کامل شده رمان نيلوفر کاغذی | ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
***
رسیدم اون‌جا؛ توی راه به بچه‌ها خبر دادم که به این‌جا بیان تا بتونیم تحقیقات رو شروع کنیم. بعد زنگ زدم به شاهدی که سرکش پیدا کرده بود .
- کجایی بهرام؟
- آقا دارم میام، دیدمتون.
بعد قطع کردم. به اطراف نگاه کردم و متوجه‌ی یه مرد با قد متوسط، موهای مشکی مدل بوکسوری و سفیدپوست شدم که داشت به سمت من میومد. من هم یکم رفتم نزدیک‌تر تا رسید.
- سلام آقا.
بهش خیره شدم.
- سلام بهرام. خب، شروع کن که وقت طلاست.
بهرام حرکت کرد.
- بریم محلی که سوارش کرد آقا.
به یه گوشه اشاره کرد.
- این‌جا آقا... .
حرفش رو خورد. فهمیدم قضیه چیه.
- راحت باش و حرفت رو بزن.
بهرام با ترس گفت:
- این‌جا ایستاده بودم که از دور داشت به سمتم میومد. من هم می‌خواستم بهش شماره بدم که شروع کرد به فحش دادن. ترسیدم شر بشه و بی‌خیالش شدم. بعد وارد کوچه‌ی بعدی شد.
بهش نگاه کردم.
- خب؟
بعد بهرام رفت سر کوچه و من هم دنبالش رفتم. با دست جلوتر رو نشون داد.
- این‌جا ایستادم که متوجه‌ی پراید سفیدی شدم که جلوتر از دختر ایستاده بود. تا دختره از کنار ماشین رد شد، بوق زد و اسمش رو صدا زد.
- آرمیتا؟
بهرام کمی فکر کرد.
- نه آقا، آرمیتا نگفت.
بهش خیره شدم‌.
- پس چی گفت؟
بهرام دستی به موهاش کشید.
- آقا حالم اون روز زیاد خوش نبود. فاصله هم زیاد بود ولی هر چی گفت، آرمیتا نگفت. مطمئنم.
توی همین لحظه صدای احمدی رو از پشت سرم شنیدم.
- سلام، چیزی شده آقا؟
برگشتم به عقب و متوجه‌ی احمدی، صبا، سیما و السا شدم. بهشون گفتم:
- یه لحظه.
بعد به بهرام نگاه کردم.
- مگه من مسخره تو شدم؟! اسم دختره آرمیتا بوده بعد تو میگی... .
پرید وسط حرفم.
- دختره خودش بود، مطمئنم ولی آرمیتا صداش نزد؛ این رو هم مطمئنم آقا.
برگشتم و به بچه‌ها نگاه کردم.
- طبق اطلاعاتی که به دست آوردم، یه پراید سفید آرمیتا رو سوار کرده. خودتون هم شنیدید که آرمیتا صداش نزده؛ اون رو با یه اسم دیگه می‌شناخته.
السا کمی اخم داشت. انگار بدجوری از قضیه صبح ناراحته. به جهنم! اصلا برام مهم نیست. به کوچه نگاه کردم.
- آقا و خانوم احمدی، شما این طرف کوچه رو بررسی کنید تا جایی که به خیابون اصلی برسه و دنبال دوربین بگردید.
بعد رو کردم به السا.
- شما دوتا هم این سمت کوچه.
سیما و السا احترام گذاشتن و رفتن. من هم به بهرام نگاه کردم.
- این ن*زد*یک*ی‌هت یه جایی هست که یه چیزی بخوریم؟
بهرام با سر تایید کرد.
- یه ساندویچی توپ‌ هست، کارش درسته.
- پس بریم.
بعد دنبال بهرام راه افتادم.
کد:
***

رسیدم اون‌جا؛ توی راه به بچه‌ها خبر دادم که به این‌جا بیان تا بتونیم تحقیقات رو شروع کنیم. بعد زنگ زدم به شاهدی که سرکش پیدا کرده بود .

- کجایی بهرام؟

- آقا دارم میام، دیدمتون.

بعد قطع کردم. به اطراف نگاه کردم و متوجه‌ی یه مرد با قد متوسط، موهای مشکی مدل بوکسوری و سفیدپوست شدم که داشت به سمت من میومد. من هم یکم رفتم نزدیک‌تر تا رسید.

- سلام آقا.

بهش خیره شدم.

 - سلام بهرام. خب، شروع کن که وقت طلاست.

بهرام حرکت کرد.

- بریم محلی که سوارش کرد آقا.

به یه گوشه اشاره کرد.

- این‌جا آقا... .

حرفش رو خورد. فهمیدم قضیه چیه.

- راحت باش و حرفت رو بزن.

بهرام با ترس گفت:

- این‌جا ایستاده بودم که از دور داشت به سمتم میومد. من هم می‌خواستم بهش شماره بدم که شروع کرد به فحش دادن. ترسیدم شر بشه و بی‌خیالش شدم. بعد وارد کوچه‌ی بعدی شد.

بهش نگاه کردم.

- خب؟

بعد بهرام رفت سر کوچه و من هم دنبالش رفتم. با دست جلوتر رو نشون داد.

- این‌جا ایستادم که متوجه‌ی پراید سفیدی شدم که جلوتر از دختر ایستاده بود. تا دختره از کنار ماشین رد شد، بوق زد و اسمش رو صدا زد.

- آرمیتا؟

بهرام کمی فکر کرد.

- نه آقا، آرمیتا نگفت.

بهش خیره شدم‌.

- پس چی گفت؟

بهرام دستی به موهاش کشید.

- آقا حالم اون روز زیاد خوش نبود. فاصله هم زیاد بود ولی هر چی گفت، آرمیتا نگفت. مطمئنم.

توی همین لحظه صدای احمدی رو از پشت سرم شنیدم.

- سلام، چیزی شده آقا؟

برگشتم به عقب و متوجه‌ی احمدی، صبا، سیما و السا شدم. بهشون گفتم:

- یه لحظه.

بعد به بهرام نگاه کردم.

- مگه من مسخره تو شدم؟! اسم دختره آرمیتا بوده بعد تو میگی... .

پرید وسط حرفم.

- دختره خودش بود، مطمئنم ولی آرمیتا صداش نزد؛ این رو هم مطمئنم آقا.

برگشتم و به بچه‌ها نگاه کردم.

- طبق اطلاعاتی که به دست آوردم، یه پراید سفید آرمیتا رو سوار کرده. خودتون هم شنیدید که آرمیتا صداش نزده؛ اون رو با یه اسم دیگه می‌شناخته.

السا کمی اخم داشت. انگار بدجوری از قضیه صبح ناراحته. به جهنم! اصلا برام مهم نیست. به کوچه نگاه کردم.

- آقا و خانوم احمدی، شما این طرف کوچه رو بررسی کنید تا جایی که به خیابون اصلی برسه و دنبال دوربین بگردید.

بعد رو کردم به السا.

- شما دوتا هم این سمت کوچه.

سیما و السا احترام گذاشتن و رفتن. من هم به بهرام نگاه کردم.

- این ن*زد*یک*ی‌هت یه جایی هست که یه چیزی بخوریم؟

بهرام با سر تایید کرد.

- یه ساندویچی توپ‌ هست، کارش درسته.

- پس بریم.

بعد دنبال بهرام راه افتادم.

#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
*السا*
با سیما داشتیم کوچه رو بررسی می‌کردیم. نمی‌دونم این اطلاعات و شاهد رو چجوری پیدا کرده بود. رهام استعداد خوبی توی حل پرونده‌های جنایی داشت، به خاطر همین خیلی زود پیشرفت زیادی کرد ولی رفتارش دیگه مثل قبل محترمانه نبود؛ خیلی بی‌شعور و بی‌ادب شده بود. انگار تازه دیده بودمش و شناختی ازش نداشتم. با این رفتارها واقعا برام ناشناس بود. آدم قبلی مهربون و مودب بود، برعکس این آدم جدی و بی‌ادب! سیما کلافه گفت:
- السا، چجوری امروز از دست این خلاص بشم؟ آدم می‌ترسه باهاش حرف بزنه، چه برسه برم ازش بخوام که من زودتر برم خونه. بعد از مدت‌ها یه خواستگار پیدا شده برام، حالا خوبه این کوه یخی بپروندش؟ به خدا اگه این‌جوری بشه، خودش رو مجبور می‌کنم باهام ازدواج کنه!
بهش نگاه کردم:
- به جای این حرف‌ها به اطرافت نگاه کن و دنبال دوربین باش.
سیما با لبخند موذیانه‌ای گفت:
- چیه عزیزم؟ کراش داری روش؟ ناراحت شدی حسود خانوم؟!
بعد خندید. می‌دونست من حرصم در میاد، دلش می‌خواست سر به سر من بذاره.
- آره دارم از حسودی می‌میرم. دیوونه شدی؟ ارزونی خودت!
سیما چشمک‌ زد:
- ارزونی منه؛ ولی اون دلش با توعه.
با اخم بهش خیره شدم.
- این موضوع مال قبله، دیگه این چیزها وجود نداره، از رفتارش معلومه.
سیما دستش رو باز کرد‌
- شاعر میگه که اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟! مطمئنم پشت این رفتارهاش با تو، عشقه.
- بسه دیگه سیما! تمرکزت رو بذار روی کار، باید زودتر این پرونده رو حل کنیم.
سیما سر تکون داد.
- اوکی بی‌خیال خواستگار؛ قسمت من اینه که ترشی بندازنم!
- نترس، یکی رو خدا می‌زنه پس سرش میاد تو رو میگیره و خودش رو بدبخت می‌کنه.
سیما بهم نگاه کرد.
- بی‌مزه!
بعد تا خيابون اصلی حرکت کردیم. خبری از دوربین نبود. سیما روبه‌روم ایستاد‌.
- یه ایده‌ی خوب.
- چی؟
سیما با هیجان گفت:
- من میرم خونه، تو بهش بگو یه مشکل پیش اومد و رفت. مطمئنم اصلا بودن و نبودن من توی پرونده‌ و مراحل‌ تحقيقات براش فرق نداره. نگاه کن السا، همه مثل تو احمق نیستن قید شوهر رو بزنن! نذار مجرد بمیرم، خواهش خواهش خواهش!
با لبخند گفتم:
- یعنی خاک!
- برم خوشگلم؟
- گمشو، دختره‌ی شوهر ندیده!
- نه این که دیدی و ده‌تا داری!
- بی‌خیال، نمی‌خواد بری.
- غلط کردم مهربونم.
لبخند زدم. اون هم لپم رو ب*و*سید و به سمت خیابون رفت.
- ممنون، جبران می‌کنم.
لبخند زدم. دختره‌ی احمق تا خونه از خوش‌حالی سکته نکنه خیلیه! من هم برگشتم. توی راه برگشت، باز دوباره همه‌جا رو با دقت نگاه کردم ولی هیچ دوربین لعنتی‌ای نبود.
کلافه شده بودم‌. رهام داشت پرونده رو به تنهایی پیش می‌برد، من هم شده بودم یه مهره‌ی سوخته. بی‌خیال دختر! الان وقت حسادت و لجبازی نیست. به اون دخترها فکر کن؛ توی وظیفه، هیچ حس شخصی نباید دخیل باشه.

کد:
*السا*

با سیما داشتیم کوچه رو بررسی می‌کردیم. نمی‌دونم این اطلاعات و شاهد رو چجوری پیدا کرده بود. رهام استعداد خوبی توی حل پرونده‌های جنایی داشت، به خاطر همین خیلی زود پیشرفت زیادی کرد ولی رفتارش دیگه مثل قبل محترمانه نبود؛ خیلی بی‌شعور و بی‌ادب شده بود. انگار تازه دیده بودمش و شناختی ازش نداشتم. با این رفتارها واقعا برام ناشناس بود. آدم قبلی مهربون و مودب بود، برعکس این آدم جدی و بی‌ادب! سیما کلافه گفت:

- السا، چجوری امروز از دست این خلاص بشم؟ آدم می‌ترسه باهاش حرف بزنه، چه برسه برم ازش بخوام که من زودتر برم خونه. بعد از مدت‌ها یه خواستگار پیدا شده برام، حالا خوبه این کوه یخی بپروندش؟ به خدا اگه این‌جوری بشه، خودش رو مجبور می‌کنم باهام ازدواج کنه!

بهش نگاه کردم:

- به جای این حرف‌ها به اطرافت نگاه کن و دنبال دوربین باش.

سیما با لبخند موذیانه‌ای گفت:

 - چیه عزیزم؟ کراش داری روش؟ ناراحت شدی حسود خانوم؟!

بعد خندید. می‌دونست من حرصم در میاد، دلش می‌خواست سر به سر من بذاره.

- آره دارم از حسودی می‌میرم. دیوونه شدی؟ ارزونی خودت!

سیما چشمک‌ زد:

- ارزونی منه؛ ولی اون دلش با توعه.

با اخم بهش خیره شدم.

- این موضوع مال قبله، دیگه این چیزها وجود نداره، از رفتارش معلومه.

سیما دستش رو باز کرد‌

- شاعر میگه که اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟! مطمئنم پشت این رفتارهاش با تو، عشقه.

- بسه دیگه سیما! تمرکزت رو بذار روی کار، باید زودتر این پرونده رو حل کنیم.

سیما سر تکون داد.

- اوکی بی‌خیال خواستگار؛ قسمت من اینه که ترشی بندازنم!

- نترس، یکی رو خدا می‌زنه پس سرش میاد تو رو میگیره و خودش رو بدبخت می‌کنه.

سیما بهم نگاه کرد.

- بی‌مزه!

بعد تا خيابون اصلی حرکت کردیم. خبری از دوربین نبود. سیما روبه‌روم ایستاد‌.

- یه ایده‌ی خوب.

- چی؟

سیما با هیجان گفت:

- من میرم خونه، تو بهش بگو یه مشکل پیش اومد و رفت. مطمئنم اصلا بودن و نبودن من توی پرونده‌ و مراحل‌ تحقيقات براش فرق نداره. نگاه کن السا، همه مثل تو احمق نیستن قید شوهر رو بزنن! نذار مجرد بمیرم، خواهش خواهش خواهش!

با لبخند گفتم:

- یعنی خاک!

- برم خوشگلم؟

- گمشو، دختره‌ی شوهر ندیده!

-  نه این که دیدی و ده‌تا داری!

- بی‌خیال، نمی‌خواد بری.

- غلط کردم مهربونم.

لبخند زدم. اون هم لپم رو ب*و*سید و به سمت خیابون رفت.

- ممنون، جبران می‌کنم.

لبخند زدم. دختره‌ی احمق تا خونه از خوش‌حالی سکته نکنه خیلیه! من هم برگشتم. توی راه برگشت، باز دوباره همه‌جا رو با دقت نگاه کردم ولی هیچ دوربین لعنتی‌ای نبود.

کلافه شده بودم‌. رهام داشت پرونده رو به تنهایی پیش می‌برد، من هم شده بودم یه مهره‌ی سوخته. بی‌خیال دختر! الان وقت حسادت و لجبازی نیست. به اون دخترها فکر کن؛ توی وظیفه، هیچ حس شخصی نباید دخیل باشه.

#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
*رهام*
توی یه ساندویچی با بهرام نشستیم. یه ساندویچی کوچیک بود که کلا سه‌تا میز داشت. بهرام رو به من کرد.
- چی می‌خوری آقا؟
به بیرون خیره شدم.
- همبر.
بهرام به ساندویچ فروش نگاه کرد.
- داداش، دوتا همبر بزن برای ما.
ساندویچ فروش گفت:
- چند نونه بهرام؟
من هم با انگشتم، عدد سه رو بهش نشون دادم. بهرام گفت:
- سه نون داش حسین.
به بیرون نگاه کردم که یه نفر دیگه اومد داخل ساندویچی. رو به طرف نگاه کرد.
- سلام حسین.
- سلام علی.
بعد شروع کردن به زر زر کردن. به بهرام نگاه کردم، معلوم بود ترسیده و دلش می‌خواست هر چه زودتر از شرم خلاص بشه. با گوشی ور می‌رفتم. علی و حسین هم درمورد چیزهای چرت و پرت زر می‌زدن؛ فلانی چی کار می‌کنه، بیشتر درمورد دوست‌های مشترکشون حرف می‌زدن.
علی رو به حسین گفت:
- راستی، خونه ممد رفتی؟
حسین در حالی که همبر میزد:
- ممد؟ نه آخرین بار عرقش ضد حال زد دیگه نرفتم. ل*اشی معلوم نبود قرص زده بود چی زده بود، توی حال مرگ افتاده بودم.
علی خندید.
- آره ل*اشی به پدرشم رحم نمی‌کنه چه برسه به رفیق‌. دم در خونش دوربین گذاشته که اگه کسی وارد کوچه بشه بفهمه. بدجوری کارش گرفته، مأمور بیاد، سریع جمع و جور می‌کنه.
گوش‌هام تیز شد و بهشون خیره شدم.
- خونش کجاست؟ عرق می‌خوام داداش.
علی رو به من گفت:
- داداش عرق بهتر سراغ دارم.
حسین در حالی که همبر می‌زد:
- آره این ناخالصی داره عرقش.
جدی گفتم:
- من حال کردم از همين آقا ممد بخرم.
حسین یکم جا خورد.
- داداش ساندویچ آماده‌ست.
رفتم جلو و ساندویچ و سس برداشتم. به بهرام نگاه کردم و بهش اشاره کردم.
- شماره و آدرس ممد رو بگیر.
روی ساندویچ سس ریختم و گ*از زدم. رفتم بیرون که متوجه‌ی السا شدم. السا هم متوجه‌ی من شد. اومد نزدیک و بهم نگاه کرد. می‌دونستم یکم وسواس داره، برای همین یه گ*از حال به هم زن از ساندویچ زدم و با دهن پر گفتم:
- چیزی پیدا کردی؟
السا یکم چندشش شد.
- نه.
متوجه شدم چندشش شده برای همین بهش تعارف زدم.
- می‌خوری؟
السا با حالت مغروری گفت:
- نه سر وظیفه چیزی نمی‌خورم.
در حالی که یه گ*از زدم، گفتم:
- برای همینه که هيچ کاری ازت برنمیاد.
السا پوزخند زد.
- اگه مثل تو بی‌خیال بشینم توی ساندویچی، می‌تونم پرونده‌ رو حل کنم.
من هم لبخند زدم.
- اره می‌تونم. آخه من هوش دارم نه مثل شما... .
بهرام اومد و بیرون پرید وسط حرفم.
- آقا آدرسش رو گرفتم.
من هم یه گ*از زدم و به السا چشمک زدم.
- دیدی می‌تونم؟
توی همین لحظه، خانواده‌ی احمدی اومدن. احمدی رو به من گفت:
- چیزی پیدا نکردیم.
صبا با تردید گفت:
- آقا الان مدرسه و مهد تعطیل میشه... .
پریدم وسط حرفش.
- می‌تونید برید با آقای احمدی.
صبا لبخند زد.
- ممنون.
بعد احترام گذاشتن و رفتن، بهرام خندید:
- آقا چه باهوش هستین! بدون این که بگه، فهمیدین.
السا حرصی بود و به بهرام چپ‌چپ نگاه می‌کرد. من هم با لج گفتم:
- کاری که چهار نفر نتونستن بکنن دارم... .
السا بهم توپید.
- وظیفتونه! این‌قدر به خاطر انجام وظیفه مغرور نباشید و لطف کنید این پرونده‌ رو جدی بگیرید. هر لحظه ممکنه اون ع*و*ضی یه نفر دیگه رو بکشه.
من هم آخرین لقمه رو خوردم.
- اگه سخنرانیتون تموم شد، می‌تونیم بریم؟
در حالی که نوشابه رو از بهرام می‌گرفتم، السا با حرص پرسید:
- کجا؟
نوشابه رو سر کشیدم. بهرام جواب داد:
- آدرس یه خونه رو پیدا کردیم که دوربین داره.
بطری رو انداختم توی خیابون که السا با اعتراض گفت:
- این چه رفتاریه؟ چرا زباله رو می‌ریزی روی زمین؟
آدرس رو گرفتم و از کنارش رد شدم.
- برو بابا.
بعد بدون نگاه به پشت سرم، حرکت کردم. برای من فاز گرفته!
کد:
*رهام*

توی یه ساندویچی با بهرام نشستیم. یه ساندویچی کوچیک بود که کلا سه‌تا میز داشت. بهرام رو به من کرد.

- چی می‌خوری آقا؟

به بیرون خیره شدم.

- همبر.

بهرام به ساندویچ فروش نگاه کرد.

- داداش، دوتا همبر بزن برای ما.

ساندویچ فروش گفت:

- چند نونه بهرام؟

من هم با انگشتم، عدد سه رو بهش نشون دادم. بهرام گفت:

- سه نون داش حسین.

به بیرون نگاه کردم که یه نفر دیگه اومد داخل ساندویچی. رو به طرف نگاه کرد.

- سلام حسین.

- سلام علی.

بعد شروع کردن به زر زر کردن. به بهرام نگاه کردم، معلوم بود ترسیده و دلش می‌خواست هر چه زودتر از شرم خلاص بشه. با گوشی ور می‌رفتم. علی و حسین هم درمورد چیزهای چرت و پرت زر می‌زدن؛ فلانی چی کار می‌کنه، بیشتر درمورد دوست‌های مشترکشون حرف می‌زدن.

علی رو به حسین گفت:

- راستی، خونه ممد رفتی؟

حسین در حالی که همبر میزد:

- ممد؟ نه آخرین بار عرقش ضد حال زد دیگه نرفتم. ل*اشی معلوم نبود قرص زده بود چی زده بود، توی حال مرگ افتاده بودم.

علی خندید.

- آره ل*اشی به پدرشم رحم نمی‌کنه چه برسه به رفیق‌. دم در خونش دوربین گذاشته که اگه کسی وارد کوچه بشه بفهمه. بدجوری کارش گرفته، مأمور بیاد، سریع جمع و جور می‌کنه.

گوش‌هام تیز شد و بهشون خیره شدم.

- خونش کجاست؟ عرق می‌خوام داداش.

علی رو به من گفت:

- داداش عرق بهتر سراغ دارم.

حسین در حالی که همبر می‌زد:

- آره این ناخالصی داره عرقش.

جدی گفتم:

- من حال کردم از همين آقا ممد بخرم.

حسین یکم جا خورد.

- داداش ساندویچ آماده‌ست.

رفتم جلو و ساندویچ و سس برداشتم. به بهرام نگاه کردم و بهش اشاره کردم.

 - شماره و آدرس ممد رو بگیر.

روی ساندویچ سس ریختم و گ*از زدم. رفتم بیرون که متوجه‌ی السا شدم. السا هم متوجه‌ی من شد. اومد نزدیک و بهم نگاه کرد. می‌دونستم یکم وسواس داره، برای همین یه گ*از حال به هم زن از ساندویچ زدم و با دهن پر گفتم:

- چیزی پیدا کردی؟

السا یکم چندشش شد.

- نه.

متوجه شدم چندشش شده برای همین بهش تعارف زدم.

- می‌خوری؟

السا با حالت مغروری گفت:

- نه سر وظیفه چیزی نمی‌خورم.

