حرفه‌ای رمان میقات | zeynab کاربر انجمن تک رمان

ساعت تک رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت18

پلکم تیک گرفته!
اولین بار است با همچین مسئله ای مواجه می‌شوم و کل تَنم در شوک است. با قیافه کج و معوجم، بند لباس زیر مشکی چرم را با نوک انگشت می‌گیرم و بلند می‌کنم.
باورم نمی‌شود! یک نفر چقدر می‌تواند بی حیا باشد! بی شرف رفته برای من لباس زیر گرفته! سایزش را دیگر نمی‌گویم که ابرو و شرف خودم زیر سوال نرود.
صبا با خنده به قیافه مچاله و از خشم تیک گرفته من نگاه می‌کند.
به خدا که نفسم بالا نمی‌آید!
دلم می‌خواهد تیغ پای شاهرگم بگذارم و خودم را ذِبح کنم. با چه جرعتی رفته برای من لباس زیر گرفته؟
مانند شی چندش و نجسی، لباس را به صد متر آنطرف تر پرت می‌کنم و جیغ می‌کشم.
صبا، کنترل خنده اش را از دست می‌دهد و در حالی که دستش روی دَهانش قرار گرفته غش می‌کند و تَنش را روی مبل لَش می‌کند.
به موهایم چنگ می‌اندازم و رمیده و پی در پی نفس می‌کشم.
باورم نمی‌شود... باورم نمی‌شود... این دیگر نوبر است!
چشم های حدقه در آمده ام را به صبا می‌دهم که با خنده به پیشانی اش می‌کوبد و در حالی که از شدت خندیدن نمی‌تواند درست حرف بزند به لباس زیر مشکی اشاره می‌کند:
- وای... مُردم... ولی خدایی... خدایی خوش سلیقه است.
وحشت زده به لباس گیپور روی پای صبا نگاه می‌کنم. آخر یکی نیست به این بی شرف بگوید می‌خواهم برای کدام پدر سگ گور به گور شده ای این ها را بپوشم؟
با نوک انگشتم، شقیقه نبض گرفته ام را می‌فشارم و دَهانم کج می‌شود. آخ آخ که من دَهانم کج شده و الان سکته ی مغزی می‌کنم.
صبا، خودش را به کنار من می‌اندازد و یکی از پاکت ها را به طرف خودش می‌کشد.
چشم های تیک گرفته ام را به عکس سیاه سفید دارک وان روی دیوار می‌دهم... فحش؟ اوممم، تا دلتان بخواهد! از خواهر گرفته به مادر برایش ردیف می‌کنم؛ اموات یک به یک مرحوم های خانواده اش را زنده می‌کنم و دوباره در گور می‌برم.
با شنیدن صدای پوق خنده ی صبا، ربات وار به تاپی که در دست گرفته نگاه می‌کنم.
سمت چپ صورتم، غیر ارادی تیک می‌زند و دَهان باز شده ام را نمی‌توانم بندم.
لَب های صبا چنان بهم فشرده می‌شود که اگر باز شود صدایش خواجه حافظ شیرازی را از خواب چندین و چند ساله زنده می‌کند و شعری در وصف این قهقه ها می‌سراید و دوباره به قبر می‌رود.
یک تاپ مشکی رنگ به ج*ن*س حریر است که از بالا و پایین بی بهره مانده و به گمانم فقط یک نیم تنه لُختِ تا یک وجب بالای ناف باشد.
صبا شیطنت بار لَب می‌گزد و در چشم هایش اشک جمع شده:
- منو ببین مائده، اینارو برای این خریده که براش بپوشی. به هرحال بعد بیست و هفت سال تو اولین دختری هستی که وارد اتاقش شده، فشار دیگه، لابد از صابون گلناز خسته شده.
چشم هایم غیر ارادی شبیه اژدهای گرزه می‌شود!
به قصد دردیدن گلوی صبا می‌خواهم خیز بردارم که تاپ را روی صورتم می‌اندازد، دستش را روی مبل می‌گذارد و با جک فی‌الفوری که می‌زند دوباره روی مبل می‌نشیند.
دست راست مشت شده ام را، بالا می‌برم و ناگهانی انگشت هایم را باز می‌کنم و چنگال هایم را نشانش می‌دهم.
دندان هایم بهم سابیده ام را که با بالا کشیدن لَبم نشانش می‌دهم، با فرو دادن بزاقش آهسته از روی مبل بلند می‌شود. دستش را به نشان آرام باش جلویش گرفته و تمام تلاشش بر این است که نخندد! اما چه تلاش بیهوده ای.
آهسته و ارام، در حالی که خودش را به مبل می‌چسباند، به طرف دیوار حرکت می‌کند.
با چشم هایم، تهدید گر و پر حرص دنبالش می‌کنم تا اتاق را ترک کند.
صبا، همین که به فاصله مطمئن می‌رسد، پا به فرار می‌گذارد و سد خنده اش می‌شکند.
تاپ را میان مشتم می‌فشارم و به چشم های مشکی و خوش حالت دارک وان درون عکس بزرگ سیاه سفید خیره می‌شوم.
دست مشت شده ام را به طرف عکس می‌کشم و انگشت اشاره ام را دراز می‌کنم.
چشم هایم تنگ می‌شود و پر از تهدید به قتل!
- منو ببین! تو فکر کردی کی هستی ها؟ تربیت یادت ندادن؟ خجالت نمیکشی؟ بخدا که بدجور تلافیشو سرت میارم... بد جور... روتختتم می‌خوابم تا بترکی از حرص...اصلا میفهمی چیه؟ میرم تک به تک لباساتو ميندازم تو سنگ دسشویی...
با حرصی خاصی دستم را در هوا می‌چرخانم و ادامه می‌دهم:
- قشنگ سنگ دشویی رو باهاشون تمیز می‌کنم، بعد که خوب لباساتو مورد عنایت توالت قرار دادم، می‌ذارم سر جاش.
با شنیدن صدای " اهـــوم"... "اهــوم"... مردانه ای که انگار دارد حرفم را تایید می کند، چنان جیغ می‌کشم که لاله و حلزون گوشم جا به جا می‌شود.
تا سقف آسمان می‌روم، روحم یک سلام و علیک گرم با ساکنین ملکوت می‌کند و دوباره به تَنم بر می‌گردد.
کل تَنم، قلب است و می‌کوبد.
به طرف در می‌چرخم.
دارک وان، یک دستش را زیر بغلش زده و دست دیگرش را روی لَبش گذاشته، با چشم های تنگ شده، تکیه تنَش را به قاب در داده و نگاهم می‌کند.
قلبم از حرکت می‌ایستد.
مگر قرار نبود برود؟ چرا دست از سر کچلم بر نمی‌دارد؟
دستش را از روی لَبش بر می‌دارد و به درون جیب شلوار پارچه ای جذبش می‌برد.
تکیه تَنش را از قاب در بر می‌دارد... از بالا و با فک سخت شده نگاهم می‌کند:
- دیگه چی؟
دَهانم قفل می‌کند و قلب و مغزم تعویض شیفت می‌کنند.
معده ام رفلاکس می‌کند و نمی‌توانم نفس بکشم.
کمبود اکسیژن، باعث د*اغ شدنم می‌شود... از سر گرفته به قفسه سینِه که قلب کوفتی در آن می‌تپد!
نوک انگشت هایم یخ می‌زند و بَدنم خشک شده.
صدای خنده های آرامی، جو وحشت ناک را می‌شکند:
- اذیتش نکن پسر خوب، قراره مائده خانم بهمون کمک کنه، مگه نه مائده؟
چشم های گرد و هراسانم، به روی وزیر می‌نشیند که از ب*غ*ل دارک وان داخل می‌آید.
دَهان باز می‌کنم حرفی بزنم اما قدرت تکلمم را از دست داده ام! انگار بختک به رویم افتاده... و واقعا اگر او بختک نیست، پس چیست؟


کد:
#پارت18

پلکم تیک گرفته!
اولین بار است با همچین مسئله ای مواجه می‌شوم و کل تَنم در شوک است. با قیافه کج و معوجم، بند لباس زیر مشکی چرم را با نوک انگشت می‌گیرم و بلند می‌کنم.
باورم نمی‌شود! یک نفر چقدر می‌تواند بی حیا باشد! بی شرف رفته برای من لباس زیر گرفته! سایزش را دیگر نمی‌گویم که ابرو و شرف خودم زیر سوال نرود.
صبا با خنده به قیافه مچاله و از خشم تیک گرفته من نگاه می‌کند.
به خدا که نفسم بالا نمی‌آید!
دلم می‌خواهد تیغ پای شاهرگم بگذارم و خودم را ذِبح کنم. با چه جرعتی رفته برای من لباس زیر گرفته؟
مانند شی چندش و نجسی، لباس را به صد متر آنطرف تر پرت می‌کنم و جیغ می‌کشم.
صبا، کنترل خنده اش را از دست می‌دهد و در حالی که دستش روی دَهانش قرار گرفته غش می‌کند و تَنش را روی مبل لَش می‌کند.
به موهایم چنگ می‌اندازم و رمیده و پی در پی نفس می‌کشم.
باورم نمی‌شود... باورم نمی‌شود... این دیگر نوبر است!
چشم های حدقه در آمده ام را به صبا می‌دهم که با خنده به پیشانی اش می‌کوبد و در حالی که از شدت خندیدن نمی‌تواند درست حرف بزند به لباس زیر مشکی اشاره می‌کند:
- وای... مُردم... ولی خدایی... خدایی خوش سلیقه است.
وحشت زده به لباس گیپور روی پای صبا نگاه می‌کنم. آخر یکی نیست به این بی شرف بگوید می‌خواهم برای کدام پدر سگ گور به گور شده ای این ها را بپوشم؟
با نوک انگشتم، شقیقه نبض گرفته ام را می‌فشارم و دَهانم کج می‌شود. آخ آخ که من دَهانم کج شده و الان سکته ی مغزی می‌کنم.
صبا، خودش را به کنار من می‌اندازد و یکی از پاکت ها را به طرف خودش می‌کشد.
چشم های تیک گرفته ام را به عکس سیاه سفید دارک وان روی دیوار می‌دهم... فحش؟ اوممم، تا دلتان بخواهد! از خواهر گرفته به مادر برایش ردیف می‌کنم؛ اموات یک به یک مرحوم های خانواده اش را زنده می‌کنم و دوباره در گور می‌برم.
با شنیدن صدای پوق خنده ی صبا، ربات وار به تاپی که در دست گرفته نگاه می‌کنم.
سمت چپ صورتم، غیر ارادی تیک می‌زند و دَهان باز شده ام را نمی‌توانم بندم.
لَب های صبا چنان بهم فشرده می‌شود که اگر باز شود صدایش خواجه حافظ شیرازی را از خواب چندین و چند ساله زنده می‌کند و شعری در وصف این قهقه ها می‌سراید و دوباره به قبر می‌رود.
یک تاپ مشکی رنگ به ج*ن*س حریر است که از بالا و پایین بی بهره مانده و به گمانم فقط یک نیم تنه لُختِ تا یک وجب بالای ناف باشد.
صبا شیطنت بار لَب می‌گزد و در چشم هایش اشک جمع شده:
- منو ببین مائده، اینارو برای این خریده که براش بپوشی. به هرحال بعد بیست و هفت سال تو اولین دختری هستی که وارد اتاقش شده، فشار دیگه، لابد از صابون گلناز خسته شده.
چشم هایم غیر ارادی شبیه اژدهای گرزه می‌شود!
به قصد دردیدن گلوی صبا می‌خواهم خیز بردارم که تاپ را روی صورتم می‌اندازد، دستش را روی مبل می‌گذارد و با جک فی‌الفوری که می‌زند دوباره روی مبل می‌نشیند.
دست راست مشت شده ام را، بالا می‌برم و ناگهانی انگشت هایم را باز می‌کنم و چنگال هایم را نشانش می‌دهم.
دندان هایم بهم سابیده ام را که با بالا کشیدن لَبم نشانش می‌دهم، با فرو دادن بزاقش آهسته از روی مبل بلند می‌شود. دستش را به نشان آرام باش جلویش گرفته و تمام تلاشش بر این است که نخندد! اما چه تلاش بیهوده ای.
آهسته و ارام، در حالی که خودش را به مبل می‌چسباند، به طرف دیوار حرکت می‌کند.
با چشم هایم، تهدید گر و پر حرص دنبالش می‌کنم تا اتاق را ترک کند.
صبا، همین که به فاصله مطمئن می‌رسد، پا به فرار می‌گذارد و سد خنده اش می‌شکند.
تاپ را میان مشتم می‌فشارم و به چشم های مشکی و خوش حالت دارک وان درون عکس بزرگ سیاه سفید خیره می‌شوم.
دست مشت شده ام را به طرف عکس می‌کشم و انگشت اشاره ام را دراز می‌کنم.
چشم هایم تنگ می‌شود و پر از تهدید به قتل!
- منو ببین! تو فکر کردی کی هستی ها؟ تربیت یادت ندادن؟ خجالت نمیکشی؟ بخدا که بدجور تلافیشو سرت میارم... بد جور... روتختتم می‌خوابم تا بترکی از حرص...اصلا میفهمی چیه؟ میرم تک به تک لباساتو ميندازم تو سنگ دسشویی...
با حرصی خاصی دستم را در هوا می‌چرخانم و ادامه می‌دهم:
- قشنگ سنگ دشویی رو باهاشون تمیز می‌کنم، بعد که خوب لباساتو مورد عنایت توالت قرار دادم، می‌ذارم سر جاش.
با شنیدن صدای " اهوم"... "اهوم"... مردانه ا که انگار دارد حرف های مرا تایید می کند، چنان جیغ می‌کشم که لاله و حلزون گوشم جا به جا می‌شود.
تا سقف آسمان می‌روم، روحم یک سلام و علیک گرم با ساکنین ملکوت می‌کند و دوباره به تَنم بر می‌گردد.
کل تَنم، قلب است و می‌کوبد.
به طرف در می‌چرخم.
دارک وان، یک دستش را زیر بغلش زده و دست دیگرش را روی لَبش گذاشته،  با چشم های تنگ شده، تکیه تنَش را به قاب در داده و نگاهم می‌کند.
قلبم از حرکت می‌ایستد.
مگر قرار نبود برود؟ چرا دست از سر کچلم بر نمی‌دارد؟
دستش را از روی لَبش بر می‌دارد و به درون جیب شلوار پارچه ای جذبش می‌برد.
تکیه تَنش را از قاب در بر می‌دارد... از بالا و با فک سخت شده نگاهم می‌کند:
- دیگه چی؟
دَهانم قفل می‌کند و قلب و مغزم تعویض شیفت می‌کنند.
معده ام رفلاکس می‌کند و نمی‌توانم نفس بکشم.
کمبود اکسیژن، باعث د*اغ شدنم می‌شود... از سر گرفته به قفسه سینِه که قلب کوفتی آن می‌تپد!
نوک انگشت هایم یخ می‌زند و بَدنم خشک شده.
صدای خنده های آرامی، جو وحشت ناک را می‌شکند:
- اذیتش نکن پسر خوب، قراره مائده خانم بهمون کمک کنه، مگه نه مائده؟
چشم های گرد و هراسانم، به روی وزیر می‌نشیند که از ب*غ*ل دارک وان داخل می‌آید.
دَهان باز می‌کنم حرفی بزنم اما قدرت تکلمم را از دست داده ام! انگار بختک به رویم افتاده... و واقعا اگر او بختک نیست، پس چیست؟
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
***
#پارت19
دستم را زیر ب*غ*ل زده ام و با چهره‌ی تخس و پر حرصی، این طرف میز کار وزیر، در حالی که انگار کل خانواده ام توسط این دو نفر به قتل رسیده، به وزیر و دارک وان نگاه می‌کنم.
چشم تنگ می‌کنم و حرصی لَب هایم را بهم می‌فشارم.
صدای آرام و جدی وزیر، دوباره در اتاق می‌پیچد:
- ببین مائده، منطقی فکر کن، من می‌تونستم به روش های بدتری متصل بشم تا تو رو راضی کنم، اما برام ارزشمندی، می‌خوام که مثل یک عضو خانواده ات بهم نگاه کنی. من به کمکت نیاز دارم.
حرصی کج می‌خندم و سرم را به طرف وزیر می‌کشم :
- من پامو تو اون منطقه نمی‌ذارم. بار ها و بارها شنیدم غریبه هارو تو محلشون می‌کشن و ل*خت می‌کنن، با چند مورد مصاحبه داشتم طرف مورد آزاربدنی و ج*نس*ی قرار گرفته بود. مگه آدم قطح اومده که من برم؟ این همه آدم داری خودت، من نه از این کارا سر در میارم، و نه می‌خوام پام به این داستانا باز بشه.
صدای آرام و جدی دارک وان نگاهم را به طرفش می‌کشد :
- تنها نیستی.
چرا واقعا؟ چرا باید از من بخواهند که پای معامله شان بروم؟ به چه دلیل؟ حتی ثانیه ای به این فکر شک ندارم که " آنها می‌دانند پدرم کیست". نمی‌فهمم هدفشان چیست، اما خوب میدانم که قصد دارند به گونه ای به گوش پدرم برسانند که من دست آنها اسیرم.. نمی‌دانم چه از پدرم می‌خواهند. آدم های آن محله، همه دشمن خونی پدرم هستند. چند تایشان را به حکم پدرم اعدام کرده بودند. می‌خواستند همراهشان به انتهای خیابان آزادی زاهدان و محله تقریبا مسلح و مستقل از دولت بروم. مگر مغز خر خورده ام؟ پلیس، تاکسی و عابر جرعت گذر کردن از آن محله را ندارد، منی که می‌دانم به خون پدرم تشنه هستند، با چه دلی همراه شان بروم؟
خیلی جدی و مصمم اخم در هم می‌کشم:
- برام مهم نیست میخوای چه بلایی سرم بیاری وزیر، نه تو عضوی از خانواده مَنی، نه من با میل خودم اینجا موندم. حتی اگه گردنمو بزنی هرگز حاضر نیستم وارد این بازی کثیفتون بشم. دور منو خط بکشید.
می‌خواهم از روی صندلی بلند شوم که فریاد نعره مانند دارک وان خفه ام می‌کند:
- بتمرگ سر جات!
چشم هایم، وحشت زده روی هم می‌افتد و نفسم بند می‌آید... برای چه تا این حد از او می‌ترسیدم؟ برای چه استخوان به استخوان تَنم دارد رعشه می‌رود؟ دست و پاییم را گم می‌کنم. نفسم غیر ارادی در سینِه ام حبس می‌شود.
چشم هایم را بهم می‌فشارم و فاصله کوتاه بلند شده از صندلی را، دوباره با نشستن پر می‌کنم.
دارک وان، از بین دندان هایش، در حالی که سرش را به طرفم کشیده، تقریبا غرش می‌کند:
- اصلا بحث اجازه و درخواست نیست، تو باید با من به اون محله ی کوفتی بیای. میفهمی؟ الان بدون هیچ زر اضافه ی دیگه گمشو برو لباستو بپوش تا بریم.
جرعت باز کردن چشم هایم را ندارم.
قلبم، در دَهانم می‌کوبد و حلقم خشک و گس می‌شود.
به این روی وحشی او عادت ندارم! دست هایم می‌لرزد و توانایی بلند کردن تَن خشک شده ام را، از صندلی چرم و اداری مشکی ندارم!
صدای آرام وزیر، در گوشم می‌پیچد و به گمانم من مرده ام که صدا اینگونه اکو می‌شود:
- حالت خوبه مائده؟
خب، دلم می‌خواهد گریه کنم و به مقدار زیادی می‌ترسم. احساس غربت و وحشت دارم و تَنم می‌لرزد.
بَدنم یخ زده و قلبم دارد منفجر می‌شود.
صدای وزیر بالا می‌رود و من مخاطبش نیستم:
- صبـــــــا...

کد:
***
#پارت19
دستم را زیر ب*غ*ل زده ام و با چهره‌ی تخس و پر حرصی، این طرف میز کار وزیر، در حالی که انگار کل خانواده ام توسط این دو نفر به قتل رسیده، به وزیر و دارک وان نگاه می‌کنم.
چشم تنگ می‌کنم و حرصی لَب هایم را بهم می‌فشارم.
صدای آرام و جدی وزیر، دوباره در اتاق می‌پیچد:
- ببین مائده، منطقی فکر کن، من می‌تونستم به روش های بدتری متصل بشم تا تو رو راضی کنم، اما برام ارزشمندی، می‌خوام که مثل یک عضو خانواده ات بهم نگاه کنی. من به کمکت نیاز دارم.
حرصی کج می‌خندم و سرم را به طرف وزیر می‌کشم :
- من پامو تو اون منطقه نمی‌ذارم. بار ها و بارها شنیدم غریبه هارو تو محلشون می‌کشن و ل*خت می‌کنن، با چند مورد مصاحبه داشتم طرف مورد آزاربدنی و ج*نس*ی قرار گرفته بود. مگه آدم قطح اومده که من برم؟ این همه آدم داری خودت، من نه از این کارا سر در میارم، و نه می‌خوام پام به این داستانا باز بشه.
صدای آرام و جدی دارک وان نگاهم را به طرفش می‌کشد :
- تنها نیستی.
چرا واقعا؟ چرا باید از من بخواهند که پای معامله شان بروم؟ به چه دلیل؟ حتی ثانیه ای به این فکر شک ندارم که " آنها می‌دانند پدرم کیست". نمی‌فهمم هدفشان چیست، اما خوب میدانم که قصد دارند به گونه ای به گوش پدرم برسانند که من دست آنها اسیرم.. نمی‌دانم چه از پدرم می‌خواهند. آدم های آن محله، همه دشمن خونی پدرم هستند. چند تایشان را به حکم پدرم اعدام کرده بودند. می‌خواستند همراهشان به انتهای خیابان آزادی زاهدان و محله تقریبا مسلح و مستقل از دولت بروم. مگر مغز خر خورده ام؟ پلیس، تاکسی و عابر جرعت گذر کردن از آن محله را ندارد، منی که می‌دانم به خون پدرم تشنه هستند، با چه دلی همراه شان بروم؟
خیلی جدی و مصمم اخم در هم می‌کشم:
- برام مهم نیست میخوای چه بلایی سرم بیاری وزیر، نه تو عضوی از خانواده مَنی، نه من با میل خودم اینجا موندم. حتی اگه گردنمو بزنی هرگز حاضر نیستم وارد این بازی کثیفتون بشم. دور منو خط بکشید.
می‌خواهم از روی صندلی بلند شوم که فریاد نعره مانند دارک وان خفه ام می‌کند:
- بتمرگ سر جات!
چشم هایم، وحشت زده روی هم می‌افتد و نفسم بند می‌آید... برای چه تا این حد از او می‌ترسیدم؟ برای چه استخوان به استخوان تَنم دارد رعشه می‌رود؟ دست و پاییم را گم می‌کنم. نفسم غیر ارادی در سینِه ام حبس می‌شود.
چشم هایم را بهم می‌فشارم و فاصله کوتاه بلند شده از صندلی را، دوباره با نشستن پر می‌کنم.
دارک وان، از بین دندان هایش، در حالی که سرش را به طرفم کشیده، تقریبا غرش می‌کند:
- اصلا بحث اجازه و درخواست نیست، تو باید با من به اون محله ی کوفتی بیای. میفهمی؟ الان بدون هیچ زر اضافه ی دیگه گمشو برو لباستو بپوش تا بریم.
جرعت باز کردن چشم هایم را ندارم.
قلبم، در دَهانم می‌کوبد و حلقم خشک و گس می‌شود.
به این روی وحشی او عادت ندارم! دست هایم می‌لرزد و توانایی بلند کردن تَن خشک شده ام را، از صندلی چرم و اداری مشکی ندارم!
صدای آرام وزیر، در گوشم می‌پیچد و به گمانم من مرده ام که صدا اینگونه اکو می‌شود:
- حالت خوبه مائده؟
خب، دلم می‌خواهد گریه کنم و به مقدار زیادی می‌ترسم. احساس غربت و وحشت دارم و تَنم می‌لرزد.
بَدنم یخ زده و قلبم دارد منفجر می‌شود.
صدای وزیر بالا می‌رود و من مخاطبش نیستم:
- صبـــــــا...



 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت20

لیوان آب قند را بالا می‌روم. صدای قلپ های پی در پی آبی که از گلویم پایین می‌رود، با صدای نگران صبا، در هم می‌اویزد:
- رنگ به روت نمونده دختر! بهت نمی‌اومد اونقدر نازک نارنجی باشی.
نازک نارنجی؟ ببخشید که صدایش، غیر ارادی نورن های مغزم را دستور به فلج شدن و تار های صوتی ام را مجبور به خفه شدن کرد.
سرم را پایین می‌آورم و با فاصله دادن لیوان از لَب هایم، دم و باز دم عمیقی می‌گیرم.
اشک جمع شده در چشم هایم را با آستین مانتوی سفید نابودم می‌گیرم.
نفس های پی در پی و بلند می‌کشم تا قلبم جا بگیرد.
صبا نیم نگاهی به درب اتاق دارک وان می‌اندازد که نیم باز است و صدای ارام وزیر، که با دارک وان صحبت می‌کند داخل می‌آید.
به طرف من می‌چرخد.
دستی به گوشه ی شومیز بلند طوسی اش می‌کشد و اضطراب را به راحتی در او حس می‌کنم:
- مائده، دستیار بیرون منتظرته ها! زود باش قشنگم، پاشو بپوش تا دوباره سرسیلندر نسوزونده.
دستم را روی قلب وحشی و دریده ام می‌گذارم.
چشم های نَم گرفته ام را به صبا می‌دهم و تار های صوتی ام از شدت بغض می‌لرزد:
- من... من... من نمیخوام. نمیخوام برم به اون... اون محله.
صبا کلافه است و مانند مرغ پر کنده دور خودش می پیچد.
دستی به پیشانی اش می‌گذارد و دوباره به بیرون سرک می‌کشد.
وزیر، خیلی جدی دارد با دارک وان حرف می‌زند و او، با اخم های قفل شده نگاهش خیره به نقطه ای نامعلوم است.
صبا، روی زمین و میان لباس هایی که دارک وان خریده می‌نشیند.
لباس ها را بیرون می‌ریزد و زیر و رو می‌کند تا لباس مناسب این دیدار را پیدا کند.
نگاهم را از دارک وان می‌گیرم به لباس هایی که با دست صبا به این طرف و آن طرف پخش می‌شوند می‌دهم.
صدایم از شدت بغض می‌لرزد:
- صبا ممکنه بخوان منو بفروشن به اونا؟
صبا متعجب دست از لباس ها می‌کشد و با چشم های گرد شده نگاهم می‌کند.
- حالت خوبه مائده؟ اونا برای چی باید تو رو بخوان؟
لَب هایم را به هم می‌فشارم و به خودم فحش و ناسزا می‌دهم اگر بخواهم اسمی از پدرم بیاورم. اما نمی‌شود! این یک مورد را باید صبا را امین خود بدانم.
آهسته از روی مبل به طرف صبا پایین می‌روم.
لیوان آب قند را روی زمین می‌گذارم و حینی که دست های یخ زده ام دست صبا را می‌گیرد، پر التماس به چشم هایش نگاه می‌کنم:
- بابام... صبا بابام دستور به اعدام چندتاشون داده بود. بابام... یعنی بابام... .
صبا وحشت زده نگاهم می‌کند.
بدنش قفل می‌کند و دست هایش در هوا خشک می‌شود.
آهسته و با احتیاط در حالی که صدایش بالا نمی‌آید، سرش را به طرفم می‌کشد و صورتم را در دست می‌گیرد. صدایش، مرتعش و لرزان است:
- تو... دختر این... سرهنگ کمالیه هستی؟
متعجب به صبا نگاه می‌کنم.
چگونه می‌شود بدون اینکه نامی از فامیل و نسبم بیاورم او حدس بزند؟ دیدید گفتم می‌دانند... دیدید گفتم این ها همه بازیست با پدر بدبختم کار دارند.
پنچر می‌شوم و بغض کرده و نا امید به صبا خیره می‌شوم.
لَب هایش را بهم می‌فشارد و چشم هایش چیز های خیلی خیلی زیادی می‌داند که لَب هایش قصد بازگو کردنشان را ندارد!
می‌دانستم کارم تمام است! قشنگ برایم مشخص بود که این خانه‌ی در ظاهر رویایی و آدم های فریبنده اش همه برای دام است! همه مکر و حیله است و کار من درست همان لحظه که مرا درون آن وَن انداختند تمام شده بوده.
بغض راه نفس کشیدنم را می‌بندد.
نگاهم، چت می‌کند روی نقطه ای نا مشخص و آینده ‌ی شومم را تصور می‌کنم. به نظرتان قرار است چگونه بمیرم!؟ اصلا می‌کشند مرا؟ نکند انقدر عذابم دهند که از زندگی سیر شوم و خودکشی کنم؟
صدای آرام صبا، در گوشم چرخ می‌خورد و چرخ می‌خورد و چرخ می‌خورد! انقدر که روح جدا شده از تَنم را چنگ بزند و به جای قبل بازگرداند:
- بهت قول میدم کار وزیر و دستیارش پیش تو و بابات گیره... خیالت راحت، بلایی سرت نمیارن.
صدای زمزمه وار آرامش، درست مصداق بارز این جمله است؛ که دولت مستعجل خوشی های من، پیمانه اش سر آمده و آنچنان که باید، فرخنده پی نبوده! به گمانم امروز، اولین کامای قبل آخرین نقطه ی زندگی ام باشد....
- البته تا وقتی کارشون تموم نشده.
و بعد پایان!...


کد:
#پارت20

لیوان آب قند را بالا می‌روم. صدای قلپ های پی در پی آبی که از گلویم پایین می‌رود، با صدای نگران صبا، در هم می‌اویزد:
- رنگ به روت نمونده دختر! بهت نمی‌اومد اونقدر نازک نارنجی باشی.
نازک نارنجی؟ ببخشید که صدایش، غیر ارادی نورن های مغزم را دستور به فلج شدن و تار های صوتی ام را مجبور به خفه شدن کرد.
سرم را پایین می‌آورم و با فاصله دادن لیوان از لَب هایم، دم و باز دم عمیقی می‌گیرم.
اشک جمع شده در چشم هایم را با آستین مانتوی سفید نابودم می‌گیرم.
نفس های پی در پی و بلند می‌کشم تا قلبم جا بگیرد.
صبا نیم نگاهی به درب اتاق دارک وان می‌اندازد که نیم باز است و صدای ارام وزیر، که با دارک وان صحبت می‌کند داخل می‌آید.
به طرف من می‌چرخد.
دستی به گوشه ی شومیز بلند طوسی اش می‌کشد و اضطراب را به راحتی در او حس می‌کنم:
- مائده، دستیار بیرون منتظرته ها! زود باش قشنگم، پاشو بپوش تا دوباره سرسیلندر نسوزونده.
دستم را روی قلب وحشی و دریده ام می‌گذارم.
چشم های نَم گرفته ام را به صبا می‌دهم و تار های صوتی ام از شدت بغض می‌لرزد:
- من... من... من نمیخوام. نمیخوام برم به اون... اون محله.
صبا کلافه است و مانند مرغ پر کنده دور خودش می پیچد.
دستی به پیشانی اش می‌گذارد و دوباره به بیرون سرک می‌کشد.
وزیر، خیلی جدی دارد با دارک وان حرف می‌زند و او، با اخم های قفل شده نگاهش خیره به نقطه ای نامعلوم است.
صبا، روی زمین و میان لباس هایی که دارک وان خریده می‌نشیند.
لباس ها را بیرون می‌ریزد و زیر و رو می‌کند تا لباس مناسب این دیدار را پیدا کند.
نگاهم را از دارک وان می‌گیرم به لباس هایی که با دست صبا به این طرف و آن طرف پخش می‌شوند می‌دهم.
صدایم از شدت بغض می‌لرزد:
- صبا ممکنه بخوان منو بفروشن به اونا؟
صبا متعجب دست از لباس ها می‌کشد و با چشم های گرد شده نگاهم می‌کند.
- حالت خوبه مائده؟ اونا برای چی باید تو رو بخوان؟
لَب هایم را به هم می‌فشارم و به خودم فحش و ناسزا می‌دهم اگر بخواهم اسمی از پدرم بیاورم. اما نمی‌شود! این یک مورد را باید صبا را امین خود بدانم.
آهسته از روی مبل به طرف صبا پایین می‌روم.
لیوان آب قند را روی زمین می‌گذارم و حینی که دست های یخ زده ام دست صبا را می‌گیرد، پر التماس به چشم هایش نگاه می‌کنم:
- بابام... صبا بابام دستور به اعدام چندتاشون داده بود. بابام... یعنی بابام... .
صبا وحشت زده نگاهم می‌کند.
بدنش قفل می‌کند و دست هایش در هوا خشک می‌شود.
آهسته و با احتیاط در حالی که صدایش بالا نمی‌آید، سرش را به طرفم می‌کشد و صورتم را در دست می‌گیرد. صدایش، مرتعش و لرزان است:
- تو... دختر این... سرهنگ کمالیه هستی؟
متعجب به صبا نگاه می‌کنم.
چگونه می‌شود بدون اینکه نامی از فامیل و نسبم بیاورم او حدس بزند؟ دیدید گفتم می‌دانند... دیدید گفتم این ها همه بازیست با پدر بدبختم کار دارند.
پنچر می‌شوم و بغض کرده و نا امید به صبا خیره می‌شوم.
لَب هایش را بهم می‌فشارد و چشم هایش چیز های خیلی خیلی زیادی می‌داند که لَب هایش قصد بازگو کردنشان را ندارد!
می‌دانستم کارم تمام است! قشنگ برایم مشخص بود که این خانه‌ی در ظاهر رویایی و آدم های فریبنده اش همه برای دام است! همه مکر و حیله است و کار من درست همان لحظه که مرا درون آن وَن انداختند تمام شده بوده.
بغض راه نفس کشیدنم را می‌بندد.
نگاهم، چت می‌کند روی نقطه ای نا مشخص و آینده ‌ی شومم را تصور می‌کنم. به نظرتان قرار است چگونه بمیرم!؟ اصلا می‌کشند مرا؟ نکند انقدر عذابم دهند که از زندگی سیر شوم و خودکشی کنم؟
صدای آرام صبا، در گوشم چرخ می‌خورد و چرخ می‌خورد و چرخ می‌خورد! انقدر که روح جدا شده از تَنم را چنگ بزند و به جای قبل بازگرداند:
- بهت قول میدم کار وزیر و دستیارش پیش تو و بابات گیره... خیالت راحت، بلایی سرت نمیارن.
صدای زمزمه وار آرامش، درست مصداق بارز این جمله است؛ که دولت مستعجل خوشی های من، پیمانه اش سر آمده و آنچنان که باید، فرخنده پی نبوده! به گمانم امروز، اولین کامای قبل آخرین نقطه ی زندگی ام باشد....
- البته تا وقتی کارشون تموم نشده.
و بعد پایان!...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت21

دم و باز دم عمیقی می‌کشم که ریه ام به جای اکسیژن، پر می‌شود از عطر دارک وانی که با فاصله بسیار کم از من، روی مبل لَم داده و پا روی پا انداخته! دستش که از پشت کمرم روی مبل رد شده، نفس لامصبم را بریده.
مرد های مسلح با لباس بلوچی سفیدشان، در سر تا سر خانه دیده می‌شدند... .
سرم را چنان در یقه ام برده ام که گردنم دیگر بلند نمی‌شود! دچار خمیدگی مفرط شده.
دارک وان، برخلاف من، کاملا راحت و نرمال است.
درون یک اتاق سه در چهار ساده، که فقط دو دست مبل دو نفره راحتی طوسی و یک میز ام دی اف مشکی درونش وجود داشت، منتظر بودیم.
موقع ورود به اتاق، دوربین های مدار بسته ای که در سقف وصل بود، باعث شده بود که حتی برای نفس کشیدن هم جرعت سر بلند کردن نداشته باشم.
تا حد امکان سعی می‌کنم صورتم بین شال سبز لجنی مخفی بماند.
انگشت هایم یخ زده و قلبم وحشیانه می‌کوبد.
دارک وان بی‌شرف، چشم هایش پر از پیروزی و لبخند است! توانسته بود بر خلاف تمام مخالفت های من، مرا سر این قرار کوفتی بیاورد! بایدم سیس صورتش مغرور و فاتح باشد.
نگاهم به پرده برزنتی آبی کاربنی که به جای در، ورودی را پوشانده بود می‌افتد.
صدای گام های مردانه را، که به این طرف می‌آید می‌شنوم.
سرم در همان حالت زیر افتاده، آهسته به گوشه ی راست اتاق می‌چرخد که عکس مولوی عبدالحمید، در کنار یک ویترین از اسلحه سرد و گرم گذاشته شده.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و چشم های گرد شده ام را بهم می‌فشارم.
دستم را روی گر*دن دردمندم می‌کشد.
صدای کنار زده شدن پرده که می‌آید، عملا با خواندن فاتح ام، قالب تهی می‌کنم. دستم را آرام آرام از روی گردنم، به طرف نیم رخم می‌کشم.
جرعت باز کردن چشم هایم را ندارم... می‌توانم، تصویر مردی با یک قبضه اسلحه کلاشینکف روی رگبار را تصور کنم که می‌خواهد مغز مرا متلاشی کند تا انتقام از پدرم بگیرد.
صدای مردانه آمیخته به لهجه ای، توجهم را جلب می‌کند.
- خوش اومدین.
متعجب از این لحن خونسرد و خنثی، در حالی که دستم را سایه بان چشم هایم کرده ام، از بین انگشتم به ورودی نگاه می‌کنم.
جوانی حدودا سی ساله، با لباس بلوچ سفید، خیره دارد نگاهم می‌کند.
پوستش آفتاب سوخته و چشم و ابروی مشکی اش زیادی قفل است! انگار دارد به دشمن خونی اش نگاه می‌کند!
جای خراش روی گونه اش، نشان از شدت خشونت کودکی اش می‌دهد.
سریع فاصله کوتاه بین انگشت هایم را می‌بندم تا چشم های وحشت ناک او را نبینم.
لرز به جانم می‌افتد! من در میان این همه مرد غریبه چه می‌خواستم؟
اگر بخواهند بلایی سرم بیاورند، چه غلطی می‌توانم بکنم؟ به خدا که جز فاتحه و شهادتین، کاری از دستم بر نمی‌آید. آبروی آن پیرمرد بدبخت را چه کنم؟ آخ مادر، آخ مادر کاش از اول نازا نازا بودی و من بخت برگشته را هم نزاییده بودی.
صدای بی روح و نسبتا خشونت آمیز جوان، دوباره در اتاق می‌پیچد:
- ریس می‌خواد تنها باهات حرف بزنه دستیار.
بلند شدن دارک وان را حس می‌کنم.
نفسم در س*ی*نه حبس می‌شود.
چشم هایم را محکم بهم می‌فشارم و کل جانم گوش شده و با شنیدن هر قدم دور شدن او، فرو می‌ریزد. بدبخت شدم! نمی‌دانم به چه دلیل، اما امنیت نسبی که به خاطر حضور دارک وان داشتم، پر می‌کشد و احساس ضعف در کالبد بی جانم می‌پیچد.
دارک وان اتاق را ترک می‌کند اما سنگینی نگاه جوان را، هنوز روی خودم حس می‌کنم.
صدای آرام و پر از نفرتش، لرز به تَنم می‌اندازد:
- نترس. ترس هیچ دردی از تو دوا نمی‌کنه. مائدهِ کمالی!
و کمالی را، چنان پر انزجار تلفظ می‌کند که من، به چشم خود اجلم را ببینم.
قالب شدن روح، تهی شدن جسم، ضعف، خشکی و گسی دَهانم و قلبی که دارد قفسه سینِه ی کوفتی را چاک می‌دهد و جر وا جر می‌کند، کوچیک ترین توصیفی از شرح حال من است!



کد:
#پارت21

دم و باز دم عمیقی می‌کشم که ریه ام به جای اکسیژن، پر می‌شود از عطر دارک وانی که با فاصله بسیار کم از من، روی مبل لَم داده و پا روی پا انداخته! دستش که از پشت کمرم روی مبل رد شده، نفس لامصبم را بریده.
مرد های مسلح با لباس بلوچی سفیدشان، در سر تا سر خانه دیده می‌شدند...  .
سرم را چنان در یقه ام برده ام که گردنم دیگر بلند نمی‌شود! دچار خمیدگی مفرط شده.
دارک وان، برخلاف من، کاملا راحت و نرمال است.
درون یک اتاق سه در چهار ساده، که فقط دو دست مبل دو نفره راحتی طوسی و یک میز ام دی اف مشکی درونش وجود داشت، منتظر بودیم.
موقع ورود به اتاق، دوربین های مدار بسته ای که در سقف وصل بود، باعث شده بود که حتی برای نفس کشیدن هم جرعت سر بلند کردن نداشته باشم.
تا حد امکان سعی می‌کنم صورتم بین شال سبز لجنی مخفی بماند.
انگشت هایم یخ زده و قلبم وحشیانه می‌کوبد.
دارک وان بی‌شرف، چشم هایش پر از پیروزی و لبخند است! توانسته بود بر خلاف تمام مخالفت های من، مرا سر این قرار کوفتی بیاورد! بایدم سیس صورتش مغرور و فاتح باشد.
نگاهم به پرده برزنتی آبی کاربنی که به جای در، ورودی را پوشانده بود می‌افتد.
صدای گام های مردانه را، که به این طرف می‌آید می‌شنوم.
سرم در همان حالت زیر افتاده، آهسته به گوشه ی راست اتاق می‌چرخد که عکس مولوی عبدالحمید، در کنار یک ویترین از اسلحه سرد و گرم گذاشته شده.
بزاقم را به سختی فرو می‌دهم و چشم های گرد شده ام را بهم می‌فشارم.
دستم را روی گر*دن دردمندم می‌کشد.
صدای کنار زده شدن پرده که می‌آید، عملا با خواندن فاتح ام، قالب تهی می‌کنم. دستم را آرام آرام از روی گردنم، به طرف نیم رخم می‌کشم.
جرعت باز کردن چشم هایم را ندارم... می‌توانم، تصویر مردی با یک قبضه اسلحه کلاشینکف روی رگبار را تصور کنم که می‌خواهد مغز مرا متلاشی کند تا انتقام از پدرم بگیرد.
صدای مردانه آمیخته به لهجه ای، توجهم را جلب می‌کند.
- خوش اومدین.
متعجب از این لحن خونسرد و خنثی، در حالی که دستم را سایه بان چشم هایم کرده ام، از بین انگشتم به ورودی نگاه می‌کنم.
جوانی حدودا سی ساله، با لباس بلوچ سفید، خیره دارد نگاهم می‌کند.
پوستش آفتاب سوخته و چشم و ابروی مشکی اش زیادی قفل است! انگار دارد به دشمن خونی اش نگاه می‌کند!
جای خراش روی گونه اش، نشان از شدت خشونت کودکی اش می‌دهد.
سریع فاصله کوتاه بین انگشت هایم را می‌بندم تا چشم های وحشت ناک او را نبینم.
لرز به جانم می‌افتد! من در میان این همه مرد غریبه چه می‌خواستم؟
اگر بخواهند بلایی سرم بیاورند، چه غلطی می‌توانم بکنم؟ به خدا که جز فاتحه و شهادتین، کاری از دستم بر نمی‌آید. آبروی آن پیرمرد بدبخت را چه کنم؟ آخ مادر، آخ مادر کاش از اول نازا نازا بودی و من بخت برگشته را هم نزاییده بودی.
صدای بی روح و نسبتا خشونت آمیز جوان، دوباره در اتاق می‌پیچد:
- ریس می‌خواد تنها باهات حرف بزنه دستیار.
بلند شدن دارک وان را حس می‌کنم.
نفسم در س*ی*نه حبس می‌شود.
چشم هایم را محکم بهم می‌فشارم و کل جانم گوش شده و با شنیدن هر قدم دور شدن او، فرو می‌ریزد. بدبخت شدم! نمی‌دانم به چه دلیل، اما امنیت نسبی که به خاطر حضور دارک وان داشتم، پر می‌کشد و احساس ضعف در کالبد بی جانم می‌پیچد.
دارک وان اتاق را ترک می‌کند اما سنگینی نگاه جوان را، هنوز روی خودم حس می‌کنم.
صدای آرام و پر از نفرتش، لرز به تَنم می‌اندازد:
- نترس. ترس هیچ دردی از تو دوا نمی‌کنه. مائدهِ کمالی!
و کمالی را، چنان پر انزجار تلفظ می‌کند که من، به چشم خود اجلم را ببینم.
قالب شدن روح، تهی شدن جسم، ضعف، خشکی و گسی دَهانم و قلبی که دارد قفسه سینِه ی کوفتی را چاک می‌دهد و جر وا جر می‌کند، کوچیک ترین توصیفی از شرح حال من است!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت22

صدای تاپ تاپ محکم قلبم، تنها صدای زندگیست!
جوان، خیره نگاهم می‌کند و حتی سانتی از جایش و ثانیه از نگاهش نمی‌گیرد.
بزاق خشک و زهر ماری دَهانم را فرو می‌دهم.
نفسم سنگین و سخت بالا می‌آید؛ یک جور های کم آورده ام و به اسپری آسمم نیاز دارم.
انقدر انگشت هایم را در هم شکسته ام که می‌لرزد.
صدای جدی و خشکش را دوباره می‌شنوم! قصد دارد خودش را برای کشتن من کنترل کند.
- چه حسی داری؟
حس؟ دارم میمرم. به خدا که از استرس دارم میمرم.
توان تکان خوردن ندارم.
استخوان هایم رعشه می‌رود و ضعف را به وضوح حس می‌کنم. صدای ناقوس مرگ را، از هفت فرسخی آسمان هفتم می‌شنوم و روحم به روح القدس پیوسته! قصد ترک جان دارد. و اما تمام این اوصاف، مُهر می‌شود بر دَهانم تا آنجا که خفه می‌شوم و هیچ نمی‌گویم؛ او هر چه می‌خواهد بگوید!
صبا گفت کار دارک وان پیش من و پدرم گیر است، این یعنی نمی‌گذارد آسیبی به من برسد. آری آری احمق، همین گونه دل خودت را خوش نگه دار.
صدای جوان، دوباره فضای اتاق را پر می‌کند و این بار من واقعا دارم زیر سنگینی نگاهش جان می‌دهم! مخصوصا که تکیه کمرش را از دیوار بر می‌دارد و به طرفم می‌اید:
- میدونی سگای حروم زاده بابات کجا داداشمو گرفتن؟
سکوت می‌کنم و صدای پایش، لرز بدی به استخوان هایم انداخته! تا آنجا که کار، به لرزش فَک و لَب هایم برسد.
و او انگار اصلا منتظر جواب من نیست! و روز ها برای این تخلیه روانی فکر کرده و عذاب کشیده.
- رفته بود سر قبر مادرم، بعد اعدامش خودشم همونجا خاک کردیم. یک ماه دیگه اولین سالگردشه. میخوام تو رو هم باخودم ببرم.
چشم هایم را محکم بهم می‌فشارم و ناخان های بلندم درون رانم فرو می‌رود. گذر کردن برقی را از تَنم حس می‌کنم و در پی آن، سیخ شدن موهای لعنتی تَنم.
او، نزدیک و نزدیک و نزدیک تر می‌آید.
تا آنجا که در کمال بی شرمی، روی مبل می‌نشیند و حینی که خیره به رو به روست، آرنجش را روی رانش می‌گذارد و تکیه گاه تَن خَم شده اش می‌کند.
قلبم از کار می‌افتد!
هیچ نای نفس کشیدن ندارم.
صدای آرام و خش دار او، روحم را خراش می‌دهد:
- نترس... نترس...
بَدنم می‌لرزد! آنچنان که انگار دارم درد جان سپردن را سپری می‌کنم.
سلول به سلول تَنم دارد از هم می‌پاشد.
جوان، سرش را به طرفم می‌کشد و صدای آرام و پچ پچ مانندش، توجه ام را جلب می‌کند:
- نترس لعنتی، من همکار باباتم.
سعی می‌کنم تعجب به صورتم نفوذ نکند... چه گفت الان؟ همکار پدرم است؟ برادرش را به حکم پدرم اعدام کرده اند و او همکار پدرم است؟ سعی می‌کنم عادی رفتار کنم اما نمی‌توانم... از زیر چشم هایم، به صورت خشن ولی چشم های نگرانش نگاه می‌کنم.
به اسپری آسمم نیاز دارم و حس می‌کنم دارم خفه می‌شوم.
دَهانم، بی هدف و به قصد ذره ای اکسیژن باز می‌شود و چشم هایم سیاهی می‌رود.
اکسیژن نیست و هوا نیست و من خر دارم خفه می‌شوم.
چشم هایم روی هم می‌افتد که صدای گام های نسبتا دو مانندی را می‌شنوم و فریاد خشمگین آشنایی!
- داری چـــــه غلطی میکنی ثامن؟
و بعد آن صدای پا، که به طرف من می‌آید و قرار گرفتن ناشیانه اسپری و دو فشاری که پی در پی به آن وارد می‌شود... هوای تازه! نفس راحت و... بوی عطر محشر او.

کد:
#پارت22

صدای تاپ تاپ محکم قلبم، تنها صدای زندگیست!
جوان، خیره نگاهم می‌کند و حتی سانتی از جایش و ثانیه از نگاهش نمی‌گیرد.
بزاق خشک و زهر ماری دَهانم را فرو می‌دهم.
نفسم سنگین و سخت بالا می‌آید؛ یک جور های کم آورده ام و به اسپری آسمم نیاز دارم.
انقدر انگشت هایم را در هم شکسته ام که می‌لرزد.
صدای جدی و خشکش را دوباره می‌شنوم! قصد دارد خودش را برای کشتن من کنترل کند.
- چه حسی داری؟
حس؟ دارم میمرم. به خدا که از استرس دارم میمرم.
توان تکان خوردن ندارم.
استخوان هایم رعشه می‌رود و ضعف را به وضوح حس می‌کنم. صدای ناقوس مرگ را، از هفت فرسخی آسمان هفتم می‌شنوم و روحم به روح القدس پیوسته! قصد ترک جان دارد. و اما تمام این اوصاف، مُهر می‌شود بر دَهانم تا آنجا که خفه می‌شوم و هیچ نمی‌گویم؛ او هر چه می‌خواهد بگوید!
صبا گفت کار دارک وان پیش من و پدرم گیر است، این یعنی نمی‌گذارد آسیبی به من برسد. آری آری احمق، همین گونه دل خودت را خوش نگه دار.
صدای جوان، دوباره فضای اتاق را پر می‌کند و این بار من واقعا دارم زیر سنگینی نگاهش جان می‌دهم! مخصوصا که تکیه کمرش را از دیوار بر می‌دارد و به طرفم می‌اید:
- میدونی سگای حروم زاده بابات کجا داداشمو گرفتن؟
سکوت می‌کنم و صدای پایش، لرز بدی به استخوان هایم انداخته! تا آنجا که کار، به لرزش فَک و لَب هایم برسد.
و او انگار اصلا منتظر جواب من نیست! و روز ها برای این تخلیه روانی فکر کرده و عذاب کشیده.
- رفته بود سر قبر مادرم، بعد اعدامش خودشم همونجا خاک کردیم. یک ماه دیگه اولین سالگردشه. میخوام تو رو هم باخودم ببرم.
چشم هایم را محکم بهم می‌فشارم و ناخان های بلندم درون رانم فرو می‌رود. گذر کردن برقی را از تَنم حس می‌کنم و در پی آن، سیخ شدن موهای لعنتی تَنم.
او، نزدیک و نزدیک و نزدیک تر می‌آید.
تا آنجا که در کمال بی شرمی، روی مبل می‌نشیند و حینی که خیره به رو به روست، آرنجش را روی رانش می‌گذارد و تکیه گاه تَن خَم شده اش می‌کند.
قلبم از کار می‌افتد!
هیچ نای نفس کشیدن ندارم.
صدای آرام و خش دار او، روحم را خراش می‌دهد:
- نترس... نترس...
بَدنم می‌لرزد! آنچنان که انگار دارم درد جان سپردن را سپری می‌کنم.
سلول به سلول تَنم دارد از هم می‌پاشد.
جوان، سرش را به طرفم می‌کشد و صدای آرام و پچ پچ مانندش، توجه ام را جلب می‌کند:
- نترس لعنتی، من همکار باباتم.
سعی می‌کنم تعجب به صورتم نفوذ نکند... چه گفت الان؟ همکار پدرم است؟ برادرش را به حکم پدرم اعدام کرده اند و او همکار پدرم است؟ سعی می‌کنم عادی رفتار کنم اما نمی‌توانم... از زیر چشم هایم، به صورت خشن ولی چشم های نگرانش نگاه می‌کنم.
به اسپری آسمم نیاز دارم و حس می‌کنم دارم خفه می‌شوم.
دَهانم، بی هدف و به قصد ذره ای اکسیژن باز می‌شود و چشم هایم سیاهی می‌رود.
اکسیژن نیست و هوا نیست و من خر دارم خفه می‌شوم.
چشم هایم روی هم می‌افتد که صدای گام های نسبتا دو مانندی را می‌شنوم و فریاد خشمگین آشنایی!
- داری چـــــه غلطی میکنی ثامن؟
و بعد آن صدای پا، که به طرف من می‌آید و قرار گرفتن ناشیانه اسپری و دو فشاری که پی در پی به آن وارد می‌شود... هوای تازه! نفس راحت و... بوی عطر محشر او.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت23

تقریبا می‌شود گفت پشت دارک وان قایم شده ام، تا از تیر رس نگاه های خشن و خشک این آدم های عجیب نجات پیدا کنم.
پیرمردی، با ریش بلند سفید، چشم های کوچک و نگاه های کثیف، با همان لباس منسوب بلوچیشان، در کنار آن مردی که گفته بود همکار پدرم است ایستاده و من، زیر چشمی به نگاه قهوه ای سوخته و متمایل به مشکی جوان و جای خراش گونه اش نگاه اش می‌کنم؛ قیافه اش ترسناک است و هیکلش، نسبتا حجیم و وحشت ناک... نگاهش هم همینطور! و او چگونه می‌تواند همکار پدرم باشد! نکند دروغ داده مرا خام کند؟
صدای آرام و جدی پیر مرد و در پی آن، دست دراز شده به طرف دارک وانش، توجه ام را جلب می‌کند.
خیلی مسخره است که بخاطر حضور دارک وان احساس امنیت داشتم؟ صرفا چون صبا گفته به من نیاز دارد! وگرنه که خود او عامل شب ادراریست.
- حواست باشه! امیدوارم زیر این قرار داد صلح هفت ساله نزنی. توافق کردیم باهم.
دارک وان، با لبخند کجی دست مرد را می‌فشارد و با چشم هایش انگار دارد با مرد حرف می‌زند اما من به جز نیم رخ او، آن هم از پایین، چیز دیگری نمی‌بینم. پانزده سانتی اختلاف قد داریم!
با احساس سنگینی نگاهی، چشم هایم از فک بر امده دارک وان، به نگاه تنگ شده جوانی که دارک وان، ثامن صدا زده بود، تغییر جهت می‌دهد.
با دیدن نگاهم، تای ابرویش بالا می‌رود. انگار قصد دارد چیزی به من نفهم حالی کند اما متاسفانه من زبان حیوانات را بلد نیستم!
پیرمرد دستش را پشت کمر ثامن می‌گذارد و با نیم نگاه اخم آلودی به من، آهسته سرش را به طرف دارک وان بالا می‌کشد.
- ثامن به عنوان ضمانت نامه قراردادمون اونجا میمونه! بحث اعتماد من نیست، اما باید از امانتی مون خودمون مراقبت کنیم. بعد اینکه کار تموم شد، صحیح و سالم اونو تحویل می‌گیرم.
وحشت زده از دارک وان فاصله می‌گیرم.
متعجب به صورت های جدی شان نگاه می‌کنم.
د‌ست خودم نیست! غیر ارادی کل جانم به هول ولا افتاده. صدایم، می‌لرزد و از ته ته حنجره ام خارج می‌شود! یک جور هایی انگار، ترس باعث شده صدایم پر از بغض باشد:
_ منو معامله کردید؟
دارک وان، نیم نگاه بی حوصله ای به چشم هایم می‌اندازد و بی توجه به من، سرش را به طرف پیرمرد می‌کشد.
- حله، بچه هاتو آماده باش بذار، تهران براشون جا مکان جور کن. موقعه ای که کارشون رو انجام دادن، دختره رو تحویلت میدم.
او با مکث به ثامن خیره می‌شود و دست و پای من، به لرزه افتاده و زانو هایم تحمل وزن چند صد تُنی تَنم را ندارد! یکی به من بگوید اینجا چه خبر است! پس چرت و پرت های وزیر، که می‌گفت تو عضوی از خانواده ام هستی و این زر ها چه بود دیگر؟
بغض کوفتی راه نَفسم را سد کرده و چشم های گرد شده ام، به مرد های مسلح دور تا دور باغ می‌چرخد.
قرار بود من را دست این ها بدهند!؟ باورم نمی‌شود. دنیا، دور سَرم می‌چرخد و هر مَرد و اسلحه کمرش، ده مرد می‌شود.
چگونه همچین چیزی امکان دارد؟ آن هم تا وقتی که شخصی مانند پدرم زنده است و جانش را هم برای تک دخترش می‌دهد؟
صدای خشک دارک وان، نگاهم را به چشم های یخ زده بی تفاوتش می‌دهد. مقصد کلامش پیرمرد و نگاهش روی ثامن است:
- اما مورد آخر رو شرمندتم، خودت که میدونی، وزیر رو خانواده اش حساسه. اونجا هم جایی برای موندن ثامن نیست. قرارداد بستیم باهم. صحیح و سالم تحویل می‌گیرید.
چشم هایم سیاهی می‌رود.
به دنبال جایی می‌گردم که تَن سنگینم را بَند آن کنم.
دست هایم در هوا می‌لرزد و نفس کوفتی ام بالا نمی‌آید.
باورم نمی‌شود! هیچ چیز قرار نبود شبیه تخیلات من جلو برود! قرار نبود مخ دارک وان را بزنم و او مرا نجات بدهد... ای مائده ی احمق خیال باف! برای چه در این چند روز راهی برای نجات نجستی که آخر و عاقبتت این شود. حالا باید شبیه کالایی برای رسیدن به خواسته های این حیوانات بی شاخ و دم، از این دست به آن دست شوی و معلوم نیست در این بین قرار است چه بلایی بر سرت نازل شود.
صدای آرام و بی حوصله ثامن، نگاه نَم دارم را به او می‌دهد. درست نمی‌بینمش؛ کمی نسبت به آن حرف که حتی احتمالش زیاد است دروغ باشد، امید داشتم:
- اگه اینجوریه، دختر سرهنگ پیش ما میمونه، ماهم قرار داد بستیم که کارو تحویل بدیم.
صدای پوزخند حرصی دارک وان و بعد، نگاه خیره اش روی من.
شوکه و پر از التماس به چشم هایش نگاه می‌کنم.
هر چه معصومیت و التماس در توان داشتم را در چشم هایم جمع می‌کنم؛ حاضر بودم به پایش بیوفتم اما مرا میان این جهنم تنها نگذارد! لااقل خانه وزیر، در ظاهر بهشت است. گور پدر باطنش اصلا.
دارک وان نگاهش را از من می‌گیرد و حینی که انگشت شصتش، متفکر کنج لَبش می‌نشیند، به ثامن خیره می‌شود.
- میتونی تو باغ بمونی؟ فقط کانکس نگهبان خالیه.
ثامن به چشم های پیرمرد نگاه می‌کند و نگاه کثیف پیرمرد روی من است.
لرزی از خیرگی و کجی نگاهش، بر تَنم می‌نشیند.
با احساس کشیده شدن لباسم، غیر ارادی، به پشت دارک وان کشیده می‌شوم. پناه می‌گیرم پشت پهنای کتف و بَدن تنومند او!
شوکه از این حرکت او، به دست هایش نگاه می‌کنم که هنوزم گوشه ی مانتوی طوسی را در دست دارد. چه شد الان؟ جز کمر او، دیگر هیچ چیز نمی‌بینم.
صدای بی حوصله و کلافه پیرمرد توجه ام را جلب می‌کند:
- خیلی خب ثامن، تو کانکس بمون. نهایت تا سه ماه دیگه کار جمع میشه. بستگی به مقاومت سرهنگه داره. اما فکر نمی‌کنم دلش رضا بشه این دختری که من می‌بینم سه ماه بین این همه نر خر بمونه.
کل تَنم قلب شده و یک نفس می‌کوبد.
هنوز هم گیج و مات حرکت دارک‌وانم و نمی‌دانم برای چه مرا از تیر رس نگاه پیرمرد بیرون کشیده، اما می‌خواهد مرا به دست های کثیف این ها بسپارد.
می‌شود همه بازی باشد؟ یعنی واقعا می‌توانم به وزیر امید داشته باشم؟ به حرف هایش؟... بزاق خشک و گس شده دَهانم را فرو می‌دهم و نفسم، سخت و کلافه بیرون می‌آید؛ من هیچ چیز نمی‌دانم، همه چیز شبیه یک کابوس کوفتیست! فقط می‌خواهم تمام شود و به خانه و آ*غ*و*ش مادرم برگردم... فقط همین.




کد:
#پارت23

تقریبا می‌شود گفت پشت دارک وان قایم شده ام، تا از تیر رس نگاه های خشن و خشک این آدم های عجیب نجات پیدا کنم.
پیرمردی، با ریش بلند سفید، چشم های کوچک و نگاه های کثیف، با همان لباس منسوب بلوچیشان، در کنار آن مردی که گفته بود همکار پدرم است ایستاده و من، زیر چشمی به نگاه قهوه ای سوخته و متمایل به مشکی جوان و جای خراش گونه اش نگاه اش می‌کنم؛ قیافه اش ترسناک است و هیکلش، نسبتا حجیم و وحشت ناک... نگاهش هم همینطور! و او چگونه می‌تواند همکار پدرم باشد! نکند دروغ داده مرا خام کند؟
صدای آرام و جدی پیر مرد و در پی آن، دست دراز شده به طرف دارک وانش، توجه ام را جلب می‌کند.
خیلی مسخره است که بخاطر حضور دارک وان احساس امنیت داشتم؟ صرفا چون صبا گفته به من نیاز دارد! وگرنه که خود او عامل شب ادراریست.
- حواست باشه! امیدوارم زیر این قرار داد صلح هفت ساله نزنی. توافق کردیم باهم.
دارک وان، با لبخند کجی دست مرد را می‌فشارد و با چشم هایش انگار دارد با مرد حرف می‌زند اما من به جز نیم رخ او، آن هم از پایین، چیز دیگری نمی‌بینم. پانزده سانتی اختلاف قد داریم!
با احساس سنگینی نگاهی، چشم هایم از فک بر امده دارک وان، به نگاه تنگ شده جوانی که دارک وان، ثامن صدا زده بود، تغییر جهت می‌دهد.
با دیدن نگاهم، تای ابرویش بالا می‌رود. انگار قصد دارد چیزی به من نفهم حالی کند اما متاسفانه من زبان حیوانات را بلد نیستم!
پیرمرد دستش را پشت کمر ثامن می‌گذارد و با نیم نگاه اخم آلودی به من، آهسته سرش را به طرف دارک وان بالا می‌کشد.
- ثامن به عنوان ضمانت نامه قراردادمون اونجا میمونه! بحث اعتماد من نیست، اما باید از امانتی مون خودمون مراقبت کنیم. بعد اینکه کار تموم شد، صحیح و سالم اونو تحویل می‌گیرم.
وحشت زده از دارک وان فاصله می‌گیرم.
متعجب به صورت های جدی شان نگاه می‌کنم.
د‌ست خودم نیست! غیر ارادی کل جانم به هول ولا افتاده. صدایم، می‌لرزد و از ته ته حنجره ام خارج می‌شود! یک جور هایی انگار، ترس باعث شده صدایم پر از بغض باشد:
_ منو معامله کردید؟
دارک وان، نیم نگاه بی حوصله ای به چشم هایم می‌اندازد و بی توجه به من، سرش را به طرف پیرمرد می‌کشد.
- حله، بچه هاتو آماده باش بذار، تهران براشون جا مکان جور کن. موقعه ای که کارشون رو انجام دادن، دختره رو تحویلت میدم.
او با مکث به ثامن خیره می‌شود و دست و پای من، به لرزه افتاده و زانو هایم تحمل وزن چند صد تُنی تَنم را ندارد! یکی به من بگوید اینجا چه خبر است! پس چرت و پرت های وزیر، که می‌گفت تو عضوی از خانواده ام هستی و این زر ها چه بود دیگر؟
بغض کوفتی راه نَفسم را سد کرده و چشم های گرد شده ام، به مرد های مسلح دور تا دور باغ می‌چرخد.
قرار بود من را دست این ها بدهند!؟ باورم نمی‌شود. دنیا، دور سَرم می‌چرخد و هر مَرد و اسلحه کمرش، ده مرد می‌شود.
چگونه همچین چیزی امکان دارد؟ آن هم تا وقتی که شخصی مانند پدرم زنده است و جانش را هم برای تک دخترش می‌دهد؟
صدای خشک دارک وان، نگاهم را به چشم های یخ زده بی تفاوتش می‌دهد. مقصد کلامش پیرمرد و نگاهش روی ثامن است:
- اما مورد آخر رو شرمندتم، خودت که میدونی، وزیر رو خانواده اش حساسه. اونجا هم جایی برای موندن ثامن نیست. قرارداد بستیم باهم. صحیح و سالم تحویل می‌گیرید.
چشم هایم سیاهی می‌رود.
به دنبال جایی می‌گردم که تَن سنگینم را بَند آن کنم.
دست هایم در هوا می‌لرزد و نفس کوفتی ام بالا نمی‌آید.
باورم نمی‌شود! هیچ چیز قرار نبود شبیه تخیلات من جلو برود! قرار نبود مخ دارک وان را بزنم و او مرا نجات بدهد... ای مائده ی احمق خیال باف! برای چه در این چند روز راهی برای نجات نجستی که آخر و عاقبتت این شود. حالا باید شبیه کالایی برای رسیدن به خواسته های این حیوانات بی شاخ و دم، از این دست به آن دست شوی و معلوم نیست در این بین قرار است چه بلایی بر سرت نازل شود.
صدای آرام و بی حوصله ثامن، نگاه نَم دارم را به او می‌دهد. درست نمی‌بینمش؛ کمی نسبت به آن حرف که حتی احتمالش زیاد است دروغ باشد، امید داشتم:
- اگه اینجوریه، دختر سرهنگ پیش ما میمونه، ماهم قرار داد بستیم که کارو تحویل بدیم.
صدای پوزخند حرصی دارک وان و بعد، نگاه خیره اش روی من.
شوکه و پر از التماس به چشم هایش نگاه می‌کنم.
هر چه معصومیت و التماس در توان داشتم را در چشم هایم جمع می‌کنم؛ حاضر بودم به پایش بیوفتم اما مرا میان این جهنم تنها نگذارد! لااقل خانه وزیر، در ظاهر بهشت است. گور پدر باطنش اصلا.
دارک وان نگاهش را از من می‌گیرد و حینی که انگشت شصتش، متفکر کنج لَبش می‌نشیند، به ثامن خیره می‌شود.
- میتونی تو باغ بمونی؟ فقط کانکس نگهبان خالیه.
ثامن به چشم های پیرمرد نگاه می‌کند و نگاه کثیف پیرمرد روی من است.
لرزی از خیرگی و کجی نگاهش، بر تَنم می‌نشیند.
با احساس کشیده شدن لباسم، غیر ارادی، به پشت دارک وان کشیده می‌شوم. پناه می‌گیرم پشت پهنای کتف و بَدن تنومند او!
شوکه از این حرکت او، به دست هایش نگاه می‌کنم که هنوزم گوشه ی مانتوی طوسی را در دست دارد. چه شد الان؟ جز کمر او، دیگر هیچ چیز نمی‌بینم.
صدای بی حوصله و کلافه پیرمرد توجه ام را جلب می‌کند:
- خیلی خب ثامن، تو کانکس بمون. نهایت تا سه ماه دیگه کار جمع میشه. بستگی به مقاومت سرهنگه داره. اما فکر نمی‌کنم دلش رضا بشه این دختری که من می‌بینم سه ماه بین این همه نر خر بمونه.
کل تَنم قلب شده و یک نفس می‌کوبد.
هنوز هم گیج و مات حرکت دارک‌وانم و نمی‌دانم برای چه مرا از تیر رس نگاه پیرمرد بیرون کشیده، اما می‌خواهد مرا به دست های کثیف این ها بسپارد.
می‌شود همه بازی باشد؟ یعنی واقعا می‌توانم به وزیر امید داشته باشم؟ به حرف هایش؟... بزاق خشک و گس شده دَهانم را فرو می‌دهم و نفسم، سخت و کلافه بیرون می‌آید؛ من هیچ چیز نمی‌دانم، همه چیز شبیه یک کابوس کوفتیست! فقط می‌خواهم تمام شود و به خانه و آ*غ*و*ش مادرم برگردم... فقط همین.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت24

غرق شده ام؛ در خود و آینده نامعلوم! در احتمالات و تصورات و صح*نه های وحشتناکی که احتمال به وقوع پیوستنشان زیاد است.
همه دور میز شام جمع شده اند. این دومین حضور من در جمعشان است؛ به جز با صبا و محمد، با همه شان غریبی می‌کنم. البته، امیر ارسلان و زیدش نسبت به بقیه بهتر و قابل تحمل تر هستند.
چه می‌شود؟ قرار است چه به سَرم بیاید؟ مادر بدبختم چه می‌کند؟ چه قدر جوش آبرو و جان مرا می‌زد! حالا کجاست که ببیند هم آبرو و هم جانم در شرف نابودیست... راست است که آدمی از هرچه بترسد بر سرش آوار می‌شود و به قول قدیمی ها: مار از پونه بَدش می‌آید و دم لانه اش سبز می‌شود. حالا من همان مارم که پونه دَم لانه اش تیک زده و زیاده جا خوش کرده. به پدرم ودَست حامی و قهرمانش نیاز دارم، تا علف های هرز دورم را هرس کند و مانند همیشه، مراقبم باشد و نگذارد خار به پایم برود.
با احساس حرکت برف پاک کن مانند دستی، تکان خفیفی می‌خورم و از عالم روحانی‌ام جدا می‌شوم و در آ*غ*و*ش جمع شان می‌افتم.
متعجب به نگاه هایی که رویم است نگاه می‌کنم و تقریبا همه غذایشان را تمام کرده اند، اما بشقاب من... حتی تکه‌ای از س*ی*نه گریل شده کم نشده.
بزاق گس دَهانم را فرو می‌دهم و راستش را بخواهید، تازه عمق فاجعه را درک کرده ام! که در کجا بودم و چه آینده ای انتظارم را می‌کشد.
- حالت خوبه مائده؟
به وزیر نگاه می‌کنم. روباه مکار و حیله گر را ببین! به گونه ای نگران نگاهم می‌کند که انگار واقعا حرف ها و چرت و پرت هایش راست بوده. انگار نه انگار مرا مجبور کرده بود به آن خَراب شده بروم و از طرفی، به مَن فهمانده بود، که وسیله ای برای انجام خواسته هایش هستم. آن کاری که گیر و گور دارد و وزیر را لنگ من می‌کند چیست؟ نمی‌دانم. برایم هم مهم نیست! همین که می‌دانم مادر بدبختم با بار شیشه در هول و ولایِ من است و آب خدا بر او حرام شده و همین که می‌دانم پدرم بخاطر من قرار است چگونه در فشار قرار بگیرد، برای متنفر شدن از او و مردن من کافیست!
آهسته از پشت میز بلند می‌شوم.
بدون آنکه جوابی به وزیر بدهم و یا توجه ای به اخم های قفل شده دارک وان داشته باشم، نیم نگاهی به چشم های صبا می‌اندازم و زیر لَبی تشکر می‌کنم.
صندلی را سرجایش بر می‌گردانم و بی توجه به مسیر، از جمع شان فاصله می‌گیرم و به طرف باغ می‌روم.
سرمای هوا دَست هایم را یخ زده و یا ترس سیستم عصبی تنم را فلج کرده نمی‌دانم... فقط همین قدر می‌دانم که باید از جمع کثیفشان فاصله داشته باشم.
صدای آمیخته به طعنه و مسخره فرزاد را می‌شنوم :
- عضو جدیدم که تو زرد از آب در اومده، معلوم نیست صنعتی میزنه یا سنتی .
صدای تذکر مانند وزیر که نامش را می‌خواند و اصلا برایم مهم نیست چه فکری راجبم می‌خواهند بکنند... فقط باید از آنها فاصله بگیرم... کمی تنهایی و فکر کردن و آویزان خدا شدن را می‌خواهم. جز او، در این غربت و تنهایی که را می‌توانم پیدا کنم؟
نگاهم خیره به علف های نَم دار است.
غرق در فکرم و در عین حال، تهی از هرگونه فکر و ایده ای! آن طبع مجنون و بی خیالم، فقط کنار پدرم و در سایه ی امنیت او جوابگوست... حالا که او نیست، باید از آن شامه‌ای که برایم ارث گذاشته استفاده کنم؛ در رفتن از منجلاب و یافتن راه نجات!
آهسته می‌ایستم.
نگاهم را، از علف های کوتاه و خیس، انقدر بالا می‌کشم تا به ماه کامل و آسمان پر ستاره این شهر برسم... و خدایی که می‌دانم جایی در همین حوالی، سخت هوای مرا دارد. سابقه نداشته رهایم کند! هرگز.
بدون اینکه نگاهم را از آسمان بگیرم، آهسته پاهایم را از قید آن دمپایی ساده انگشتی رها می‌کنم و روی زمین می‌گذارم.
نَم سبزه ها به عمق جانم نفوذ می‌کند و باعث بسته شدن چشم هایم می‌شود.
دَم و باز دم عمیقی می‌گیرم و دست هایم به دور تَنم می‌پیچد.
گرما و سنگینی نگاهی را حس می‌کنم!
نه‌ چشم باز می‌کنم و نه تکان می‌خورم.
حضور غریبه و نا آشنا، نزدیک و نزدیک تر می‌شود.
به پشت سرم، تا آنجا که بتوانم صدای نفس کشیدن و گرمای تَنش را حس‌کنم پیش می‌آید!
مرد است... از صدای نفس کشیدن‌ش و ضربان بلند قلبش می‌فهمم.
نفس هایش و گرمایش را، در جایی حوالی گوشم حس می‌کنم و زمزمه ی آرام او!
- باید حرف بزنیم خانم کمالی.
ثامن است!
صدای نفس هایش، چیزی را درونم فرو می‌ریزد.
آهسته لای چشم هایم را باز می‌کنم و با اخم های قفل شده، حینی که قدمی جلو می‌روم، به طرف او بر می‌گردم.
با دیدن قیافه اش ابرو هایم متعجب بالا می‌رود.
در این لباس بافت طوسی یقه اسکی و جین مشکی، با آن جوان بلوچ زمین تا آسمان تفاوت پیدا کرده! قدش بلند تر، اندام ورزیده اش در این لباس جذب، هویدا و چشم مخاطب در بیار تر است! البته، آن خراش زشت و وحشی روی گونه اش، هنوزم هست! هنوزم شدت ابهت چشم هایش او را ترسناک می‌کند.
من خیره او را وا رسی می‌کرده ام و گویا او هم این چنین بوده!
جدی دست زیر ب*غ*ل می‌زنم و منتظر به چشم هایش نگاه می‌کنم. خیلی سخت است آن همه خشونت چشم هایش را دید و شلوار که سهل است! سیل آبه راه نینداخت.
- بفرمایید آقا ثامن.
نگاهی به اطراف می‌اندازد و عصبی اخم هایش قفل می‌شود.
نگاهش را از دور و بر می‌گیرد و به چشم هایم می‌دهد.
- بریم تو کانکس. باید با پدرتون حرف بزنید.
قلبم به تپش می‌افتد! نام پدرم، تمام معادلاتم را بهم می‌ریزد و در آنی کاسه‌ی چشم هایم پر می‌شود.
ثامن، بدون اینکه منتظر من بماند، گو‌شه ی شومیز گشاد و لنین سفید مرا، می‌گیرد و به طرفی می‌کشد.
صدای زیر لَبی و آرامش را می‌شنوم:
- فرصت وقت تلف کردن نیست، اگه کسی دیدمون جوری وانمود کنید انگار من به زور شما رو آوردم اذیتتون کنم.
و من فقط تیک زده ام روی آن قسمت قبلی حرفش... پدرم... پدرم... همان پیرمرد دوست داشتنی که برای همه خشک است و شانه هایش همیشه در اختیار من است تا از آن بالا بروم... همان مقدس ترین واژه ی دنیا... چقدر دلم برای شنیدن صدای‌ش، برای یک بابا گفتن و جان بابا شنیدن از او تنگ شده!


کد:
#پارت24

غرق شده ام؛ در خود و آینده نامعلوم! در احتمالات و تصورات و صح*نه های وحشتناکی که احتمال به وقوع پیوستنشان زیاد است.
همه دور میز شام جمع شده اند. این دومین حضور من در جمعشان است؛ به جز با صبا و محمد، با همه شان غریبی می‌کنم. البته، امیر ارسلان و زیدش نسبت به بقیه بهتر و قابل تحمل تر هستند.
چه می‌شود؟ قرار است چه به سَرم بیاید؟ مادر بدبختم چه می‌کند؟ چه قدر جوش آبرو و جان مرا می‌زد! حالا کجاست که ببیند هم آبرو و هم جانم در شرف نابودیست... راست است که آدمی از هرچه بترسد بر سرش آوار می‌شود و به قول قدیمی ها: مار از پونه بَدش می‌آید و دم لانه اش سبز می‌شود. حالا من همان مارم که پونه دَم لانه اش تیک زده و زیاده جا خوش کرده. به پدرم ودَست حامی و قهرمانش نیاز دارم، تا علف های هرز دورم را هرس کند و مانند همیشه، مراقبم باشد و نگذارد خار به پایم برود.
با احساس حرکت برف پاک کن مانند دستی، تکان خفیفی می‌خورم و از عالم روحانی‌ام جدا می‌شوم و در آ*غ*و*ش جمع شان می‌افتم.
متعجب به نگاه هایی که رویم است نگاه می‌کنم و تقریبا همه غذایشان را تمام کرده اند، اما بشقاب من... حتی تکه‌ای از س*ی*نه گریل شده کم نشده.
بزاق گس دَهانم را فرو می‌دهم و راستش را بخواهید، تازه عمق فاجعه را درک کرده ام! که در کجا بودم و چه آینده ای انتظارم را می‌کشد.
- حالت خوبه مائده؟
به وزیر نگاه می‌کنم. روباه مکار و حیله گر را ببین! به گونه ای نگران نگاهم می‌کند که انگار واقعا حرف ها و چرت و پرت هایش راست بوده. انگار نه انگار مرا مجبور کرده بود به آن خَراب شده بروم و از طرفی، به مَن فهمانده بود، که وسیله ای برای انجام خواسته هایش هستم. آن کاری که گیر و گور دارد و وزیر را لنگ من می‌کند چیست؟ نمی‌دانم. برایم هم مهم نیست! همین که می‌دانم مادر بدبختم با بار شیشه در هول و ولایِ من است و آب خدا بر او حرام شده و همین که می‌دانم پدرم بخاطر من قرار است چگونه در فشار قرار بگیرد، برای متنفر شدن از او و مردن من کافیست!
آهسته از پشت میز بلند می‌شوم.
بدون آنکه جوابی به وزیر بدهم و یا توجه ای به اخم های قفل شده دارک وان داشته باشم، نیم نگاهی به چشم های صبا می‌اندازم و زیر لَبی تشکر می‌کنم.
صندلی را سرجایش بر می‌گردانم و بی توجه به مسیر، از جمع شان فاصله می‌گیرم و به طرف باغ می‌روم.
سرمای هوا دَست هایم را یخ زده و یا ترس سیستم عصبی تنم را فلج کرده نمی‌دانم... فقط همین قدر می‌دانم که باید از جمع کثیفشان فاصله داشته باشم.
صدای آمیخته به طعنه و مسخره فرزاد را می‌شنوم :
- عضو جدیدم که تو زرد از آب در اومده، معلوم نیست صنعتی میزنه یا سنتی .
صدای تذکر مانند وزیر که نامش را می‌خواند و  اصلا برایم مهم نیست چه فکری راجبم می‌خواهند بکنند... فقط باید از آنها فاصله بگیرم... کمی تنهایی و فکر کردن و آویزان خدا شدن را می‌خواهم. جز او، در این غربت و تنهایی که را می‌توانم پیدا کنم؟
نگاهم خیره به علف های نَم دار است.
غرق در فکرم و در عین حال، تهی از هرگونه فکر و ایده ای! آن طبع مجنون و بی خیالم، فقط کنار پدرم و در سایه ی امنیت او جوابگوست... حالا که او نیست، باید از آن شامه‌ای که برایم ارث گذاشته استفاده کنم؛ در رفتن از منجلاب و یافتن راه نجات!
آهسته می‌ایستم.
نگاهم را، از علف های کوتاه و خیس، انقدر بالا می‌کشم تا به ماه کامل و آسمان پر ستاره این شهر برسم... و خدایی که می‌دانم جایی در همین حوالی، سخت هوای مرا دارد. سابقه نداشته رهایم کند! هرگز.
بدون اینکه نگاهم را از آسمان بگیرم، آهسته پاهایم را از قید آن دمپایی ساده انگشتی رها می‌کنم و روی زمین می‌گذارم.
نَم سبزه ها به عمق جانم نفوذ می‌کند و باعث بسته شدن چشم هایم می‌شود.
دَم و باز دم عمیقی می‌گیرم و دست هایم به دور تَنم می‌پیچد.
گرما و سنگینی نگاهی را حس می‌کنم!
نه‌ چشم باز می‌کنم و نه تکان می‌خورم.
حضور غریبه و نا آشنا، نزدیک و نزدیک تر می‌شود.
به پشت سرم، تا آنجا که بتوانم صدای نفس کشیدن و گرمای تَنش را حس‌کنم پیش می‌آید!
مرد است... از صدای نفس کشیدن‌ش و ضربان بلند قلبش می‌فهمم.
نفس هایش و گرمایش را، در جایی حوالی گوشم حس می‌کنم و زمزمه ی آرام او!
- باید حرف بزنیم خانم کمالی.
ثامن است!
صدای نفس هایش، چیزی را درونم فرو می‌ریزد.
آهسته لای چشم هایم را باز می‌کنم و با اخم های قفل شده، حینی که قدمی جلو می‌روم، به طرف او بر می‌گردم.
با دیدن قیافه اش ابرو هایم متعجب بالا می‌رود.
در این لباس بافت طوسی یقه اسکی و جین مشکی، با آن جوان بلوچ زمین تا آسمان تفاوت پیدا کرده! قدش بلند تر، اندام ورزیده اش در این لباس جذب، هویدا و چشم مخاطب در بیار تر است! البته، آن خراش زشت و وحشی روی گونه اش، هنوزم هست! هنوزم شدت ابهت چشم هایش او را ترسناک می‌کند.
من خیره او را وا رسی می‌کرده ام و گویا او هم این چنین بوده!
جدی دست زیر ب*غ*ل می‌زنم و منتظر به چشم هایش نگاه می‌کنم. خیلی سخت است آن همه خشونت چشم هایش را دید و شلوار که سهل است! سیل آبه راه نینداخت.
- بفرمایید آقا ثامن.
نگاهی به اطراف می‌اندازد و عصبی اخم هایش قفل می‌شود.
نگاهش را از دور و بر می‌گیرد و به چشم هایم می‌دهد.
- بریم تو کانکس. باید با پدرتون حرف بزنید.
قلبم به تپش می‌افتد! نام پدرم، تمام معادلاتم را بهم می‌ریزد و در آنی کاسه‌ی چشم هایم پر می‌شود.
ثامن، بدون اینکه منتظر من بماند، گو‌شه ی شومیز گشاد و لنین سفید مرا، می‌گیرد و به طرفی می‌کشد.
صدای زیر لَبی و آرامش را می‌شنوم:
- فرصت وقت تلف کردن نیست، اگه کسی دیدمون جوری وانمود کنید انگار من به زور شما رو آوردم اذیتتون کنم.
و من فقط تیک زده ام روی آن قسمت قبلی حرفش... پدرم... پدرم... همان پیرمرد دوست داشتنی که برای همه خشک است و شانه هایش همیشه در اختیار من است تا از آن بالا بروم... همان مقدس ترین واژه ی دنیا... چقدر دلم برای شنیدن صدای‌ش، برای یک بابا گفتن و جان بابا شنیدن از او تنگ شده!
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت25

در کانکس را باز می‌کند و مرا محکم به داخل کانکس می‌کشد.
تا می‌خواهم دَهان به اعتراض باز کنم، نگاهم به دوربین گوشه ی کانکس می‌افتد.
بزاقم را فرو می‌دهم و نگاهم را از دوربین، به ثامن می‌دهم.
ادای آدم های کلافه را در می‌آورد و به موهای نسبتا بلند لَختَش چنگ می‌اندازد.
نفس های پی‌در پی و پر خشم می‌کشد و مثلا دارد خودش را کنترل می‌کند:
- میفهمی چقدر شانس آوردی که باید تا وقتی کارمون تموم شده سالم نگه ات دارم؟
پوزخند می‌زند و با دست در جیب بردن، گوشه ی ابرویی بالا می‌اندازد.
لامصب انقدر واقعی بازی می‌کند که من ناخواسته به لرز می‌افتم!
- داداش من زیر یه من خاکه و توی هرزه باید زر و زر جلوی چشمای من باشی و خودمو برای زنده نگه داشتنت کنترل کنم. مسخره است!
ناگهان سرش را به طرفم می‌چرخاند که غیر ارادی پسی می‌روم و تَنم به دیواره‌ی فلزی کانکس می‌چسبد.
چشم هایم را محکم می‌بندم و دستم به لبه ی کابینت کوچک چنگ می‌شود.
آهسته به طرفم می‌آید و صدای قدم هایش در گوشم می‌چرخد.
نکند دروغ داده ها!؟ نکند چرت گفته مرا به کانکس بکشاند کسی صدایم را نشنود؟ نکند می‌خواهد در خلوت بلایی به سرم بیاورد!؟ از اسم پدرم و ضعف من سو استفاده کرد؟
صدای آهسته و خش دارش، برقی صد ولتی را از تنم رد می‌کند:
- البته، من قول دادم صورتتو پایین نیارم. قول که ندادم ازت استفاده نکنم، ها!؟
وحشت زده چشم هایم را باز می‌کنم و نفسم در ناکجا آباد تَنم حبس می‌شود.
دَهانم بی هدف باز می‌شود و شوکه نگاهش می‌کنم.
آرام آرام، فاصله را طی می‌کند و من تَنم را به دیواره ی کانکس می‌چسبانم.
چه شد؟ دروغم داد؟ باورم نمی‌شود.
وحشت زده به اویی نگاه می‌کنم که حالا، س*ی*نه به س*ی*نه من ایستاده!
دستش را از جیبش در می‌آورد و آهسته تا صورتم بالا می‌کشد.
پر از ترس و التماس در نگاه مردانه او خیره ام!
دستش را کنار گوشم می‌گذارد و من، شی کوچکی مانند آی‌پد را حس می‌کنم... اها... اها... متوجه شدم! می‌خواست در دوربین چیزی نیفتد.
سرش را به طرف صورتم خم می‌کند و دستش را، حصار بینمان می‌سازد.
گم می‌شوم در میانه ی او و دیواره‌ی کانکس! جلوی دید دوربین را کاملا می‌گیرد.
سرش را خم می‌کند در گوشم و آهسته پچ می‌زند:
_ فقط گوش بگیر، هیچ حرفی نزن!
نفسم حبس شده و طاقت این همه ن*زد*یک*ی را ندارم.
عرق روی پیشانی ام نشسته و چشم هایم سیاهی می‌رود.
صدایم، می‌لرزد و به سختی از ته گلویم خارج می‌شود:
- میشه... میشه برید... برید عقب؟
نوچ کلافه و عصبی می‌کشد و دوباره صدایش که پر از حرص بین دندان هایش بیرون می‌اید:
- اون دوربین کوفتی رو ندیدی؟
لَبم را می‌گزم... اکسیژن نیست! هر چه هست، بوی تَن مردانه او و گرمای وجودش است که دارد مرا از پا در می‌آورد.
با شنیدن صدای آشنا و نگران مردانه ای در گوشم، تمام تَنم پر می‌کشد به حوالی دست ها و آغوشش؛ پدر مهربانم.
- مائده فرصت نیست بابا، دورت بگردم دختر قشنگم، فقط گوش بگیر، میدونم کجایی، میدونم ترسیدی، میدونم فکر مادرتی، میدونم نگرانی، اما نترس بابا، هیچ جای نگرانی وجود نداره، مامانت حالش خوبه، ستوان علوی هم اونجا پیشته حواسش بهت هست، منم مراقبتم، اگه خواست اتفاقی بیوفته سریع بچه ها می‌ریزن تو ویلا. فقط یه لطفی در حق بابایی کن و چند مدت اونجا بمون. بذار فکر کنن من تحت کنترل اونام. فقط طبیعی رفتار کن بابا... شاید دیگه نتونیم حرف بزنیم، اما همین که دیدی تحمل نداری به ستوان بگو تو رو یه جوری بیرون میکشه...
کی تمام صورتم خیس شده بود؟ نمی‌دانم! پدرم چه گفت؟ نمی‌دانم! انقدر دلم برای صدایش تنگ شده بود که جز صدایش چیز دیگری نشنوم. دَهانم بی هدف باز می‌شود و می‌خواهم، عقده ی دل خالی کنم و نامش را پر از التماس صدا بزنم. برای اینکه بیرون بکشد مرا!
چشم هایم می‌سوزد و نگاهم تا چشم های جدی ثامن یا همان ستوان علوی بالا می‌آید.
صدای پدرم قطع می‌شود و ستوان دستش را به طرفم گوشم می‌آورد و خیلی طبیعی، ای پد را بیرون می‌کشد.
با شنیدن صدای پایی، غیر ارادی جیغ می‌کشم و با هل دادن ثامن، از بین حصار تَنش بیرون می‌آیم.
جیغ می‌کشم و دلم انقدر پر است که زار زار زیر گریه می‌زنم و دستم را نمادین روی لَب هایم می‌کشم.
در کانکس، ناگهان باز می‌شود و وزیر، با اخم های قفل شده و صورت نسبتا بر افروخته ای بین دَر می‌آید.
سد هق هقم می‌شکند و به طرف وزیر می‌روم. اول وزیر و پشت سرش، دارک وان و صبا!
صدای پوزخند ثامن و فریاد آشنای دارک وان، قلبم را زیر و رو می‌کند:
- داری چه غلطی می‌کنی ثامن! کاه کردی تو مغزت؟ ع*و*ضی افسارتو بکش.
نگاهم به نیم رخ دارک وان می‌افتد و چیزی درونم فرو می‌ریزد.
این نیم رخ تراش خورده و آن تار موی در پیشانی، میکس آدمی از پا در بیاوریست!
میخ نیم رخ او مانده ام، که نگاهش را به طرفم می‌دهم؛ چشم های سرخم را، به سیاهی نگاه او می‌دهم.
برای یک لحظه، جا خوردگی را در چشم هایش می‌بینم.
وزیر، پر از حرص به ثامن خیره است و ثامن خدایی خوب نقش بازی می‌کند! خدایی ها... چنان سیس مغرور و بیخیال برداشته که انگار به کتفش هم نیست و به هدفش رسیده.
ثامن با نیم نگاهی به من سرش را تا چشم های دارک وان بالا می‌کشد:
- به تو ربطی نداره! امانتی ماست! ما قراره تحویلش بگیریم. مشکی نمیبینم کمی دستی به سر و روش بکشم.
صبا از پشت وزیر بیرون می‌آید و با در آ*غ*و*ش کشیدن من، به طرف بیرون کانکس می‌برد.
صدای پوزخند دارک وان را می‌شنوم و حینی که دارم از کانکس بیرون می‌روم، او را می‌بینم که از وزیر جلو می‌زند و مقابل ثامن می‌رود.
با بیرون آمدن از کانکس، دِلِ پُرم می‌ترکد!
دلتنگی، ترس و دلهره از این آدم های غریبه و از این فضا... و اصلا بهانه ای برای زار زدن می‌خواستم! و بهانه به اندازه ی کافی هست... همین.

کد:
#پارت25

در کانکس را باز می‌کند و مرا محکم به داخل کانکس می‌کشد.
تا می‌خواهم دَهان به اعتراض باز کنم، نگاهم به دوربین گوشه ی کانکس می‌افتد.
بزاقم را فرو می‌دهم و نگاهم را از دوربین، به ثامن می‌دهم.
ادای آدم های کلافه را در می‌آورد و به موهای نسبتا بلند لَختَش چنگ می‌اندازد.
نفس های پی‌در پی و پر خشم می‌کشد و مثلا دارد خودش را کنترل می‌کند:
- میفهمی چقدر شانس آوردی که باید تا وقتی کارمون تموم شده سالم نگه ات دارم؟
پوزخند می‌زند و با دست در جیب بردن، گوشه ی ابرویی بالا می‌اندازد.
لامصب انقدر واقعی بازی می‌کند که من ناخواسته به لرز می‌افتم!
- داداش من زیر یه من خاکه و توی هرزه باید زر و زر جلوی چشمای من باشی و خودمو برای زنده نگه داشتنت کنترل کنم. مسخره است!
ناگهان سرش را به طرفم می‌چرخاند که غیر ارادی پسی می‌روم و تَنم به دیواره‌ی فلزی کانکس می‌چسبد.
چشم هایم را محکم می‌بندم و دستم به لبه ی کابینت کوچک چنگ می‌شود.
آهسته به طرفم می‌آید و صدای قدم هایش در گوشم می‌چرخد.
نکند دروغ داده ها!؟ نکند چرت گفته مرا به کانکس بکشاند کسی صدایم را نشنود؟ نکند می‌خواهد در خلوت بلایی به سرم بیاورد!؟ از اسم پدرم و ضعف من سو استفاده کرد؟
صدای آهسته و خش دارش، برقی صد ولتی را از تنم رد می‌کند:
- البته، من قول دادم صورتتو پایین نیارم. قول که ندادم ازت استفاده نکنم، ها!؟
وحشت زده چشم هایم را باز می‌کنم و نفسم در ناکجا آباد تَنم حبس می‌شود.
دَهانم بی هدف باز می‌شود و شوکه نگاهش می‌کنم.
آرام آرام، فاصله را طی می‌کند و من تَنم را به دیواره ی کانکس می‌چسبانم.
چه شد؟ دروغم داد؟ باورم نمی‌شود.
وحشت زده به اویی نگاه می‌کنم که حالا، س*ی*نه به س*ی*نه من ایستاده!
دستش را از جیبش در می‌آورد و آهسته تا صورتم بالا می‌کشد.
پر از ترس و التماس در نگاه مردانه او خیره ام!
دستش را کنار گوشم می‌گذارد و من، شی کوچکی مانند آی‌پد را حس می‌کنم... اها... اها... متوجه شدم! می‌خواست در دوربین چیزی نیفتد.
سرش را به طرف صورتم خم می‌کند و دستش را، حصار بینمان می‌سازد.
گم می‌شوم در میانه ی او و دیواره‌ی کانکس! جلوی دید دوربین را کاملا می‌گیرد.
سرش را خم می‌کند در گوشم و آهسته پچ می‌زند:
_ فقط گوش بگیر، هیچ حرفی نزن!
نفسم حبس شده و طاقت این همه ن*زد*یک*ی را ندارم.
عرق روی پیشانی ام نشسته و چشم هایم سیاهی می‌رود.
صدایم، می‌لرزد و به سختی از ته گلویم خارج می‌شود:
- میشه... میشه برید... برید عقب؟
نوچ کلافه و عصبی می‌کشد و دوباره صدایش که پر از حرص بین دندان هایش بیرون می‌اید:
- اون دوربین کوفتی رو ندیدی؟
لَبم را می‌گزم... اکسیژن نیست! هر چه هست، بوی تَن مردانه او و گرمای وجودش است که دارد مرا از پا در می‌آورد.
با شنیدن صدای آشنا و نگران مردانه ای در گوشم، تمام تَنم پر می‌کشد به حوالی دست ها و آغوشش؛ پدر مهربانم.
- مائده فرصت نیست بابا، دورت بگردم دختر قشنگم، فقط گوش بگیر، میدونم کجایی، میدونم ترسیدی، میدونم فکر مادرتی، میدونم نگرانی، اما نترس بابا، هیچ جای نگرانی وجود نداره، مامانت حالش خوبه، ستوان علوی هم اونجا پیشته حواسش بهت هست، منم مراقبتم، اگه خواست اتفاقی بیوفته سریع بچه ها می‌ریزن تو ویلا. فقط یه لطفی در حق بابایی کن و چند مدت اونجا بمون. بذار فکر کنن من تحت کنترل اونام. فقط طبیعی رفتار کن بابا... شاید دیگه نتونیم حرف بزنیم، اما همین که دیدی تحمل نداری به ستوان بگو تو رو یه جوری بیرون میکشه...
کی تمام صورتم خیس شده بود؟ نمی‌دانم! پدرم چه گفت؟ نمی‌دانم! انقدر دلم برای صدایش تنگ شده بود که جز صدایش چیز دیگری نشنوم. دَهانم بی هدف باز می‌شود و می‌خواهم، عقده ی دل خالی کنم و نامش را پر از التماس صدا بزنم. برای اینکه بیرون بکشد مرا!
چشم هایم می‌سوزد و نگاهم تا چشم های جدی ثامن یا همان ستوان علوی بالا می‌آید.
صدای پدرم قطع می‌شود و ستوان دستش را به طرفم گوشم می‌آورد و خیلی طبیعی، ای پد را بیرون می‌کشد.
با شنیدن صدای پایی، غیر ارادی جیغ می‌کشم و با هل دادن ثامن، از بین حصار تَنش بیرون می‌آیم.
جیغ می‌کشم و دلم انقدر پر است که زار زار زیر گریه می‌زنم و دستم را نمادین روی لَب هایم می‌کشم.
در کانکس، ناگهان باز می‌شود و وزیر، با اخم های قفل شده و صورت نسبتا بر افروخته ای بین دَر می‌آید.
سد هق هقم می‌شکند و به طرف وزیر می‌روم. اول وزیر و پشت سرش، دارک وان و صبا!
صدای پوزخند ثامن و فریاد آشنای دارک وان، قلبم را زیر و رو می‌کند:
- داری چه غلطی می‌کنی ثامن! کاه کردی تو مغزت؟ ع*و*ضی افسارتو بکش.
نگاهم به نیم رخ دارک وان می‌افتد و چیزی درونم فرو می‌ریزد.
این نیم رخ تراش خورده و آن تار موی در پیشانی، میکس آدمی از پا در بیاوریست!
میخ نیم رخ او مانده ام، که نگاهش را به طرفم می‌دهم؛ چشم های سرخم را، به سیاهی نگاه او می‌دهم.
برای یک لحظه، جا خوردگی را در چشم هایش می‌بینم.
وزیر، پر از حرص به ثامن خیره است و ثامن خدایی خوب نقش بازی می‌کند! خدایی ها... چنان سیس مغرور و بیخیال برداشته که انگار به کتفش هم نیست و به هدفش رسیده.
ثامن با نیم نگاهی به من سرش را تا چشم های دارک وان بالا می‌کشد:
- به تو ربطی نداره! امانتی ماست! ما قراره تحویلش بگیریم. مشکی نمیبینم کمی دستی به سر و روش بکشم.
صبا از پشت وزیر بیرون می‌آید و با در آ*غ*و*ش کشیدن من، به طرف بیرون کانکس می‌برد.
صدای پوزخند دارک وان را می‌شنوم و حینی که دارم از کانکس بیرون می‌روم، او را می‌بینم که از وزیر جلو می‌زند و مقابل ثامن می‌رود.
با بیرون آمدن از کانکس، دِلِ پُرم می‌ترکد!
دلتنگی، ترس و دلهره از این آدم های غریبه و از این فضا... و اصلا بهانه ای برای زار زدن می‌خواستم! و بهانه به اندازه ی کافی هست... همین.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت26

پاهایم را درون آغوشم جمع کرده ام.
لامپ های اتاق دارک وان، یک ساعتی می‌شود خاموش است. نگاهم به تاریکی عادت کرده و بدون هیچ فکر با ارزش و محتوایی، غرق شده ام به گوشه ای که نمی‌دانم کجاست و نه می‌دانم چیست... نمی‌دانم چه حجم و جرم و جسمی دارد! همین قدر می‌دانم که تا صبحم هم می‌توانم رویش تیک بزنم و فکر کنم.
فکرم خیلی مشغول است! خیلی زیاد! شرایط برایم زیادی تازگی داشت. به هیچ وجه نرمال نبود و با وجود شنیدن صدای پدرم و حرف هایش، هنوز هم نمی‌توانستم به ثامن اعتماد کنم. قیافه اش خیلی وحشت ناک است! من اگر بمیرم هم نمی‌توانم به او بگویم دارم میمرم. چگونه اگر اتفاقی برایم افتاد یا مشکلی پیش آمد می‌خواهد مراقبم باشد؟ با آن چرت و پرت ها و رفتار های زشت و زننده؟ به من گفت هرزه! چه لزومی داشت؟ چه دلیلی داشت مرا به این نام خطاب کند؟ انگار دارد عقده های درونی اش را خالی می‌کند. مردک نکره ی بد قواره ی بی قائده.
به چه دلیل مرا به دیوار پرس کرده بود؟ به چه دلیل باید آنقدر به من می‌چسبید؟ نه! هیچ رفتارش طبیعی نیست. پدرم چگونه به او اعتماد کرده؟ مرا چگونه امانت به او داده؟ من، تک دخترش را! همانی که می‌گوید خل دیوانه ای هستم که جانش به تار فرفری هایم بند است. همان که غرق ل*ذت می‌شود از لوس بازی هایش... . آخ پدر من، آخ پدر من چرا انقدر لوس و ننر مرا بار آوردی؟ چرا دو بار در گوشم نزدی که از دیدن مردی که شبیه تو نیست، اینگونه به وحشت بیوفتم. چرا دوبار دوتا مرد نشانم ندادی که بدانم قرار نیست مرد ها مرا هپولی هپو کنند. چرا نذاشتی پیگیر نیرو انتظامی شوم و کمی سختی بچشم تا از جلد این دختر آسمان جل لوس بیرون بیایم.
گند بزنند مرا! این چه وضعیت مسخره ایست. برای چه می‌ترسم؟ برای چه استرس حضور دارک وان را دارم؟ برای چه خواب کوفتی این ساعت از شب از چشم هایم پریده؟ برای چه مانند جن بو داده روی مبل پاهایم را در آغوشم جمع کرده ام و مانند نئشه ها تیک زده ام!؟ حالا برای چه بَدنم را تاب می‌دهم؟ خدایا، قربانت بروم، بیا باهم رو راست باشیم، تا اینجایی که من نتیجه تولید ناخالص داخلی کار آموز هایت بودم را متوجه شدم، اما چیزی بیشتر از این حرف هاست. خاک من خرده شیشه ای چیزی داشته؟ راستش را بگو ها، ناراحت نمی‌شوم. بلاخره باید این اضافه های خاک را یک کاری می‌کردی دیگر! اسراف نشود.
صدای آرام و جدی دارک وان، تکان شدیدی به تَنم می‌دهد و انقدر یکهویی سکوت را می‌شکند که مغزم رگ به رگ شود:
- می‌ترسی؟
قلبم، پر توان و وحشیانه می‌کوبد و چشم هایم گرد شده روی اویی می‌چرخد که ساعدش روی چشمش است.
بالا تَنه ی تراش خرده و زیادی تنظیمش، عُریان است و شلوارک بالای زانو ی مشکی تنها پوشش است!
به کمر خوابیده و پا روی پا انداخته... فقط یک سوال، از کی بیدار است؟ با این دست پهنی که به چشم دارد، چگونه مرا دید؟
آن هم در تاریکی نسبی اتاق... و خب، برای اینکه نقشه ای که نمی‌دانم چیست خَراب نشود باید به تبعیت از ثامن رفتار کنم، با اهوم آرامی، سوال دارک وان را پاسخ مثبت می‌دهم.
صدای فرو دادن بزاق دهانش را از این فاصله هم می‌شنوم!
دم و باز دم عمیقی می‌کشد:
- نترس.
چقدر تاثیر گذار! پوکر سرم را کج می‌کنم و نگاهش می‌کنم. حالا آمدیم و من واقعا ترسیده بودم، با این کلمه می‌خواست مرا دلداری بدهد؟ تلخ می‌خندم و نگاهم را از او می‌گیرم و دوباره به رو به رو می‌دهم:
- انتظار ندارم بخوای درک کنی و دلداری بدی.
سکوت... سکوت... این اولین مکالمه مسالمت آمیز و انسان گونه ماست.
انگار دارد حرفش را مزه می‌کند و دو دل است از بازگو کردن ان... اما، بلاخره لَب هایش باز می‌شود:
- درکت می‌کنم.
غیر ارادی، پوزخند می‌زنم. متعجب ابرو بالا می‌دهم و به طرفش می‌چرخم.
دستش را آهسته از روی چشم هایش بر می‌دارد و به پهلو می‌شود.
چشم هایش را بسته است!
- واقعا نیاز نیست این همه دروغ سرهم کنی! کلا شاید سه ماه دیگه باید تحملم کنی، بعدشم خدا میدونه با این آدمای وحشی چی انتظارمو میکشه... امیدوارم حداقل به خواسته ات برسی جناب دستیار.
کج شدن کنج لَب هایش را، از چین ریز پای چشم هایش می‌شود فهمید.
دارد می‌خندد! به چه؟ به بخت من یا بی شرفی خودش؟
صدایش، کمی توام با همان خنده شده :
- کجا میخوای بری به سلامتی؟

کد:
#پارت26

پاهایم را درون آغوشم جمع کرده ام.
لامپ های اتاق دارک وان، یک ساعتی می‌شود خاموش است. نگاهم به تاریکی عادت کرده و بدون هیچ فکر با ارزش و محتوایی، غرق شده ام به گوشه ای که نمی‌دانم کجاست و نه می‌دانم چیست... نمی‌دانم چه حجم و جرم و جسمی دارد! همین قدر می‌دانم که تا صبحم هم می‌توانم رویش تیک بزنم و فکر کنم.
فکرم خیلی مشغول است! خیلی زیاد! شرایط برایم زیادی تازگی داشت. به هیچ وجه نرمال نبود و با وجود شنیدن صدای پدرم و حرف هایش، هنوز هم نمی‌توانستم به ثامن اعتماد کنم. قیافه اش خیلی وحشت ناک است! من اگر بمیرم هم نمی‌توانم به او بگویم دارم میمرم. چگونه اگر اتفاقی برایم افتاد یا مشکلی پیش آمد می‌خواهد مراقبم باشد؟ با آن چرت و پرت ها و رفتار های زشت و زننده؟ به من گفت هرزه! چه لزومی داشت؟ چه دلیلی داشت مرا به این نام خطاب کند؟ انگار دارد عقده های درونی اش را خالی می‌کند. مردک نکره ی بد قواره ی بی قائده.
به چه دلیل مرا به دیوار پرس کرده بود؟ به چه دلیل باید آنقدر به من می‌چسبید؟ نه! هیچ رفتارش طبیعی نیست. پدرم چگونه به او اعتماد کرده؟ مرا چگونه امانت به او داده؟ من، تک دخترش را! همانی که می‌گوید خل دیوانه ای هستم که جانش به تار فرفری هایم بند است. همان که غرق ل*ذت می‌شود از لوس بازی هایش... . آخ پدر من، آخ پدر من چرا انقدر لوس و ننر مرا بار آوردی؟ چرا دو بار در گوشم نزدی که از دیدن مردی که شبیه تو نیست، اینگونه به وحشت بیوفتم. چرا دوبار دوتا مرد نشانم ندادی که بدانم قرار نیست مرد ها مرا هپولی هپو کنند. چرا نذاشتی پیگیر نیرو انتظامی شوم و کمی سختی بچشم تا از جلد این دختر آسمان جل لوس بیرون بیایم.
گند بزنند مرا! این چه وضعیت مسخره ایست. برای چه می‌ترسم؟ برای چه استرس حضور دارک وان را دارم؟ برای چه خواب کوفتی این ساعت از شب از چشم هایم پریده؟ برای چه مانند جن بو داده روی مبل پاهایم را در آغوشم جمع کرده ام و مانند نئشه ها تیک زده ام!؟ حالا برای چه بَدنم را تاب می‌دهم؟ خدایا، قربانت بروم، بیا باهم رو راست باشیم، تا اینجایی که من نتیجه تولید ناخالص داخلی کار آموز هایت بودم را متوجه شدم، اما چیزی بیشتر از این حرف هاست. خاک من خرده شیشه ای چیزی داشته؟ راستش را بگو ها، ناراحت نمی‌شوم. بلاخره باید این اضافه های خاک را یک کاری می‌کردی دیگر! اسراف نشود.
صدای آرام و جدی دارک وان، تکان شدیدی به تَنم می‌دهد و انقدر یکهویی سکوت را می‌شکند که مغزم رگ به رگ شود:
- می‌ترسی؟
قلبم، پر توان و وحشیانه می‌کوبد و چشم هایم گرد شده روی اویی می‌چرخد که ساعدش روی چشمش است.
بالا تَنه ی تراش خرده و زیادی تنظیمش، عُریان است و شلوارک بالای زانو ی مشکی تنها پوشش است!
به کمر خوابیده و پا روی پا انداخته... فقط یک سوال، از کی بیدار است؟ با این دست پهنی که به چشم دارد، چگونه مرا دید؟
آن هم در تاریکی نسبی اتاق... و خب، برای اینکه نقشه ای که نمی‌دانم چیست خَراب نشود باید به تبعیت از ثامن رفتار کنم، با اهوم آرامی، سوال دارک وان را پاسخ مثبت می‌دهم.
صدای فرو دادن بزاق دهانش را از این فاصله هم می‌شنوم!
دم و باز دم عمیقی می‌کشد:
- نترس.
چقدر تاثیر گذار! پوکر سرم را کج می‌کنم و نگاهش می‌کنم. حالا آمدیم و من واقعا ترسیده بودم، با این کلمه می‌خواست مرا دلداری بدهد؟ تلخ می‌خندم و نگاهم را از او می‌گیرم و دوباره به رو به رو می‌دهم:
- انتظار ندارم بخوای درک کنی و دلداری بدی.
سکوت... سکوت... این اولین مکالمه مسالمت آمیز و انسان گونه ماست.
انگار دارد حرفش را مزه می‌کند و دو دل است از بازگو کردن ان... اما، بلاخره لَب هایش باز می‌شود:
- درکت می‌کنم.
غیر ارادی، پوزخند می‌زنم. متعجب ابرو بالا می‌دهم و به طرفش می‌چرخم.
دستش را آهسته از روی چشم هایش بر می‌دارد و به پهلو می‌شود.
چشم هایش را بسته است!
- واقعا نیاز نیست این همه دروغ سرهم کنی! کلا شاید سه ماه دیگه باید تحملم کنی، بعدشم خدا میدونه با این آدمای وحشی چی انتظارمو میکشه... امیدوارم حداقل به خواسته ات برسی جناب دستیار.
کج شدن کنج لَب هایش را، از چین ریز پای چشم هایش می‌شود فهمید.
دارد می‌خندد! به چه؟ به بخت من یا بی شرفی خودش؟
صدایش، کمی توام با همان خنده شده :
- کجا میخوای بری به سلامتی؟


 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان

.zeynab.

مدیر تالار تاریخ ایران و جهان+مشاور نویسندگی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
نویسنده فعال
نویسنده انجمن
مشاور انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-03-16
نوشته‌ها
1,663
لایک‌ها
16,381
امتیازها
113
سن
19
محل سکونت
بوشهر
کیف پول من
104,462
Points
1,625
#پارت27


دارد مسخره ام می‌کند! باورم نمی‌شود. پوف عصبی می‌کشم و چشم هایم را می‌بندم. شرم آور است! من تحمل این همه حقارت و خاری را ندارم. پدرم مانند گلی در میان پر قو، تک دخترش را بزرگ کرد_ دمپایی های مادرم هم جز همان پر های قو حساب می‌شوند، در جریان هستید دیگر؟ _ و حالا دست مایه ی خنده و شادی چه کسانی شده ام.
با شنیدن صدای تختش، به اوی که نیم خیز شده و منتظر نگاهم می‌کند خیره می‌شوم.
به معنای فهمیدن جوابش، " هوم؟ " می‌گوید و من دلم می‌خواهد از ته دل بگویم "مــــــرگ!".
نگاهم را از چشم هایش می‌گیرم و به جلو می‌دهم:
- مگه نمیخوای منو بدی به او بلوچا! دیگه کجا رو دارم برم؟ به لطف تو زندگیم جهنم شده. چه مرگت بود منو با خودت به این خَراب شده آوردی؟
حرصی به طرفش می‌چرخم تا جوابم را بگیرم.
چشم هایش می‌خندد و لَب هایش انکار می‌کند! قیافه اش جدیست و پای چشم هایش، چین خنده است. او خدای پارادوکس است اصلا.
- کی گفته قراره تو رو به اون آدما بدیم دختر سرهنگ؟.
دندان هایم را نشانش می‌دهم و "گگگ" می‌گویم.
خدای مکر و نیرنگ هم هست! انگار نه انگار من با گوش های خودم شنیده ام.
دستم به طرف گوشم می‌رود و فرضی دستم را تا بالای سرم ادامه می‌دهم:
- میبینی چقدر گوشام خوشمل و مخملیه؟ پاپیون صورتیشو هم میبینی مگه نه؟ وگرنه منو یه بچه ی احمق فرض نمی‌کردی. گفتم هیجده سالمه نگفتم بچه هشت ماهم که اینقدر خر منو فرض میکنی.
تای ابرویش را جدی بالا می‌دهد و انگار خواب از سرش پریده. جدی نگاهم می‌کند:
- هیجده؟ فکر میکردم ده یا هشت سالت باشه. دهنت خیلی بوی شیر میده دختر سرهنگ.
سرم آتش می‌‌گیرد.
حرصی گارد می‌گیرم و صدایم غیر ارادی بالا می‌رود:
- من اسم دارم! بعدشم کسی از تو دلداری و شیرین بازی نخواست که نصف شبی رو مخ من راه میری.
دارک وان، متفکر دستی به ته ريشش می‌کشد.
تنش را بالا می‌کشد و تکیه کمرش را به تاج تخت داده خیره نگاهم می‌کند:
- به جز بابات شخصیتی وجود نداره که اسم داشته باشه! داره؟
به خدا که دارم منفجر می‌شوم.
مانند گاو رمیده نفس می‌کشم و معده ام می‌سوزد.
دستم به مبل چنگ می‌اندازد و ناخان هایم قصد دریدن پارچه ی ضخیم مبل را دارد :
- تو چی؟ من حداقل یه بابا دارم زیر سایه اون باشم... تو که زیر سایه وزیری چی؟ حتی یه اسمم نداری! کیو تحقیر میکنی؟
اخم هایش که قفل می‌شود، کنج لَبم از اینکه او را سوزانده ام کج می‌شود.
آخ دلم خنک شد! آخ که حالم جا آمد.
صورتش زیادی جدی و خشک می‌شود.
حس می‌کنم او را تحقیر کردم! یک حس عذاب وجدان کثیفی، به سرعت در تَنم می‌پیچد.
پشیمان می‌شوم و بادم می‌خوابد.
مظلوم و آرام از گارد خودم پایین می‌آیم و با در آ*غ*و*ش کشیدن دوباره پاهایم، به انگشت هایم خیره می‌شوم.
صدایم، آرام و پر از صداقت است:
- ببخشید. قصد توهین کردن نداشتم. فقط کمی حالم بده! انتظار ندارم اسیرتو درک کنی. اما یه دخترم که بین این همه آدم غریبه گیر افتاده و به یه باند قاچاقچی بلوچم که به خون باباش تشنه است قراره تحویل داده بشه... .
صدای دم و باز دم عمیق او می‌اید.
سکوت می‌کند!
آرام دراز می‌کشد و حینی که دستش را روی چشمش می‌گذارد، صدای آرامش را می‌شنوم:
- قرار نیست تحویل هیچ کس بدیمت. حرف بابات زیادی برو داره دختر سرهنگ. تا وقتی بابات هست و کارامونو راست و ریست میکنه هیچ آسیبی بهت نمی‌رسه.
دلخور نگاهش می‌کنم. وقتی پدرم ریخت و آستینت را به شلوارکت گره زد و چوب را در حلقت تا ماتحت فرو کرد، آن وقت میفهمی با دم شیر بازی نکنی.
- تو نمی‌ترسی از اینکه بابام پیدام کنه؟
لبخند کج کنج لَبش صورتش را زیادی جذاب می‌کند!
لامصب، حیف است بخدا! به بابایم بگویم او را به عنوان اسباب بازی برایم کنار بگذارد؟
- پیداتم کنه قانون نمیذاره تو رو از اینجا ببره.
متفکر چشم تنگ می‌کنم.
یعنی چه؟ این حرف هایش چه معنی می‌دهد؟ قانون نمی‌گذارد؟! چرا قانون نباید بگذارد؟ قانون است که باید چوب در استینشان کند.
جدی اخم در هم می‌کشم:
_ قانون نمی‌ذاره یعنی چی؟
دارک وان، دستش را از روی چشمش بر می‌دارد و بی حوصله به چشم های من نگاه می‌کند:
- ساعت سه شده دختر سرهنگ! می‌ذاری بخوابیم یا نه!؟
دلخور از چشم هایش نگاه می‌گیرم.
پاهایم را دراز می‌کنم و از عمد، بلند بلند نق می‌زنم:
- آره آره ،منم توی یه تخت مثل اون بودم پر پر می‌زدم برا خواب... ببخش که رو سنگ آدمی زاد خواب نمیره.
صدای آرامش را می‌شنوم:
- کی بهت گفت اونجا بخوابی؟ انتخاب خودت بود.
دود از سرم بلند می‌شود.
این امشب چه مرگش شده! چرا نمی‌گذارد بتمرگم.
این چرت و پرت هایی که می‌گوید چیست؟
حرصی صدایم بالا می‌رود :
- این حرفت یعنی چی؟
دستش را از روی چشمش بر می‌دارد و حرصی از بین دندان‌ می‌غرد:
- ساعت سه شبه! میفهمی؟ می‌ذاری کپه مرگم رو بذارم یا نه؟
حرصی پشت چشمی نازک می‌کنم و سرم را روی دسته ی مبل می‌گذارم.
ع*و*ضی از خود راضی.




کد:
#پارت27

دارد مسخره ام می‌کند! باورم نمی‌شود. پوف عصبی می‌کشم و چشم هایم را می‌بندم. شرم آور است! من تحمل این همه حقارت و خاری را ندارم. پدرم مانند گلی در میان پر قو، تک دخترش را بزرگ کرد_ دمپایی های مادرم هم جز همان پر های قو حساب می‌شوند، در جریان هستید دیگر؟ _ و حالا دست مایه ی خنده و شادی چه کسانی شده ام.
با شنیدن صدای تختش، به اوی که نیم خیز شده و منتظر نگاهم می‌کند خیره می‌شوم.
به معنای فهمیدن جوابش، " هوم؟ " می‌گوید و من دلم می‌خواهد از ته دل بگویم "مــــــرگ!".
نگاهم را از چشم هایش می‌گیرم و به جلو می‌دهم:
- مگه نمیخوای منو بدی به او بلوچا! دیگه کجا رو دارم برم؟ به لطف تو زندگیم جهنم شده. چه مرگت بود منو با خودت به این خَراب شده آوردی؟
حرصی به طرفش می‌چرخم تا جوابم را بگیرم.
چشم هایش می‌خندد و لَب هایش انکار می‌کند! قیافه اش جدیست و پای چشم هایش، چین خنده است. او خدای پارادوکس است اصلا.
- کی گفته قراره تو رو به اون آدما بدیم دختر سرهنگ؟.
دندان هایم را نشانش می‌دهم و "گگگ" می‌گویم.
خدای مکر و نیرنگ هم هست! انگار نه انگار من با گوش های خودم شنیده ام.
دستم به طرف گوشم می‌رود و فرضی دستم را تا بالای سرم ادامه می‌دهم:
- میبینی چقدر گوشام خوشمل و مخملیه؟ پاپیون صورتیشو هم میبینی مگه نه؟ وگرنه منو یه بچه ی احمق فرض نمی‌کردی. گفتم هیجده سالمه نگفتم بچه هشت ماهم که اینقدر خر منو فرض میکنی.
تای ابرویش را جدی بالا می‌دهد و انگار خواب از سرش پریده. جدی نگاهم می‌کند:
- هیجده؟ فکر میکردم ده یا هشت سالت باشه. دهنت خیلی بوی شیر میده دختر سرهنگ.
سرم آتش می‌‌گیرد.
حرصی گارد می‌گیرم و صدایم غیر ارادی بالا می‌رود:
- من اسم دارم! بعدشم کسی از تو دلداری و شیرین بازی نخواست که نصف شبی رو مخ من راه میری.
دارک وان، متفکر دستی به ته ريشش می‌کشد.
تنش را بالا می‌کشد و تکیه کمرش را به تاج تخت داده خیره نگاهم می‌کند:
- به جز بابات شخصیتی وجود نداره که اسم داشته باشه! داره؟
به خدا که دارم منفجر می‌شوم.
مانند گاو رمیده نفس می‌کشم و معده ام می‌سوزد.
دستم به مبل چنگ می‌اندازد و ناخان هایم قصد دریدن پارچه ی ضخیم مبل را دارد :
- تو چی؟ من حداقل یه بابا دارم زیر سایه اون باشم... تو که زیر سایه وزیری چی؟ حتی یه اسمم نداری! کیو تحقیر میکنی؟
اخم هایش که قفل می‌شود، کنج لَبم از اینکه او را سوزانده ام کج می‌شود.
آخ دلم خنک شد! آخ که حالم جا آمد.
صورتش زیادی جدی و خشک می‌شود.
حس می‌کنم او را تحقیر کردم! یک حس عذاب وجدان کثیفی، به سرعت در تَنم می‌پیچد.
پشیمان می‌شوم و بادم می‌خوابد.
مظلوم و آرام از گارد خودم پایین می‌آیم و با در آ*غ*و*ش کشیدن دوباره پاهایم، به انگشت هایم خیره می‌شوم.
صدایم، آرام و پر از صداقت است:
- ببخشید. قصد توهین کردن نداشتم. فقط کمی حالم بده! انتظار ندارم اسیرتو درک کنی. اما یه دخترم که بین این همه آدم غریبه گیر افتاده و به یه باند قاچاقچی بلوچم که به خون باباش تشنه است قراره تحویل داده بشه... .
صدای دم و باز دم عمیق او می‌اید.
سکوت می‌کند!
آرام دراز می‌کشد و حینی که دستش را روی چشمش می‌گذارد، صدای آرامش را می‌شنوم:
- قرار نیست تحویل هیچ کس بدیمت. حرف بابات زیادی برو داره دختر سرهنگ. تا وقتی بابات هست و کارامونو راست و ریست میکنه هیچ آسیبی بهت نمی‌رسه.
دلخور نگاهش می‌کنم. وقتی پدرم ریخت و آستینت را به شلوارکت گره زد و چوب را در حلقت تا ماتحت فرو کرد، آن وقت میفهمی با دم شیر بازی نکنی.
- تو نمی‌ترسی از اینکه بابام پیدام کنه؟
لبخند کج کنج لَبش صورتش را زیادی جذاب می‌کند!
لامصب، حیف است بخدا! به بابایم بگویم او را به عنوان اسباب بازی برایم کنار بگذارد؟
- پیداتم کنه قانون نمیذاره تو رو از اینجا ببره.
متفکر چشم تنگ می‌کنم.
یعنی چه؟ این حرف هایش چه معنی می‌دهد؟ قانون نمی‌گذارد؟! چرا قانون نباید بگذارد؟ قانون است که باید چوب در استینشان کند.
جدی اخم در هم می‌کشم:
_ قانون نمی‌ذاره یعنی چی؟
دارک وان، دستش را از روی چشمش بر می‌دارد و بی حوصله به چشم های من نگاه می‌کند:
- ساعت سه شده دختر سرهنگ! می‌ذاری بخوابیم یا نه!؟
دلخور از چشم هایش نگاه می‌گیرم.
پاهایم را دراز می‌کنم و از عمد، بلند بلند نق می‌زنم:
- آره آره ،منم توی یه تخت مثل اون بودم پر پر می‌زدم برا خواب... ببخش که رو سنگ آدمی زاد خواب نمیره.
صدای آرامش را می‌شنوم:
- کی بهت گفت اونجا بخوابی؟ انتخاب خودت بود.
دود از سرم بلند می‌شود.
این امشب چه مرگش شده! چرا نمی‌گذارد بتمرگم.
این چرت و پرت هایی که می‌گوید چیست؟
حرصی صدایم بالا می‌رود :
- این حرفت یعنی چی؟
دستش را از روی چشمش بر می‌دارد و حرصی از بین دندان‌ می‌غرد:
- ساعت سه شبه! میفهمی؟ می‌ذاری کپه مرگم رو بذارم یا نه؟
حرصی پشت چشمی نازک می‌کنم و سرم را روی دسته ی مبل می‌گذارم.
ع*و*ضی از خود راضی.
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
بالا