کامل شده ماه کوچک تو| ملینا نامور

  • نویسنده موضوع .Melina.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 24
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
InShot_۲۰۲۳۱۱۳۰_۱۵۳۷۴۸۸۳۳.jpg

نام داستان: ماه کوچک تو
نویسنده: ملینا نامور
ژانر: فانتزی/تخیلی
ناظر: آوا اسدی
ویراستار: Pegah.a
خلاصه: لیلی دختر بچه‌ای که دوست داره به ماه بره و از اون‌جا زمین رو نگاه کنه؛ ولی خیلی اتفاقی با وسیله‌ی عجیبی که پدربزرگش اختراع کرده به ماه میره؛ اما اونجا...

کد:
نام داستان: ماه کوچک تو

نویسنده: ملینا نامور

ژانر: علمی/تخیلی

خلاصه: لیلی دختر بچه‌ای که دوست داره به ماه بره و از اونجا زمین رو نگاه کنه، ولی خیلی اتفاقی با وسیله عجیبی که پدربزرگش اختراع کرده میره ماه اما اونجا...
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.ARNICA.

ادیتور انجمن
ادیتور انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-04-10
نوشته‌ها
417
لایک‌ها
2,266
امتیازها
73
محل سکونت
جهنم
کیف پول من
29,881
Points
700
تایید رمان۲.png

خواهشمند است قبل از تایپ رمان به قوانین زیر توجه کنید:
قوانین تایپ رمان:
قوانین تایپ رمان | تک رمان

پاسخ به ابهامات شما:
تاپیک جامع پرسش و پاسخ رمان نویسی

درخواست جلد:
دفتر درخواست جلد | تک رمان

درخواست تگِ رمان:
| تاپیک جامع درخواست تگ رمان |

اعلام پایان رمان:
تاپیک جامع اعلام پایان رمان

قلمتان مانا💝
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : .ARNICA.

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
«به نام خالق ماه»

لیلی

مثل همیشه لباس زردم رو پوشیدم و به‌سمت حیاط دویدم. با شادی بسیاری، خطاب به آقاجون که روی تخت چوبی وسط حیاط نشسته بود، گفتم:
- آخ جون، آقاجون ماه رو نگاه! بازم مثل همیشه خوشگل و نورانیه.
آقاجون با شنیدن صدای من سرش رو بالا گرفت، به ماه چشم دوخت و با مهربونی گفت:
- آره عزیزم، خیلی قشنگه مثل تو ماهه دیگه!
از حرفش خیلی خوشحال شدم. اون بهترین آقاجون دنیا بود! با شادی درحالی‌که از پله‌های ایوان پایین می‌رفتم گفتم:
- آقاجون من می‌تونم برم ماه؟
آقاجون مثل همیشه خندید و با زیرکی گفت:
- ای دختر شیطون! نه فعلا نمیشه.
منظورش از فعلا چی بود؟ شاکی صدام رو لوس کردم و گفتم:
- اما آقاجون می‌خوام ببینمش!
آقاجون کلافه از لوس بازی من، سرش رو به چپ و راست تکون داد و با لحنی جالب گفت:
- ای وای بابا جان چقدر لجبازی شما. دخترکم من و شما که نمی‌تونیم بریم ماه!
من که تازه به تخت رسیده بودم، نگاهی به انعکاس ماه که توی اب حوض افتاده بود انداختم و پرسیدم:
- چرا نمیشه؟
اقا جون که حواسش هنوز به ماه بود، این‌طوری جواب داد:
- چون ما فضانورد نیستیم. بعد رفتن به ماه که آسون نیست؛ اما من مصمم بودم، می‌خواستم واقعا به سمت ماه برم! شاید بشه حتما که نباید فضانورد بود. پس مصمم و خیره به انعکاس ماه گفتم:
- نمی‌خوام! خب فضانورد بشیم، بعد بریم ماه.
اقا جون اما یکهو ناامید زمزمه کرد:
- خب من که دیگه نمی‌تونم؛ اما تو سعی کن وقتی بزرگ شدی فضانورد بشی، هان باباجان؟
ناراحت نگاه از حوض گرفتم و به آقاجون دادم. دمپایی هم رو بیرون آوردم و روی تخت نشستم. آهسته گفتم:
- ولی من دوست دارم با شما بیام.
آقاجون اما لبخند گرمی زد و گفت:
- عزیزکم من ماه رو در آینده می‌بینم!
خندیدم و پرسیدم:
- چجوری؟ مگه قراره بری؟
آقاجون دستی در هوا تکون داد و گفت:
- نه؛ ولی وقتی ادما می‌میرن همه‌ی اون جاهایی که دوست دارن رو می‌بینن.
ابرو هام رو بالا دادم و کنجکاو پرسیدم:
- واقعا؟ کی گفته؟
آقاجون شونه ای بالا انداخت و گفت:
- کسی نگفته بابا جان، فقط کافیه تو خدا رو با چشم دلت درک کنی. اون ان‌قدر مهربونه.
با دستم چونم رو خواروندم و گفتم:
- آقاجون، می‌گم من می‌تونم بعد از مرگم خدا رو ببینم؟
اقا جون ل*ب گزید و نگران جواب داد:
- اولا خدا نکنه، دوما ما چه بدونیم باباجان؛ ولی باباجان تو همین الانش هم داری خدا رو می‌بینی.
سرم رو اطراف چرخوندم و متعجب پرسیدم:
- وا! پس کجاست؟ پس کو؟
آقاجون خندان جواب داد:
- نگاه کن به همون ماهی که هروز میای درخشندگیش رو می‌بینی. اون رو کی خلق کرده؟ خدای مهربون مگه نه؟ این همه مهربونی که هرروز نصیب ما آدم‌ها میشه رو نگاه کن! البته بعضی از آدم‌ها وقتی یه اتفاق بدی براشون می‌افته یاد خدا می‌افتن و کلی کینه و درد و غم دارن رو زار می‌زنن؛ اما وقتی هم که یه اتفاق خوب می‌افته کلا فراموش می‌کنن خدایی هم هست، شکر نعمت کجا بود!
دوباره به ماه نگاه کردم و هم زمان گفتم:
- اقا جون! ما آدم‌ها بدیم؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- نه عزیزم، ما بد نیستیم؛ ولی بعضی آدم‌ها رو گاهی شیطون گول می‌زنه!
یهو با ضرب، روم رو سمتش کردم و گفتم:
- من و تا حالا شیطون گول زده؟
آقاجون با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- خودت چی فکر می‌کنی؟
خندیدم و گفتم:
- خب فکر کنم آره! مثل اون زمانی که همش چک می‌زدم به گوش این و اون. من آدم بدی هستم؟
آقاجون خنده‌ی نخودی کرد و ادامه داد.
- عزیز بابا همه‌، همه‌ی آفریده‌های خدا خوب هستن و البته پاک! هرچقدرم که تو این دنیا هو*س و نفرت و کینه داشته باشن، البته که توی همین دنیا یا شایدم دنیای دیگه تاوان پس میدن؛ اما خب شما رو هم شیطون گول زده دیگه.
دوباره خندیدم و گفتم:
- آقاجون من خوابم میاد.
سرش رو تکون داد و گفت:
- بیا بریم بخوابیم هان؟
چشمام رو مالیدم و جواب دادم.
- آره.
آقاجون مثل همیشه باهام تا تخت اومد و تیکه‌ای دیگه از شازده‌کوچولو رو برام خوند. بعد از تموم شدن داستان رفت به سمت در، چشم‌هام رو مالیدم و گفتم:
- شب بخیر آقاجون، دوستت دارم، اندازه تمام کهکشان‌ها و همون ماهی که دوستش دارم تو رو هم دوست دارم!
گونم رو ب*و*سید و گفت:
- قربونت بشم من، شب بخیر ماهم.
چشمام رو بستم و نمی‌دونم کی چشم‌هام سنگین شد و خوابم برد.
***
با کلافگی از تخت بلند شدم و رفتم حیاط ، از پشت پله‌ها گذشتم و رفتم توی زیر زمین، مثل همیشه بابابزرگ یه چیزی اختراع کرده بود؛ اما این خیلی بزرگ بود. بزرگ‌تر از همشون. البته روش یه پارچه با رنگ صورتی کشیده بود.

کد:
«به نام خالق ماه»

لیلی

مثل همیشه لباس زردم رو پوشیدم و به‌سمت حیاط دویدم. با شادی بسیاری، خطاب به آقاجون که روی تخت چوبی وسط حیاط نشسته بود، گفتم:
- آخ جون، آقاجون ماه رو نگاه! بازم مثل همیشه خوشگل و نورانیه.
آقاجون با شنیدن صدای من سرش رو بالا گرفت، به ماه چشم دوخت و با مهربونی گفت:
- آره عزیزم، خیلی قشنگه مثل تو ماهه دیگه!
از حرفش خیلی خوشحال شدم. اون بهترین آقاجون دنیا بود! با شادی درحالی‌که از پله‌های ایوان پایین می‌رفتم گفتم:
- آقاجون من می‌تونم برم ماه؟
آقاجون مثل همیشه خندید و با زیرکی گفت:
- ای دختر شیطون! نه فعلا نمیشه.
منظورش از فعلا چی بود؟ شاکی صدام رو لوس کردم و گفتم:
- اما آقاجون می‌خوام ببینمش!
آقاجون کلافه از لوس بازی من، سرش رو به چپ و راست تکون داد و با لحنی جالب گفت:
- ای وای بابا جان چقدر لجبازی شما. دخترکم من و شما که نمی‌تونیم بریم ماه!
من که تازه به تخت رسیده بودم، نگاهی به انعکاس ماه که توی اب حوض افتاده بود انداختم و پرسیدم:
- چرا نمیشه؟
اقا جون که حواسش هنوز به ماه بود، این‌طوری جواب داد:
- چون ما فضانورد نیستیم. بعد رفتن به ماه که آسون نیست؛ اما من مصمم بودم، می‌خواستم واقعا به سمت ماه برم! شاید بشه حتما که نباید فضانورد بود. پس مصمم و خیره به انعکاس ماه گفتم:
- نمی‌خوام! خب فضانورد بشیم، بعد بریم ماه.
اقا جون اما یکهو ناامید زمزمه کرد:
- خب من که دیگه نمی‌تونم؛ اما تو سعی کن وقتی بزرگ شدی فضانورد بشی، هان باباجان؟
ناراحت نگاه از حوض گرفتم و به آقاجون دادم. دمپایی هم رو بیرون آوردم و روی تخت نشستم. آهسته گفتم:
- ولی من دوست دارم با شما بیام.
آقاجون اما لبخند گرمی زد و گفت:
- عزیزکم من ماه رو در آینده می‌بینم!
خندیدم و پرسیدم:
- چجوری؟ مگه قراره بری؟
آقاجون دستی در هوا تکون داد و گفت:
- نه؛ ولی وقتی ادما می‌میرن همه‌ی اون جاهایی که دوست دارن رو می‌بینن.
ابرو هام رو بالا دادم و کنجکاو پرسیدم:
- واقعا؟ کی گفته؟
آقاجون شونه ای بالا انداخت و گفت:
- کسی نگفته بابا جان، فقط کافیه تو خدا رو با چشم دلت درک کنی. اون ان‌قدر مهربونه.
با دستم چونم رو خواروندم و گفتم:
- آقاجون، می‌گم من می‌تونم بعد از مرگم خدا رو ببینم؟
اقا جون ل*ب گزید و نگران جواب داد:
- اولا خدا نکنه، دوما ما چه بدونیم باباجان؛ ولی باباجان تو همین الانش هم داری خدا رو می‌بینی.
سرم رو اطراف چرخوندم و متعجب پرسیدم:
- وا! پس کجاست؟ پس کو؟
آقاجون خندان جواب داد:
- نگاه کن به همون ماهی که هروز میای درخشندگیش رو می‌بینی. اون رو کی خلق کرده؟ خدای مهربون مگه نه؟ این همه مهربونی که هرروز نصیب ما آدم‌ها میشه رو نگاه کن! البته بعضی از آدم‌ها وقتی یه اتفاق بدی براشون می‌افته یاد خدا می‌افتن و کلی کینه و درد و غم دارن رو زار می‌زنن؛ اما وقتی هم که یه اتفاق خوب می‌افته کلا فراموش می‌کنن خدایی هم هست، شکر نعمت کجا بود!
دوباره به ماه نگاه کردم و هم زمان گفتم:
- اقا جون! ما آدم‌ها بدیم؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- نه عزیزم، ما بد نیستیم؛ ولی بعضی آدم‌ها رو گاهی شیطون گول می‌زنه!
یهو با ضرب، روم رو سمتش کردم و گفتم:
- من و تا حالا شیطون گول زده؟
آقاجون با لبخند نگاهم کرد و گفت:
- خودت چی فکر می‌کنی؟
خندیدم و گفتم:
- خب فکر کنم آره! مثل اون زمانی که همش چک می‌زدم به گوش این و اون. من آدم بدی هستم؟
آقاجون خنده‌ی نخودی کرد و ادامه داد.
- عزیز بابا همه‌، همه‌ی آفریده‌های خدا خوب هستن و البته پاک! هرچقدرم که تو این دنیا هو*س و نفرت و کینه داشته باشن، البته که توی همین دنیا یا شایدم دنیای دیگه تاوان پس میدن؛ اما خب شما رو هم شیطون گول زده دیگه.
دوباره خندیدم و گفتم:
- آقاجون من خوابم میاد.
سرش رو تکون داد و گفت:
- بیا بریم بخوابیم هان؟
چشمام رو مالیدم و جواب دادم.
- آره.
آقاجون مثل همیشه باهام تا تخت اومد و تیکه‌ای دیگه از شازده‌کوچولو رو برام خوند. بعد از تموم شدن داستان رفت به سمت در، چشم‌هام رو مالیدم و گفتم:
- شب بخیر آقاجون، دوستت دارم، اندازه تمام کهکشان‌ها و همون ماهی که دوستش دارم تو رو هم دوست دارم!
گونم رو ب*و*سید و گفت:
- قربونت بشم من، شب بخیر ماهم.
چشمام رو بستم و نمی‌دونم کی چشم‌هام سنگین شد و خوابم برد.
***
با کلافگی از تخت بلند شدم و رفتم حیاط ، از پشت پله‌ها گذشتم و رفتم توی زیر زمین، مثل همیشه بابابزرگ یه چیزی اختراع کرده بود؛ اما این خیلی بزرگ بود. بزرگ‌تر از همشون. البته روش یه پارچه با رنگ صورتی کشیده بود.

#ماه-کوچک-تو
#مالینا-مدیا
#انجمن-تک-رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
مثل همیشه پارچه رو گرفتم و کشیدم؛ ولی با چیزی که دیدم دهنم مثل غار باز شد.
- این چیه دیگه؟
آروم به سمت اتاقم رفتم. خرگوش رو بیدار کردم و رو بهش گفتم:
- هی! خرگوش یه چیزی دیدم که باید بیای تو هم ببینیش.
دماغش رو خاروند و یه نگاه بهم کرد و دنبالم راه افتاد. به وسیله عجیب و غریب روبه‌روم اشاره کردم و گفتم:
می‌بینیش تو هم؟
- بله دارم می‌بینمش.
چونم رو خاروندم و گفتم:
- فکر می‌کنی اون چیه؟
با حالت خواب‌آلود جواب داد:
- لیلی مطمئناً یکی از اختراعات جدید آقاجونه؛ بناربراین چیز جالبی نیست. بیا بریم بخوابیم.
کلافه گفتم:
- نه! اِ مسخره!
دوباره دستم رو به گوشه‌های اون اختراع زدم.
- لیلی!
با کلافگی گفتم:
- بیا ببینیم چیه.
یه نگاه ترسناک بهش انداختم که گفت:
- نه.
با اعصبانیت بهش خیره شدم و رو حرفم پافشاری کردم.
- چرا؟ حرف نزن بیا این‌جا.
به چیزی که شبیه سفینه بود، اشاره کردم. بعدم دستم رو روی درش گذاشتم و با زور زیاد تونستم درش رو باز کنم. واردش شدم و خرگوش رو هم روی پاهام نشوندم. درش رو بستم؛ اما هیچ‌‌کدوم نفهمیدیم دست من بود یا پاهای خرگوش که به اون دکمه بزرگ سبز برخورد کرد و تموم زندگیمون عوض شد. سفینه یه تکون خیلی عجیب خورد: البته سفینه نبود من اسمش رو سفینه گذاشت؛ چون اصلا شبیه سفینه نبود. با تکونش پنجه‌های خرگوش داخل شکمم فرو رفت با داد پنجه‌هاش رو جدا کردم و براش چشم و ابر و اومدم.
یهو سفینه بیشتر و بیشتر تکون خورد انگار از زمین فاصله گرفته بود ترسیده دستم و بردم بالا تا ازش بیایم بیرون؛ اما با دیدن فاصله بیش از حدمون با زمین نشستم سر جام. اون لحظه فقط فهمیدم که باید آقاجون رو صدا بکنم؛ بنابراین با داد گفتم:
کد:
مثل همیشه پارچه رو گرفتم و کشیدم؛ ولی با چیزی که دیدم دهنم مثل غار باز شد.
- این چیه دیگه؟
آروم به سمت اتاقم رفتم. خرگوش رو بیدار کردم و رو بهش گفتم:
- هی! خرگوش یه چیزی دیدم که باید بیای تو هم ببینیش.
دماغش رو خاروند و یه نگاه بهم کرد و دنبالم راه افتاد. به وسیله عجیب و غریب روبه‌روم اشاره کردم و گفتم:
می‌بینیش تو هم؟
- بله دارم می‌بینمش.
چونم رو خاروندم و گفتم:
- فکر می‌کنی اون چیه؟
با حالت خواب‌آلود جواب داد:
- لیلی مطمئناً یکی از اختراعات جدید آقاجونه؛ بناربراین چیز جالبی نیست. بیا بریم بخوابیم.
کلافه گفتم:
- نه! اِ مسخره!
دوباره دستم رو به گوشه‌های اون اختراع زدم.
- لیلی!
با کلافگی گفتم:
- بیا ببینیم چیه.
یه نگاه ترسناک بهش انداختم که گفت:
- نه.
با اعصبانیت بهش خیره شدم و رو حرفم پافشاری کردم.
- چرا؟ حرف نزن بیا این‌جا.
به چیزی که شبیه سفینه بود، اشاره کردم. بعدم دستم رو روی درش گذاشتم و با زور زیاد تونستم درش رو باز کنم. واردش شدم و خرگوش رو هم روی پاهام نشوندم. درش رو بستم؛ اما هیچ‌‌کدوم نفهمیدیم دست من بود یا پاهای خرگوش که به اون دکمه بزرگ سبز برخورد کرد و تموم زندگیمون عوض شد. سفینه یه تکون خیلی عجیب خورد: البته سفینه نبود من اسمش رو سفینه گذاشت؛ چون اصلا شبیه سفینه نبود. با تکونش پنجه‌های خرگوش داخل شکمم فرو رفت با داد پنجه‌هاش رو جدا کردم و براش چشم و ابر و اومدم.
یهو سفینه بیشتر و بیشتر تکون خورد انگار از زمین فاصله گرفته بود ترسیده دستم و بردم بالا تا ازش بیایم بیرون؛ اما با دیدن فاصله بیش از حدمون با زمین نشستم سر جام. اون لحظه فقط فهمیدم که باید آقاجون رو صدا بکنم؛ بنابراین با داد گفتم:

#ماه-کوچک-تو
#ملینا-مدیا
#انجمن-تک-رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
- آقاجون، آقاجون! کمک، کمک!
آقاجون ترسیده اومد پیشم؛ اما ارتفاع بیشتری رو رفته بودیم بالا و انگار باز هم داشت تکون می‌خورد و صدای تق‌تق میداد.
با نگاه گیج و خواب‌آلود گفت:
- عزیزم، کار از کار گذشته. برو بالا به آرزوت برس. سلام منم به ماهدخت و ماه برسون.
من که گیج شده بودم و تو حالت جالبی از خودم نبودم با گیجی گفتم:
- ماهدخت؟ آقاجون!
با دستش برام بو*س فرستاد و گفت:
- دوست دارم عزیزم!
با حرکت دستم بهش فهموندم که من این رو نم‌یخوام و گفتم:
- نه! نه!
سفینه ان‌قدر تکون خورد و ان‌قدر بالا رفت و سرعتش زیاد شد که دیگه نتونستم ببینمش. با اشک به زمین خیره شدم و من این رو نمی‌خواستم.
***
با فهمیدن این‌که گریه کردن هیچ کمکی بهم نمی‌کنه به خرگوش نگاه کردم. اونم ترسیده بود.
خیره بهش گفتم:
- توت به نظرت کجا داریم میریم.
با حالت گیج و ترسیده‌ای گفت:
- لیلی خودت چی فکر می‌کنی؟
دستم رو چسبوندم بین پنجه هاش و گفتم:
- داریم میریم ماه!
خنده نخودی کرد و گفت:
- آره.
پاهام رو بیشتر به زمین سفینه فشار دادم و پرسیدم:
- ماهدخت و ماه کی هستن؟
خرگوش برگشت و با حالت جالبی از خودش گفت:
- نمی‌دونم؛ ولی اون‌جور که آقاجون گفت فکر کنم ماه منظورش خود ماه بود؛ اما ماهدخت می‌تونه یه زن زیبا باشه.
ادامه جوابش اضافه کرد.
- لیلی یه زن چجوری می‌خواد توی ماه زندگی کنه؟
با خنده بهش نگاه کردم و گفتم:
- به افسانه‌ها اعتقاد نداری؟
با حالت مسخره‌ای دستش رو، روی دماغش گذاشت و گفت:
- تو اعتقاد داری بسه!
باز چشم و ابرو اومدم و روم رو سمت فرمون عجیب و غریبش کردم.
کد:
- آقاجون، آقاجون! کمک، کمک!
آقاجون ترسیده اومد پیشم؛ اما ارتفاع بیشتری رو رفته بودیم بالا و انگار باز هم داشت تکون می‌خورد و صدای تق‌تق میداد.
با نگاه گیج و خواب‌آلود گفت:
- عزیزم، کار از کار گذشته. برو بالا به آرزوت برس. سلام منم به ماهدخت و ماه برسون.
من که گیج شده بودم و تو حالت جالبی از خودم نبودم با گیجی گفتم:
- ماهدخت؟ آقاجون!
با دستش برام بو*س فرستاد و گفت:
- دوست دارم عزیزم!
با حرکت دستم بهش فهموندم که من این رو نم‌یخوام و گفتم:
- نه! نه!
سفینه ان‌قدر تکون خورد و ان‌قدر بالا رفت و سرعتش زیاد شد که دیگه نتونستم ببینمش. با اشک به زمین خیره شدم و من این رو نمی‌خواستم.
***
با فهمیدن این‌که گریه کردن هیچ کمکی بهم نمی‌کنه به خرگوش نگاه کردم. اونم ترسیده بود.
خیره بهش گفتم:
- توت به نظرت کجا داریم میریم.
با حالت گیج و ترسیده‌ای گفت:
- لیلی خودت چی فکر می‌کنی؟
دستم رو چسبوندم بین پنجه هاش و گفتم:
- داریم میریم ماه!
خنده نخودی کرد و گفت:
- آره.
پاهام رو بیشتر به زمین سفینه فشار دادم و پرسیدم:
- ماهدخت و ماه کی هستن؟
خرگوش برگشت و با حالت جالبی از خودش گفت:
- نمی‌دونم؛ ولی اون‌جور که آقاجون گفت فکر کنم ماه منظورش خود ماه بود؛ اما ماهدخت می‌تونه یه زن زیبا باشه.
ادامه جوابش اضافه کرد.
- لیلی یه زن چجوری می‌خواد توی ماه زندگی کنه؟
با خنده بهش نگاه کردم و گفتم:
- به افسانه‌ها اعتقاد نداری؟
با حالت مسخره‌ای دستش رو، روی دماغش گذاشت و گفت:
- تو اعتقاد داری بسه!
باز چشم و ابرو اومدم و روم رو سمت فرمون عجیب و غریبش کردم.

#ماه-کوچک-تو
#ملینا-مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
با تکون‌های سفینه ترسیده توت (خرگوش) رو بیشتر به خودم چسبوندم؛ اما ان‌قدر تق‌تق کرد که سقوط کردیم و افتادیم روی ماه. با تعجب به اطراف خیره شدم. یا خدا این‌جا کجا بود! چقدر قشنگ بود!
- می‌بینی آرزوم براورده شد.
با تعجب به همه‌جا نگاه می‌کردم که گفت:
- چه جالبه این‌جا.
خندیدم و گفتم:
- خیلی، کاشکی آقاجونم اینجا بود!
با تعجب و شکاکی برگشت سمتم.
- یعنی نفهمیدی که اقا جونت میاد و میره.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- یعنی چی؟
دستش رو گذاشت روی گوش‌هاش و اون‌ها رو به پایین کشید هم زمان هم گفت:
- یعنی هی میاد این‌جا.
با دستم گوش‌هاش رو آزاد کردم و گفتم:
- از کجا فهمیدی؟
دوباره با لجبازی گوش‌هاش رو گرفت توی دستش و ادامه داد.
- دیدی آخرین‌بار بهت گفت به ماهدخت و ماه سلام برسون.
با ترس بهش خیره شدم و گفتم:
- آره؛ ولی... ای وای!
با تعجب و ترس نگاهم کرد و گفت:
- چی شد؟
نفسم رو تو سی*نه حبس کردم، دوباره آزادش کردم و گفتم:
- ما داریم نفس می‌کشیم توت.
مثل خنگ‌ها نگاهم کرد و گفت:
- خب اره دیگه.
با تعجب نگاهش کردم و ادامه دادم.
- خب دیوونه این.جا ماهه، اکسیژن نیست چرا خفه نمی‌شیم؟
قبل از این‌که چیزی بگه شخصی گفت:
- چون تو خواهر ماهدختی دیگه.
با تعجب به پشت برگشتم، زن خوشگلی با چند تا گردالی کوچولو دوروبرش که مثل ماه بودن اومد سمتم.
- شما؟
زن نزدیک‌تر اومد و گفت:
- من ماهدختم، ملکه این‌جا و البته خواهر تو لیلی کوچولو. فکر نمی‌کردم ان‌قدر زود بیای پیشم و البته به پدربزرگ گفتم که این کار خیلی خطرناکه. می‌ترسم اتفاقی که برای من افتاد برای تو هم رخ بده لیلی!
با بغض و صورت مثل گچم بهش خیره شدم.
- من آبجی دارم؟
با لبخند گفت:
- آره عزیزم.
با تعجب گفتم:
- واقعا! پس، پس تو چرا توی ماه زندگی می‌کنی؟
کد:
با تکون‌های سفینه ترسیده توت (خرگوش) رو بیشتر به خودم چسبوندم؛ اما ان‌قدر تق‌تق کرد که سقوط کردیم و افتادیم روی ماه. با تعجب به اطراف خیره شدم. یا خدا این‌جا کجا بود! چقدر قشنگ بود!
- می‌بینی آرزوم براورده شد.
با تعجب به همه‌جا نگاه می‌کردم که گفت:
- چه جالبه این‌جا.
خندیدم و گفتم:
- خیلی، کاشکی آقاجونم اینجا بود!
با تعجب و شکاکی برگشت سمتم.
- یعنی نفهمیدی که اقا جونت میاد و میره.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- یعنی چی؟
دستش رو گذاشت روی گوش‌هاش و اون‌ها رو به پایین کشید هم زمان هم گفت:
- یعنی هی میاد این‌جا.
با دستم گوش‌هاش رو آزاد کردم و گفتم:
- از کجا فهمیدی؟
دوباره با لجبازی گوش‌هاش رو گرفت توی دستش و ادامه داد.
- دیدی آخرین‌بار بهت گفت به ماهدخت و ماه سلام برسون.
با ترس بهش خیره شدم و گفتم:
- آره؛ ولی... ای وای!
با تعجب و ترس نگاهم کرد و گفت:
- چی شد؟
نفسم رو تو سی*نه حبس کردم، دوباره آزادش کردم و گفتم:
- ما داریم نفس می‌کشیم توت.
مثل خنگ‌ها نگاهم کرد و گفت:
- خب اره دیگه.
با تعجب نگاهش کردم و ادامه دادم.
- خب دیوونه این.جا ماهه، اکسیژن نیست چرا خفه نمی‌شیم؟
قبل از این‌که چیزی بگه شخصی گفت:
- چون تو خواهر ماهدختی دیگه.
با تعجب به پشت برگشتم، زن خوشگلی با چند تا گردالی کوچولو دوروبرش که مثل ماه بودن اومد سمتم.
- شما؟
زن نزدیک‌تر اومد و گفت:
- من ماهدختم، ملکه این‌جا و البته خواهر تو لیلی کوچولو. فکر نمی‌کردم ان‌قدر زود بیای پیشم و البته به پدربزرگ گفتم که این کار خیلی خطرناکه. می‌ترسم اتفاقی که برای من افتاد برای تو هم رخ بده لیلی!
با بغض و صورت مثل گچم بهش خیره شدم.
- من آبجی دارم؟
با لبخند گفت:
- آره عزیزم.
با تعجب گفتم:
- واقعا! پس، پس تو چرا توی ماه زندگی می‌کنی؟
#ماه-کوچک-تو
#ملینا-مدیا
#انجمن_تک_رمان
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
صورتش درهم رفت و گفت:
- خب بهت میگم؛ اما اول بیا این‌جا رو بهت نشون بدم لیلی.
بعد هم اون چند تا گردالی کوچولو که روی صورتشون چیزهای توپ توپی بود اومدن سمتم؛ البته اون گردالی‌ها خیلی شبیه ماه بودن. انگار که ماه رو کوچولو کرده باشی.
دستم رو گرفتن و به‌سمت ماهدخت کشیدن.
یکیشون توت رو ب*غل کرد و افتاد دنبالمون.
***
وارد یه جای جالب با تم خاکستری و نورانی شدیم. همه‌چیز مثل ماه بود، درخشنده.
- ولی خیلی به‌هم رفتیم از نظر ظاهری، نه لیلی؟
با خنگی گفتم:
- خب آره.
راست هم می‌گفت. چشم‌های من درشت بود؛ اما چشمای اون کشیده. البته این یه شباهت نمیشد. مثلا می‌تونستم بگم موهای اون نارنجی بود و موهای من طلایی. نه بازم این شباهت نمیشد. شاید اصلا شبیه هم نبودیم. دروغ بود ما اصلا شبیه هم نبودیم.
- خب؟
دستش رو گذاشت روی دست‌هام و گفت:
- چی شده؟
با اعصبانیت گفتم:
- دیگه بسه می‌خوام برم خونه.
یهو کلافه شد و ادامه داد.
- نه دیگه!
بدتر داد زدم.
- یعنی چی؟
با اعصبانیت بهش خیره شدم. اونم با چشم و ابرو اومدن دستم رو گرفت و کشید به سمت اتاقی توی حفره‌های ماه. من رو برد و توی تاق پرتم کرد.
- استراحت کن لیلی، میام دنبالت تا بریم و بهت همه‌جا رو نشونت بدم. فعلا هم خونه نمیرید.
بعد هم با اشاره دست به اون چند تا گردالی ماه گفت که توت رو ب*دن بغلم. اومد جلو و رهاش کرد توی بغلم.
کد:
صورتش درهم رفت و گفت:
- خب بهت میگم؛ اما اول بیا این‌جا رو بهت نشون بدم لیلی.
بعد هم اون چند تا گردالی کوچولو که روی صورتشون چیزهای توپ توپی بود اومدن سمتم؛ البته اون گردالی‌ها خیلی شبیه ماه بودن. انگار که ماه رو کوچولو کرده باشی.
دستم رو گرفتن و به‌سمت ماهدخت کشیدن.
یکیشون توت رو ب*غل کرد و افتاد دنبالمون.
***
وارد یه جای جالب با تم خاکستری و نورانی شدیم. همه‌چیز مثل ماه بود، درخشنده.
- ولی خیلی به‌هم رفتیم از نظر ظاهری، نه لیلی؟
با خنگی گفتم:
- خب آره.
راست هم می‌گفت. چشم‌های من درشت بود؛ اما چشمای اون کشیده. البته این یه شباهت نمیشد. مثلا می‌تونستم بگم موهای اون نارنجی بود و موهای من طلایی. نه بازم این شباهت نمیشد. شاید اصلا شبیه هم نبودیم. دروغ بود ما اصلا شبیه هم نبودیم.
- خب؟
دستش رو گذاشت روی دست‌هام و گفت:
- چی شده؟
با اعصبانیت گفتم:
- دیگه بسه می‌خوام برم خونه.
یهو کلافه شد و ادامه داد.
- نه دیگه!
بدتر داد زدم.
- یعنی چی؟
با اعصبانیت بهش خیره شدم. اونم با چشم و ابرو اومدن دستم رو گرفت و کشید به سمت اتاقی توی حفره‌های ماه. من رو برد و توی تاق پرتم کرد.
- استراحت کن لیلی، میام دنبالت تا بریم و بهت همه‌جا رو نشونت بدم. فعلا هم خونه نمیرید.
بعد هم با اشاره دست به اون چند تا گردالی ماه گفت که توت رو ب*دن بغلم. اومد جلو و رهاش کرد توی بغلم.
#ماه-کوچک-تو
#ملینا-مدیا
#انجمن_تک_رمان
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
سرم رو روی بالش ابریشمی گذاشتم و توت رو ب*غل کردم. من باید می‌رفتم. فرار از این‌جا خیلی بهتر بود. با این‌که اذیتم نکردن؛ اما از نظر من که یه دختر کوچیکم گرفتن آزادی یک نفر، بزرگترین قتل و اذیته گرفتن راحتی یک فرد می‌تونه به معنای کشتن روحش باشه و من الان دوست دارم برگردم زمین، برگردم به خونه خودم.
- توت بیا بریم خونه.
با ناراحتی بهم خیره شد و گفت:
- چجوری؟ سفینه خر*اب شده!
هیچی نگفتم و روم رو سمت مخالفش کردم. خسته شده بودم‌. بعضی آرزوها نباشن بهتره. با صدای در روم رو سمتش کردم. دوباره ماهدخت با اون لباس سبز دریاییش و موهای به‌هم پیچیده‌اش نشست روبه‌روم. بهش نگاه کردم. تنها چیزی که فهمیدم این بود که امکان نداره اون خواهرم باشه. ما اصلا شبیه هم نبودیم. ل*ب‌های غنچه‌ای قرمزش رو روی هم فشرد و یهو به حرف اومد.
- لیلی؟ باور کن دوست ندارم این‌جا اذیت بشی و اگه دوست داشته باشی بعد از گذشت یه هفته میتونی بری خونه؛ اما قبلش با من بیا.
با آرامش از تخت بلند شدم و به سمتش رفتم دوباره یکی از اون گردالی‌ها توت رو بغلش گرفت که باعث درومدن صداش شد.
- اه مگه اشغال بلند می‌کنی، لیلی! یه چیزی به اینا بگو.
شبیه بچه‌ها بهم نگاه می‌کرد؛ اما سعی کردم اصلا به روم نیارم که صداش رو شنیدم!
من رو به سمت توده بزرگی از تمشک برد
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- توی ماه تمشک؟
خندید و ملیح گفت:
- خب آره!
خندیدم و یکی‌شون رو گذاشتم توی دهنم طمع شیرین و ترشی داشت. انگار که باهم قاطی بشن.
- چه خوشمزه‌ است.
خندید و سرش رو تکون داد.
دوباره دستم رو گرفت و به‌سمت جای دیگه‌ای برد؛ اما این‌جا درخت‌های سفید و نقره‌ای قاطی بودن. توت که تو دستش پر از تمشک بود حین خوردنشون چشم‌هاش چهارتا شده بود.
- مگه برگ نقره‌ای هم داریم؟
کد:
سرم رو روی بالش ابریشمی گذاشتم و توت رو ب*غل کردم. من باید می‌رفتم. فرار از این‌جا خیلی بهتر بود. با این‌که اذیتم نکردن؛ اما از نظر من که یه دختر کوچیکم گرفتن آزادی یک نفر، بزرگترین قتل و اذیته گرفتن راحتی یک فرد می‌تونه به معنای کشتن روحش باشه و من الان دوست دارم برگردم زمین، برگردم به خونه خودم.
- توت بیا بریم خونه.
با ناراحتی بهم خیره شد و گفت:
- چجوری؟ سفینه خر*اب شده!
هیچی نگفتم و روم رو سمت مخالفش کردم. خسته شده بودم‌. بعضی آرزوها نباشن بهتره. با صدای در روم رو سمتش کردم. دوباره ماهدخت با اون لباس سبز دریاییش و موهای به‌هم پیچیده‌اش نشست روبه‌روم. بهش نگاه کردم. تنها چیزی که فهمیدم این بود که امکان نداره اون خواهرم باشه. ما اصلا شبیه هم نبودیم. ل*ب‌های غنچه‌ای قرمزش رو روی هم فشرد و یهو به حرف اومد.
- لیلی؟ باور کن دوست ندارم این‌جا اذیت بشی و اگه دوست داشته باشی بعد از گذشت یه هفته میتونی بری خونه؛ اما قبلش با من بیا.
با آرامش از تخت بلند شدم و به سمتش رفتم دوباره یکی از اون گردالی‌ها توت رو بغلش گرفت که باعث درومدن صداش شد.
- اه مگه اشغال بلند می‌کنی، لیلی! یه چیزی به اینا بگو.
شبیه بچه‌ها بهم نگاه می‌کرد؛ اما سعی کردم اصلا به روم نیارم که صداش رو شنیدم!
من رو به سمت توده بزرگی از تمشک برد
با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم:
- توی ماه تمشک؟
خندید و ملیح گفت:
- خب آره!
خندیدم و یکی‌شون رو گذاشتم توی دهنم طمع شیرین و ترشی داشت. انگار که باهم قاطی بشن.
- چه خوشمزه‌ است.
خندید و سرش رو تکون داد.
دوباره دستم رو گرفت و به‌سمت جای دیگه‌ای برد؛ اما این‌جا درخت‌های سفید و نقره‌ای قاطی بودن. توت که تو دستش پر از تمشک بود حین خوردنشون چشم‌هاش چهارتا شده بود.
- مگه برگ نقره‌ای هم داریم؟
#ماه-کوچک-تو
#ملینا-مدیا
#انجمن_تک_رمان
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
خندید و باز سر تکون داد.
- توی ماه آره!
با خنده رو بهش کردم و گفتم:
- میشه یه کیف بهم بدی؟
بدون هیچ حرفی کیف صورتی خودم رو بهم داد.
یه پارچه‌ی ابریشمی هم که مثل جعبه با کش بسته شده بود بهم داد.
- برای آقاجون برگ درخت نقره‌ای و تمشک ببر اون دوست داره.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- حتما، باشه.
رفت پشت درخت و با لباس کوتاه قرمز رنگی اومد بیرون سمتم اومد و گفت:
- اینا رو با ابریشم و یه پارچه دیگه که خیلی نرمه و اصل ماهه براتون دوختم.
لباس قرمز رو داد بهم تا برم و بپوشم بعد از پوشیدنش دوتا کفش سفید بهم داد.
- بپوش‌.
سرم رو تکون دادم و پوشیدم.
موهام رو با کش‌های نرم بست و چندتا گردنبند و دستبند که خودش با الماس و زمرد و یاقوت‌های اون‌جا ساخته بود به دستم داد. با بدبختی دنبال آینه بودم؛ اما با اشاره دستش به سمت دریاچه رفتم؛ آب دریاچه این‌قدر زلال بود که می‌تونستم خودم رو ببینم، چقدر بهم می‌اومد.
- ممنونم.
خندید و گفت:
- لباس‌های اقاجون رو هم گذاشتم توی کیف.
***
کد:
خندید و باز سر تکون داد.
- توی ماه آره!
با خنده رو بهش کردم و گفتم:
- میشه یه کیف بهم بدی؟
بدون هیچ حرفی کیف صورتی خودم رو بهم داد.
یه پارچه‌ی ابریشمی هم که مثل جعبه با کش بسته شده بود بهم داد.
- برای آقاجون برگ درخت نقره‌ای و تمشک ببر اون دوست داره.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- حتما، باشه.
رفت پشت درخت و با لباس کوتاه قرمز رنگی اومد بیرون سمتم اومد و گفت:
- اینا رو با ابریشم و یه پارچه دیگه که خیلی نرمه و اصل ماهه براتون دوختم.
لباس قرمز رو داد بهم تا برم و بپوشم بعد از پوشیدنش دوتا کفش سفید بهم داد.
- بپوش‌.
سرم رو تکون دادم و پوشیدم.
موهام رو با کش‌های نرم بست و چندتا گردنبند و دستبند که خودش با الماس و زمرد و یاقوت‌های اون‌جا ساخته بود به دستم داد. با بدبختی دنبال آینه بودم؛ اما با اشاره دستش به سمت دریاچه رفتم؛ آب دریاچه این‌قدر زلال بود که می‌تونستم خودم رو ببینم، چقدر بهم می‌اومد.
- ممنونم.
خندید و گفت:
- لباس‌های اقاجون رو هم گذاشتم توی کیف.
***
#ماه-کوچک-تو
#ملینا-مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,643
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,263
Points
3,865
پاهام رو تکون می‌دادم و از بالای درخت نگاهش می‌کردم،. پایین نشسته بود و موهاش رو باز کرده بود تا من ببافمشون. ان‌قدر موهاش بلند بود که می‌تونست من رو هم عاشق خودش بکنه. نخودی خندیدم که گفت:
- به چی می‌خندی؟
باز خندیدم و گفتم:
- به این‌که منی که دخترمم می‌تونم عاشقت بشم.
بلند خندید و گفت:
- دیوونه یعنی ان‌قدر خوشگلم؟
سکوت کردم و باز خندیدم. بافت موهاش که تموم شد از درخت بالاتر رفتم دستم رو بالاتر بردم و از بین شاخه‌ها چندتا شکوفه کندم. شکوفه‌ها رو به موهای بافته شده‌اش زدم و با چندتاشون تاج گل درست کردم.
- خب تموم شد.
خندید و دستش رو زد به موهاش. با جیغ‌جیغ گفتم:
- دیوونه چیکار می‌کنی، دست نزن.
با تعجب برگشت و گفت:
- اولا زشته به من میگی دیوونه! بعدم من فقط چهار سال ازت بزرگ‌ترم؛ البته ربطی به حرف تو نداشت، ولی...
با تعجب و بهت نگاهش کردم و گفتم:
- واقعا؟ اما می‌خوره بیست سالت باشه!
خندید و با ناز گفت:
- دیگه دیگه. تو ماه سن کمتر میشه البته نصفش هم به خاطر جادوی ماهه.
سرم رو خاروندم و گفتم:
- جادوی ماه؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- آره. یه جادوی خیلی بزرگ که بیشتر ماه‌زاده‌ها دارنش، تو هم داریش چون مامان تو رو توی یکی از قصرهای مریدا ماه به دنیا آورد.
باز با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم؟
- ماه‌زاده‌ها؟ مریدا کجاست؟
لبخند زد و ادامه داد.
- ماه‌زاده‌ها منظور از چهار دسته موجوداتی هست که تو ماه به دنیا اومدن. دسته اول الهه‌های ماهی که خودت فکر کنم می‌دونی دم‌هایی مثل ماهی دارن و عنصرشون آب هست، دسته دوم پری‌های ماهی مثل عروسک‌های خیلی خیلی کوچولو می‌مونن که بال دارن و عنصرشون گل و گیاهه، عنصر سوم فرشته‌های ماهی
کد:
پاهام رو تکون می‌دادم و از بالای درخت نگاهش می‌کردم،. پایین نشسته بود و موهاش رو باز کرده بود تا من ببافمشون. ان‌قدر موهاش بلند بود که می‌تونست من رو هم عاشق خودش بکنه. نخودی خندیدم که گفت:
- به چی می‌خندی؟
باز خندیدم و گفتم:
- به این‌که منی که دخترمم می‌تونم عاشقت بشم.
بلند خندید و گفت:
- دیوونه یعنی ان‌قدر خوشگلم؟
سکوت کردم و باز خندیدم. بافت موهاش که تموم شد از درخت بالاتر رفتم دستم رو بالاتر بردم و از بین شاخه‌ها چندتا شکوفه کندم. شکوفه‌ها رو به موهای بافته شده‌اش زدم و با چندتاشون تاج گل درست کردم.
- خب تموم شد.
خندید و دستش رو زد به موهاش. با جیغ‌جیغ گفتم:
- دیوونه چیکار می‌کنی، دست نزن.
با تعجب برگشت و گفت:
- اولا زشته به من میگی دیوونه! بعدم من فقط چهار سال ازت بزرگ‌ترم؛ البته ربطی به حرف تو نداشت، ولی...
با تعجب و بهت نگاهش کردم و گفتم:
- واقعا؟ اما می‌خوره بیست سالت باشه!
خندید و با ناز گفت:
- دیگه دیگه. تو ماه سن کمتر میشه البته نصفش هم به خاطر جادوی ماهه.
سرم رو خاروندم و گفتم:
- جادوی ماه؟
سرش رو تکون داد و گفت:
- آره. یه جادوی خیلی بزرگ که بیشتر ماه‌زاده‌ها دارنش، تو هم داریش چون مامان تو رو توی یکی از قصرهای مریدا ماه به دنیا آورد.
باز با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم؟
- ماه‌زاده‌ها؟ مریدا کجاست؟
لبخند زد و ادامه داد.
- ماه‌زاده‌ها منظور از چهار دسته موجوداتی هست که تو ماه به دنیا اومدن. دسته اول الهه‌های ماهی که خودت فکر کنم می‌دونی دم‌هایی مثل ماهی دارن و عنصرشون آب هست، دسته دوم پری‌های ماهی مثل عروسک‌های خیلی خیلی کوچولو می‌مونن که بال دارن و عنصرشون گل و گیاهه، عنصر سوم فرشته‌های ماهی
#ماه-کوچک-تو
#ملینا-مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا