کامل شده رمان نيلوفر کاغذی | ابراهیم نجم آبادی کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
منتظر خانوم عطایی و دخترش بودم. نمی‌دونستم تا چه حد بهمون کمک می‌کنن ولی در حال حاضر تنها منبعی که میشه ازش اطلاعات گرفت همین مادر و دختر هستن که ارتباط ن*زد*یک*ی با آرمیتا و خانوادش داشتن. در زده شد، به در خیره شدم:
- بفرما.
صبا اومد و گفت:
- بگم بیان؟
با سر تایید کردم.
عطایی و دخترش سحر اومدن داخل. اولین چیزی که توی نگاه اول مشخص بود، شباهت بینشون بود؛ چشم‌های سبز با پوستی سفید. سحر یکم قد بلندتر و لاغرتر از مادرش بود، هر دو مانتوهای ست طوسی با شال پوشیده بودن. بهشون خیره شدم و بلند شدم:
- سلام، بفرمایید.
سلام آرومی کردن و نشستن. صبا هم روبه‌روشون نشست.
سحر چشماش پف کرده بود؛ انگار خیلی به آرمیتا نزدیک بوده. بهش خیره شدم.
- وقت هدر نمی‌دم، میرم سر اصل مطلب.
خانوم عطایی با سر تایید کرد. من هم سریع پرسیدم:
- آخرین بار کی باهاش در ارتباط بودید؟
خانوم عطایی سریع پاسخ داد:
- من آخرین بار اون رو دو روز پیش دیدم.
بعد به سحر نگاه کردم.
- تو چی سحر؟
سحر اشکش پاک کرد و گفت:
- داشتیم چت می‌کردیم؛ بعد می‌خواست بره آرایشگاه خداحافظی کردیم.
به سحر خیره شدم، غیرمستقیم پرسیدم:
- با کسی قرار نداشت؟ هر چی در موردش می‌دونی بگو؛ من رازش رو نگه می‌دارم.
سحر سر تکون داد و گفت:
- نه خانوم، واقعاً می‌خواست بره آرایشگاه. بعدش هم اون چند ماه قبل با پسر عموش نامزد کرده بود.
به خانوم عطایی نگاه کردم.
- الان شرایطش مناسب نیست با خانواده آرمیتا حرف بزنیم. شما تا چقدر باهاشون رفت و آمد دارید؟
عطایی بهم‌نگاه کرد:
- زیاد، هفته‌ای حداقل یه بار خونه‌ی هم می‌ریم.
- چیزی هست که بدونید و توی حل این پرونده‌ بهمون کمک کنه؟ کسی که می‌تونه انگیزه قتل داشته باشه؟
عطایی شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم والا.
یهو سحر گفت:
- من به یه نفر مشکوکم.
بهش خیره شدم. عطایی سریع حالت دفاعی گرفت.
- نه سحر!
به عطایی خیره شدم:
- حرفت رو بزن، اون کیه؟
سحر صداش صاف کرد:
- پسر دایی آرمیتا. هفته قبل توی مراسم تولد یکی از بستگانشون، بحثی بینشون شکل گرفت و آرمیتا به اون سیلی زد.
به عطایی خیره شدم با تنگ کردن چشام پرسیدم:
- چرا نه؟
عطایی با درماندگی گفت:
- اون نمی‌تونه قاتل باشه خانوم، اون فقط یه دعوای معمولی بود.
جدی بهش خیره شدم.
- تشخیصش با منه نه شما.
به سحر نگاه کردم:
- امروز توی مراسم بود؟!
سحر سری به معنای آره تکون داد. من هم پرسیدم:
- چیز مشکوکی ازش ندیدی؟
سحر سرش رو به معنای نه تکون داد. به سحر نگاه کردم.
- اسم و آدرسش بده.
- آدرس ندارم ولی اسمش کامران نجفیه.
به صبا نگاه کردم.
- یه تیم جور کن و با احمدی برید دستگیرش کنید.
بعد به سحر و عطایی خیره شدم.
پسری که غرورش خدشه‌دار شده، می‌تونه هرکاری بکنه. اون غرور مزخرف مردونه‌اش نمی‌پذیره که یه دختر توی جمع، دست روش بلند کنه و اون هم از اون قضیه بگذره. انگیزه‌ی قتل توی این شخص وجود داره.
کد:
منتظر خانوم عطایی و دخترش بودم. نمی‌دونستم تا چه حد بهمون کمک می‌کنن ولی در حال حاضر تنها منبعی که میشه ازش اطلاعات گرفت همین مادر و دختر هستن که ارتباط ن*زد*یک*ی با آرمیتا و خانوادش داشتن. در زده شد، به در خیره شدم:
- بفرما.
صبا اومد و گفت:
- بگم بیان؟
با سر تایید کردم.
عطایی و دخترش سحر اومدن داخل. اولین چیزی که توی نگاه اول مشخص بود، شباهت بینشون بود؛ چشم‌های سبز با پوستی سفید. سحر یکم قد بلندتر و لاغرتر از مادرش بود، هر دو مانتوهای ست طوسی با شال پوشیده بودن. بهشون خیره شدم و بلند شدم:
- سلام، بفرمایید.
سلام آرومی کردن و نشستن. صبا هم روبه‌روشون نشست.
سحر چشماش پف کرده بود؛ انگار خیلی به آرمیتا نزدیک بوده. بهش خیره شدم.
- وقت هدر نمی‌دم، میرم سر اصل مطلب.
خانوم عطایی با سر تایید کرد. من هم سریع پرسیدم:
- آخرین بار کی باهاش در ارتباط بودید؟
خانوم عطایی سریع پاسخ داد:
- من آخرین بار اون رو دو روز پیش دیدم.
بعد به سحر نگاه کردم.
- تو چی سحر؟
سحر اشکش پاک کرد و گفت:
- داشتیم چت می‌کردیم؛ بعد می‌خواست بره آرایشگاه خداحافظی کردیم.
به سحر خیره شدم، غیرمستقیم پرسیدم:
- با کسی قرار نداشت؟ هر چی در موردش می‌دونی بگو؛ من رازش رو نگه می‌دارم.
سحر سر تکون داد و گفت:
- نه خانوم، واقعاً می‌خواست بره آرایشگاه. بعدش هم اون چند ماه قبل با پسر عموش نامزد کرده بود.
به خانوم عطایی نگاه کردم.
- الان شرایطش مناسب نیست با خانواده آرمیتا حرف بزنیم. شما تا چقدر باهاشون رفت و آمد دارید؟
عطایی بهم‌نگاه کرد:
- زیاد، هفته‌ای حداقل یه بار خونه‌ی هم می‌ریم.
- چیزی هست که بدونید و توی حل این پرونده‌ بهمون کمک کنه؟ کسی که می‌تونه انگیزه قتل داشته باشه؟
عطایی شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم والا.
یهو سحر گفت:
- من به یه نفر مشکوکم.
بهش خیره شدم. عطایی سریع حالت دفاعی گرفت.
- نه سحر!
به عطایی خیره شدم:
- حرفت رو بزن، اون کیه؟
سحر صداش صاف کرد:
- پسر دایی آرمیتا. هفته قبل توی مراسم تولد یکی از بستگانشون، بحثی بینشون شکل گرفت و آرمیتا به اون سیلی زد.
به عطایی خیره شدم با تنگ کردن چشام پرسیدم:
- چرا نه؟
عطایی با درماندگی گفت:
- اون نمی‌تونه قاتل باشه خانوم، اون فقط یه دعوای معمولی بود.
جدی بهش خیره شدم.
- تشخیصش با منه نه شما.
به سحر نگاه کردم:
- امروز توی مراسم بود؟!
سحر سری به معنای آره تکون داد. من هم پرسیدم:
- چیز مشکوکی ازش ندیدی؟
سحر سرش رو به معنای نه تکون داد. به سحر نگاه کردم.
- اسم و آدرسش بده.
- آدرس ندارم ولی اسمش کامران نجفیه.
به صبا نگاه کردم.
- یه تیم جور کن و با احمدی برید دستگیرش کنید.
بعد به سحر و عطایی خیره شدم.
پسری که غرورش خدشه‌دار شده، می‌تونه هرکاری بکنه. اون غرور مزخرف مردونه‌اش نمی‌پذیره که یه دختر توی جمع، دست روش بلند کنه و اون هم از اون قضیه بگذره. انگیزه‌ی قتل توی این شخص وجود داره.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
توی اتاق بازجویی روبه‌روی کامران نجفی، پسر دایی آرمیتا نشسته بودم. ترس توی چهره‌اش مشهود بود، باید از این ترس استفاده کنم. جدی بهش نگاه کردم.
- چند سالته؟
بهم چند لحظه نگاه کرد و آروم گفت:
- بیست و یک.
به صندلی تکیه دادم.
- آهان، هنوز سنت پایینه. اگه به جرمت اعتراف کنی، قاضی برات سبک می‌بره و اعدام نمی‌شی؛ ولی فقط در صورتی که به جرمت اعتراف کنی.
بغض کامران با شنیدن حرف‌هام‌ ترکید و شروع کرد به گریه کردن.
- خانوم، به خدا کاری نکردم. من قاتل نیستم.
بهش خیره شدم، الان باید ذهنش رو به چالش بکشم.
- وقتی بهت سیلی زد، اون هم توی جمع، حتما خیلی عصبانی بودی ازش. دوست داشتی خرخره‌اش... .
پرید وسط حرفم و با گریه گفت:
- خانوم، آره خیلی عصبانی بودم ولی من نمی‌تونم کسی رو بکشم‌. من قاتل نیستم. توروخدا حرفم‌ رو باور کنید.
بعد شروع کرد به گریه کردن. بهش خیره شدم. یه حسی بهم می‌گفت که این، اون قاتل سنگدل و وحشی نیست. اون از قانون ترسی نداشت و همه چیز رو خوب می‌دونست ولی این، الان فکر می‌کنه همین فردا صبح اعدامش می‌کنیم؛ ولی نباید ظاهرش ما رو گول بزنه. آروم پرسیدم:
- ديروز کجا بودی؟
کامران اشک‌هاش پاک کرد:
- تا ظهر خواب بودم، بعدش هم رفتم کلوپ.
از روی صندلی بلند شدم.
- بعد؟
کامران ادامه داد:
- چهار بعدازظهر رفتم کلوپ و تا ده شب اون‌جا بودم.
دستام رو زدم به صندلی و بهش خیره شدم. کامران با درماندگی گفت:
- می‌تونید برید از اون کلوپ بپرسید.
- اسم کلوپ با آدرس.
بعد کامران اسم و آدرس رو داد. من هم توی یه کاغذ نوشتم. بعد سرباز رو صدا زدم:
- سرباز!
سرباز اومد و احترام گذاشت:
- خانوم.
- ببرش بازداشتگاه.
سرباز سمت کامران رفت. کامران رو به من با ترس گفت:
- خانوم، من بی‌گناهم.
- برو، من باید معلوم کنم بی‌گناهی یا نه.
سرباز کامران رو برد به سمت بازداشتگاه؛ من هم رفتم بیرون از اتاق بازجویی. احمدی اومد سمتم، تمام بازجویی رو از پشت شیشه دیده بود. من هم کاغذ رو به سمتش گرفتم.
- بررسی کن.
احمدی کاغذ رو ازم گرفت و بعد از گذاشتن احترام، رفت. من هم برگشتم توی اتاقم و فیلم بازجویی و تمام حرکات کامران رو نگاه کردم. آیا این همون قاتله؟ وقتی درمورد بعدازظهر خواست حرف بزنه، یه مکثی داد؛ همین من رو مشکوک کرد.
روی صندلی ولو شدم. منتظر تماس احمدی موندم تا قضیه برام روشن بشه.
کد:
تو اتاق بازجویی رو به روی کامران نجفی -پسر دایی آرمیتا_ نشسته بودم.

ترس تو چهره اش مشهود بود، باید از این ترس استفاده کنم. جدی بهش نگاه کردم:

_چند سالت

بهم چند لحظه نگاه کرد اروم گفت:

_ بیست و یک.

به صندلی تکیه دادم:

_ اها هنوز سنت پایین، اگه به جرمت اعتراف کنی ،قاضی برات سبک میبره ،اعدام نمیشی ،ولی فقط در صورتی که به جرمت اعتراف کنی.

کامران با شنیدن حرف هام‌بغضش ترکید و شروع کرد به گریه کردن:

_ خانوم به خدا کاری نکردم، من قاتل نیستم.

بهش خیره شدم، الان باید ذهنش به چالش بکشم:

_وقتی بهت سیلی زد اونم تو جمع، حتما خیلی عصبانی بودی ازش دوست داشتی خرخره اش ...



پرید وسط حرفم با گریه گفت:

_ خانوم، اره خیلی عصبانی بودم ولی من نمیتونم کسی بکشم‌. من قاتل نیستم تو رو خدا حرفم‌باور کنید.

بعد شروع کرد به گریه کردن، بهش خیره شدم.

 یه حسی بهم میگفت، این اون قاتل سنگدل وحشی نیست، اون از قانون ترسی نداشت و همه چیز خوب میدونست ولی، این الان فکر میکنه همین فردا صبح اعدامش میکنیم.

ولی، نباید ظاهر ما رو گول بزنه. اروم پرسیدم:

_ ديروز کجا بودی؟

کامران اشک هاش پاک کرد:

 _ تا ظهر خواب بودم بعدشم رفتم کلوب.

از رو صندلی بلند شدم:

_ بعد؟

کامران ادامه داد:

_ چهار بعدازظهر رفتم کلوب تا ده شب اونجا بودم.

دستام زدم به صندلی بهش خیره شدم، کامران با درماندگی گفت:

_ میتونید برید از اون کلوب بپرسید.

_  اسم کلوب با آدرس.

بعد کامران اسم و آدرس داد منم تو یه کاغذ نوشتم، بعد سرباز صدا زدم:

_ سرباز!

سرباز اومد و احترام گذاشت:

_ خانوم

_ ببرش بازداشتگاه
توی اتاق بازجویی روبه‌روی کامران نجفی، پسر دایی آرمیتا نشسته بودم. ترس توی چهره‌اش مشهود بود، باید از این ترس استفاده کنم. جدی بهش نگاه کردم.
- چند سالته؟
بهم چند لحظه نگاه کرد و آروم گفت:
- بیست و یک.
به صندلی تکیه دادم.
- آهان، هنوز سنت پایینه. اگه به جرمت اعتراف کنی، قاضی برات سبک می‌بره و اعدام نمی‌شی؛ ولی فقط در صورتی که به جرمت اعتراف کنی.
بغض کامران با شنیدن حرف‌هام‌ ترکید و شروع کرد به گریه کردن.
- خانوم، به خدا کاری نکردم. من قاتل نیستم.
بهش خیره شدم، الان باید ذهنش رو به چالش بکشم.
- وقتی بهت سیلی زد، اون هم توی جمع، حتما خیلی عصبانی بودی ازش. دوست داشتی خرخره‌اش... .
پرید وسط حرفم و با گریه گفت:
- خانوم، آره خیلی عصبانی بودم ولی من نمی‌تونم کسی رو بکشم‌. من قاتل نیستم. توروخدا حرفم‌ رو باور کنید.
بعد شروع کرد به گریه کردن. بهش خیره شدم. یه حسی بهم می‌گفت که این، اون قاتل سنگدل و وحشی نیست. اون از قانون ترسی نداشت و همه چیز رو خوب می‌دونست ولی این، الان فکر می‌کنه همین فردا صبح اعدامش می‌کنیم؛ ولی نباید ظاهرش ما رو گول بزنه. آروم پرسیدم:
- ديروز کجا بودی؟
کامران اشک‌هاش پاک کرد:
- تا ظهر خواب بودم، بعدش هم رفتم کلوپ.
از روی صندلی بلند شدم.
- بعد؟
کامران ادامه داد:
- چهار بعدازظهر رفتم کلوپ و تا ده شب اون‌جا بودم.
دستام رو زدم به صندلی و بهش خیره شدم. کامران با درماندگی گفت:
- می‌تونید برید از اون کلوپ بپرسید.
- اسم کلوپ با آدرس.
بعد کامران اسم و آدرس رو داد. من هم توی یه کاغذ نوشتم. بعد سرباز رو صدا زدم:
- سرباز!
سرباز اومد و احترام گذاشت:
- خانوم.
- ببرش بازداشتگاه.
سرباز سمت کامران رفت. کامران رو به من با ترس گفت:
- خانوم، من بی‌گناهم.
- برو، من باید معلوم کنم بی‌گناهی یا نه.
سرباز کامران رو برد به سمت بازداشتگاه؛ من هم رفتم بیرون از اتاق بازجویی. احمدی اومد سمتم، تمام بازجویی رو از پشت شیشه دیده بود. من هم کاغذ رو به سمتش گرفتم.
- بررسی کن.
احمدی کاغذ رو ازم گرفت و بعد از گذاشتن احترام، رفت. من هم برگشتم توی اتاقم و فیلم بازجویی و تمام حرکات کامران رو نگاه کردم. آیا این همون قاتله؟ وقتی درمورد بعدازظهر خواست حرف بزنه، یه مکثی داد؛ همین من رو مشکوک کرد.
روی صندلی ولو شدم. منتظر تماس احمدی موندم تا قضیه برام روشن بشه.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
توی اتاق نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد، صبا بود.
- چی شد؟
- راست گفته، اون روز کلوپ بوده.
- آهان باشه. از اون‌جا برید خونه، واسه امروز بسه دیگه.
- باشه، کاری نداری؟
- نه ممنون خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم. دستام رو توی هم گره کردم؛ پس کامران نجفی قاتل نیست. در یهو باز شد و سیما سراسیمه وارد اتاق شد. با تعجب پرسیدم:
- چیه؟
سیما با نفس‌نفس گفت:
- یه دختر دیگه گم شده؛ همین الان گزارشش ثبت شد.
- حالا چرا این‌قدر هول کردی؟ یکم به خودت مسلط باش؟
سیما نفس عمیقی کشید.
- راستی پدر کامران اومده، براش وثیقه آورده.
- وثیقه لازم نیست، فقط بگید فعلا از شهر خارج نشن؛ کامران هم آزاد کن بره.
سیما سر تکون داد.
- باشه.
- اون گزارش مفقود شدن دختر رو می‌خوام.
- الان میارم برات.
سیما بیرون رفت. من هم نگران نشستم؛ اگه کار اون آدم باشه، توی خطر بزرگی هستیم. یه قاتل ع*و*ضی که داره به سرعت دخترها رو توی دام می‌ندازه.
سیما بعد از پنج دقیقه اومد، گزارش رو بهم داد و بعد نشست. من هم خوندمش:
- مورد دختری بیست و یک ساله به اسم سوزان بهشتیه که برای خرید مواد غذایی رفته بیرون؛ تقریبا ساعت پنج بعدازظهر از خونه خارج شده؛ گوشی همراه نداشته؛ یه منطقه توی پایین شهر تهران.
سیما بهم نگاه کرد و گفت:
- اگه گیر اون آدم روانی بیفته، فقط خدا می‌تونه نجاتش بده.
کلافه گفتم:
- فقط می‌تونیم امیدوار باشیم که این اتفاق نیفته و تیم جستجو به موقع پیداش کنه.
سیما استاد حرف‌های غیرمنتظره و خارج از بحث بود.
- خب، نمی‌خوای بری خونه و سر راه من رو هم برسونی؟
لبخند زدم.
- بریم.
بعد با سیما از اداره خارج و سوار ماشین شدیم. تا نشستیم، سیما بحث همیشگی شوهر رو پیش کشوند.
- خانواده‌م گیر دادن چرا ازدواج نمی‌کنی ولی کسی نیست بهشون بگه که آخه کو پسر؟! وقتی خواستگاری نیست، چجوری ازدواج کنم؟
لبخند زدم. سیما چهره‌ی معمولی داشت. شاید همین ظاهربینی مردهای ایرانی باعث میشه اون مجرد بمونه. بعد نگاهم رو به جلو دوختم. سیما پرسید:
- تو چی؟ خانوادت گیر نمیدن که ازدواج کن؟ تو که خواستگار هم زیاد داری.
در حالی که فرمون رو می‌چرخوندم، گفتم:
- من قبول می‌کنم بیان ولی یه کاری می‌کنم فرار کنن!
بعد هر دو زدیم زیر خنده. سیما با خنده گفت:
- خب این دفعه فراریشون نده، آدرس خونه‌ی ما رو بده برای من بیان خواستگاری!
لبخند زدم.
- حتماً.
سیما بهم نگاه کرد.
- به خدا ثواب می‌کنی!
خندیدم:
- اوکی، برات یه چندتا خواستگار خوب می‌فرستم.
سیما به جلو نگاه کرد.
- تو یکی رو بفرست، قول میدم با همون اولی ازدواج کنم!
بلند خندیدم. از دست این دختر! چقدر شوهریه برعکس من!
کد:
توی اتاق نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد، صبا بود.
- چی شد؟
- راست گفته، اون روز کلوپ بوده.
- آهان باشه. از اون‌جا برید خونه، واسه امروز بسه دیگه.
- باشه، کاری نداری؟
- نه ممنون خداحافظ.
- خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم. دستام رو توی هم گره کردم؛ پس کامران نجفی قاتل نیست. در یهو باز شد و سیما سراسیمه وارد اتاق شد. با تعجب پرسیدم:
- چیه؟
سیما با نفس‌نفس گفت:
- یه دختر دیگه گم شده؛ همین الان گزارشش ثبت شد.
- حالا چرا این‌قدر هول کردی؟ یکم به خودت مسلط باش؟
سیما نفس عمیقی کشید.
- راستی پدر کامران اومده، براش وثیقه آورده.
- وثیقه لازم نیست، فقط بگید فعلا از شهر خارج نشن؛ کامران هم آزاد کن بره.
سیما سر تکون داد.
- باشه.
- اون گزارش مفقود شدن دختر رو می‌خوام.
- الان میارم برات.
سیما بیرون رفت. من هم نگران نشستم؛ اگه کار اون آدم باشه، توی خطر بزرگی هستیم. یه قاتل ع*و*ضی که داره به سرعت دخترها رو توی دام می‌ندازه.
سیما بعد از پنج دقیقه اومد، گزارش رو بهم داد و بعد نشست. من هم خوندمش:
- مورد دختری بیست و یک ساله به اسم سوزان بهشتیه که برای خرید مواد غذایی رفته بیرون؛ تقریبا ساعت پنج بعدازظهر از خونه خارج شده؛ گوشی همراه نداشته؛ یه منطقه توی پایین شهر تهران. 
سیما بهم نگاه کرد و گفت:
- اگه گیر اون آدم روانی بیفته، فقط خدا می‌تونه نجاتش بده.
کلافه گفتم:
- فقط می‌تونیم امیدوار باشیم که این اتفاق نیفته و تیم جستجو به موقع پیداش کنه.
سیما استاد حرف‌های غیرمنتظره و خارج از بحث بود.
- خب، نمی‌خوای بری خونه و سر راه من رو هم برسونی؟
لبخند زدم.
- بریم.
بعد با سیما از اداره خارج و سوار ماشین شدیم. تا نشستیم، سیما بحث همیشگی شوهر رو پیش کشوند.
- خانواده‌م گیر دادن چرا ازدواج نمی‌کنی ولی کسی نیست بهشون بگه که آخه کو پسر؟! وقتی خواستگاری نیست، چجوری ازدواج کنم؟
لبخند زدم. سیما چهره‌ی معمولی داشت. شاید همین ظاهربینی مردهای ایرانی باعث میشه اون مجرد بمونه. بعد نگاهم رو به جلو دوختم. سیما پرسید:
- تو چی؟ خانوادت گیر نمیدن که ازدواج کن؟ تو که خواستگار هم زیاد داری.
در حالی که فرمون رو می‌چرخوندم، گفتم: 
- من قبول می‌کنم بیان ولی یه کاری می‌کنم فرار کنن!
بعد هر دو زدیم زیر خنده. سیما با خنده گفت:
- خب این دفعه فراریشون نده، آدرس خونه‌ی ما رو بده برای من بیان خواستگاری!
لبخند زدم.
- حتماً.
سیما بهم نگاه کرد.
 - به خدا ثواب می‌کنی!
خندیدم:
- اوکی، برات یه چندتا خواستگار خوب می‌فرستم.
سیما به جلو نگاه کرد.
- تو یکی رو بفرست، قول میدم با همون اولی ازدواج کنم!
بلند خندیدم. از دست این دختر! چقدر شوهریه برعکس من!
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
کفش‌هام رو درآوردم و وارد خونه شدم. پدرم در حال ديدن اخبار بود. با لبخند بهش نزدیک شدم و بلند گفتم:
- سلام پدر.
پدرم با لبخند بهم نگاه کرد.
- سلام.
کنارش نشستم. پدرم همون سوال همیشگی رو پرسید:
- چه خبر از اداره؟
من هم به تلویزیون خیره شدم.
- هیچی، همون پرونده‌های همیشگی.
صدای مادرم از توی اتاق می‌اومد که داشت با گوشی حرف می‌زد. پدرم با لبخند به سمت اتاق اشاره کرد و گفت:
- مادرت رو یکم نصیحت کن تا کمتر با اون تلفن حرف بزنه؛ به خدا دیگه از پس قبضش بر نمیام!
لبخند زدم.
- بی‌خیال سرهنگ! اگه بشنوه، می‌دونی که چی میگه.
پدرم خندید و گفت:
- یه دختر ندارم که بشینم باهاش درد و دل کنم، مجبورم گوشی دست بگیرم.
لبخند زدم.
- درسته، تموم کاسه و کوزه‌ها رو سر من می‌شکنه.
پدرم لبخند زد. بلند شدم و احترام نظامی گذاشتم.
- با اجازه سرهنگ.
پدرم لبخند زد.
_ خودت رو لوس نکن.
من هم چشمک زدم و به سمت اتاقم رفتم. الکی نیست میگن دخترها بابایی هستن؛ مخصوصا دختری که پدرش، پسر نداره.
تا رسیدم به اتاقم، در رو قفل کردم و لباس‌هام رو در آوردم. حوله رو برداشتم، خودم رو توی حموم انداختم. از حموم اومدم بیرون، تیشرت و شلوار پوشیدم و موهام رو خشک کردم.
هوف خدا! چقدر متنفرم از خشک کردن مو! با این که موهام زیاد بلند نبودن ولی باز هم دوست داشتم کوتاه‌تر باشن؛ مدل پسرونه می‌پسندم ولی مادرم با همون موهایی که کوتاه کنم، طناب درست می‌کنه و دارم می‌زنه!
صدای مادرم اومد.
- دختر، بیا شام حاضره.
خیلی گرسنه‌ام بود. سریع اومدم بیرون و رفتم برای شام. سر میز شام نشستم و به مادرم نگاه کردم.
- سلام مامان.
مادرم در حالی که برای پدرم غذا می‌کشید، گفت:
- سلام، موهات رو چرا خشک نکردی؟
من هم در حالی که غذا می‌کشیدم، گفتم:
- بی‌خیال مامان! بدجوری گرسنه‌ام.
بعد مادرم چیزی نگفت. همگی مشغول شدیم. سرم رو که بلند کردم، متوجه شدم مادرم بهم خیره شده. می‌دونستم چی می‌خواد بگه، برای همین پیش دستی کردم.
- مادر، بی‌خیال! من شوهر نمی‌خوام.
مادرم با تعجب گفت:
- کی حرف شوهر زد؟!
هر دو خندیدن. لبخند زدم. مادرم بهم نگاه کرد و با حالت زیرکانه‌ای پرسید:
- تو که شوهر نمی‌کنی، چرا درموردش حرف بزنیم؟
لبخند زدم.
- خیلی ممنون که به نظرم احترام گذاشتید.
پدرم با اعتراض گفت:
- آخه تا کی؟
- فعلا تا ببینیم چی میشه.
مادرم انگشتش رو سمتم گرفت و با لحن تهدید آمیزی گفت:
- اگه تا عید ازدواج کردی، که کردی؛ وگرنه خودم یکی برات انتخاب می‌کنم و به زور شوهرت میدم!
من هم برای این که تا اون موقع وقت بخرم، قبول کردم و با سر تایید کردم. مادرم لبخند پیروزمندانه‌ای زد، نمی‌دونست وعده سر خرمنه!
بعد از شام، رفتم اتاقم و یه تماس با همکارهایی که دنبال سوزان بودن، گرفتم. هیچ خبری ازش نبوده و هیچ‌کس متوجه ربوده شدن اون یا هر اتفاق مشکوکی توی اون مسیر نشده.
امیدوارم که توی دام اون ع*و*ضی نیفته. چجوری یه آدم می‌تونه تا این حد خوی وحشی‌گری توی وجودش داشته باشه؟ وجودی پر ازخشم و عقده؛ بی‌رحم‌ترین تاریخ!
پرونده آرمیتا هیچ پیشرفتی نداشت. دیگه احساس ناتوانی می‌کردم. همه‌ی آموخته‌هام رو به کار گرفتم ولی ع*و*ضی هيچ‌جا اشتباه نکرده بود.
یه لیوان آب خوردم و دراز کشیدم. سعی کردم بخوابم تا مغزم یکم استراحت کنه تا شاید گره این پرونده رو بتونه باز کنه، پرونده‌ای که پر از رمز و رازه و همه چیزش مبهمه؛ پرونده‌‌ی نيلوفر کاغذی.
کد:
کفش‌هام رو درآوردم و وارد خونه شدم. پدرم در حال ديدن اخبار بود. با لبخند بهش نزدیک شدم و بلند گفتم:
- سلام پدر.
پدرم با لبخند بهم نگاه کرد.
- سلام.
کنارش نشستم. پدرم همون سوال همیشگی رو پرسید:
- چه خبر از اداره؟
من هم به تلویزیون خیره شدم.
- هیچی، همون پرونده‌های همیشگی.
صدای مادرم از توی اتاق می‌اومد که داشت با گوشی حرف می‌زد. پدرم با لبخند به سمت اتاق اشاره کرد و گفت:
- مادرت رو یکم نصیحت کن تا کمتر با اون تلفن حرف بزنه؛ به خدا دیگه از پس قبضش بر نمیام!
لبخند زدم.
- بی‌خیال سرهنگ! اگه بشنوه، می‌دونی که چی میگه.
پدرم خندید و گفت:
- یه دختر ندارم که بشینم باهاش درد و دل کنم، مجبورم گوشی دست بگیرم.
لبخند زدم.
- درسته، تموم کاسه و کوزه‌ها رو سر من می‌شکنه.
پدرم لبخند زد. بلند شدم و احترام نظامی گذاشتم.
- با اجازه سرهنگ.
پدرم لبخند زد.
_ خودت رو لوس نکن.
من هم چشمک زدم و به سمت اتاقم رفتم. الکی نیست میگن دخترها بابایی هستن؛ مخصوصا دختری که پدرش، پسر نداره.
تا رسیدم به اتاقم، در رو قفل کردم و لباس‌هام رو در آوردم. حوله رو برداشتم، خودم رو توی حموم انداختم. از حموم اومدم بیرون، تیشرت و شلوار پوشیدم و موهام رو خشک کردم.
هوف خدا! چقدر متنفرم از خشک کردن مو! با این که موهام زیاد بلند نبودن ولی باز هم دوست داشتم کوتاه‌تر باشن؛ مدل پسرونه می‌پسندم ولی مادرم با همون موهایی که کوتاه کنم، طناب درست می‌کنه و دارم می‌زنه!
صدای مادرم اومد.
- دختر، بیا شام حاضره.
خیلی گرسنه‌ام بود. سریع اومدم بیرون و رفتم برای شام. سر میز شام نشستم و به مادرم نگاه کردم.
- سلام مامان.
مادرم در حالی که برای پدرم غذا می‌کشید، گفت:
- سلام، موهات رو چرا خشک نکردی؟
من هم در حالی که غذا می‌کشیدم، گفتم:
- بی‌خیال مامان! بدجوری گرسنه‌ام.
بعد مادرم چیزی نگفت. همگی مشغول شدیم. سرم رو که بلند کردم، متوجه شدم مادرم بهم خیره شده. می‌دونستم چی می‌خواد بگه، برای همین پیش دستی کردم.
- مادر، بی‌خیال! من شوهر نمی‌خوام.
مادرم با تعجب گفت:
- کی حرف شوهر زد؟!
هر دو خندیدن. لبخند زدم. مادرم بهم نگاه کرد و با حالت زیرکانه‌ای پرسید:
- تو که شوهر نمی‌کنی، چرا درموردش حرف بزنیم؟
لبخند زدم.
- خیلی ممنون که به نظرم احترام گذاشتید.
پدرم با اعتراض گفت:
- آخه تا کی؟
- فعلا تا ببینیم چی میشه.
مادرم انگشتش رو سمتم گرفت و با لحن تهدید آمیزی گفت:
- اگه تا عید ازدواج کردی، که کردی؛ وگرنه خودم یکی برات انتخاب می‌کنم و به زور شوهرت میدم!
من هم برای این که تا اون موقع وقت بخرم، قبول کردم و با سر تایید کردم. مادرم لبخند پیروزمندانه‌ای زد، نمی‌دونست وعده سر خرمنه!
بعد از شام، رفتم اتاقم و یه تماس با همکارهایی که دنبال سوزان بودن، گرفتم. هیچ خبری ازش نبوده و هیچ‌کس متوجه ربوده شدن اون یا هر اتفاق مشکوکی توی اون مسیر نشده.
امیدوارم که توی دام اون ع*و*ضی نیفته. چجوری یه آدم می‌تونه تا این حد خوی وحشی‌گری توی وجودش داشته باشه؟ وجودی پر ازخشم و عقده؛ بی‌رحم‌ترین تاریخ!
پرونده آرمیتا هیچ پیشرفتی نداشت. دیگه احساس ناتوانی می‌کردم. همه‌ی آموخته‌هام رو به کار گرفتم ولی ع*و*ضی هيچ‌جا اشتباه نکرده بود.
یه لیوان آب خوردم و دراز کشیدم. سعی کردم بخوابم تا مغزم یکم استراحت کنه تا شاید گره این پرونده رو بتونه باز کنه، پرونده‌ای که پر از رمز و رازه و همه چیزش مبهمه؛ پرونده‌‌ی نيلوفر کاغذی.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
توی خواب عمیق بودم که گوشیم زنگ خورد. باترس چشمام رو باز کردم. همین‌طور که دراز بودم، گوشی برداشتم. دیدم یکم تار بود. خوابالو جواب دادم:
- الو؟
صدای احمدی پیچید توی گوشم.
- خانوم جهانی، یه قتل دیگه گزارش شده که طبق مشاهدات، سوزان بهشتیه و روی جنازه همون نيلوفر کاغذی قرار گرفته.
با شنیدن این خبر، با ترس نشستم سرجام و خواب از سرم پرید.
- الان میام آقای احمدی. موقعیت مکانی رو توی واتساپ برام بفرست.
بعد گوشی رو قطع کردم و نفسم رو رها کردم. سریع یه مانتو و شلوار مشکی پوشیدم، وسایلم رو برداشتم و با شتاب به سمت ماشین رفتم. سوار ماشین شدم و از خونه خارج شدم. به سمت موقعیت مکانی که تو واتساپ برام فرستادن حرکت کردم.
مغزم هنوز نتونسته بود قضیه رو تحلیل کنه؛ شوک‌های سرصبحی این قاتل کاغذی رو توی روزی که قبل از طلوع خورشید به دار کشیده بشه، جبران می‌کنم. خیلی دردناکه که این قتل‌ها داره پشت سر هم اتفاق میفته و ما نمی‌تونیم اون ع*و*ضی رو دستگیر کنیم.
همون نيلوفر کاغذی لعنتی روی جنازه‌اش بوده، اون نيلوفر کاغذی به چه معناست؟! این روزها سرم پر از سوال‌هایی بود که هیچ جوابی نمی‌تونستم براشون پیدا کنم. همه چیز مجهول بود. موقعیت مکانی تقریبا مشابه محل پیدا شدن جنازه آرمیتا بود. با فاصله‌ای چندین کیلومتری، از اتوبان خارج شدم و رفتم تو جاده‌ی یه طرفه‌ای که آسفالت بود‌. ماشین‌های پلیس از دور دیده میشد. سرعتم رو بیشتر کردم و نگاهی به ساعت ماشین کردم؛ ساعت هفت بود. به ماشین‌ها که رسیدم، ماشینم رو یه گوشه پارک کردم. از ماشین پیاده شدم و به سمت احمدی رفتم. احمدی اومد سمتم و احترام گذاشت. به اطراف نگاه کردم ولی خبری از جنازه نبود. احمدی گفت:
- یه ماشین صبح از این‌جا گذشته بود و متوجه جنازه شده.
- جنازه رو بردن؟
احمدی سر تکون داد.
- آره.
به اطراف خیره شدم. ع*و*ضی یه مناطقی رو انتخاب می‌کنه که هیچ ردی ازش نمونه. احمدی نگران گفت:
- خانوم، این‌جا موندن فایده نداره، بهتره بریم با خانواده‌ی آرمیتا حرف بزنیم.
بهش خیره شدم، ناامید گفتم:
- نه اون هم بی فایده‌ست. قتل‌های زنجیره‌ای ربطی به خصومت شخصی نداره، خانواده‌های مقتولین هیچ کمکی نمی‌کنن.
احمدی کلافه گفت:
- چی کار کنی؟ بدجوری اوضاع به هم ریخته‌ست. اون قاتل روانی با این سرعتی که در قتل داره، می‌تونه هر لحظه یه دختر دیگه رو به دام بندازه.
نفسم رو رها کردم، ذهنم خالی و درمانده بود.
- واقعاً نمی‌دونم چی کار کنم.
احمدی بهم نگاه کرد. اون هم خوب درک کرده بود که این دفعه توی دردسر بدی افتادیم. با عصبانیت گفت:
- ع*و*ضی خیلی حرفه‌‌ایه، گرفتنش تقریبا غیرممکنه.
بدون نگاه به احمدی و با درماندگی گفتم:
- توی این پرونده چی داریم جز یه نيلوفر کاغذی؟ چجوری میشه این‌جوری یه نفر رو گیر بندازیم؟
گوشیم زنگ خورد، برداشتم. قربانی بود، رئیسم که دوست نزدیک پدرمه. جوابش دادم.
- سلام آقای قربانی.
- سلام، با یه قاتل زنجیره‌ای طرفیم، درسته؟
- آره، نيلوفر کاغذی این رو می‌رسونه.
- سریع پرونده رو حلش کن قبل از این که سر و صداش از این بیشتر نشده، بدجوری دارن بهم فشار میارن.
- چشم.
بعد قطع کرد. مغزم هنگ کرده بود، چی کار می‌تونستم بکنم با این شرایطی که به وجود اومده؟ نيلوفر کاغذی، آخه این می‌تونه نماد چی باشه؟
کد:
توی خواب عمیق بودم که گوشیم زنگ خورد. باترس چشمام رو باز کردم. همین‌طور که دراز بودم، گوشی برداشتم. دیدم یکم تار بود. خوابالو جواب دادم:
- الو؟
صدای احمدی پیچید توی گوشم.
- خانوم جهانی، یه قتل دیگه گزارش شده که طبق مشاهدات، سوزان بهشتیه و روی جنازه همون نيلوفر کاغذی قرار گرفته.
با شنیدن این خبر، با ترس نشستم سرجام و خواب از سرم پرید.
- الان میام آقای احمدی. موقعیت مکانی رو توی واتساپ برام بفرست.
بعد گوشی رو قطع کردم و نفسم رو رها کردم. سریع یه مانتو و شلوار مشکی پوشیدم، وسایلم رو برداشتم و با شتاب به سمت ماشین رفتم. سوار ماشین شدم و از خونه خارج شدم. به سمت موقعیت مکانی که تو واتساپ برام فرستادن حرکت کردم.
مغزم هنوز نتونسته بود قضیه رو تحلیل کنه؛ شوک‌های سرصبحی این قاتل کاغذی رو توی روزی که قبل از طلوع خورشید به دار کشیده بشه، جبران می‌کنم. خیلی دردناکه که این قتل‌ها داره پشت سر هم اتفاق میفته و ما نمی‌تونیم اون ع*و*ضی رو دستگیر کنیم.
همون نيلوفر کاغذی لعنتی روی جنازه‌اش بوده، اون نيلوفر کاغذی به چه معناست؟! این روزها سرم پر از سوال‌هایی بود که هیچ جوابی نمی‌تونستم براشون پیدا کنم. همه چیز مجهول بود. موقعیت مکانی تقریبا مشابه محل پیدا شدن جنازه آرمیتا بود. با فاصله‌ای چندین کیلومتری، از اتوبان خارج شدم و رفتم تو جاده‌ی یه طرفه‌ای که آسفالت بود‌. ماشین‌های پلیس از دور دیده میشد. سرعتم رو بیشتر کردم و نگاهی به ساعت ماشین کردم؛ ساعت هفت بود. به ماشین‌ها که رسیدم، ماشینم رو یه گوشه پارک کردم. از ماشین پیاده شدم و به سمت احمدی رفتم. احمدی اومد سمتم و احترام گذاشت. به اطراف نگاه کردم ولی خبری از جنازه نبود. احمدی گفت:
- یه ماشین صبح از این‌جا گذشته بود و متوجه جنازه شده.
- جنازه رو بردن؟
احمدی سر تکون داد.
- آره.
به اطراف خیره شدم. ع*و*ضی یه مناطقی رو انتخاب می‌کنه که هیچ ردی ازش نمونه. احمدی نگران گفت:
- خانوم، این‌جا موندن فایده نداره، بهتره بریم با خانواده‌ی آرمیتا حرف بزنیم.
بهش خیره شدم، ناامید گفتم:
- نه اون هم بی فایده‌ست. قتل‌های زنجیره‌ای ربطی به خصومت شخصی نداره، خانواده‌های مقتولین هیچ کمکی نمی‌کنن.
احمدی کلافه گفت:
- چی کار کنی؟ بدجوری اوضاع به هم ریخته‌ست. اون قاتل روانی با این سرعتی که در قتل داره، می‌تونه هر لحظه یه دختر دیگه رو به دام بندازه.
نفسم رو رها کردم، ذهنم خالی و درمانده بود.
- واقعاً نمی‌دونم چی کار کنم.
احمدی بهم نگاه کرد. اون هم خوب درک کرده بود که این دفعه توی دردسر بدی افتادیم. با عصبانیت گفت:
- ع*و*ضی خیلی حرفه‌‌ایه، گرفتنش تقریبا غیرممکنه.
بدون نگاه به احمدی و با درماندگی گفتم:
- توی این پرونده چی داریم جز یه نيلوفر کاغذی؟ چجوری میشه این‌جوری یه نفر رو گیر بندازیم؟
گوشیم زنگ خورد، برداشتم. قربانی بود، رئیسم که دوست نزدیک پدرمه. جوابش دادم.
- سلام آقای قربانی.
- سلام، با یه قاتل زنجیره‌ای طرفیم، درسته؟
- آره، نيلوفر کاغذی این رو می‌رسونه.
- سریع پرونده رو حلش کن قبل از این که سر و صداش از این بیشتر نشده، بدجوری دارن بهم فشار میارن.
- چشم.
بعد قطع کرد. مغزم هنگ کرده بود، چی کار می‌تونستم بکنم با این شرایطی که به وجود اومده؟ نيلوفر کاغذی، آخه این می‌تونه نماد چی باشه؟
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
با احمدی رفتیم به محلی توی پایین شهر تهران که سوزان ربوده شده بود. فقط با حدس می‌تونستیم بگیم اون توی مسیر خونه و فروشگاه ربوده شده. دوتا دختر توی روز روشن دزدیده شدن ولی هیچ‌کس ندیده، واقعا جای تعجب داره!
کل اون مسیر رو چندبار رفتیم و اومدیم. از همه سوال کردیم ولی هیچ‌کس چیزی ندیده بود. انگار اجنه اون دخترها رو به قتل رسوندن که هیچ ردی ازشون نیست. اون ع*و*ضی چجوری به این تر و تمیزی دوتا دختر دزديده؟ اون‌ هم توی روز روشن! مسیر بدون دوربین بود. کلافه به احمدی نگاه کردم.
- انگار شهر مردگانه، هیچ‌کس چیزی ندیده، هیچ دوربینی نیست.
احمدی بهم خیره شد.
- بهتره بریم اداره خانوم.
ذهنم خیلی مشغول بود. نمی‌تونستم برم‌ اداره و دست روی دست بذارم. باید یه کاری کنم، یه راه‌حل پیدا کنم؛ ولی افسوس که هیچ چیزی به ذهنم نمی‌رسه. دخترها که می‌دونن جامعه چجوریه، چرا یکم محتاط نیستن؟ چرا از جاهای خلوت رفت و آمد می‌کنن؟ قبول نکردن شرایط، باعث تاوان دادن میشه. به احمدی نگاه کردم و گفتم:
- اداره نه، بریم پزشکی قانونی.
احمدی سرتکون داد. بعد به سمت ماشین حرکت کردیم. به اطراف نگاه کردم؛ یه منطقه‌ی فقیرنشین. اگه کسی هم چیزی دیده باشه، دم بالا نمیاره، اون‌قدر توی زندگیشون تحت فشار اقتصادی هستن که کور و سنگدل شدن. سوار ماشین شدیم و به سمت پزشک قانونی رفتیم. احمدی به بیرون خیره بود. من هم در حالی که حواسم به جلو بود، گفتم:
- کجا رو داریم اشتباه می‌ریم که همش به بن‌بست می‌خوریم؟
احمدی بهم نگاه کرد.
- ما راه درست می‌ریم؛ ولی اون همه راه‌هایی رو که به خودش می‌رسه، مسدود کرده.
اخم‌هام رو توی هم کشیدم.
- ع*و*ضی! معلومه کلی به خودش افتخار می‌کنه.
احمدی نگاهش رو ازم گرفت و به جلو دوخت.
- فقط می‌تونیم طبق روال پیش بریم، شاید چیزی عوض شد.
با سرتایید کردم و چیزی نگفتم.

***
دکتر با صدایی که بغض داشت، به جنازه اشاره کرد و گفت:
- برو ببین.
با قدم‌های سست رفتم و روپوش کنار زدم. شوکه نشدم چون می‌دونستم با چی قرار روبه‌رو بشم. عین آرمیتا سلاخی شده بود، موهاش رو قیچی کرده بود، هر ده‌تا انگشتش رو بریده بود، چشم‌هاش رو درآورده بود و معلوم بود که بطری شیشه‌ای توی دهنش خرد کرده. نگاهی به قلبش کردم. زخم‌های کمتری نسبت به آرمیتا داشت، حدودا پنج جای زخم روی قلبش با چاقو زده بود. پشتم به دکتر بود. آروم پرسیدم:
- تعرض؟
صدای پر از غم دکتر اومد.
- فقط قبل از مرگ.
چشام رو بستم. همیشه فکر می‌کردم که احساساتی نمی‌شم ولی این صح*نه‌ها اون‌قدر دلخراش بود که حال من هم بد کنه. نفس‌هام سنگین شده بود، دستام رو مشت کردم و فشار دادم. داد زدم:
- می‌کشمت حرومزاده!
کد:
با احمدی رفتیم به محلی توی پایین شهر تهران که سوزان ربوده شده بود. فقط با حدس می‌تونستیم بگیم اون توی مسیر خونه و فروشگاه ربوده شده. دوتا دختر توی روز روشن دزدیده شدن ولی هیچ‌کس ندیده، واقعا جای تعجب داره!
کل اون مسیر رو چندبار رفتیم و اومدیم. از همه سوال کردیم ولی هیچ‌کس چیزی ندیده بود. انگار اجنه اون دخترها رو به قتل رسوندن که هیچ ردی ازشون نیست. اون ع*و*ضی چجوری به این تر و تمیزی دوتا دختر دزديده؟ اون‌ هم توی روز روشن! مسیر بدون دوربین بود. کلافه به احمدی نگاه کردم.
- انگار شهر مردگانه، هیچ‌کس چیزی ندیده، هیچ دوربینی نیست.
احمدی بهم خیره شد.
- بهتره بریم اداره خانوم.
ذهنم خیلی مشغول بود. نمی‌تونستم برم‌ اداره و دست روی دست بذارم. باید یه کاری کنم، یه راه‌حل پیدا کنم؛ ولی افسوس که هیچ چیزی به ذهنم نمی‌رسه. دخترها که می‌دونن جامعه چجوریه، چرا یکم محتاط نیستن؟ چرا از جاهای خلوت رفت و آمد می‌کنن؟ قبول نکردن شرایط، باعث تاوان دادن میشه. به احمدی نگاه کردم و گفتم:
- اداره نه، بریم پزشکی قانونی.
احمدی سرتکون داد. بعد به سمت ماشین حرکت کردیم. به اطراف نگاه کردم؛ یه منطقه‌ی فقیرنشین. اگه کسی هم چیزی دیده باشه، دم بالا نمیاره، اون‌قدر توی زندگیشون تحت فشار اقتصادی هستن که کور و سنگدل شدن. سوار ماشین شدیم و به سمت پزشک قانونی رفتیم. احمدی به بیرون خیره بود. من هم در حالی که حواسم به جلو بود، گفتم:
- کجا رو داریم اشتباه می‌ریم که همش به بن‌بست می‌خوریم؟
احمدی بهم نگاه کرد.
- ما راه درست می‌ریم؛ ولی اون همه راه‌هایی رو که به خودش می‌رسه، مسدود کرده.
اخم‌هام رو توی هم کشیدم.
- ع*و*ضی! معلومه کلی به خودش افتخار می‌کنه.
احمدی نگاهش رو ازم گرفت و به جلو دوخت.
- فقط می‌تونیم طبق روال پیش بریم، شاید چیزی عوض شد.
با سرتایید کردم و چیزی نگفتم.

***
دکتر با صدایی که بغض داشت، به جنازه اشاره کرد و گفت:
- برو ببین.
با قدم‌های سست رفتم و روپوش کنار زدم. شوکه نشدم چون می‌دونستم با چی قرار روبه‌رو بشم. عین آرمیتا سلاخی شده بود، موهاش رو قیچی کرده بود، هر ده‌تا انگشتش رو بریده بود، چشم‌هاش رو درآورده بود و معلوم بود که بطری شیشه‌ای توی دهنش خرد کرده. نگاهی به قلبش کردم. زخم‌های کمتری نسبت به آرمیتا داشت، حدودا پنج جای زخم روی قلبش با چاقو زده بود. پشتم به دکتر بود. آروم پرسیدم:
- تعرض؟
صدای پر از غم دکتر اومد.
- فقط قبل از مرگ.
چشام رو بستم. همیشه فکر می‌کردم که احساساتی نمی‌شم ولی این صح*نه‌ها اون‌قدر دلخراش بود که حال من هم بد کنه. نفس‌هام سنگین شده بود، دستام رو مشت کردم و فشار دادم. داد زدم:
- می‌کشمت حرومزاده!
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
چشمام رو بستم و نفسم رو عصبانی رها کردم. خدایا، چرا نمی‌تونم وظیفه‌ام رو درست انجام بدم؟ وقتی من راحت خوابیدم، این دختر بی‌چاره داشت زجر می‌کشید. احساس گناه می‌کردم. توی این قتل، عین قتل قبلی هیچ سرنخی نگذاشته؛ نه توی محل پیدا شدن جنازه و نه روی جنازه. لعنتی معلومه با برنامه پیش میره!

***
ساعت چهار بعدازظهر به اداره رسیدم. تا وارد شدم، سیما با گام‌های بلند بهم نزدیک شد و گفت:
- آقای قربانی گفت بری پیشش.
سر تکون دادم و رفتم سمت اتاق قربانی. در زدم و صدای قربانی اومد.
- بیا تو.
رفتم و احترام گذاشتم. قربانی با حالت طلب‌کارانه‌ای گفت:
- چی کار می‌کنی السا؟! من بیشتر از این‌ها ازت توقع دارم دختر!
بهش خیره شدم. با حالت اعتراض‌گونه جواب دادم:
- قربان، پرونده‌ خیلی پیچیده‌‌ست. هیچ مدرکی نیست.
قربانی یه پوزخند زد.
- اگه مدرک باشه که هرکسی می‌تونه پرونده رو حل کنه.
بهش خیره شدم. این همه عصبانیت یکم برام عجیب بود ولی خب حقم داشت؛ بدجوری بهش فشار میارن. بدون نگاه بهم‌گفت:
- نمی‌تونم فرصت زیادی بهت بدم. فشار رومون زیاده و فکر می‌کنم تو تجربه‌ی کافی رو نداری. قراره یه مأمور از مشهد بیاد، تو هم می‌تونی بهش کمک کنی تا سریع‌تر پرونده حل بشه.
- ولی... .
قربانی بهم نگاه کرد.
- ولی نداره السا، موضوع خیلی سر و صدا کرده. تا کی دست روی دست بذاریم؟
می‌دونستم نظرش عوض نمی‌شه، برای همین بحث نکردم.
بالاخره توی پرونده بودم و می‌تونستم با کمک اون مأمور، پرونده‌ رو حل کنیم. بعد احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم.
سیما اومد نزدیکم، با کنجکاوی پرسید:
- چی شد؟
من هم بی‌رمق جواب دادم:
- قراره یه مأمور از مشهد بیاد و پرونده رو دست بگیره.
سیما عصبانی گفت:
- ما رو کنار گذاشتن؟
بهش خیره شدم:
- نه، فقط رئیس اونه.
سیما کلافه گفت:
- حالا کی هست؟
سرم رو پایین انداختم و به سمت اتاقم رفتم.
- نپرسیدم.
صدای سیما از پشت سرم اومد.
- ناراحتی السا؟
برگشتم و بهش خیره شدم.
- الان فقط می‌خوام اون ع*و*ضی دستگیر بشه، چیز دیگه‌ای برام اهمیت نداره.
سیما سر تکون داد و حرفم رو تأیید کرد.
کد:
چشمام رو بستم و نفسم رو عصبانی رها کردم. خدایا، چرا نمی‌تونم وظیفه‌ام رو درست انجام بدم؟ وقتی من راحت خوابیدم، این دختر بی‌چاره داشت زجر می‌کشید. احساس گناه می‌کردم. توی این قتل، عین قتل قبلی هیچ سرنخی نگذاشته؛ نه توی محل پیدا شدن جنازه و نه روی جنازه. لعنتی معلومه با برنامه پیش میره!

***
ساعت چهار بعدازظهر به اداره رسیدم. تا وارد شدم، سیما با گام‌های بلند بهم نزدیک شد و گفت:
- آقای قربانی گفت بری پیشش.
سر تکون دادم و رفتم سمت اتاق قربانی. در زدم و صدای قربانی اومد.
- بیا تو.
رفتم و احترام گذاشتم. قربانی با حالت طلب‌کارانه‌ای گفت:
- چی کار می‌کنی السا؟! من بیشتر از این‌ها ازت توقع دارم دختر!
بهش خیره شدم. با حالت اعتراض‌گونه جواب دادم:
- قربان، پرونده‌ خیلی پیچیده‌‌ست. هیچ مدرکی نیست.
قربانی یه پوزخند زد.
- اگه مدرک باشه که هرکسی می‌تونه پرونده رو حل کنه.
بهش خیره شدم. این همه عصبانیت یکم برام عجیب بود ولی خب حقم داشت؛ بدجوری بهش فشار میارن. بدون نگاه بهم‌گفت:
- نمی‌تونم فرصت زیادی بهت بدم. فشار رومون زیاده و فکر می‌کنم تو تجربه‌ی کافی رو نداری. قراره یه مأمور از مشهد بیاد، تو هم می‌تونی بهش کمک کنی تا سریع‌تر پرونده حل بشه.
- ولی... . 
قربانی بهم نگاه کرد.
- ولی نداره السا، موضوع خیلی سر و صدا کرده. تا کی دست روی دست بذاریم؟
می‌دونستم نظرش عوض نمی‌شه، برای همین بحث نکردم.
بالاخره توی پرونده بودم و می‌تونستم با کمک اون مأمور، پرونده‌ رو حل کنیم. بعد احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم.
سیما اومد نزدیکم، با کنجکاوی پرسید:
- چی شد؟
من هم بی‌رمق جواب دادم:
- قراره یه مأمور از مشهد بیاد و پرونده رو دست بگیره.
سیما عصبانی گفت:
- ما رو کنار گذاشتن؟
بهش خیره شدم:
- نه، فقط رئیس اونه.
سیما کلافه گفت:
- حالا کی هست؟
سرم رو پایین انداختم و به سمت اتاقم رفتم.
- نپرسیدم.
صدای سیما از پشت سرم اومد.
- ناراحتی السا؟
برگشتم و بهش خیره شدم.
- الان فقط می‌خوام اون ع*و*ضی دستگیر بشه، چیز دیگه‌ای برام اهمیت نداره.
سیما سر تکون داد و حرفم رو تأیید کرد.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
رفتم توی اتاقم و جلوی تابلویی که عکس آرمیتا و سوزان رو زده بودم، ایستادم. اسم محلی که جنازشون پیدا شده بود رو روی کاغذ نوشتم و کنار عکسشون زدم. بعد تصویر اون نيلوفر کاغذی رو زدم.
قاتل‌های روانی یه چیز مشترک توی مقتولین می‌بینن که اون‌ها رو انتخاب می‌کنن؛ ولی اون وجه تشابه چیه؟ چیه که این دوتا دختر رو طعمه‌ی اون درنده کرده؟ این دوتا دختر یه چیزی داشتن که قاتل خوشش نمی‌اومده؛ تنها وجه تشابهشون، دختر بودن و تقريبا همسن بودن اون‌هاست. انگیز‌ه‌اش از قتل چیه؟ واقعاً نمی‌شد این پرونده رو حل کرد. ناامید روی صندلی نشستم و چشمام رو بستم. شاید عین فیلم‌ها یه سرنخ پیدا کنم؛ ولی متأسفانه زندگی واقعی، فیلم نیست.
یهو بلند شدم. نشستن توی این اتاق چیزی رو درست نمی‌کنه؛ ولی خب چی کار کنیم؟ باید با احمدی و صبا برم خونه‌ی آرمیتا و با خانوادش حرف بزنیم. با این که بعید می‌دونم این کار کمکی کنه ولی خب، از این بهتره که توی اتاق بشینم. شاید یه اتفاق مثبت‌ بیفته؛ در راه پیدا کردن اون درنده ع*و*ضی!

***
سیما برای تحقیقات همراه ما اومد. چهارتایی توی ماشین نشسته بودیم و به سمت خونه آرمیتا می‌رفتیم. یه تیم خوب بودیم که قبلاً یکی دوتا پرونده‌ رو حل کرده بودیم؛ ولی این دفعه یه آدم وحشی مقابل ما هست، یه حریف خیلی زرنگ، یه استاد بزرگ.
سیما جلو سمت شاگرد نشسته بود. احمدی و صبا عقب نشسته بودن. همه ساکت بودیم تا این که سیما سکوت حاکم رو شکست.
- نيلوفر کاغذی نماد چیه؟
صبا بهش نگاه کرد.
- معنای نيلوفر کاغذی، ریشه توی زندگی قاتل داره، یه ارتباط خیلی عجيب، استدلال قاتل‌ها خیلی مسخره‌ست.
در حالی که حواسم به رانندگی بود، گفتم:
- عدم تمرکز توی تحلیل بعضی مسائل خاص.
سیما با تعجب بهم نگاه کرد.
- ولی اون باهوشه و دقت خیلی بالایی داره؛ این رو میشه از قتل‌هاش فهمید.
به جلو خیره بودم.
- من نگفتم تمرکز نداره، فقط گفتم توی تحلیل برخی مسائل تمرکز نداره.
سیما به صندلی تکیه داد و نفسش رو رها کرد و گفت:
- با این که باهوشم ولی توی بعضی حرف‌های تو می‌مونم.
لبخند زدم و سرعتم رو بیشتر کردم تا زودتر برسیم،. هر ثانیه که می‌گذشت، زندگی یه دختر دیگه به خطر میفتاد؛ برای همین هر ثانیه برامون گرانبها بود.
به خونه آرمیتا رسیدیم. دم در چند تا بنر زده بودن. زنگ خونه رو زدم، یه زنگ ساده بود. باید صبر می‌کردیم یه نفر بیاد و در رو باز کنه.
یه خانوم چهل ساله در رو باز کرد. چهره‌ی پکری داشت. بهش خیره شدم.
- سلام، من مأمور تحقیقات پرونده آرم... .
صبا با لحنی غمگین پرید وسط حرفم و گفت:
- تسلیت عرض می‌کنیم.
خاله‌ی آرمیتا بهمون نگاه کرد.
- ممنون، بفرمایید.
صبا برعکس من، ارتباط عمومی قوی‌ای داشت‌. بعد صبا گفت:
- برای تحقیقات اومدیم.
خاله‌ی آرمیتا با سر تایید کرد و به داخل دعوتمون کرد.
بعد رفتیم داخل حیاط و پشت سر خاله‌ی آرمیتا حرکت می‌کردیم. یه حیاط کوچیک داشتن که یه موتور، یه گوشه پارک بود.

کد:
رفتم توی اتاقم و جلوی تابلویی که عکس آرمیتا و سوزان رو زده بودم، ایستادم. اسم محلی که جنازشون پیدا شده بود رو روی کاغذ نوشتم و کنار عکسشون زدم. بعد تصویر اون نيلوفر کاغذی رو زدم.

قاتل‌های روانی یه چیز مشترک توی مقتولین می‌بینن که اون‌ها رو انتخاب می‌کنن؛ ولی اون وجه تشابه چیه؟ چیه که این دوتا دختر رو طعمه‌ی اون درنده کرده؟ این دوتا دختر یه چیزی داشتن که قاتل خوشش نمی‌اومده؛ تنها وجه تشابهشون، دختر بودن و تقريبا همسن بودن اون‌هاست. انگیز‌ه‌اش از قتل چیه؟ واقعاً نمی‌شد این پرونده رو حل کرد. ناامید روی صندلی نشستم و چشمام رو بستم. شاید عین فیلم‌ها یه سرنخ پیدا کنم؛ ولی متأسفانه زندگی واقعی، فیلم نیست.

یهو بلند شدم. نشستن توی این اتاق چیزی رو درست نمی‌کنه؛ ولی خب چی کار کنیم؟ باید با احمدی و صبا برم خونه‌ی آرمیتا و با خانوادش حرف بزنیم. با این که بعید می‌دونم این کار کمکی کنه ولی خب، از این بهتره که توی اتاق بشینم. شاید یه اتفاق مثبت‌ بیفته؛ در راه پیدا کردن اون درنده ع*و*ضی!



***

سیما برای تحقیقات همراه ما اومد. چهارتایی توی ماشین نشسته بودیم و به سمت خونه آرمیتا می‌رفتیم. یه تیم خوب بودیم که قبلاً یکی دوتا پرونده‌ رو حل کرده بودیم؛ ولی این دفعه یه آدم وحشی مقابل ما هست، یه حریف خیلی زرنگ، یه استاد بزرگ.

سیما جلو سمت شاگرد نشسته بود. احمدی و صبا عقب نشسته بودن. همه ساکت بودیم تا این که سیما سکوت حاکم رو شکست.

- نيلوفر کاغذی نماد چیه؟

صبا بهش نگاه کرد.

- معنای نيلوفر کاغذی، ریشه توی زندگی قاتل داره، یه ارتباط خیلی عجيب، استدلال قاتل‌ها خیلی مسخره‌ست.

در حالی که حواسم به رانندگی بود، گفتم:

- عدم تمرکز توی تحلیل بعضی مسائل خاص.

سیما با تعجب بهم نگاه کرد.

- ولی اون باهوشه و دقت خیلی بالایی داره؛ این رو میشه از قتل‌هاش فهمید.

به جلو خیره بودم.

- من نگفتم تمرکز نداره، فقط گفتم توی تحلیل برخی مسائل تمرکز نداره.

سیما به صندلی تکیه داد و نفسش رو رها کرد و گفت:

- با این که باهوشم ولی توی بعضی حرف‌های تو می‌مونم.

لبخند زدم و سرعتم رو بیشتر کردم تا زودتر برسیم،. هر ثانیه که می‌گذشت، زندگی یه دختر دیگه به خطر میفتاد؛ برای همین هر ثانیه برامون گرانبها بود.

به خونه آرمیتا رسیدیم. دم در چند تا بنر زده بودن. زنگ خونه رو زدم، یه زنگ ساده بود. باید صبر می‌کردیم یه نفر بیاد و در رو باز کنه.

یه خانوم چهل ساله در رو باز کرد. چهره‌ی پکری داشت. بهش خیره شدم.

- سلام، من مأمور تحقیقات پرونده آرم... .

صبا با لحنی غمگین پرید وسط حرفم و گفت:

- تسلیت عرض می‌کنیم.

خاله‌ی آرمیتا بهمون نگاه کرد.

- ممنون، بفرمایید.

صبا برعکس من، ارتباط عمومی قوی‌ای داشت‌. بعد صبا گفت:

- برای تحقیقات اومدیم.

خاله‌ی آرمیتا با سر تایید کرد و به داخل دعوتمون کرد.

بعد رفتیم داخل حیاط و پشت سر خاله‌ی آرمیتا حرکت می‌کردیم. یه حیاط کوچیک داشتن که یه موتور، یه گوشه پارک بود.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
بعد با تعارف خاله‌ی آرمیتا رفتیم داخل و روی مبل نشستیم. من روی مبل تک نفره نشستم، سیما و صبا کنار هم و احمدی هم روی مبل تک نفره. خاله‌ی آرمیتا روبه‌رومون نشست و گفت:
- چی می‌خورید؟ بگم دخترم براتون بیاره.
صبا توی روابط عمومی بهتر بود برای همین سکوت کردم تا صبا خودش این قسمت رو پیش ببره. صبا به خاله‌ی آرمیتا نگاه کرد.
- ممنون، فقط چندتا سوال داریم. زیاد مزاحم نمی‌شیم. درک می‌کنیم که الان شرایط خوبی نیست ولی به کمک شما نیاز داریم.
خاله‌ی آرمیتا سر تکون داد.
- بفرمایید.
یه لحظه موندم چه سؤالی بکنم. می‌دونستم که قاتل زنجیره‌ایه و هیچ خصومت شخصی‌ای نداره ولی تنها کاری که فعلا می‌تونستیم بکنیم، حرف زدن با خانواده آرمیتا بود. پدر و مادر آرمیتا دیده نمی‌شدن، به خاله‌ی آرمیتا نگاه کردم.
- پدر و مادر... .
خاله‌ی آرمیتا پرید وسط حرفم و گفت:
- اون‌ها نیستن، رفتن سر قبر آرمیتا.
سیما یه بار تو‌ی زندگیش عین پلیس‌ها حرف زد:
- شخصیت آرمیتا چطور بود؟
خاله‌ی آرمیتا با شنیدن اسم آرمیتا، یه حالی شد. با چهره‌ای غمگین گفت:
- شاد و سرزنده، محکم و کمی لجباز.
می‌دونستم راهی که داریم می‌ریم اشتباهه ولی خب راه دیگه‌ای نیست، اون لعنتی یه‌جوری دوتا قتل رو برنامه‌ریزی کرده که حتی کوچک‌ترین سرنخی وجود نداره.
به خاله‌ی آرمیتا خیره شدم.
- می‌تونم اتاق آرمیتا رو ببینم؟
خاله‌اش با سر تایید کرد.
_ اشکالی نداره.
بلند شدیم. حرکت کرد و من هم پشت سرش رفتم. خونشون یه طبقه بود و متراژ متوسطی داشت، معماري ساده با رنگ آبی کمرنگ.
سیما و صبا هم اومدن و رفتیم توی اتاق. یه اتاق ساده دخترونه، با پوسترهای فوتبالی. خاله‌اش با گریه گفت:
- اون دختر سرزنده و شادی بود. واقعاً خونه بعد از اون ساکته.
چیزی برای گفتن نداشتم. کلافه بودم. سیما شروع کرد به سوال کردن از خاله‌ی آرمیتا ولی جواب‌هاش نمی‌تونست کمکی کنه.
به گوشه و کنار اتاق نگاه کردم. با این که می‌دونم یه قاتل زنجیره‌ای هست، چرا این‌جا وقت هدر می‌دیم؟ خدا می‌دونه!
هوف! دارم دیوونه میشم. نه مضنونی وجود داره نه سرنخی، هیچی، هیچی جز نيلوفر کاغذی.
به اشک‌های خاله‌ی آرمیتا خیره شدم، حس بدی داشتم که نمی‌تونم کسی رو که باعث این اشک‌ها شده، به سزای کارش برسونم.
همیشه حس می‌کردم مأمور خوب و باهوشی هستم ولی الان فقط احساس ضعیف بودن نسبت به اون حرومزاده می‌کنم.

کد:
بعد با تعارف خاله‌ی آرمیتا رفتیم داخل و روی مبل نشستیم. من روی مبل تک نفره نشستم، سیما و صبا کنار هم و احمدی هم روی مبل تک نفره. خاله‌ی آرمیتا روبه‌رومون نشست و گفت:

- چی می‌خورید؟ بگم دخترم براتون بیاره.

صبا توی روابط عمومی بهتر بود برای همین سکوت کردم تا صبا خودش این قسمت رو پیش ببره. صبا به خاله‌ی آرمیتا نگاه کرد.

- ممنون، فقط چندتا سوال داریم. زیاد مزاحم نمی‌شیم. درک می‌کنیم که الان شرایط خوبی نیست ولی به کمک شما نیاز داریم.

خاله‌ی آرمیتا سر تکون داد.

- بفرمایید.

یه لحظه موندم چه سؤالی بکنم. می‌دونستم که قاتل زنجیره‌ایه و هیچ خصومت شخصی‌ای نداره ولی تنها کاری که فعلا می‌تونستیم بکنیم، حرف زدن با خانواده آرمیتا بود. پدر و مادر آرمیتا دیده نمی‌شدن، به خاله‌ی آرمیتا نگاه کردم.

- پدر و مادر... .

خاله‌ی آرمیتا پرید وسط حرفم و گفت:

- اون‌ها نیستن، رفتن سر قبر آرمیتا.

سیما یه بار تو‌ی زندگیش عین پلیس‌ها حرف زد:

- شخصیت آرمیتا چطور بود؟

خاله‌ی آرمیتا با شنیدن اسم آرمیتا، یه حالی شد. با چهره‌ای غمگین گفت:

- شاد و سرزنده، محکم و کمی لجباز.

می‌دونستم راهی که داریم می‌ریم اشتباهه ولی خب راه دیگه‌ای نیست، اون لعنتی یه‌جوری دوتا قتل رو برنامه‌ریزی کرده که حتی کوچک‌ترین سرنخی وجود نداره.

به خاله‌ی آرمیتا خیره شدم.

- می‌تونم اتاق آرمیتا رو ببینم؟

خاله‌اش با سر تایید کرد.

_ اشکالی نداره.

بلند شدیم. حرکت کرد و من هم پشت سرش رفتم. خونشون یه طبقه بود و متراژ متوسطی داشت، معماري ساده با رنگ آبی کمرنگ.

سیما و صبا هم اومدن و رفتیم توی اتاق. یه اتاق ساده دخترونه، با پوسترهای فوتبالی. خاله‌اش با گریه گفت:

- اون دختر سرزنده و شادی بود. واقعاً خونه بعد از اون ساکته.

چیزی برای گفتن نداشتم. کلافه بودم. سیما شروع کرد به سوال کردن از خاله‌ی آرمیتا ولی جواب‌هاش نمی‌تونست کمکی کنه.

به گوشه و کنار اتاق نگاه کردم. با این که می‌دونم یه قاتل زنجیره‌ای هست، چرا این‌جا وقت هدر می‌دیم؟ خدا می‌دونه!

هوف! دارم دیوونه میشم. نه مضنونی وجود داره نه سرنخی، هیچی، هیچی جز نيلوفر کاغذی.

به اشک‌های خاله‌ی آرمیتا خیره شدم، حس بدی داشتم که نمی‌تونم کسی رو که باعث این اشک‌ها شده، به سزای کارش برسونم.

همیشه حس می‌کردم مأمور خوب و باهوشی هستم ولی الان فقط احساس ضعیف بودن نسبت به اون حرومزاده می‌کنم.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ابراهیم نجم آبادی

کاربر تک‌رمان
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-14
نوشته‌ها
107
لایک‌ها
525
امتیازها
63
کیف پول من
1,939
Points
125
***
با سرعت رفتم توی اداره، امروز خواب مونده بودم.
الان چه فکری در موردم می‌کنند؟ میگن طرف به جای پیدا کردن قاتل، تا لنگ ظهر می‌خوابه! داشتم به سمت اتاقم می‌رفتم که سیما جلوم ظاهر شد.
- السا، چقدر دیر کردی.
کلافه گفتم:
- بی‌خیال سیما! الان وقت سرزنش نیست.
بعد از کنارش رد شدم. صدای سیما از پشت سرم اومد.
- توی اتاقته.
برگشتم‌و بهش نگاه کردم. با تعجب پرسیدم:
- کی؟!
سیما بهم نگاه کرد.
_همون مأمور مشهدی.
با تعجب پرسیدم:
- اتاق من چی کار می‌کنه؟!
سیما شونه بالا انداخت:
- داره پرونده و اون تابلویی که زدی به دیوار اتاقت رو نگاه می‌کنه. خیلی منتظر موند، دید نمیای و رفت داخل.
با لحنی اعتراض‌گونه گفتم:
- مگه نمی‌تونست پرونده رو توی اتاق خودش مطالعه کنه.
سیما شونه‌ای بالا انداخت.
- به من چه! برو از خودش بپرس.
من هم عصبانی به سمت اتاق رفتم و در رو باز کردم. پشتش به من بود و داشت تابلو رو نگاه می‌کرد. اون رئیسم حساب میشد برای همین احترام گذاشتم و با لحن تمسخرآمیزی گفتم:
- قانون بهم میگه بهتون احترام بذارم و قانون میگه نباید شما بدون اجازه وارد اتاق من بشید.
پشتش به من بود. قد بلندی داشت با هیکل ورزشکاری، داشت به تابلو نگاه می‌کرد. پیراهن مشکی و شلوار لی مشکی تنش بود. بدون این که برگرده، گفت:
- اتاق خوابت که نیست، محل کاره. اگه این همه حساسیتی رو که روی اتاقت داشتی روی پرونده‌ می‌ذاشتی، احتياج نبود من رو از مشهد بکشونن این‌جا!
صداش خیلی برام آشنا بود. باورم نمی‌شد! نه؛ این، اون نیست! وقتی برگشت و بهم نگاه کرد، شوکه بهش خیره شدم. اون هم اومد سمتم. بهم نگاهی کرد. با اون چشم‌های قهوه‌ایش و یه اخم کوچولو که روی صورتش بود، جدی بهم خیره شد.
- تمام اطلاعات پرونده رو می‌خوام. کمتر از نیم ساعت دیگه روی میزم باشه.
بعد از کنارم رد شد و از اتاق خارج شد. من توی شوک بودم و روی مبل ولو شدم. فکرش رو نمی‌کردم که خودش باشه. چرا این‌جوری رفتار کرد؟ یعنی من رو نشناخت‌؟

کد:
***

با سرعت رفتم توی اداره، امروز خواب مونده بودم.

الان چه فکری در موردم می‌کنند؟ میگن طرف به جای پیدا کردن قاتل، تا لنگ ظهر می‌خوابه! داشتم به سمت اتاقم می‌رفتم که سیما جلوم ظاهر شد.

- السا، چقدر دیر کردی.

کلافه گفتم:

- بی‌خیال سیما! الان وقت سرزنش نیست.

بعد از کنارش رد شدم. صدای سیما از پشت سرم اومد.

- توی اتاقته.

برگشتم‌و بهش نگاه کردم. با تعجب پرسیدم:

- کی؟!

سیما بهم نگاه کرد.

_همون مأمور مشهدی.

با تعجب پرسیدم:

- اتاق من چی کار می‌کنه؟!

سیما شونه بالا انداخت:

- داره پرونده و اون تابلویی که زدی به دیوار اتاقت رو نگاه می‌کنه. خیلی منتظر موند، دید نمیای و رفت داخل.

با لحنی اعتراض‌گونه گفتم:

- مگه نمی‌تونست پرونده رو توی اتاق خودش مطالعه کنه.

سیما شونه‌ای بالا انداخت.

- به من چه! برو از خودش بپرس.

من هم عصبانی به سمت اتاق رفتم و در رو باز کردم. پشتش به من بود و داشت تابلو رو نگاه می‌کرد. اون رئیسم حساب میشد برای همین احترام گذاشتم و با لحن تمسخرآمیزی گفتم:

- قانون بهم میگه بهتون احترام بذارم و قانون میگه نباید شما بدون اجازه وارد اتاق من بشید.

پشتش به من بود. قد بلندی داشت با هیکل ورزشکاری، داشت به تابلو نگاه می‌کرد. پیراهن مشکی و شلوار لی مشکی تنش بود. بدون این که برگرده، گفت:

- اتاق خوابت که نیست، محل کاره. اگه این همه حساسیتی رو که روی اتاقت داشتی روی پرونده‌ می‌ذاشتی، احتياج نبود من رو از مشهد بکشونن این‌جا!

صداش خیلی برام آشنا بود. باورم نمی‌شد! نه؛ این، اون نیست! وقتی برگشت و بهم نگاه کرد، شوکه بهش خیره شدم. اون هم اومد سمتم. بهم نگاهی کرد. با اون چشم‌های قهوه‌ایش و یه اخم کوچولو که روی صورتش بود، جدی بهم خیره شد.

- تمام اطلاعات پرونده رو می‌خوام. کمتر از نیم ساعت دیگه روی میزم باشه.

بعد از کنارم رد شد و از اتاق خارج شد. من توی شوک بودم و روی مبل ولو شدم. فکرش رو نمی‌کردم که خودش باشه. چرا این‌جوری رفتار کرد؟ یعنی من رو نشناخت‌؟
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا