حرفه‌ای رمان میقات | zeynab کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت87
#مائده

نگاهم قفل خون روی دست‌هایم است؛ من قاتلم!
روی صندلی خشک و پلاستیکی نشسته‌ام و کمرم تا حوالی زانویم خم شده در حدی که اگر تکیه ارنجم نبود، سقوط می‌کردم. سروصدای شلوغی و هم‌همه بیمارستان، حتی اندکی از این هاله خلع دورم را کم نمی‌کند.
رفت‌و‌آمد مرتب پرستارها به اتاق عمل، و صدای پاهایشان، روی مخم رژه می‌رود.
ساوان مقابل من، تکیه زده به دیوار و دست در جیب اوور کت مشکی‌اش برده؛ خیره نگاهم می‌کند! این را از سنگینی نگاهش تشخیص می‌دهم.
تصویر چشم‌های بسته و صورت رنگ پریده وزیر، برای لحظه‌ای از جلوی چشم‌هایم دور نمی‌شود.
دست‌هایم می‌لرزد و تَنم یخ بسته.
نگاهم قفل سرامیک سفید کف بیمارستان می‌شود. بوی مایع ضدعفونی کننده تمام شامه‌ام را پر کرده!
صدای گریه‌های صبا پشت در اتاق عمل و نگاه سنگین و پرخشمی را روی خود حس می‌کنم.
آن زن فلج افریته، صبا و دختری حدودا سی ساله که شباهت زیادی به خواهر وزیر داشت، دقایقی می‌شود که به‌ بیمارستان رسیده‌اند.
وزیر درون اتاق عمل بود و دکتر قبل از عمل به‌کلی امید همه را از جهت زنده ماندن وزیر ناامید کرد.
من با چه فکری دست به همچین غلطی زده بودم؟ از کی این‌قدر جنون در تَنم رخنه کرده که انگیزه قتل پیدا کنم؟ اگر جای وزیر ساوان را می‌زدم چه؟ ساوانی که با رسیدن این سه زن مقابلشان قد علم کرد و گفت: وزیر مرا اذیت کرده که همچین کاری کرده‌ام! ساوانی که از خواهر فلج وزیر بخاطر من سیلی خورد و سکوت کرد! ساوانی که هربار نشان می‌دهد تصوراتم راجب او اشتباه است! اگر ساوان را کشته بودم چه؟
بزاق زهرماری دَهانم را فرو می‌دهم و صدای نیش عقرب مانند دختر سی ساله، در صدای قدم‌های مضطرب صبا پشت در اتاق عمل، درهم می‌پیچد:
- دعا کن بلایی سر داییم نیاد، وگرنه باید هر روزی که می‌گذره صد بار آرزوی مرگ داشته باشی.
و نگاه سنگین پر خشم هم از آن همین صداست!
تُن بَم و مردانه ساوان، تلنگر می‌زند:
- خفه شو سارا.
سارا؟ خواهرزاده وزیر هم‌نام خواهر ساوان است؟ احتمالا باید همان دختر زندانی جرم سنگین باشد!
لَبم را زیر دندان می‌کشم و نگاهم برای لحظه‌ای هم از خون تیره شده و خشک انگشت‌هایم دور نمی‌شود.
با کمک ساوان وزیر را درون ماشینش گذاشتیم و به شهر آمدیم. ساوان در راه خواهر افریته وزیر را خبر کرد و بعد گذشت دو ساعت آنها در بیمارستان بودند!
ساوان تَن یخ زده مرا با پافر مشکی پوشاند و درحالی که من از شدت شوک قادر به نفس کشیدن نبودم، بر سرم فریاد کشید و مرا به خود آورد!
یک چکمه مشکی به پایم پوشاند و شال مشکی روی سرم انداخت و من، با گرفتن پاهای سنگین وزیر، به ساوان کمک کردم تَن بی‌جانش را به ماشین بیندازد.
صدای پیج بیمارستان در سرم چرخ می‌خورد" تیم احیا به اتاق عمل" و دوباره پیج می‌شود این جمله‌ی لعنتی.
پشیمان بودم!
خیلی پشیمان بودم.
مرگ کسی را نمی‌خواستم من فقط، فقط خسته بودم و می‌خواستم به نقطه‌ی امن خود، یعنی خانواده‌ام برگردم! فقط همین.
شوفاژهای سالن بیمارستان برای گرم کردن این درجه زیر صفر کم بود! با یادآوری چشم‌های بسته وزیر، چانه‌ام می‌لرزد و بغض راه تنفسم را سد می‌کند.
تَنم می‌لرزد و پافر کوفتی نمی‌تواند گرمم کند.
نَم اشک به چشمم سوزن می‌زند و انگشت‌های یخ بسته بی‌روحم را بین دو رانم می‌گذارم و به تَنم تاب می‌دهم.
چند نفر با سرعت از کنارمان می‌گذرند و به درون اتاق عمل می‌روند.
چشم‌هایم را محکم به‌هم می‌فشارم، برای کنترل لرزش فکم، لَب‌هایم را هم همین‌طور! اگر بمیرد چه؟
با احساس گرمایی که تَنم را احاطه می‌کند، چشم باز می‌کنم و نگاه تارم را بالا می‌کشم و به ساوانی می‌دهم که خم شده و کتش را روی شانه‌ام تنظیم می‌کند. صورتش خونسرد و آرام است!
لَب خشک شده‌ام را به زیر زبان می‌کشم و حنجره‌ام یارای تشکر کردن نمی‌دهد.
ساوان روی صندلی کناری‌ام لَش می‌کند و با دراز کردن پاهای کشیده‌اش، پاکت سیگارش را از جیب جینش بیرون می‌کشد و زیر‌چشمی نگاهم می‌کند:
- ارزش اشک چشمات رو نداره! وزیر سگ جون‌تر از این حرف‌هاست.
و حمایت‌های او مرا شرمنده‌تر می‌کند! واقعا می‌خواستم ساوان را بکشم؟
نگاهم را از ساوانی که می‌خواهد سیگارش را روشن کند، بالا می‌کشم و به ساعت روی دیوار می‌دهم؛ دوازده و پنج دقیقه. خدایا، یعنی می‌شود این صبح شوم، به‌خیر شب شود؟




کد:
#پارت87
#مائده

نگاهم قفل خون روی دست‌هایم است؛ من قاتلم!
روی صندلی خشک و پلاستیکی نشسته‌ام و کمرم تا حوالی زانویم خم شده در حدی که اگر تکیه ارنجم نبود، سقوط می‌کردم. سروصدای شلوغی و هم‌همه بیمارستان، حتی اندکی از این هاله خلع دورم را کم نمی‌کند.
رفت‌و‌آمد مرتب پرستارها به اتاق عمل، و صدای پاهایشان، روی مخم رژه می‌رود.
ساوان مقابل من، تکیه زده به دیوار و دست در جیب اوور کت مشکی‌اش برده؛ خیره نگاهم می‌کند! این را از سنگینی نگاهش تشخیص می‌دهم.
تصویر چشم‌های بسته و صورت رنگ پریده وزیر، برای لحظه‌ای از جلوی چشم‌هایم دور نمی‌شود.
دست‌هایم می‌لرزد و تَنم یخ بسته.
نگاهم قفل سرامیک سفید کف بیمارستان می‌شود. بوی مایع ضدعفونی کننده تمام شامه‌ام را پر کرده!
صدای گریه‌های صبا پشت در اتاق عمل و نگاه سنگین و پرخشمی را روی خود حس می‌کنم.
آن زن فلج افریته، صبا و دختری حدودا سی ساله که شباهت زیادی به خواهر وزیر داشت، دقایقی می‌شود که به‌ بیمارستان رسیده‌اند.
وزیر درون اتاق عمل بود و دکتر قبل از عمل به‌کلی امید همه را از جهت زنده ماندن وزیر ناامید کرد.
من با چه فکری دست به همچین غلطی زده بودم؟ از کی این‌قدر جنون در تَنم رخنه کرده که انگیزه قتل پیدا کنم؟ اگر جای وزیر ساوان را می‌زدم چه؟ ساوانی که با رسیدن این سه زن مقابلشان قد علم کرد و گفت: وزیر مرا اذیت کرده که همچین کاری کرده‌ام! ساوانی که از خواهر فلج وزیر بخاطر من سیلی خورد و سکوت کرد! ساوانی که هربار نشان می‌دهد تصوراتم راجب او اشتباه است! اگر ساوان را کشته بودم چه؟
بزاق زهرماری دَهانم را فرو می‌دهم و صدای نیش عقرب مانند دختر سی ساله، در صدای قدم‌های مضطرب صبا پشت در اتاق عمل، درهم می‌پیچد:
- دعا کن بلایی سر داییم نیاد، وگرنه باید هر روزی که می‌گذره صد بار آرزوی مرگ داشته باشی.
و نگاه سنگین پر خشم هم از آن همین صداست!
تُن بَم و مردانه ساوان، تلنگر می‌زند:
- خفه شو سارا.
سارا؟ خواهرزاده وزیر هم‌نام خواهر ساوان است؟ احتمالا باید همان دختر زندانی جرم سنگین باشد!
لَبم را زیر دندان می‌کشم و نگاهم برای لحظه‌ای هم از خون تیره شده و خشک انگشت‌هایم دور نمی‌شود.
با کمک ساوان وزیر را درون ماشینش گذاشتیم و به شهر آمدیم. ساوان در راه خواهر افریته وزیر را خبر کرد و بعد گذشت دو ساعت آنها در بیمارستان بودند!
ساوان تَن یخ زده مرا با پافر مشکی پوشاند و درحالی که من از شدت شوک قادر به نفس کشیدن نبودم، بر سرم فریاد کشید و مرا به خود آورد!
یک چکمه مشکی به پایم پوشاند و شال مشکی روی سرم انداخت و من، با گرفتن پاهای سنگین وزیر، به ساوان کمک کردم تَن بی‌جانش را به ماشین بیندازد.
صدای پیج بیمارستان در سرم چرخ می‌خورد" تیم احیا به اتاق عمل" و دوباره پیج می‌شود این جمله‌ی لعنتی.
پشیمان بودم!
خیلی پشیمان بودم.
مرگ کسی را نمی‌خواستم من فقط، فقط خسته بودم و می‌خواستم به نقطه‌ی امن خود، یعنی خانواده‌ام برگردم! فقط همین.
شوفاژهای سالن بیمارستان برای گرم کردن این درجه زیر صفر کم بود! با یادآوری چشم‌های بسته وزیر، چانه‌ام می‌لرزد و بغض راه تنفسم را سد می‌کند.
تَنم می‌لرزد و پافر کوفتی نمی‌تواند گرمم کند.
نَم اشک به چشمم سوزن می‌زند و انگشت‌های یخ بسته بی‌روحم را بین دو رانم می‌گذارم و به تَنم تاب می‌دهم.
چند نفر با سرعت از کنارمان می‌گذرند و به درون اتاق عمل می‌روند.
چشم‌هایم را محکم به‌هم می‌فشارم، برای کنترل لرزش فکم، لَب‌هایم را هم همین‌طور! اگر بمیرد چه؟
با احساس گرمایی که تَنم را احاطه می‌کند، چشم باز می‌کنم و نگاه تارم را بالا می‌کشم و به ساوانی می‌دهم که خم شده و کتش را روی شانه‌ام تنظیم می‌کند. صورتش خونسرد و آرام است!
لَب خشک شده‌ام را به زیر زبان می‌کشم و حنجره‌ام یارای تشکر کردن نمی‌دهد.
ساوان روی صندلی کناری‌ام لَش می‌کند و با دراز کردن پاهای کشیده‌اش، پاکت سیگارش را از جیب جینش بیرون می‌کشد و زیر‌چشمی نگاهم می‌کند:
- ارزش اشک چشمات رو نداره! وزیر سگ جون‌تر از این حرف‌هاست.
و حمایت‌های او مرا شرمنده‌تر می‌کند! واقعا می‌خواستم ساوان را بکشم؟
نگاهم را از ساوانی که می‌خواهد سیگارش را روشن کند، بالا می‌کشم و به ساعت روی دیوار می‌دهم؛ دوازده و پنج دقیقه. خدایا، یعنی می‌شود این صبح شوم، به‌خیر شب شود؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت88

نگاهم قفل عقربه سفید بلند ثانیه شمار ساعت دایره شکل است که به سرعت زیادی می‌چرخد.
چند ساعت است وزیر داخل اتاق عمل رفته را فقط خدا می‌داند! همین‌قدر بدانید که ساعت چهار بعدازظهر است و هنوز هیچ خبری از دکتر لعنتی نیست.
بزاق دَهانم را خسته و گرسنه فرو می‌دهم؛ دَهانم گس و تلخ است.
چشمم وحشت‌ناک می‌سوزد و شدید به خواب نیاز دارم!
کمی تلخی دَهانم را با زَبانم مزه مزه می‌کنم و نگاه سرخ و خواب‌آلودم کج می‌شود به سمت چپم، درست همان صندلی کناری که ساوان با دست زیر ب*غ*ل زده و چشم‌های بسته، تکیه سرش را به دیوار آبی رنگ سالن داده و خواب رفته.
نگاهم بین تیغه‌ی خوش حالت بینی و آن دسته موی مشکی جذابی که در پیشانی‌اش افتاده چرخ می‌خورد.
چشم‌هایش که بسته‌است، راحت‌تر می‌توان انبوهی مژه‌های بلند مشکی و خوش فرمی ابروهای کشیده‌ی مردانه‌اش را دید.
نگاهم را پایین می‌کشم و با گذر از ته‌ریش مشکی و نرم او به لباس بافت یقه اسکی سرمه‌ایش می‌دهم؛ سردش نشود!
نگاهم کمی پایین تر می‌رود و دست‌های درهم رفته‌اش و آستین بالا زده بافتش، نگاهم را جلب رگ های برآمده و انگشت کشیده مردانه‌اش می‌کند؛ قفل دست راستش می‌شوم که ساعت رولکس نقره‌ای در آن است.
نگاهم را از دستش بالا می‌کشم و دوباره به صورت آرامش می‌دهم؛ خوش‌به‌حالش!
ساوان با خیال اینکه وزیر می‌خواسته به من تعرض کند این‌گونه بالاخواه من در آمده، اگر بداند وزیر بدبخت بی‌خبر از همه‌جا شکمش پاره شده چه می‌کند؟
کنج لَب خشک شده‌ام را به زیر دندان می‌کشم و با احساس سنگینی نگاهی، خیرگی چشم‌هایم را از ساوان می‌گیرم و مچ خواهر وزیر را می‌گیرم.
با دیدن نگاه من، چشم تنگ می‌کند.
دستش روی دکمه ویلچرش می‌نشیند و به طرف من می‌آید.
کمی خودم را روی صندلی جمع‌وجور می‌کنم و نگاه گذرایم بین کت و دامن مشکی او و دستمال ساتن طوسی‌‌اش می‌چرخد؛ انگار به قصد خاکسپاری برادرش راهی اینجا شده! خدا نکند.
چشم‌هایم قفل نگاه عسلی خواهر وزیر می‌ماند و او در فاصله یک قدمی من، ویلچرش را از حرکت نگه‌می‌دارد.
خیره می‌شود به عمق چشم‌هایم و من واقعا از این زن چشم و ابرو زرد وحشت دارم! عجوزه افریته.
- یه چیزی رو آویزه گوشت کن دختر! اینو از من یه هدیه بدون، ساوان تا وقتی که براش کهنه نشدی این‌جوری دم‌پرت چرخ می‌خوره. دستمالیت که کرد وَرِ دِلِ نَنّـِه جونتی، و بترس از اون روز! بترس از دختر کینه‌ای من مائده... .
بزاق خشک شده دَهانم را فرو می‌دهم و با لبخند کجی، سرم را جلو می‌کشم تا به زن نزدیک‌تر شوم.
تمام تلاشم این است از آن دختر ترسیده و شوکه اول صبح که دیده‌اند، فاصله بگیرم:
- پس بذار منم یه هدیه بهت بدم! خودت، دخترت، برادرت و اصلا هر خری که باهات نسبت داره، نباید به من نزدیک بشه! چون... .
دستم را بالا می‌آورم و روی سَرم می‌گذارم و با بزرگ‌تر کردن لبخندم، چند ضربه خفیف می‌زنم و جمله‌ام را کامل می‌کنم:
- آخه بالا خونه من کلا تعطیلاته!
لبخند کجی به صورتم می‌زند و خونسردی بیش از حد صورتش، واقعاً ترسناک است!
- ترسیدی، چشمات حرف دلتو داد می‌زنند.
تا دَهان باز می‌کنم جوابش را بدهم، صدای زنگ موبایل ساوان دَهانم را می‌بندد. نیم نگاهی به ساوان می‌اندازم که با اولین زنگ، چشمش نیمه‌باز شده، زیر لَب فحش خواهر مادردار می‌دهد، و با قفل شدن اخمش، دست در جیب جین مشکی‌اش می‌برد. نگاه تنگ شده و خواب‌آلود ساوان، قفل صحفه موبایل است و چفت‌تر شدن ابروهایش را به وضوح حس می‌کنم.
ساوان که از کنارم بلند می‌شود، حس ناامنی کثیفی کل تَنم را در بر می‌کشد.
با چشم‌هایم رفتن ساوان را می‌بینم. کجا رفت؟
- می‌بینم که اسباب بازی داداشم تنها مونده!
با شنیدن صدای سارا و حرفش، شوکه و با چشم‌های گرد شده به طرف اویی که بالای سر مادرش ایستاده می‌چرخم. چه‌شد؟



کد:
#پارت88

نگاهم قفل عقربه سفید بلند ثانیه شمار ساعت دایره شکل است که به سرعت زیادی می‌چرخد.
چند ساعت است وزیر داخل اتاق عمل رفته را فقط خدا می‌داند! همین‌قدر بدانید که ساعت چهار بعدازظهر است و هنوز هیچ خبری از دکتر لعنتی نیست.
بزاق دَهانم را خسته و گرسنه فرو می‌دهم؛ دَهانم گس و تلخ است.
چشمم وحشت‌ناک می‌سوزد و شدید به خواب نیاز دارم!
کمی تلخی دَهانم را با زَبانم مزه مزه می‌کنم و نگاه سرخ و خواب‌آلودم کج می‌شود به سمت چپم، درست همان صندلی کناری که ساوان با دست زیر ب*غ*ل زده و چشم‌های بسته، تکیه سرش را به دیوار آبی رنگ سالن داده و خواب رفته.
نگاهم بین تیغه‌ی خوش حالت بینی و آن دسته موی مشکی جذابی که در پیشانی‌اش افتاده چرخ می‌خورد.
چشم‌هایش که بسته‌است، راحت‌تر می‌توان انبوهی مژه‌های بلند مشکی و خوش فرمی ابروهای کشیده‌ی مردانه‌اش را دید.
نگاهم را پایین می‌کشم و با گذر از ته‌ریش مشکی و نرم او به لباس بافت یقه اسکی سرمه‌ایش می‌دهم؛ سردش نشود!
نگاهم کمی پایین تر می‌رود و دست‌های درهم رفته‌اش و آستین بالا زده بافتش، نگاهم را جلب رگ های برآمده و انگشت کشیده مردانه‌اش می‌کند؛ قفل دست راستش می‌شوم که ساعت رولکس نقره‌ای در آن است.
نگاهم را از دستش بالا می‌کشم و دوباره به صورت آرامش می‌دهم؛ خوش‌به‌حالش!
ساوان با خیال اینکه وزیر می‌خواسته به من تعرض کند این‌گونه بالاخواه من در آمده، اگر بداند وزیر بدبخت بی‌خبر از همه‌جا شکمش پاره شده چه می‌کند؟
کنج لَب خشک شده‌ام را به زیر دندان می‌کشم و با احساس سنگینی نگاهی، خیرگی چشم‌هایم را از ساوان می‌گیرم و مچ خواهر وزیر را می‌گیرم.
با دیدن نگاه من، چشم تنگ می‌کند.
دستش روی دکمه ویلچرش می‌نشیند و به طرف من می‌آید.
کمی خودم را روی صندلی جمع‌وجور می‌کنم و نگاه گذرایم بین کت و دامن مشکی او و دستمال ساتن طوسی‌‌اش می‌چرخد؛ انگار به قصد خاکسپاری برادرش راهی اینجا شده! خدا نکند.
چشم‌هایم قفل نگاه عسلی خواهر وزیر می‌ماند و او در فاصله یک قدمی من، ویلچرش را از حرکت نگه‌می‌دارد.
خیره می‌شود به عمق چشم‌هایم و من واقعا از این زن چشم و ابرو زرد وحشت دارم! عجوزه افریته.
- یه چیزی رو آویزه گوشت کن دختر! اینو از من یه هدیه بدون، ساوان تا وقتی که براش کهنه نشدی این‌جوری دم‌پرت چرخ می‌خوره. دستمالیت که کرد وَرِ دِلِ نَنّـِه جونتی، و بترس از اون روز! بترس از دختر کینه‌ای من مائده... .
بزاق خشک شده دَهانم را فرو می‌دهم و با لبخند کجی، سرم را جلو می‌کشم تا به زن نزدیک‌تر شوم.
تمام تلاشم این است از آن دختر ترسیده و شوکه اول صبح که دیده‌اند، فاصله بگیرم:
- پس بذار منم یه هدیه بهت بدم! خودت، دخترت، برادرت و اصلا هر خری که باهات نسبت داره، نباید به من نزدیک بشه! چون... .
دستم را بالا می‌آورم و روی سَرم می‌گذارم و با بزرگ‌تر کردن لبخندم، چند ضربه خفیف می‌زنم و جمله‌ام را کامل می‌کنم:
- آخه بالا خونه من کلا تعطیلاته!
لبخند کجی به صورتم می‌زند و خونسردی بیش از حد صورتش، واقعاً ترسناک است!
- ترسیدی، چشمات حرف دلتو داد می‌زنند.
تا دَهان باز می‌کنم جوابش را بدهم، صدای زنگ موبایل ساوان دَهانم را می‌بندد. نیم نگاهی به ساوان می‌اندازم که با اولین زنگ، چشمش نیمه‌باز شده، زیر لَب فحش خواهر مادردار می‌دهد، و با قفل شدن اخمش، دست در جیب جین مشکی‌اش می‌برد. نگاه تنگ شده و خواب‌آلود ساوان، قفل صحفه موبایل است و چفت‌تر شدن ابروهایش را به وضوح حس می‌کنم.
ساوان که از کنارم بلند می‌شود، حس ناامنی کثیفی کل تَنم را در بر می‌کشد.
با چشم‌هایم رفتن ساوان را می‌بینم. کجا رفت؟
- می‌بینم که اسباب بازی داداشم تنها مونده!
با شنیدن صدای سارا و حرفش، شوکه و با چشم‌های گرد شده به طرف اویی که بالای سر مادرش ایستاده می‌چرخم. چه‌شد؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت89

نگاه بهت‌زده و شوکه‌ام به چشم‌های عسلی سارا قفل شده و آن کلمه لعنتی، در سَرم پتک می‌شود:
" برادرش؟!".
نگاه حیرت‌زده مرا که می‌بیند، کج می‌خندد و از بالا نگاهم می‌کند:
- نگو نمی‌دونستی ساوان پسر شاه و این‌جوری چسبیدی بهش!؟
مغزم از این حجم اطلاعاتی که به یک‌باره واردش می‌شود هنگ می‌کند. تای ابرویم بالا می‌رود و کج شدن کنج لَبم، بیشتر به سکته‌ای‌ها شباهت دارد تا انسان عادی. پسر همان شاه حرام‌زاده که پدرم از او واهمه دارد؟ ساوان؟ مسخره‌است!. این دختر همان سارای قصه‌های ساوان باشد؟ محال است! این زن فلج افریته مادر ساوان باشد؟ محال است! وزیر دایی ساوان باشد؟! این یکی را که دیگر عمرا!
صورتم متعجب مچاله می‌شود و از روی صندلی بلند می‌شوم.
حالا چشم‌درچشم یک‌دیگریم؛ می‌شود گفت یکی_دوسانتی قَدَّش به‌ من می‌چربد.
در نگاه عسلی مغرور و فاتح دخترک، جز خر بودنش هیچ نمی‌بینم!
- نمی‌فهمم از چی حرف می‌زنی؟!
پوزخند کجی می‌زند و با جلو کشیدن سرش، نگاه من به بینی عملی و پو*ست روشن صافش می‌نشیند؛ زیباست! صدایش پچ مانند و پر از تحقیر است:
- تو اولین هرزه‌ای که دور ساوان اومده نیستی، نمی‌خواد نقش بازی کنی که بی‌گناه دیده بشی. همین‌قدر بدون داری پا رو دم من می‌ذاری! زمین بازیت رو بَد پیچیدی بچه جون. تصورات فانتزیت رو سیفون بکش و فکر تنهاییات باش.
شوکه از حرف‌هایش، دست در جیب اوور کت ساوان که تا مچ پای من و بالای زانوی او می‌رسد، می‌برم.
متفکر حالت مبهمی به صورتم می‌گیرم و با تحقیر صورت سارا را از نظر می‌گذرانم؛ از چشم‌های عسلی و موهای بلوند صافش زیر شال مشکی تا بینی عملی و لَب متوسط سرخ شده‌اش.
آن نگاه پر تحقیرم را با یک قدم عقب تر آمدن، پایین می‌کشم و به کت خز سفید و شلوار جذب چرمش می‌دهم. بوت‌های چرم براق بلند تا زانوی سفیدش، واقعاً تیپش را افتضاح کرده و اصلاً به آن کت خز نمی‌آید، اصلاً! پوزخند پر از تنفری می‌زنم و نگاهم را تا چشمش بالا می‌کشم:
- اینکه خودت داری میگی یه خر دم درازی برام جای تعجب نداره! به هر حال آنچه عیان است چه حاجت به بیان است. فقط تعجبم از اینِ که چرا این‌قدر احمقانه حرف می‌زنی انگار جای خدا رو قراره بگیری؟
و حرف صریح من زیاد او را می‌سوزاند! آن‌قدر زیاد که دست راستش پر از خشم و حرص بالا می‌رود تا در گوش من بنشیند. غیرارادی چشم‌هایم را بهم می‌فشارم و سَرم را کج می‌کنم.
درست همان لحظه که منتظر نشستن سیلی سریع او هستم، صدای فریاد زنانه‌ای در سالن می‌چرخد:
- ســـــــــــــــــــــــــارا!
شوکه چشمم را با همان سر کج باز می‌کنم؛ زنی تکیده اندام، با صورت زرد و ورم‌دار و مژه و ابروی ریخته، چشم‌های درشت آسمانی رنگ در اول راه‌رو ایستاده.
نگاهم از سر بدون موی زیر شال سفیدش، پایین می‌آید و به کت و دامن رسمی نوک مدادی‌اش می‌نشیند.
ساوان دست در جیب جینش، با اخم‌های سخت قفل شده، پشت زن ایستاده به سارا و دست در هوایش خیره‌است.
زن به قدم‌هایش سرعت می‌دهد تا به ما برسد و نگاه شوکه من به ساوانی‌است که حالا شناخته‌ام؛ پسر شاه!
و اما این زن کیست؟


کد:
#پارت89

نگاه بهت‌زده و شوکه‌ام به چشم‌های عسلی سارا قفل شده و آن کلمه لعنتی، در سَرم پتک می‌شود:
" برادرش؟!".
نگاه حیرت‌زده مرا که می‌بیند، کج می‌خندد و از بالا نگاهم می‌کند:
- نگو نمی‌دونستی ساوان پسر شاه و این‌جوری چسبیدی بهش!؟
مغزم از این حجم اطلاعاتی که به یک‌باره واردش می‌شود هنگ می‌کند. تای ابرویم بالا می‌رود و کج شدن کنج لَبم، بیشتر به سکته‌ای‌ها شباهت دارد تا انسان عادی. پسر همان شاه حرام‌زاده که پدرم از او واهمه دارد؟ ساوان؟ مسخره‌است!. این دختر همان سارای قصه‌های ساوان باشد؟ محال است! این زن فلج افریته مادر ساوان باشد؟ محال است! وزیر دایی ساوان باشد؟! این یکی را که دیگر عمرا!
صورتم متعجب مچاله می‌شود و از روی صندلی بلند می‌شوم.
حالا چشم‌درچشم یک‌دیگریم؛ می‌شود گفت یکی_دوسانتی قَدَّش به‌ من می‌چربد.
در نگاه عسلی مغرور و فاتح دخترک، جز خر بودنش هیچ نمی‌بینم!
- نمی‌فهمم از چی حرف می‌زنی؟!
پوزخند کجی می‌زند و با جلو کشیدن سرش، نگاه من به بینی عملی و پو*ست روشن صافش می‌نشیند؛ زیباست! صدایش پچ مانند و پر از تحقیر است:
- تو اولین هرزه‌ای که دور ساوان اومده نیستی، نمی‌خواد نقش بازی کنی که بی‌گناه دیده بشی. همین‌قدر بدون داری پا رو دم من می‌ذاری! زمین بازیت رو بَد پیچیدی بچه جون. تصورات فانتزیت رو سیفون بکش و فکر تنهاییات باش.
شوکه از حرف‌هایش، دست در جیب اوور کت ساوان که تا مچ پای من و بالای زانوی او می‌رسد، می‌برم.
متفکر حالت مبهمی به صورتم می‌گیرم و با تحقیر صورت سارا را از نظر می‌گذرانم؛ از چشم‌های عسلی و موهای بلوند صافش زیر شال مشکی تا بینی عملی و لَب متوسط سرخ شده‌اش.
آن نگاه پر تحقیرم را با یک قدم عقب تر آمدن، پایین می‌کشم و به کت خز سفید و شلوار جذب چرمش می‌دهم. بوت‌های چرم براق بلند تا زانوی سفیدش، واقعاً تیپش را افتضاح کرده و اصلاً به آن کت خز نمی‌آید، اصلاً! پوزخند پر از تنفری می‌زنم و نگاهم را تا چشمش بالا می‌کشم:
- اینکه خودت داری میگی یه خر دم درازی برام جای تعجب نداره! به هر حال آنچه عیان است چه حاجت به بیان است. فقط تعجبم از اینِ که چرا این‌قدر احمقانه حرف می‌زنی انگار جای خدا رو قراره بگیری؟
و حرف صریح من زیاد او را می‌سوزاند! آن‌قدر زیاد که دست راستش پر از خشم و حرص بالا می‌رود تا در گوش من بنشیند. غیرارادی چشم‌هایم را بهم می‌فشارم و سَرم را کج می‌کنم.
درست همان لحظه که منتظر نشستن سیلی سریع او هستم، صدای فریاد زنانه‌ای در سالن می‌چرخد:
- ســـــــــــــــــــــــــارا!
شوکه چشمم را با همان سر کج باز می‌کنم؛ زنی تکیده اندام، با صورت زرد و ورم‌دار و مژه و ابروی ریخته، چشم‌های درشت آسمانی رنگ در اول راه‌رو ایستاده.
نگاهم از سر بدون موی زیر شال سفیدش، پایین می‌آید و به کت و دامن رسمی نوک مدادی‌اش می‌نشیند.
ساوان دست در جیب جینش، با اخم‌های سخت قفل شده، پشت زن ایستاده به سارا و دست در هوایش خیره‌است.
زن به قدم‌هایش سرعت می‌دهد تا به ما برسد و نگاه شوکه من به ساوانی‌است که حالا شناخته‌ام؛ پسر شاه!
و اما این زن کیست؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت90

عجب فیلم هندی تشکیل شد!
من در میان آن‌ها، گیج و بی‌خبر ایستاده‌ام و یک لحظه به تیم سه نفره این‌طرف و یک لحظه به تیم دو نفره آن‌طرف نگاه می‌کنم.
صبایی که تا دقایقی پیش پشت در اتاق عمل نشسته و سر به در گذاشته بود، حالا در کنار خواهر وزیر ایستاده.
سارا دست در هوا رفته‌اش مشت شد و پایین امد و حق به جانب، پر از خشم به ساوان خیره‌است.
ساوان در کنار زن لاغر اندام دست در جیب برده و برای نگاه سارا خط و نشان می‌کشد.
من اما مات این دایره‌ای از افراد هستم که با همه‌شان غریبه‌ام.
در انتظار شناسایی زن، خیره به صورت متورم و بیمار گونه‌اش نگاه می‌کنم؛ بنظر می‌رسد تحت شیمی درمانی باشد! چشم‌های زن پر از دلتنگی و حسرت خیره به من است! نگاهش یک حس عجیب را به‌تنم منتقل می‌کند.
معذب می‌شوم از خیرگی نگاه زن و با تای ابروی بالا رفته، نگاهم را از زن می‌گیرم و به ساوان می‌دهم.
در حالی که من خیره به ساوانم، صبا سکوت را می‌شکند:
- خانم! کی برگشتید؟ به‌نظر خوب نمیاید! چرا تا تموم شدن درمانتون صبر نکردید؟
متعجب به صبا نگاه می‌کنم که چشم‌های سرخ نم‌دارش به زن غریبه است.
صدای ضعیف و آرام زن گوشم را پر می‌کند:
- کار مهمی پیش اومد.
نگاهم را دوباره به چشم آسمانی زن می‌دهم.
صورت بیمارش حس ترحم را نسبت به او در دلم تشدید می‌کرد. حس منفی از او دریافت نمی‌کنم؛ هرچه هست، ترحم، تعجب و کنجکاویست.
صدای پر تشر ساوان، بی‌توجه به بحث قبلی به جو افزوده می‌شود:
- داشتی چه غلطی می‌کردی سارا؟
شبیه این بچه‌هایِ هیچ‌کاره وسط دعوا، فقط با چشم‌هایم بحثشان را دنبال می‌کنم.
سارا دندان می‌سابد و انگشت اشاره‌اش پر از حرص به طرف من دراز می‌شود:
- این ع*و*ضی... .
و در میان حرفش، با گرفته شدن انگشت اشاره‌اش و خم کردن آن توسط زن غریبه، ناگهان ساکت می‌شود. من خیره‌ام به انگشت ظریف و سفید سارا در مشت بیمار و بی‌جان زن غریبه! این بار زن به میان می‌اید:
- مراقب رفتارت باش سارا! پدر این دختر تو رو از زندان و مرگ حتمی نجات داده و خودشم زن برادرتِه! عضوی از خانواده ماست.
و سارا و من همزمان از این حمایت وا می‌رویم. من شوکه و با چشم گرد شده، با بالا کشیدن سرم، به نگاه خونسرد ساوان خیره می‌شوم و سارا... .
- عمه...!
تای ابرویم بالا می‌رود.
اگر سارا خواهر ساوان است و ساوان پسر شاه، پس سارا هم دختر شاه باید باشد و این زن خواهر شاه! متعجب و شوکه پیشانی‌ام را می‌فشارم، گیج شدم. حجم اطلاعات واردی بالاست، مغزم آور دوز می‌زند.
گرمایی دور کمرم می‌نشیند و تا به خودم بیایم، در آغـوش ساوان جا گرفته‌ام.
پر شدن شامه‌ام از عطر او و غرق شدن شانه‌ام در گرمای سینِه‌اش، زبانم را قفل می‌کند:
- این دختر از این به بعد خود منه! بی‌احترامی و توهین بهش، توهین به منه! مائده فقط زن من نیست، محبوب منه! این‌قدر با خودتون تکرار کنید دهنتون عادت کنه.
همچون عروسکی خشک شده در آغـوش ساوان حل شده‌ام و گنگ به چهره پر خشم سارا و رگه‌های سرخ نگاه عسلی‌اش خیره می‌شوم. نگاهم از چشم‌هایش تا دست مشت شده کنار کت خزش پایین می‌آید؛ آی ننه یاندم!
- انگار یادت رفته اون مراسم سوری بوده ساوان! چیزی به نام زن تو وجود نداره.
نگاهم را از مشت سارا می‌گیرم و به فیس خونسرد خواهر وزیر ثابت می‌کنم.
انگار به ناگهان شخصی به من جرعت می‌دهد! زبانم دراز می‌شود و عجیب از این زن متنفرم:
- مشکل تو این نیست فلج خانم، داری از حسادت می‌ترکی. بذار خیالتونو راحت کنم. من هرجور باشه به همین زودی‌ها برمی‌گردم پیش خانواده‌ام.
به‌آنی فلج خانم افریته، این جرثومه فساد، آتش می‌گیرد! قشنگ مشخص است که احساس متقابلی نسبت به هم‌دیگر داریم!
در حالی که انتظار داشتم ساوان از توهینم به مادرش ناراحت شود، با صدای خنده‌ی ته‌گلوی او و فشار خفیف دستش مواجه می‌شوم.
گرمای نفس‌های ساوان را حوالی گوشم حس می‌کنم:
- خوب جزوندیش عشقم، واسه تیکه دوم صحبتاتم، خونه حرف می‌زنیم.
عجب! آخرش هم نفهمیدم داستان چه خر در خریست! بالاخره این زن مادر ساوان هست یا نه؟

کد:
#پارت90

عجب فیلم هندی تشکیل شد!
من در میان آن‌ها، گیج و بی‌خبر ایستاده‌ام و یک لحظه به تیم سه نفره این‌طرف و یک لحظه به تیم دو نفره آن‌طرف نگاه می‌کنم.
صبایی که تا دقایقی پیش پشت در اتاق عمل نشسته و سر به در گذاشته بود، حالا در کنار خواهر وزیر ایستاده.
سارا دست در هوا رفته‌اش مشت شد و پایین امد و حق به جانب، پر از خشم به ساوان خیره‌است.
ساوان در کنار زن لاغر اندام دست در جیب برده و برای نگاه سارا خط و نشان می‌کشد.
من اما مات این دایره‌ای از افراد هستم که با همه‌شان غریبه‌ام.
در انتظار شناسایی زن، خیره به صورت متورم و بیمار گونه‌اش نگاه می‌کنم؛ بنظر می‌رسد تحت شیمی درمانی باشد! چشم‌های زن پر از دلتنگی و حسرت خیره به من است! نگاهش یک حس عجیب را به‌تنم منتقل می‌کند.
معذب می‌شوم از خیرگی نگاه زن و با تای ابروی بالا رفته، نگاهم را از زن می‌گیرم و به ساوان می‌دهم.
در حالی که من خیره به ساوانم، صبا سکوت را می‌شکند:
- خانم! کی برگشتید؟ به‌نظر خوب نمیاید! چرا تا تموم شدن درمانتون صبر نکردید؟
متعجب به صبا نگاه می‌کنم که چشم‌های سرخ نم‌دارش به زن غریبه است.
صدای ضعیف و آرام زن گوشم را پر می‌کند:
- کار مهمی پیش اومد.
نگاهم را دوباره به چشم آسمانی زن می‌دهم.
صورت بیمارش حس ترحم را نسبت به او در دلم تشدید می‌کرد. حس منفی از او دریافت نمی‌کنم؛ هرچه هست، ترحم، تعجب و کنجکاویست.
صدای پر تشر ساوان، بی‌توجه به بحث قبلی به جو افزوده می‌شود:
- داشتی چه غلطی می‌کردی سارا؟
شبیه این بچه‌هایِ هیچ‌کاره وسط دعوا، فقط با چشم‌هایم بحثشان را دنبال می‌کنم.
سارا دندان می‌سابد و انگشت اشاره‌اش پر از حرص به طرف من دراز می‌شود:
- این ع*و*ضی... .
و در میان حرفش، با گرفته شدن انگشت اشاره‌اش و خم کردن آن توسط زن غریبه، ناگهان ساکت می‌شود. من خیره‌ام به انگشت ظریف و سفید سارا در مشت بیمار و بی‌جان زن غریبه! این بار زن به میان می‌اید:
- مراقب رفتارت باش سارا! پدر این دختر تو رو از زندان و مرگ حتمی نجات داده و خودشم زن برادرتِه! عضوی از خانواده ماست.
و سارا و من همزمان از این حمایت وا می‌رویم. من شوکه و با چشم گرد شده، با بالا کشیدن سرم، به نگاه خونسرد ساوان خیره می‌شوم و سارا... .
- عمه...!
تای ابرویم بالا می‌رود.
اگر سارا خواهر ساوان است و ساوان پسر شاه، پس سارا هم دختر شاه باید باشد و این زن خواهر شاه! متعجب و شوکه پیشانی‌ام را می‌فشارم، گیج شدم. حجم اطلاعات واردی بالاست، مغزم آور دوز می‌زند.
گرمایی دور کمرم می‌نشیند و تا به خودم بیایم، در آغـوش ساوان جا گرفته‌ام.
پر شدن شامه‌ام از عطر او و غرق شدن شانه‌ام در گرمای سینِه‌اش، زبانم را قفل می‌کند:
- این دختر از این به بعد خود منه! بی‌احترامی و توهین بهش، توهین به منه! مائده فقط زن من نیست، محبوب منه! این‌قدر با خودتون تکرار کنید دهنتون عادت کنه.
همچون عروسکی خشک شده در آغـوش ساوان حل شده‌ام و گنگ به چهره پر خشم سارا و رگه‌های سرخ نگاه عسلی‌اش خیره می‌شوم. نگاهم از چشم‌هایش تا دست مشت شده کنار کت خزش پایین می‌آید؛ آی ننه یاندم!
- انگار یادت رفته اون مراسم سوری بوده ساوان! چیزی به نام زن تو وجود نداره.
نگاهم را از مشت سارا می‌گیرم و به فیس خونسرد خواهر وزیر ثابت می‌کنم.
انگار به ناگهان شخصی به من جرعت می‌دهد! زبانم دراز می‌شود و عجیب از این زن متنفرم:
- مشکل تو این نیست فلج خانم، داری از حسادت می‌ترکی. بذار خیالتونو راحت کنم. من هرجور باشه به همین زودی‌ها برمی‌گردم پیش خانواده‌ام.
به‌آنی فلج خانم افریته، این جرثومه فساد، آتش می‌گیرد! قشنگ مشخص است که احساس متقابلی نسبت به هم‌دیگر داریم!
در حالی که انتظار داشتم ساوان از توهینم به مادرش ناراحت شود، با صدای خنده‌ی ته‌گلوی او و فشار خفیف دستش مواجه می‌شوم.
گرمای نفس‌های ساوان را حوالی گوشم حس می‌کنم:
- خوب جزوندیش عشقم، واسه تیکه دوم صحبتاتم، خونه حرف می‌زنیم.
عجب! آخرش هم نفهمیدم داستان چه خر در خریست! بالاخره این زن مادر ساوان هست یا نه؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت91

پا‌روی‌پا انداخته‌ام و روی صندلی خشک و آبی رنگِ بی‌روح بیمارستان نشسته‌ام.
دکتر درست وسط بحث پرخشونت دقایق پیشمان سر رسید و گفت که وزیر زنده‌است! توانسته‌اند او را نجات بدهند اما باید دو روزی بیمارستان باشد و کلی گلایه و دعوا که چرا نمی‌خواهید از کسی که چاقو زده شکایت کنید! یکی نیست به‌ او بگوید: دکتر دوهزاری، به تو چه اصلا؟! تو چکاره‌ای؟

ساوان به هر بدبختی بود مانع آمدن پلیس شد.
البته، بدهم نبودها، اگر پلیس می‌آمد می‌توانستم فرار کنم. ساوان هم این موضوع را خوب فهمید که نگذاشت پای پلیس وسط بیاید.
چشم‌های متفکرم به چشم تیز شده ساوان است و او انگار افکار مرا موبه‌مو می‌شنود!
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و با تنگ شدن اخم ساوان، اخم‌های من هم تنگ می‌شود. انگار اینکه فهمیده‌ام وزیر زنده‌است، آن ترس و نگرانی درونم را پر کشانده و حالا که مغزم کار می‌کند، می‌بینم موقعیت فرار خیلی مناسب است! کمی کولی بازی کار را حل می‌کند؟!.
ساوان تکیه به دیوار، هشدار دهنده فکش را بالا می‌کشد و ابرو بالا می‌اندازد.
دستم را زیر بغلم می‌زنم و در یک حرکت احمقانه، بی‌توجه به حضور این همه آدم، تخس زبانم را به ساوان نشان می‌دهم.
صدای خنده‌ی ته‌گلوی زنانه‌ای توام با سنگینی نگاه پرنفرتی، هوش برباد رفته‌ام را متذکر می‌شود! بی‌میل و با صورت مچاله، زبان دراز شده را به‌جای خود بر می‌گردانم.
نیم‌نگاهم به طرف صدای خنده‌ کشیده می‌شود و به عمه بیمار و مهربان ساوان می‌رسم. پر از عشق نگاهم می‌کند و دریافت این نگاه از زنی که تازه نیم ساعت است او را شناخته و دیده‌ام، کمی عجیب و نامحبوب است! شک مرا نسبت به او تحـریک می‌کند.
صدای پرحرصی به گوشم می‌رسد:
- هـرزه بازیشو ببین! عوضـی لوس.
از زیر چشم سارایی که دارد آتش می‌گیرد را می‌بینم؛ تکیه بر دیوار راستای من، رو گرفته و به در شیشه‌ای اتاق عمل نگاه می‌کند.
با کج شدن کنج دَهانم، متفکر از روی صندلی بلند می‌شوم.
نیم نگاهی به صورت عمه ساوان می‌اندازم؛ زردی غیرطبیعی و ورم ناشی از شیمی درمانی صورتش، عذاب‌وجدان را نصیب قلبم می‌کند اما باز هم می‌خواهم از سن بالا و مهربانی که نسبت به من دارد سواستفاده کنم:
- من میرم بیرون قدم بزنم.
ابروهایش خیلی نازک است! پر محبت می‌خندد و ابرو بالا می‌اندازد:
- می‌خوای فرار کنی یا بری قدم بزنی؟
بادم می‌خوابد.
با گرفته شدن دستم، نگاهم را از چشم بی‌حال عمه ساوان می‌گیرم و به گرمایی که دستم را اسیر کرده‌می‌دهم. دست مردانه و خوش فرم ساوان است! تضاد سفیدی پوسـت من و برنزی پوسـت او... ا‌و‌ف! جذاب است.
می‌خواهم دستم را بیرون بیاورم که محکم تر می‌گیرد و صدای پچ مانندش در سرم می‌پیچد:
- باهم می‌ریم بیرون عزیزم. من‌ که نمی‌ذارم زن قشنگم تنها بره بیرون.
حرصی چشمم را از دستش بالا می‌کشم و به سیاهی بی‌انتهای تیله‌هایش می‌دهم.
لَبم به‌ پایین کش می‌آید و تهدیدگر به چشم‌هایش نگاه‌ می‌کنم:
- ولم کن ساوان.
کج می‌خندد و تیله‌هایش برق می‌زند.
از این فاصله نزدیک، گرمای تَن و بوی عطرش را که با جذابیت فیس و چشم‌هایش ترکیب کنی؛ می‌بینید مغز من حق دارد شل کند!
- دیگه دیر گفتی! من خیلی وقته گرفتمت عزیزم. خسته شدی، می‌ريم بیرون یه دوری می‌زنیم. هوم؟
دلخور به چشم‌هایش خیره می‌شوم.
برای دقایقی من به چشم براق او و او به نگاه دلخور و مظلوم من خیره است، درست همان وقتی که می‌خواهم نگاه بگیرم، حرکت ساوان، تمام معادلات مغزم را بهم می‌زند.
تا به خودم بیایم، گرمای لَب‌هایش روی‌ گونه‌هایم نشسته! به آنی چنان سرخ می‌شوم که دلم می‌خواهد نیست و نابود، از روی زمین محو می‌شدم.
این چه حرکتی بود؟
نگاه ساوان یک حس عجیبی را به تَنم منتقل می‌کند.
من محکم چشم‌هایم را بهم فشرده‌ام تا این نگاه پر عشق و نیاز، نفس برایم بگذارد.
کنج لَبم را گـاز می‌گیرم و نفس حبس شده‌ام را آزاد می‌کنم.
صدایم پر از اعتراض می‌شود:
- ساوان!
نرم می‌خندد و دوباره همان جای قبلی را می‌بوسد.
ناخداگاه به بازویش چنگ می‌اندازم تا سقوط نکنم.
گرمی نفس‌هایش لاله گوشم را می‌سوزاند و من به‌کل فراموش کرده‌ام که این همه آدم به ما خیره‌اند:
- جان ساوان. قلب ساوان. عمر ساوان. بریم؟
بزاق دَهانم را به‌ هرجان کندنی هست فرو می‌دهم. از درون به قعر جهنم سقوط کرده‌ام و برای اینکه تَب نیاز درونم، از چشم‌هایم هویدا نشود و آبرویم برود، زودتر از او به طرف خروجی راه رو می‌روم و حتی چشم باز نمی‌کنم پشت سرم و نگاه خیره آن زن ها را ببینم!
لعنت به من شل‌مغزِ شل مهره!.


کد:
#پارت91

پا‌روی‌پا انداخته‌ام و روی صندلی خشک و آبی رنگِ بی‌روح  بیمارستان نشسته‌ام.
دکتر درست وسط بحث پرخشونت دقایق پیشمان سر رسید و گفت که وزیر زنده‌است! توانسته‌اند او را نجات بدهند اما باید دو روزی بیمارستان باشد و کلی گلایه و دعوا که چرا نمی‌خواهید از کسی که چاقو زده شکایت کنید! یکی نیست به‌ او بگوید: دکتر دوهزاری، به تو چه اصلا؟! تو چکاره‌ای؟
 ساوان به هر بدبختی بود مانع آمدن پلیس شد.
البته، بدهم نبودها، اگر پلیس می‌آمد می‌توانستم فرار کنم. ساوان هم این موضوع را خوب فهمید که نگذاشت پای پلیس وسط بیاید.
چشم‌های متفکرم به چشم تیز شده ساوان است و او انگار افکار مرا موبه‌مو می‌شنود!
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و با تنگ شدن اخم ساوان، اخم‌های من هم تنگ می‌شود. انگار اینکه فهمیده‌ام وزیر زنده‌است، آن ترس و نگرانی درونم را پر کشانده و حالا که مغزم کار می‌کند، می‌بینم موقعیت فرار خیلی مناسب است! کمی کولی بازی کار را حل می‌کند؟!.
ساوان تکیه به دیوار، هشدار دهنده فکش را بالا می‌کشد و ابرو بالا می‌اندازد.
دستم را زیر بغلم می‌زنم و در یک حرکت احمقانه، بی‌توجه به حضور این همه آدم، تخس زبانم را به ساوان نشان می‌دهم.
صدای خنده‌ی ته‌گلوی زنانه‌ای توام با سنگینی نگاه پرنفرتی، هوش برباد رفته‌ام را متذکر می‌شود! بی‌میل و با صورت مچاله، زبان دراز شده را به‌جای خود بر می‌گردانم.
نیم‌نگاهم به طرف صدای خنده‌ کشیده می‌شود و به عمه بیمار و مهربان ساوان می‌رسم. پر از عشق نگاهم می‌کند و دریافت این نگاه از زنی که تازه نیم ساعت است او را شناخته و دیده‌ام، کمی عجیب و نامحبوب است! شک مرا نسبت به او تحـریک می‌کند.
صدای پرحرصی به گوشم می‌رسد:
- هـرزه بازیشو ببین! عوضـی لوس.
از زیر چشم سارایی که دارد آتش می‌گیرد را می‌بینم؛ تکیه بر دیوار راستای من، رو گرفته و به در شیشه‌ای اتاق عمل نگاه می‌کند.
با کج شدن کنج دَهانم، متفکر از روی صندلی بلند می‌شوم.
نیم نگاهی به صورت عمه ساوان می‌اندازم؛ زردی غیرطبیعی و ورم ناشی از شیمی درمانی صورتش، عذاب‌وجدان را نصیب قلبم می‌کند اما باز هم می‌خواهم از سن بالا و مهربانی که نسبت به من دارد سواستفاده کنم:
- من میرم بیرون قدم بزنم.
ابروهایش خیلی نازک است! پر محبت می‌خندد و ابرو بالا می‌اندازد:
- می‌خوای فرار کنی یا بری قدم بزنی؟
بادم می‌خوابد.
با گرفته شدن دستم، نگاهم را از چشم بی‌حال عمه ساوان می‌گیرم و به گرمایی که دستم را اسیر کرده‌می‌دهم. دست مردانه و خوش فرم ساوان است! تضاد سفیدی پوسـت من و برنزی پوسـت او... او‌ف! جذاب است.
می‌خواهم دستم را بیرون بیاورم که محکم تر می‌گیرد و صدای پچ مانندش در سرم می‌پیچد:
- باهم می‌ریم بیرون عزیزم. من‌ که نمی‌ذارم زن قشنگم تنها بره بیرون.
حرصی چشمم را از دستش بالا می‌کشم و به سیاهی بی‌انتهای تیله‌هایش می‌دهم.
لَبم به‌ پایین کش می‌آید و تهدیدگر به چشم‌هایش نگاه‌ می‌کنم:
- ولم کن ساوان.
کج می‌خندد و تیله‌هایش برق می‌زند.
از این فاصله نزدیک، گرمای تَن و بوی عطرش را که با جذابیت فیس و چشم‌هایش ترکیب کنی؛ می‌بینید مغز من حق دارد شل کند!
- دیگه دیر گفتی! من خیلی وقته گرفتمت عزیزم. خسته شدی، می‌ريم بیرون یه دوری می‌زنیم. هوم؟
دلخور به چشم‌هایش خیره می‌شوم.
برای دقایقی من به چشم براق او و او به نگاه دلخور و مظلوم من خیره است، درست همان وقتی که می‌خواهم نگاه بگیرم، حرکت ساوان، تمام معادلات مغزم را بهم می‌زند.
تا به خودم بیایم، گرمای لَب‌هایش روی‌ گونه‌هایم نشسته! به آنی چنان سرخ می‌شوم که دلم می‌خواهد نیست و نابود، از روی زمین محو می‌شدم.
این چه حرکتی بود؟
نگاه ساوان یک حس عجیبی را به تَنم منتقل می‌کند.
من محکم چشم‌هایم را بهم فشرده‌ام تا این نگاه پر عشق و نیاز، نفس برایم بگذارد.
کنج لَبم را گـاز می‌گیرم و نفس حبس شده‌ام را آزاد می‌کنم.
صدایم پر از اعتراض می‌شود:
- ساوان!
نرم می‌خندد و دوباره همان جای قبلی را می‌بوسد.
ناخداگاه به بازویش چنگ می‌اندازم تا سقوط نکنم.
گرمی نفس‌هایش لاله گوشم را می‌سوزاند و من به‌کل فراموش کرده‌ام که این همه آدم به ما خیره‌اند:
- جان ساوان. قلب ساوان. عمر ساوان. بریم؟
بزاق دَهانم را به‌ هرجان کندنی هست فرو می‌دهم. از درون به قعر جهنم سقوط کرده‌ام و برای اینکه تَب نیاز درونم، از چشم‌هایم هویدا نشود و آبرویم برود، زودتر از او به طرف خروجی راه رو می‌روم و حتی چشم باز نمی‌کنم پشت سرم و نگاه خیره آن زن ها را ببینم!
لعنت به من شل‌مغزِ شل مهره!.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت92

هوا تاریک شده و من، درحالی که در خودم از درد کمر می‌لولم، به ساوانی نگاه می‌کنم که مرا به ناکجا آباد آورده و ماشین را جلوی یک باغ پرت و دور از شهر پارک کرده و خودش دارد با نگهبان افغان تبار باغ حرف می‌زند.
نگاهم بین در بزرگ فلزی مشکی و دیوارهای بلند باغ چرخ می‌خورد.
درخت‌های خشک و برف‌ نشسته، از پشت دیوار‌های بلند، سر به آسمان کشیده و رخ نمایی می‌کردند.
هر صد متر دیوار، یک پرژکتور گذاشته شده بود و انتهای دیوارهای سیمانی اصلا قابل دید نبود! بالای چند هکتار مساحت داشت.
من درحال تلاش برای دیدن انتهای دیوارم، که صدای باز شدن در و هجوم سرمای سگ‌بندان، نگاهم را به طرف در کناری می‌کشد.
ساوان از کمر خم شده، سرش را داخل ماشین آورده و با لبخند کجی نگاهم می‌کند:
- نمی‌خوای پیاده شی مادمازل؟
کلافه فکم قفل می‌شود و دستم به روی بازوی منجمدم می‌نشیند.
آور کت ساوان را به او پس داده بودم و حالا تنها پوششم همان ست هودی‌و‌شلوار تدی و پافر مشکی بود! شال مشکی هم اصلا نمی‌توانست گوش‌های یخ‌زده‌ام را گرم کند.
- ساوان لباسم مناسب نیست بیخیال شو!. من دارم یخ می‌بندم.
ساوان بی‌حوصله اخم در هم می‌کشد و سرش را بیشتر داخل ماشین می‌کند.
نور پرژکتور نیم صورتش را روشن کرده و نیم دیگرش غرق در تاریکی است!
ساعت نه‌و‌نیم شب است و ساوان گیر سه‌پیچ شده می‌خواهد مرا سوپرایز کند! الله و اکبر از دست این آدم. کجایی پدر من! کجایی؟
- گند نزن به اعصابم دیگه! بیا پایین بریم داخل اگه دوست نداشتی برمی‌گردیم.
بی‌حوصله به چشم‌های جدی و اخم‌های قفل شده‌اش نگاه می‌کنم. لَبم به‌ پایین کش‌ می‌آید و راهی برای خلاص شدن از سماجت او نمی‌بینم.
دستم روی دستگیره در پارس سفیدش می‌نشیند و با باز کردن در و هجمه‌ی شدید سرما، همان جا دو_سه تایی فحش حواله‌ی اجداد پدر عزیزم می‌کنم و از ماشین پایین می‌آییم.
کمرم از درد صاف نمی‌شود و چشم‌هایم از سوز بی‌خوابی، خستگی و کسالت سرخ سرخ است! چهل‌و‌هشت ساعت می‌شود که نخوابیده‌ام! چهل‌و‌هشت ساعت! می‌دانید یعنی چه؟
نگاهم به‌ چشم‌های پیروز ساوان می‌نشیند.
بازو‌هایم را در آغو‌ش می‌کشم و به طرف جلوی ماشین می‌آیم.
- سرده ساوان! دارم یخ می‌زنم.
نیم‌نگاهی به جسم مچاله من می‌اندازد.
لبخند کجی می‌زند:
- بیا تو بغـل بابا تا گرم بشی.
و سپس دست‌هایش باز می‌شود.
کلافه چشم تنگ می‌کنم و با رو گرفتن از او، برو بابایی نثارش می‌کنم.
ببین گرفتار کی‌ شده‌ام! ای خدا.
ساوان با خنده‌ی ته‌گلوی خاصش، به طرفم می‌آید و بی‌توجه به مخالفت من، دستش را دور کمرم می‌اندازد و مرا به طرف در می‌برد.
نگهبان افغانی باغ با نیم‌نگاهی به ما، رو به ساوان می‌کند:
- ارباب امشب این‌جا هستید؟
ساوان بدون اینکه حتی از من بپرسد، سری تکان می‌دهد و سوئیچ پارسش را دور انگشتش می‌چرخاند و با رسیدنمان به نگهبان، به طرف او درازش می‌کند:
- آره گل‌محمد. ماشینو ببر پارکینگ، اگه هم کسی خواست بیاد بگو امشب باغو کرایه نمی‌دیم.
افغانی سری تکان می‌دهد و من متعجب و با چشم گرد شده، به ساوان خیره می‌شوم! این همه زمین مال خودشان است؟ پول حرام چه‌چیز‌هایی که نمی‌شود!

کد:
#پارت92

هوا تاریک شده و من، درحالی که در خودم از درد کمر می‌لولم، به ساوانی نگاه می‌کنم که مرا به ناکجا آباد آورده و ماشین را جلوی یک باغ پرت و دور از شهر پارک کرده و خودش دارد با نگهبان افغان تبار باغ حرف می‌زند.
نگاهم بین در بزرگ فلزی مشکی و دیوارهای بلند باغ چرخ می‌خورد.
درخت‌های خشک و برف‌ نشسته، از پشت دیوار‌های بلند، سر به آسمان کشیده و رخ نمایی می‌کردند.
هر صد متر دیوار، یک پرژکتور گذاشته شده بود و انتهای دیوارهای سیمانی اصلا قابل دید نبود! بالای چند هکتار مساحت داشت.
من درحال تلاش برای دیدن انتهای دیوارم، که صدای باز شدن در و هجوم سرمای سگ‌بندان، نگاهم را به طرف در کناری می‌کشد.
ساوان از کمر خم شده، سرش را داخل ماشین آورده و با لبخند کجی نگاهم می‌کند:
- نمی‌خوای پیاده شی مادمازل؟
کلافه فکم قفل می‌شود و دستم به روی بازوی منجمدم می‌نشیند.
آور کت ساوان را به او پس داده بودم و حالا تنها پوششم همان ست هودی و شلوار تدی و پافر مشکی بود! شال مشکی هم اصلا نمی‌توانست گوش‌های یخ‌زده‌ام را گرم کند.
- ساوان لباسم مناسب نیست بیخیال شو!. من دارم یخ می‌بندم.
ساوان بی‌حوصله اخم در هم می‌کشد و سرش را بیشتر داخل ماشین می‌کند.
نور پرژکتور نیم صورتش را روشن کرده و نیم دیگرش غرق در تاریکی است!
ساعت نه‌و‌نیم شب است و ساوان گیر سه‌پیچ شده می‌خواهد مرا سوپرایز کند! الله و اکبر از دست این آدم. کجایی پدر من! کجایی؟
- گند نزن به اعصابم دیگه! بیا پایین بریم داخل اگه دوست نداشتی برمی‌گردیم.
بی‌حوصله به چشم‌های جدی و اخم‌های قفل شده‌اش نگاه می‌کنم. لَبم به‌ پایین کش‌ می‌آید و راهی برای خلاص شدن از سماجت او نمی‌بینم.
دستم روی دستگیره در پارس سفیدش می‌نشیند و با باز کردن در و هجمه‌ی شدید سرما، همان جا دو_سه تایی فحش حواله‌ی اجداد پدر عزیزم می‌کنم و از ماشین پایین می‌آییم.
کمرم از درد صاف نمی‌شود و چشم‌هایم از سوز بی‌خوابی، خستگی و کسالت سرخ سرخ است! چهل‌و‌هشت ساعت می‌شود که نخوابیده‌ام! چهل‌و‌هشت ساعت! می‌دانید یعنی چه؟
نگاهم به‌ چشم‌های پیروز ساوان می‌نشیند.
بازو‌هایم را در آغو‌ش می‌کشم و به طرف جلوی ماشین می‌آیم.
- سرده ساوان! دارم یخ می‌زنم.
نیم‌نگاهی به جسم مچاله من می‌اندازد.
لبخند کجی می‌زند:
- بیا تو بغـل بابا تا گرم بشی.
و سپس دست‌هایش باز می‌شود.
کلافه چشم تنگ می‌کنم و با رو گرفتن از او، برو بابایی نثارش می‌کنم.
ببین گرفتار کی‌ شده‌ام! ای خدا.
ساوان با خنده‌ی ته‌گلوی خاصش، به طرفم می‌آید و بی‌توجه به مخالفت من، دستش را دور کمرم می‌اندازد و مرا به طرف در می‌برد.
نگهبان افغانی باغ با نیم‌نگاهی به ما، رو به ساوان می‌کند:
- ارباب امشب این‌جا هستید؟
ساوان بدون اینکه حتی از من بپرسد، سری تکان می‌دهد و سوئیچ پارسش را دور انگشتش می‌چرخاند و با رسیدنمان به نگهبان، به طرف او درازش می‌کند:
- آره گل‌محمد. ماشینو ببر پارکینگ، اگه هم کسی خواست بیاد بگو امشب باغو کرایه نمی‌دیم.
افغانی سری تکان می‌دهد و من متعجب و با چشم گرد شده، به ساوان خیره می‌شوم! این همه زمین مال خودشان است؟ پول حرام چه‌چیز‌هایی که نمی‌شود!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت93

مثل بید به‌خودم می‌لرزم و فکم آن‌قدر به‌هم ساییده شده که عصبِ دندانم درد گرفته!
هوا سرد، سیاه و رعب‌آور است! صدای زوزه‌ی گرگ، پارس سگ و جیرجیر روی مخ جیرجیرک‌ها می‌آید.
بازوهای منجمدم بین انگشت‌های یخ زده‌ام فشرده می‌شود و چشم‌هایم سیاهی می‌رود! سرد است لامصب. می‌توانم یخ بستن مژه‌هایم، بخاطر نَم ریز ریخته شده از درخت بزرگی که زیرش هستیم، به روی مژه‌هایم را حس کنم.
ساوان مشغول باز کردن در ورودی چوبی کلبه‌ی نسبتا بزرگ است که در گوشه‌ای از حیاط فوق بزرگ و بخش‌بخش باغ قرار داشت. یک درخت سرو کاملا بر آن سایه افکنده و یک مسیر سنگ فرش باریک مارا به طرف آن کشاند.
آن‌قدر سردم بود و خوابم می‌آمد که تاریکی هوا را بهانه کنم و جز مسیری که ساوان می‌رود، هیچ نبینم.
- خدا لعنتت کنه ساوان، اگه یخ ببندم بدون هرگز حلالت نمی‌کنم.
ساوان ته‌گلو می‌خندد.
زیر چشمی نگاهی به من می‌اندازد و در را با پا هل می‌دهد:
- چه سرمایی بوده بچم من خبر نداشتم!
توجه‌ای به او نمی‌کنم، خم می‌شوم و مشغول باز کردن بند بوت مشکی می‌شوم.
کفش را که در می‌آورم، قبل از اینکه ساوان بخواهد با دست اشاره کند بفرمایید؛ من می‌فرمایم!
با تنه‌ی محکمی به ساوان، وارد کلبه می‌شوم و گرمایی که به صورتم هجمه می‌آورد، کمی از خواب و انجماد بینی و صورتم می‌کاهد. چشم‌هایم پر از ل*ذت بسته می‌شود و دم عمیقی از گرمای کلبه می‌گیرم:
- آخيش!
پلک می‌گشایم و اولین چیزی که مقابلم است، یک مبل دو نفره تخت‌خواب شو کلاسیک سرمه‌ایست. کلبه روشن و آماده‌است!
نگاهم را از مبل بالا می‌کشم و به قاب عکس بزرگی که منظره چند اسب و صحرای سبز است می‌دهم؛ زیباست!
- خیلی خوب دخترم، اومدیم بــاغ، تک و تنها... .
لحن پر شیطنت ساوان، مو به تنم سیخ می‌کند.
دستم از قید بازویم رها می‌شود و به طرف شال می‌رود تا آن را جلو بکشم، چشم‌های شوکه و گردم، به نگاه تنگ و شیطانی او می‌نشیند:
- ساوان خر بازی درنیاریا!
کنج لَبش کج می‌شود و دستش به طرف عقب می‌کشد تا آور کتش را بیرون بکشد.
- خر چیه گوساله؟ آدم به شوهرش میگه خر؟
دندانم را بیرون می‌آورم و "گگگگ" می‌گویم.
نگاهم را از چشم‌های مشکی و تنگ شده‌ی شیطانی‌اش، می‌گیرم و به سمت راست کلبه می‌دهم؛ ست مبل پنج نفره طوسی راحتی و تلویزیون، عسلی چوبی و یک فرش شش متری سرمه‌ای.
ساده و شیک است! دیوار‌های کلبه چوبی‌است و هر چند متری یک قاب عکس گذاشته.
- دوست داشتی؟
نگاهم را از سمت راست می‌گیرم و به دیوار و دو در درونش و آشپزخانه کوچیکش می‌دهم.
- خوشگله!
ساوان در را می‌بندد.
نگاهم را از آشپزخانه نسبتا مجهزش می‌گیرم و به ساوانی می‌دهم که به طرف چوب لباسی روی دیوار می‌رود.
حالا که در بسته شده بود، شومینه هوا را بهتر و گرم‌تر می‌کند و این حس مطبوع تمام حال بَدم را می‌شورد.
دم عمیقی می‌گیرم و نگاهم روی مبل تخت‌خواب شو می‌چرخد و بدون معطلی، با خمیازه بلند بالایی به طرفش می‌روم و مشغول باز کردنش می‌شوم.
- می‌خوای بخوابی؟
متعجب سر بالا می‌کشم و حینی که دستم بند مبل است به چشم سیاه و جذ‌اب ساوان خیره می‌شوم و آن تار موی همیشه در صح*نه، از همیشه زیباتر نمود می‌کند!
- دو روزه نخوابیدم! انتظار داری پاشم برات عربی برقصم؟
زیر چشمی بالا تا پایینم را با تر کردن لَبش از نظر می‌گذراند :
- والا ثواب داره!
بی‌حوصله چشم سفید می‌کنم و مبل را باز می‌کنم.
شالم را با اکراه از سرم می‌کشم و با درآوردن پافرم، آن را روی تخت می‌اندازم.
کوسن را برمی‌دارم و شالم را دورش می‌پیچم شنیده‌اید میمون هرچه زشت‌تر بازی‌اش بیشتر؟ حالا منی که کثیف عالمم دلم چرک می‌شود صورتم را روی کوسن بگذارم.
کوسن شال پیچ شده را در بالاترین قسمت می‌گذارم و بی‌توجه به نگاه سنگین و پر حرف ساوان، روی تخت دراز می‌کشم و چشم می‌بندم.
پاهایم را در آغوشم جمع می‌کنم و هنوز ثانیه‌ای نگذشته که چشم‌هایم گرم می‌شود.
صدای ساوان کاملا پکر است!
- شانس ریدمان مارو ببین! مردم دختر می‌برن باغ منم خیر سرم دختر آوردم باغ. پشت کرده به من خوابیده.
در همان حالت نیمه خواب، ادایش را در می‌آورم و بی‌اهمیت به او، تمام حواسم را پی خوابی می‌دهم که مرا می‌خواند! با صدای خمار و ته‌گلویی مخاطب می‌گذارمش:
- به‌من نزدیک نشی که به سرنوشت وزیر دچارت کنم! فقط یه پتو برام پیدا کن بنداز روم. شب به‌خیر.
صدای پوزخند پرحرص و فحش زیر لَبی‌اش خنده به لَبم می‌نشاند.



کد:
#پارت93

مثل بید به‌خودم می‌لرزم و فکم آن‌قدر به‌هم ساییده شده که عصبِ دندانم درد گرفته!
هوا سرد، سیاه و رعب‌آور است! صدای زوزه‌ی گرگ، پارس سگ و جیرجیر روی مخ جیرجیرک‌ها می‌آید.
بازوهای منجمدم بین انگشت‌های یخ زده‌ام فشرده می‌شود و چشم‌هایم سیاهی می‌رود! سرد است لامصب. می‌توانم یخ بستن مژه‌هایم، بخاطر نَم ریز ریخته شده از درخت بزرگی که زیرش هستیم، به روی مژه‌هایم را حس کنم.
ساوان مشغول باز کردن در ورودی چوبی کلبه‌ی نسبتا بزرگ است که در گوشه‌ای از حیاط فوق بزرگ و بخش‌بخش باغ قرار داشت. یک درخت سرو کاملا بر آن سایه افکنده و یک مسیر سنگ فرش باریک مارا به طرف آن کشاند.
آن‌قدر سردم بود و خوابم می‌آمد که تاریکی هوا را بهانه کنم و جز مسیری که ساوان می‌رود، هیچ نبینم.
- خدا لعنتت کنه ساوان، اگه یخ ببندم بدون هرگز حلالت نمی‌کنم.
ساوان ته‌گلو می‌خندد.
زیر چشمی نگاهی به من می‌اندازد و در را با پا هل می‌دهد:
- چه سرمایی بوده بچم من خبر نداشتم!
توجه‌ای به او نمی‌کنم، خم می‌شوم و مشغول باز کردن بند بوت مشکی می‌شوم.
کفش را که در می‌آورم،  قبل از اینکه ساوان بخواهد با دست اشاره کند بفرمایید؛ من می‌فرمایم!
با تنه‌ی محکمی به ساوان، وارد کلبه می‌شوم و گرمایی که به صورتم هجمه می‌آورد، کمی از خواب و انجماد بینی و صورتم می‌کاهد. چشم‌هایم پر از ل*ذت بسته می‌شود و دم عمیقی از گرمای کلبه می‌گیرم:
- آخيش!
پلک می‌گشایم و اولین چیزی که مقابلم است، یک مبل دو نفره تخت‌خواب شو کلاسیک سرمه‌ایست. کلبه روشن و آماده‌است!
نگاهم را از مبل بالا می‌کشم و به قاب عکس بزرگی که منظره چند اسب و صحرای سبز است می‌دهم؛ زیباست!
- خیلی خوب دخترم، اومدیم بــاغ، تک و تنها... .
لحن پر شیطنت ساوان، مو به تنم سیخ می‌کند.
دستم از قید بازویم رها می‌شود و به طرف شال می‌رود تا آن را جلو بکشم، چشم‌های شوکه و گردم، به نگاه تنگ و شیطانی او می‌نشیند:
- ساوان خر بازی درنیاریا!
کنج لَبش کج می‌شود و دستش به طرف عقب می‌کشد تا آور کتش را بیرون بکشد.
- خر چیه گوساله؟ آدم به شوهرش میگه خر؟
دندانم را بیرون می‌آورم و "گگگگ" می‌گویم.
نگاهم را از چشم‌های مشکی و تنگ شده‌ی شیطانی‌اش، می‌گیرم و به سمت راست کلبه می‌دهم؛ ست مبل پنج نفره طوسی راحتی و تلویزیون، عسلی چوبی و یک فرش شش متری سرمه‌ای.
ساده و شیک است! دیوار‌های کلبه چوبی‌است و هر چند متری یک قاب عکس گذاشته.
- دوست داشتی؟
نگاهم را از سمت راست می‌گیرم و به دیوار و دو در درونش و آشپزخانه کوچیکش می‌دهم.
- خوشگله!
ساوان در را می‌بندد.
نگاهم را از آشپزخانه نسبتا مجهزش می‌گیرم و به ساوانی می‌دهم که به طرف چوب لباسی روی دیوار می‌رود.
حالا که در بسته شده بود، شومینه هوا را بهتر و گرم‌تر می‌کند و این حس مطبوع تمام حال بَدم را می‌شورد.
دم عمیقی می‌گیرم و نگاهم روی مبل تخت‌خواب شو می‌چرخد و بدون معطلی، با خمیازه بلند بالایی به طرفش می‌روم و مشغول باز کردنش می‌شوم.
- می‌خوای بخوابی؟
متعجب سر بالا می‌کشم و حینی که دستم بند مبل است به چشم سیاه و جذ‌اب ساوان خیره می‌شوم و آن تار موی همیشه در صح*نه، از همیشه زیباتر نمود می‌کند!
- دو روزه نخوابیدم! انتظار داری پاشم برات عربی برقصم؟
زیر چشمی بالا تا پایینم را با تر کردن لَبش از نظر می‌گذراند :
- والا ثواب داره!
بی‌حوصله چشم سفید می‌کنم و مبل را باز می‌کنم.
شالم را با اکراه از سرم می‌کشم و با درآوردن پافرم، آن را روی تخت می‌اندازم.
کوسن را برمی‌دارم و شالم را دورش می‌پیچم شنیده‌اید میمون هرچه زشت‌تر بازی‌اش بیشتر؟ حالا منی که کثیف عالمم دلم چرک می‌شود صورتم را روی کوسن بگذارم.
کوسن شال پیچ شده را در بالاترین قسمت می‌گذارم و بی‌توجه به نگاه سنگین و پر حرف ساوان، روی تخت دراز می‌کشم و چشم می‌بندم.
پاهایم را در آغوشم جمع می‌کنم و هنوز ثانیه‌ای نگذشته که چشم‌هایم گرم می‌شود.
صدای ساوان کاملا پکر است!
- شانس ریدمان مارو ببین! مردم دختر می‌برن باغ منم خیر سرم دختر آوردم باغ. پشت کرده به من خوابیده.
در همان حالت نیمه خواب، ادایش را در می‌آورم و بی‌اهمیت به او، تمام حواسم را پی خوابی می‌دهم که مرا می‌خواند! با صدای خمار و ته‌گلویی مخاطب می‌گذارمش:
- به‌من نزدیک نشی که به سرنوشت وزیر دچارت کنم! فقط یه پتو برام پیدا کن بنداز روم. شب به‌خیر.
صدای پوزخند پرحرص و فحش زیر لَبی‌اش خنده به لَبم می‌نشاند.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت94

نمی‌دانم ساعت چند شب بود که با احساس تشنگی شدیدی از خواب بیدار شدم. تا ویندوزهایم بالا آمد، خودم را در حالی دیدم که با پتو و بالیشت کشتی‌ گرفته و نصف لنگم از تخت پایین افتاده بود؛ پای دیگرم روی کوسن و سرم لبه‌ی تخت قرار داشت! قشنگ معلوم بود توی خواب با حسن‌یزدانی مچ انداخته‌ام. کورکورانه در تاریکی کلبه خودم را به آشپزخانه رساندم و به هر بدبختی بود یخچال را یافتم.
کلافه صورت خواب‌آلودم را می‌مالم و در یخچال را باز می‌کنم.
پریشانی موهای باز شده‌ام به دور تَنم و کج‌و‌کولگی هودی تدی و شلواری که کش مچش به زیر زانویم آمده، قیافه‌ام را شبیه جنگ‌زده‌های جنگ جهانی اول کرده.
سرم را می‌خارانم و چشم‌های خمار از خوابم، میان قفسه‌های خالی یخچال چرخ می‌خورد.
طبقه اول یک پک سلفون گرفته میوه بود و چند دانه آبمیوه با طعم‌های مختلف.
خم می‌شوم و طبقه‌ی پایین را نگاه می‌کنم.
از چهار طبقه‌ی یخچال ده فوت، تنها طبقه‌ی اول و آخر آن نشان از وجود شئ خارجی می‌داد؛ طبقه‌ی اول میوه و آبمیوه بود و طبقه آخر چند بطری آب‌معدنی.
موهای جنگلی‌ام به روی صورتم سر می‌خورد.
روی زانو می‌نشینم و با بالا زدن موهایم، دست می‌اندازم و بطری کوچک را بیرون می‌کشم.
کمر صاف می‌کنم و با بستن در یخچال، به طرف پریز برق می‌روم تا از ظلمات کلبه کاسته شود.
در سمت راست یخچال، روی دیوار چوبی و زبر کلبه، پریز را می‌یابم و برق را روشن می‌کنم.
چشم‌هایم را می‌بندم تا از هجمه‌ی نور سالم بمانم.
با دست آزادم چشمم را می‌مالم و خمیازه بلند بالایی می‌کشم.
دستم را از قید چشمم پایین می‌کشم و بی‌حوصله مشغول باز کردن سر پلمپ بطری می‌شوم.
در بطری را در دست می‌گیرم و سر آن را به لَب‌هایم می‌رسانم.
نصف آب را یک نفس می‌نوشم!
اکسیژن لازم که می‌شوم، بطری را پایین می‌کشم و همزمان چند قطره آب از دَهانم به طرف فکم سرازیر می‌شود. در بطری را می‌بندم و با آستینم آب دور دَهانم را خشک می‌کنم.
هنوز به یخچال نرسیده‌ام که با احساس شنیدن صدای هذیان مانند نامفهومی، نگاهم به طرف سالن کوچک کلبه کشیده می‌شود.
ساوان، روی مبل سه نفره به کمر خوابیده و پتوی گلبافت بنفش تا زیر گ*ردنش را پوشانده بود.
نگاهم بالاتر می‌رود و لباس بافتش را روی دسته‌ی مبل می‌بینم.
در یخچال را باز می‌کنم، بطری نیمه خالی را در طبقه اول می‌گذارم که دوباره همان صدا را، این بار واضح تر می‌شنوم:
- نه... نه... سارا... .
خواب از سرم پرواز می‌کند! متعجب در یخچال را می‌بندم و به ساوان نگاه می‌کنم.
حالا که بهتر می‌بینمش، متوجه گـر گرفتی و عرق نشسته روی صورتش می‌شوم. در این هوا این‌گونه عرق کرده؟
به طرف ساوان گام برمی‌دارم.
نگاهم به ر‌گ‌های بر‌جسته گرد‌نش می‌نشیند و دستی که سخت مشت کرده و پتویش را می‌فشارد.
با دور زدن تخت، با احتیاط به طرف ساوان می‌روم.
و او دوباره هذیان می‌گوید:
- نریمان... نریمان می‌کشمت... نکن نریمان.
نریمان؟ او دیگر کیست؟ متعجب ابرو بالا می‌اندازم و پایین مبلی که ساوان به کمر رویش خوابیده زانو می‌زنم و به چشم‌های ساوان خیره می‌شوم.
پلک‌هایش را بهم می‌فشرد و صورتش غرق التهاب است! دارد کابوس می‌بیند؟
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و دست راستم با تعلل بالا می‌رود تا تبش را بسنجم.
دستم می‌لرزد و استرس می‌گیرم از دست زدن به اویی که این چنین به آتش نشسته! آهسته پیشانی‌اش را لمس می‌کنم.
هنوز میزان گرمای فوق شدید و کوره مانند تنش را هذم نکرده‌ام که ناگهان چشم‌های ساوان باز می‌شود و تا به خودم بیایم، نیم خیز شده و گردنم میان پنجه‌های اوست!
چشم‌هایم وحشت زده گرد می‌شود و فشار دست ساوان لحظه به لحظه بیشتر به قصد مرگ می‌فشارد.
نگاه گرد و وحشت‌زده‌ام خیره و پر التماس به نگاه سرخ و پرخشم ساوان است! سیاهی نگاهش غرق خون شده.
نفسم پس می‌رود و چشم‌هایم به آنی سیاهی می‌رود که دست ساوان، ناگهانی رها می‌شود.
سرفه می‌کنم و نفس نفس می‌زنم.
ضربان قلبم در مغزم می‌کوبد و انگار نه انگار که تا چندی پیش غرق خواب بوده‌ام.
وحشت زده عقب می‌روم و به ساوانی که روی مبل نشسته نگاه می‌کنم. کل بالا تنه عر‌یانش در عرق غرق شده و سخت نفس می‌کشد! قفسه سینـه‌اش چنان بالا و پایین می‌شود که گویا قلبش شورش کرده و می‌خواهد از سینِه‌اش خارج شود.
چشم‌هایش پر از شرمندگی می‌شود و دستش به موهایش چنگ می‌شود.
- ببخش منو ساغر... داشتم بهت آسیب می‌زدم!
دستم را روی قلبم می‌گذارم که وحشت کرده.
بزاقم را فرو می‌دهم و آن یکی دستم، موهایم را کنار می‌زند:
- داشتی کابوس می‌دیدی!
صدای من خش گرفته و ساوان پر حرص پوزخند می‌زند و چشم‌هایش محکم فشرده می‌شود.
انگار غرق خاطره‌ای شده که نمی‌تواند از آن بیرون بیاید و نمی‌خواهد فراموش کند!
- نزدیک بود بکشمت بچه!
به‌سختی از روی زمین بلند می‌شوم.
دم‌وبازدمم را به بیرون پرتاب می‌کنم و شوک وارد شده به بدنم را به هر جان کندنی بود دفع می‌کنم.
با نیم نگاهی به آشفتگی صورت ساوان، آن مهربانی نایاب درونم بالا می‌زند و پر می‌شوم از حس ترحم! به طرف آشپزخانه می‌روم تا برایش آب بیاورم و صدای نفس‌های کشدار و بلند ساوان، تا اینجا هم به گوش می‌رسد. چه‌چیزی می‌تواند این‌گونه پسر شاه را بهم بریزد؟ سارا؟ خواهرش؟ او که به نظر مشکلی ندارد. این همه سوال بی‌جواب مغزم را پوک کرده!
پوف بلند بالایی می‌کشم و خودم را به یخچال می‌رسانم.



کد:
#پارت94

نمی‌دانم ساعت چند شب بود که با احساس تشنگی شدیدی از خواب بیدار شدم. تا ویندوزهایم بالا آمد، خودم را در حالی دیدم که با پتو و بالیشت کشتی‌ گرفته و نصف لنگم از تخت پایین افتاده بود؛ پای دیگرم روی کوسن و سرم لبه‌ی تخت قرار داشت! قشنگ معلوم بود توی خواب با حسن‌یزدانی مچ انداخته‌ام. کورکورانه در تاریکی کلبه خودم را به آشپزخانه رساندم و به هر بدبختی بود یخچال را یافتم.
کلافه صورت خواب‌آلودم را می‌مالم و در یخچال را باز می‌کنم.
پریشانی موهای باز شده‌ام به دور تَنم و کج‌و‌کولگی هودی تدی و شلواری که کش مچش به زیر زانویم آمده، قیافه‌ام را شبیه جنگ‌زده‌های جنگ جهانی اول کرده.
سرم را می‌خارانم و چشم‌های خمار از خوابم، میان قفسه‌های خالی یخچال چرخ می‌خورد.
طبقه اول یک پک سلفون گرفته میوه بود و چند دانه آبمیوه با طعم‌های مختلف.
خم می‌شوم و طبقه‌ی پایین را نگاه می‌کنم.
از چهار طبقه‌ی یخچال ده فوت، تنها طبقه‌ی اول و آخر آن نشان از وجود شئ خارجی می‌داد؛ طبقه‌ی اول میوه و آبمیوه بود و طبقه آخر چند بطری آب‌معدنی.
موهای جنگلی‌ام به روی صورتم سر می‌خورد.
روی زانو می‌نشینم و با بالا زدن موهایم، دست می‌اندازم و بطری کوچک را بیرون می‌کشم.
کمر صاف می‌کنم و با بستن در یخچال، به طرف پریز برق می‌روم تا از ظلمات کلبه کاسته شود.
در سمت راست یخچال، روی دیوار چوبی و زبر کلبه، پریز را می‌یابم و برق را روشن می‌کنم.
چشم‌هایم را می‌بندم تا از هجمه‌ی نور سالم بمانم.
با دست آزادم چشمم را می‌مالم و خمیازه بلند بالایی می‌کشم.
دستم را از قید چشمم پایین می‌کشم و بی‌حوصله مشغول باز کردن سر پلمپ بطری می‌شوم.
در بطری را در دست می‌گیرم و سر آن را به لَب‌هایم می‌رسانم.
نصف آب را یک نفس می‌نوشم!
اکسیژن لازم که می‌شوم، بطری را پایین می‌کشم و همزمان چند قطره آب از دَهانم به طرف فکم سرازیر می‌شود. در بطری را می‌بندم و با آستینم آب دور دَهانم را خشک می‌کنم.
هنوز به یخچال نرسیده‌ام که با احساس شنیدن صدای هذیان مانند نامفهومی، نگاهم به طرف سالن کوچک کلبه کشیده می‌شود.
ساوان، روی مبل سه نفره به کمر خوابیده و پتوی گلبافت بنفش تا زیر گ*ردنش را پوشانده بود.
نگاهم بالاتر می‌رود و لباس بافتش را روی دسته‌ی مبل می‌بینم.
در یخچال را باز می‌کنم، بطری نیمه خالی را در طبقه اول می‌گذارم که دوباره همان صدا را، این بار واضح تر می‌شنوم:
- نه... نه... سارا... .
خواب از سرم پرواز می‌کند! متعجب در یخچال را می‌بندم و به ساوان نگاه می‌کنم.
حالا که بهتر می‌بینمش، متوجه گـر گرفتی و عرق نشسته روی صورتش می‌شوم. در این هوا این‌گونه عرق کرده؟
به طرف ساوان گام برمی‌دارم.
نگاهم به رگ‌های بر‌جسته گر‌دنش می‌نشیند و دستی که سخت مشت کرده و پتویش را می‌فشارد.
با دور زدن تخت، با احتیاط به طرف ساوان می‌روم.
و او دوباره هذیان می‌گوید:
- نریمان... نریمان می‌کشمت... نکن نریمان.
نریمان؟ او دیگر کیست؟ متعجب ابرو بالا می‌اندازم و پایین مبلی که ساوان به کمر رویش خوابیده زانو می‌زنم و به چشم‌های ساوان خیره می‌شوم.
پلک‌هایش را بهم می‌فشرد و صورتش غرق التهاب است! دارد کابوس می‌بیند؟
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و دست راستم با تعلل بالا می‌رود تا تبش را بسنجم.
دستم می‌لرزد و استرس می‌گیرم از دست زدن به اویی که این چنین به آتش نشسته! آهسته پیشانی‌اش را لمس می‌کنم.
هنوز میزان گرمای فوق شدید و کوره مانند تنش را هذم نکرده‌ام که ناگهان چشم‌های ساوان باز می‌شود و تا به خودم بیایم، نیم خیز شده و گردنم میان پنجه‌های اوست!
چشم‌هایم وحشت زده گرد می‌شود و فشار دست ساوان لحظه به لحظه بیشتر به قصد مرگ می‌فشارد.
نگاه گرد و وحشت‌زده‌ام خیره و پر التماس به نگاه سرخ و پرخشم ساوان است! سیاهی نگاهش غرق خون شده.
نفسم پس می‌رود و چشم‌هایم به آنی سیاهی می‌رود که دست ساوان، ناگهانی رها می‌شود.
سرفه می‌کنم و نفس نفس می‌زنم.
ضربان قلبم در مغزم می‌کوبد و انگار نه انگار که تا چندی پیش غرق خواب بوده‌ام.
وحشت زده عقب می‌روم و به ساوانی که روی مبل نشسته نگاه می‌کنم. کل بالا تنه عر‌یانش در عرق غرق شده و سخت نفس می‌کشد! قفسه سینـه‌اش چنان بالا و پایین می‌شود که گویا قلبش شورش کرده و می‌خواهد از سینِه‌اش خارج شود.
چشم‌هایش پر از شرمندگی می‌شود و دستش به موهایش چنگ می‌شود.
- ببخش منو ساغر... داشتم بهت آسیب می‌زدم!
دستم را روی قلبم می‌گذارم که وحشت کرده.
بزاقم را فرو می‌دهم و آن یکی دستم، موهایم را کنار می‌زند:
- داشتی کابوس می‌دیدی!
صدای من خش گرفته و ساوان پر حرص پوزخند می‌زند و چشم‌هایش محکم فشرده می‌شود.
انگار غرق خاطره‌ای شده که نمی‌تواند از آن بیرون بیاید و نمی‌خواهد فراموش کند!
- نزدیک بود بکشمت بچه!
به‌سختی از روی زمین بلند می‌شوم.
دم‌وبازدمم را به بیرون پرتاب می‌کنم و شوک وارد شده به بدنم را به هر جان کندنی بود دفع می‌کنم.
با نیم نگاهی به آشفتگی صورت ساوان، آن مهربانی نایاب درونم بالا می‌زند و پر می‌شوم از حس ترحم! به طرف آشپزخانه می‌روم تا برایش آب بیاورم و صدای نفس‌های کشدار و بلند ساوان، تا اینجا هم به گوش می‌رسد. چه‌چیزی می‌تواند این‌گونه پسر شاه را بهم بریزد؟ سارا؟ خواهرش؟ او که به نظر مشکلی ندارد. این همه سوال بی‌جواب مغزم را پوک کرده!
پوف بلند بالایی می‌کشم و خودم را به یخچال می‌رسانم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت95

من این‌طرف مبل، بی‌حوصله و منتظر دست زیر چانه زده‌ام و ساوان آن‌طرف مبل، تکیه تَنش را به آرنجش داده، کمرش خم شده و نفسش هنوز هم جا نگرفته.
کلامی حرف نزده و من وقتی از خیره شدن به نیم‌رخ پریشان او خسته می‌شوم، به بطری نیمه‌خالی آب که از دستانش آویز است نگاه می‌کنم. صدایم، ضعیف و پر تردید است:
- ساوان بهتری!؟ نیم ساعت گذشته هنوزم بد نفس می‌کشی! درسته ازت متنفرم ولی... میشی آروم بشی و دیگه بهش فکر نکنی؟
صدای خنده‌ی نامفهوم و کج او توأم با بغض است و صدای مظلومش یه حس خفقان‌آور دردناکی را درون قلبم می‌نشاند.
دستش از تیکه‌گاه پیشانی جدا می‌شود و نیم نگاهی به صورت خسته و خواب‌آلوده من می‌اندازد:
- جالبه... بعد پونزده سال تو اولین نفری هستی که نگران حال منی! با اینکه ازم متنفری! چقدر عجیبی دختر.
یک تکه از پازلم جور شد؛ پانزده سال! مبدأ این کابوس پانزده سال از آن گذشته و این یعنی ساوان آن زمان یک کودک دوازده‌ساله بوده.
لَب‌هایم را بهم می‌فشارم و نفسم پرفشار از پره‌ی بینی خارج می‌شود.
نیم نگاهی به چشم‌های غرق خون او می‌اندازم. موهایش آشفته درون پیشانی‌اش ریخته و صورتش زیادی درمانده است! راستش را بگویم هیچ خبری از شیطان درونش، بد ذاتی و نقشه‌هایش نیست و یک موجود موذی درونم مرتب نهیب می‌زند؛ او آنچه نشان می‌دهد نیست.
- من عجیبم یا تو؟ خیرسرت پسر شاهی! اون‌وقـ... .
با پوزخند او حرفم در دَهانم می‌ماسد.
نگاهم به گرد‌ن کشیده‌ی او می‌نشیند و تکان شدید سیب‌آدمش! انگار بغض دارد! یک جورهایی دارد خودخوری می‌کند. انگار دلش دارد می‌ترکد، نیاز دارد صحبت کند و نمی‌خواهد! قد و یکدنده‌تر از این انسان به گمانم در روی زمین وجود ندارد.
من خر هم که بلد نیستم فاز همدلی و محبت بردارم. اصلاً بلد هم باشم، طرف کیست؟ یک پسر غریبه که تازه یک ماه است با او آشنا شده‌ام! حالا بگذریم از اینکه این یک‌ماه را روی سرم خَراب بوده.
دم‌و‌بازدم عمیقی می‌گیرم و کمی خودم را به‌طرفش می‌کشم.
دستم را درهم قفل می‌کنم و نگاهم را به کشتی‌ گرفتن انگشت‌هایم می‌دهم.
صدای جرقه و برخورد سنگ فندک می‌آید و کمی بعد، بوی سیگار دارچینی سناتور در شامه‌ام می‌پیچد.
دم عمیق او از سیگار و بلند شدن بوی مطبوع سیگار، چشم‌هایم را روی هم می‌اندازد؛ خاک بر سر من ناخلف! خیر سرم پدرم یک عمر از هرچه دود و دم بود مرا دور کرد و حالا من این چنین مَست بوی سناتور او شده‌ام! قبر اجدادم آباد با این نتیجه و نبیره داشتن‌شان.
لَبم را به زبا‌‌ن تر می‌کنم و حرف را در دَهانم مزه مزه می‌کنم :
- ساوان... من... می‌دونم برات سخته! اما اگه بخوای می‌تونی از... کابوست صحبت کنی.
ساوان تلخ می‌خندد و من خجالت می‌کشم.
من نیم وجب بچه‌ را چه به فاز مشاوری؟
تا می‌خواهم معذرت‌خواهی کنم، سنگینی سری روی رانم می‌نشیند.
نگاه متعجبم به نیم رخ ساوان می‌نشیند که سرش روی پایم است و چشم‌هایش را روی‌هم انداخته، در همان حال از سیگارش دم می‌گیرد.
دستم در‌ هوا خشک شده و نمی‌دانم باید چه واکنشی نشان بدهم؛ نه انگار واقعاً زیادی دلش پر بود!
دست در هوا مانده‌ام را آهسته آهسته، به طرف موهای پریشان و درهم مشکی‌اش می‌برم.
فاز فیلم‌های هالیوود برداشته‌ام! عجب صحنِه‌ی رمانتیکی! در خواب هم نمی‌دیدم قبل مردن نصیبم شود.
سفیدی انگشت‌هایم میان موهای مجعدِ پرکلاغی و آشفته‌اش تضاد جالبی دارد! سنگینی سرش رانم را گرم می‌کند و نگاهم خیره به نیم رخ اوست؛ بی‌پناه و تنها به نظر می‌آید.
پوک عمیقی به سیگارش می‌زند و حینی که سیگار از لَبش جدا می‌شود صدایش می‌لرزد:
- کاش هیچ‌وقت اون روز نحس نمی‌اومد که پات بین این آدمای دیوث باز بشه. حیف تو بود! کاش همون دختر سرهنگ مونده بودی ساغر.
آن‌قدر صدایش پر حسرت است که اجازه فکر کردن و انکار کردن را از مغزم می‌گیرد؛ اگر غصه‌اش منم که طفلک بیهوده غم می‌خورد؛ من هنوز هم دختر خل و دیوانه سرهنگ کمالی هستم که نمی‌دانم در پس کدام کوه گیر افتاده و نازدانه‌اش را فراموش کرده.
لبخند محوی می‌زنم و در شوخی را باز می‌کنم شاید از این فاز مظلوم و تنها خارج شود! واقعا طاقت اوی شیطانی را این‌گونه غریب دیدن ندارم.
کمی سرم را خم می‌کنم تا به نیم‌رخ او اشراف بیشتری داشته باشم و لبخند گشا‌دی روی لَبم می‌نشانم:
- نکنه داشتی خواب می‌دیدی من و خواهرت گیس و گیس کشون راه انداختیم شکم اونم سفره کردم، ها؟
با حس تشدید خَرابی حالش، لبخندم می‌ماسد. بیا! مثلاً می‌خواستم شوخی کنم.
سیبک گلویش بر‌جسته و سنگی‌یست. نفس نمی‌کشد و قلبش درون سینِه درحال انفجار است! او دلتنگ عزیزی شده.
حرف ناگهانی او قلب مرا به درد می‌آورد:
- خواهر منو کشتن... سارا ناتنیه... .
خفه می‌شوم و برای یک لحظه حس می‌کنم تنفسم دچار مشکل می‌شود. بی‌مهابا تمام حال بَدش را درک می‌کنم؛ مرگ عزیز؟ مسلمان نشنود کافر نبیند!.
صدایم سخت و خش‌دار بیرون می‌اید:
- متاسفم ساوان... من واقعا نمی‌دونستم.


کد:
#پارت95

من این‌طرف مبل، بی‌حوصله و منتظر دست زیر چانه زده‌ام و ساوان آن‌طرف مبل، تکیه تَنش را به آرنجش داده، کمرش خم شده و نفسش هنوز هم جا نگرفته.
کلامی حرف نزده و من وقتی از خیره شدن به نیم‌رخ پریشان او خسته می‌شوم، به بطری نیمه‌خالی آب که از دستانش آویز است نگاه می‌کنم. صدایم، ضعیف و پر تردید است:
- ساوان بهتری!؟ نیم ساعت گذشته هنوزم بد نفس می‌کشی! درسته ازت متنفرم ولی... میشی آروم بشی و دیگه بهش فکر نکنی؟
صدای خنده‌ی نامفهوم و کج او توأم با بغض است و صدای مظلومش یه حس خفقان‌آور دردناکی را درون قلبم می‌نشاند.
دستش از تیکه‌گاه پیشانی جدا می‌شود و نیم نگاهی به صورت خسته و خواب‌آلوده من می‌اندازد:
- جالبه... بعد پونزده سال تو اولین نفری هستی که نگران حال منی! با اینکه ازم متنفری! چقدر عجیبی دختر.
یک تکه از پازلم جور شد؛ پانزده سال! مبدأ این کابوس پانزده سال از آن گذشته و این یعنی ساوان آن زمان یک کودک دوازده‌ساله بوده.
لَب‌هایم را بهم می‌فشارم و نفسم پرفشار از پره‌ی بینی خارج می‌شود.
نیم نگاهی به چشم‌های غرق خون او می‌اندازم. موهایش آشفته درون پیشانی‌اش ریخته و صورتش زیادی درمانده است! راستش را بگویم هیچ خبری از شیطان درونش، بد ذاتی و نقشه‌هایش نیست و یک موجود موذی درونم مرتب نهیب می‌زند؛ او آنچه نشان می‌دهد نیست.
- من عجیبم یا تو؟ خیرسرت پسر شاهی! اون‌وقـ... .
با پوزخند او حرفم در دَهانم می‌ماسد.
نگاهم به گرد‌ن کشیده‌ی او می‌نشیند و تکان شدید سیب‌آدمش! انگار بغض دارد! یک جورهایی دارد خودخوری می‌کند. انگار دلش دارد می‌ترکد، نیاز دارد صحبت کند و نمی‌خواهد! قد و یکدنده‌تر از این انسان به گمانم در روی زمین وجود ندارد.
من خر هم که بلد نیستم فاز همدلی و محبت بردارم. اصلاً بلد هم باشم، طرف کیست؟ یک پسر غریبه که تازه یک ماه است با او آشنا شده‌ام! حالا بگذریم از اینکه این یک‌ماه را روی سرم خَراب بوده.
دم‌و‌بازدم عمیقی می‌گیرم و کمی خودم را به‌طرفش می‌کشم.
دستم را درهم قفل می‌کنم و نگاهم را به کشتی‌ گرفتن انگشت‌هایم می‌دهم.
صدای جرقه و برخورد سنگ فندک می‌آید و کمی بعد، بوی سیگار دارچینی سناتور در شامه‌ام می‌پیچد.
دم عمیق او از سیگار و بلند شدن بوی مطبوع سیگار، چشم‌هایم را روی هم می‌اندازد؛ خاک بر سر من ناخلف! خیر سرم پدرم یک عمر از هرچه دود و دم بود مرا دور کرد و حالا من این چنین مَست بوی سناتور او شده‌ام! قبر اجدادم آباد با این نتیجه و نبیره داشتن‌شان.
لَبم را به زبا‌‌ن تر می‌کنم و حرف را در دَهانم مزه مزه می‌کنم :
- ساوان... من... می‌دونم برات سخته! اما اگه بخوای می‌تونی از... کابوست صحبت کنی.
ساوان تلخ می‌خندد و من خجالت می‌کشم.
من نیم وجب بچه‌ را چه به فاز مشاوری؟
تا می‌خواهم معذرت‌خواهی کنم، سنگینی سری روی رانم می‌نشیند.
نگاه متعجبم به نیم رخ ساوان می‌نشیند که سرش روی پایم است و چشم‌هایش را روی‌هم انداخته، در همان حال از سیگارش دم می‌گیرد.
دستم در‌ هوا خشک شده و نمی‌دانم باید چه واکنشی نشان بدهم؛ نه انگار واقعاً زیادی دلش پر بود!
دست در هوا مانده‌ام را آهسته آهسته، به طرف موهای پریشان و درهم مشکی‌اش می‌برم.
فاز فیلم‌های هالیوود برداشته‌ام! عجب صحنِه‌ی رمانتیکی! در خواب هم نمی‌دیدم قبل مردن نصیبم شود.
سفیدی انگشت‌هایم میان موهای مجعدِ پرکلاغی و آشفته‌اش تضاد جالبی دارد! سنگینی سرش رانم را گرم می‌کند و نگاهم خیره به نیم رخ اوست؛ بی‌پناه و تنها به نظر می‌آید.
پوک عمیقی به سیگارش می‌زند و حینی که سیگار از لَبش جدا می‌شود صدایش می‌لرزد:
- کاش هیچ‌وقت اون روز نحس نمی‌اومد که پات بین این آدمای دیوث باز بشه. حیف تو بود! کاش همون دختر سرهنگ مونده بودی ساغر.
آن‌قدر صدایش پر حسرت است که اجازه فکر کردن و انکار کردن را از مغزم می‌گیرد؛ اگر غصه‌اش منم که طفلک بیهوده غم می‌خورد؛ من هنوز هم دختر خل و دیوانه سرهنگ کمالی هستم که نمی‌دانم در پس کدام کوه گیر افتاده و نازدانه‌اش را فراموش کرده.
لبخند محوی می‌زنم و در شوخی را باز می‌کنم شاید از این فاز مظلوم و تنها خارج شود! واقعا طاقت اوی شیطانی را این‌گونه غریب دیدن ندارم.
کمی سرم را خم می‌کنم تا به نیم‌رخ او اشراف بیشتری داشته باشم و لبخند گشا‌دی روی لَبم می‌نشانم:
- نکنه داشتی خواب می‌دیدی من و خواهرت گیس و گیس کشون راه انداختیم شکم اونم سفره کردم، ها؟
با حس تشدید خَرابی حالش، لبخندم می‌ماسد. بیا! مثلاً می‌خواستم شوخی کنم.
سیبک گلویش بر‌جسته و سنگی‌یست. نفس نمی‌کشد و قلبش درون سینِه درحال انفجار است! او دلتنگ عزیزی شده.
حرف ناگهانی او قلب مرا به درد می‌آورد:
- خواهر منو کشتن... سارا ناتنیه... .
خفه می‌شوم و برای یک لحظه حس می‌کنم تنفسم دچار مشکل می‌شود. بی‌مهابا تمام حال بَدش را درک می‌کنم؛ مرگ عزیز؟ مسلمان نشنود کافر نبیند!.
صدایم سخت و خش‌دار بیرون می‌اید:
- متاسفم ساوان... من واقعا نمی‌دونستم.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,451
Points
1,625
#پارت96

هرم گرم نفس‌هایم به صورتم برمی‌گردد.
چشم‌هایم میلی به بیدار شدن ندارد! خواب و آرامش عمیقی کل جانم را در بر کشیده.
بَدنم در جای سختی فشرده شده و پتو پیچم.
دم عمیقی می‌گیرم و شامه‌ام پر می‌شود از عطر آشنایی! خنک و تلخ است... نت‌هایش بوی استوا می‌دهند و من این تِم بندی عطر را خوب می‌شناسم؛ عطر ساوان است!
انگشتم را تکان می‌دهم و کف دستم را از محل گرم و پر تحرَکی که مرتب بالا و پایین می‌رود جدا می‌کنم و زیر صورتم می‌گذارم.
دستی به روی موهایم است و یک‌دسته از آن را به بازی گرفته.
گوش‌هایم را تیز می‌کنم؛ صدای آوای گنجشک‌ها از دور و نفس‌های عمیق و کشیده‌ای در نزد‌یکی گوشم را حس می‌کنم.
متعجب صورتم را به محلی که بوی عطر از آن ساطع می‌شود نزدیک می‌کنم و بینی‌ام را به‌ آن می‌چسبانم. سفت و سخت است! کمی هم فرو می‌رود اما بیشتر از همه گرمایش است که حس می‌شود.
نیم رخم را به آن می‌چسبانم که صدای تپش آرام و منظم قلبی گوشم را پر می‌کند.
سنگینی دستی تَنم را محکم به آن گرمای مطبوع و بوی عطر خاصش می‌چسباند.
ب*دن انسان است! اما که؟ نیمه شب چه شد آخرش؟ ساوان یکی دو نخی سیگار کشید و به جز اینکه گفت خواهرش را کشته‌اند حرف دیگری نزد! سرش روی پای من بود و دست من میان موهای او! خوابم می‌آمد. به گمانم خواب رفته‌ام. اما چه‌کسی مرا به روی تخت آورده!؟ ساوان؟ نکند این ب*دن بر‌هنه هم از آن اوست؟ به جز او چه کسی عادت به لُخت خوابیدن دارد؟
چشم‌هایم را با خمیازه بلند بالایی باز می‌کنم و آن‌چه می‌بینم، بسیار خوشایند و جذاب است! چشم چران هم خودتانید؛ یک سینِه مردانه، برنز، بر‌جسته و خوش‌فرم! ای‌جان مادر.
چشمم را می‌مالم و دوباره خمیازه می‌کشم؛ هنوز هم گیج و دنگم.
صدای بَم و گیرای مردانه‌ای زیر گوشم می‌پیچد:
- صبح بخیر بچه جون.
و می‌بو‌سد! نرمی لاله‌ی گوشم که به آتش لَب‌هایش می‌نشیند، نفسم می‌برد و هوشیار می‌شوم. من در آغو‌ش ساوان بودم؟
فی‌الفور به روی دستم جک می‌زنم و با بلند شدن یک‌باره‌ام موهایم زیر دستم کشیده می‌شود و جیغم به هوا می‌رود.
آه، گندم بزنند.
صورتم پر درد مچاله می‌شود؛ روی شکم فرود می‌آیم و با ارنجم مانع از این می‌شوم که تعادلم به‌هم بخورد.
محل دردمند کشیده‌ شدن موهایم را می‌مالم و زیر لَب نق می‌زنم :
- آی خدا موهام کنده شد. آی... .
دستی دور کمرم می‌افتد و تا به‌خودم بیایم، کمرم به سینِه ساوان چسبیده و گرمی لَب‌هایش نقطه دردمند سَرم را می‌بوسد:
- قربون دختر قشنگ وحشیم برم که به خودشم رحم نمی‌کنه.
متعجب چشم باز می‌کنم و وحشت‌زده نگاهم به رو‌به‌روست و قاب عکس اصطبل اسب‌ها را می‌بینم.
باز سیم فازهای ساوان قاطی شده! ای خدا. نمی‌شود برگردیم به دیشب؟ نمی‌شود همیشه همان‌طور مظلوم و آرام باشد؟
می‌خواهم از اغو‌شش بیرون بیایم که محکم دستش را دور شکمم قفل می‌کند.
- کجا میری؟ آدم که خونه خودش فرار نمی‌کنه! ببین دیشب چه راحت خوابیدی... هیچ‌جا خونه خود آدم نمیشه بچه جون.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و آن دختر هار و پاچه‌گیر درونم دارد حوصله‌اش سر می‌رود.
- ولم کن ساوان! این کارا یعنی چی؟ چرا یکم شل میشم باهات دور برمی‌داری فکر می‌کنی خبریه؟
و با یادآوری اینکه من لوکیشن آن خانه‌ی روی کوه را برای پدرم فرستاده‌ام و ممکن است که او بیاید و من را نبیند، جمله‌ام را ادامه‌ می‌دهم:
- پاشو بریم خونه.
نرم می‌خندد و تیغه‌ی بینی‌اش بین مو‌های جنگلی من می‌رود. نفسش را که بیرون می‌دهد، از درون تجزیه می‌شوم! آشوب‌گر است لعنتی.
چشم‌هایم را بهم می‌فشارم و دستم لحاف را چنگ می‌زند؛ انگار داشتم از بلندای دماوند سقوط می‌کردم!
- تازه هوا روشن شده می‌خوام ببرمت اسب سواری، بریم دریاچه بعدشم بریم باغ ناهار بخوریم. چی از جون اون قوطی کبریت می‌خوای؟
کلافه چشم باز می‌کنم.
نگاهم را پایین می‌کشم و به دست‌های بزرگِ مردانه‌ی او که روی شکم من درهم قفل شده می‌دهم. کش هودی بالا رفته و دست او مستقیماً روی پو‌ست شکمم است و این معذبم می‌کند!
- ولم کن ساوان.
دست‌هایش بیشتر درهم پیچ می‌خورد و من کاملاً به او قفل می‌شوم. برخورد گرمای تَنش با پو‌ست بی پوشش کمرم، احوالم را بهم می‌ریزد.
نگاهم به کش‌ بالا آمده پاچه‌ی شلوار پشمی‌ام می‌نشیند و با پشت‌پا آن را پایین می‌کشم.
صورتم کلافه درهم می‌رود و بی‌حوصله در آغو‌ش تـنگ او وُل می‌خورم.
- ول کن دیگه ساوان! چه کنه شدی اول صبح.
به دستش چنگ می‌اندازم تا حلقه‌ی اسارتم را شل کند.
با احساس گُر گرفتی تَن او، چشم‌هایم محکم روی هم می‌افتد و سرخ می‌شوم.
حرصی جیغ می‌کشم تا به خودش بیابد.
صدای زنگ موبایلش بلند می‌شود و ساوان برایش مهم نیست.
مرا به آغوشش می‌کشد و بر خلاف جلز و ولز کردن‌های من، لَب‌هایش را به گوشم می‌رساند و صدایش خیلی گرم است!
- به دستت میارم ساغر. بهت قول میدم یه روز جز من نتونی به هیچ‌کس دیگه فکر کنی. بهت قول میدم یه روز برسه تنها دلخوشیت داشتن من باشه!
من فرو می‌ریزم از گرمای نفس‌هایش.
ساوان بلاخره رضایت می‌دهد و مرا رها می‌کند اما من دیگر توان تکان خوردن ندارم.
او از روی تخت بلند می‌شود و با قطع شدن زنگ موبایلش متوجه می‌شوم جواب طرف را داده!





کد:
#پارت96

هرم گرم نفس‌هایم به صورتم برمی‌گردد.
چشم‌هایم میلی به بیدار شدن ندارد! خواب و آرامش عمیقی کل جانم را در بر کشیده.
بَدنم در جای سختی فشرده شده و پتو پیچم.
دم عمیقی می‌گیرم و شامه‌ام پر می‌شود از عطر آشنایی! خنک و تلخ است... نت‌هایش بوی استوا می‌دهند و من این تِم بندی عطر را خوب می‌شناسم؛ عطر ساوان است!
انگشتم را تکان می‌دهم و کف دستم را از محل گرم و پر تحرَکی که مرتب بالا و پایین می‌رود جدا می‌کنم و زیر صورتم می‌گذارم.
دستی به روی موهایم است و یک‌دسته از آن را به بازی گرفته.
گوش‌هایم را تیز می‌کنم؛ صدای آوای گنجشک‌ها از دور و نفس‌های عمیق و کشیده‌ای در نزد‌یکی گوشم را حس می‌کنم.
متعجب صورتم را به محلی که بوی عطر از آن ساطع می‌شود نزدیک می‌کنم و بینی‌ام را به‌ آن می‌چسبانم. سفت و سخت است! کمی هم فرو می‌رود اما بیشتر از همه گرمایش است که حس می‌شود.
نیم رخم را به آن می‌چسبانم که صدای تپش آرام و منظم قلبی گوشم را پر می‌کند.
سنگینی دستی تَنم را محکم به آن گرمای مطبوع و بوی عطر خاصش می‌چسباند.
ب*دن انسان است! اما که؟ نیمه شب چه شد آخرش؟ ساوان یکی دو نخی سیگار کشید و به جز اینکه گفت خواهرش را کشته‌اند حرف دیگری نزد! سرش روی پای من بود و دست من میان موهای او! خوابم می‌آمد. به گمانم خواب رفته‌ام. اما چه‌کسی مرا به روی تخت آورده!؟ ساوان؟ نکند این ب*دن بر‌هنه هم از آن اوست؟ به جز او چه کسی عادت به لُخت خوابیدن دارد؟
چشم‌هایم را با خمیازه بلند بالایی باز می‌کنم و آن‌چه می‌بینم، بسیار خوشایند و جذاب است! چشم چران هم خودتانید؛ یک سینِه مردانه، برنز، بر‌جسته و خوش‌فرم! ای‌جان مادر.
چشمم را می‌مالم و دوباره خمیازه می‌کشم؛ هنوز هم گیج و دنگم.
صدای بَم و گیرای مردانه‌ای زیر گوشم می‌پیچد:
- صبح بخیر بچه جون.
و می‌بو‌سد! نرمی لاله‌ی گوشم که به آتش لَب‌هایش می‌نشیند، نفسم می‌برد و هوشیار می‌شوم. من در آغو‌ش ساوان بودم؟
فی‌الفور به روی دستم جک می‌زنم و با بلند شدن یک‌باره‌ام موهایم زیر دستم کشیده می‌شود و جیغم به هوا می‌رود.
آه، گندم بزنند.
صورتم پر درد مچاله می‌شود؛ روی شکم فرود می‌آیم و با ارنجم مانع از این می‌شوم که تعادلم به‌هم بخورد.
محل دردمند کشیده‌ شدن موهایم را می‌مالم و زیر لَب نق می‌زنم :
- آی خدا موهام کنده شد. آی... .
دستی دور کمرم می‌افتد و تا به‌خودم بیایم، کمرم به سینِه ساوان چسبیده و گرمی لَب‌هایش نقطه دردمند سَرم را می‌بوسد:
- قربون دختر قشنگ وحشیم برم که به خودشم رحم نمی‌کنه.
متعجب چشم باز می‌کنم و وحشت‌زده نگاهم به رو‌به‌روست و قاب عکس اصطبل اسب‌ها را می‌بینم.
باز سیم فازهای ساوان قاطی شده! ای خدا. نمی‌شود برگردیم به دیشب؟ نمی‌شود همیشه همان‌طور مظلوم و آرام باشد؟
می‌خواهم از اغو‌شش بیرون بیایم که محکم دستش را دور شکمم قفل می‌کند.
- کجا میری؟ آدم که خونه خودش فرار نمی‌کنه! ببین دیشب چه راحت خوابیدی... هیچ‌جا خونه خود آدم نمیشه بچه جون.
بزاق دَهانم را فرو می‌دهم و آن دختر هار و پاچه‌گیر درونم دارد حوصله‌اش سر می‌رود.
- ولم کن ساوان! این کارا یعنی چی؟ چرا یکم شل میشم باهات دور برمی‌داری فکر می‌کنی خبریه؟
و با یادآوری اینکه من لوکیشن آن خانه‌ی روی کوه را برای پدرم فرستاده‌ام و ممکن است که او بیاید و من را نبیند، جمله‌ام را ادامه‌ می‌دهم:
- پاشو بریم خونه.
نرم می‌خندد و تیغه‌ی بینی‌اش بین مو‌های جنگلی من می‌رود. نفسش را که بیرون می‌دهد، از درون تجزیه می‌شوم! آشوب‌گر است لعنتی.
چشم‌هایم را بهم می‌فشارم و دستم لحاف را چنگ می‌زند؛ انگار داشتم از بلندای دماوند سقوط می‌کردم!
- تازه هوا روشن شده می‌خوام ببرمت اسب سواری، بریم دریاچه بعدشم بریم باغ ناهار بخوریم. چی از جون اون قوطی کبریت می‌خوای؟
کلافه چشم باز می‌کنم.
نگاهم را پایین می‌کشم و به دست‌های بزرگِ مردانه‌ی او که روی شکم من درهم قفل شده می‌دهم. کش هودی بالا رفته و دست او مستقیماً روی پو‌ست شکمم است و این معذبم می‌کند!
- ولم کن ساوان.
دست‌هایش بیشتر درهم پیچ می‌خورد و من کاملاً به او قفل می‌شوم. برخورد گرمای تَنش با پو‌ست بی پوشش کمرم، احوالم را بهم می‌ریزد.
نگاهم به کش‌ بالا آمده پاچه‌ی شلوار پشمی‌ام می‌نشیند و با پشت‌پا آن را پایین می‌کشم.
صورتم کلافه درهم می‌رود و بی‌حوصله در آغو‌ش تـنگ او وُل می‌خورم.
- ول کن دیگه ساوان! چه کنه شدی اول صبح.
به دستش چنگ می‌اندازم تا حلقه‌ی اسارتم را شل کند.
با احساس گُر گرفتی تَن او، چشم‌هایم محکم روی هم می‌افتد و سرخ می‌شوم.
حرصی جیغ می‌کشم تا به خودش بیابد.
صدای زنگ موبایلش بلند می‌شود و ساوان برایش مهم نیست.
مرا به آغوشش می‌کشد و بر خلاف جلز و ولز کردن‌های من، لَب‌هایش را به گوشم می‌رساند و صدایش خیلی گرم است!
- به دستت میارم ساغر. بهت قول میدم یه روز جز من نتونی به هیچ‌کس دیگه فکر کنی. بهت قول میدم یه روز برسه تنها دلخوشیت داشتن من باشه!
من فرو می‌ریزم از گرمای نفس‌هایش.
ساوان بلاخره رضایت می‌دهد و مرا رها می‌کند اما من دیگر توان تکان خوردن ندارم.
او از روی تخت بلند می‌شود و با قطع شدن زنگ موبایلش متوجه می‌شوم جواب طرف را داده!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
بالا