در حالی که یه گ*از زدم، گفتم:

- برای همینه که هيچ کاری ازت برنمیاد.

السا پوزخند زد.

- اگه مثل تو بی‌خیال بشینم توی ساندویچی، می‌تونم پرونده‌ رو حل کنم.

 من هم لبخند زدم.

- اره می‌تونم. آخه من هوش دارم نه مثل شما... .

بهرام اومد و بیرون پرید وسط حرفم.

- آقا آدرسش رو گرفتم.

من هم یه گ*از زدم و به السا چشمک زدم.

- دیدی می‌تونم؟

توی همین لحظه، خانواده‌ی احمدی اومدن. احمدی رو به من گفت:

- چیزی پیدا نکردیم.

صبا با تردید گفت:

- آقا الان مدرسه و مهد تعطیل میشه... .

پریدم وسط حرفش.

- می‌تونید برید با آقای احمدی.

صبا لبخند زد.

- ممنون.

بعد احترام گذاشتن و رفتن، بهرام خندید:

- آقا چه باهوش هستین! بدون این که بگه، فهمیدین.

السا حرصی بود و به بهرام چپ‌چپ نگاه می‌کرد. من هم با لج گفتم:

- کاری که چهار نفر نتونستن بکنن دارم... .

السا بهم توپید.

- وظیفتونه! این‌قدر به خاطر انجام وظیفه مغرور نباشید و لطف کنید این پرونده‌ رو جدی بگیرید. هر لحظه ممکنه اون ع*و*ضی یه نفر دیگه رو بکشه.

من هم آخرین لقمه رو خوردم.

- اگه سخنرانیتون تموم شد، می‌تونیم بریم؟

در حالی که نوشابه رو از بهرام می‌گرفتم، السا با حرص پرسید:

- کجا؟

نوشابه رو سر کشیدم. بهرام جواب داد:

- آدرس یه خونه رو پیدا کردیم که دوربین داره.

بطری رو انداختم توی خیابون که السا با اعتراض گفت:

- این چه رفتاریه؟ چرا زباله رو می‌ریزی روی زمین؟

آدرس رو گرفتم و از کنارش رد شدم.

- برو بابا.

بعد بدون نگاه به پشت سرم، حرکت کردم. برای من فاز گرفته!
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
به در خونه‌ی ممد رسیدیم. بهرام زنگ زد. من هم به گوشه و کنار نگاه کردم و دنبال دوربین می‌گشتم. بعد متوجه‌ی دوربین توی گوشه‌ی کنار در شدم. یه قالب اندازه‌ی دوربین کنار در جوری جاسازی شده بود که زیاد دیدی نداشت، به خاطر همین ما متوجه این دوربین نشدیم. السا عصبانی بود ولی به خاطر این که من مافوقش بودم، چیزی نمی‌تونست بگه ولی از حالش معلومه دوست داره تمام خشابش رو توی مغزم خالی کنه! از پشت آیفون صدای ممد اومد.
- شما؟
معلوم بود دوربین رو نگاه کرده.
- بیا دم در کارت داریم.
- فرمایش؟
صدام رو انداختم توی سرم.
- اگه خودت اومدی که هیچ؛ وگرنه یه پرونده‌‌ای برات بسازم که تا آخر عمرت آب خنک بخوری.
- مأموری؟
- آره، از اون مأمورها که اگه باهاشون همکاری کنی، همین‌جا پرونده رو خودشون حل می‌کنن که احتیاج به زندان رفتن نباشه.
- چجوری؟!
- رسمش نیست که جلوی در از مهمون پذیرایی کنی. بیا تا حلش کنیم. تا یه دقیقه دیگه اومدی که هیچ؛ وگرنه زنگ می‌زنم عین مور و ملخ بریزن توی خونت.
- الان میام.
بهرام با چرب زبونی گفت:
- آقا واقعا عین قهرمان فیلم‌ها هستید.
یه سیگار گوشه‌ی ل*بم گذاشتم. بهرام برام روشن کرد. السا حرصی نگاهش رو پایین انداخت. دود سیگارم رو رها کردم.
- قهرمان نه شرور؛ اگه می‌خوای یه تبهکار بگیری، خودت هم باید تبهکار بشی.
تا ممد در رو باز کرد، اسلحه رو در آوردم و روی شقیقه‌اش گذاشتم و رفتم توی حیاط. ممد نزدیک بود خودش رو خیس کنه. بدجوری ترسیده بود و به من‌من افتاده بود. السا با تعجب پرسید:
- رهام این چه کاریه؟!
بهش خیره شدم و پوزخند زدم.
- اردشیری، آقای اردشیری.
ممد با ترس گفت:
- آقا چی شده، این چیه؟
اسلحه رو آوردم پایین.
- فقط واسه این بود که بفهمی از اون‌ها نیستم که موقع شلیک، ترس به دلم راه بدم؛ پس هر چی گفتم مو به مو اجرا می‌کنی تا بتونی زنده بمونی.
ممد با ترس گفت:
- چی می‌خوای آقا؟
- فیلم‌های دوربین مداربسته.
ممد بهم خیره شد.

*السا*
خودش یه تبهکار بود، پسره‌ی احمق الکی الکی روی مردم اسلحه می‌کشه! نمی‌دونم بعضی مأمورها با تکیه به قدرت قانون،چرا هر کاري دوست دارن می‌کنن و هیچ‌کس نیست توبیخشون کنه.
با رهام جلوی مانیتور نشستیم. بهرام داشت با ممد حرف می‌زد. ممد خیالش راحت شده بود از موضوع که هر قضیه‌ای هست، مربوط به اون نیست. هرازگاهی یه نگاهی به من می‌کرد. مر*تیکه‌ی چندش! معلوم بود معتاده با اون ریش‌هاش. وقتی دید بهش نگاه می‌کنم، لبخند زد.
- خانوم چیزی می‌خوای براتون بیارم؟ چایی یا... .
رهام پرید وسط حرفش.
- تو چی می‌خوری؟ گلوله یا ... .
ممد با ترس گفت:
- به رسم مهمون‌نوازی گفتم آقا.
رهام جدی با اخم بهش نگاه کرد:
- وقتی اداره‌ بردمت، می‌فهمی مهمون‌نوازی چیه. این دوربین‌ها چند روزه پاک می‌کنه؟
- یه هفته.
بعد رهام بهم نگاه کرد.
- دو حالت وجود داره، اول این که قاتل از... .
ممد پرید وسط حرفش.
- قاتل؟!
رهام یهو بلند شد و یکی تو گوش ممد آورد زد. با تعجب بهش نگاه کردم، واقعا روانی شده بود.
- هیچ‌وقت وسط حرفم نپر. حالا گمشو تا صدات کنم.
ممد رفت بیرون. بعد رهام برگشت و بهم نگاه کرد.
- دوتا حالت؛ اول این که قاتل از برنامه‌ی آرمیتا خبر داشته که اگه این‌جوری باشه، باید بین ساعت سه تا چهار رو نگاه کنیم. حالت دوم اینه که خبر نداشته و بیرون خونه زاغ سیاه دختره رو چوب می‌زده تا بیاد بیرون. اگه این‌جوری باشه، بین ساعت چهار تا پنج رو باید ببینیم.
با سر تایید کردم.
- بین ساعت سه تا پنج رو باید ببینیم.
رهام با سر تأیید کرد.
- درسته.
بعد فیلم رو گذاشتیم روی سرعت و با دقت دوتایی نگاه می‌کردیم. رهام به صندلیش تکیه داد.
- دوستت کجا رفت؟
به مانیتور خیره بودم‌.
- فراموش کردم بهت بگم. امشب خواستگاریش بود و رفت ولی گفت بهت نگم که می‌ترسه ازت!
سر تکون داد. سعی می‌کرد رسمی رفتار کنه ولی من نمی‌تونستم؛ آخه قبلا خیلی باهاش راحت بودم. پسر خوبی بود ولی یهو فاز عاشقی برداشت و همه چیز رو خ*را*ب کرد. تا با این پسرها یکم می‌خندی، سرشون گیج میره. والا!
کد:
به در خونه‌ی ممد رسیدیم. بهرام زنگ زد. من هم به گوشه و کنار نگاه کردم و دنبال دوربین می‌گشتم. بعد متوجه‌ی دوربین توی گوشه‌ی کنار در شدم. یه قالب اندازه‌ی دوربین کنار در جوری جاسازی شده بود که زیاد دیدی نداشت، به خاطر همین ما متوجه این دوربین نشدیم. السا عصبانی بود ولی به خاطر این که من مافوقش بودم، چیزی نمی‌تونست بگه ولی از حالش معلومه دوست داره تمام خشابش رو توی مغزم خالی کنه! از پشت آیفون صدای ممد اومد.

- شما؟

معلوم بود دوربین رو نگاه کرده.

- بیا دم در کارت داریم.

- فرمایش؟

صدام رو انداختم توی سرم.

- اگه خودت اومدی که هیچ؛ وگرنه یه پرونده‌‌ای برات بسازم که تا آخر عمرت آب خنک بخوری.

- مأموری؟

- آره، از اون مأمورها که اگه باهاشون همکاری کنی، همین‌جا پرونده رو خودشون حل می‌کنن که احتیاج به زندان رفتن نباشه.

- چجوری؟!

- رسمش نیست که جلوی در از مهمون پذیرایی کنی. بیا تا حلش کنیم. تا یه دقیقه دیگه اومدی که هیچ؛ وگرنه زنگ می‌زنم عین مور و ملخ بریزن توی خونت.

- الان میام.

بهرام با چرب زبونی گفت:

- آقا واقعا عین قهرمان فیلم‌ها هستید.

یه سیگار گوشه‌ی ل*بم گذاشتم. بهرام برام روشن کرد. السا حرصی نگاهش رو پایین انداخت. دود سیگارم رو رها کردم.

- قهرمان نه شرور؛ اگه می‌خوای یه تبهکار بگیری، خودت هم باید تبهکار بشی.

تا ممد در رو باز کرد، اسلحه رو در آوردم و روی شقیقه‌اش گذاشتم و رفتم توی حیاط. ممد نزدیک بود خودش رو خیس کنه. بدجوری ترسیده بود و به من‌من افتاده بود. السا با تعجب پرسید:

- رهام این چه کاریه؟!

بهش خیره شدم و پوزخند زدم.

- اردشیری، آقای اردشیری.

ممد با ترس گفت:

- آقا چی شده، این چیه؟

اسلحه رو آوردم پایین.

- فقط واسه این بود که بفهمی از اون‌ها نیستم که موقع شلیک، ترس به دلم راه بدم؛ پس هر چی گفتم مو به مو اجرا می‌کنی تا بتونی زنده بمونی.

ممد با ترس گفت:

- چی می‌خوای آقا؟

- فیلم‌های دوربین مداربسته.

ممد بهم خیره شد.



*السا*

خودش یه تبهکار بود، پسره‌ی احمق الکی الکی روی مردم اسلحه می‌کشه! نمی‌دونم بعضی مأمورها با تکیه به قدرت قانون،چرا هر کاري دوست دارن می‌کنن و هیچ‌کس نیست توبیخشون کنه.

با رهام جلوی مانیتور نشستیم. بهرام داشت با ممد حرف می‌زد. ممد خیالش راحت شده بود از موضوع که هر قضیه‌ای هست، مربوط به اون نیست. هرازگاهی یه نگاهی به من می‌کرد. مر*تیکه‌ی چندش! معلوم بود معتاده با اون ریش‌هاش. وقتی دید بهش نگاه می‌کنم، لبخند زد.

- خانوم چیزی می‌خوای براتون بیارم؟ چایی یا... .

رهام پرید وسط حرفش.

- تو چی می‌خوری؟ گلوله یا ... .

ممد با ترس گفت:

- به رسم مهمون‌نوازی گفتم آقا.

رهام جدی با اخم بهش نگاه کرد:

- وقتی اداره‌ بردمت، می‌فهمی مهمون‌نوازی چیه. این دوربین‌ها چند روزه پاک می‌کنه؟

- یه هفته.

بعد رهام بهم نگاه کرد.

- دو حالت وجود داره، اول این که قاتل از... .

ممد پرید وسط حرفش.

- قاتل؟!

رهام یهو بلند شد و یکی تو گوش ممد آورد زد. با تعجب بهش نگاه کردم، واقعا روانی شده بود.

- هیچ‌وقت وسط حرفم نپر. حالا گمشو تا صدات کنم.

ممد رفت بیرون. بعد رهام برگشت و بهم نگاه کرد.

- دوتا حالت؛ اول این که قاتل از برنامه‌ی آرمیتا خبر داشته که اگه این‌جوری باشه، باید بین ساعت سه تا چهار رو نگاه کنیم. حالت دوم اینه که خبر نداشته و بیرون خونه زاغ سیاه دختره رو چوب می‌زده تا بیاد بیرون. اگه این‌جوری باشه، بین ساعت چهار تا پنج رو باید ببینیم.

با سر تایید کردم.

- بین ساعت سه تا پنج رو باید ببینیم.

رهام با سر تأیید کرد.

- درسته.

بعد فیلم رو گذاشتیم روی سرعت و با دقت دوتایی نگاه می‌کردیم. رهام به صندلیش تکیه داد.

- دوستت کجا رفت؟

به مانیتور خیره بودم‌.

- فراموش کردم بهت بگم. امشب خواستگاریش بود و رفت ولی گفت بهت نگم که می‌ترسه ازت!

سر تکون داد. سعی می‌کرد رسمی رفتار کنه ولی من نمی‌تونستم؛ آخه قبلا خیلی باهاش راحت بودم. پسر خوبی بود ولی یهو فاز عاشقی برداشت و همه چیز رو خ*را*ب کرد. تا با این پسرها یکم می‌خندی، سرشون گیج میره. والا!


#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
رهام لم داده بود و با دقت نگاه می‌کرد. ساعت چهار شد ولی خبری از ماشین نشد. ساعت چهار و ربع، آرمیتا وارد کوچه شد. بعدش بهرام وارد شد، رهام نگاهی به بهرام کرد.
- همیشه عین سگ دنبال ن*ا*موس مردم میفتی.
بهرام سرش رو پایین انداخت. مر*تیکه حرومزاده! دخترها از دست این‌ها آرامش ندارن. بعد از چند لحظه، یه پرايد سفید وارد کوچه شد. رهام سریع برگردوند و روش زوم کرد. راننده مشخص نبود. بعد روی پلاکش زوم کرد و شماره پلاک رو بلند خوند. من هم نوشتم.
رهام بلند شد و زنگ زد.
- شروع کنید.
بعد گوشی رو قطع کرد و به بهرام نگاه کرد.
- مأمورها رو گفتم بریزن داخل تا حال این ع*و*ضی رو بگیرن. میپخوای تو رو هم بدم ببرن تا دیگه برای ن*ا*موس مردم گرگ نشی؟
بهرام با ترس گفت:
- گوه خوردم.
بعد مأمورها ریختن داخل. صدای ممد می‌اومد که داد و بیداد می‌کرد. به رهام نگاه کردم:
- مگه قرار نبود لو ندی؟
رهام پوزخند زد.
- چیه؟ از نگاه کردنش خوشت اومده بود، دلت نمیاد بره زندان؟!
با تعجب بهش خیره شدم. بعد داد زدم:
- خفه شو! چطور جرأت می‌کنی باهام این‌جوری حرف بزنی؟
رهام بدون توجه بهم از اتاق خارج شد. من هم عصبانی داد زدم:
- خیلی بی‌شرفی!
بهرام با لبخند گفت:
- به نظرم عاشقته، آخه غیرتی شد؛ برای همین اون بدبخت رو زد و لو داد.
عصبانی به بهرام خیره شدم. اون هم جیم زد و رفت. عصبانی نفس می‌کشیدم. تا پایان این مأموریت من رو سکته میده. پسره‌ی بی‌شعور، بی‌ادب، احمق، گاو، سگ، ع*و*ضی... .

*رهام*
از خونه‌‌ی ممد خارج شدم. شماره پلاک رو دادم به یکی از بچه‌ها تا آمارش رو در بیاره. توی همین لحظه السا هم اومد بیرون، خیلی عصبانی بود. به سمتم اومد. من هم یه نخ سیگار روشن کردم و یه پک محکم زدم. السا بدون توجه یه گوشه نشست. بهرام داشت می‌اومد سمتم، حوصلش رو نداشتم. سیگار رو لای انگشت‌هام گرفتم .
- آقا من باید برم.
بهش خیره شدم و دود سیگارم رو رها کردم.
- چه عجله‌ای داری؟ یه چند شب مهمون باش.
بهرام با ترس بهم نگاه کرد. جوری که من اسلحه کشیدم، فهمیده بود شوخی ندارم.
- آقا، من کمکتون کردم. می‌تونستم دم بالا نیارم ولی به خاطر خون اون دختر... .
پریدم وسط حرفش.
- باشه بابا، گمشو!
بهرام تشکر کرد.
- دمت گرم آقا! خداحافظ، خداحافظ خانوم.
بعد گورش رو گم کرد. من هم یه پک زدم و رو به السا گفتم:
- چرا این‌جا نشستی؟ می‌تونی بری.
السا بهم نگاه کرد.
- با چی اون وقت؟
راست می‌گفت. احمدی ماشین رو برد. سیگارم رو له کردم‌.
- ساعت سه بعدازظهره، می‌تونی بری خونه.
- کار ما ساعت خاص نداره، بعدش هم باید بریم صاحب ماشین رو دستگیر کنیم.
شونه بالا انداختم.
- خوددانی.
گوشی رو در آوردم و یه اسنپ گرفتم. مأمور اومد و یه کاغذ به سمتم گرفت.
- آقا، مشخصات صاحب ماشین.
ازش گرفتم و نگاه کردم.
- امیرعلی فيض.

کد:
رهام لم داده بود و با دقت نگاه می‌کرد. ساعت چهار شد ولی خبری از ماشین نشد. ساعت چهار و ربع، آرمیتا وارد کوچه شد. بعدش بهرام وارد شد، رهام نگاهی به بهرام کرد.

- همیشه عین سگ دنبال ن*ا*موس مردم میفتی.

بهرام سرش رو پایین انداخت. مر*تیکه حرومزاده! دخترها از دست این‌ها آرامش ندارن. بعد از چند لحظه، یه پرايد سفید وارد کوچه شد. رهام سریع برگردوند و روش زوم کرد. راننده مشخص نبود. بعد روی پلاکش زوم کرد و شماره پلاک رو بلند خوند. من هم نوشتم.

رهام بلند شد و زنگ زد.

- شروع کنید.

بعد گوشی رو قطع کرد و به بهرام نگاه کرد.

- مأمورها رو گفتم بریزن داخل تا حال این ع*و*ضی  رو بگیرن. میپخوای تو رو هم بدم ببرن تا دیگه برای ن*ا*موس مردم گرگ نشی؟

بهرام با ترس گفت:

- گوه خوردم.

بعد مأمورها ریختن داخل. صدای ممد می‌اومد که داد و بیداد می‌کرد. به رهام نگاه کردم:

- مگه قرار نبود لو ندی؟

رهام پوزخند زد.

- چیه؟ از نگاه کردنش خوشت اومده بود، دلت نمیاد بره زندان؟!

با تعجب بهش خیره شدم. بعد داد زدم:

- خفه شو! چطور جرأت می‌کنی باهام این‌جوری حرف بزنی؟

رهام بدون توجه بهم از اتاق خارج شد. من هم عصبانی داد زدم:

- خیلی بی‌شرفی!

بهرام با لبخند گفت:

- به نظرم عاشقته، آخه غیرتی شد؛ برای همین اون بدبخت رو زد و لو داد.

عصبانی به بهرام خیره شدم. اون هم جیم زد و رفت. عصبانی نفس می‌کشیدم. تا پایان این مأموریت من رو سکته میده. پسره‌ی بی‌شعور، بی‌ادب، احمق، گاو، سگ، ع*و*ضی... .



*رهام*

از خونه‌‌ی ممد خارج شدم. شماره پلاک رو دادم به یکی از بچه‌ها تا آمارش رو در بیاره. توی همین لحظه السا هم اومد بیرون، خیلی عصبانی بود. به سمتم اومد. من هم یه نخ سیگار روشن کردم و یه پک محکم زدم. السا بدون توجه یه گوشه نشست. بهرام داشت می‌اومد سمتم، حوصلش رو نداشتم. سیگار رو لای انگشت‌هام گرفتم .

- آقا من باید برم.

بهش خیره شدم و دود سیگارم رو رها کردم.

- چه عجله‌ای داری؟ یه چند شب مهمون باش.

بهرام با ترس بهم نگاه کرد. جوری که من اسلحه کشیدم، فهمیده بود شوخی ندارم.

- آقا، من کمکتون کردم. می‌تونستم دم بالا نیارم ولی به خاطر خون اون دختر... .

پریدم وسط حرفش.

- باشه بابا، گمشو!

بهرام تشکر کرد.

- دمت گرم آقا! خداحافظ، خداحافظ خانوم.

بعد گورش رو گم کرد. من هم یه پک زدم و رو به السا گفتم:

- چرا این‌جا نشستی؟ می‌تونی بری.

السا بهم نگاه کرد.

- با چی اون وقت؟

راست می‌گفت. احمدی ماشین رو برد. سیگارم رو له کردم‌.

- ساعت سه بعدازظهره، می‌تونی بری خونه.

- کار ما ساعت خاص نداره، بعدش هم باید بریم صاحب ماشین رو دستگیر کنیم.

شونه بالا انداختم.

- خوددانی.

گوشی رو در آوردم و یه اسنپ گرفتم. مأمور اومد و یه کاغذ به سمتم گرفت.

- آقا، مشخصات صاحب ماشین.

ازش گرفتم و نگاه کردم.

- امیرعلی فيض.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
کنار یه رستوران، اسنپ نگه داشت. من هم از ماشین پیاده شدم. رو کردم‌ به السا که صندلی عقب نشسته بود.
- پیاده شو.
السا بهم نگاه کرد.
- چرا این‌جا؟
پوزخند زدم.
- مگه تو غذا نمی‌خوری؟ سوختت چیه؟!
السا کلافه از ماشین پیاده شد، اسنپ حرکت کرد و رفت. من هم به رستوران نگاه کردم. السا بهم‌نگاه کرد.
- چرا نرفتیم اداره؟
بهش نگاه کردم. دوباره سوالم رو تکرار کردم.
- تو گرسنه نمی‌شی؟
السا چپ‌چپ نگاهم کرد.
- ترجیح میدم توی اِداره ناهار بخورم.
بهش خیره شدم.
- این یه قرار عاشقانه نیست، پس الکی ناز نکن و بیا.
بعد به سمت رستوران حرکت کردم. متوجه شدم السا هنوز ایستاده؛ برگشتم و بهش خیره شدم. السا با حرص گفت:
- هزار بار بهت گفتم درست رفتار کن. خیلی از حدت خارج شدی. مشکلت چیه، هان؟!
پوزخند زدم.
- من مشکلی‌ ندارم، مشکل تو چیه که ناهار نمی‌خوری؟ نگران پولش نباش خسیس خانوم، خودم حساب می‌کنم.
بعد به سمت رستوران حرکت کردم. اخلاقش زو می‌دونستم، با این حرفم حتما می‌اومد. به در ورودی که رسیدم، خودش رو رسوند بهم. با همدیگه رفتیم سمت میزی که گوشه‌ی رستوران خالی بود. روی صندلی لم دادم. اون هم رفت دستش رو بشوره. به اطراف نگاه کردم، خلوت بود. دکوراسیونش زیبا بود؛ به سبک سنتی. بعد گارسون اومد.
- سلام خوش آمدید. بفرمایید چی براتون بیارم؟
به منو نگاهی کردم. خب امروز هوس چی کردم؟ السا هم اومد روی صندلی نشست و به منو نگاه کرد. من هم در حالی که به منو نگاه کردم، گفتم:
- دوتا جوجه با دوتا نوشابه و ماست و سالاد.
السا با اخم بهم نگاه کرد.
- من خودم انتخاب می‌کنم.
توی چشای مشکیش نگاه کردم.
- مگه من جلوت رو گرفتم؟ انتخاب کن.
- پس چرا دوتا سفارش دادی؟
شونه‌ای بالا انداختم.
- برای خودم.
السا به منو نگاه کرد و لبخندش رو به زور جمع می‌کرد. نگاهی به گارسون کردم.
- به نظرت بده آدم اشتهاش زیاد باشه؟
گارسون لبخند زد. بعد السا سفارش داد و گارسون رفت. السا هم انگار خندش گرفته بود و سرش رو پایین انداخته بود. توی همین لحظه گوشیم زنگ خورد.
- تعقیبش کنید نامحسوس. بعد یه جای خلوت خرکشش کنید.
گوشی رو گذاشتم. السا بهم‌ نگاه کرد. یه لحظه غرق چشماش شدم. السا پرسید:
- پیداش کردن؟
با سر تایید کردم. باز داشت قلبم سرکشی می‌کرد که یه خفه شو بهش گفتم. خفه شو ع*و*ضی! دوباره می‌خوای من رو کوچيک کنی؟
بعد سفارش رو آوردن و در سکوت ناهار می‌خوردیم. السا یکم خورد و بعد کشید کنار. یه نگاه بهش کردم. چقدر کم خوراکه! بعد نوشابه رو توی لیوان ریخت و خورد.
نوشابه رو با بطری سر کشیدم. اون هم با تعجب بهم نگاه کرد. بعد بدون توجه بهش، غذام رو می‌خوردم. بعد پرس دوم رو شروع کردم به خوردن. سنگینی نگاهش رو حس کردم. سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم.
- چیه؟ مگه غذای زیاد خوردن این‌قدر عجیبه؟
السا با سرتکون دادن گفت:
- نه.
به غذا اشاره کردم.
- پس می‌تونم به بقیه‌ی داستان برسم.
السا با حرص پرسید:
- خیلی ع*و*ضی شدی؛ چرا؟
ع*و*ضی باباته! به چشماش خیره شدم.
- تو چرا هی سعی می‌کنی بحث گذشته رو بکشی وسط؟
السا بهم نگاه کرد.
- نه این‌جوری نیست؛ فقط اون آدم قبلی نیستی.
پوزخند زدم.
- اون آدم خیلی وقت مرده. زندگی بهم یاد داده که سرد باشم تا هیچ وقت د*اغ نشم! (د*اغ شدن ریشه در شکنجه‌های قدیمی داره که آهن د*اغ رو روی ب*دن میذاشتن)
بهم خیره شد. من هم بدون توجه، غذام رو می‌خوردم.
کد:
کنار یه رستوران، اسنپ نگه داشت. من هم از ماشین پیاده شدم. رو کردم‌ به السا که صندلی عقب نشسته بود.

- پیاده شو.

السا بهم نگاه کرد.

- چرا این‌جا؟

پوزخند زدم.

- مگه تو غذا نمی‌خوری؟ سوختت چیه؟!

السا کلافه از ماشین پیاده شد، اسنپ حرکت کرد و رفت. من هم به رستوران نگاه کردم. السا بهم‌نگاه کرد.

- چرا نرفتیم اداره؟

بهش نگاه کردم. دوباره سوالم رو تکرار کردم.

- تو گرسنه نمی‌شی؟

السا چپ‌چپ نگاهم کرد.

- ترجیح میدم توی اِداره ناهار بخورم.

بهش خیره شدم.

- این یه قرار عاشقانه نیست، پس الکی ناز نکن و بیا.

بعد به سمت رستوران حرکت کردم. متوجه شدم السا هنوز ایستاده؛ برگشتم و بهش خیره شدم. السا با حرص گفت:

- هزار بار بهت گفتم درست رفتار کن. خیلی از حدت خارج شدی. مشکلت چیه، هان؟!

پوزخند زدم.

- من مشکلی‌ ندارم، مشکل تو چیه که ناهار نمی‌خوری؟ نگران پولش نباش خسیس خانوم، خودم حساب می‌کنم.

بعد به سمت رستوران حرکت کردم. اخلاقش زو می‌دونستم، با این حرفم حتما می‌اومد. به در ورودی که رسیدم، خودش رو رسوند بهم. با همدیگه رفتیم سمت میزی که گوشه‌ی رستوران خالی بود. روی صندلی لم دادم. اون هم رفت دستش رو بشوره. به اطراف نگاه کردم، خلوت بود. دکوراسیونش زیبا بود؛ به سبک سنتی. بعد گارسون اومد.

- سلام خوش آمدید. بفرمایید چی براتون بیارم؟

به منو نگاهی کردم. خب امروز هوس چی کردم؟ السا هم اومد روی صندلی نشست و به منو نگاه کرد. من هم در حالی که به منو نگاه کردم، گفتم:

- دوتا جوجه با دوتا نوشابه و ماست و سالاد.

السا با اخم بهم نگاه کرد.

- من خودم انتخاب می‌کنم.

توی چشای مشکیش نگاه کردم.

- مگه من جلوت رو گرفتم؟ انتخاب کن.

- پس چرا دوتا سفارش دادی؟

شونه‌ای بالا انداختم.

- برای خودم.

السا به منو نگاه کرد و لبخندش رو به زور جمع می‌کرد. نگاهی به گارسون کردم.

- به نظرت بده آدم اشتهاش زیاد باشه؟

گارسون لبخند زد. بعد السا سفارش داد و گارسون رفت. السا هم انگار خندش گرفته بود و سرش رو پایین انداخته بود. توی همین لحظه گوشیم زنگ خورد.

- تعقیبش کنید نامحسوس. بعد یه جای خلوت خرکشش کنید.

گوشی رو گذاشتم. السا بهم‌ نگاه کرد. یه لحظه غرق چشماش شدم. السا پرسید:

- پیداش کردن؟

با سر تایید کردم. باز داشت قلبم سرکشی می‌کرد که یه خفه شو بهش گفتم. خفه شو ع*و*ضی! دوباره می‌خوای من رو کوچيک کنی؟

بعد سفارش رو آوردن و در سکوت ناهار می‌خوردیم. السا یکم خورد و بعد کشید کنار. یه نگاه بهش کردم. چقدر کم خوراکه! بعد نوشابه رو توی لیوان ریخت و خورد.

نوشابه رو با بطری سر کشیدم. اون هم با تعجب بهم نگاه کرد. بعد بدون توجه بهش، غذام رو می‌خوردم. بعد پرس دوم رو شروع کردم به خوردن. سنگینی نگاهش رو حس کردم. سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم.

- چیه؟ مگه غذای زیاد خوردن این‌قدر عجیبه؟

السا با سرتکون دادن گفت:

- نه.

به غذا اشاره کردم.

- پس می‌تونم به بقیه‌ی داستان برسم.

السا با حرص پرسید:

- خیلی ع*و*ضی شدی؛ چرا؟

ع*و*ضی باباته! به چشماش خیره شدم.

- تو چرا هی سعی می‌کنی بحث گذشته رو بکشی وسط؟

السا بهم نگاه کرد.

- نه این‌جوری نیست؛ فقط اون آدم قبلی نیستی.

پوزخند زدم.

- اون آدم خیلی وقت مرده. زندگی بهم یاد داده که سرد باشم تا هیچ وقت د*اغ نشم!  (د*اغ شدن ریشه در شکنجه‌های قدیمی داره که آهن د*اغ رو روی ب*دن میذاشتن)

بهم خیره شد. من هم بدون توجه، غذام رو می‌خوردم.

#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
*السا*
توی اتاق بازجویی بودیم؛ من، رهام و... اون؛ درسته، قاتل دخترها! امیرعلی فيض، یه مرد سی ساله با موهای کم پشت و صورتی اصلاح شده. چهره‌ی جذابی نداشت ولی باز هم بهش نمیومد قاتل باشه، اصلا بهش نمیومد. خب، تصور ما از قاتل‌ها همیشه یه موجود وحشتناکه ولی اون می‌تونه هرکسی باشه؛ یه آدم ساده هم می‌تونه یه روز قتل انجام بده، انگار همه توی وجودشون یه قاتل نهفته دارن.
رهام و من روبه‌روش نشسته بودیم.
- خب، شروع کن.
امیر با ترس گفت:
- آقا من کاری نکردم.
رهام یه مشت به میز زد‌.
- ای تف به این شانس! گفتم طرف از اون آدم‌هاست که عاشق بازی کردنه و از این شخصیت‌های باحاله... .
بعد خودش رو جلوتر کشید.
- عین فیلم‌ها؛ ولی انگار این تبهکار شخصیت کلیشه‌ای داره. همون دیالوگ همیشگی که من هیچ کاری نکردم. اگه تو، اون دخترها رو نکشتی، پس کی کشته؟ بابات؟!
بعد تکیه‌اش رو به صندلی داد.
- ما مدارک کافی علیه تو داریم. اعتراف کنی، قول میدم قبل از مرگت زیاد شکنجه نشی.
امیرعلی شوکه شده بود و اشک‌هاش رو پاک می‌کرد.
رهام با جدیت گفت:
- حرومزاده، تو می‌فهمی اشک چیه؟ این اشک‌ها زمانی باید سرازير میشد که اون دخترها رو با بی‌رحمی تمام کشتی.
امیر با گریه گفت:
- آقا به ناموسم قسم، من هیچ کاری نکردم.
رهام یکی توی گوشش زد.
- بی‌ن*ا*موس! تو می‌فهمی ن*ا*موس چیه؟
خودکار و کاغذ رو سمتش گرفتم.
- بنویس؛ از اولین قتل تا آخرین، با تمام جزئیات. شروع کن، دیگه راه فرار نداری.
امیر با گیجی پرسید:
- چی بنویسم وقتی کاری نکردم؟
رهام داد زد:
- حرومزاده! دهم اردیبهشت چه غلطی می‌کردی؟
امیر به رهام نگاه کرد.
- امروز چندمه؟
من هم گفتم:
- پانزدهم.
- من اسنپ کار می‌کنم. اون روز هم همین کار رو می‌کردم؛ یعنی رسوندن مسافرها.
رهام با پوزخند بهش خیره شد‌.
- که مسافر می‌رسونی! یه چند دقیقه دیگه میام. اگه عین آدم اعتراف کردی که هیچ؛ وگرنه بلایی سرت بیارم که ننه بابات نشناسنت!
بعد از اتاق خارج شدیم. به رهام نگاه کردم.
- به نظر من این نمی‌تونه قاتل باشه.
رهام بهم نگاهی کرد.
- دلیل؟
- بهش نمیاد. بعدش هم اون قاتل ترسو نیست، این آدم بدجوری ترسیده.
رهام با تمسخر گفت:
- واقعا این چیزها رو دلیل منطقی می‌دونی؟
- رهام، چرا سعی داری حرف‌های من رو مزخرف جلوه بدی؟
- من نمی‌خوام؛ تو مزخرف میگی! طرف بهش نمیاد قاتل باشه، طرف نترسیده! وقتی بابات سرهنگ باشه و با پا*ر*تی بیای، همین میشه دیگه!
بعد رهام رفت. من حتی نمی‌تونستم جوابش رو بدم. اون‌قدر یهویی شروع کرد به ور ور کردن که مغزم توی هنگ بود؛ ولی حالش رو می‌گیرم.
عصبانی به سمت اتاقش رفتم و در رو باز کردم. رهام تازه می‌خواست بشینه که با تعجب بهم نگاه کرد. عصبانی داد زدم:
- چه غلطی کردی؟ من با پا*ر*تی این‌جام؟ احمق بی‌شعور! چطور جرأت می‌کنی با من این‌جوری حرف بزنی؟
یهو شلوغ شد و همه اومدن. رهام داد زد:
- گمشو بیرون دختره‌ی احمق!
با عصبانیت داد زدم:
- احمق تویی ع*و*ضی!
رهام ولوم صداش رو بالا برد.
- ع*و*ضی اون باباته!
بعد من رو گرفتن بردن. من هم داد می‌زدم:
- ع*و*ضی بابای تو و خودت بی‌شرفتی!
صبا که برگشته بود، من رو با یکی از همکارهای خانوم به سمت اتاقم برد.

کد:
*السا*

توی اتاق بازجویی بودیم؛ من، رهام و... اون؛ درسته، قاتل دخترها! امیرعلی فيض، یه مرد سی ساله با موهای کم پشت و صورتی اصلاح شده. چهره‌ی جذابی نداشت ولی باز هم بهش نمیومد قاتل باشه، اصلا بهش نمیومد. خب، تصور ما از قاتل‌ها همیشه یه موجود وحشتناکه ولی اون می‌تونه هرکسی باشه؛ یه آدم ساده هم می‌تونه یه روز قتل انجام بده، انگار همه توی وجودشون یه قاتل نهفته دارن.

رهام و من روبه‌روش نشسته بودیم.

 - خب، شروع کن.

امیر با ترس گفت:

- آقا من کاری نکردم.

رهام یه مشت به میز زد‌.

- ای تف به این شانس! گفتم طرف از اون آدم‌هاست که عاشق بازی کردنه و از این شخصیت‌های باحاله... .

بعد خودش رو جلوتر کشید.

- عین فیلم‌ها؛ ولی انگار این تبهکار شخصیت کلیشه‌ای داره. همون دیالوگ همیشگی که من هیچ کاری نکردم. اگه تو، اون دخترها رو نکشتی، پس کی کشته؟ بابات؟!

بعد تکیه‌اش رو به صندلی داد.

- ما مدارک کافی علیه تو داریم. اعتراف کنی، قول میدم قبل از مرگت زیاد شکنجه نشی.

امیرعلی شوکه شده بود و اشک‌هاش رو پاک می‌کرد.

رهام با جدیت گفت:

- حرومزاده، تو می‌فهمی اشک چیه؟ این اشک‌ها زمانی باید سرازير میشد که اون دخترها رو با بی‌رحمی تمام کشتی.

امیر با گریه گفت:

- آقا به ناموسم قسم، من هیچ کاری نکردم.

رهام یکی توی گوشش زد.

- بی‌ن*ا*موس! تو می‌فهمی ن*ا*موس چیه؟

خودکار و کاغذ رو سمتش گرفتم.

- بنویس؛ از اولین قتل تا آخرین، با تمام جزئیات. شروع کن، دیگه راه فرار نداری.

امیر با گیجی پرسید:

- چی بنویسم وقتی کاری نکردم؟

رهام داد زد:

- حرومزاده! دهم اردیبهشت چه غلطی می‌کردی؟

امیر به رهام نگاه کرد.

- امروز چندمه؟

من هم گفتم:

- پانزدهم.

- من اسنپ کار می‌کنم. اون روز هم همین کار رو می‌کردم؛  یعنی رسوندن مسافرها.

رهام با پوزخند بهش خیره شد‌.

- که مسافر می‌رسونی! یه چند دقیقه دیگه میام. اگه عین آدم اعتراف کردی که هیچ؛ وگرنه بلایی سرت بیارم که ننه بابات نشناسنت!

بعد از اتاق خارج شدیم. به رهام نگاه کردم.

- به نظر من این نمی‌تونه قاتل باشه.

رهام بهم نگاهی کرد.

- دلیل؟

- بهش نمیاد. بعدش هم اون قاتل ترسو نیست، این آدم بدجوری ترسیده.

رهام با تمسخر گفت:

- واقعا این چیزها رو دلیل منطقی می‌دونی؟

- رهام، چرا سعی داری حرف‌های من رو مزخرف جلوه بدی؟

- من نمی‌خوام؛ تو مزخرف میگی! طرف بهش نمیاد قاتل باشه، طرف نترسیده! وقتی بابات سرهنگ باشه و با پا*ر*تی بیای، همین میشه دیگه!

بعد رهام رفت. من حتی نمی‌تونستم جوابش رو بدم. اون‌قدر یهویی شروع کرد به ور ور کردن که مغزم توی هنگ بود؛ ولی حالش رو می‌گیرم.

عصبانی به سمت اتاقش رفتم و در رو باز کردم. رهام تازه می‌خواست بشینه که با تعجب بهم نگاه کرد. عصبانی داد زدم:

- چه غلطی کردی؟ من با پا*ر*تی این‌جام؟ احمق بی‌شعور! چطور جرأت می‌کنی با من این‌جوری حرف بزنی؟

یهو شلوغ شد و همه اومدن. رهام داد زد:

- گمشو بیرون دختره‌ی احمق!

با عصبانیت داد زدم:

- احمق تویی ع*و*ضی!

رهام ولوم صداش رو بالا برد.

- ع*و*ضی اون باباته!

بعد من رو گرفتن بردن. من هم داد می‌زدم:

- ع*و*ضی بابای تو و خودت بی‌شرفتی!

صبا که برگشته بود، من رو با یکی از همکارهای خانوم به سمت اتاقم برد.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
لیوان آب بهم دادن. من هم یه نفس سرکشیدم. خیلی عصبانی بودم. پسره‌ی احمق! هرجور دوست داره حرف می‌زنه. هی من احترام گذشته‌ رو دارم، این دور برمی‌داره. دورم خلوت شد و فقط صبا کنارم ایستاده بود. من هم روی مبل نشسته بودم.
- چی‌ شده السا؟
سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم.
- هیچی، پسره‌ی ع*و*ضی هی زر مفت می‌زنه!
- بهش توجه نکن.
یکم صدام‌ رو بالا بردم‌.
- بهش توجه نکردم که این‌جوری دور برداشته.
صبا کنارم‌نشست.
- توی محل کار نمی‌شه این‌جوری رفتار کرد السا؛ ما خیر سرمون پلیسیم.
نگاهم رو به صبا دوختم.
- این چیزها رو باید به اون الدنگ عقده‌ای بگی نه من.
بعد صدام‌ رو بالا بردم و با حرص گفتم:
- اصلا دلم نمی‌خواسته زنت بشم، مگ زوره؟! عقده‌ای ع*و*ضی!
صبا خندید.
- بی‌خیال السا! یکی می‌شنوه، زشته.
در همین لحظه در زده شد.
- بیا داخل.
احمدی اومد و احترام گذاشت.
- خانوم جهانی، آقای قربانی گفت بری پیشش.
بلند شدم. خدايا، همین رو کم داشتم! اگه قربانی فهمیده باشه، حتما پدرم هم می‌فهمه.
از اتاق خارج شدم. با قدم‌های استوار به سمت اتاق رئیس حرکت کردم. به در اتاقش که رسیدم، یه نفس عمیق کشیدم و بعد در زدم.
- بفرما.
رفتم داخل که متوجه شدم رهام اون‌جا ایستاده. احترام گذاشتم. قربانی بهم توپید.
- چه خبره؟
رفتم نزدیک‌تر، با فاصله از رهام ایستادم، مکثی کردم.
- آقای قربانی، ایشون احترامی نسبت به همکارهاش قائل نیست، هرجور دوست داره حرف می‌زنه و توهین می‌کنه.
قربانی به رهام رو کرد.
- درسته آقای اردشیری؟
نگاه کن چه مسخره‌بازی‌ای شروع شده! خیر سرمون سی سال داریم و پلیس هستیم. رهام با غرور گفت:
- رفتار من اینه، نمی‌تونم تغییرش بدم. من میتونم روی کارم تمرکز کنم نه رفتارم. بعدش هم من نمی‌تونم توی محل کارم مثل ایشون و دوستانش رفتار کنم؛ دوستی و این چیزها توی کار معنی نداره برام... .
پریدم وسط حرفش.
- به تو ربطی نداره که ما... .
رهام به قربانی رو کرد.
- اینه رفتارش آقای قربانی، بعد وقتی من جوابش رو میدم، میشم آدم بی‌ملاحظه.
پسره‌ی الدنگ چه هفت خطیه! کلا قضیه رو برعکس جلوه داد. قربانی به رهام نگاه کرد.
- شما می‌تونید برید آقای اردشیری.
خاک تو سرت کنن دختر که نمی‌تونی دو دقیقه دندون رو جیگر بذاری و حرف نزنی! ع*و*ضی یه رُلی بازی کرد که قربانی هم باورش کرد. الان هم می‌خواد شروع کنه به نصیحت کردن من. رهام از اتاق خارج شد‌. قربانی به من رو کرد.
- السا، از پرونده گذاشتمت کنار، می‌تونی یکم استراحت کنی و بعدش برگردی سرکار.
با اعتراض گفتم:
- آقا، اون پرونده‌‌ی منه. بعدش هم توی این قضیه اون هم مقصر بود؛ چرا فقط من رو تنبیه می‌کنید؟ می‌تونید از تیم بپرسید رفتار کی بد بوده.
- بی‌خیال السا! نمی‌خوام درموردش بحث کنم. این یه دستوره. رهام داره پرونده رو بهتر پیش می‌بره؛ بین تو و اون، انتخابم اونه.
کلافه بهش خیره شدم. بین یه زن و مرد، انتخابتون مشخصه. احترام گذاشتم. می‌دونستم، نظرش عوض نمی‌شه، براي همين خودم رو کوچیک نکردم.
- پس من میرم خونه سبزی پاک کنم! با اجازه.
بعد از اتاق خارج شدم. خیلی عصبانی بودم. با قدم‌های بلند رفتم سمت اتاقم. نمی‌تونستم این اداره‌ی لعنتی رو تحمل کنم. وسایلم رو سریع جمع کردم و از اتاق زدم بیرون که متوجه‌ی رهام شدم. به در اتاقش تکیه داده بود و با احمدی حرف می‌زد. من هم سرم رو پایین انداختم و از کنارشون رد شدم. یه لحظه نگاهم افتاد به رهام که با لبخند بهم نگاه کرد؛ نگاهش حس تحقیر و بازنده بودن بهم می‌داد. نگاهم رو ازش گرفتم و از اداره زدم بیرون. سوار ماشین شدم. اشک‌هام شروع کردن به ریختن. بدجوری کوچیک شدم و جلوش کم آوردم. پدرم بشنوه، کلی ناراحت میشه. اولین پرونده‌ی بزرگی که بهم دادن، به عنوان‌ فرد اول پرونده با آبروریزی من رو از پرونده انداختن بیرون. شکست بزرگی بود، خیلی خیلی بزرگ.
اشک‌هام‌ رو پاک‌کردم. این اشک‌ها فقط توی تنهایی اجازه‌ی پایین اومدن دارن. عصبانی، پام‌ رو روی پدال فشار می‌دادم. پسره‌ی احمق! به خدا انتقام امروز رو ازت می‌گیرم.

کد:
لیوان آب بهم دادن. من هم یه نفس سرکشیدم. خیلی عصبانی بودم. پسره‌ی احمق! هرجور دوست داره حرف می‌زنه. هی من احترام گذشته‌ رو دارم، این دور برمی‌داره. دورم خلوت شد و فقط صبا کنارم ایستاده بود. من هم روی مبل نشسته بودم.

- چی‌ شده السا؟

سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم.

- هیچی، پسره‌ی ع*و*ضی هی زر مفت می‌زنه!

- بهش توجه نکن.

یکم صدام‌ رو بالا بردم‌.

- بهش توجه نکردم که این‌جوری دور برداشته.

صبا کنارم‌نشست.

- توی محل کار نمی‌شه این‌جوری رفتار کرد السا؛ ما خیر سرمون پلیسیم.

نگاهم رو به صبا دوختم.

- این چیزها رو باید به اون الدنگ عقده‌ای بگی نه من.

بعد صدام‌ رو بالا بردم و با حرص گفتم:

- اصلا دلم نمی‌خواسته زنت بشم، مگ زوره؟! عقده‌ای ع*و*ضی!

صبا خندید.

- بی‌خیال السا! یکی می‌شنوه، زشته.

در همین لحظه در زده شد.

- بیا داخل.

احمدی اومد و احترام گذاشت.

- خانوم جهانی، آقای قربانی گفت بری پیشش.

بلند شدم. خدايا، همین رو کم داشتم! اگه قربانی فهمیده باشه، حتما پدرم هم می‌فهمه.

از اتاق خارج شدم. با قدم‌های استوار به سمت اتاق رئیس حرکت کردم. به در اتاقش که رسیدم، یه نفس عمیق کشیدم و بعد در زدم.

- بفرما.

رفتم داخل که متوجه شدم رهام اون‌جا ایستاده. احترام گذاشتم. قربانی بهم توپید.

- چه خبره؟

رفتم نزدیک‌تر، با فاصله از رهام ایستادم، مکثی کردم.

- آقای قربانی، ایشون احترامی نسبت به همکارهاش قائل نیست، هرجور دوست داره حرف می‌زنه و توهین می‌کنه.

قربانی به رهام رو کرد.

- درسته آقای اردشیری؟

نگاه کن چه مسخره‌بازی‌ای شروع شده! خیر سرمون سی سال داریم و پلیس هستیم. رهام با غرور گفت:

- رفتار من اینه، نمی‌تونم تغییرش بدم. من میتونم روی کارم تمرکز کنم نه رفتارم. بعدش هم من نمی‌تونم توی محل کارم مثل ایشون و دوستانش رفتار کنم؛ دوستی و این چیزها توی کار معنی نداره برام... .

پریدم وسط حرفش.

- به تو ربطی نداره که ما... .

رهام به قربانی رو کرد.

- اینه رفتارش آقای قربانی، بعد وقتی من جوابش رو میدم، میشم آدم بی‌ملاحظه.

پسره‌ی الدنگ چه هفت خطیه! کلا قضیه رو برعکس جلوه داد. قربانی به رهام نگاه کرد.

- شما می‌تونید برید آقای اردشیری.

خاک تو سرت کنن دختر که نمی‌تونی دو دقیقه دندون رو جیگر بذاری و حرف نزنی! ع*و*ضی یه رُلی بازی کرد که قربانی هم باورش کرد. الان هم می‌خواد شروع کنه به نصیحت کردن من. رهام از اتاق خارج شد‌. قربانی به من رو کرد.

- السا، از پرونده گذاشتمت کنار، می‌تونی یکم استراحت کنی و بعدش برگردی سرکار.

با اعتراض گفتم:

- آقا، اون پرونده‌‌ی منه. بعدش هم توی این قضیه اون هم مقصر بود؛ چرا فقط من رو تنبیه می‌کنید؟ می‌تونید از تیم بپرسید رفتار کی بد بوده.

- بی‌خیال السا! نمی‌خوام درموردش بحث کنم. این یه دستوره. رهام داره پرونده رو بهتر پیش می‌بره؛ بین تو و اون، انتخابم اونه.

کلافه بهش خیره شدم. بین یه زن و مرد، انتخابتون مشخصه. احترام گذاشتم. می‌دونستم، نظرش عوض نمی‌شه، براي همين خودم رو کوچیک نکردم.

- پس من میرم خونه سبزی پاک کنم! با اجازه.

بعد از اتاق خارج شدم. خیلی عصبانی بودم. با قدم‌های بلند رفتم سمت اتاقم. نمی‌تونستم این اداره‌ی لعنتی رو تحمل کنم. وسایلم رو سریع جمع کردم و از اتاق زدم بیرون که متوجه‌ی رهام شدم. به در اتاقش تکیه داده بود و با احمدی حرف می‌زد. من هم سرم رو پایین انداختم و از کنارشون رد شدم. یه لحظه نگاهم افتاد به رهام که با لبخند بهم نگاه کرد؛ نگاهش حس تحقیر و بازنده بودن بهم می‌داد. نگاهم رو ازش گرفتم و از اداره زدم بیرون. سوار ماشین شدم. اشک‌هام شروع کردن به ریختن. بدجوری کوچیک شدم و جلوش کم آوردم. پدرم بشنوه، کلی ناراحت میشه. اولین پرونده‌ی بزرگی که بهم دادن، به عنوان‌ فرد اول پرونده با آبروریزی من رو از پرونده انداختن بیرون. شکست بزرگی بود، خیلی خیلی بزرگ.

اشک‌هام‌ رو پاک‌کردم. این اشک‌ها فقط توی تنهایی اجازه‌ی پایین اومدن دارن. عصبانی، پام‌ رو روی پدال فشار می‌دادم. پسره‌ی احمق! به خدا انتقام امروز رو ازت می‌گیرم.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
*رهام*
جلوی امیرعلی نشستم. بهش نگاه کردم.
- خب بگو.
امیر با ناامیدی گفت:
- آقا بخدا نمیدونم قضیه چیه
فیلم اون‌جا رو بهش نشون دادم و آدرس رو بهش دادم. اون هم تو‌ی فکر فرو رفت. بهم خیره شد.
- آقا، گفتم که من راننده‌ی اسنپم. اون روز مسافرم توی اون کوچه بود.
بهش نگاه کردم:
- مسافر داشتی؟ که این‌طور. بعد دقیقا پشت سر مقتول باید وارد کوچه می‌شدی؟
امیر سرش رو پایین انداخت.
-اینو بذارید پای بدشانسی من. بعدش هم مسافرهایی که سوار کردم، اطلاعاتش توی اسنپ هست.
حرف‌هاش منطقی بود. می‌دونستم زیاده‌روی کردم؛ ولی خب، راهکار پلیس همینه.
- احمدی؟
احمدی اومد. بهش نگاه کردم و بلند شدم.
- ببینید حرف‌هایی که می‌زنه، درسته یا نه؟
بعد یه نخ سیگار روشن کردم و از اتاق بازجویی خارج شدم. یه پک زدم و دودش رو رها کردم. دلم به حال السا سوخت.
یکم زیاده‌روی کردم، نباید این‌جوری رفتار می‌کردم. باید با احمدی حرف بزنم که به پرونده برگردونتش.
رفتم توی اتاقم. ساعت هشت و نیم شب بود. روی صندلی لم دادم، پاهام رو روی میز گذاشتم و چشام بستم، امیرعلی فیض، اگه صحت حرف‌هاش تایید بشه، چی؟

*السا*
رفتم توی خونه. چراغ‌ها رو روشن کردم. کسی خونه‌ نبود. به گوشیم نگاه کردم. پدرم پیام داده بود که رفتن مهمونی. بهتر! حوصله نداشتم درمورد اتفاقات امروز توضیحی بدم.
مطمئنم پدرم از این که من رو از پرونده کنار گذاشتن، خبر داره. راهم رو کشیدم بهسمت اتاقم و وارد اتاق شدم. مستقیم رفتم روی تخت دراز کشیدم.
امشب حوصله‌ی هیچی رو ندارم. چشمام رو بستم. حتی لباسم رو عوض نکردم. اون رهام ع*و*ضی، زندگیم رو جهنم کرده بود! این پرونده‌ برام خیلی اهمیت داشت ولی اون باعث شد من رو کنار بزارن. تف بهت بیاد لعنتی! احمق خر، به زمین گرم بخوری! بعد با فکر این که چه حرف‌هایی می‌تونستم بهش بگم توی دعوا، خوابم برد.

*رهام*
احمدی روبه‌روم ایستاده بود.
-درسته، اون مسافرها تایید کردن که تو اون ساعت، امیرعلی رفته دنبالشون و تا ساعت شش درگیر رسوندن اون‌ها بوده. دستم رو توی موهام کردم. کلافه به احمدی نگاه کردم.
- بذارید بره.
احمدی‌ احترام گذاشت و رفت. من هم بلند شدم. یه نخ سیگار روشن کردم. این پرونده‌ خیلی چالش برانگیزه. اصلا پرونده‌‌ی آسونی نیست. ما هنوز هیچ دستاوردی توی پرونده نداشتیم. نیلوفر کاغذی، آخه نماد چیه؟ پشتش چه داستانی نهفته‌ست؟ اون ع*و*ضی حرومزاده کیه؟! بی‌شرف‌تر از اون توی این دنیا ندیدم، عین یه حیوون می‌مونه! روزی که بگیرمت، بدون معطلی چاقو رو تا ته توی قلبت فرو می‌کنم، اگه قلب داشته باشی! تگه بتونم بگیرمت؟ با این شرایط هیچ شانسی وجود نداره برای توی تله انداختن اون قاتل کاغذی.
کد:
*رهام*

جلوی امیرعلی نشستم. بهش نگاه کردم.

- خب بگو.

امیر با ناامیدی گفت:

- آقا بخدا نمیدونم قضیه چیه

فیلم اون‌جا رو بهش نشون دادم و آدرس رو بهش دادم. اون هم تو‌ی فکر فرو رفت. بهم خیره شد.

- آقا، گفتم که من راننده‌ی اسنپم. اون روز مسافرم توی اون کوچه بود.

بهش نگاه کردم:

- مسافر داشتی؟ که این‌طور.  بعد دقیقا پشت سر مقتول باید وارد کوچه می‌شدی؟

امیر سرش رو پایین انداخت.

-اینو بذارید پای بدشانسی من. بعدش هم مسافرهایی که سوار کردم، اطلاعاتش توی اسنپ هست.

حرف‌هاش منطقی بود. می‌دونستم زیاده‌روی کردم؛ ولی خب، راهکار پلیس همینه.

- احمدی؟

احمدی اومد. بهش نگاه کردم و بلند شدم.

- ببینید حرف‌هایی که می‌زنه، درسته یا نه؟

بعد یه نخ سیگار روشن کردم و از اتاق بازجویی خارج شدم. یه پک زدم و دودش رو رها کردم. دلم به حال السا سوخت.

یکم زیاده‌روی کردم، نباید این‌جوری رفتار می‌کردم. باید با احمدی حرف بزنم که به پرونده برگردونتش.

رفتم توی اتاقم. ساعت هشت و نیم شب بود. روی صندلی لم دادم، پاهام رو روی میز گذاشتم و چشام بستم، امیرعلی فیض، اگه صحت حرف‌هاش تایید بشه، چی؟

 

*السا*

رفتم توی خونه. چراغ‌ها رو روشن کردم. کسی خونه‌ نبود. به گوشیم نگاه کردم. پدرم پیام داده بود که رفتن مهمونی. بهتر! حوصله نداشتم درمورد اتفاقات امروز توضیحی بدم.

مطمئنم پدرم از این که من رو از پرونده کنار گذاشتن، خبر داره. راهم رو کشیدم بهسمت اتاقم و وارد اتاق شدم. مستقیم رفتم روی تخت دراز کشیدم.

امشب حوصله‌ی هیچی رو ندارم. چشمام رو بستم. حتی لباسم رو عوض نکردم. اون رهام ع*و*ضی، زندگیم رو جهنم کرده بود! این پرونده‌ برام خیلی اهمیت داشت ولی اون باعث شد من رو کنار بزارن. تف بهت بیاد لعنتی! احمق خر، به زمین گرم بخوری! بعد با فکر این که چه حرف‌هایی می‌تونستم بهش بگم توی دعوا، خوابم برد.



*رهام*

احمدی روبه‌روم ایستاده بود.

-درسته، اون مسافرها تایید کردن که تو اون ساعت، امیرعلی رفته دنبالشون و تا ساعت شش درگیر رسوندن اون‌ها بوده. دستم رو توی موهام کردم. کلافه به احمدی نگاه کردم.

- بذارید بره.

احمدی‌ احترام گذاشت و رفت. من هم بلند شدم. یه نخ سیگار روشن کردم. این پرونده‌ خیلی چالش برانگیزه. اصلا پرونده‌‌ی آسونی نیست. ما هنوز هیچ دستاوردی توی پرونده نداشتیم. نیلوفر کاغذی، آخه نماد چیه؟ پشتش چه داستانی نهفته‌ست؟ اون ع*و*ضی حرومزاده کیه؟!  بی‌شرف‌تر از اون توی این دنیا ندیدم، عین یه حیوون می‌مونه! روزی که بگیرمت، بدون معطلی چاقو رو تا ته توی قلبت فرو می‌کنم، اگه قلب داشته باشی! تگه بتونم بگیرمت؟ با این شرایط هیچ شانسی وجود نداره برای توی تله انداختن اون قاتل کاغذی.

#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
شب روی مبل توی اتاق‌ کارم خوابیدم. صبح زود چشمام رو باز کردم و به سقف خیره شدم. فشار رومون زیاده و هر چه زودتر باید اون لعنتی بگیرم. لعنتی خواب و خوراک رو ازمون گرفته! با رسیدن به امیرعلی فکر کردم پیداش کردم ولی اون ع*و*ضی انگار قرار نیست به این راحتی توی دام بیفته.
بلند شدم و رفتم کنار تابلو؛ روی تابلو تمام پازل‌ها به هم ریخته بود. نمی‌شد با قاطعیت چیزی در مورد پرونده گفت اما بهرام با قاطعیت می‌گفت:« دختری که سوار ماشین شده، آرمیتا بوده ولي طرف به یه اسم دیگه صداش زده.» اگه دوربینی بود، راحت پرونده حل میشد.
روی صندلی نشستم و دست‌هام رو توی هم گره کردم. به خاطر السا عذاب وجدان داشتم. هر چقدر هم که سعی کنم آدم بدی باشم، انگار نمی‌تونم.
بی‌خیال پسر! فیلت یاد هندوستان نکنه! تمرکزت رو بذار روی پرونده. اون آدمی که داره بیرون می‌چرخه، خیلی خطرناکه. هر لحظه ممکنه یه دختر رو به دام بندازه. سوالات زیاد بود ولی هیچ جوابی براشون نبود.
آرمیتا، قاتل و نیلوفر کاغذی؛ ارتباط بینشون چیه؟ اون شدت عصبانیتی که توی قتل آرمیتا داشته آیا طبق خصومت شخصی بوده یا نه؟ توی افکارم غرق بودم که در زده شد.
- بیا داخل.
احمدی اومد و احترام گذاشت. من هم بهش اشاره کردم بشینه.
- خب چی کار کنیم احمدی؟ باز هم خوردیم به بن‌بست.
- آقا اون پسره؟
روی مبل روبه‌روش نشستم.
- بهرام.
احمدی با سر تایید کرد.
- آره بهرام؛ میشه رو حرف‌هاش حساب کرد؟
ابرو بالا انداختم.
- نمی‌دونم ولی منبعی که معرفیش کرده، مطمئنه.
- پس حدس شما درسته؛ آرمیتا و قاتل با هم یه ارتباطی داشتن. احتمالا یه ر*اب*طه‌ی عاشقانه. بعد قاتل بعد از این که آرمیتا با پسرعموش نامزد کرده، آرمیتا رو کشته.
سر تکون دادم:
- منطقیه، حدس من هم همینه ولی تا مدرک نباشه، نمی‌شه با قاطعیت گفت.
احمدی دستی روی سرش کشید، انگار تیک‌ داره.
- ولی چرا دخترهای دیگه رو می‌کشه؟ برام قابل درک نیست.
به مبل تکیه دادم.
- مشکلات روانی؛ دردی که باعث عقده و خشم توی وجودش از دخترها شده.
احمدی پرسید:
- به نظر شما، دخترها رو شانسی انتخاب می‌کنه یا یه الگوی خاص داره؟
- احمدی، هر نفر یه روحیه و یه اخلاق خاص داره. بیماری‌های روانی طبق شرایط زندگی هر شخص پدیدار میشه، پس نمی‌شه با قاطعیت چیزی گفت.
احمدی توی فکر فرو رفت. من هم ادامه دادم:
- حدس من اینه که یه چیزی توی این دخترها هست که اون رو آزار میده، یه چیزی که اون رو ت*ح*ریک می‌کنه برای کشتن اون دخترها؛ پس میشه گفت یه الگوی خاص داره.
احمدی سر تکون داد.
- درسته، راستی میشه یه درخواستی کنم؟
- بفرما.
احمدی با کمی مکث گفت:
- میشه خانوم جهانی برگردن به تیم؟ آخه اگه از پرونده‌ بره کنار، پدرش خیلی ناراحت میشه.
خداروشکر! دیگه مجبور نیستم خودم درخواست کنم برگرده.
- باشه آقای احمدی، می‌تونه برگرده.
احمدی لبخند زد.
- ممنون.
- بهتره دیگه با من بحث نکنه و بره با شوهرش دعوا کنه.
- مجرده.
- آهان. در هر حال نمی‌خوام با یه زن این‌جوری رفتار کنم. توی مرامم نیست. بهتره باهاش حرف بزنید کمتر روی مخ من بره.
احمدی بلند شد و احترام گذاشت.
- باشه.
احمدی از اتاق خارج شد. چته رهام؟ خواستی آمارش رو بگیری و مطمئن بشی مجرد؟! مواظب باش دوباره خودت رو خیط نکنی! اخم‌هام رو توی هم کشیدم.
- برن به جهنم تموم این ر*اب*طه‌های عاشقانه! والا دارم بهترین زندگی رو می‌کنم؛ تنها و آزاد. کی حوصله‌ی غرغرهای این زن‌ها رو داره؟

کد:
شب روی مبل توی اتاق‌ کارم خوابیدم. صبح زود چشمام رو باز کردم و به سقف خیره شدم. فشار رومون زیاده و هر چه زودتر باید اون لعنتی بگیرم. لعنتی خواب و خوراک رو ازمون گرفته! با رسیدن به امیرعلی فکر کردم پیداش کردم ولی اون ع*و*ضی انگار قرار نیست به این راحتی توی دام بیفته.

بلند شدم و رفتم کنار تابلو؛ روی تابلو تمام پازل‌ها به هم ریخته بود. نمی‌شد با قاطعیت چیزی در مورد پرونده گفت اما بهرام با قاطعیت می‌گفت:« دختری که سوار ماشین شده، آرمیتا بوده ولي طرف به یه اسم دیگه صداش زده.» اگه دوربینی بود، راحت پرونده حل میشد.

روی صندلی نشستم و دست‌هام رو توی هم گره کردم. به خاطر السا عذاب وجدان داشتم. هر چقدر هم که سعی کنم آدم بدی باشم، انگار نمی‌تونم.

بی‌خیال پسر! فیلت یاد هندوستان نکنه! تمرکزت رو بذار روی پرونده. اون آدمی که داره بیرون می‌چرخه، خیلی خطرناکه. هر لحظه ممکنه یه دختر رو به دام بندازه. سوالات زیاد بود ولی هیچ جوابی براشون نبود.

آرمیتا، قاتل و نیلوفر کاغذی؛ ارتباط بینشون چیه؟ اون شدت عصبانیتی که توی قتل آرمیتا داشته آیا طبق خصومت شخصی بوده یا نه؟ توی افکارم غرق بودم که در زده شد.

- بیا داخل.

احمدی اومد و احترام گذاشت. من هم بهش اشاره کردم بشینه.

- خب چی کار کنیم احمدی؟ باز هم خوردیم به بن‌بست.

- آقا اون پسره؟

روی مبل روبه‌روش نشستم.

- بهرام.

احمدی با سر تایید کرد.

- آره بهرام؛ میشه رو حرف‌هاش حساب کرد؟

ابرو بالا انداختم.

- نمی‌دونم ولی منبعی که معرفیش کرده، مطمئنه.

- پس حدس شما درسته؛ آرمیتا و قاتل با هم یه ارتباطی داشتن. احتمالا یه ر*اب*طه‌ی عاشقانه. بعد قاتل بعد از این که آرمیتا با پسرعموش نامزد کرده، آرمیتا رو کشته.

سر تکون دادم:

- منطقیه، حدس من هم همینه ولی تا مدرک نباشه، نمی‌شه با قاطعیت گفت.

احمدی دستی روی سرش کشید، انگار تیک‌ داره.

- ولی چرا دخترهای دیگه رو می‌کشه؟ برام قابل درک نیست.

به مبل تکیه دادم.

- مشکلات روانی؛ دردی که باعث عقده و خشم توی وجودش از دخترها شده.

احمدی پرسید:

- به نظر شما، دخترها رو شانسی انتخاب می‌کنه یا یه الگوی خاص داره؟

- احمدی، هر نفر یه روحیه و یه اخلاق خاص داره. بیماری‌های روانی طبق شرایط زندگی هر شخص پدیدار میشه، پس نمی‌شه با قاطعیت چیزی گفت.

احمدی توی فکر فرو رفت. من هم ادامه دادم:

- حدس من اینه که یه چیزی توی این دخترها هست که اون رو آزار میده، یه چیزی که اون رو ت*ح*ریک می‌کنه برای کشتن اون دخترها؛ پس میشه گفت یه الگوی خاص داره.

احمدی سر تکون داد.

- درسته، راستی میشه یه درخواستی کنم؟

- بفرما.

احمدی با کمی مکث گفت:

- میشه خانوم جهانی برگردن به تیم؟ آخه اگه از پرونده‌ بره کنار، پدرش خیلی ناراحت میشه.

خداروشکر! دیگه مجبور نیستم خودم درخواست کنم برگرده.

- باشه آقای احمدی، می‌تونه برگرده.

احمدی لبخند زد.

- ممنون.

- بهتره دیگه با من بحث نکنه و بره با شوهرش دعوا کنه.

- مجرده.

- آهان. در هر حال نمی‌خوام با یه زن این‌جوری رفتار کنم. توی مرامم نیست. بهتره باهاش حرف بزنید کمتر روی مخ من بره.

احمدی بلند شد و احترام گذاشت.

- باشه.

احمدی از اتاق خارج شد. چته رهام؟ خواستی آمارش رو بگیری و مطمئن بشی مجرد؟! مواظب باش دوباره خودت رو خیط نکنی! اخم‌هام رو توی هم کشیدم.

- برن به جهنم تموم این ر*اب*طه‌های عاشقانه! والا دارم بهترین زندگی رو می‌کنم؛ تنها و آزاد. کی حوصله‌ی غرغرهای این زن‌ها رو داره؟
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا