Melina.N
مدیر تالار تیزر + ناظر رمان + طراح آزمایشی
پرسنل مدیریت
مدیر تالار
ناظر رمان
دستیار مدیر
داستاننویس
ویراستار انجمن
میکسر انجمن
تیزریست
کاربر VIP انجمن
کتابخوان برتر
طراح آزمایشی
مترجم آزمایشی
- تاریخ ثبتنام
- 2023-07-03
- نوشتهها
- 1,015
- لایکها
- 3,400
- امتیازها
- 73
- محل سکونت
- سیاره یک عدد توت فرنگی🍓
- کیف پول من
- 59,208
- Points
- 1,405
دوتاشون سرشون رو تکون دادن و پدر ماه گفت:
- لیلی، خیلی خوبه که با این سن از من هم بیشتر میدونی و تونستی همه رو درک کنی که البته میدونم کی این اخلاق رو بهت داده. پدربزرگت هم یه کی مثل خودته؛ لجباز ولی با درک بالا.
لبخند زدم و باز به جلو خیره شدم.
***
بعد از مدتی تونستیم برسیم به زحل. بدون هیچ درنگی به سمت قصر رفتیم و با بدبختی تونستیم وارد اتاق ملکهی حلقهای بشیم. ملکه زنی با موهای مشکی و چشمای درشت آبی بود که با لباس سرخی روی مبل لم داده بود. پدر ماه سرش رو بالا گرفت و با قدرت گفت:
- سلام ملکهی حلقهای!
نتونست حرفش رو کامل بزنه چون من باز به اسم این ملکه خندیدم. پدر ماه چشمغرهای بهم رفت که توت و ملکهی مادر خندیدن. بعد ادامه داد.
- امیدوارم حالتون خوب باشه ملکهی عزیز! ما به اینجا اومدیم تا خواهشی ازتون بکنیم.
ملکهی حلقهای بدون هیچ مکثی شروع به صحبت کرد.
- اوه، ماه پدر! انقدر رسمی با من صحبت نکن. البته من این دختر رو میشناسم و البته خبر دارم برای چی اومده! لیلی ملکه آینده ماه و اینکه میدونم به اسم من میخندی، پدربزرگت هم همیشه به اسمم میخندید. من و اون رفیق بودیم.
خندیدم و گفتم:
- معذرت میخوام؛ ولی حالا که میدونید برای چی اومدیم کمکمون میکنید؟
سرش رو به مخالفت تکون داد و گفت:
- لیلی جان، ماهدخت یه خیانتکار برای تمام سیاراته و خ*یانت اون باعث شد که خیلی از دشمنها از ما سوء استفاده بکنن!
با اخم گفتم:
- اون عوض شده.
با ناراحتی گفت:
- اما وضعیت و دشمنهامون و البته ملکهها و پادشاهها عوض نشدن.
با بغض گفتم:
- لطفا!
با ناراحتی گفت:
#ماه-کوچک-تو
#ملینا-مدیا
#انجمن_تک_رمان
- لیلی، خیلی خوبه که با این سن از من هم بیشتر میدونی و تونستی همه رو درک کنی که البته میدونم کی این اخلاق رو بهت داده. پدربزرگت هم یه کی مثل خودته؛ لجباز ولی با درک بالا.
لبخند زدم و باز به جلو خیره شدم.
***
بعد از مدتی تونستیم برسیم به زحل. بدون هیچ درنگی به سمت قصر رفتیم و با بدبختی تونستیم وارد اتاق ملکهی حلقهای بشیم. ملکه زنی با موهای مشکی و چشمای درشت آبی بود که با لباس سرخی روی مبل لم داده بود. پدر ماه سرش رو بالا گرفت و با قدرت گفت:
- سلام ملکهی حلقهای!
نتونست حرفش رو کامل بزنه چون من باز به اسم این ملکه خندیدم. پدر ماه چشمغرهای بهم رفت که توت و ملکهی مادر خندیدن. بعد ادامه داد.
- امیدوارم حالتون خوب باشه ملکهی عزیز! ما به اینجا اومدیم تا خواهشی ازتون بکنیم.
ملکهی حلقهای بدون هیچ مکثی شروع به صحبت کرد.
- اوه، ماه پدر! انقدر رسمی با من صحبت نکن. البته من این دختر رو میشناسم و البته خبر دارم برای چی اومده! لیلی ملکه آینده ماه و اینکه میدونم به اسم من میخندی، پدربزرگت هم همیشه به اسمم میخندید. من و اون رفیق بودیم.
خندیدم و گفتم:
- معذرت میخوام؛ ولی حالا که میدونید برای چی اومدیم کمکمون میکنید؟
سرش رو به مخالفت تکون داد و گفت:
- لیلی جان، ماهدخت یه خیانتکار برای تمام سیاراته و خ*یانت اون باعث شد که خیلی از دشمنها از ما سوء استفاده بکنن!
با اخم گفتم:
- اون عوض شده.
با ناراحتی گفت:
- اما وضعیت و دشمنهامون و البته ملکهها و پادشاهها عوض نشدن.
با بغض گفتم:
- لطفا!
با ناراحتی گفت:
کد:
دوتاشون سرشون رو تکون دادن و پدر ماه گفت:
- لیلی، خیلی خوبه که با این سن از من هم بیشتر میدونی و تونستی همه رو درک کنی که البته میدونم کی این اخلاق رو بهت داده. پدربزرگت هم یه کی مثل خودته؛ لجباز ولی با درک بالا.
لبخند زدم و باز به جلو خیره شدم.
***
بعد از مدتی تونستیم برسیم به زحل. بدون هیچ درنگی به سمت قصر رفتیم و با بدبختی تونستیم وارد اتاق ملکهی حلقهای بشیم. ملکه زنی با موهای مشکی و چشمای درشت آبی بود که با لباس سرخی روی مبل لم داده بود. پدر ماه سرش رو بالا گرفت و با قدرت گفت:
- سلام ملکهی حلقهای!
نتونست حرفش رو کامل بزنه چون من باز به اسم این ملکه خندیدم. پدر ماه چشمغرهای بهم رفت که توت و ملکهی مادر خندیدن. بعد ادامه داد.
- امیدوارم حالتون خوب باشه ملکهی عزیز! ما به اینجا اومدیم تا خواهشی ازتون بکنیم.
ملکهی حلقهای بدون هیچ مکثی شروع به صحبت کرد.
- اوه، ماه پدر! انقدر رسمی با من صحبت نکن. البته من این دختر رو میشناسم و البته خبر دارم برای چی اومده! لیلی ملکه آینده ماه و اینکه میدونم به اسم من میخندی، پدربزرگت هم همیشه به اسمم میخندید. من و اون رفیق بودیم.
خندیدم و گفتم:
- معذرت میخوام؛ ولی حالا که میدونید برای چی اومدیم کمکمون میکنید؟
سرش رو به مخالفت تکون داد و گفت:
- لیلی جان، ماهدخت یه خیانتکار برای تمام سیاراته و خ*یانت اون باعث شد که خیلی از دشمنها از ما سوء استفاده بکنن!
با اخم گفتم:
- اون عوض شده.
با ناراحتی گفت:
- اما وضعیت و دشمنهامون و البته ملکهها و پادشاهها عوض نشدن.
با بغض گفتم:
- لطفا!
با ناراحتی گفت:
#ملینا-مدیا
#انجمن_تک_رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر: