کامل شده داستان کوتاه کژی|مینا کاربر تک رمان

  • نویسنده موضوع Mina 7192
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 64
  • بازدیدها 4K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,359
Points
88
پارت ۲۸

تو دانشگاه بی‌حوصله بودم. سمانه هم فهمیده بود.
بهم گفت:
_ چته تو چرا این‌قدر بی‌حوصله‌ای؟
_ بخاطر خواب جدیدیه که عمو برام دیده.
_ چه خوابی؟
_ می‌خواد زن غلامرضا بشم.
_ الکی میگی؟
_ مگه مرض دارم الکی بگم؟
_ خب بگو نمی‌خوام.
_ بگم نمی‌خوام؟تو عموم رو نمی‌شناسی؟کسی می‌تونه دستوراتش رو اجرا نکنه؟
_ حالا می‌خوای چیکار کنی؟
_ اگه خانوم جون نبود، می‌دونستم چکار کنم! یا فرار می‌کردم یا خودمو خلاص می‌کردم. ولی وقتی به خانوم جون فکر می‌کنم... .
_ خیلی خب،حالا پاشو بریم سر کلاس.
با استاد رفیع کلاس داشتیم. سر کلاس فکرم مشغول بود و متوجه حرف‌های استاد نمی‌شدم.
با دست به سمانه زدم و تو گوشش گفتم:
_ گفتی چرا از زنش جدا شده؟
_ کی؟استاد رفیع؟
_ آره دیگه!
_ تو که می‌گفتی این چرت و پرتا رو نگو، چی شده حالا؟
_ نشد یه بار مثل آدم جواب من رو بدی!
_ خیلی خب عصبانی نشو، مثل این‌که باهم تفاهم نداشتن.
_ بعد یه بچه فهمیدن تفاهم ندارن.
_ این طور که مامانم میگه، زنش خیلی اهل مهمونی ومسافرت و این حرفا بوده.
_ وا مگه مهمونی ومسافرت بده که از هم جداشدن؟
_ عزیز من، هر چیزی حدی داره، حتی خوش گذرونی! زندگی که فقط مهمونی رفتن نیس. بالاخره بچه هم مادر می‌خواد.
خنده‌م گرفته بود.
_ چه مرگته چرا می‌خندی؟
_ آخه مثل مادربزرگا حرف می‌زنی.
_ تو هم همش استعدادهای من رو کور کن. به نظر من که زنش لیاقت نداشته، آدم همچین مردی رو می‌زاره میره مهمونی؟
_ بسه دیگه، زیاده روی نکن.
_ خانوم اطلاعاتشون کامل شد، من باید دهنم رو ببندم.
_ آره ببند، بزار ببینم چی درس میده.
_ خیلی پر رویی.
انگشتم رو جلوی بینیم گرفتم:
_هیس!
کلاس تموم شد. دیوونه شده بودم، یه فکر مثل خوره افتاده بود به جونم. نمی‌فهمیدم چیکار می‌کنم. فقط می‌خواستم هر طور شده از دست غلامرضا وعمو فرار کنم.
زنگ خونه‌ی سمانه زده شد. شوهرش به خونه برگشته بود. نمی‌خواستم مزاحم زندگیش باشم، برای همین خداحافظی کردیم و رفتیم. به خونه رفتیم، منتظر بودم که نگار سراغ بقیه‌ی ماجرا رو بگیره.
اما دیگه سراغی نمی‌گرفت، انگار از بقیه ماجرا می‌ترسید.
من هم حرفی نمی‌زدم. نمی‌خواستم اذیت بشه. اصلاً نمی‌دونستم تا کجا باید براش تعریف کنم.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
تو دانشگاه بی‌حوصله بودم. سمانه هم فهمیده بود.
بهم گفت:
_ چته تو چرا این‌قدر بی‌حوصله‌ای؟
_ بخاطر خواب جدیدیه که عمو برام دیده.
_ چه خوابی؟
_ می‌خواد زن غلامرضا بشم.
_ الکی میگی؟
_ مگه مرض دارم الکی بگم؟
_ خب بگو نمی‌خوام.
_ بگم نمی‌خوام؟تو عموم رو نمی‌شناسی؟کسی می‌تونه دستوراتش رو اجرا نکنه؟
_ حالا می‌خوای چیکار کنی؟
_ اگه خانوم جون نبود، می‌دونستم چکار کنم! یا فرار می‌کردم یا خودمو خلاص می‌کردم. ولی وقتی به خانوم جون فکر می‌کنم... .
_ خیلی خب،حالا پاشو بریم سر کلاس.
با استاد رفیع کلاس داشتیم. سر کلاس فکرم مشغول بود و متوجه حرف‌های استاد نمی‌شدم.
با دست به سمانه زدم و تو گوشش گفتم:
_ گفتی چرا از زنش جدا شده؟
_ کی؟استاد رفیع؟
_ آره دیگه!
_ تو که می‌گفتی این چرت و پرتا رو نگو، چی شده حالا؟
_ نشد یه بار مثل آدم جواب من رو بدی!
_ خیلی خب عصبانی نشو، مثل این‌که باهم تفاهم نداشتن.
_ بعد یه بچه فهمیدن تفاهم ندارن.
_ این طور که مامانم میگه، زنش خیلی اهل مهمونی ومسافرت و این حرفا بوده.
_ وا مگه مهمونی ومسافرت بده که از هم جداشدن؟
_ عزیز من، هر چیزی حدی داره، حتی خوش گذرونی! زندگی که فقط مهمونی رفتن نیس. بالاخره بچه هم مادر می‌خواد.
خنده‌م گرفته بود.
_ چه مرگته چرا می‌خندی؟
_ آخه مثل مادربزرگا حرف می‌زنی.
_ تو هم همش استعدادهای من رو کور کن. به نظر من که زنش لیاقت نداشته، آدم همچین مردی رو می‌زاره میره مهمونی؟
_ بسه دیگه، زیاده روی نکن.
_ خانوم اطلاعاتشون کامل شد، من باید دهنم رو ببندم.
_ آره ببند، بزار ببینم چی درس میده.
_ خیلی پر رویی.
انگشتم رو جلوی بینیم گرفتم:
_هیس!
کلاس تموم شد. دیوونه شده بودم، یه فکر مثل خوره افتاده بود به جونم. نمی‌فهمیدم چیکار می‌کنم. فقط می‌خواستم هر طور شده از دست غلامرضا وعمو فرار کنم.
زنگ خونه‌ی سمانه زده شد. شوهرش به خونه برگشته بود. نمی‌خواستم مزاحم زندگیش باشم، برای همین خداحافظی کردیم و رفتیم. به خونه رفتیم، منتظر بودم که نگار سراغ بقیه‌ی ماجرا رو بگیره.
اما دیگه سراغی نمی‌گرفت، انگار از بقیه ماجرا می‌ترسید.
من هم حرفی نمی‌زدم. نمی‌خواستم اذیت بشه. اصلاً نمی‌دونستم تا کجا باید براش تعریف کنم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,359
Points
88
پارت ۲۹

صبح نگار کلاس داشت. رفتم سراغ گوشی وشماره‌ی عماد رو گرفتم. جواب نداد، حدس زدم شاید کلاس داره و نمی‌تونه جواب بده.
دو ساعتی گذشت که دیدم گوشیم زنگ می‌خوره.
خودش بود، ولی نشد جواب بدم. تکلیفم باخودم مشخص نبود. نمی‌فهمیدم کار درست چیه.
وقتی جواب ندادم، پیام گذاشت:
سلام، لطفاً خودتون رو معرفی کنید.
گوشی را خاموش کردم، رفتم تو آشپزخونه خودم رو مشغول کردم.
خوشبختانه نگار رسید.
در رو باز کردم.
نگار سراسیمه اومد تو خونه و گفت:
_ وای مامان نمی‌دونی امروز چه اتفاقی افتاد!
_ این سلام دادنته؟
_ ببخشید سلام، آن‌قدر منتظر بودم برسم خونه برات بگم چی شده، سلام یادم رفت.
_ خب بگو چی شده؟
_ پسر استاد رفیع وسط دانشگاه از هوش رفت.
_ پسر استاد رفیع تو دانشگاه چیکار می کرد؟
_ دانشجوعه. مثل این‌که، بیماری کلیه داره، اول از شدت درد به خودش می‌پیچید، بعدش هم از هوش رفت. همه‌ی بچه‌ها دورش جمع شده بودن، استاد رفیع هم اومد بالای سرش، بعدم آمبولانس اومد و بردش.
انگار یکی قلبمو چنگ میزد، رفتم توی اتاق و در رو بستم. بغض گلوم رو گرفته بود.
_ مامان چی شدی؟
_ هیچی نگار برو ناهارت رو بخور.
_ بخاطره این پسره ناراحت شدی؟
_ سرم درد می‌کنه، می‌خوام یکم استراحت کنم.
نگار رفت. روی تخت دراز کشیدم، پتو رو روی سرم کشیدم تا صدای گریه‌ام رو نشنوه.
کلافه بودم، دوباره بلند شدم.
گوشیم رو برداشتم، روشنش کردم، شماره‌ی عماد رو گرفتم، سریع جواب داد:
_ الو؟
الو چرا حرف نمی‌زنید؟
هانیه خودتی؟
تو هانیه‌ای درسته؟
من صدای این نفس‌ها رو می‌شناسم.
چرا باهام حرف نمی‌زنی؟
کجایی؟
یه چیزی بگو!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ حال کاوه خوبه؟
با صدای لرزون گفت:
_ خدای من، تو کجایی هانیه؟
_ نزدیکتم، خیلی نزدیک.
_ چقدر دلتنگتم. کاش این روزا کنار ما بودی.
صدایی پشت تلفن شنیده میشد.
_ آقای رفیع، پسرتون می‌خواد شما رو ببینه.
سریع پرسیدم:
_ کاوه بیمارستانه؟
با بغض جواب داد:
_ حالش خوب نیس هانیه. باید پیوند کلیه بشه.
_ من می‌تونم ببینمش؟
حتماً، الان خیلی بهت احتیاج داره.
_ کدوم بیمارستان؟
_ بیمارستان نزدیک دانشگاه.
به سمانه تلفن کردم و بهش گفتم با عماد صحبت کردم. ازش خواستم همراهم به بیمارستان برای دیدن کاوه بیاد.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
صبح نگار کلاس داشت. رفتم سراغ گوشی وشماره‌ی عماد رو گرفتم. جواب نداد، حدس زدم شاید کلاس داره و نمی‌تونه جواب بده.
دو ساعتی گذشت که دیدم گوشیم زنگ می‌خوره.
خودش بود، ولی نشد جواب بدم. تکلیفم باخودم مشخص نبود. نمی‌فهمیدم کار درست چیه.
وقتی جواب ندادم، پیام گذاشت:
سلام، لطفاً خودتون رو معرفی کنید.
گوشی را خاموش کردم، رفتم تو آشپزخونه خودم رو مشغول کردم.
خوشبختانه نگار رسید.
در رو باز کردم.
نگار سراسیمه اومد تو خونه و گفت:
_ وای مامان نمی‌دونی امروز چه اتفاقی افتاد!
_ این سلام دادنته؟
_ ببخشید سلام، آن‌قدر منتظر بودم برسم خونه برات بگم چی شده، سلام یادم رفت.
_ خب بگو چی شده؟
_ پسر استاد رفیع وسط دانشگاه از هوش رفت.
_ پسر استاد رفیع تو دانشگاه چیکار می کرد؟
_ دانشجوعه. مثل این‌که، بیماری کلیه داره، اول از شدت درد به خودش می‌پیچید، بعدش هم از هوش رفت. همه‌ی بچه‌ها دورش جمع شده بودن، استاد رفیع هم اومد بالای سرش، بعدم آمبولانس اومد و بردش.
انگار یکی قلبمو چنگ میزد، رفتم توی اتاق و در رو بستم. بغض گلوم رو گرفته بود.
_ مامان چی شدی؟
_ هیچی نگار برو ناهارت رو بخور.
_ بخاطره این پسره ناراحت شدی؟
_ سرم درد می‌کنه، می‌خوام یکم استراحت کنم.
نگار رفت. روی تخت دراز کشیدم، پتو رو روی سرم کشیدم تا صدای گریه‌ام رو نشنوه.
کلافه بودم، دوباره بلند شدم.
گوشیم رو برداشتم، روشنش کردم، شماره‌ی عماد رو گرفتم، سریع جواب داد:
_ الو؟
الو چرا حرف نمی‌زنید؟
هانیه خودتی؟
تو هانیه‌ای درسته؟
من صدای این نفس‌ها رو می‌شناسم.
چرا باهام حرف نمی‌زنی؟
کجایی؟
یه چیزی بگو!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ حال کاوه خوبه؟
با صدای لرزون گفت:
_ خدای من، تو کجایی هانیه؟
_ نزدیکتم، خیلی نزدیک.
_ چقدر دلتنگتم. کاش این روزا کنار ما بودی.
صدایی پشت تلفن شنیده میشد.
_ آقای رفیع، پسرتون می‌خواد شما رو ببینه.
 سریع پرسیدم:
_ کاوه بیمارستانه؟
با بغض جواب داد:
_ حالش خوب نیس هانیه. باید پیوند کلیه بشه.
_ من می‌تونم ببینمش؟
حتماً، الان خیلی بهت احتیاج داره.
_ کدوم بیمارستان؟
_ بیمارستان نزدیک دانشگاه.
به سمانه تلفن کردم و بهش گفتم با عماد صحبت کردم. ازش خواستم همراهم به بیمارستان برای دیدن کاوه بیاد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,359
Points
88
پارت ۳۰
آماده شدم. نگار مشغول تمیز کردن اتاقش بود.
صداش کردم:
_ نگار من دارم میرم بیرون!
_ کجا میری؟
_ با سمانه میرم خرید.
از خونه خارج شدم، شماره‌ی سمانه رو گرفتم.
_ الو؟
_ کجایی؟
_ توی راهم نزدیک خونت.
_ بیا منتظرم.
با سمانه راهی بیمارستان شدیم.
تو راه پرسید:
_ بالاخره موفق شدی بهش زنگ بزنی؟
_ کارم درست بود؟
_ معلومه که درست بود. حق داشت بدونه برگشتی اصفهان.
_ کاش نگار هیچ وقت اصفهان قبول نمی‌شد.
_ از چی می‌ترسی؟
_ گذشته.
_ دیگه تکرار نمیشه، دیگه کسی نیس که بتونه جداتون کنه.
_ اگه سرنوشت منه که... .
_ هیس! دیگه نگو.
_ از ما عشق و عاشقی گذشته. شاید عشق و عاشقی تو سن و سال ما خنده‌دار باشه، ولی حق زندگی که داریم.
سمانه همیشه دل گرمیم بود. میون همه‌ی اتفاقای بد، سمانه بهترین همراهم بود.
به بیمارستان رسیدیم، ضربان قلبم بالا رفته بود، وارد بیمارستان شدیم. بخش بیماران کلیه رو پیدا کردیم. از پله‌ها بالا رفتیم.
از دور عماد رو دیدم، کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود و با پرستار صحبت می‌کرد.
سر جام ایستادم. نگاهش کردم.
متوجه من نبود. اشکم بی‌اختیار چکید.
موهاش سیاه و سفید شده بودن. ته ریش همیشگیش هم هنوز جذاب بود.
سمانه سعی داشت دستم را بگیره.
_ بیا، فکر کنم اتاقش همین جاست.
با انگشت به عماد اشاره کردم. سمانه هم عماد رو دید. سر برگردوندم. خواستم برگردم. سمانه جلوم رو گرفت وگفت:
_ کجا؟
_ ولم کن می‌خوام برگردم.
_ دیوونه شدی؟مگه باهاش قرار نداری؟
_ بزار برم.
_ این کارا برای چیه؟بچه شدی؟
سمانه را هل دادم و بیرون دویدم. دنبالم دوید.
_ وایسا هانیه!
بی‌توجه به حرفش از بیمارستان بیرون رفتم. یه ماشین جلوی پام نگه داشت.
سمانه داد زد:
_ بهت میگم بمون.این چکاریه میکنی؟
_ من می‌خوام برم سمانه، تو با من میای؟
سوار ماشین شدیم.
سمانه عصبانی بود، پرسید:
_ تو چه مرگته؟دلیل کارت رو نمی‌فهمم. از چی فرار می‌کنی؟حداقل با من رو راست باش.
سکوت کرده بودم، اشکام بی‌وقفه می‌اومدن.
دوباره سمانه گفت:
_ خیلی خب، تو حالت خوب نیست، بیا بریم خونه‌ی ما.
گفتم:
_ نگار تنهاس.
_ بهش تلفن کن بیاد.
_ نه، نمی‌خوام مزاحم زندگی تو باشم.
_ نیستی، نمی‌تونم تو این حال رهات کنم.
_ لازم نیست، حالم خوبه.
_ الحق که یه دنده و‌ لجبازی. من بیام خونت یا منم نیام؟
_ وقتی تو هستی دلم آروم‌تره.
بعد چشمام رو بستم. به صندلی ماشین تکیه دادم.
سمانه زد زیر دستم:
_ نمی‌خوای گوشیت رو جواب بدی؟
گوشی رو از تو کیف در آوردم. شماره‌ی عماد بود. قطع کردم. دوباره زنگ خورد.
گوشی رو خاموش کردم و تو کیف گذاشتم‌.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
آماده شدم. نگار مشغول تمیز کردن اتاقش بود.
صداش کردم:
_ نگار من دارم میرم بیرون!
_ کجا میری؟
_ با سمانه میرم خرید.
از خونه خارج شدم، شماره‌ی سمانه رو گرفتم.
_ الو؟
_ کجایی؟
_ توی راهم نزدیک خونت.
_ بیا منتظرم.
با سمانه راهی بیمارستان شدیم.
تو راه پرسید:
_ بالاخره موفق شدی بهش زنگ بزنی؟
_ کارم درست بود؟
_ معلومه که درست بود. حق داشت بدونه برگشتی اصفهان.
_ کاش نگار هیچ وقت اصفهان قبول نمی‌شد.
_ از چی می‌ترسی؟
_ گذشته.
_ دیگه تکرار نمیشه، دیگه کسی نیس که بتونه جداتون کنه.
_ اگه سرنوشت منه که... .
_ هیس! دیگه نگو.
_ از ما عشق و عاشقی گذشته. شاید عشق و عاشقی تو سن و سال ما خنده‌دار باشه، ولی حق زندگی که داریم.
سمانه همیشه دل گرمیم بود. میون همه‌ی اتفاقای بد، سمانه بهترین همراهم بود.
به بیمارستان رسیدیم، ضربان قلبم بالا رفته بود، وارد بیمارستان شدیم. بخش بیماران کلیه رو پیدا کردیم. از پله‌ها بالا رفتیم.
از دور عماد رو دیدم، کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود و با پرستار صحبت می‌کرد.
سر جام ایستادم. نگاهش کردم.
متوجه من نبود. اشکم بی‌اختیار چکید.
موهاش سیاه و سفید شده بودن. ته ریش همیشگیش هم هنوز جذاب بود.
سمانه سعی داشت دستم را بگیره.
_ بیا، فکر کنم اتاقش همین جاست.
با انگشت به عماد اشاره کردم. سمانه هم عماد رو دید. سر برگردوندم. خواستم برگردم. سمانه جلوم رو گرفت وگفت:
_ کجا؟
_ ولم کن می‌خوام برگردم.
_ دیوونه شدی؟مگه باهاش قرار نداری؟
_ بزار برم.
_ این کارا برای چیه؟بچه شدی؟
سمانه را هل دادم و بیرون دویدم. دنبالم دوید.
_ وایسا هانیه!
بی‌توجه به حرفش از بیمارستان بیرون رفتم. یه ماشین جلوی پام نگه داشت.
سمانه داد زد:
_ بهت میگم بمون.این چکاریه میکنی؟
_ من می‌خوام برم سمانه، تو با من میای؟
سوار ماشین شدیم.
سمانه عصبانی بود، پرسید:
_ تو چه مرگته؟دلیل کارت رو نمی‌فهمم. از چی فرار می‌کنی؟حداقل با من رو راست باش.
سکوت کرده بودم، اشکام بی‌وقفه می‌اومدن.
دوباره سمانه گفت:
_ خیلی خب، تو حالت خوب نیست، بیا بریم خونه‌ی ما.
گفتم:
_ نگار تنهاس.
_ بهش تلفن کن بیاد.
_ نه، نمی‌خوام مزاحم زندگی تو باشم.
_ نیستی، نمی‌تونم تو این حال رهات کنم.
_ لازم نیست، حالم خوبه.
_ الحق که یه دنده و‌ لجبازی. من بیام خونت یا منم نیام؟
_ وقتی تو هستی دلم آروم‌تره.
 بعد چشمام رو بستم. به صندلی ماشین تکیه دادم.
سمانه زد زیر دستم:
_ نمی‌خوای گوشیت رو جواب بدی؟
گوشی رو از تو کیف در آوردم. شماره‌ی عماد بود. قطع کردم. دوباره زنگ خورد.
گوشی رو خاموش کردم و تو کیف گذاشتم‌.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,359
Points
88
پارت ۳۱

رسیدیم خونه. نگار اومد جلومون. با سمانه احوال پرسی کرد.
بعد از من پرسید:
_ پس خریدهات کو مامان؟چه زود برگشتین!
بی‌توجه به حرفش بهش گفتم:
_ زنگ بزن لاله و لیلی بیان این‌جا. امشب پیشمون باشن.
_ چشم، الان زنگ می‌زنم.
رفتم توی اتاق، سمانه دنبالم اومد.
_ چته؟چرا گوشیت رو خاموش کردی؟چرا جواب عماد رو ندادی؟هانیه حرف بزن، دلیل این بچه بازیات چیه؟
به حرفای سمانه گوش نمی‌دادم. گوشی رو روشن کردم، شماره‌ی عماد رو گرفتم.
خیلی زود جواب داد:
_ الو هانیه جان؟
با شنیدن صداش، گریه‌ام گرفت، صدام می‌لرزید، به سختی می‌تونستم باهاش حرف بزنم.
_ عماد من تا بیمارستان اومدم، ولی.. برگشتم. فراموش کن امروز با هم حرف زدیم. بیا مثل همه‌ی این بیست سال، از هم بی‌خبر باشیم. بهم زنگ نزن.
بهم گفت:
_ مثل همون بیست سال پیش طاقت گریه تو ندارم، فقط آروم باش. بهم بگو چی شد که برگشتی؟چی آزارت داد؟هانیه‌ی من قوی بود، راحت تسلیم نمی شد.
با گریه جواب دادم:
_ دیگه نمی‌خوام قوی باشم. خسته شدم. عماد؟
_ جانم؟
_ خیلی سخت بود، بیست سال بهت فکر نکنم. خیلی سخت بود بیست سال آرزوی مرگ کسی رو داشتن. فکر می‌کردم با مردن غلامرضا دیگه چیزی نیس که بینمون جدایی بندازه.
_ پس غلامرضا مرده که برگشتی؟
_ آره مرد.
_ می‌دونم چقدر سختی کشیدی!حداقل من کاوه رو داشتم که کمتر بهونه‌ی تنهایی کنم، تو تنهاتر بودی.
خندیدم:
_ من هم یه همزبون داشتم، وگرنه دق کرده بودم.
_ خدای من، بچه‌دار شدی؟
_ آره اسمش نگاره.
- همون اسمی که همیشه کاوه دوست داشت؟
_ آره، به خاطر کاوه این اسم رو گذاشتم.
_ شبیه خودته؟
_ فقط چشماش شبیه من نیس. شبیه باباشه.
مکث کردم، نفسم رو محکم دادم بیرون و گفتم:
_ شبیه توئه!
عماد ساکت بود و چیزی نمی‌گفت.
گفتم:
- نگار دختر توئه. وقتی از پیشت رفتم، حامله بودم. خون دماغ شدن‌هام یادته؟تا آخر حاملگی باهام بود.
صدای گریه ی عماد قلبم رو آتیش می زد.
بهش گفتم:
_ می‌دونم اشتباه کردم از هم بی‌خبر گذاشتم‌تون. تو من رو می‌بخشی!مگه نه؟
بالاخره جواب داد:
_ تو کار غلطی نکردی، فقط مادری.
یه کم آروم گرفتم.
_ می‌ترسم عماد!
_ از چی؟
_ از این‌که نگار بهم بگه چرا این همه سال ازش مخفی کردم، چرا این‌قدر بهش سختی دادم.
_ ولی الان حقشه بدونه. هانیه، تو و نگار معجزه‌ی من هستین، دیگه دوریتون کافیه. بزار ببینمتون.
در جوابش گفتم:
_ فردا صبح بیا، آدرس رو برات می‌فرستم.
خداحافظی کردیم وتلفن رو قطع کرد. سمانه اومد نزدیکم.
_ بمیرم برای دلت، چقدرعذاب کشیدی!
_ بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی!
_ اشکات رو پاک کن بریم پیش بچه‌ها.
از اتاق رفتیم، آبی به دست و صورتم زدم. نگار شام رو آماده کرده بود. بعد از غذا، چایی آوردم.
دخترا متوجه بی‌حوصلگیم شده بودن، برای همین اونا هم بی‌حوصله شده بودن و خونه جو خوبی نداشت.
خواستم جو رو عوض کنم که گفتم:
_ می‌خواید بقیشو براتون تعریف کنم؟
سمانه وسط حرفم پرید و گفت:
_ امشب خسته‌ای بزار برای یه وقت دیگه.
_ نه دلم می‌خواد براشون بگم.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
رسیدیم خونه. نگار اومد جلومون. با سمانه احوال پرسی کرد.
بعد از من پرسید:
_ پس خریدهات کو مامان؟چه زود برگشتین!
بی‌توجه به حرفش بهش گفتم:
_ زنگ بزن لاله و لیلی بیان این‌جا. امشب پیشمون باشن.
_ چشم، الان زنگ می‌زنم.
رفتم توی اتاق، سمانه دنبالم اومد.
_ چته؟چرا گوشیت رو خاموش کردی؟چرا جواب عماد رو ندادی؟هانیه حرف بزن، دلیل این بچه بازیات چیه؟
به حرفای سمانه گوش نمی‌دادم. گوشی رو روشن کردم، شماره‌ی عماد رو گرفتم.
خیلی زود جواب داد:
_ الو هانیه جان؟
با شنیدن صداش، گریه‌ام گرفت، صدام می‌لرزید، به سختی می‌تونستم باهاش حرف بزنم.
_ عماد من تا بیمارستان اومدم، ولی.. برگشتم. فراموش کن امروز با هم حرف زدیم. بیا مثل همه‌ی این بیست سال، از هم بی‌خبر باشیم. بهم زنگ نزن.
بهم گفت:
_ مثل همون بیست سال پیش طاقت گریه تو ندارم، فقط آروم باش. بهم بگو چی شد که برگشتی؟چی آزارت داد؟هانیه‌ی من قوی بود، راحت تسلیم نمی شد.
با گریه جواب دادم:
_ دیگه نمی‌خوام قوی باشم. خسته شدم. عماد؟
_ جانم؟
_ خیلی سخت بود، بیست سال بهت فکر نکنم. خیلی سخت بود بیست سال آرزوی مرگ کسی رو داشتن. فکر می‌کردم با مردن غلامرضا دیگه چیزی نیس که بینمون جدایی بندازه.
_ پس غلامرضا مرده که برگشتی؟
_ آره مرد.
_ می‌دونم چقدر سختی کشیدی!حداقل من کاوه رو داشتم که کمتر بهونه‌ی تنهایی کنم، تو تنهاتر بودی.
خندیدم:
_ من هم یه همزبون داشتم، وگرنه دق کرده بودم.
_ خدای من، بچه‌دار شدی؟
_ آره اسمش نگاره.
- همون اسمی که همیشه کاوه دوست داشت؟
_ آره، به خاطر کاوه این اسم رو گذاشتم.
_ شبیه خودته؟
_ فقط چشماش شبیه من نیس. شبیه باباشه.
مکث کردم، نفسم رو محکم دادم بیرون و گفتم:
_ شبیه توئه!
 عماد ساکت بود و چیزی نمی‌گفت.
گفتم:
- نگار دختر توئه. وقتی از پیشت رفتم، حامله بودم. خون دماغ شدن‌هام یادته؟تا آخر حاملگی باهام بود.
صدای گریه ی عماد قلبم رو آتیش می زد.
بهش گفتم:
_ می‌دونم اشتباه کردم از هم بی‌خبر گذاشتم‌تون. تو من رو می‌بخشی!مگه نه؟
بالاخره جواب داد:
_ تو کار غلطی نکردی، فقط مادری.
یه کم آروم گرفتم.
_ می‌ترسم عماد!
_ از چی؟
_ از این‌که نگار بهم بگه چرا این همه سال ازش مخفی کردم، چرا این‌قدر بهش سختی دادم.
_ ولی الان حقشه بدونه. هانیه، تو و نگار معجزه‌ی من هستین، دیگه دوریتون کافیه. بزار ببینمتون.
در جوابش گفتم:
_ فردا صبح بیا، آدرس رو برات می‌فرستم.
خداحافظی کردیم وتلفن رو قطع کرد. سمانه اومد نزدیکم.
_ بمیرم برای دلت، چقدرعذاب کشیدی!
_ بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی!
_ اشکات رو پاک کن بریم پیش بچه‌ها.
از اتاق رفتیم، آبی به دست و صورتم زدم. نگار شام رو آماده کرده بود. بعد از غذا، چایی آوردم.
دخترا متوجه بی‌حوصلگیم شده بودن، برای همین اونا هم بی‌حوصله شده بودن و خونه جو خوبی نداشت.
خواستم جو رو عوض کنم که گفتم:
_ می‌خواید بقیشو براتون تعریف کنم؟
سمانه وسط حرفم پرید و گفت:
_ امشب  خسته‌ای بزار برای یه وقت دیگه.
_ نه دلم می‌خواد براشون بگم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,359
Points
88
پارت ۳۲

امتحان داشتیم، منتظر نشستم تا همه‌ی بچه‌ها امتحانشون رو دادن. فقط من مونده بودم و استاد.
ورقه‌ام رو برداشتم رفتم سمت میزش.
قلبم به شدت میزد. انگاری صداش رو می‌شنیدم.
آروم گفتم:
_ خسته نباشید.
_ ممنون ورقه‌تون رو بزارید این‌جا و برید.
_ ببخشید یه کاری باهاتون داشتم.
تا اون موقع روی برگه‌ها نگاه می‌کرد و مرتبشون می‌کرد.
با این حرفم سرش رو بالا آورد:
_ بفرمایید چی؟
_ یه کمک ازتون می‌خوام.
_ اگه در مورد نمره و این چیزاس که لطفاً ادامه ندید.
_ نه‌نه ربطی نداره.
_ پس چیه؟
دستام رو تو هم فشار داده بودم، احساس می‌کردم همه‌ی سرم د*اغ کرده. آب دهنم رو قورت دادم:
_ راستش من خانواده‌ای ندارم، با عموم زندگی می‌کنم. پسر عموی من یه خلاف کاره.
عموم می‌خواد به زور من رو به عقد پسرش در بیاره.
_ از من می‌خوای چیکار کنم؟
از حرفم پشیمون شدم. سرم رو بر گردوندم.
- هیچی، ببخشید، از شما کاری ساخته نیست.
پا تند کردم که برم که صدا زد:
_ صبر کنید. چی می‌خواستی بگی؟
دوباره سرجام ایستادم. این دفعه پشتم به استاد بود. گفتم:
_ من از سمانه شنیدم که شما آدم خوبی هستین.
_ سمانه؟
_ سمانه کریمی. تو همین کلاسه. فامیلی دوری هم با مادرتون داره.
_ آهان فهمیدم، خب؟
رو کردم بهش. چشمامو بستم.
_ می‌خواستم، شما سوری، الکی، بیاید پیش عموی من و بگید که با من ازدواج کردید. تا عموم دست از سرم برداره.
گفتم وکاش نگفته بودم. از خجالت سر بالا نکردم. به سمت در دویدم و از کلاس خارج شدم. سمانه بیرون منتظرم بود. رفتم پیشش ودستاشو گرفتم.
گفت:
_ چقدر دیر تموم کردی؟
_ یه غلطی کردم سمانه.
سمانه وحشت زده نگاهم کرد:
_ چیکار کردی؟چرا دستات آن‌قدر می‌لرزه؟
_ خاک تو سرم، نمی‌دونی چه کار کردم.
_ داری من رو می‌ترسونی، خب بگو چیکار کردی؟
قضیه رو به سمانه گفتم. باور نمی‌کرد.
در حالی که سرزنشم می کرد، گفت:
_ چرا همچین کاری کردی؟اگه در موردت فکر بد کنه چی؟
_ می‌دونم اشتباه کردم. نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم. حالا چکار کنم؟
_ دیگه می‌خوای چیکار کنی؟هر کاری کنی بدتر میشه. یه مدت به روی خودت نیار تا ببینیم چی میشه. خیلی کم عقلی کردی.
بعد دانشگاه رفتم خونه. خانوم جون تو اتاق نماز می‌خوند. کنار سجاده نشستم تا نمازش تموم شد. سرم رو روی پاهاش گذاشتم و فقط زار زدم. خانوم جون بد جوری ترسیده بود.
_ چته هانیه؟اتفاقی افتاده؟
_ دیگه نمیرم دانشگاه، تموم شد.
_ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
_ اگه بدونی چیکار کردم خودت نمیزاری دیگه برم.
_ چیکار کردی دختر حرف بزن.
_ به استادم گفتم کمکم کنه.
_ چه کمکی؟
_ خانوم جون غلط کردم.
_ درست حرف بزن ببینم چی کار کردی؟
خانوم جون وقتی فهمید چیکار کردم،دشکه شد، زبونش بند اومد.ددستش رو گذاشته بود رو قفسه‌ی سینش، انگار نفس کشیدن براش سخت شد.
تکونش دادم و گفتم:
_خانوم جون یه حرفی بزن، غلط کردم خانوم جون.
از اتاق بیرون دویدم، زن عمو رو صدا کردم و کمک خواستم.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
امتحان داشتیم، منتظر نشستم تا همه‌ی بچه‌ها امتحانشون رو دادن. فقط من مونده بودم و استاد.
 ورقه‌ام رو برداشتم رفتم سمت میزش.
قلبم به شدت میزد. انگاری صداش رو می‌شنیدم.
آروم گفتم:
_ خسته نباشید.
_ ممنون ورقه‌تون رو بزارید این‌جا و برید.
_ ببخشید یه کاری باهاتون داشتم.
تا اون موقع روی برگه‌ها نگاه می‌کرد و مرتبشون می‌کرد.
با این حرفم سرش رو بالا آورد:
_ بفرمایید چی؟
_ یه کمک ازتون می‌خوام.
_ اگه در مورد نمره و این چیزاس که لطفاً ادامه ندید.
_ نه‌نه ربطی نداره.
_ پس چیه؟
دستام رو تو هم فشار داده بودم، احساس می‌کردم همه‌ی سرم د*اغ کرده. آب دهنم رو قورت دادم:
_ راستش من خانواده‌ای ندارم، با عموم زندگی می‌کنم. پسر عموی من یه خلاف کاره.
عموم می‌خواد به زور من رو به عقد پسرش در بیاره.
_ از من می‌خوای چیکار کنم؟
از حرفم پشیمون شدم. سرم رو بر گردوندم.
- هیچی، ببخشید، از شما کاری ساخته نیست.
پا تند کردم که برم که صدا زد:
_ صبر کنید. چی می‌خواستی بگی؟
دوباره سرجام ایستادم. این دفعه پشتم به استاد بود. گفتم:
_ من از سمانه شنیدم که شما آدم خوبی هستین.
_ سمانه؟
_ سمانه کریمی. تو همین کلاسه. فامیلی دوری هم با مادرتون داره.
_ آهان فهمیدم، خب؟
رو کردم بهش. چشمامو بستم.
_ می‌خواستم، شما سوری، الکی، بیاید پیش عموی من و بگید که با من ازدواج کردید. تا عموم دست از سرم برداره.
گفتم وکاش نگفته بودم. از خجالت سر بالا نکردم. به سمت در دویدم و از کلاس خارج شدم. سمانه بیرون منتظرم بود. رفتم پیشش ودستاشو گرفتم.
گفت:
_ چقدر دیر تموم کردی؟
_ یه غلطی کردم سمانه.
سمانه وحشت زده نگاهم کرد:
_ چیکار کردی؟چرا دستات آن‌قدر می‌لرزه؟
_ خاک تو سرم، نمی‌دونی چه کار کردم.
_ داری من رو می‌ترسونی، خب بگو چیکار کردی؟
قضیه رو به سمانه گفتم. باور نمی‌کرد.
در حالی که سرزنشم می کرد، گفت:
_ چرا همچین کاری کردی؟اگه در موردت فکر بد کنه چی؟
_ می‌دونم اشتباه کردم. نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم. حالا چکار کنم؟
_ دیگه می‌خوای چیکار کنی؟هر کاری کنی بدتر میشه. یه مدت به روی خودت نیار تا ببینیم چی میشه. خیلی کم عقلی کردی.
بعد دانشگاه رفتم خونه. خانوم جون تو اتاق نماز می‌خوند. کنار سجاده نشستم تا نمازش تموم شد. سرم رو روی پاهاش گذاشتم و فقط زار زدم. خانوم جون بد جوری ترسیده بود.
_ چته هانیه؟اتفاقی افتاده؟
_ دیگه نمیرم دانشگاه، تموم شد.
_ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
_ اگه بدونی چیکار کردم خودت نمیزاری دیگه برم.
_ چیکار کردی دختر حرف بزن.
_ به استادم گفتم کمکم کنه.
_ چه کمکی؟
_ خانوم جون غلط کردم.
_ درست حرف بزن ببینم چی کار کردی؟
خانوم جون وقتی فهمید چیکار کردم،دشکه شد، زبونش بند اومد.ددستش رو گذاشته بود رو قفسه‌ی سینش، انگار نفس کشیدن براش سخت شد.
تکونش دادم و گفتم:
_خانوم جون یه حرفی بزن، غلط کردم خانوم جون.
از اتاق بیرون دویدم، زن عمو رو صدا کردم و کمک خواستم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,359
Points
88
پارت ۳۳

آمبولانس برای بردن خانوم جون اومد. دو روزی بستری بود. خودم برای مراقبت کنارش بودم. حالش بهتر شده بود، ولی باهام حرف نمی‌زد.
آوردیمش خونه. دکترش سفارش کرده بود که باید آرامش داشته باشه، چون سکته‌ی قلبی کرده بود.
عذاب وجدان بدی داشتم، از خانوم جون خجالت می‌کشیدم.
بالاخره طلسم سکوت خانوم جون شکسته شد. صدام کرد:
_ چرا این کار رو کردی هانیه؟
_ نمی‌دونم خانوم جون، اشتباه کردم.
_ اگه بخواد ازت سوءاستفاده کنه چی؟
_ نه اصلاً همچین آدمی نیست.
_ تو چه می‌دونی!چطور به یه آدم این‌طور اعتماد کردی؟
_ خانوم جون غلط کردم، حرص نخور، دوباره حالت بد میشه. وقتی نرم دانشگاه دیگه هیچ اتفاقی نمی‌افته.
با صدای زنگ گوشی سمانه،‌ از گذشته‌ها بیرون اومدم.
گوشیش رو جواب داد مضطرب و پریشون به نظر می‌رسید. فهمیدم شوهرش تصادف کرده. با عجله از خونه رفتن.
خوشبختانه اتفاق جدی نیفتاده بود.
صبح زود بیدار شدم. باید خودم رو برای اومدن عماد آماده می‌کردم. دستی به خونه کشیدم. چایی و میوه آماده کردم. لباس آبی که به تازگی خریده بودم رو پوشیدم.
نگار کلاس داشت، بیدارش کردم. نگار با دیدنم تعجب کرد.
_ مامان خبری شده این موقع صبح؟
_ چه خبری باید باشه؟
_ آخه لباس مهمونی پوشیدی!
_ مهمون دارم.
_ خاله سمانه؟
_ نه یه مهمون دیگه. تو برو به دانشگاهت برس.
_ من می‌خوام مهمونت رو ببینم.
_ وقت زیاده برای دیدنش، الان باید به کلاست برسی.
با نگار صبحانه خوردیم. نگار برای رفتن به دانشگاه آماده می‌شد. من هم به سمانه تلفن کردم و حال همسرش رو پرسیدم.
صدای آیفن شنیده شد. زودتر از چیزی که فکرش رو می‌کردم عماد اومده بود. تو دلم گفتم، کاش صبر می‌کردی نگار بره بعد بیای.
نگار میخواست از خونه بره که گفت:
_ من در رو باز می‌کنم مامان.

به سمت حیاط رفت. پرده رو کنار زدم. پنجره رو باز کردم. نگار در رو باز کرد. با دیدن عماد حسابی جا خورد.
_ سلام، بفرمایید.
_ سلام من رفیع هستم، خانم هانیه جلیلی این جا زندگی می‌کنه؟
_ بله استاد من شما رو می‌شناسم، دانشجو تون هستم.
_ ولی من افتخار دیدنت رو نداشتم؟
_ انشاءالله ترم‌های آینده با شما کلاس دارم.
عماد یه قدم سمت نگار جلو اومد. شاخه گلی که دستش بود رو به سمت نگار گرفت:
_ می‌تونم هانیه رو ببینم؟
_ بله، مثل این که مادرم منتظر شما هستن.
_ پس تو باید نگار باشی.
_ من نگارم، بفرمایید.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
آمبولانس برای بردن خانوم جون اومد. دو روزی بستری بود. خودم برای مراقبت کنارش بودم. حالش بهتر شده بود، ولی باهام حرف نمی‌زد.
آوردیمش خونه. دکترش سفارش کرده بود که باید آرامش داشته باشه، چون سکته‌ی قلبی کرده بود.
عذاب وجدان بدی داشتم، از خانوم جون خجالت می‌کشیدم.
بالاخره طلسم سکوت خانوم جون شکسته شد. صدام کرد:
_ چرا این کار رو کردی هانیه؟
_ نمی‌دونم خانوم جون، اشتباه کردم.
_ اگه بخواد ازت سوءاستفاده کنه چی؟
_ نه اصلاً همچین آدمی نیست.
_ تو چه می‌دونی!چطور به یه آدم این‌طور اعتماد کردی؟
_ خانوم جون غلط کردم، حرص نخور، دوباره حالت بد میشه. وقتی نرم دانشگاه دیگه هیچ اتفاقی نمی‌افته.
با صدای زنگ گوشی سمانه،‌ از گذشته‌ها بیرون اومدم.
گوشیش رو جواب داد مضطرب و پریشون به نظر می‌رسید. فهمیدم شوهرش تصادف کرده. با عجله از خونه رفتن.
خوشبختانه اتفاق جدی نیفتاده بود.
صبح زود بیدار شدم. باید خودم رو برای اومدن عماد آماده می‌کردم. دستی به خونه کشیدم. چایی و میوه آماده کردم. لباس آبی که به تازگی خریده بودم رو پوشیدم.
نگار کلاس داشت، بیدارش کردم. نگار با دیدنم تعجب کرد.
_ مامان خبری شده این موقع صبح؟
_ چه خبری باید باشه؟
_ آخه لباس مهمونی پوشیدی!
_ مهمون دارم.
_ خاله سمانه؟
_ نه یه مهمون دیگه. تو برو به دانشگاهت برس.
_ من می‌خوام مهمونت رو ببینم.
_ وقت زیاده برای دیدنش، الان باید به کلاست برسی.
با نگار صبحانه خوردیم. نگار برای رفتن به دانشگاه آماده می‌شد. من هم به سمانه تلفن کردم و حال همسرش رو پرسیدم.
صدای آیفن شنیده شد. زودتر از چیزی که فکرش رو می‌کردم عماد اومده بود. تو دلم گفتم، کاش صبر می‌کردی نگار بره بعد بیای.
نگار میخواست از خونه بره که گفت:
_ من در رو باز می‌کنم مامان.

به سمت حیاط رفت. پرده رو کنار زدم. پنجره رو باز کردم. نگار در رو باز کرد. با دیدن عماد حسابی جا خورد.
_ سلام، بفرمایید.
_ سلام من رفیع هستم، خانم هانیه جلیلی این جا زندگی می‌کنه؟
_ بله استاد من شما رو می‌شناسم، دانشجو تون هستم.
_ ولی من افتخار دیدنت رو نداشتم؟
_ انشاءالله ترم‌های آینده با شما کلاس دارم.
عماد یه قدم سمت نگار جلو اومد. شاخه گلی که دستش بود رو به سمت نگار گرفت:
_ می‌تونم هانیه رو ببینم؟
_ بله، مثل این که مادرم منتظر شما هستن.
_ پس تو باید نگار باشی.
_ من نگارم، بفرمایید.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,359
Points
88
پارت ۳۴

چشم از نگار بر نمی‌داشت. می‌دونم که چقدر دلش می‌خواست دخترش رو ب*غ*ل کنه.
با راهنمایی نگار داخل خونه اومد. با هر قدمی که به سمت من برمی‌داشت، قلبم تندتر می زد. ثانیه به ثانیه‌ی بیست سال پیش جلوی چشمم مجسم می شد.

آسمان ابریست
از آفاق چشمانم بپرس
ابر بارانیست
از اشک چو بارانم بپرس
تخته‌ی دل در کف امواج غم خواهد شکست
نکته را از س*ی*نه‌ی سرشار طوفانم بپرس
نبودی و نشنیدی
دلم به گریه نشسته
میان خاطره‌هایت
چه کرده‌ای که پس از تو
به هرکجا که تو بودی
غمی نشسته به جایت
کجای این شب هجران
کجای این همه راهی
که از دریچه‌ی چشمت
نمی‌رسم به نگاری
در همه لوح ضمیرم
هیچ نقشی جز تو نیس
آنچه را می‌گویم از آینه جانم بپرس
آتش عشقت به خاکستر بدل کرد آخرم
گر نداری باور از دنیای ویرانم بپرس
بگو که از غم هجرت
چگونه جان برهانم
چگونه این همه غم را
به هر طرف بکشانم
نه پای رفتن از این‌جا
نه طاقتی که بمانم
چگونه دست دلم را
به دست تو برسانم

جلوی در ورودی سالن ایستادم و بازش کردم. رو به روم قرار گرفت.‌ اشک و نگاه بین ما حرف می‌زدند.
_ هنوز هم آبی بهت میاد.
لبخند زدم، اشکم رو با دست پاک کردم.
_ خوش اومدی.
نگار پشت سرش داخل شد. عصبی به نظر می‌رسید.
_ نگار جان، ایشون همون استاد رفیعه. خودت هم گفتی هنوز تو دانشگاه تدریس می‌کنن.
_ بله فهمیدم، فقط نمی‌دونم الان این‌جا چیکار دارند؟
به سمت عماد نگاه کرد،‌ خشم تو چشماش موج می زد:
_ البته مادرم گفته که شما قرار بوده از دست بابام نجاتش بدید. گرچه مامانم نگفته چی بین شما گذشته، البته به من ربطی نداره. یعنی خیلی چیزا به من ربط نداشته. خنده داره من نمی‌دونستم مادرم اصفهان آن‌قدر دوست و آشنا داره.
به طرف نگار رفتم، خواستم بغلش بگیرم، ولی اجازه نداد، خودش رو از من دور کرد.
_ این‌جا چه خبره مامان؟
_ آروم باش عزیزم.
_ آروم نمیشم مامان، برای چی باید استاد بیست سال پیشت، به دیدنت بیاد. الان میفهمم لاله ولیلی چرا با ذوق پای حرفاتون می‌شینن. اونا از علاقه‌ی بین شما خبر داشتن. فقط من غریبه بودم.
_ صبر کن عزیزم، تو هنوز همه چیز رو نشنیدی!
_ نه مامان دیگه احتیاجی به تعریف کردن نیست. ازین جا به بعدش رو خودم بلدم. شماها عاشق هم شدین، ولی باز هم بابام از هم جداتون کرد. حتماً الان هم من باید تاوان کار پدرم رو پس بدم!درسته مامان مگه نه؟
به طرف عماد رفت،حرفش رو تکرار کرد:
_ درست میگم؟از من متنفرید؟من باید برای کار پدرم متأسف باشم؟
سعی داشتم نگار رو آروم کنم، اصلاً تصورشم نمی‌کردم تا این حد بی‌تاب بشه.
خواستم دوباره به سمتش برم، یه دفعه سینم تیر کشید، اتاق دور سرم می‌چرخید،حس کردم دارم زمین می‌خورم، فقط صدای عماد و نگار میومد که اسمم رو صدا می‌زدند،دیگه چیزی نفهمیدم.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
چشم از نگار بر نمی‌داشت. می‌دونم که چقدر دلش می‌خواست دخترش رو ب*غ*ل کنه.
با راهنمایی نگار داخل خونه اومد. با هر قدمی که به سمت من برمی‌داشت، قلبم تندتر می زد. ثانیه به ثانیه‌ی بیست سال پیش جلوی چشمم مجسم می شد.

آسمان ابریست
از آفاق چشمانم بپرس
ابر بارانیست
از اشک چو بارانم بپرس
تخته‌ی دل در کف امواج غم خواهد شکست
نکته را از س*ی*نه‌ی سرشار طوفانم بپرس
نبودی و نشنیدی
دلم به گریه نشسته
میان خاطره‌هایت
چه کرده‌ای که پس از تو
به هرکجا که تو بودی
غمی نشسته به جایت
کجای این شب هجران
کجای این همه راهی
که از دریچه‌ی چشمت
نمی‌رسم به نگاری
در همه لوح ضمیرم
هیچ نقشی جز تو نیس
آنچه را می‌گویم از آینه جانم بپرس
آتش عشقت به خاکستر بدل کرد آخرم
گر نداری باور از دنیای ویرانم بپرس
بگو که از غم هجرت
چگونه جان برهانم
چگونه این همه غم را
به هر طرف بکشانم
نه پای رفتن از این‌جا
نه طاقتی که بمانم
چگونه دست دلم را
به دست تو برسانم

جلوی در ورودی سالن ایستادم و بازش کردم. رو به روم قرار گرفت.‌ اشک و نگاه بین ما حرف می‌زدند.
_ هنوز هم آبی بهت میاد.
لبخند زدم، اشکم رو با دست پاک کردم.
_ خوش اومدی.
نگار پشت سرش داخل شد. عصبی به نظر می‌رسید.
_ نگار جان، ایشون همون استاد رفیعه. خودت هم گفتی هنوز تو دانشگاه تدریس می‌کنن.
_ بله فهمیدم، فقط نمی‌دونم الان این‌جا چیکار دارند؟
به سمت عماد نگاه کرد،‌ خشم تو چشماش موج می زد:
_ البته مادرم گفته که شما قرار بوده از دست بابام نجاتش بدید. گرچه مامانم نگفته چی بین شما گذشته، البته به من ربطی نداره. یعنی خیلی چیزا به من ربط نداشته. خنده داره من نمی‌دونستم مادرم اصفهان آن‌قدر دوست و آشنا داره.
به طرف نگار رفتم، خواستم بغلش بگیرم، ولی اجازه نداد، خودش رو از من دور کرد.
_ این‌جا چه خبره مامان؟
_ آروم باش عزیزم.
_ آروم نمیشم مامان، برای چی باید استاد بیست سال پیشت، به دیدنت بیاد. الان میفهمم لاله ولیلی چرا با ذوق پای حرفاتون می‌شینن. اونا از علاقه‌ی بین شما خبر داشتن. فقط من غریبه بودم.
_ صبر کن عزیزم، تو هنوز همه چیز رو نشنیدی!
_ نه مامان دیگه احتیاجی به تعریف کردن نیست. ازین جا به بعدش رو خودم بلدم. شماها عاشق هم شدین، ولی باز هم بابام از هم جداتون کرد. حتماً الان هم من باید تاوان کار پدرم رو پس بدم!درسته مامان مگه نه؟
به طرف عماد رفت،حرفش رو تکرار کرد:
_ درست میگم؟از من متنفرید؟من باید برای کار پدرم متأسف باشم؟
سعی داشتم نگار رو آروم کنم، اصلاً تصورشم نمی‌کردم تا این حد بی‌تاب بشه.
خواستم دوباره به سمتش برم، یه دفعه سینم تیر کشید، اتاق دور سرم می‌چرخید،حس کردم دارم زمین می‌خورم، فقط صدای عماد و نگار میومد که اسمم رو صدا می‌زدند،دیگه چیزی نفهمیدم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,359
Points
88
پارت ۳۵

چشم باز کردم، روی یه تخت دراز کشیده بودم. نگار و عماد بالای سرم بودن.
نگاهی اطرافم کردم، فهمیدم تو بیمارستانم.
عماد آروم بالای سرم گفت:
_ هانیه خانوم تو که ما رو ترسوندی!
به سختی می‌تونستم صحبت کنم، با صدای آروم زیر ماسک اکسیژن جوابش رو دادم:
_ شرمنده، خودمم نفهمیدم چی شد.
خواستم بلند بشم که نگار مانعم شد و گفت:
_ مامان؟
_ جانم؟
_ بخاطر حرفایی که زدم من رو می‌بخشی؟
_ تو همه چیز منی، دنیام مال تو.
عماد جلوتر اومد، سرش رو به طرف صورتم خم کرد:
_ بهتری؟
صدای عماد آرام بخش ترین صدای زندگی‌ام بود.
_ خوبم، نگران نباش.
نگار دستم رو تو دستش مشت کرد:
_ باید زود خوب بشی، بیای خونه، بقیه‌اش رو برام تعریف کنی.
پرستار وارد اتاق شد.
_ بهتری خانم جلیلی؟
_ ممنون بهترم.
_ تو که این دختر رو بد جوری ترسوندی! ولی خب، خداروشکر مشکل خاصی نبود، فشار عصبی بود، دکترت مرخصت کرد. می‌تونی بری، فقط صبر کن سرمت تموم بشه.
بعد از تموم شدن سرم، به کمک نگار لباس پوشیدم و راهی خونه شدیم. عماد ما رو به خونه رسوند. موقع پیاده شدن از ماشین، نگار از عماد عذر خواهی کرد:
_ بابت حرفای امروزم معذرت می‌خوام، ممنون بخاطر کمکتون.
من بدون توجه به حرف نگار، عماد رو به خونه دعوت کردم. وارد خونه شدیم. از نگار خواستم با چایی از عماد پذیرایی کنه. نگار چایی رو آماده کرد و نزدیک ما نشست.
صداش کردم:
_ بیا کنار من بشین.
کنارم نشست، دستش رو گرفتم:
_ آماده‌ای بقیش رو بشنوی؟
_ الان؟
_ آره الان.
_ ولی حالت خوب نیست.
_ قرار نیس بقیشو من بگم!
_ یعنی چه؟
_ بقیش رو عماد برات تعریف می‌کنه.
نگاهی به عماد کرد:
_ لازم نیست، هر وقت بهتر شدی خودت برام بگو.
_ می‌خوام که عماد برات بگه!
روبه عماد گفت:
_ من آماده‌ام، بگید.
با هیجان به صحبت‌های عماد گوش می‌دادم، انگار برای بار اول بود که این داستان رو می‌شنیدم. اون‌قدر خوب حرف میزد، که دلم می‌خواست ساعت‌ها بشینم و به حرفاش گوش بدم. حیف که عمر خوشی من با عماد کوتاه بود.
اما همین مدت کم، ما رو به هم دلبسته کرده بود.
درسته جسم‌هامون رو از هم جدا کرده بودن ولی قلب‌هامون پیوندی ابدی داشت.
عماد قصه شو با یه غزل شروع کرد، همون لحظه حس کردم همه‌ی هستیم به آتش کشیده شد.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
چشم باز کردم، روی یه تخت دراز کشیده بودم. نگار و عماد بالای سرم بودن.
نگاهی اطرافم کردم، فهمیدم تو بیمارستانم.
عماد آروم بالای سرم گفت:
_ هانیه خانوم تو که ما رو ترسوندی!
به سختی می‌تونستم صحبت کنم، با صدای آروم زیر ماسک اکسیژن جوابش رو دادم:
_ شرمنده، خودمم نفهمیدم چی شد.
خواستم بلند بشم که نگار مانعم شد و گفت:
_ مامان؟
_ جانم؟
_ بخاطر حرفایی که زدم من رو می‌بخشی؟
_ تو همه چیز منی، دنیام مال تو.
عماد جلوتر اومد، سرش رو به طرف صورتم خم کرد:
_ بهتری؟
صدای عماد آرام بخش ترین صدای زندگی‌ام بود.
_ خوبم، نگران نباش.
نگار دستم رو تو دستش مشت کرد:
_ باید زود خوب بشی، بیای خونه، بقیه‌اش رو برام تعریف کنی.
پرستار وارد اتاق شد.
_ بهتری خانم جلیلی؟
_ ممنون بهترم.
_ تو که این دختر رو بد جوری ترسوندی! ولی خب، خداروشکر مشکل خاصی نبود، فشار عصبی بود، دکترت مرخصت کرد. می‌تونی بری، فقط صبر کن سرمت تموم بشه.
بعد از تموم شدن سرم، به کمک نگار لباس پوشیدم و راهی خونه شدیم. عماد ما رو به خونه رسوند. موقع پیاده شدن از ماشین، نگار از عماد عذر خواهی کرد:
_ بابت حرفای امروزم معذرت می‌خوام، ممنون بخاطر کمکتون.
من بدون توجه به حرف نگار، عماد رو به خونه دعوت کردم. وارد خونه شدیم. از نگار خواستم با چایی از عماد پذیرایی کنه. نگار چایی رو آماده کرد و نزدیک ما نشست.
صداش کردم:
_ بیا کنار من بشین.
کنارم نشست، دستش رو گرفتم:
_ آماده‌ای بقیش رو بشنوی؟
_ الان؟
_ آره الان.
_ ولی حالت خوب نیست.
_ قرار نیس بقیشو من بگم!
_ یعنی چه؟
_ بقیش رو عماد برات تعریف می‌کنه.
نگاهی به عماد کرد:
_ لازم نیست، هر وقت بهتر شدی خودت برام بگو.
_ می‌خوام که عماد برات بگه!
روبه عماد گفت:
_ من آماده‌ام، بگید.
با هیجان به صحبت‌های عماد گوش می‌دادم، انگار برای بار اول بود که این داستان رو می‌شنیدم. اون‌قدر خوب حرف میزد، که دلم می‌خواست ساعت‌ها بشینم و به حرفاش گوش بدم. حیف که عمر خوشی من با عماد کوتاه بود.
اما همین مدت کم، ما رو به هم دلبسته کرده بود.
درسته جسم‌هامون رو از هم جدا کرده بودن ولی قلب‌هامون پیوندی ابدی داشت.
عماد قصه شو با یه غزل شروع کرد، همون لحظه حس کردم همه‌ی هستیم به آتش کشیده شد.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,359
Points
88
پارت۳۶

رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد!
دلشوره‌ی ما بود، دل آرام جهان شد!
در اول آسایش‌مان، سقف فرو ریخت!
هنگام ثمر دادن ما بود، خزان شد!
زخمی به گل کهنه‌ی ما کاشت خداوند!
این‌جا که رسیدیم همان زخم د*ه*ان شد!
آنگاه همان زخم، همان کوره‌ی کوچک!
شده قله‌ی یک آه، کسیر فوران شد!
با ما که نمک گیر غزل بود، چنین کرد!
با خلق ندانیم چه ها کرد و چه ها شد!
ما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیم!
یعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شد!
یک حافظ کهنه، دو سه تا عطر، گل سر!
رفت و همه‌ی دلخوشی‌ام این چمدان شد!

روزی که مادرت از من درخواست کمک کرد رو خیلی خوب به خاطر دارم. بچه‌های کلاسم امتحان داشتن. همه ورقه‌هاشون رو داده بودن، مونده بود یه نفر، یه دختر ریزه‌میزه.
ورقه‌اش رو برداشت و به طرف من اومد. داشتم ورقه‌های امتحانی رو مرتب می‌کردم. سرم پایین بود. ازش خواستم برگه‌اش رو روی میز بزاره و بره، که گفت از من کمک می‌خواد.
سر بلند کردم، حرف زدن براش مشکل بود ولی با هر سختی بود، خواستش رو گفت.
گفت و از گفتنش پشیمون شد.
مهلت صحبت به من رو نداد وکلاس رو ترک کرد.
ورقه‌ها رو برداشتم، کیفم رو مرتب کردم و راهی خونه شدم.
توی راه هزار جور فکر وخیال از سرم گذشت، گاهی از پر رویی اون دختر عصبی می‌شدم، گاهی خندم می‌گرفت.
نفهمیدم مسیر کی طی شد، خودم رو جلوی در خونه دیدم.
وارد خونه شدم، لباسم رو عوض کردم. برای این‌که از فکر در بیام تصمیم گرفتم دوش بگیرم، باز هم فایده‌ای نداشت.
اون دختر مدام جلوی چشمم بود، فکرش لحظه‌ای رهام نمی‌کرد.
فکر این‌که چرا بین این همه آدم خواستش رو به من گفته بود، منی که بعد از رفتن آتنا تو لاک خودم فرورفته بودم. همیشه عصبی و پرخاشگر بودم.
آتنا دختر خاله‌ی من بود. به خواست خانواده‌هامون با هم ازدواج کردیم.
یه اعتقاد کهنه، که روابط دو تا خانواده با هم صمیمی‌تر بشه.
وقتی وارد زندگی شدیم، فهمیدیم به درد هم نمی‌خوریم.
آتنا دختر بدی نبود، ولی از زمین تا آسمون با من فرق داشت. ولی زمانی به این نتیجه رسیدیم که یه پسر داشتیم.
با وجود مخالفت شدید مادرامون از هم جدا شدیم.
آتنا به لندن رفت، من هم سرگرم دانشگاه و دانشجوهام و پسرم شدم.
کاوه بیشتر مواقع کنار مادرم بود و آخر هفته‌ها پیش من بود.
هر کاری کردم تا فکر اون دختر از ذهنم بره، بی‌فایده بود. خواستم از خونه بزنم بیرون که تلفن خونه به صدا در اومد.
تلفن رو جواب دادم. مادرم پشت خط بود.
_ الو؟
_ عماد جان؟
_ سلام مامان حالتون خوبه؟
_ سلام پسرم، ممنون خوبم، تو خوبی؟خواب که نبودی؟
_ نه مادر، خواب نبودم. با من کاری داشتین؟
_ آره مادر، خواستم بهت بگم فردا شب شام منتظرتم.
_ دستتون درد نکنه. من که همیشه مزاحم شما هستم.
_ نه مادر، این چه حرفیه، حتماً بیا، کاوه هم دلش برات تنگ شده.
_ چشم، ممنون، خدمت می رسم.
اون شب گذشت، صبح باید می‌رفتم دانشگاه. همش به این فکر می‌کردم اگه اون دختر رو ببینم، چه عکس العملی نشون بدم.
سر کلاس که رفتم، با چشم دنبالش گشتم ولی متوجه صندلی خالیش شدم.
با خودم گفتم حتماً از خجالت دیروز بوده که سر کلاس نیومده.
سر کلاس نیومدنش باعث شد بیشتر و بیشتر به این ماجرا فکر کنم.
خواستم از دوستش، سراغش رو بگیرم ولی پشیمون شدم.
کلاس تموم شد و اون روزی دیگه کلاسی نداشتم، به خونه رفتم، چند ساعتی استراحت کردم و راهی خونه مادرم شدم.
کاوه به استقبالم اومد. بغلش کردم و ب*وسه بارونش کردم.
خودش رو بهم چسبوند و با اون لحن کودکانش بهم گفت که دلش برام تنگ شده.
محکم‌تر ب*غ*ل گرفتمش و اسباب بازی جدیدی که براش خریده بودم رو بهش دادم.
مادرم غذای مورد علاقم رو درست کرده بود.
سر میز شام بودیم که مادرم شروع کرد از آتنا صحبت کردن:
_ جای آتنا کنار ما خالیه!
سکوت کردم و به غذا خوردنم ادامه دادم که دوباره گفت:
_ می‌دونم دوست نداری از آتنا حرفی بزنیم، ولی یه اتفاقی افتاده، گفتم شاید دلت بخواد بدونی!
_ چه اتفاقی؟
_ آتنا برگشته، ایرانه.
_ خب، ارتباطش با من چیه؟
_ خاله مهمونی گرفته، ما و تو رو هم دعوت کرده.
_ شما برید ولی من نمی‌تونم بیام.
_ من که نگفتم چه روزی مهمونی گرفته که تو میگی نمی‌تونی بیای.
_ فرقی نداره، به هر حال من نمیام.
_ اگه نیای خالت ناراحت میشه.
_ از طرف من عذرخواهی کنین.
مادرم تو این جور مواقع، اشکش دم مشکش بود و شروع می‌کرد گریه کردن. می‌دونست که من طاقت گریه‌شو ندارم، بخاطر همین این کار رو می‌کرد.
چاره‌ای نداشتم، بهش قول دادم که تو مهمونی باشم. بعد از شام خداحافظی کردم و با کاوه به خونه رفتیم.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
رفت و غزلم چشم به راهش نگران شد!
دلشوره‌ی ما بود، دل آرام جهان شد!
در اول آسایش‌مان، سقف فرو ریخت!
هنگام ثمر دادن ما بود، خزان شد!
زخمی به گل کهنه‌ی ما کاشت خداوند!
این‌جا که رسیدیم همان زخم د*ه*ان شد!
آنگاه همان زخم، همان کوره‌ی کوچک!
شده قله‌ی یک آه، کسیر فوران شد!
با ما که نمک گیر غزل بود، چنین کرد!
با خلق ندانیم چه ها کرد و چه ها شد!
ما حسرت دلتنگی و تنهایی عشقیم!
یعقوب پسر دید، زلیخا که جوان شد!
یک حافظ کهنه، دو سه تا عطر، گل سر!
رفت و همه‌ی دلخوشی‌ام این چمدان شد!

روزی که مادرت از من درخواست کمک کرد رو خیلی خوب به خاطر دارم. بچه‌های کلاسم امتحان داشتن. همه ورقه‌هاشون رو داده بودن، مونده بود یه نفر، یه دختر ریزه‌میزه.
ورقه‌اش رو برداشت و به طرف من اومد. داشتم ورقه‌های امتحانی رو مرتب می‌کردم. سرم پایین بود. ازش خواستم برگه‌اش رو روی میز بزاره و بره، که گفت از من کمک می‌خواد.
سر بلند کردم، حرف زدن براش مشکل بود ولی با هر سختی بود، خواستش رو گفت.
گفت و از گفتنش پشیمون شد.
مهلت صحبت به من رو نداد وکلاس رو ترک کرد.
ورقه‌ها رو برداشتم، کیفم رو مرتب کردم و راهی خونه شدم.
توی راه هزار جور فکر وخیال از سرم گذشت، گاهی از پر رویی اون دختر عصبی می‌شدم، گاهی خندم می‌گرفت.
نفهمیدم مسیر کی طی شد، خودم رو جلوی در خونه دیدم.
وارد خونه شدم، لباسم رو عوض کردم. برای این‌که از فکر در بیام تصمیم گرفتم دوش بگیرم، باز هم فایده‌ای نداشت.
اون دختر مدام جلوی چشمم بود، فکرش لحظه‌ای رهام نمی‌کرد.
فکر این‌که چرا بین این همه آدم خواستش رو به من گفته بود، منی که بعد از رفتن آتنا تو لاک خودم فرورفته بودم. همیشه عصبی و پرخاشگر بودم.
آتنا دختر خاله‌ی من بود. به خواست خانواده‌هامون با هم ازدواج کردیم.
یه اعتقاد کهنه، که روابط دو تا خانواده با هم صمیمی‌تر بشه.
وقتی وارد زندگی شدیم، فهمیدیم به درد هم نمی‌خوریم.
آتنا دختر بدی نبود، ولی از زمین تا آسمون با من فرق داشت. ولی زمانی به این نتیجه رسیدیم که یه پسر داشتیم.
با وجود مخالفت شدید مادرامون از هم جدا شدیم.
آتنا به لندن رفت، من هم سرگرم دانشگاه و دانشجوهام و پسرم شدم.
کاوه بیشتر مواقع کنار مادرم بود و آخر هفته‌ها پیش من بود.
هر کاری کردم تا فکر اون دختر از ذهنم بره، بی‌فایده بود. خواستم از خونه بزنم بیرون که تلفن خونه به صدا در اومد.
تلفن رو جواب دادم. مادرم پشت خط بود.
_ الو؟
_ عماد جان؟
_ سلام مامان حالتون خوبه؟
_ سلام پسرم، ممنون خوبم، تو خوبی؟خواب که نبودی؟
_ نه مادر، خواب نبودم. با من کاری داشتین؟
_ آره مادر، خواستم بهت بگم فردا شب شام منتظرتم.
_ دستتون درد نکنه. من که همیشه مزاحم شما هستم.
_ نه مادر، این چه حرفیه، حتماً بیا، کاوه هم دلش برات تنگ شده.
_ چشم، ممنون، خدمت می رسم.
اون شب گذشت، صبح باید می‌رفتم دانشگاه. همش به این فکر می‌کردم اگه اون دختر رو ببینم، چه عکس العملی نشون بدم.
سر کلاس که رفتم، با چشم دنبالش گشتم ولی متوجه صندلی خالیش شدم.
با خودم گفتم حتماً از خجالت دیروز بوده که سر کلاس نیومده.
سر کلاس نیومدنش باعث شد بیشتر و بیشتر به این ماجرا فکر کنم.
خواستم از دوستش، سراغش رو بگیرم ولی پشیمون شدم.
کلاس تموم شد و اون روزی دیگه کلاسی نداشتم، به خونه رفتم، چند ساعتی استراحت کردم و راهی خونه مادرم شدم.
کاوه به استقبالم اومد. بغلش کردم و ب*وسه بارونش کردم.
خودش رو بهم چسبوند و با اون لحن کودکانش بهم گفت که دلش برام تنگ شده.
محکم‌تر ب*غ*ل گرفتمش و اسباب بازی جدیدی که براش خریده بودم رو بهش دادم.
مادرم غذای مورد علاقم رو درست کرده بود.
سر میز شام بودیم که مادرم شروع کرد از آتنا صحبت کردن:
_ جای آتنا کنار ما خالیه!
سکوت کردم و به غذا خوردنم ادامه دادم که دوباره گفت:
_ می‌دونم دوست نداری از آتنا حرفی بزنیم، ولی یه اتفاقی افتاده، گفتم شاید دلت بخواد بدونی!
_ چه اتفاقی؟
_ آتنا برگشته، ایرانه.
_ خب، ارتباطش با من چیه؟
_ خاله مهمونی گرفته، ما و تو رو هم دعوت کرده.
_ شما برید ولی من نمی‌تونم بیام.
_ من که نگفتم چه روزی مهمونی گرفته که تو میگی نمی‌تونی بیای.
_ فرقی نداره، به هر حال من نمیام.
_ اگه نیای خالت ناراحت میشه.
_ از طرف من عذرخواهی کنین.
مادرم  تو این جور مواقع، اشکش دم مشکش بود و شروع می‌کرد گریه کردن. می‌دونست که من طاقت گریه‌شو ندارم، بخاطر همین این کار رو می‌کرد.
چاره‌ای نداشتم، بهش قول دادم که تو مهمونی باشم. بعد از شام خداحافظی کردم و با کاوه به خونه رفتیم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Mina 7192

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-30
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
213
امتیازها
53
کیف پول من
4,359
Points
88
پارت ۳۷

آخر هفته رو با کاوه گذروندم. شهربازی، سینما، رستوران. این کارها برای آروم کردن خودم بود.
برای این بود که کل هفته رو با خانوادم می‌گذروند و من نمی‌تونستم وقتی براش بزارم.
بالاخره صبح شنبه شد. کاوه رو به خونه‌ی مامان رسوندم و راهی دانشگاه شدم.
به کل از فکر هانیه بیرون اومده بودم که دوباره صندلی خالیش تو دانشگاه من رو به فکر فرو برد.
به خودم گفتم اگه یه روز دیگه هم نیاد حتماً از دوستش، جویا میشم.
و باز هم روز بعد سر کلاس نیومد.
کلاسم که تموم شد، مجبور شدم سراغ دوستش برم.
_ خانم کریمی؟
_ بله استاد؟
_ دوستتون سه جلسه است، کلاس من رو نمیاد؟
_ بله استاد چند روزه کلاً دانشگاه نمیاد!
_ شما نمی دونید چرا نمیاد؟
_ من هم با خونشون تماس گرفتم، هم دم در خونه‌ی عموش رفتم، ولی کسی جوابم رو نداده، خودمم خیلی نگرانشم. ولی نمی‌دونم چسکار کنم. هر دفعه میگم امروز حتماً میاد دانشگاه، باز میام می‌بینم دانشگاهم ازش خبری نیست.
_ گفتین، خونه عموش رفتید؟
_ بله استاد، با عموش زندگی می‌کنه.
_ خیلی خب باز هم پیگیر باشید، اگر تونستید ببینیدش حتماً بگید سر کلاس بیاد، وگرنه این ترم حذف میشه.
_ چشم استاد حتماً.
اون لحظه واقعاً نگرانش شدم، گفتم شاید به اجبار عموش تن به ازدواج داده باشه. تا عصر فکرم مشغول بود. ولی باید برای مهمونی خونه‌ی خاله آماده می‌شدم.
دوش گرفتم و آماده شدم. راهی خونه‌ی خالم شدم‌.
می‌دونستم پدر ومادر و خواهرم زودتر از من رفتن.
به خونشون رسیدم و دستم رو روی آیفن گذاشتم.
آتنا جواب داد:
_ کیه؟
آب دهنم رو قورت دادم وگفتم:
_ منم عماد.
در باز شد. داخل حیاط رفتم، خاله‌ام و همسرش به استقبالم اومدن. آتنا هم پشت سرشون ایستاده بود.
خاله و همسرش به پذیرایی برگشتن و من و آتنا تو حیاط تنها شدیم. با این‌که برام اهمیتی نداشت، پرسیدم:
_ کی برگشتی؟
_ یه هفته‌ای میشه.
_ من باید آخر همه بفهمم؟
_ نه، چند روزی پیش دوستام بودم، وقتی اومدم این‌جا به مادرت خبر دادم.
خنده‌ی تلخی زدم و گفتم:
_ باز هم دوستات؟هنوز دست از سرشون بر نداشتی؟فکر می‌کردم چهار سال دوری باعث شده دیگه فراموششون کنی؟
_ خواهش می‌کنم شروع نکن عماد.
_ باشه، معذرت می‌خوام، یادم رفت که اونا مهم‌تر از هر چیزی‌ان، حتی بچمون.
مادرم وارد حیاط شد و حرفمون ناتموم موند، گرچه این حرفا پایانی نداشت، و مشکل دید متفاوت من و آتنا نسبت به زندگی بود.
#کژی
#مینا
#انجمن_تک_رمان
کد:
***
آخر هفته رو با کاوه گذروندم. شهربازی، سینما، رستوران. این کارها برای آروم کردن خودم بود.
برای این بود که کل هفته رو با خانوادم می‌گذروند و من نمی‌تونستم وقتی براش بزارم.
بالاخره صبح شنبه شد. کاوه رو به خونه‌ی مامان رسوندم و راهی دانشگاه شدم.
به کل از فکر هانیه بیرون اومده بودم که دوباره صندلی خالیش تو دانشگاه من رو به فکر فرو برد.
به خودم گفتم اگه یه روز دیگه هم نیاد حتماً از دوستش، جویا میشم.
و باز هم روز بعد سر کلاس نیومد.
کلاسم که تموم شد، مجبور شدم سراغ دوستش برم.
_ خانم کریمی؟
_ بله استاد؟
_ دوستتون سه جلسه است، کلاس من رو نمیاد؟
_ بله استاد چند روزه کلاً دانشگاه نمیاد!
_ شما نمی دونید چرا نمیاد؟
_ من هم با خونشون تماس گرفتم، هم دم در خونه‌ی عموش رفتم، ولی کسی جوابم رو نداده، خودمم خیلی نگرانشم. ولی نمی‌دونم چسکار کنم. هر دفعه میگم امروز حتماً میاد دانشگاه، باز میام می‌بینم دانشگاهم ازش خبری نیست.
_ گفتین، خونه عموش رفتید؟
_ بله استاد، با عموش زندگی می‌کنه.
_ خیلی خب باز هم پیگیر باشید، اگر تونستید ببینیدش حتماً بگید سر کلاس بیاد، وگرنه این ترم حذف میشه.
_ چشم استاد حتماً.
اون لحظه واقعاً نگرانش شدم، گفتم شاید به اجبار عموش تن به ازدواج داده باشه. تا عصر فکرم مشغول بود. ولی باید برای مهمونی خونه‌ی خاله آماده می‌شدم.
دوش گرفتم و آماده شدم. راهی خونه‌ی خالم شدم‌.
می‌دونستم پدر ومادر و خواهرم زودتر از من رفتن.
به خونشون رسیدم و دستم رو روی آیفن گذاشتم.
آتنا جواب داد:
_ کیه؟
آب دهنم رو قورت دادم وگفتم:
_ منم عماد.
در باز شد. داخل حیاط رفتم، خاله‌ام و همسرش به استقبالم اومدن. آتنا هم پشت سرشون ایستاده بود.
خاله و همسرش به پذیرایی برگشتن و من و آتنا تو حیاط تنها شدیم. با این‌که برام اهمیتی نداشت، پرسیدم:
_ کی برگشتی؟
_ یه هفته‌ای میشه.
_ من باید آخر همه بفهمم؟
_ نه، چند روزی پیش دوستام بودم، وقتی اومدم این‌جا به مادرت خبر دادم.
خنده‌ی تلخی زدم و گفتم:
_ باز هم دوستات؟هنوز دست از سرشون بر نداشتی؟فکر می‌کردم چهار سال دوری باعث شده دیگه فراموششون کنی؟
_ خواهش می‌کنم شروع نکن عماد.
_ باشه، معذرت می‌خوام، یادم رفت که اونا مهم‌تر از هر چیزی‌ان، حتی بچمون.
مادرم وارد حیاط شد و حرفمون ناتموم موند، گرچه این حرفا پایانی نداشت، و مشکل دید متفاوت من و آتنا نسبت به زندگی بود.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا