***
رسیدم اونجا؛ توی راه به بچهها خبر دادم که به اینجا بیان تا بتونیم تحقیقات رو شروع کنیم. بعد زنگ زدم به شاهدی که سرکش پیدا کرده بود .
- کجایی بهرام؟
- آقا دارم میام، دیدمتون.
بعد قطع کردم. به اطراف نگاه کردم و متوجهی یه مرد با قد متوسط، موهای مشکی مدل بوکسوری و سفیدپوست شدم که داشت به سمت من میومد. من هم یکم رفتم نزدیکتر تا رسید.
- سلام آقا.
بهش خیره شدم.
- سلام بهرام. خب، شروع کن که وقت طلاست.
بهرام حرکت کرد.
- بریم محلی که سوارش کرد آقا.
به یه گوشه اشاره کرد.
- اینجا آقا... .
حرفش رو خورد. فهمیدم قضیه چیه.
- راحت باش و حرفت رو بزن.
بهرام با ترس گفت:
- اینجا ایستاده بودم که از دور داشت به سمتم میومد. من هم میخواستم بهش شماره بدم که شروع کرد به فحش دادن. ترسیدم شر بشه و بیخیالش شدم. بعد وارد کوچهی بعدی شد.
بهش نگاه کردم.
- خب؟
بعد بهرام رفت سر کوچه و من هم دنبالش رفتم. با دست جلوتر رو نشون داد.
- اینجا ایستادم که متوجهی پراید سفیدی شدم که جلوتر از دختر ایستاده بود. تا دختره از کنار ماشین رد شد، بوق زد و اسمش رو صدا زد.
- آرمیتا؟
بهرام کمی فکر کرد.
- نه آقا، آرمیتا نگفت.
بهش خیره شدم.
- پس چی گفت؟
بهرام دستی به موهاش کشید.
- آقا حالم اون روز زیاد خوش نبود. فاصله هم زیاد بود ولی هر چی گفت، آرمیتا نگفت. مطمئنم.
توی همین لحظه صدای احمدی رو از پشت سرم شنیدم.
- سلام، چیزی شده آقا؟
برگشتم به عقب و متوجهی احمدی، صبا، سیما و السا شدم. بهشون گفتم:
- یه لحظه.
بعد به بهرام نگاه کردم.
- مگه من مسخره تو شدم؟! اسم دختره آرمیتا بوده بعد تو میگی... .
پرید وسط حرفم.
- دختره خودش بود، مطمئنم ولی آرمیتا صداش نزد؛ این رو هم مطمئنم آقا.
برگشتم و به بچهها نگاه کردم.
- طبق اطلاعاتی که به دست آوردم، یه پراید سفید آرمیتا رو سوار کرده. خودتون هم شنیدید که آرمیتا صداش نزده؛ اون رو با یه اسم دیگه میشناخته.
السا کمی اخم داشت. انگار بدجوری از قضیه صبح ناراحته. به جهنم! اصلا برام مهم نیست. به کوچه نگاه کردم.
- آقا و خانوم احمدی، شما این طرف کوچه رو بررسی کنید تا جایی که به خیابون اصلی برسه و دنبال دوربین بگردید.
بعد رو کردم به السا.
- شما دوتا هم این سمت کوچه.
سیما و السا احترام گذاشتن و رفتن. من هم به بهرام نگاه کردم.
- این ن*زد*یک*یهت یه جایی هست که یه چیزی بخوریم؟
بهرام با سر تایید کرد.
- یه ساندویچی توپ هست، کارش درسته.
- پس بریم.
بعد دنبال بهرام راه افتادم.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
رسیدم اونجا؛ توی راه به بچهها خبر دادم که به اینجا بیان تا بتونیم تحقیقات رو شروع کنیم. بعد زنگ زدم به شاهدی که سرکش پیدا کرده بود .
- کجایی بهرام؟
- آقا دارم میام، دیدمتون.
بعد قطع کردم. به اطراف نگاه کردم و متوجهی یه مرد با قد متوسط، موهای مشکی مدل بوکسوری و سفیدپوست شدم که داشت به سمت من میومد. من هم یکم رفتم نزدیکتر تا رسید.
- سلام آقا.
بهش خیره شدم.
- سلام بهرام. خب، شروع کن که وقت طلاست.
بهرام حرکت کرد.
- بریم محلی که سوارش کرد آقا.
به یه گوشه اشاره کرد.
- اینجا آقا... .
حرفش رو خورد. فهمیدم قضیه چیه.
- راحت باش و حرفت رو بزن.
بهرام با ترس گفت:
- اینجا ایستاده بودم که از دور داشت به سمتم میومد. من هم میخواستم بهش شماره بدم که شروع کرد به فحش دادن. ترسیدم شر بشه و بیخیالش شدم. بعد وارد کوچهی بعدی شد.
بهش نگاه کردم.
- خب؟
بعد بهرام رفت سر کوچه و من هم دنبالش رفتم. با دست جلوتر رو نشون داد.
- اینجا ایستادم که متوجهی پراید سفیدی شدم که جلوتر از دختر ایستاده بود. تا دختره از کنار ماشین رد شد، بوق زد و اسمش رو صدا زد.
- آرمیتا؟
بهرام کمی فکر کرد.
- نه آقا، آرمیتا نگفت.
بهش خیره شدم.
- پس چی گفت؟
بهرام دستی به موهاش کشید.
- آقا حالم اون روز زیاد خوش نبود. فاصله هم زیاد بود ولی هر چی گفت، آرمیتا نگفت. مطمئنم.
توی همین لحظه صدای احمدی رو از پشت سرم شنیدم.
- سلام، چیزی شده آقا؟
برگشتم به عقب و متوجهی احمدی، صبا، سیما و السا شدم. بهشون گفتم:
- یه لحظه.
بعد به بهرام نگاه کردم.
- مگه من مسخره تو شدم؟! اسم دختره آرمیتا بوده بعد تو میگی... .
پرید وسط حرفم.
- دختره خودش بود، مطمئنم ولی آرمیتا صداش نزد؛ این رو هم مطمئنم آقا.
برگشتم و به بچهها نگاه کردم.
- طبق اطلاعاتی که به دست آوردم، یه پراید سفید آرمیتا رو سوار کرده. خودتون هم شنیدید که آرمیتا صداش نزده؛ اون رو با یه اسم دیگه میشناخته.
السا کمی اخم داشت. انگار بدجوری از قضیه صبح ناراحته. به جهنم! اصلا برام مهم نیست. به کوچه نگاه کردم.
- آقا و خانوم احمدی، شما این طرف کوچه رو بررسی کنید تا جایی که به خیابون اصلی برسه و دنبال دوربین بگردید.
بعد رو کردم به السا.
- شما دوتا هم این سمت کوچه.
سیما و السا احترام گذاشتن و رفتن. من هم به بهرام نگاه کردم.
- این ن*زد*یک*یهت یه جایی هست که یه چیزی بخوریم؟
بهرام با سر تایید کرد.
- یه ساندویچی توپ هست، کارش درسته.
- پس بریم.
بعد دنبال بهرام راه افتادم.
کد:
***
رسیدم اونجا؛ توی راه به بچهها خبر دادم که به اینجا بیان تا بتونیم تحقیقات رو شروع کنیم. بعد زنگ زدم به شاهدی که سرکش پیدا کرده بود .
- کجایی بهرام؟
- آقا دارم میام، دیدمتون.
بعد قطع کردم. به اطراف نگاه کردم و متوجهی یه مرد با قد متوسط، موهای مشکی مدل بوکسوری و سفیدپوست شدم که داشت به سمت من میومد. من هم یکم رفتم نزدیکتر تا رسید.
- سلام آقا.
بهش خیره شدم.
- سلام بهرام. خب، شروع کن که وقت طلاست.
بهرام حرکت کرد.
- بریم محلی که سوارش کرد آقا.
به یه گوشه اشاره کرد.
- اینجا آقا... .
حرفش رو خورد. فهمیدم قضیه چیه.
- راحت باش و حرفت رو بزن.
بهرام با ترس گفت:
- اینجا ایستاده بودم که از دور داشت به سمتم میومد. من هم میخواستم بهش شماره بدم که شروع کرد به فحش دادن. ترسیدم شر بشه و بیخیالش شدم. بعد وارد کوچهی بعدی شد.
بهش نگاه کردم.
- خب؟
بعد بهرام رفت سر کوچه و من هم دنبالش رفتم. با دست جلوتر رو نشون داد.
- اینجا ایستادم که متوجهی پراید سفیدی شدم که جلوتر از دختر ایستاده بود. تا دختره از کنار ماشین رد شد، بوق زد و اسمش رو صدا زد.
- آرمیتا؟
بهرام کمی فکر کرد.
- نه آقا، آرمیتا نگفت.
بهش خیره شدم.
- پس چی گفت؟
بهرام دستی به موهاش کشید.
- آقا حالم اون روز زیاد خوش نبود. فاصله هم زیاد بود ولی هر چی گفت، آرمیتا نگفت. مطمئنم.
توی همین لحظه صدای احمدی رو از پشت سرم شنیدم.
- سلام، چیزی شده آقا؟
برگشتم به عقب و متوجهی احمدی، صبا، سیما و السا شدم. بهشون گفتم:
- یه لحظه.
بعد به بهرام نگاه کردم.
- مگه من مسخره تو شدم؟! اسم دختره آرمیتا بوده بعد تو میگی... .
پرید وسط حرفم.
- دختره خودش بود، مطمئنم ولی آرمیتا صداش نزد؛ این رو هم مطمئنم آقا.
برگشتم و به بچهها نگاه کردم.
- طبق اطلاعاتی که به دست آوردم، یه پراید سفید آرمیتا رو سوار کرده. خودتون هم شنیدید که آرمیتا صداش نزده؛ اون رو با یه اسم دیگه میشناخته.
السا کمی اخم داشت. انگار بدجوری از قضیه صبح ناراحته. به جهنم! اصلا برام مهم نیست. به کوچه نگاه کردم.
- آقا و خانوم احمدی، شما این طرف کوچه رو بررسی کنید تا جایی که به خیابون اصلی برسه و دنبال دوربین بگردید.
بعد رو کردم به السا.
- شما دوتا هم این سمت کوچه.
سیما و السا احترام گذاشتن و رفتن. من هم به بهرام نگاه کردم.
- این ن*زد*یک*یهت یه جایی هست که یه چیزی بخوریم؟
بهرام با سر تایید کرد.
- یه ساندویچی توپ هست، کارش درسته.
- پس بریم.
بعد دنبال بهرام راه افتادم.
#نیلوفر_کاغذی
#ابراهیم_نجم_آبادی
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: