دنیا چقدر کوچیکه، واقعاً راست گفتن؛ آدم به آدم نمیرسه کوه به... اَه! اصلاً توی این اوضاع ضربالمثل چیه؟
اونقدر فشار رومه که حتی ضربالمثلها رو فراموش کردم. بهتره به جای این حرفها، بلند بشم و پروندهها رو براش ببرم.
بعد پرونده رو برداشتم و از اتاق خارج شدم؛ ولی اتاقش کجاست؟ بعد متوجهی صبا و احمدی و سیما شدم که از اتاق احمدی بیرون اومدن. بهشون نزدیک شدم. سیما بهم نگاه کرد، کنجکاو پرسید:
- چی شد؟
بهش خیره شدم.
- مگه قرار بود چی بشه؟
احمدی اومد بین حرفمون.
- بهتره بریم، منتظره.
به احمدی نگاه کردم و سر تکون دادم. احمدی اتاق اون رو میدونست که کجاست. پشت سر احمدی حرکت کردیم.
بعد همه رفتیم سمت اتاق رهام که توی یه ردیف با اتاق من بود. کلا ادارهی ما یه طبقه بود و طول بلندی داشت. با یه راهروی بزرگ که اتاقها در دو ردیف بودن. در زدیم و صدای رهام اومد.
- بیا.
تعجب کردم. رهام مهربون و با اخلاق کجا و این آدم بیادب کجا؟ حتما شبیه هم هستن. رفتیم داخل و احترام گذاشتیم. اون هم روی صندلی با حالت مغروری نشسته بود و قیافهی جدی به خودش گرفته بود. رهام بهمون خیره شد.
- تیم پرونده... .
سیما وسط حرفش پرید.
- آره ما هستیم.
رهام با لحن جدی گفت:
- بذار حرفم تموم بشه.
بعد به احمدی نگاه کرد.
- آقای؟
- احمدی.
رهام به صندلی تکیه داد.
- آقای احمدی، بعد از من شما مسئولیت پرونده رو دارید، یعنی وقتی من نیستم، تصمیم با شماست.
یعنی چی؟! من سرگردم، بعد یه سروان... .
نمیدونستم قصدش از این رفتار چیه، نکنه با من لج کرده؟احمدی با سر تأیید کرد. به ما سه تا نگاه کرد.
- معرفی نمیکنید؟
سیما سریع جواب داد.
- سیما.
اخم رهام بیشتر شد.
- اسم کوچیکتون رو خواستم؟
خیلی عوض شده بود، سرد و جدی و بداخلاق. این، اون رهامی نبود که من قبلاً میشناختم. سیما سرش رو پایین انداخت.
- سهیلی.
رهام به صبا نگاه کرد. صبا گفت:
- خانم احمدی.
رهام نگاهی به احمدی کرد. احمدی جواب داد:
- همسرم هستن.
رهام بهم نگاه کرد، من هم بهش نگاه کردم. بعد پرسید:
- و شما؟
فکرش رو نمیکردم که بخواد من هم خودم رو معرفی کنم. از این رفتارهاش بدجوری عصبانی بودم. چی رو میخواست ثابت کنه؟ یه جوری رفتار میکنه انگار برده گرفته! من هم جدی گفتم:
- لازم به معرفیه؟
رهام پوزخند زد و دستش رو توی موهای مشکیش کرد.
- چیه؟ زورت میاد فامیلیت رو بگی خانوم جهانی؟!
خواستم چیزی بگم ولی اون مافوق من بود. بعد پرونده رو باز کرد و شروع کرد به خوندن. حتی بهمون نگفت بنشینید. چقدر ع*و*ضی شده بود! بهم خیره شد. با تمسخر گفت:
- سه روز از اولین قتل میگذره و شما چی کار کردید؟ میشه توضیح بدید؟!
احمدی سریع جواب داد:
- آقای اردشیری، پرونده خیلی پیچیدهست.
رهام بلند شد.
- میتونید برید تا من صداتون بزنم.
با این رفتارهاش، دلم میخواست سرش رو بزنم؛ پسرهی مغرور لعنتی!
ما از اتاق خارج شدیم. قبل از خروج بهش نگاه کردم. رفتار و هیکلش خیلی تغییر کرده بود. نکنه هیکل ساخته و اینجوری جوگیر شده؟!
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
اونقدر فشار رومه که حتی ضربالمثلها رو فراموش کردم. بهتره به جای این حرفها، بلند بشم و پروندهها رو براش ببرم.
بعد پرونده رو برداشتم و از اتاق خارج شدم؛ ولی اتاقش کجاست؟ بعد متوجهی صبا و احمدی و سیما شدم که از اتاق احمدی بیرون اومدن. بهشون نزدیک شدم. سیما بهم نگاه کرد، کنجکاو پرسید:
- چی شد؟
بهش خیره شدم.
- مگه قرار بود چی بشه؟
احمدی اومد بین حرفمون.
- بهتره بریم، منتظره.
به احمدی نگاه کردم و سر تکون دادم. احمدی اتاق اون رو میدونست که کجاست. پشت سر احمدی حرکت کردیم.
بعد همه رفتیم سمت اتاق رهام که توی یه ردیف با اتاق من بود. کلا ادارهی ما یه طبقه بود و طول بلندی داشت. با یه راهروی بزرگ که اتاقها در دو ردیف بودن. در زدیم و صدای رهام اومد.
- بیا.
تعجب کردم. رهام مهربون و با اخلاق کجا و این آدم بیادب کجا؟ حتما شبیه هم هستن. رفتیم داخل و احترام گذاشتیم. اون هم روی صندلی با حالت مغروری نشسته بود و قیافهی جدی به خودش گرفته بود. رهام بهمون خیره شد.
- تیم پرونده... .
سیما وسط حرفش پرید.
- آره ما هستیم.
رهام با لحن جدی گفت:
- بذار حرفم تموم بشه.
بعد به احمدی نگاه کرد.
- آقای؟
- احمدی.
رهام به صندلی تکیه داد.
- آقای احمدی، بعد از من شما مسئولیت پرونده رو دارید، یعنی وقتی من نیستم، تصمیم با شماست.
یعنی چی؟! من سرگردم، بعد یه سروان... .
نمیدونستم قصدش از این رفتار چیه، نکنه با من لج کرده؟احمدی با سر تأیید کرد. به ما سه تا نگاه کرد.
- معرفی نمیکنید؟
سیما سریع جواب داد.
- سیما.
اخم رهام بیشتر شد.
- اسم کوچیکتون رو خواستم؟
خیلی عوض شده بود، سرد و جدی و بداخلاق. این، اون رهامی نبود که من قبلاً میشناختم. سیما سرش رو پایین انداخت.
- سهیلی.
رهام به صبا نگاه کرد. صبا گفت:
- خانم احمدی.
رهام نگاهی به احمدی کرد. احمدی جواب داد:
- همسرم هستن.
رهام بهم نگاه کرد، من هم بهش نگاه کردم. بعد پرسید:
- و شما؟
فکرش رو نمیکردم که بخواد من هم خودم رو معرفی کنم. از این رفتارهاش بدجوری عصبانی بودم. چی رو میخواست ثابت کنه؟ یه جوری رفتار میکنه انگار برده گرفته! من هم جدی گفتم:
- لازم به معرفیه؟
رهام پوزخند زد و دستش رو توی موهای مشکیش کرد.
- چیه؟ زورت میاد فامیلیت رو بگی خانوم جهانی؟!
خواستم چیزی بگم ولی اون مافوق من بود. بعد پرونده رو باز کرد و شروع کرد به خوندن. حتی بهمون نگفت بنشینید. چقدر ع*و*ضی شده بود! بهم خیره شد. با تمسخر گفت:
- سه روز از اولین قتل میگذره و شما چی کار کردید؟ میشه توضیح بدید؟!
احمدی سریع جواب داد:
- آقای اردشیری، پرونده خیلی پیچیدهست.
رهام بلند شد.
- میتونید برید تا من صداتون بزنم.
با این رفتارهاش، دلم میخواست سرش رو بزنم؛ پسرهی مغرور لعنتی!
ما از اتاق خارج شدیم. قبل از خروج بهش نگاه کردم. رفتار و هیکلش خیلی تغییر کرده بود. نکنه هیکل ساخته و اینجوری جوگیر شده؟!
کد:
دنیا چقدر کوچیکه، واقعاً راست گفتن؛ آدم به آدم نمیرسه کوه به... اَه! اصلاً توی این اوضاع ضربالمثل چیه؟
اونقدر فشار رومه که حتی ضربالمثلها رو فراموش کردم. بهتره به جای این حرفها، بلند بشم و پروندهها رو براش ببرم.
بعد پرونده رو برداشتم و از اتاق خارج شدم؛ ولی اتاقش کجاست؟ بعد متوجهی صبا و احمدی و سیما شدم که از اتاق احمدی بیرون اومدن. بهشون نزدیک شدم. سیما بهم نگاه کرد، کنجکاو پرسید:
- چی شد؟
بهش خیره شدم.
- مگه قرار بود چی بشه؟
احمدی اومد بین حرفمون.
- بهتره بریم، منتظره.
به احمدی نگاه کردم و سر تکون دادم. احمدی اتاق اون رو میدونست که کجاست. پشت سر احمدی حرکت کردیم.
بعد همه رفتیم سمت اتاق رهام که توی یه ردیف با اتاق من بود. کلا ادارهی ما یه طبقه بود و طول بلندی داشت. با یه راهروی بزرگ که اتاقها در دو ردیف بودن. در زدیم و صدای رهام اومد.
- بیا.
تعجب کردم. رهام مهربون و با اخلاق کجا و این آدم بیادب کجا؟ حتما شبیه هم هستن. رفتیم داخل و احترام گذاشتیم. اون هم روی صندلی با حالت مغروری نشسته بود و قیافهی جدی به خودش گرفته بود. رهام بهمون خیره شد.
- تیم پرونده... .
سیما وسط حرفش پرید.
- آره ما هستیم.
رهام با لحن جدی گفت:
- بذار حرفم تموم بشه.
بعد به احمدی نگاه کرد.
- آقای؟
- احمدی.
رهام به صندلی تکیه داد.
- آقای احمدی، بعد از من شما مسئولیت پرونده رو دارید، یعنی وقتی من نیستم، تصمیم با شماست.
یعنی چی؟! من سرگردم، بعد یه سروان... .
نمیدونستم قصدش از این رفتار چیه، نکنه با من لج کرده؟احمدی با سر تأیید کرد. به ما سه تا نگاه کرد.
- معرفی نمیکنید؟
سیما سریع جواب داد.
- سیما.
اخم رهام بیشتر شد.
- اسم کوچیکتون رو خواستم؟
خیلی عوض شده بود، سرد و جدی و بداخلاق. این، اون رهامی نبود که من قبلاً میشناختم. سیما سرش رو پایین انداخت.
- سهیلی.
رهام به صبا نگاه کرد. صبا گفت:
- خانم احمدی.
رهام نگاهی به احمدی کرد. احمدی جواب داد:
- همسرم هستن.
رهام بهم نگاه کرد، من هم بهش نگاه کردم. بعد پرسید:
- و شما؟
فکرش رو نمیکردم که بخواد من هم خودم رو معرفی کنم. از این رفتارهاش بدجوری عصبانی بودم. چی رو میخواست ثابت کنه؟ یه جوری رفتار میکنه انگار برده گرفته! من هم جدی گفتم:
- لازم به معرفیه؟
رهام پوزخند زد و دستش رو توی موهای مشکیش کرد.
- چیه؟ زورت میاد فامیلیت رو بگی خانوم جهانی؟!
خواستم چیزی بگم ولی اون مافوق من بود. بعد پرونده رو باز کرد و شروع کرد به خوندن. حتی بهمون نگفت بنشینید. چقدر ع*و*ضی شده بود! بهم خیره شد. با تمسخر گفت:
- سه روز از اولین قتل میگذره و شما چی کار کردید؟ میشه توضیح بدید؟!
احمدی سریع جواب داد:
- آقای اردشیری، پرونده خیلی پیچیدهست.
رهام بلند شد.
- میتونید برید تا من صداتون بزنم.
با این رفتارهاش، دلم میخواست سرش رو بزنم؛ پسرهی مغرور لعنتی!
ما از اتاق خارج شدیم. قبل از خروج بهش نگاه کردم. رفتار و هیکلش خیلی تغییر کرده بود. نکنه هیکل ساخته و اینجوری جوگیر شده؟!
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: