.zeynab.
مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستاننویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
#پارت87
#مائده
نگاهم قفل خون روی دستهایم است؛ من قاتلم!
روی صندلی خشک و پلاستیکی نشستهام و کمرم تا حوالی زانویم خم شده در حدی که اگر تکیه ارنجم نبود، سقوط میکردم. سروصدای شلوغی و همهمه بیمارستان، حتی اندکی از این هاله خلع دورم را کم نمیکند.
رفتوآمد مرتب پرستارها به اتاق عمل، و صدای پاهایشان، روی مخم رژه میرود.
ساوان مقابل من، تکیه زده به دیوار و دست در جیب اوور کت مشکیاش برده؛ خیره نگاهم میکند! این را از سنگینی نگاهش تشخیص میدهم.
تصویر چشمهای بسته و صورت رنگ پریده وزیر، برای لحظهای از جلوی چشمهایم دور نمیشود.
دستهایم میلرزد و تَنم یخ بسته.
نگاهم قفل سرامیک سفید کف بیمارستان میشود. بوی مایع ضدعفونی کننده تمام شامهام را پر کرده!
صدای گریههای صبا پشت در اتاق عمل و نگاه سنگین و پرخشمی را روی خود حس میکنم.
آن زن فلج افریته، صبا و دختری حدودا سی ساله که شباهت زیادی به خواهر وزیر داشت، دقایقی میشود که به بیمارستان رسیدهاند.
وزیر درون اتاق عمل بود و دکتر قبل از عمل بهکلی امید همه را از جهت زنده ماندن وزیر ناامید کرد.
من با چه فکری دست به همچین غلطی زده بودم؟ از کی اینقدر جنون در تَنم رخنه کرده که انگیزه قتل پیدا کنم؟ اگر جای وزیر ساوان را میزدم چه؟ ساوانی که با رسیدن این سه زن مقابلشان قد علم کرد و گفت: وزیر مرا اذیت کرده که همچین کاری کردهام! ساوانی که از خواهر فلج وزیر بخاطر من سیلی خورد و سکوت کرد! ساوانی که هربار نشان میدهد تصوراتم راجب او اشتباه است! اگر ساوان را کشته بودم چه؟
بزاق زهرماری دَهانم را فرو میدهم و صدای نیش عقرب مانند دختر سی ساله، در صدای قدمهای مضطرب صبا پشت در اتاق عمل، درهم میپیچد:
- دعا کن بلایی سر داییم نیاد، وگرنه باید هر روزی که میگذره صد بار آرزوی مرگ داشته باشی.
و نگاه سنگین پر خشم هم از آن همین صداست!
تُن بَم و مردانه ساوان، تلنگر میزند:
- خفه شو سارا.
سارا؟ خواهرزاده وزیر همنام خواهر ساوان است؟ احتمالا باید همان دختر زندانی جرم سنگین باشد!
لَبم را زیر دندان میکشم و نگاهم برای لحظهای هم از خون تیره شده و خشک انگشتهایم دور نمیشود.
با کمک ساوان وزیر را درون ماشینش گذاشتیم و به شهر آمدیم. ساوان در راه خواهر افریته وزیر را خبر کرد و بعد گذشت دو ساعت آنها در بیمارستان بودند!
ساوان تَن یخ زده مرا با پافر مشکی پوشاند و درحالی که من از شدت شوک قادر به نفس کشیدن نبودم، بر سرم فریاد کشید و مرا به خود آورد!
یک چکمه مشکی به پایم پوشاند و شال مشکی روی سرم انداخت و من، با گرفتن پاهای سنگین وزیر، به ساوان کمک کردم تَن بیجانش را به ماشین بیندازد.
صدای پیج بیمارستان در سرم چرخ میخورد" تیم احیا به اتاق عمل" و دوباره پیج میشود این جملهی لعنتی.
پشیمان بودم!
خیلی پشیمان بودم.
مرگ کسی را نمیخواستم من فقط، فقط خسته بودم و میخواستم به نقطهی امن خود، یعنی خانوادهام برگردم! فقط همین.
شوفاژهای سالن بیمارستان برای گرم کردن این درجه زیر صفر کم بود! با یادآوری چشمهای بسته وزیر، چانهام میلرزد و بغض راه تنفسم را سد میکند.
تَنم میلرزد و پافر کوفتی نمیتواند گرمم کند.
نَم اشک به چشمم سوزن میزند و انگشتهای یخ بسته بیروحم را بین دو رانم میگذارم و به تَنم تاب میدهم.
چند نفر با سرعت از کنارمان میگذرند و به درون اتاق عمل میروند.
چشمهایم را محکم بههم میفشارم، برای کنترل لرزش فکم، لَبهایم را هم همینطور! اگر بمیرد چه؟
با احساس گرمایی که تَنم را احاطه میکند، چشم باز میکنم و نگاه تارم را بالا میکشم و به ساوانی میدهم که خم شده و کتش را روی شانهام تنظیم میکند. صورتش خونسرد و آرام است!
لَب خشک شدهام را به زیر زبان میکشم و حنجرهام یارای تشکر کردن نمیدهد.
ساوان روی صندلی کناریام لَش میکند و با دراز کردن پاهای کشیدهاش، پاکت سیگارش را از جیب جینش بیرون میکشد و زیرچشمی نگاهم میکند:
- ارزش اشک چشمات رو نداره! وزیر سگ جونتر از این حرفهاست.
و حمایتهای او مرا شرمندهتر میکند! واقعا میخواستم ساوان را بکشم؟
نگاهم را از ساوانی که میخواهد سیگارش را روشن کند، بالا میکشم و به ساعت روی دیوار میدهم؛ دوازده و پنج دقیقه. خدایا، یعنی میشود این صبح شوم، بهخیر شب شود؟
#مائده
نگاهم قفل خون روی دستهایم است؛ من قاتلم!
روی صندلی خشک و پلاستیکی نشستهام و کمرم تا حوالی زانویم خم شده در حدی که اگر تکیه ارنجم نبود، سقوط میکردم. سروصدای شلوغی و همهمه بیمارستان، حتی اندکی از این هاله خلع دورم را کم نمیکند.
رفتوآمد مرتب پرستارها به اتاق عمل، و صدای پاهایشان، روی مخم رژه میرود.
ساوان مقابل من، تکیه زده به دیوار و دست در جیب اوور کت مشکیاش برده؛ خیره نگاهم میکند! این را از سنگینی نگاهش تشخیص میدهم.
تصویر چشمهای بسته و صورت رنگ پریده وزیر، برای لحظهای از جلوی چشمهایم دور نمیشود.
دستهایم میلرزد و تَنم یخ بسته.
نگاهم قفل سرامیک سفید کف بیمارستان میشود. بوی مایع ضدعفونی کننده تمام شامهام را پر کرده!
صدای گریههای صبا پشت در اتاق عمل و نگاه سنگین و پرخشمی را روی خود حس میکنم.
آن زن فلج افریته، صبا و دختری حدودا سی ساله که شباهت زیادی به خواهر وزیر داشت، دقایقی میشود که به بیمارستان رسیدهاند.
وزیر درون اتاق عمل بود و دکتر قبل از عمل بهکلی امید همه را از جهت زنده ماندن وزیر ناامید کرد.
من با چه فکری دست به همچین غلطی زده بودم؟ از کی اینقدر جنون در تَنم رخنه کرده که انگیزه قتل پیدا کنم؟ اگر جای وزیر ساوان را میزدم چه؟ ساوانی که با رسیدن این سه زن مقابلشان قد علم کرد و گفت: وزیر مرا اذیت کرده که همچین کاری کردهام! ساوانی که از خواهر فلج وزیر بخاطر من سیلی خورد و سکوت کرد! ساوانی که هربار نشان میدهد تصوراتم راجب او اشتباه است! اگر ساوان را کشته بودم چه؟
بزاق زهرماری دَهانم را فرو میدهم و صدای نیش عقرب مانند دختر سی ساله، در صدای قدمهای مضطرب صبا پشت در اتاق عمل، درهم میپیچد:
- دعا کن بلایی سر داییم نیاد، وگرنه باید هر روزی که میگذره صد بار آرزوی مرگ داشته باشی.
و نگاه سنگین پر خشم هم از آن همین صداست!
تُن بَم و مردانه ساوان، تلنگر میزند:
- خفه شو سارا.
سارا؟ خواهرزاده وزیر همنام خواهر ساوان است؟ احتمالا باید همان دختر زندانی جرم سنگین باشد!
لَبم را زیر دندان میکشم و نگاهم برای لحظهای هم از خون تیره شده و خشک انگشتهایم دور نمیشود.
با کمک ساوان وزیر را درون ماشینش گذاشتیم و به شهر آمدیم. ساوان در راه خواهر افریته وزیر را خبر کرد و بعد گذشت دو ساعت آنها در بیمارستان بودند!
ساوان تَن یخ زده مرا با پافر مشکی پوشاند و درحالی که من از شدت شوک قادر به نفس کشیدن نبودم، بر سرم فریاد کشید و مرا به خود آورد!
یک چکمه مشکی به پایم پوشاند و شال مشکی روی سرم انداخت و من، با گرفتن پاهای سنگین وزیر، به ساوان کمک کردم تَن بیجانش را به ماشین بیندازد.
صدای پیج بیمارستان در سرم چرخ میخورد" تیم احیا به اتاق عمل" و دوباره پیج میشود این جملهی لعنتی.
پشیمان بودم!
خیلی پشیمان بودم.
مرگ کسی را نمیخواستم من فقط، فقط خسته بودم و میخواستم به نقطهی امن خود، یعنی خانوادهام برگردم! فقط همین.
شوفاژهای سالن بیمارستان برای گرم کردن این درجه زیر صفر کم بود! با یادآوری چشمهای بسته وزیر، چانهام میلرزد و بغض راه تنفسم را سد میکند.
تَنم میلرزد و پافر کوفتی نمیتواند گرمم کند.
نَم اشک به چشمم سوزن میزند و انگشتهای یخ بسته بیروحم را بین دو رانم میگذارم و به تَنم تاب میدهم.
چند نفر با سرعت از کنارمان میگذرند و به درون اتاق عمل میروند.
چشمهایم را محکم بههم میفشارم، برای کنترل لرزش فکم، لَبهایم را هم همینطور! اگر بمیرد چه؟
با احساس گرمایی که تَنم را احاطه میکند، چشم باز میکنم و نگاه تارم را بالا میکشم و به ساوانی میدهم که خم شده و کتش را روی شانهام تنظیم میکند. صورتش خونسرد و آرام است!
لَب خشک شدهام را به زیر زبان میکشم و حنجرهام یارای تشکر کردن نمیدهد.
ساوان روی صندلی کناریام لَش میکند و با دراز کردن پاهای کشیدهاش، پاکت سیگارش را از جیب جینش بیرون میکشد و زیرچشمی نگاهم میکند:
- ارزش اشک چشمات رو نداره! وزیر سگ جونتر از این حرفهاست.
و حمایتهای او مرا شرمندهتر میکند! واقعا میخواستم ساوان را بکشم؟
نگاهم را از ساوانی که میخواهد سیگارش را روشن کند، بالا میکشم و به ساعت روی دیوار میدهم؛ دوازده و پنج دقیقه. خدایا، یعنی میشود این صبح شوم، بهخیر شب شود؟
کد:
#پارت87
#مائده
نگاهم قفل خون روی دستهایم است؛ من قاتلم!
روی صندلی خشک و پلاستیکی نشستهام و کمرم تا حوالی زانویم خم شده در حدی که اگر تکیه ارنجم نبود، سقوط میکردم. سروصدای شلوغی و همهمه بیمارستان، حتی اندکی از این هاله خلع دورم را کم نمیکند.
رفتوآمد مرتب پرستارها به اتاق عمل، و صدای پاهایشان، روی مخم رژه میرود.
ساوان مقابل من، تکیه زده به دیوار و دست در جیب اوور کت مشکیاش برده؛ خیره نگاهم میکند! این را از سنگینی نگاهش تشخیص میدهم.
تصویر چشمهای بسته و صورت رنگ پریده وزیر، برای لحظهای از جلوی چشمهایم دور نمیشود.
دستهایم میلرزد و تَنم یخ بسته.
نگاهم قفل سرامیک سفید کف بیمارستان میشود. بوی مایع ضدعفونی کننده تمام شامهام را پر کرده!
صدای گریههای صبا پشت در اتاق عمل و نگاه سنگین و پرخشمی را روی خود حس میکنم.
آن زن فلج افریته، صبا و دختری حدودا سی ساله که شباهت زیادی به خواهر وزیر داشت، دقایقی میشود که به بیمارستان رسیدهاند.
وزیر درون اتاق عمل بود و دکتر قبل از عمل بهکلی امید همه را از جهت زنده ماندن وزیر ناامید کرد.
من با چه فکری دست به همچین غلطی زده بودم؟ از کی اینقدر جنون در تَنم رخنه کرده که انگیزه قتل پیدا کنم؟ اگر جای وزیر ساوان را میزدم چه؟ ساوانی که با رسیدن این سه زن مقابلشان قد علم کرد و گفت: وزیر مرا اذیت کرده که همچین کاری کردهام! ساوانی که از خواهر فلج وزیر بخاطر من سیلی خورد و سکوت کرد! ساوانی که هربار نشان میدهد تصوراتم راجب او اشتباه است! اگر ساوان را کشته بودم چه؟
بزاق زهرماری دَهانم را فرو میدهم و صدای نیش عقرب مانند دختر سی ساله، در صدای قدمهای مضطرب صبا پشت در اتاق عمل، درهم میپیچد:
- دعا کن بلایی سر داییم نیاد، وگرنه باید هر روزی که میگذره صد بار آرزوی مرگ داشته باشی.
و نگاه سنگین پر خشم هم از آن همین صداست!
تُن بَم و مردانه ساوان، تلنگر میزند:
- خفه شو سارا.
سارا؟ خواهرزاده وزیر همنام خواهر ساوان است؟ احتمالا باید همان دختر زندانی جرم سنگین باشد!
لَبم را زیر دندان میکشم و نگاهم برای لحظهای هم از خون تیره شده و خشک انگشتهایم دور نمیشود.
با کمک ساوان وزیر را درون ماشینش گذاشتیم و به شهر آمدیم. ساوان در راه خواهر افریته وزیر را خبر کرد و بعد گذشت دو ساعت آنها در بیمارستان بودند!
ساوان تَن یخ زده مرا با پافر مشکی پوشاند و درحالی که من از شدت شوک قادر به نفس کشیدن نبودم، بر سرم فریاد کشید و مرا به خود آورد!
یک چکمه مشکی به پایم پوشاند و شال مشکی روی سرم انداخت و من، با گرفتن پاهای سنگین وزیر، به ساوان کمک کردم تَن بیجانش را به ماشین بیندازد.
صدای پیج بیمارستان در سرم چرخ میخورد" تیم احیا به اتاق عمل" و دوباره پیج میشود این جملهی لعنتی.
پشیمان بودم!
خیلی پشیمان بودم.
مرگ کسی را نمیخواستم من فقط، فقط خسته بودم و میخواستم به نقطهی امن خود، یعنی خانوادهام برگردم! فقط همین.
شوفاژهای سالن بیمارستان برای گرم کردن این درجه زیر صفر کم بود! با یادآوری چشمهای بسته وزیر، چانهام میلرزد و بغض راه تنفسم را سد میکند.
تَنم میلرزد و پافر کوفتی نمیتواند گرمم کند.
نَم اشک به چشمم سوزن میزند و انگشتهای یخ بسته بیروحم را بین دو رانم میگذارم و به تَنم تاب میدهم.
چند نفر با سرعت از کنارمان میگذرند و به درون اتاق عمل میروند.
چشمهایم را محکم بههم میفشارم، برای کنترل لرزش فکم، لَبهایم را هم همینطور! اگر بمیرد چه؟
با احساس گرمایی که تَنم را احاطه میکند، چشم باز میکنم و نگاه تارم را بالا میکشم و به ساوانی میدهم که خم شده و کتش را روی شانهام تنظیم میکند. صورتش خونسرد و آرام است!
لَب خشک شدهام را به زیر زبان میکشم و حنجرهام یارای تشکر کردن نمیدهد.
ساوان روی صندلی کناریام لَش میکند و با دراز کردن پاهای کشیدهاش، پاکت سیگارش را از جیب جینش بیرون میکشد و زیرچشمی نگاهم میکند:
- ارزش اشک چشمات رو نداره! وزیر سگ جونتر از این حرفهاست.
و حمایتهای او مرا شرمندهتر میکند! واقعا میخواستم ساوان را بکشم؟
نگاهم را از ساوانی که میخواهد سیگارش را روشن کند، بالا میکشم و به ساعت روی دیوار میدهم؛ دوازده و پنج دقیقه. خدایا، یعنی میشود این صبح شوم، بهخیر شب شود؟