منتظر خانوم عطایی و دخترش بودم. نمیدونستم تا چه حد بهمون کمک میکنن ولی در حال حاضر تنها منبعی که میشه ازش اطلاعات گرفت همین مادر و دختر هستن که ارتباط ن*زد*یک*ی با آرمیتا و خانوادش داشتن. در زده شد، به در خیره شدم:
- بفرما.
صبا اومد و گفت:
- بگم بیان؟
با سر تایید کردم.
عطایی و دخترش سحر اومدن داخل. اولین چیزی که توی نگاه اول مشخص بود، شباهت بینشون بود؛ چشمهای سبز با پوستی سفید. سحر یکم قد بلندتر و لاغرتر از مادرش بود، هر دو مانتوهای ست طوسی با شال پوشیده بودن. بهشون خیره شدم و بلند شدم:
- سلام، بفرمایید.
سلام آرومی کردن و نشستن. صبا هم روبهروشون نشست.
سحر چشماش پف کرده بود؛ انگار خیلی به آرمیتا نزدیک بوده. بهش خیره شدم.
- وقت هدر نمیدم، میرم سر اصل مطلب.
خانوم عطایی با سر تایید کرد. من هم سریع پرسیدم:
- آخرین بار کی باهاش در ارتباط بودید؟
خانوم عطایی سریع پاسخ داد:
- من آخرین بار اون رو دو روز پیش دیدم.
بعد به سحر نگاه کردم.
- تو چی سحر؟
سحر اشکش پاک کرد و گفت:
- داشتیم چت میکردیم؛ بعد میخواست بره آرایشگاه خداحافظی کردیم.
به سحر خیره شدم، غیرمستقیم پرسیدم:
- با کسی قرار نداشت؟ هر چی در موردش میدونی بگو؛ من رازش رو نگه میدارم.
سحر سر تکون داد و گفت:
- نه خانوم، واقعاً میخواست بره آرایشگاه. بعدش هم اون چند ماه قبل با پسر عموش نامزد کرده بود.
به خانوم عطایی نگاه کردم.
- الان شرایطش مناسب نیست با خانواده آرمیتا حرف بزنیم. شما تا چقدر باهاشون رفت و آمد دارید؟
عطایی بهمنگاه کرد:
- زیاد، هفتهای حداقل یه بار خونهی هم میریم.
- چیزی هست که بدونید و توی حل این پرونده بهمون کمک کنه؟ کسی که میتونه انگیزه قتل داشته باشه؟
عطایی شونهای بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم والا.
یهو سحر گفت:
- من به یه نفر مشکوکم.
بهش خیره شدم. عطایی سریع حالت دفاعی گرفت.
- نه سحر!
به عطایی خیره شدم:
- حرفت رو بزن، اون کیه؟
سحر صداش صاف کرد:
- پسر دایی آرمیتا. هفته قبل توی مراسم تولد یکی از بستگانشون، بحثی بینشون شکل گرفت و آرمیتا به اون سیلی زد.
به عطایی خیره شدم با تنگ کردن چشام پرسیدم:
- چرا نه؟
عطایی با درماندگی گفت:
- اون نمیتونه قاتل باشه خانوم، اون فقط یه دعوای معمولی بود.
جدی بهش خیره شدم.
- تشخیصش با منه نه شما.
به سحر نگاه کردم:
- امروز توی مراسم بود؟!
سحر سری به معنای آره تکون داد. من هم پرسیدم:
- چیز مشکوکی ازش ندیدی؟
سحر سرش رو به معنای نه تکون داد. به سحر نگاه کردم.
- اسم و آدرسش بده.
- آدرس ندارم ولی اسمش کامران نجفیه.
به صبا نگاه کردم.
- یه تیم جور کن و با احمدی برید دستگیرش کنید.
بعد به سحر و عطایی خیره شدم.
پسری که غرورش خدشهدار شده، میتونه هرکاری بکنه. اون غرور مزخرف مردونهاش نمیپذیره که یه دختر توی جمع، دست روش بلند کنه و اون هم از اون قضیه بگذره. انگیزهی قتل توی این شخص وجود داره.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
- بفرما.
صبا اومد و گفت:
- بگم بیان؟
با سر تایید کردم.
عطایی و دخترش سحر اومدن داخل. اولین چیزی که توی نگاه اول مشخص بود، شباهت بینشون بود؛ چشمهای سبز با پوستی سفید. سحر یکم قد بلندتر و لاغرتر از مادرش بود، هر دو مانتوهای ست طوسی با شال پوشیده بودن. بهشون خیره شدم و بلند شدم:
- سلام، بفرمایید.
سلام آرومی کردن و نشستن. صبا هم روبهروشون نشست.
سحر چشماش پف کرده بود؛ انگار خیلی به آرمیتا نزدیک بوده. بهش خیره شدم.
- وقت هدر نمیدم، میرم سر اصل مطلب.
خانوم عطایی با سر تایید کرد. من هم سریع پرسیدم:
- آخرین بار کی باهاش در ارتباط بودید؟
خانوم عطایی سریع پاسخ داد:
- من آخرین بار اون رو دو روز پیش دیدم.
بعد به سحر نگاه کردم.
- تو چی سحر؟
سحر اشکش پاک کرد و گفت:
- داشتیم چت میکردیم؛ بعد میخواست بره آرایشگاه خداحافظی کردیم.
به سحر خیره شدم، غیرمستقیم پرسیدم:
- با کسی قرار نداشت؟ هر چی در موردش میدونی بگو؛ من رازش رو نگه میدارم.
سحر سر تکون داد و گفت:
- نه خانوم، واقعاً میخواست بره آرایشگاه. بعدش هم اون چند ماه قبل با پسر عموش نامزد کرده بود.
به خانوم عطایی نگاه کردم.
- الان شرایطش مناسب نیست با خانواده آرمیتا حرف بزنیم. شما تا چقدر باهاشون رفت و آمد دارید؟
عطایی بهمنگاه کرد:
- زیاد، هفتهای حداقل یه بار خونهی هم میریم.
- چیزی هست که بدونید و توی حل این پرونده بهمون کمک کنه؟ کسی که میتونه انگیزه قتل داشته باشه؟
عطایی شونهای بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم والا.
یهو سحر گفت:
- من به یه نفر مشکوکم.
بهش خیره شدم. عطایی سریع حالت دفاعی گرفت.
- نه سحر!
به عطایی خیره شدم:
- حرفت رو بزن، اون کیه؟
سحر صداش صاف کرد:
- پسر دایی آرمیتا. هفته قبل توی مراسم تولد یکی از بستگانشون، بحثی بینشون شکل گرفت و آرمیتا به اون سیلی زد.
به عطایی خیره شدم با تنگ کردن چشام پرسیدم:
- چرا نه؟
عطایی با درماندگی گفت:
- اون نمیتونه قاتل باشه خانوم، اون فقط یه دعوای معمولی بود.
جدی بهش خیره شدم.
- تشخیصش با منه نه شما.
به سحر نگاه کردم:
- امروز توی مراسم بود؟!
سحر سری به معنای آره تکون داد. من هم پرسیدم:
- چیز مشکوکی ازش ندیدی؟
سحر سرش رو به معنای نه تکون داد. به سحر نگاه کردم.
- اسم و آدرسش بده.
- آدرس ندارم ولی اسمش کامران نجفیه.
به صبا نگاه کردم.
- یه تیم جور کن و با احمدی برید دستگیرش کنید.
بعد به سحر و عطایی خیره شدم.
پسری که غرورش خدشهدار شده، میتونه هرکاری بکنه. اون غرور مزخرف مردونهاش نمیپذیره که یه دختر توی جمع، دست روش بلند کنه و اون هم از اون قضیه بگذره. انگیزهی قتل توی این شخص وجود داره.
کد:
منتظر خانوم عطایی و دخترش بودم. نمیدونستم تا چه حد بهمون کمک میکنن ولی در حال حاضر تنها منبعی که میشه ازش اطلاعات گرفت همین مادر و دختر هستن که ارتباط ن*زد*یک*ی با آرمیتا و خانوادش داشتن. در زده شد، به در خیره شدم:
- بفرما.
صبا اومد و گفت:
- بگم بیان؟
با سر تایید کردم.
عطایی و دخترش سحر اومدن داخل. اولین چیزی که توی نگاه اول مشخص بود، شباهت بینشون بود؛ چشمهای سبز با پوستی سفید. سحر یکم قد بلندتر و لاغرتر از مادرش بود، هر دو مانتوهای ست طوسی با شال پوشیده بودن. بهشون خیره شدم و بلند شدم:
- سلام، بفرمایید.
سلام آرومی کردن و نشستن. صبا هم روبهروشون نشست.
سحر چشماش پف کرده بود؛ انگار خیلی به آرمیتا نزدیک بوده. بهش خیره شدم.
- وقت هدر نمیدم، میرم سر اصل مطلب.
خانوم عطایی با سر تایید کرد. من هم سریع پرسیدم:
- آخرین بار کی باهاش در ارتباط بودید؟
خانوم عطایی سریع پاسخ داد:
- من آخرین بار اون رو دو روز پیش دیدم.
بعد به سحر نگاه کردم.
- تو چی سحر؟
سحر اشکش پاک کرد و گفت:
- داشتیم چت میکردیم؛ بعد میخواست بره آرایشگاه خداحافظی کردیم.
به سحر خیره شدم، غیرمستقیم پرسیدم:
- با کسی قرار نداشت؟ هر چی در موردش میدونی بگو؛ من رازش رو نگه میدارم.
سحر سر تکون داد و گفت:
- نه خانوم، واقعاً میخواست بره آرایشگاه. بعدش هم اون چند ماه قبل با پسر عموش نامزد کرده بود.
به خانوم عطایی نگاه کردم.
- الان شرایطش مناسب نیست با خانواده آرمیتا حرف بزنیم. شما تا چقدر باهاشون رفت و آمد دارید؟
عطایی بهمنگاه کرد:
- زیاد، هفتهای حداقل یه بار خونهی هم میریم.
- چیزی هست که بدونید و توی حل این پرونده بهمون کمک کنه؟ کسی که میتونه انگیزه قتل داشته باشه؟
عطایی شونهای بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم والا.
یهو سحر گفت:
- من به یه نفر مشکوکم.
بهش خیره شدم. عطایی سریع حالت دفاعی گرفت.
- نه سحر!
به عطایی خیره شدم:
- حرفت رو بزن، اون کیه؟
سحر صداش صاف کرد:
- پسر دایی آرمیتا. هفته قبل توی مراسم تولد یکی از بستگانشون، بحثی بینشون شکل گرفت و آرمیتا به اون سیلی زد.
به عطایی خیره شدم با تنگ کردن چشام پرسیدم:
- چرا نه؟
عطایی با درماندگی گفت:
- اون نمیتونه قاتل باشه خانوم، اون فقط یه دعوای معمولی بود.
جدی بهش خیره شدم.
- تشخیصش با منه نه شما.
به سحر نگاه کردم:
- امروز توی مراسم بود؟!
سحر سری به معنای آره تکون داد. من هم پرسیدم:
- چیز مشکوکی ازش ندیدی؟
سحر سرش رو به معنای نه تکون داد. به سحر نگاه کردم.
- اسم و آدرسش بده.
- آدرس ندارم ولی اسمش کامران نجفیه.
به صبا نگاه کردم.
- یه تیم جور کن و با احمدی برید دستگیرش کنید.
بعد به سحر و عطایی خیره شدم.
پسری که غرورش خدشهدار شده، میتونه هرکاری بکنه. اون غرور مزخرف مردونهاش نمیپذیره که یه دختر توی جمع، دست روش بلند کنه و اون هم از اون قضیه بگذره. انگیزهی قتل توی این شخص وجود داره.
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: