کامل شده رمان نيلوفر کاغذی | ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
دنیا چقدر کوچیکه، واقعاً راست گفتن؛ آدم به آدم نمی‌رسه کوه به... اَه! اصلاً توی این اوضاع ضرب‌المثل چیه؟
اون‌قدر فشار رومه که حتی ضرب‌المثل‌ها رو فراموش کردم. بهتره به جای این حرف‌ها، بلند بشم و پرونده‌ها رو براش ببرم.
بعد پرونده رو برداشتم و از اتاق خارج شدم؛ ولی اتاقش کجاست؟ بعد متوجه‌ی صبا و احمدی و سیما شدم‌ که از اتاق احمدی بیرون اومدن. بهشون نزدیک شدم. سیما بهم‌ نگاه کرد، کنجکاو پرسید:
- چی شد؟
بهش خیره شدم.
- مگه قرار بود چی بشه؟
احمدی اومد بین حرفمون.
- بهتره بریم، منتظره.
به احمدی نگاه کردم و سر تکون دادم. احمدی اتاق اون رو می‌دونست که کجاست. پشت سر احمدی حرکت کردیم.
بعد همه رفتیم سمت اتاق رهام که توی یه ردیف با اتاق من بود. کلا اداره‌ی ما یه طبقه بود و طول بلندی داشت. با یه راهروی بزرگ که اتاق‌ها در دو ردیف بودن. در زدیم و صدای رهام اومد.
- بیا.
تعجب کردم. رهام مهربون و با اخلاق کجا و این آدم بی‌ادب کجا؟ حتما شبیه هم هستن. رفتیم داخل و احترام گذاشتیم. اون هم روی صندلی با حالت مغروری نشسته بود و قیافه‌ی جدی به خودش گرفته بود. رهام بهمون خیره شد.
- تیم پرونده... .
سیما وسط حرفش‌ پرید.
- آره ما هستیم.
رهام با لحن جدی گفت:
- بذار حرفم تموم بشه.
بعد به احمدی نگاه کرد.
- آقای؟
- احمدی.
رهام به صندلی تکیه داد.
- آقای احمدی، بعد از من شما مسئولیت پرونده رو دارید، یعنی وقتی من نیستم، تصمیم با شماست.
یعنی چی؟! من سرگردم، بعد یه سروان... .
نمی‌دونستم قصدش از این رفتار چیه، نکنه با من لج کرده؟احمدی با سر تأیید کرد. به ما سه تا نگاه کرد.
- معرفی نمی‌کنید؟
سیما سریع جواب داد.
- سیما.
اخم رهام بیشتر شد.
- اسم کوچیکتون رو خواستم؟
خیلی عوض شده بود، سرد و جدی و بداخلاق. این، اون رهامی نبود که من قبلاً می‌شناختم. سیما سرش رو پایین انداخت.
- سهیلی.
رهام به صبا نگاه کرد. صبا گفت:
- خانم احمدی.
رهام نگاهی به احمدی کرد. احمدی جواب داد:
- همسرم هستن.
رهام بهم نگاه کرد، من هم بهش نگاه کردم. بعد پرسید:
- و شما؟
فکرش رو نمی‌کردم که بخواد من هم خودم رو معرفی کنم. از این رفتارهاش بدجوری عصبانی بودم. چی رو می‌خواست ثابت کنه؟ یه جوری رفتار می‌کنه انگار برده گرفته! من هم جدی گفتم:
- لازم به معرفیه؟
رهام پوزخند زد و دستش رو توی موهای مشکیش کرد.
- چیه؟ زورت میاد فامیلیت رو بگی خانوم جهانی؟!
خواستم چیزی بگم ولی اون مافوق من بود. بعد پرونده رو باز کرد و شروع کرد به خوندن. حتی بهمون نگفت بنشینید. چقدر ع*و*ضی شده بود! بهم خیره شد. با تمسخر گفت:
- سه روز از اولین قتل می‌گذره و شما چی کار کردید؟ میشه توضیح بدید؟!
احمدی سریع جواب داد:
- آقای اردشیری، پرونده خیلی پیچیده‌ست.
رهام بلند شد.
- می‌تونید برید تا من صداتون بزنم.
با این رفتارهاش، دلم می‌خواست سرش رو بزنم؛ پسره‌ی مغرور لعنتی!
ما از اتاق خارج شدیم. قبل از خروج بهش نگاه کردم. رفتار و هیکلش خیلی تغییر کرده بود. نکنه هیکل ساخته و این‌جوری جوگیر شده؟!

کد:
دنیا چقدر کوچیکه، واقعاً راست گفتن؛ آدم به آدم نمی‌رسه کوه به... اَه! اصلاً توی این اوضاع ضرب‌المثل چیه؟

اون‌قدر فشار رومه که حتی ضرب‌المثل‌ها رو فراموش کردم. بهتره به جای این حرف‌ها، بلند بشم و پرونده‌ها رو براش ببرم.

بعد پرونده رو برداشتم و از اتاق خارج شدم؛ ولی اتاقش کجاست؟ بعد متوجه‌ی صبا و احمدی و سیما شدم‌ که از اتاق احمدی بیرون اومدن. بهشون نزدیک شدم. سیما بهم‌ نگاه کرد، کنجکاو پرسید:

- چی شد؟

بهش خیره شدم.

- مگه قرار بود چی بشه؟

احمدی اومد بین حرفمون.

- بهتره بریم، منتظره.

به احمدی نگاه کردم و سر تکون دادم. احمدی اتاق اون رو می‌دونست که کجاست. پشت سر احمدی حرکت کردیم.

بعد همه رفتیم سمت اتاق رهام که توی یه ردیف با اتاق من بود. کلا اداره‌ی ما یه طبقه بود و طول بلندی داشت. با یه راهروی بزرگ که اتاق‌ها در دو ردیف بودن. در زدیم و صدای رهام اومد.

- بیا.

تعجب کردم. رهام مهربون و با اخلاق کجا و این آدم بی‌ادب کجا؟ حتما شبیه هم هستن. رفتیم داخل و احترام گذاشتیم. اون هم روی صندلی با حالت مغروری نشسته بود و قیافه‌ی جدی به خودش گرفته بود. رهام بهمون خیره شد.

- تیم پرونده... .

سیما وسط حرفش‌ پرید.

- آره ما هستیم.

رهام با لحن جدی گفت:

- بذار حرفم تموم بشه.

بعد به احمدی نگاه کرد.

- آقای؟

- احمدی.

رهام به صندلی تکیه داد.

- آقای احمدی، بعد از من شما مسئولیت پرونده رو دارید، یعنی وقتی من نیستم، تصمیم با شماست.

یعنی چی؟! من سرگردم، بعد یه سروان... .

نمی‌دونستم قصدش از این رفتار چیه، نکنه با من لج کرده؟احمدی با سر تأیید کرد. به ما سه تا نگاه کرد.

- معرفی نمی‌کنید؟

سیما سریع جواب داد.

- سیما.

اخم رهام بیشتر شد.

- اسم کوچیکتون رو خواستم؟

خیلی عوض شده بود، سرد و جدی و بداخلاق. این، اون رهامی نبود که من قبلاً می‌شناختم. سیما سرش رو پایین انداخت.

- سهیلی.

رهام به صبا نگاه کرد. صبا گفت:

- خانم احمدی.

رهام نگاهی به احمدی کرد. احمدی جواب داد:

- همسرم هستن.

رهام بهم نگاه کرد، من هم بهش نگاه کردم. بعد پرسید:

- و شما؟

فکرش رو نمی‌کردم که بخواد من هم خودم رو معرفی کنم. از این رفتارهاش بدجوری عصبانی بودم. چی رو می‌خواست ثابت کنه؟ یه جوری رفتار می‌کنه انگار برده گرفته! من هم جدی گفتم:

- لازم به معرفیه؟

رهام پوزخند زد و دستش رو توی موهای مشکیش کرد.

- چیه؟ زورت میاد فامیلیت رو بگی خانوم جهانی؟!

خواستم چیزی بگم ولی اون مافوق من بود. بعد پرونده رو باز کرد و شروع کرد به خوندن. حتی بهمون نگفت بنشینید. چقدر ع*و*ضی شده بود! بهم خیره شد. با تمسخر گفت:

- سه روز از اولین قتل می‌گذره و شما چی کار کردید؟ میشه توضیح بدید؟!

احمدی سریع جواب داد:

- آقای اردشیری، پرونده خیلی پیچیده‌ست.

رهام بلند شد.

- می‌تونید برید تا من صداتون بزنم.

با این رفتارهاش، دلم می‌خواست سرش رو بزنم؛ پسره‌ی مغرور لعنتی!

ما از اتاق خارج شدیم. قبل از خروج بهش نگاه کردم. رفتار و هیکلش خیلی تغییر کرده بود. نکنه هیکل ساخته و این‌جوری جوگیر شده؟!
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
پس از خارج شدن از اتاق، به سمت اتاقم حرکت کردم. بعد متوجه‌ی سیما و صبا شدم که پشت سرم راه افتادن. برگشتم و بهشون نگاه کردم. با دستم پرسیدم:
- کجا؟!
سیما لبخند زد:
- بریم اتاق که باید داستان رو کامل بگی، بدون سانسور!
بعد چشمک زد و زودتر از من حرکت کرد. صبا هم پشت سرش سمت اتاقم رفت. فضولن دیگه! در رو باز کردن و رفتن داخل. من هم پشت سرشون رفتم. تا در رو بستم، دوتایی هم‌زمان پرسیدن:
- اون کیه؟ داستان چیه؟
من هم لبخند زدم. ازشون رد شدم و سمت مبل رفتم.
- بی‌خیال! داستانی نداره.
سیما مشتاق گفت:
- اه! راستش رو بگو.
لبخند زدم و روی مبل نشستم. اون دوتا، روبه‌روم عین بچه‌های مشتاق به داستان نشستن. سرم‌ رو پایین انداختم و گفتم:
- موضوع مربوط به چهار سال قبله، من و اون همکار بودیم.
سرم رو بالا آوردم و بهشون نگاه کردم. یه‌جوری بهم‌ نگاه می‌کردن که انگار دارن فیلم تماشا می‌کنن. سیما سر تکون داد و گفت:
- خب؟
من هم ادامه دادم:
- یه پرونده رو باهاش همکاری می‌کردم؛ پسرمهربون و خوش قلبی بود.
صبا و سیما تعجب کردن. سیما سریع گفت:
- داستان کی رو میگی؟ در مورد این پسره بگو.
بهش چپ‌چپ نگاه کردم:
- اون موقع‌ها این‌جوری بود، الان واقعاً از رفتارش متعجبم.
سیما ناامید، شونه‌ای بالا انداخت.
- همین؟
می‌دونستم در آینده پشیمونم می‌کنن از این که حقیقت رو بهشون گفتم.
- ازم خواستگاری کرد من هم گفتم نه، بعد این موضوع رو به یه دهن‌لق که اون موقع‌ها رفیق بودیم گفتم. اون دختر دهن‌لق کل اداره رو خبردار کرد، رهام هم اون جو رو تحمل نکرد و برگشت شهر خودش.
بهم خیره شدن، سیما سر تکون داد‌
- آها، حالا ملتفت شدم.
صبا با لحنی اعتراض‌گونه گفت :
- بعد از چهار سال چرا تلافیش رو می‌خواد سر ما در بیاره؟
شونه‌ای بالا انداختم.
- نمی‌دونم چرا این‌جوری رفتار می‌کنه.
سیما با فضولی پرسید:
- چرا گفتی نه؟
بهش خیره شدم
- چون قصد ازدواج نداشتم، عین الان.
هر دو سر تکون دادن، من هم بهشون خیره شدم. داشتن توی مغزشون قضیه رو تحلیل و بررسی می‌کردن.

کد:
پس از خارج شدن از اتاق، به سمت اتاقم حرکت کردم. بعد متوجه‌ی سیما و صبا شدم که پشت سرم راه افتادن. برگشتم و بهشون نگاه کردم. با دستم پرسیدم:

- کجا؟!

سیما لبخند زد:

- بریم اتاق که باید داستان رو کامل بگی، بدون سانسور!

بعد چشمک زد و زودتر از من حرکت کرد. صبا هم پشت سرش سمت اتاقم رفت. فضولن دیگه! در رو باز کردن و رفتن داخل. من هم پشت سرشون رفتم. تا در رو بستم، دوتایی هم‌زمان پرسیدن:

- اون کیه؟ داستان چیه؟

من هم لبخند زدم. ازشون رد شدم و سمت مبل رفتم.

- بی‌خیال! داستانی نداره.

سیما مشتاق گفت:

- اه! راستش رو بگو.

لبخند زدم و روی مبل نشستم. اون دوتا، روبه‌روم عین بچه‌های مشتاق به داستان نشستن. سرم‌ رو پایین انداختم و گفتم:

- موضوع مربوط به چهار سال قبله، من و اون همکار بودیم.

سرم رو بالا آوردم و بهشون نگاه کردم. یه‌جوری بهم‌ نگاه می‌کردن که انگار دارن فیلم تماشا می‌کنن. سیما سر تکون داد و گفت:

- خب؟

من هم ادامه دادم:

- یه پرونده رو باهاش همکاری می‌کردم؛ پسرمهربون و خوش قلبی بود.

صبا و سیما تعجب کردن. سیما سریع گفت:

- داستان کی رو میگی؟ در مورد این پسره بگو.

بهش چپ‌چپ نگاه کردم:

- اون موقع‌ها این‌جوری بود، الان واقعاً از رفتارش متعجبم.

سیما ناامید، شونه‌ای بالا انداخت.

- همین؟

می‌دونستم در آینده پشیمونم می‌کنن از این که حقیقت رو بهشون گفتم.

- ازم خواستگاری کرد من هم گفتم نه، بعد این موضوع رو به یه دهن‌لق که اون موقع‌ها رفیق بودیم گفتم. اون دختر دهن‌لق کل اداره رو خبردار کرد، رهام هم اون جو رو تحمل نکرد و برگشت شهر خودش.

بهم خیره شدن، سیما سر تکون داد‌

- آها، حالا ملتفت شدم.

صبا با لحنی اعتراض‌گونه گفت :

- بعد از چهار سال چرا تلافیش رو می‌خواد سر ما در بیاره؟

شونه‌ای بالا انداختم.

- نمی‌دونم چرا این‌جوری رفتار می‌کنه.

سیما با فضولی پرسید:

- چرا گفتی نه؟

بهش خیره شدم

- چون قصد ازدواج نداشتم، عین الان.

هر دو سر تکون دادن، من هم بهشون خیره شدم. داشتن توی مغزشون قضیه رو تحلیل و بررسی می‌کردن.

#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
*رهام*

روی صندلی ولو بودم. پاهام رو میز گذاشته بودم. فکرش هم نمی‌کردم این‌جا ببینمش، چه برسه به این که دوباره باهاش همکاری کنم. دیگه آدم چهار سال قبل نبودم که عین احمق‌ها رفتار کنم. دختری که عشقت رو نمی‌فهمه، باید عین یه آشغال از زندگیت بندازیش بیرون، من هم همین کار رو کردم! دیگه نمی‌خوام احمق باشم، برای همین انداختمش دور. بی‌خیال پسر! تو برای این چیزها این‌جا نیستی.
به پرونده‌ی دوتا قتل مشابه هم نگاه کردم، بدون هیچ مدرکی. نیلوفر کاغذی، این دیگه نماد چیه؟ چه داستانی پشت این نیلوفر کاغذی وجود داره؟
آدم ع*و*ضی! چجوری دخترهای بی‌چاره رو سلاخی کرده؟ وحشیانه‌ترین قتل‌هایی که تا به حال دیدم، هیچ‌کس رو به بی‌رحمی این حرومزاده ندیدم. عصبانی بلند شدم، دستم رو توی موهام کردم که در زده شد.
- بیا.
احمدی اومد و احترام گذاشت. با نگرانی گفت:
- آقای اردشیری، یه قتل دیگه گزارش شده.
با تعجب به احمدی نگاه کردم. بعد سریع به خودم اومدم، اسلحه‌ام برداشتم به کمرم زدم. بعد گوشیم برداشتم و به سرعت رفتم بیرون. با قدم‌های بلند رفتم‌ سمت ماشین اداره و نشستم‌ داخلش. یه سرباز سریع نشست، بهش خیره شدم.
- آدرس می‌دونی؟
- بله آقا.
- پس دست بجنبون.
به بیرون خیره بودم. چه استقبال گرمی ازم کرد این قاتل کاغذی! ع*و*ضی داره به سرعت نور قتل مرتکب میشه. به چنگم بیفتی، از به دنیا اومدنت پشیمونت می‌کنم!
مسیری که داشتیم می‌رفتیم، تقریبا توی همون مسیری بود که دوتا جنازه‌ی قبلی پیدا شدن.

***

به محل پیدا شدن جنازه رسیدیم. یه جایی بیرون از شهر، از ماشین پیاده شدم. السا و گروهش دور جنازه که توی نایلون پیچیده شده بود، جمع بودن، رفتم نزدیک و اون‌ها رفتن کنار. به جنازه‌ خیره شدم. محل قتل جای دیگه بود. به احمدی نگاه کردم.
- جنازه رو ببرید پزشک قانونی.
- باشه آقای اردشیری.
به اطراف نگاه کردم. یه بیابون بود با تپه‌های کوچیک، از اتوبان فاصله زیادی نداشت. مطمئنم این اطراف دوربینی وجود نداره، برای همین این‌جا رو انتخاب کرده. ع*و*ضی آمار کل دوربین‌های شهر رو داره.
السا شال و مانتوی طوسی رنگ تنش بود. با قدم‌های مغرورانه همیشگیش داشت بهم نزدیک میشد. بهش خیره شدم، السا احترام گذاشت و گفت:
- هیچ مدرکی نیست.
بهش خیره شدم و پوزخند زدم.
- چیه؟ انتظار داری قاتل برات مدرک بذاره؟ اگه می‌خواست مدرک بذاره، خودش رو تسلیم می‌کرد.
بعد نگاهم کشیده شد سمت جنازه که داشتن بلندش می‌کردن. داد زدم:
- صبر کنید.
از کنار السا گذشتم. جنازه رو بالا نگه داشته بودن. نشستم و به قسمت زیر نایلون نگاه کردم. نایلون روی زمین کشیده شده بود. بلند شدم؛ ولی خبری از رد کشیدگی روی زمین نبود. خب شاید به خاطر سفتی خاک این قسمت، ردی نمونده. به احمدی خیره شدم:
- احمدی.
احمدی اومد نزدیکم.
- با جنازه برو پزشک قانونی و بهشون بگو نمونه‌ی خاک روی نایلون رو هم آزمایش کنن.
احمدی احترام گذاشت و همراه جنازه رفت. این‌جا اتوبانِ شلوغ و پر رفت و آمدیه؛ این ریسک رو نمی‌کرد که جنازه رو بکشه روی زمین و ببره اون‌جا، پس اون کشیدگی توی محل قتل بوده؛ می‌خواسته جنازه رو توی ماشین بذاره. به السا نگاه کردم، فاصله زیادی نداشتیم. جدی گفتم:
- اون کاردستی رو بیار.
السا سر تکون داد. دستام رو به کمرم زدم، به اطراف نگاه کردم. محل پیدا شدن جنازه‌ها تقریبا توی همین جهت از شهره، فقط فاصله‌ی مکانی دارن. صدای السا اومد که معلوم بود لجش در اومده.
- نيلوفر کاغذی.
برگشتم و به نایلون توی دستش نگاه کردم، نيلوفر کاغذی داخل نایلون بود. ازش گرفتم و آوردمش بالا؛ به کاردستی نگاه کردم. با مقوای آبی شکل، گل نيلوفر درسته کرده بود. روی گلبرگ‌هاش میشد کلمه‌ی نيلوفر کاغذی رو خوند. زیر ل*ب گفتم:
- نيلوفر کاغذی، داستانت چیه؟
السا بهم نگاه می‌کرد. من هم بدون نگاه بهش، نایلون رو سمتش گرفتم. اون هم نایلون رو ازم گرفت و دور شد. پوزخند زدم. هی پسر! حواست باشه الان توی چه شرایطی هستی، باید هر چه زودتر اون موش رو توی تله بندازی.



#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان

کد:
*رهام*



روی صندلی ولو بودم. پاهام رو میز گذاشته بودم. فکرش هم نمی‌کردم این‌جا ببینمش، چه برسه به این که دوباره باهاش همکاری کنم. دیگه آدم چهار سال قبل نبودم که عین احمق‌ها رفتار کنم. دختری که عشقت رو نمی‌فهمه، باید عین یه آشغال از زندگیت بندازیش بیرون، من هم همین کار رو کردم! دیگه نمی‌خوام احمق باشم، برای همین انداختمش دور. بی‌خیال پسر! تو برای این چیزها این‌جا نیستی.

به پرونده‌ی دوتا قتل مشابه هم نگاه کردم، بدون هیچ مدرکی. نیلوفر کاغذی، این دیگه نماد چیه؟ چه داستانی پشت این نیلوفر کاغذی وجود داره؟

آدم ع*و*ضی! چجوری دخترهای بی‌چاره رو سلاخی کرده؟ وحشیانه‌ترین قتل‌هایی که تا به حال دیدم، هیچ‌کس رو به بی‌رحمی این حرومزاده ندیدم. عصبانی بلند شدم، دستم رو توی موهام کردم که در زده شد.

- بیا.

احمدی اومد و احترام گذاشت. با نگرانی گفت:

- آقای اردشیری، یه قتل دیگه گزارش شده.

با تعجب به احمدی نگاه کردم. بعد سریع به خودم اومدم، اسلحه‌ام برداشتم به کمرم زدم. بعد گوشیم برداشتم و به سرعت رفتم بیرون. با قدم‌های بلند رفتم‌ سمت ماشین اداره و  نشستم‌ داخلش. یه سرباز سریع نشست، بهش خیره شدم.

- آدرس می‌دونی؟

- بله آقا.

- پس دست بجنبون.

به بیرون خیره بودم. چه استقبال گرمی ازم کرد این قاتل کاغذی! ع*و*ضی داره به سرعت نور قتل مرتکب میشه. به چنگم بیفتی، از به دنیا اومدنت پشیمونت می‌کنم!

مسیری که داشتیم می‌رفتیم، تقریبا توی همون مسیری بود که دوتا جنازه‌ی قبلی پیدا شدن.



***



به محل پیدا شدن جنازه رسیدیم. یه جایی بیرون از شهر، از ماشین پیاده شدم. السا و گروهش دور جنازه که توی نایلون پیچیده شده بود، جمع بودن، رفتم نزدیک و اون‌ها رفتن کنار. به جنازه‌ خیره شدم. محل قتل جای دیگه بود. به احمدی نگاه کردم.

- جنازه رو ببرید پزشک قانونی.

- باشه آقای اردشیری.

به اطراف نگاه کردم. یه بیابون بود با تپه‌های کوچیک، از اتوبان فاصله زیادی نداشت. مطمئنم این اطراف دوربینی وجود نداره، برای همین این‌جا رو انتخاب کرده. ع*و*ضی آمار کل دوربین‌های شهر رو داره.

السا شال و مانتوی طوسی رنگ تنش بود. با قدم‌های مغرورانه همیشگیش داشت بهم نزدیک میشد. بهش خیره شدم، السا احترام گذاشت و گفت:

- هیچ مدرکی نیست.

بهش خیره شدم و پوزخند زدم.

- چیه؟ انتظار داری قاتل برات مدرک بذاره؟ اگه می‌خواست مدرک بذاره، خودش رو تسلیم می‌کرد.

بعد نگاهم کشیده شد سمت جنازه که داشتن بلندش می‌کردن. داد زدم:

- صبر کنید.

از کنار السا گذشتم. جنازه رو بالا نگه داشته بودن. نشستم و به قسمت زیر نایلون نگاه کردم. نایلون روی زمین کشیده شده بود. بلند شدم؛ ولی خبری از رد کشیدگی روی زمین نبود. خب شاید به خاطر سفتی خاک این قسمت، ردی نمونده. به احمدی خیره شدم:

- احمدی.

احمدی اومد نزدیکم.

- با جنازه برو پزشک قانونی و بهشون بگو نمونه‌ی خاک روی نایلون رو هم آزمایش کنن.

احمدی احترام گذاشت و همراه جنازه رفت. این‌جا اتوبانِ شلوغ و پر رفت و آمدیه؛ این ریسک رو نمی‌کرد که جنازه رو بکشه روی زمین و ببره اون‌جا، پس اون کشیدگی توی محل قتل بوده؛ می‌خواسته جنازه رو توی ماشین بذاره. به السا نگاه کردم، فاصله زیادی نداشتیم. جدی گفتم:

- اون کاردستی رو بیار.

السا سر تکون داد. دستام رو به کمرم زدم، به اطراف نگاه کردم. محل پیدا شدن جنازه‌ها تقریبا توی همین جهت از شهره، فقط فاصله‌ی مکانی دارن. صدای السا اومد که معلوم بود لجش در اومده.

- نيلوفر کاغذی.

برگشتم و به نایلون توی دستش نگاه کردم، نيلوفر کاغذی داخل نایلون بود. ازش گرفتم و آوردمش بالا؛ به کاردستی نگاه کردم. با مقوای آبی شکل، گل نيلوفر درسته کرده بود. روی گلبرگ‌هاش میشد کلمه‌ی نيلوفر کاغذی رو خوند. زیر ل*ب گفتم:

- نيلوفر کاغذی، داستانت چیه؟

السا بهم نگاه می‌کرد. من هم بدون نگاه بهش، نایلون رو سمتش گرفتم. اون هم نایلون رو ازم گرفت و دور شد. پوزخند زدم. هی پسر! حواست باشه الان توی چه شرایطی هستی، باید هر چه زودتر اون موش رو توی تله بندازی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
روی صندلی ولو بودم و با گوشی ور می‌رفتم. تقریبا ساعت سه بعدازظهر بود. توی گوشی درمورد قاتل‌های زنجیره‌ای تحقیقات می‌کردم. سرم رو گذاشتم روی میز و چشمام رو بستم. گوشی رو روی میز انداختم. ع*و*ضی خیلی باهوشه! این قاتل روانی کیه؟ این کیه که توی س*ی*نه‌اش قلبی نداره؟
در زده شد. سرم رو بلند کردم و چشمام رو باز کردم.
- بیا.
احمدی اومد داخل و احترام گذاشت.
- بشین.
احمدی، چندتا برگه روی میزم گذاشت و بعد نشست. برگه‌های گزارش قتل امروز رو نگاه کردم. به احمدی خیره شدم.
- گزارش پلیس کجاست؟ درمورد گم شدن مقتول.
احمدی دستش رو روی سرش کشید.
- همین نیم ساعت پیش رفتن اداره‌ی پلیس و گزارش پر کردن.
با تعجب به احمدی خیره شدم.
- دخترشون دیروز گم شده، بعد امروز فهمیدن؟
احمدی بهم نگاه کرد.
- دوستم اون‌جا انجام وظیفه می‌کنه؛ جوری که می‌گفت انگار قرار بوده بره خونه‌ی دوستش. حتی دیشب ساعت یازده شب خونه‌ی دوستش بوده و اون هم تایید کرده.
پوزخند زدم.
- قتل تقریبا یازده شب رخ داده اون چجوری خونه‌ی دوستش بوده؟
بعد در زده شد. به سمت در خیره شدم.
- بیا.
السا اومد و احترام گذاشت.
- گزارش.
با بی‌تفاوتی گفتم:
- بیارش.
السا اومد نزدیکم و برگه رو سمتم گرفت. من هم بدون نگاه کردن بهش، برگه رو گرفتم. بدون توجه به السا شروع کردم به خوندن خلاصه‌ی گزارش:
- بیتا نیک‌منش، هجده ساله. دختر یه کارخونه‌دار، ساعت حدود شش بعدازظهر خونه رو برای رفتن به خونه‌ی دوستش ترک کرده. ساعت یازده شب دوستش تأیید کرده خونه اون‌ها بوده.
به السا نگاه کردم.
- می‌تونی بری.
السا با اعتراض گفت:
- من هم توی پرونده هستم.
بی‌تفاوت بهش نگاه کردم.
- خب؟
السا معلوم بود بدجوری حرصی شده. با صدایی که عصبانیت توش موج می‌زد، گفت:
- من هم باید از مراحل پرونده مطلع باشم.
با اخم گفتم:
- باید؟
بهش خیره شدم.
- بایدی وجود نداره، اگه ناراحتی می‌تونی از پرونده کنار بکشی، من به تیم نیاز ندارم.
السا خیلی عصبانی شده بود. از لپ‌های قرمزش معلوم بود. به احمدی خیره شدم.
- باید بریم محل قتل.
السا رفت سمت در، خواست بره بیرون و من هم بهش خیره شدم.
- خانوم جهانی.
برگشت و بهم نگاه کرد. بدجوری عصبانی بود. پوزخند زدم.
- برای خروج از این اتاق، اول باید اجازه بگیری. وقتی این‌جوری نسبت به کارت بی‌اهمیتی، چجوری می‌تونی کمک کنی؟
السا بدون زدن حرفی، از اتاق خارج شد. نگاهم رو از در گرفتم و به احمدی دوختم.

*السا*
رفتم توی دستشویی و شروع کردم به گریه کردن. پسره‌ی ع*و*ضی! بدجوری من رو تحقیر می‌کرد. توی عمرم این‌جوری تحقیر نشده بودم، اون هم جلوی احمدی. ع*و*ضی، بداخلاق، احمق!
خیلی عصبانی بودم. حیف قانون نمی‌ذاره پدرش رو در بیارم.
به آینه نگاه کردم. چقدر ضعیف شدی دختر! به خودت بیا.
دست خودم نبود. وقتی خیلی فشار عصبی داشتم، می‌رفتم یه گوشه و خودم رو خالی می‌کردم.

کد:
روی صندلی ولو بودم و با گوشی ور می‌رفتم. تقریبا ساعت سه بعدازظهر بود. توی گوشی درمورد قاتل‌های زنجیره‌ای تحقیقات می‌کردم. سرم رو گذاشتم روی میز و چشمام رو بستم. گوشی رو روی میز انداختم. ع*و*ضی خیلی باهوشه! این قاتل روانی کیه؟ این کیه که توی س*ی*نه‌اش قلبی نداره؟

در زده شد. سرم رو بلند کردم و چشمام رو باز کردم.

- بیا.

احمدی اومد داخل و احترام گذاشت.

- بشین.

احمدی، چندتا برگه روی میزم گذاشت و بعد نشست. برگه‌های گزارش قتل امروز رو نگاه کردم. به احمدی خیره شدم.

- گزارش پلیس کجاست؟ درمورد گم شدن مقتول.

احمدی دستش رو روی سرش کشید.

- همین نیم ساعت پیش رفتن اداره‌ی پلیس و گزارش پر کردن.

با تعجب به احمدی خیره شدم.

- دخترشون دیروز گم شده، بعد امروز فهمیدن؟

احمدی بهم نگاه کرد.

- دوستم اون‌جا انجام وظیفه می‌کنه؛ جوری که می‌گفت انگار قرار بوده بره خونه‌ی دوستش. حتی دیشب ساعت یازده شب خونه‌ی دوستش بوده و اون هم تایید کرده.

پوزخند زدم.

- قتل تقریبا یازده شب رخ داده اون چجوری خونه‌ی دوستش بوده؟

بعد در زده شد. به سمت در خیره شدم.

- بیا.

السا اومد و احترام گذاشت.

- گزارش.

با بی‌تفاوتی گفتم:

- بیارش.

السا اومد نزدیکم و برگه رو سمتم گرفت. من هم بدون نگاه کردن بهش، برگه رو گرفتم. بدون توجه به السا شروع کردم به خوندن خلاصه‌ی گزارش:

- بیتا نیک‌منش، هجده ساله. دختر یه کارخونه‌دار، ساعت حدود شش بعدازظهر خونه رو برای رفتن به خونه‌ی دوستش ترک کرده. ساعت یازده شب دوستش تأیید کرده خونه اون‌ها بوده.

به السا نگاه کردم.

- می‌تونی بری.

السا با اعتراض گفت:

- من هم توی پرونده هستم.

بی‌تفاوت بهش نگاه کردم.

- خب؟

السا معلوم بود بدجوری حرصی شده. با صدایی که عصبانیت توش موج می‌زد، گفت:

- من هم باید از مراحل پرونده مطلع باشم.

با اخم گفتم:

- باید؟

بهش خیره شدم.

- بایدی وجود نداره، اگه ناراحتی می‌تونی از پرونده کنار بکشی، من به تیم نیاز ندارم.

السا خیلی عصبانی شده بود. از لپ‌های قرمزش معلوم بود. به احمدی خیره شدم.

- باید بریم محل قتل.

السا رفت سمت در، خواست بره بیرون و من هم بهش خیره شدم.

- خانوم جهانی.

برگشت و بهم نگاه کرد. بدجوری عصبانی بود. پوزخند زدم.

- برای خروج از این اتاق، اول باید اجازه بگیری. وقتی این‌جوری نسبت به کارت بی‌اهمیتی، چجوری می‌تونی کمک کنی؟

السا بدون زدن حرفی، از اتاق خارج شد. نگاهم رو از در گرفتم و به احمدی دوختم.



*السا*

رفتم توی دستشویی و شروع کردم به گریه کردن. پسره‌ی ع*و*ضی! بدجوری من رو تحقیر می‌کرد. توی عمرم این‌جوری تحقیر نشده بودم، اون هم جلوی احمدی. ع*و*ضی، بداخلاق، احمق!

خیلی عصبانی بودم. حیف قانون نمی‌ذاره پدرش رو در بیارم.

به آینه نگاه کردم. چقدر ضعیف شدی دختر! به خودت بیا.

دست خودم نبود. وقتی خیلی فشار عصبی داشتم، می‌رفتم یه گوشه و خودم رو خالی می‌کردم.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
* رهام*
با احمدی رفتیم به محلی که ردیابی شده بود. گوشی بیتا اون‌جا افتاده و روشن بود. خیلی جالب بود که گوشی رو روشن گذاشته. با احمدی دنبالش می‌گشتیم. یه زمین پر از سنگ و آشغال؛ بالاخره پیداش کردم و برداشتمش.
- پیداش کردم.
بعد با دستکش برداشتم. رمز داشت لعنتی! گوشی رو به احمدی دادم.
- گوشی رو بده به بچه‌ها و ببین اثر انگشت روش نیست؟
احمدی یه نایلون آورد جلو و من هم گوشی رو انداختم داخل. بعد بهش خیره شدم.
- دوست بیتا رو فردا بیار اداره.
احمدی احترام گذاشت و رفت.
من هم منطقه رو با دقت نگاه کردم. هیچ دوربینی توی اطراف نبود. گوشیم برداشتم بهش زنگ زدم، اون ارتباطات زیادی داره:
- سلام پسر.
- سلام آقا پلیسه.
- زن گرفتی و ما رو فراموش کردی، سرکش؟
- زخم ز*ب*ون نزن جوجه پلیس، چی می‌خوای؟
- بچه زرنگ! زودی فهمیدی کارم گیره.
- پس چی؟ مأمور مخفی باید باهوش‌ترین باشه.
- نخیرم، مأمور تحقیقات باهوش‌ترینه!
آراد خندید.
- میگن بداخلاق شدی ولی هنوز شوخ طبعیت رو داری.
- خب، حالا که این‌قدر اطلاعاتت قویه، بهم کمک می‌کنی؟
- چه کمکی؟
- چندتا عکس برات می‌فرستم، با آدرس محل ربوده شدن.
- توی اخبار شنیدم، بفرست توی واتساپ.
- دمت گرم سرکش!
- برای پیدا کردن اون حرومزاده، هر کمکی خواستی روی من حساب کن.
- اوکیه داداش، به زن‌ داداش و آرشاویر کوچولو سلام برسون.
- بزرگیت رو می‌رسونم، خبری شد می‌زنگم.
- فدات داداش، شرت کم!
-گمشو ع*و*ضی! فعلا.
قطع کردم. با کمک آراد می‌تونم سریع‌تر اطلاعات به دست بیارم‌.

***
ساعت حدود هفت شب بود. تیم رو جمع کرده بودم توی اتاقم و جلوشون ایستاده بودم. صبا و احمدی کنار هم‌ روی مبل نشسته بودن، سیما و السا هم رو مبل های تک‌نفره. جلوی تابلویی که درست کرده بودم، پشت به تیم‌ ایستادم.
- نيلوفر کاغذی، جنازه‌های نایلون پیچ شده ،جاده‌های بیرون از شهر، کوچه و پس‌کوچه‌های خلوت.
بعد برگشتم بهشون خیره شدم.
- خب، از این‌جور چیزها، چجوری به قاتل برسیم؟ همه‌ی چیزی که داریم، فقط یه علامت سواله.
به سیما نگاه کردم.
- خب خانوم سهیلی، اطلاعات رو بررسی کردی؟
سیما جواب داد:
- آره ولی تا قبل از این قتل‌ها، چنین قتلی گزارش نشده.
به السا نگاه کردم. به خودم قول دادم که ازش چشم بپوشونم و بهش حسی نداشته باشم، حسی که حتی قلبم انکارش می‌کرد. به احمدی سپرده بودم که صبا و السا رو بفرسته پیش خانواده‌ی سوزان بهشتی.
- خب، از حرف زدن با خانواده‌ی سوزان چی به دست آوردید؟
السا به صبا نگاه کرد. صبا بهم خیره شد.
- یه خانواده که اصلا شرایط مالی خوبی نداشتن. با این حال، دختر سرزنده‌ای بوده؛ با این که به خاطر نداشتن جهیزیه، کسی باهاش ازدواج نکرده. چندتا خواستگار اون رو به خاطر نداشتن جهیزیه، رد کردن.
پوزخند زدم و یه نخ سیگار گوشه ل*بم گذاشتم.
- من اطلاعات کاربردی می‌خوام نه زندگی‌نامه!
بعد با فندک، سیگارم رو روشن کردم. به شعله‌ی آتش نگاه کردم و یه پک‌ زدم.
- انگار باید تیم رو عوض کنم.
السا با عصبانیت بهم توپید.
- چرا این‌جوری رفتار می‌کنی؟ چی رو می‌خوای ثابت کنی؟
بهش خیره شدم و دود سیگار رو رها کردم. السا بلند شد.
- بچه‌ها برید بیرون.
احمدی و صبا و سیما بلند شدن. من هم به السا بی‌توجه نگاه می‌کردم. هر سه رفتن بیرون. السا رو به من کرد و گفت:
- چته رهام؟ چی رو می‌خوای ثابت‌ کنی؟
یه پک محکم از سیگارم گرفتم.
- تو چته؟
- ببین، الان وقت خوبی برای این مسخره‌بازی‌ها نیست. بهتره تمرکزت رو بذاری روی پرونده، نه تلافی کردن گذشته!
نباید پیشش کم می‌آوردم. رفتم نزدیکش و دود سیگارم رو رها کردم روی صورتش. فاصله‌مون کم بود.
- درسته، باید تمرکز کرد روی پرونده. تو هم تمرکزت رو بذار روی پرونده، نه رفتارهای من! حالا می‌تونی بری.
السا با حرص به سمت در رفت. من هم یه پک زدم و گفتم:
- بار آخرت باشه این‌جوری رفتار می‌کنی وگرنه از پرونده می‌ذارمت کنار. من توی کارم هیچ مسئله‌ی شخصی با کسی ندارم خانوم جهانی.
السا بهم نگاه کرد.
- ولی رفتارت... .
پریدم وسط حرفش.
- رفتار من به شما هیچ ربطی نداره خانوم جهانی.
السا با عصبانیت گفت:
- عفت کلام داشته باش! من آدمی نیستم که بذارم از موقعیت سوء استفاده کنی و بهم توهین کنی. این که مافوق منی، اصلا برام مهم نیست.
پوزخند زدم و سیگارم رو خاموش کردم. بهش خیره شدم.
- حدت رو نگه دار.
السا با پوزخند گفت:
- همینطور تو!
بعد از اتاق بیرون رفت. من هم به میز تکیه دادم. دختره‌ی احمق! چقدر گستاخه، ولی من‌ ازت بدترم جوجه!

کد:
* رهام*

با احمدی رفتیم به محلی که ردیابی شده بود. گوشی بیتا اون‌جا افتاده و روشن بود. خیلی جالب بود که گوشی رو روشن گذاشته. با احمدی دنبالش می‌گشتیم. یه زمین پر از سنگ و آشغال؛ بالاخره پیداش کردم و برداشتمش.

- پیداش کردم.

بعد با دستکش برداشتم. رمز داشت لعنتی! گوشی رو به احمدی دادم.

- گوشی رو بده به بچه‌ها و ببین اثر انگشت روش نیست؟

احمدی یه نایلون آورد جلو و من هم گوشی رو انداختم داخل. بعد بهش خیره شدم.

- دوست بیتا رو فردا بیار اداره.

احمدی احترام گذاشت و رفت.

من هم منطقه رو با دقت نگاه کردم. هیچ دوربینی توی اطراف نبود. گوشیم برداشتم بهش زنگ زدم، اون ارتباطات زیادی داره:

- سلام پسر.

- سلام آقا پلیسه.

- زن گرفتی و ما رو فراموش کردی، سرکش؟

- زخم ز*ب*ون نزن جوجه پلیس، چی می‌خوای؟

- بچه زرنگ! زودی فهمیدی کارم گیره.

- پس چی؟ مأمور مخفی باید باهوش‌ترین باشه.

- نخیرم، مأمور تحقیقات باهوش‌ترینه!

آراد خندید.

- میگن بداخلاق شدی ولی هنوز شوخ طبعیت رو داری.

- خب، حالا که این‌قدر اطلاعاتت قویه، بهم کمک می‌کنی؟

- چه کمکی؟

- چندتا عکس برات می‌فرستم، با آدرس محل ربوده شدن.

- توی اخبار شنیدم، بفرست توی واتساپ.

- دمت گرم سرکش!

- برای پیدا کردن اون حرومزاده، هر کمکی خواستی روی من حساب کن.

- اوکیه داداش، به زن‌ داداش و آرشاویر کوچولو سلام برسون.

- بزرگیت رو می‌رسونم، خبری شد می‌زنگم.

- فدات داداش، شرت کم!

-گمشو ع*و*ضی! فعلا.

قطع کردم. با کمک آراد می‌تونم سریع‌تر اطلاعات به دست بیارم‌.



***

ساعت حدود هفت شب بود. تیم رو جمع کرده بودم توی اتاقم و جلوشون ایستاده بودم. صبا و احمدی کنار هم‌ روی مبل نشسته بودن، سیما و السا هم رو مبل های تک‌نفره. جلوی تابلویی که درست کرده بودم، پشت به تیم‌ ایستادم.

- نيلوفر کاغذی، جنازه‌های نایلون پیچ شده ،جاده‌های بیرون از شهر، کوچه و پس‌کوچه‌های خلوت.

بعد برگشتم بهشون خیره شدم.

- خب، از این‌جور چیزها، چجوری به قاتل برسیم؟ همه‌ی چیزی که داریم، فقط یه علامت سواله.

به سیما نگاه کردم.

- خب خانوم سهیلی، اطلاعات رو بررسی کردی؟

سیما جواب داد:

- آره ولی تا قبل از این قتل‌ها، چنین قتلی گزارش نشده.

به السا نگاه کردم. به خودم قول دادم که ازش چشم بپوشونم و بهش حسی نداشته باشم، حسی که حتی قلبم انکارش می‌کرد. به احمدی سپرده بودم که صبا و السا رو بفرسته پیش خانواده‌ی سوزان بهشتی.

- خب، از حرف زدن با خانواده‌ی سوزان چی به دست آوردید؟

السا به صبا نگاه کرد. صبا بهم خیره شد.

- یه خانواده که اصلا شرایط مالی خوبی نداشتن. با این حال، دختر سرزنده‌ای بوده؛ با این که به خاطر نداشتن جهیزیه، کسی باهاش ازدواج نکرده. چندتا خواستگار اون رو به خاطر نداشتن جهیزیه، رد کردن.

پوزخند زدم و یه نخ سیگار گوشه ل*بم گذاشتم.

- من اطلاعات کاربردی می‌خوام نه زندگی‌نامه!

بعد با فندک، سیگارم رو روشن کردم. به شعله‌ی آتش نگاه کردم و یه پک‌ زدم.

- انگار باید تیم رو عوض کنم.

السا با عصبانیت بهم توپید.

- چرا این‌جوری رفتار می‌کنی؟ چی رو می‌خوای ثابت کنی؟

بهش خیره شدم و دود سیگار رو رها کردم. السا بلند شد.

- بچه‌ها برید بیرون.

احمدی و صبا و سیما بلند شدن. من هم به السا بی‌توجه نگاه می‌کردم. هر سه رفتن بیرون. السا رو به من کرد و گفت:

- چته رهام؟ چی رو می‌خوای ثابت‌ کنی؟

یه پک محکم از سیگارم گرفتم.

- تو چته؟

- ببین، الان وقت خوبی برای این مسخره‌بازی‌ها نیست. بهتره تمرکزت رو بذاری روی پرونده، نه تلافی کردن گذشته!

نباید پیشش کم می‌آوردم. رفتم نزدیکش و دود سیگارم رو رها کردم روی صورتش. فاصله‌مون کم بود.

- درسته، باید تمرکز کرد روی پرونده. تو هم تمرکزت رو بذار روی پرونده، نه رفتارهای من! حالا می‌تونی بری.

السا با حرص به سمت در رفت. من هم یه پک زدم و گفتم:

- بار آخرت باشه این‌جوری رفتار می‌کنی وگرنه از پرونده می‌ذارمت کنار. من توی کارم هیچ مسئله‌ی شخصی با کسی ندارم خانوم جهانی.

السا بهم نگاه کرد.

- ولی رفتارت... .

پریدم وسط حرفش.

- رفتار من به شما هیچ ربطی نداره خانوم جهانی.

السا با عصبانیت گفت:

- عفت کلام داشته باش! من آدمی نیستم که بذارم از موقعیت سوء استفاده کنی و بهم توهین کنی. این که مافوق منی، اصلا برام مهم نیست.

پوزخند زدم و سیگارم رو خاموش کردم. بهش خیره شدم.

- حدت رو نگه دار.

السا با پوزخند گفت:

- همینطور تو!

بعد از اتاق بیرون رفت. من هم به میز تکیه دادم. دختره‌ی احمق! چقدر گستاخه، ولی من‌ ازت بدترم جوجه!
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
توی اتاق هتل، زیر دوش بودم. اون‌قدر یهویی من رو کشوندن اینپجا که نشد خونه بگیرم. بعدش هم من فقط برای همین پرونده این‌جام؛ چرا الکی وقتم رو برای پیدا کردن خونه هدر بدم؟ هتل مجانی، استفاده‌ کن و لذتت رو ببر! مثل بقیه‌ی مسئولین این مملکت که فقط از بودجه‌ها ل*ذت می‌برن و نه استفاده‌ی کاربردی! بالاخره باید یه چیزی از این اساتید زحمتکش یاد بگیریم. بی‌خیال رهام! حرف‌های سياسی نزن که عاقبت خوبی نداره، ببند گاله رو!
یاد اون دخترها افتادم که توسط اون حیوون، دریده شدن. یه تبهکار ع*و*ضی! یه قاتل روانی که داشت عقده خالی می‌کرد؛
عقده‌ی گذشته. خشم زیادی درونش هست؛ یه عصبانیت که خیلی خطرناک. با سرعتی که داره، هر لحظه یه دختر رو به دام می‌اندازه. نیلوفر کاغذی که با مقوای آبی درست کرده،
تنها نشونه از اونه. مراحل تحقیقات رو خوب می‌دونه، توی هیچ قتلی گاف نداده. واقعا یه تبهکار باهوشه؛ ولی این فیلم مال منه، نمی‌ذارم نقش اول رو ازم بدزده!

*السا*
روی تخت دراز کشیدم. خیلی عصبانی بودم. توی همون روز اول اومدنش، اندازه‌ی تمام عقده‌هاش توی این چهار سال من رو با کارهاش زجر داد. واقعا باورم نمی‌شه، اون رهام خوش قلب و مهربون کجا، این غول سنگدل کجا؟! خیلی جدی و بی‌ادب شده. بی‌خیال دختر! مگه قراره زنش بشی که این‌قدر شخصیتش برات مهمه؟
چشمام رو بستم و چهره‌اش اومد جلوی چشمام؛ ای کاش میشد با مشت بکوبم توی اون قیافه‌ی خشک و جدیش! این‌جوری دلم اروم می‌گرفت.
توی سه چهار روز، سه تا قتل اتفاق افتاده، بعد خانوم جهانی ذهنش درگیر اون کوه یخه! اون حیوون کیه؟ خیلی دوست دارم همین بلایی که سر دخترهای مردم در میاره، سر خودش در بیارم. توی جام‌نشستم. نه فایده نداره، این‌جوری خوابم نمی‌بره، باید خودم رو خالی کنم. بالشت رو گذاشتم و شروع کردم به مشت زدنش.
- لعنتی! قاتل حرومی!
بعد یاد اون احمق افتادم.
- پسره‌ی خل مغز! فکر کرده کیه؟ چطور جرأت کردی با من این‌جوری حرف بزنی؟ با یه گلوله خلاصت می‌کنم.
لش افتادم توی جام و نفس‌نفس می‌زدم. نمی‌دونم خدا از خلق این پسرهای احمق چه هدفی داشته؟
توی همین افکار بودم که چشمام سنگین شد و رفتم توی دنیای خواب. خواب می‌دیدم من و رهام سر سفره‌ی عقد هستیم، بعد رهام یهو غیب شد. خوابم زیاد واضح نبود، صبح که بیدار شدم فقط همین یادم بود. چشمام رو مالیدم.
- ای خدا! توی خواب هم راحتم نمی‌ذاره اون احمق!
بعد خوابالو بلندشدم و به دستشویی رفتم.

کد:
توی اتاق هتل، زیر دوش بودم. اون‌قدر یهویی من رو کشوندن اینپجا که نشد خونه بگیرم. بعدش هم من فقط برای همین پرونده این‌جام؛ چرا الکی وقتم رو برای پیدا کردن خونه هدر بدم؟ هتل مجانی، استفاده‌ کن و لذتت رو ببر! مثل بقیه‌ی مسئولین این مملکت که فقط از بودجه‌ها ل*ذت می‌برن و نه استفاده‌ی کاربردی! بالاخره باید یه چیزی از این اساتید زحمتکش یاد بگیریم. بی‌خیال رهام! حرف‌های سياسی نزن که عاقبت خوبی نداره، ببند گاله رو!

یاد اون دخترها افتادم که توسط اون حیوون، دریده شدن. یه تبهکار ع*و*ضی! یه قاتل روانی که داشت عقده خالی می‌کرد؛

عقده‌ی گذشته. خشم زیادی درونش هست؛ یه عصبانیت که خیلی خطرناک. با سرعتی که داره، هر لحظه یه دختر رو به دام می‌اندازه. نیلوفر کاغذی که با مقوای آبی درست کرده،

تنها نشونه از اونه. مراحل تحقیقات رو خوب می‌دونه، توی هیچ قتلی گاف نداده. واقعا یه تبهکار باهوشه؛ ولی این فیلم مال منه، نمی‌ذارم نقش اول رو ازم بدزده!



*السا*

روی تخت دراز کشیدم. خیلی عصبانی بودم. توی همون روز اول اومدنش، اندازه‌ی تمام عقده‌هاش توی این چهار سال من رو با کارهاش زجر داد. واقعا باورم نمی‌شه، اون رهام خوش قلب و مهربون کجا، این غول سنگدل کجا؟! خیلی جدی و بی‌ادب شده. بی‌خیال دختر! مگه قراره زنش بشی که این‌قدر شخصیتش برات مهمه؟

چشمام رو بستم و چهره‌اش اومد جلوی چشمام؛ ای کاش میشد با مشت بکوبم توی اون قیافه‌ی خشک و جدیش! این‌جوری دلم اروم می‌گرفت.

توی سه چهار روز، سه تا قتل اتفاق افتاده، بعد خانوم جهانی ذهنش درگیر اون کوه یخه! اون حیوون کیه؟ خیلی دوست دارم همین بلایی که سر دخترهای مردم در میاره، سر خودش در بیارم. توی جام‌نشستم. نه فایده نداره، این‌جوری خوابم نمی‌بره، باید خودم رو خالی کنم. بالشت رو گذاشتم و شروع کردم به مشت زدنش.

- لعنتی! قاتل حرومی!

بعد یاد اون احمق افتادم.

- پسره‌ی خل مغز! فکر کرده کیه؟ چطور جرأت کردی با من این‌جوری حرف بزنی؟ با یه گلوله خلاصت می‌کنم.

لش افتادم توی جام و نفس‌نفس می‌زدم. نمی‌دونم خدا از خلق این پسرهای احمق چه هدفی داشته؟

توی همین افکار بودم که چشمام سنگین شد و رفتم توی دنیای خواب. خواب می‌دیدم من و رهام سر سفره‌ی عقد هستیم، بعد رهام یهو غیب شد. خوابم زیاد واضح نبود، صبح که بیدار شدم فقط همین یادم بود. چشمام رو مالیدم.

- ای خدا! توی خواب هم راحتم نمی‌ذاره اون احمق!

بعد خوابالو بلندشدم و به دستشویی رفتم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
یه دوش گرفتم و یه مانتوی مناسب مشکی با شلوار مشکی دمپا و گشاد پوشیدم. بعد کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون از اتاقم. از کنار آشپزخونه گذشتم که صدای مادرم اومد.
- کجا؟
برگشتم و بهش نگاه کردم.
- سلام، میرم اداره.
مادرم با لقمه‌ای که برام گرفته بود، سمتم اومد.
- بگیر بخور، اصلا به فکر خودت نیستی.
لبخند زدم و ازش گرفتم.
- ممنون مامان، کاری نداری؟
- نه مادر، مواظب خودت باش.
لبخند زدم.
- خداحافظ.
- خداحافظ.

***
وقتی رسیدم اداره، مستقیم رفتم اتاقم. کیفم رو روی میز گذاشتم و بعد روی صندليم نشستم. خدایا، خودت امروز رو به خیر بگذرون!
نگاهم کشیده شد به سمت تابلو و یه نفس عمیق کشیدم. خودکار برداشتم و روی میز ضربه می‌زدم. خب حالا چی کار کنم؟ چی رو بررسی کنم؟ پرونده رو هزار بار خوندم، هزاران بار تحلیل کردم، به محل قتل رفتم، با خانواده‌ی مقتول حرف زدم؛ دیگه راهي نبود که انجام نداده باشم ولی
انگار این پرونده، قصد حل شدن نداره. در به صدا در اومد. به در خیره شدم.
- بفرما.
در باز شد و هیکل پسره‌ی رو مخ، توی چهارچوب در دیده شد. با حالتی مغرور وارد اتاق شد. من هم بلند شدم و به زور احترام گذاشتم. بهم نگاه کرد و گفت:
- دوست بیتا رو گفتم ساعت ۸ این‌جا باشه ولی یه ربع گذشته و خبری نیست ازش.
بهش خیره شدم.
- الان پیگیری می‌کنم.
رهام سری تکون داد و رفت بیرون. پسره‌ی بی‌ادب! انگار سلام کردن بلد نیست. از دست این پسر، سر به کوه و کمر می‌ذارم!

*رهام*

توی اتاقم روی صندلی ولو شدم و پاهام رو انداختم روی میز. چهره‌اش نسبت به چهار سال پیش، زیاد تغییر نکرده بود. حلقه‌ای هم توی دستش نبود؛ شاید هنوز ازدواج نکرده ولی رفتارش کپ اون موقع‌هاست. در زده شد.
- بیا.
السا و یه دختر هجده ساله، اومدن داخل. السا احترام گذاشت.
- دوست بیتا.
بدون تکون خوردن از جام، گفتم:
- بشینید.
السا و اون دختره کنار هم روی مبل نشستن. پاهام رو از روی میز برداشتم و به دختره خیره شدم.
- اسم؟
دختره با چشم‌های عسلیش، بهم خیره شد.
- ساناز کرمانی.
پوزخند زدم.
- ساعت یازده شب پیش تو بوده، پس تو کشتیش!
دختره با ترس بهم نگاه کرد.
- چی؟
جدی بهش خیره شدم.
- به خانواده‌ی بیتا گفتی ساعت یازده شب، بیتا پیش تو بوده. کالبدشکافی نشون میده که قتل ساعت یازده بوده. از این دوتا موضوع چه نتيجه‌اي می‌گیریم؟
ساناز با ترس بهم نگاه می‌کرد، ذهنش مشغول یه موضوعی شده بود. من هم‌ ادامه دادم:
- نتیجه اینه که تو قاتلی!
ساناز سریع گفت:
- دروغ گفتم! اون ازم خواست به خانواده‌ش دروغ بگم. قرار بود بره پیش دوست پسرش.
بهش خیره شدم.
- من هم موضوع می‌دونستم، فقط برای این کشوندمت این‌جا تا دیگه از این گوه‌ها نخوری!
می‌دونستم یه همچین موضوعی وجوده داره. دختره شروع به گریه کرد. السا از رفتارم در تعجب بود. داد زدم.
- خفه شو! حوصله‌ی این اشک‌های تمساح رو ندارم.
ساناز با گریه گفت:
- میشه این موضوع رو از همه پنهان کنید؟
عصبانی داد زدم:
- بیرون!
السا بهم توپید:
- اه! چه طرز رفتار... .
پریدم وسط حرفش، مشت کوبیدم به میز و داد زدم:
- بیرون!
دختره‌ی احمق! مردم رو باش که چجوری به این‌ها اعتماد می‌کنن! دختر و السا رفتن بیرون. من هم یه لیوان آب خوردم و لیوان رو کوبیدم رو میز و هزار تیکه شد. نمی‌دونم چرا این‌قدر عصبانی شدم از این کارهای احمقانه.

کد:
یه دوش گرفتم و یه مانتوی مناسب مشکی با شلوار مشکی دمپا و گشاد پوشیدم. بعد کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون از اتاقم. از کنار آشپزخونه گذشتم که صدای مادرم اومد.

- کجا؟

برگشتم و بهش نگاه کردم.

- سلام، میرم اداره.

مادرم با لقمه‌ای که برام گرفته بود، سمتم اومد.

- بگیر بخور، اصلا به فکر خودت نیستی.

لبخند زدم و ازش گرفتم.

- ممنون مامان، کاری نداری؟

- نه مادر، مواظب خودت باش.

لبخند زدم.

- خداحافظ.

- خداحافظ.



***

وقتی رسیدم اداره، مستقیم رفتم اتاقم. کیفم رو روی میز گذاشتم و بعد روی صندليم نشستم. خدایا، خودت امروز رو به خیر بگذرون!

نگاهم کشیده شد به سمت تابلو و یه نفس عمیق کشیدم. خودکار برداشتم و روی میز ضربه می‌زدم. خب حالا چی کار کنم؟ چی رو بررسی کنم؟ پرونده رو هزار بار خوندم، هزاران بار تحلیل کردم، به محل قتل رفتم، با خانواده‌ی مقتول حرف زدم؛ دیگه راهي نبود که انجام نداده باشم ولی

انگار این پرونده، قصد حل شدن نداره. در به صدا در اومد. به در خیره شدم.

- بفرما.

در باز شد و هیکل پسره‌ی رو مخ، توی چهارچوب در دیده شد. با حالتی مغرور وارد اتاق شد. من هم بلند شدم و به زور احترام گذاشتم. بهم نگاه کرد و گفت:

- دوست بیتا رو گفتم ساعت ۸ این‌جا باشه ولی یه ربع گذشته و خبری نیست ازش.

بهش خیره شدم.

- الان پیگیری می‌کنم.

رهام سری تکون داد و رفت بیرون. پسره‌ی بی‌ادب! انگار سلام کردن بلد نیست. از دست این پسر، سر به کوه و کمر می‌ذارم!



*رهام*



توی اتاقم روی صندلی ولو شدم و پاهام رو انداختم روی میز. چهره‌اش نسبت به چهار سال پیش، زیاد تغییر نکرده بود. حلقه‌ای هم توی دستش نبود؛ شاید هنوز ازدواج نکرده ولی رفتارش کپ اون موقع‌هاست. در زده شد.

- بیا.

السا و یه دختر هجده ساله، اومدن  داخل. السا احترام گذاشت.

- دوست بیتا.

بدون تکون خوردن از جام، گفتم:

- بشینید.

السا و اون دختره کنار هم روی مبل نشستن. پاهام رو از روی میز برداشتم و به دختره خیره شدم.

- اسم؟

دختره با چشم‌های عسلیش، بهم خیره شد.

- ساناز کرمانی.

پوزخند زدم.

- ساعت یازده شب پیش تو بوده، پس تو کشتیش!

دختره با ترس بهم نگاه کرد.

- چی؟

جدی بهش خیره شدم.

- به خانواده‌ی بیتا گفتی ساعت یازده شب، بیتا پیش تو بوده. کالبدشکافی نشون میده که قتل ساعت یازده بوده. از این دوتا موضوع چه نتيجه‌اي می‌گیریم؟

ساناز با ترس بهم نگاه می‌کرد، ذهنش مشغول یه موضوعی شده بود. من هم‌ ادامه دادم:

- نتیجه اینه که تو قاتلی!

ساناز سریع گفت:

- دروغ گفتم! اون ازم خواست به خانواده‌ش دروغ بگم. قرار بود بره پیش دوست پسرش.

بهش خیره شدم.

- من هم موضوع می‌دونستم، فقط برای این کشوندمت این‌جا تا دیگه از این گوه‌ها نخوری!

می‌دونستم یه همچین موضوعی وجوده داره. دختره شروع به گریه کرد. السا از رفتارم در تعجب بود. داد زدم.

- خفه شو! حوصله‌ی این اشک‌های تمساح رو ندارم.

ساناز با گریه گفت:

- میشه این موضوع رو از همه پنهان کنید؟

عصبانی داد زدم:

- بیرون!

السا بهم توپید:

- اه! چه طرز رفتار... .

پریدم وسط حرفش، مشت کوبیدم به میز و داد زدم:

- بیرون!

دختره‌ی احمق! مردم رو باش که چجوری به این‌ها اعتماد می‌کنن! دختر و السا رفتن بیرون. من هم یه لیوان آب خوردم و لیوان رو کوبیدم رو میز و هزار تیکه شد. نمی‌دونم چرا این‌قدر عصبانی شدم از این کارهای احمقانه.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
یه سرباز داشت خرده شیشه‌ها رو جمع می‌کرد. من هم روی صندلی ولو بودم و گزارش سه تا قتل رو با دقت نگاه می‌کردم. قتل‌های شبیه به هم با یه امضای نيلوفر کاغذی. چشم‌هاشون رو درآورده، هر ده‌تا انگشت دستشون رو بریده، چندتا شیشه توی دهنشون خرد کرده، موهاشون رو قیچی کرده، به قلبشون چندتا ضربه زده و بهشون تعرض کرده، دقيقا مثل هم.
کلافه سرم رو روی میز گذاشتم. ای خدا! چجوری گیرش بندازم؟ بعد به قتل‌ها فکر می‌کردم، به مکان و نوع قتل که یهو سرم رو از رو میز برداشتم. گزارش قتل‌ها رو دوباره خوندم. درسته! این فرق داره، این قتل با اون دو‌تا فرق داره. به سرباز نگاه کردم:
- برو به سروان احمدی بگو تیم رو جمع کنه.
سرباز گفت:
- چشم آقا.
بعد دوباره مشغول جمع کردن شیشه‌ها شد. بهش خیره شدم.
- اون رو ول کن.
سرباز با عجله احترام گذاشت و رفت. من هم با دقت دوباره خوندم. بالاخره توی این پرونده‌ی عجیب یه چیزی پیدا کردم. بعد از چند دقیقه، در زده شد.
- بیا.
بعد احمدی و السا و صبا وارد اتاق شدنو بهشون خیره شدم.
- سهیلی کجاست؟
سهیلی یهو وارد شد ولی احترام نذاشت.
- بنشینید.
صبا و احمدی کنار هم و سیما و السا کنار همدیگه نشستن. بهشون خیره شدم.
- قتل‌ها شبیه همه، درسته؟
احمدی بهم نگاه کرد.
- درسته.
سرپا تکيه دادم به میز و پوزخند زدم.
- نه دیگه غلطه!
السا با تعجب بهم نگاه کرد.
- یعنی چی؟
بهش نگاه کردم.
- شاید روش قتل‌ها شبیه هم باشه ولی شدت عصبانیت قاتل توی یکیش از بقیه بیشتره.
سیما با تعجب گفت:
- شدت عصبانیت؟
- آره، قاتل یکی رو بیشتر زجر داده، با یکیشون تسویه حساب شخصی داشته.
السا بهم خیره شد.
- کی؟
توی چشم‌های مشکیش خیره شدم.
- اولین مقتول، آرمیتا کریمی.
- منظورت چیه؟
تکیه‌ام رو از میز گرفتم.
- دوتا دلیل دارم، اوليش اینه که قاتل به قلب سوزان پنج و بیتا چهارتا چاقو زده؛ ولی به قلب آرمیتا اون‌قدر چاقو زده که نتونستیم حسابش بکنیم.
بعد مکثی کردم.
- و دومین دلیل، تعرض. به سوزان و بیتا فقط قبل از مرگ تعرض کرده ولی به آرمیتا هم قبل از مرگ و هم بعد از مرگ تعرض کرده.
چهار تاییشون توی فکر فرو رفتن. من هم بهشون خیره شدم.
- فکر کردن بسه! الان وقت عمله. آقا و خانوم احمدی، همین الان برید دنبال دوست صمیمی آرمیتا، دختر خانوم عطایی.
السا یهو گفت:
- آرمیتا قتل اولش بوده پس... .
پریدم وسط حرفش.
- حتما می‌خوای بگی قتل اولش بوده، به خاطر همین شدتش بیشتره.
السا سر تکون داد.
- آره.
با حالت مغروری بهش خیره شدم.
- واقعا شما رو کی مامور کرده؟ بی‌خیال! می‌تونید برید. احمدی، تو هم سریع برو دنبالش.
السا می‌خواست یه چیزی بگه ولی هی جلوی خودش رو می‌گرفت، صورتش از عصبانیت قرمز شده بود.
صبا و سیما که متوجه‌ی حالش شدن، اون رو بردنش بیرون از اتاق؛ من هم یه نخ سیگار روشن کردم. یه پک زدم و به استدلالم فکر کردم. نه، استدلال درست و منطقی‌ایه.

کد:
یه سرباز داشت خرده شیشه‌ها رو جمع می‌کرد. من هم روی صندلی ولو بودم و گزارش سه تا قتل رو با دقت نگاه می‌کردم. قتل‌های شبیه به هم با یه امضای نيلوفر کاغذی. چشم‌هاشون رو درآورده، هر ده‌تا انگشت دستشون رو بریده، چندتا شیشه توی دهنشون خرد کرده، موهاشون رو قیچی کرده، به قلبشون چندتا ضربه زده و بهشون تعرض کرده، دقيقا مثل هم.

کلافه سرم رو روی میز گذاشتم. ای خدا! چجوری گیرش بندازم؟ بعد به قتل‌ها فکر می‌کردم، به مکان و نوع قتل که یهو سرم رو از رو میز برداشتم. گزارش قتل‌ها رو دوباره خوندم. درسته! این فرق داره، این قتل با اون دو‌تا فرق داره. به سرباز نگاه کردم:

- برو به سروان احمدی بگو تیم رو جمع کنه.

سرباز گفت:

- چشم آقا.

بعد دوباره مشغول جمع کردن شیشه‌ها شد. بهش خیره شدم.

- اون رو ول کن.

سرباز با عجله احترام گذاشت و رفت. من هم با دقت دوباره خوندم. بالاخره توی این پرونده‌ی عجیب یه چیزی پیدا کردم. بعد از چند دقیقه، در زده شد.

- بیا.

بعد احمدی و السا و صبا وارد اتاق شدنو بهشون خیره شدم.

- سهیلی کجاست؟

سهیلی یهو وارد شد ولی احترام نذاشت.

- بنشینید.

صبا  و احمدی کنار هم و سیما و السا کنار همدیگه نشستن. بهشون خیره شدم.

- قتل‌ها شبیه همه، درسته؟

احمدی بهم نگاه کرد.

- درسته.

سرپا تکيه دادم به میز و پوزخند زدم.

- نه دیگه غلطه!

السا با تعجب بهم نگاه کرد.

- یعنی چی؟

بهش نگاه کردم.

- شاید روش قتل‌ها شبیه هم باشه ولی شدت عصبانیت قاتل توی یکیش از بقیه بیشتره.

سیما با تعجب گفت:

- شدت عصبانیت؟

- آره، قاتل یکی رو بیشتر زجر داده، با یکیشون تسویه حساب شخصی داشته.

السا بهم خیره شد.

- کی؟

توی چشم‌های مشکیش خیره شدم.

- اولین مقتول، آرمیتا کریمی.

- منظورت چیه؟

تکیه‌ام رو از میز گرفتم.

- دوتا دلیل دارم، اوليش اینه که قاتل به قلب سوزان پنج و  بیتا چهارتا چاقو زده؛ ولی به قلب آرمیتا اون‌قدر چاقو زده که نتونستیم حسابش بکنیم.

بعد مکثی کردم.

- و دومین دلیل، تعرض. به سوزان و بیتا فقط قبل از مرگ تعرض کرده ولی به آرمیتا هم قبل از مرگ و هم  بعد از مرگ تعرض کرده.

چهار تاییشون توی فکر فرو رفتن. من هم بهشون خیره شدم.

- فکر کردن بسه! الان وقت عمله. آقا و خانوم احمدی، همین الان برید دنبال دوست صمیمی آرمیتا، دختر خانوم عطایی.

السا یهو گفت:

- آرمیتا قتل اولش بوده پس... .

پریدم وسط حرفش.

- حتما می‌خوای بگی قتل اولش بوده، به خاطر همین شدتش بیشتره.

السا سر تکون داد.

- آره.

با حالت مغروری بهش خیره شدم.

- واقعا شما رو کی مامور کرده؟ بی‌خیال! می‌تونید برید. احمدی، تو هم سریع برو دنبالش.

السا می‌خواست یه چیزی بگه ولی هی جلوی خودش رو می‌گرفت، صورتش از عصبانیت قرمز شده بود.

صبا و سیما که متوجه‌ی حالش شدن، اون رو بردنش بیرون از اتاق؛ من هم یه نخ سیگار روشن کردم. یه پک زدم و به استدلالم فکر کردم. نه، استدلال درست و منطقی‌ایه.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
*السا*
با عصبانیت روی صندليم نشستمو پسره‌ی احمق! یه روز کل گلوله‌های اسلحه‌ام رو توی مغزت خالی می‌کنم!
یکم به استدلالش فکر کردم. اون‌قدرها هم حرفش بی‌منطق نبود. نمی‌شد منکر شدت عصبانیت زیاد توی قتل آرمیتا با دوتا قتل دیگه شد. سیما در رو باز کرد و بهم نگاه کرد.
- اومدن.
من هم بلند شدم و از اتاق خارج شدم. به سمت اتاق اون کوه یخی حرکت کردم. در زدم که یهو متوجه‌ی احمدی و صبا شدم که اومدن پشت سرم. صدای رهام‌ اومد.
- بیا.
در رو باز کردم‌ و رفتم داخل که سیما هم خودش رو رسوند. رهام به ما چهارتا اشاره کرد که یه گوشه بنشینیم‌.
رهام سرپایی کنار سحر ایستاده بود. سحر هم نشسته بود روی صندلی؛ ما هم روی مبل نشستیم. رهام‌ به سحر خیره شد.
- راحت اومدی این‌جا؟
سحر سر تکون داد. رهام پوزخند زد.
- نشد دیگه، سر تکون دادن برای من فایده نداره، برای بهترین دوستت هم سر تکون دادن فایده نداره.
بعد مکثی کرد و ادامه داد:
- مگه نمی‌خوای قاتلش به سزای عملش برسه؟
سحر به رهام خیره شد. اشک توی چشماش جمع شد. رهام به سحر خیره شد.
- نيلوفر کاغذی و آرمیتا.
شاید بداخلاق بود و بی ادب؛ ولی مامور خوبی بود. سحر با سردرگمی پرسید:
- چی؟
رهام کلافه به صبا نگاه کرد، صبا هم به سحر خیره شد:
- سحر، می‌دونی چه ارتباطی بین آرمیتا و کاردستی نيلوفر کاغذیه؟
- نمی‌دونم.
رهام دستش رو به کمرش زد.
- نشد دیگه، من فهمیدم قاتل با آرمیتا یه ارتباطی داشته؛ پس نيلوفر کاغذی حتما به آرمیتا مربوطه.
- نمی‌دونم واقعا.
رهام به میز تکیه داد.
- مگه تو بهترین دوستش نیستی؟ پس مسلما بیشتر از خانواده‌ش درمورد رازهای زندگیش می‌دونی.
سحر به رهام نگاه کرد. بدجوری استرس داشت و از صورتش معلوم‌بود.

*رهام*
بهم خیره شد. ترس و اضطرابش آشکار بود. سحر بهم خیره شد.
- واقعا نمی‌فهمم چی دارید می‌گید.
به السا نگاه کردم.
- خانوم جهانی.
اون زن بود، راحت‌تر می‌تونست ازش بپرسه. السا اومد و کنار سحر ایستاد. من هم یه نخ سیگار روشن کردم و بهشون خیره شدم. السا به سحر نگاه کرد.
- نگاه کن سحر، تو کسی رو می‌شناسی که از آرمیتا کینه داشته باشه؟
سحر سر تکون داد:
- نه، فقط به کامران شک داشتم.
السا بهم‌ نگاه کرد، دود سیگارم رو رها کردم. باید بریم سراغ خانواده‌ش؛ این دختره نمی‌تونه بهمون کمکی کنه.
- آقا و خانوم احمدی، برگردونیدش خونه.
بعد به السا نگاه کردم.
- من و شما به همراه خانوم‌ سهیلی می‌ریم خونه‌ی آرمیتا.
السا بهم نگاه کرد. من هم نگاه گذرایی بهش کردم و بعد به سحر نگاه کردم. من رو باش فکر کردم‌ این دختره با کلی اسرار از زندگی آرمیتا میاد این‌جا؛ نگو دختره‌ی پخمه فقط بلده بگه چی؟ نمی‌دونم و از این چیزها!
الکی داریم وقت هدر می‌دیم. قبلا به خونه‌ی آرمیتا رفتن ولی بهشون اعتماد ندارم. السا فقط ادعای تو خالیه، زیاد چیزی بارش نیست. عجیب هم نیست، چون علاقه‌ای به این شغل نداره و فقط به خاطر پدرش پلیس شده. هوف! الان وقت فکر کردن به این چیزها نیست، الان فقط وقت مبارزه با اون ع*و*ضی درنده‌ست.

کد:
*السا*

با عصبانیت روی صندليم نشستمو پسره‌ی احمق! یه روز کل گلوله‌های اسلحه‌ام رو توی مغزت خالی می‌کنم!

یکم به استدلالش فکر کردم. اون‌قدرها هم حرفش بی‌منطق نبود. نمی‌شد منکر شدت عصبانیت زیاد توی قتل آرمیتا با دوتا قتل دیگه شد. سیما در رو باز کرد و بهم نگاه کرد.

- اومدن.

من هم بلند شدم و از اتاق خارج شدم. به سمت اتاق اون کوه یخی حرکت کردم. در زدم که یهو متوجه‌ی احمدی و صبا شدم که اومدن پشت سرم. صدای رهام‌ اومد.

- بیا.

در رو باز کردم‌ و رفتم داخل که سیما هم خودش رو رسوند. رهام به ما چهارتا اشاره کرد که یه گوشه بنشینیم‌.

رهام سرپایی کنار سحر ایستاده بود. سحر هم نشسته بود  روی صندلی؛ ما هم روی مبل نشستیم. رهام‌ به سحر خیره شد.

- راحت اومدی این‌جا؟

سحر سر تکون داد. رهام پوزخند زد.

- نشد دیگه، سر تکون دادن برای من فایده نداره، برای بهترین دوستت هم سر تکون دادن فایده نداره.

بعد مکثی کرد و ادامه داد:

- مگه نمی‌خوای قاتلش به سزای عملش برسه؟

سحر به رهام خیره شد. اشک توی چشماش جمع شد. رهام به سحر خیره شد.

- نيلوفر کاغذی و آرمیتا.

شاید بداخلاق بود و بی ادب؛ ولی مامور خوبی بود. سحر با سردرگمی پرسید:

- چی؟

رهام کلافه به صبا نگاه کرد، صبا هم به سحر خیره شد:

- سحر، می‌دونی چه ارتباطی بین آرمیتا و کاردستی نيلوفر کاغذیه؟

- نمی‌دونم.

رهام دستش رو به کمرش زد.

- نشد دیگه، من فهمیدم قاتل با آرمیتا یه ارتباطی داشته؛ پس نيلوفر کاغذی حتما به آرمیتا مربوطه.

- نمی‌دونم واقعا.

رهام به میز تکیه داد.

- مگه تو بهترین دوستش نیستی؟ پس مسلما بیشتر از خانواده‌ش درمورد رازهای زندگیش می‌دونی.

سحر به رهام نگاه کرد. بدجوری استرس داشت و از صورتش معلوم‌بود.



*رهام*

بهم خیره شد. ترس و اضطرابش آشکار بود. سحر بهم خیره شد.

- واقعا نمی‌فهمم چی دارید می‌گید.

به السا نگاه کردم.

- خانوم جهانی.

اون زن بود، راحت‌تر می‌تونست ازش بپرسه. السا اومد و کنار سحر ایستاد. من هم یه نخ سیگار روشن کردم و بهشون خیره شدم. السا به سحر نگاه کرد.

- نگاه کن سحر، تو کسی رو می‌شناسی که از آرمیتا کینه داشته باشه؟

سحر سر تکون داد:

- نه، فقط به کامران شک داشتم.

 السا بهم‌ نگاه کرد، دود سیگارم رو رها کردم. باید بریم سراغ خانواده‌ش؛ این دختره نمی‌تونه بهمون کمکی کنه.

- آقا و خانوم احمدی، برگردونیدش خونه.

بعد به السا نگاه کردم.

- من و شما به همراه خانوم‌ سهیلی می‌ریم خونه‌ی آرمیتا.

السا بهم نگاه کرد. من هم نگاه گذرایی بهش کردم و بعد به سحر نگاه کردم. من رو باش فکر کردم‌ این دختره با کلی اسرار از زندگی آرمیتا میاد این‌جا؛ نگو دختره‌ی پخمه فقط بلده بگه چی؟ نمی‌دونم و از این چیزها!

الکی داریم وقت هدر می‌دیم. قبلا به خونه‌ی آرمیتا رفتن ولی بهشون اعتماد ندارم. السا فقط ادعای تو خالیه، زیاد چیزی بارش نیست. عجیب هم نیست، چون علاقه‌ای به این شغل نداره و فقط به خاطر پدرش پلیس شده. هوف! الان وقت فکر کردن به این چیزها نیست، الان فقط وقت مبارزه با اون ع*و*ضی درنده‌ست.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
سمت شاگرد نشسته بودم. سیما و السا عقب نشسته بودن و به بیرون خیره بودن. من هم نگاهم به جلو بود. ذهنم مشغول بود ولی سیما رشته‌ی افکارم رو پاره کرد.
- رفتن پیش خانواده‌ی آرمیتا فایده نداره؛ ما چندین بار رفتیم و اون‌ها جوابشون همش نه بوده به این که دشمنی دارن یا نه؟
بدون نگاه به عقب گفتم:
- چاره‌ای نداریم، سحر که چیزی برامون نداشت.
صدای السا اومد.
- رسانه‌ها بدجوری دارن ازمون انتقاد می‌کنن، جو سنگینی علیه ما هست، نمی‌تونیم وقت تلف کنیم.
پوزخند زدم.
- وقت تلف کردن نیست. در مورد رسانه‌ها هم باید بگم اگه چیزی ننویسن، از کجا شکمشون رو سیر کنن؟ زیاد توجهی به این مسائل بی‌اهمیت نکن و تمرکزت رو بذار روی پرونده.
بعد دیگه سوالی نکردن. من هم تکیه‌ام رو دادم به صندلی و چشمام رو بستم.

*السا*
جَو خونه هنوز هم سنگین بود. پدر، مادر، برادرش و نامزد آرمیتا خونه بودن. روبه‌روی ما روی مبل نشسته بودن. حال روحیشون زیاد خوب نبود. اون حرومزاده زندگیشون رو نابود کرده بود. رهام به پدر آرمیتا خیره شد.
- ببخشید مزاحم شدیم.
برادر آرمیتا جواب داد:
- اشکالی نداره آقا، در مورد قاتل هنوز... .
مادرش زد زیر گریه و پدرش سعی کرد آرومش کنه. رهام به برادر آرمیتا خیره شد.
- برای پیدا کردن اون به کمک شما نیاز داریم.
- بفرمایید.
- به کسی شک دارید؟ کسی که می‌تونه ازتون کینه داشته‌ باشه.
برادر مقتول بعد از اندکی فکر گفت:
- آقا ما با کسی مشکل نداریم.
به نامزد آرمیتا نگاه کردم. بعد بدون ملاحظه پرسیدم:
- ببخشید این رو می‌پرسم ولی قبلاً داستان عاشقانه‌ای یا از این چیزها با کسی نداشته؟ یا عشق یه طرفه‌ای؟
رهام بهم نگاهی کرد. من هم نگاهی بهش کردم. برادر آرمیتا بهم‌ خیره شد.
- نه خانوم. آرمیتا اهل این چیزها نبود؛ بعدش هم من کنترل زیادی روش داشتم.
رهام به نامزدش نگاه کرد و گفت:
- تو اون روز کجا بودی؟
پدر آرمیتا جواب داد:
- پیش من و پدرش بود.
رهام بلند شد.
- ممنون. اگه چیزی یادتون اومد که توی روند پرونده تأثیرگذار بود، بهم خبر بدید.
بعدش شماره‌ش رو به برادر آرمیتا داد.

*رهام*
از خونه بیرون اومدیم. سرباز کنار ماشین ایستاده بود. بهش خیره شدم.
- ماشین رو روشن کن.
السا بهم نگاه کرد.
- اون قاتل سریالیه؛ هیچ خصومت شخصی‌ای با مقتولین نداره.
جدی بهش نگاه کردم.
- بی‌خیال! نمی‌خواد برای من نطق کنی.
بعد به سرباز نگاه کردم و رو بهش گفتم:
- خانوم‌ها رو برسون، من نمیام.
السا بهم توپید.
- چرا این‌جوری رفتار می‌کنی؟ ادب داشته باش وگرنه مجبورم با آقای قربانی درمورد این رفتارهای زشتت حرف بزنم.
سیگار رو گوشه ل*بم گذاشتم.
- برو بابا.
السا عصبانی بهم نگاه کرد. من هم بدون توجه به سمت خيابون اصلی رفتم. الان فقط باید تنها باشم تا بتونم قضیه رو تحلیل کنم.
صدای روشن شدن ماشین رو از پشت سرم متوجه شدم. بعد ماشین اومد کنارم ایستاد‌، سرباز بهم خیره شد.
- آقا سوار بشید تا سر خيابون برسونمتون.
دود سیگارم رو رها کردم.
- مگه می‌خوای دختر خر کنی که سوار ماشینت بشه؟ گفتم که نمیام.
سرباز باشه‌ای گفت و حرکت کرد. نگاهم به سمت السا کشیده شد. اون هم نگاهش رو با غرور و اخم ازم گرفت.
بعد ماشین رفت. سیگارم رو زیر پا له کردم که گوشیم زنگ خورد. شماره‌ی آراد بود.
- سلام پسر، خوش خبر باشی.
- سلام جوجه پلیسه! یه سرنخ پیدا کردم ولی قطعی نیست. طرف م*ست بوده، زیاد نمی‌شه روی حرفش حساب کرد ولی تنها سرنخه.
- چی هست؟
- یه پراید سفید توی کوچه پس کوچه‌ها آرمیتا رو سوار کرده. اول سوار نشده ولی بعد باهاش حرف زده و سوار ماشین شده. احتمالاً طرف رو می‌شناخته.
- شماره پلاک؟
- دوربینی وجود نداره توی این مناطق؛ این یارو هم م*ست بوده و این چیزها رو هم به زور یادشه، تصویر دختره رو که دیده یادش اومده. آخه رفته جلو بهش شماره بده ولی دختره بهش فحش داده؛ این هم از دور دیده که یکی دیگه سوارش کرده.
- باز هم دمت گرم سرکش! کمک خوبیه، نظریه من رو ثابت می‌کنه.
- بازم پیگیری می‌کنم. اگه خبری شد، بهت خبر میدم‌.
- قربانت داداش، فعلاً.
- وظیفه‌ست، فعلاً.
بعد قطع کردم. مطمئن بودم که آرمیتا و قاتل شناخت قبلی دارن. اون همه عصبانیت بی‌دلیل نبوده. به سمت خیابون دویدم. باید زود‌تر می‌رسیدم. تا الان هم کلی وقت هدر دادیم.

کد:
سمت شاگرد نشسته بودم. سیما و السا عقب نشسته بودن و به بیرون خیره بودن. من هم نگاهم به جلو بود. ذهنم مشغول بود ولی سیما رشته‌ی افکارم رو پاره کرد.

- رفتن پیش خانواده‌ی آرمیتا فایده نداره؛ ما چندین بار رفتیم و اون‌ها جوابشون همش نه بوده به این که دشمنی دارن یا نه؟

بدون نگاه به عقب گفتم:

- چاره‌ای نداریم، سحر که چیزی برامون نداشت.

صدای السا اومد.

- رسانه‌ها بدجوری دارن ازمون انتقاد می‌کنن، جو سنگینی علیه ما هست، نمی‌تونیم وقت تلف کنیم.

پوزخند زدم.

- وقت تلف کردن نیست. در مورد رسانه‌ها هم باید بگم اگه چیزی ننویسن، از کجا شکمشون رو سیر کنن؟ زیاد توجهی به این مسائل بی‌اهمیت نکن و تمرکزت رو بذار روی پرونده.

بعد دیگه سوالی نکردن. من هم تکیه‌ام رو دادم به صندلی و  چشمام رو بستم.



*السا*

جَو خونه هنوز هم سنگین بود. پدر، مادر، برادرش و نامزد آرمیتا خونه بودن. روبه‌روی ما روی مبل نشسته بودن. حال روحیشون زیاد خوب نبود. اون حرومزاده زندگیشون رو نابود کرده بود. رهام به پدر آرمیتا خیره شد.

- ببخشید مزاحم شدیم.

برادر آرمیتا جواب داد:

- اشکالی نداره آقا، در مورد قاتل هنوز... .

مادرش زد زیر گریه و پدرش سعی کرد آرومش کنه. رهام به برادر آرمیتا خیره شد.

 - برای پیدا کردن اون به کمک شما نیاز داریم.

- بفرمایید.

- به کسی شک دارید؟ کسی که می‌تونه ازتون کینه داشته‌ باشه.

برادر مقتول بعد از اندکی فکر گفت:

- آقا ما با کسی مشکل نداریم.

به نامزد آرمیتا نگاه کردم. بعد بدون ملاحظه پرسیدم:

- ببخشید این رو می‌پرسم ولی قبلاً داستان عاشقانه‌ای یا از این چیزها با کسی نداشته؟ یا عشق یه طرفه‌ای؟

رهام بهم نگاهی کرد. من هم نگاهی بهش کردم. برادر آرمیتا بهم‌ خیره شد.

- نه خانوم. آرمیتا اهل این چیزها نبود؛ بعدش هم من کنترل زیادی روش داشتم.

رهام به نامزدش نگاه کرد و گفت:

- تو اون روز کجا بودی؟

پدر آرمیتا جواب داد:

- پیش من و پدرش بود.

رهام بلند شد.

- ممنون. اگه چیزی یادتون اومد که توی روند پرونده تأثیرگذار بود، بهم خبر بدید.

بعدش شماره‌ش رو به برادر آرمیتا داد.



*رهام*

از خونه بیرون اومدیم. سرباز کنار ماشین ایستاده بود. بهش خیره شدم.

- ماشین رو روشن کن.

السا بهم نگاه کرد.

- اون قاتل سریالیه؛ هیچ خصومت شخصی‌ای با مقتولین نداره.

جدی بهش نگاه کردم.

- بی‌خیال! نمی‌خواد برای من نطق کنی.

بعد به سرباز نگاه کردم و رو بهش گفتم:

- خانوم‌ها رو برسون، من نمیام.

السا بهم توپید.

- چرا این‌جوری رفتار می‌کنی؟ ادب داشته باش وگرنه مجبورم با آقای قربانی درمورد این رفتارهای زشتت حرف بزنم.

سیگار رو گوشه ل*بم گذاشتم.

- برو بابا.

السا عصبانی بهم نگاه کرد. من هم بدون توجه به سمت خيابون اصلی رفتم. الان فقط باید تنها باشم تا بتونم قضیه رو تحلیل کنم.

صدای روشن شدن ماشین رو از پشت سرم متوجه شدم. بعد ماشین اومد کنارم ایستاد‌، سرباز بهم خیره شد.

- آقا سوار بشید تا سر خيابون برسونمتون.

دود سیگارم رو رها کردم.

- مگه می‌خوای دختر خر کنی که سوار ماشینت بشه؟ گفتم که نمیام.

سرباز باشه‌ای گفت و حرکت کرد. نگاهم به سمت السا کشیده شد. اون هم نگاهش رو با غرور و اخم ازم گرفت.

بعد ماشین رفت. سیگارم رو زیر پا له کردم که گوشیم زنگ خورد. شماره‌ی آراد بود.

- سلام پسر، خوش خبر باشی.

- سلام جوجه پلیسه! یه سرنخ پیدا کردم ولی قطعی نیست. طرف م*ست بوده، زیاد نمی‌شه روی حرفش حساب کرد ولی تنها سرنخه.

- چی هست؟

- یه پراید سفید توی کوچه پس کوچه‌ها آرمیتا رو سوار کرده. اول سوار نشده ولی بعد باهاش حرف زده و سوار ماشین شده. احتمالاً طرف رو می‌شناخته.

- شماره پلاک؟

- دوربینی وجود نداره توی این مناطق؛ این یارو هم م*ست بوده و این چیزها رو هم به زور یادشه، تصویر دختره رو که دیده یادش اومده. آخه رفته جلو بهش شماره بده ولی دختره بهش فحش داده؛ این هم از دور دیده که یکی دیگه سوارش کرده.

- باز هم دمت گرم سرکش! کمک خوبیه، نظریه من رو ثابت می‌کنه.

- بازم پیگیری می‌کنم. اگه خبری شد، بهت خبر میدم‌.

- قربانت داداش، فعلاً.

- وظیفه‌ست، فعلاً.

بعد قطع کردم. مطمئن بودم که آرمیتا و قاتل شناخت قبلی دارن. اون همه عصبانیت بی‌دلیل نبوده. به سمت خیابون دویدم. باید زود‌تر می‌رسیدم. تا الان هم کلی وقت هدر دادیم.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا