهم صحبت می‌کردیم.
_ چی شد تونستی بهش تلفن کنی؟
_ تلفن کردم ولی نتونستم حرف بزنم.
_ یعنی چه؟خب دو کلمه حرف می زدی می‌گفتی اصفهانی!
_ نشد سمانه نشد.
_ چرا این طوری می‌کنی؟چرا آن‌قدر خودتو عذاب میدی؟خودت دلت نمی‌خواد ببینیش؟
_ دیگه از این حرفا گذشته که دلم چی می‌خواد! به قول خودت من چهل رو رد کردم. این حرفا برای ما خنده داره.
_ اگه اون بفهمه که برگشتی و بهش نگفتی؟
_ از کجا بفهمه؟
_ اگه بهش نگی، خودم میگم.
_ نه تو این کار رو نمی‌کنی!
_ اون حق داره بدونه!
بچه‌ها اومدن پیشمون وصحبتامون ناتموم موند. کنارم نشستن.
گفتن:
_ خاله الان وقته چیه؟
جواب دادم:
_ نمی‌دونم وقت چیه؟
_‌ وقت اینه که برامون بقیشو بگید. ما چند روزه منتظریم!
نمی‌شد از دستشون فرار کرد.
_ خب تا کجا گفتم؟
نگار گفت :
_ می‌خواستن مجبورت کنن که با بابام ازدواج کنی.
آره، خوب یادمه:
دو سه روزی گذشت، خانوم جون خیلی غصه می‌خورد. حرف نمیزد. غذا نمی‌خورد. شاید می‌خواست عموم رو از خر شیطون پایین بیاره. بی‌فایده بود. چون چند روز بعد دوباره شروع کرد همون حرفا رو بزنه.
غلام‌رضا نبود، نمی‌دونم طبق معمول زندون بود یا برای کارای خلافشون جایی رفته بود.
عمو می‌گفت غلامرضا که برگرده هانیه رو عقدش می کنه.
اون موقع ها می‌گفتم این اتفاق نمی‌افته. غلام‌رضا که برگرده راضی به این کار نمیشه. ته دلم خودمو راضی می‌کردم که محاله ما باهم ازدواج کنیم. ولی تکرار دوباره و دوباره ی عمو باعث شده بود بترسم. تا روزی که غلام‌رضا برگشت وفهمیدم قضیه جدیه. تو اتاق بودم که عمو صدام کرد.
_ بله عمو باهام کاری داشتین؟
_ من نه، غلام‌رضا باهات کار داره، تو حیاطه، منتظرته.
پاهام سست شده بود. عرق سردی رو پیشونیم نشست.
آب دهنمو قورت دادم وگفتم:
_ الان باید برم ،کلاس دارم.
سر برگردوندم که یه جوری از موقعیت فرار کنم.
ولی با دادی که عمو کشید سرجام ایستادم.
_ خیلی سر خود شدی دختر. گفتم برو تو حیاط. گور بابای درس وکلاس.
خانوم جون از اتاق اومد بیرون و گفت:
_ روزی که گفتی بیایم خونه‌ی تو زندگی کنیم، یه شرط داشتم، یادت که نرفته.
عمو یه کمی آروم گرفت:
_ یادم نرفته خانوم جون. الان میگم فقط بره تو حیاط پیش غلامرضا، بعد بره به کلاساش برسه.
خانوم جون می‌خواست عمو رو راضی کنه. می‌دونست اگه عمو سر لج بیفته، هیچ کس حریفش نیس.
رو کرد به من وگفت:
_ برو ببین چکارت داره.
رفتم تو حیاط.
_ با من کاری داشتی پسر عمو؟
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
چند روزی گذشت، کلاسای نگار بیشتر شده بود. صبح زود می‌رفت و تا عصر کلاس داشت. عصرها هم خسته بود و فرصتی برای تعریف بقیه زندگیم نبود.
آخر هفته بود که سمانه تلفن کرد و برای شام دعوتمون کرد. آماده شدیم و به خونه‌ی سمانه رفتیم. بعد ازشام، دخترا رفتن سراغ ظرف شستن. من وسمانه هم باهم صحبت می‌کردیم.
_ چی شد تونستی بهش تلفن کنی؟
_ تلفن کردم ولی نتونستم حرف بزنم.
_ یعنی چه؟خب دو کلمه حرف می زدی می‌گفتی اصفهانی!
_ نشد سمانه نشد.
_ چرا این طوری می‌کنی؟چرا آن‌قدر خودتو عذاب میدی؟خودت دلت نمی‌خواد ببینیش؟
_ دیگه از این حرفا گذشته که دلم چی می‌خواد! به قول خودت من چهل رو رد کردم. این حرفا برای ما خنده داره.
_ اگه اون بفهمه که برگشتی و بهش نگفتی؟
_ از کجا بفهمه؟
_ اگه بهش نگی، خودم میگم.
_ نه تو این کار رو نمی‌کنی!
_ اون حق داره بدونه!
بچه‌ها اومدن پیشمون وصحبتامون ناتموم موند. کنارم نشستن.
گفتن:
_ خاله الان وقته چیه؟
 جواب دادم:
_ نمی‌دونم وقت چیه؟
_‌ وقت اینه که برامون بقیشو بگید. ما چند روزه منتظریم!
نمی‌شد از دستشون فرار کرد.
_ خب تا کجا گفتم؟
نگار گفت :
_ می‌خواستن مجبورت کنن که با بابام ازدواج کنی.
آره، خوب یادمه:
دو سه روزی گذشت، خانوم جون خیلی غصه می‌خورد. حرف نمیزد. غذا نمی‌خورد. شاید می‌خواست عموم رو از خر شیطون پایین بیاره. بی‌فایده بود. چون چند روز بعد دوباره شروع کرد همون حرفا رو بزنه.
غلام‌رضا نبود، نمی‌دونم طبق معمول زندون بود یا برای کارای خلافشون جایی رفته بود.
عمو می‌گفت غلامرضا که برگرده هانیه رو عقدش می کنه.
اون موقع ها می‌گفتم این اتفاق نمی‌افته. غلام‌رضا که برگرده راضی به این کار نمیشه. ته دلم خودمو راضی می‌کردم که محاله ما باهم ازدواج کنیم. ولی تکرار دوباره و دوباره ی عمو باعث شده بود بترسم. تا روزی که غلام‌رضا برگشت وفهمیدم قضیه جدیه. تو اتاق بودم که عمو صدام کرد.
_ بله عمو باهام کاری داشتین؟
_ من نه، غلام‌رضا باهات کار داره، تو حیاطه، منتظرته.
پاهام سست شده بود. عرق سردی رو پیشونیم نشست.
آب دهنمو قورت دادم وگفتم:
_ الان باید برم ،کلاس دارم.
سر برگردوندم که یه جوری از موقعیت فرار کنم.
 ولی با دادی که عمو کشید سرجام ایستادم.
_ خیلی سر خود شدی دختر. گفتم برو تو حیاط. گور بابای درس وکلاس.
خانوم جون از اتاق اومد بیرون و گفت:
_ روزی که گفتی بیایم خونه‌ی تو زندگی کنیم، یه شرط داشتم، یادت که نرفته.
عمو یه کمی آروم گرفت:
_ یادم نرفته خانوم جون. الان میگم فقط بره تو حیاط پیش غلامرضا، بعد بره به کلاساش برسه.
خانوم جون می‌خواست عمو رو راضی کنه. می‌دونست اگه عمو سر لج بیفته، هیچ کس حریفش نیس.
رو کرد به من وگفت:
_ برو ببین چکارت داره.
رفتم تو حیاط.
_ با من کاری داشتی پسر عمو؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,349
Points
88
پارت ۲۷

آن‌قدر از غلامرضا می‌ترسیدم که تو چشماش نگاه نمی‌کردم.
_ چرا سرتو انداختی پایین؟
_ اگه کاری دارید بگید، باید برم دانشگاه.
_ اگه کاری داشتی روی من حساب کن.
_ ممنون، کاری نیس.
_ شیراز یه کاری دارم، وقتی برگشتم عقدت می‌کنم.
_ همین؟دیگه امری ندارید؟
_ چرا با کنایه جواب میدی؟
_ اهل کنایه زدن نیستم، اگه حرف دیگه‌ای نیس باید برم.
_ خودم میبرمت.
_ دست شما درد نکنه خودم میرم، راحت‌ترم.
به سرعت ازش دور شدم. تند‌تند وسایلمو جمع می‌کردم.
خانم جون رسید تو اتاق:
_ چی شده هانیه؟غلام‌رضا چی گفت؟
_ هیچی، همون حرفای عمو.
_ لباساتو برای چی جمع می‌کنی؟
_ می‌خوام برم، فرار کنم.
_ معلومه چی میگی؟
_ می‌خوای بمونم غلامرضا عقدم کنه؟ دیگه تحمل ندارم خانوم جون. می‌خوام برم. اصلاً می‌خوام خودمو خلاص کنم. راحت شم. دیگه بریدم.
از خونه زدم بیرون، دانشگاه نرفتم، نمی‌دونم چقدر تو خیابون پرسه زدم. گریه کردم، از خدا گلایه کردم. هوا تاریک شده بود. اگه بخاطر خانوم جون نبود، یه بلایی سر خودم آورده بودم.
نگرانش شدم وبه خونه ی عمو برگشتم.
عمو با دیدنم، شروع به هوار کشیدن کرد:
_ تا این موقع کدوم گوری بودی؟
به سمتم اومد. خانوم جون جلوش ایستاد وگرنه معلوم نبود می‌خواست چکار کنه.
با تشر به خانوم جون گفت:
_ برو کنار خانوم جون. بزار این دخترو رو آدمش کنم.
_ این آدمه، تو برو یه فکری برای خودت بکن. ما زندگیمون رو می‌کردیم، تو نزاشتی. اگه آقات خدابیامرز زنده بود، نمیذاشت با ما این جوری کنی.
_ مگه چکار کردم، زیر پر وبالتون رو گرفتم، آوردمتون خونه‌ی خودم تنها نباشید، حالام می‌خوام این دختره صاحاب داشته باش.
_ شیرم رو حلالت نمی‌کنم، خون به جیگر ما کردی.
خانوم جون دستم رو گرفت و رفتیم تو اتاق. در رو بست.
بغلم کرد و گفت:
_ دلم هزار راه رفت، گفتم نکنه زبونم لال بلایی سر خودت آوردی.
_ اگه بخاطر شما نبود، همین کار رو می‌کردم.
خانوم جون پناهم بود، ولی اگه آقاجون بود نمیذاشت این سختی‌ها رو بکشیم.‌ نمیذاشت از خونمون آواره بشیم.
نمیذاشت عمو بهمون زور گویی کنه.
فرداش عمو و غلام‌رضا راهی شیراز شدن. چند روزی از دستشون راحت شده بودیم. دلم می‌خواست دیگه هیچ وقت از شیراز برنگردن. خودم رو با درسام سرگرم کرده بودم ولی می‌دونستم وقتی برگردن چی در انتظارمه.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
آن‌قدر از غلامرضا می‌ترسیدم که تو چشماش نگاه نمی‌کردم.
_ چرا سرتو انداختی پایین؟
_ اگه کاری دارید بگید، باید برم دانشگاه.
_ اگه کاری داشتی روی من حساب کن.
_ ممنون، کاری نیس.
_ شیراز یه کاری دارم، وقتی برگشتم عقدت می‌کنم.
_ همین؟دیگه امری ندارید؟
_ چرا با کنایه جواب میدی؟
_ اهل کنایه زدن نیستم، اگه حرف دیگه‌ای نیس باید برم.
_ خودم میبرمت.
_ دست شما درد نکنه خودم میرم، راحت‌ترم.
به سرعت ازش دور شدم. تند‌تند وسایلمو جمع می‌کردم.
خانم جون رسید تو اتاق:
_ چی شده هانیه؟غلام‌رضا چی گفت؟
_ هیچی، همون حرفای عمو.
_ لباساتو برای چی جمع می‌کنی؟
_ می‌خوام برم، فرار کنم.
_ معلومه چی میگی؟
_ می‌خوای بمونم غلامرضا عقدم کنه؟ دیگه تحمل ندارم خانوم جون. می‌خوام برم. اصلاً می‌خوام خودمو خلاص کنم. راحت شم. دیگه بریدم.
از خونه زدم بیرون، دانشگاه نرفتم، نمی‌دونم چقدر تو خیابون پرسه زدم. گریه کردم، از خدا گلایه کردم. هوا تاریک شده بود. اگه بخاطر خانوم جون نبود، یه بلایی سر خودم آورده بودم.
نگرانش شدم وبه خونه ی عمو برگشتم.
عمو با دیدنم، شروع به هوار کشیدن کرد:
_ تا این موقع کدوم گوری بودی؟
به سمتم اومد. خانوم جون جلوش ایستاد وگرنه معلوم نبود می‌خواست چکار کنه.
با تشر به خانوم جون گفت:
_ برو کنار خانوم جون. بزار این دخترو رو آدمش کنم.
_ این آدمه، تو برو یه فکری برای خودت بکن. ما زندگیمون رو می‌کردیم، تو نزاشتی. اگه آقات خدابیامرز زنده بود، نمیذاشت با ما این جوری کنی.
_ مگه چکار کردم، زیر پر وبالتون رو گرفتم، آوردمتون خونه‌ی خودم تنها نباشید، حالام می‌خوام این دختره صاحاب داشته باش.
_ شیرم رو حلالت نمی‌کنم، خون به جیگر ما کردی.
خانوم جون دستم رو گرفت و رفتیم تو اتاق. در رو بست.
بغلم کرد و گفت:
_ دلم هزار راه رفت، گفتم نکنه زبونم لال بلایی سر خودت آوردی.
_ اگه بخاطر شما نبود، همین کار رو می‌کردم.
خانوم جون پناهم بود، ولی اگه آقاجون بود نمیذاشت این سختی‌ها رو بکشیم.‌ نمیذاشت از خونمون آواره بشیم.
نمیذاشت عمو بهمون زور گویی کنه.
فرداش عمو و غلام‌رضا راهی شیراز شدن. چند روزی از دستشون راحت شده بودیم. دلم می‌خواست دیگه هیچ وقت از شیراز برنگردن. خودم رو با درسام سرگرم کرده بودم ولی می‌دونستم وقتی برگردن چی در انتظارمه.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا