کامل شده ماه کوچک تو| ملینا نامور

  • نویسنده موضوع .Melina.
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 24
  • بازدیدها 2K
  • Tagged users هیچ

ساعت تک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,640
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,247
Points
3,864
دوتاشون سرشون رو تکون دادن و پدر ماه گفت:
- لیلی، خیلی خوبه که با این سن از من هم بیشتر می‌دونی و تونستی همه رو درک کنی که البته می‌دونم کی این اخلاق رو بهت داده. پدربزرگت هم یه کی مثل خودته؛ لجباز ولی با درک بالا.
لبخند زدم و باز به جلو خیره شدم.
***
بعد از مدتی تونستیم برسیم به زحل. بدون هیچ درنگی به سمت قصر رفتیم و با بدبختی تونستیم وارد اتاق ملکه‌‌ی حلقه‌ای بشیم. ملکه زنی با موهای مشکی و چشمای درشت آبی بود که با لباس سرخی روی مبل لم داده بود. پدر ماه سرش رو بالا گرفت و با قدرت گفت:
- سلام ملکه‌ی حلقه‌ای!
نتونست حرفش رو کامل بزنه چون من باز به اسم این ملکه خندیدم. پدر ماه چشم‌غره‌ای بهم رفت که توت و ملکه‌ی مادر خندیدن. بعد ادامه داد.
- امیدوارم حالتون خوب باشه ملکه‌ی عزیز! ما به این‌جا اومدیم تا خواهشی ازتون بکنیم.
ملکه‌ی حلقه‌ای بدون هیچ مکثی شروع به صحبت کرد.
- اوه، ماه پدر! ان‌قدر رسمی با من صحبت نکن. البته من این دختر رو میشناسم و البته خبر دارم برای چی اومده! لیلی ملکه آینده ماه و این‌که می‌دونم به اسم من می‌خندی، پدربزرگت هم همیشه به اسمم می‌خندید. من و اون رفیق بودیم.
خندیدم و گفتم:
- معذرت می‌خوام؛ ولی حالا که می‌دونید برای چی اومدیم کمک‌مون می‌کنید؟
سرش رو به مخالفت تکون داد و گفت:
- لیلی جان، ماهدخت یه خیانت‌کار برای تمام سیاراته و خ*یانت اون باعث شد که خیلی از دشمن‌ها از ما سوء استفاده بکنن!
با اخم گفتم:
- اون عوض شده.
با ناراحتی گفت:
- اما وضعیت و دشمن‌هامون و البته ملکه‌ها و پادشاه‌ها عوض نشدن.
با بغض گفتم:
- لطفا!
با ناراحتی گفت:
کد:
دوتاشون سرشون رو تکون دادن و پدر ماه گفت:
- لیلی، خیلی خوبه که با این سن از من هم بیشتر می‌دونی و تونستی همه رو درک کنی که البته می‌دونم کی این اخلاق رو بهت داده. پدربزرگت هم یه کی مثل خودته؛ لجباز ولی با درک بالا.
لبخند زدم و باز به جلو خیره شدم.
***
بعد از مدتی تونستیم برسیم به زحل. بدون هیچ درنگی به سمت قصر رفتیم و با بدبختی تونستیم وارد اتاق ملکه‌‌ی حلقه‌ای بشیم. ملکه زنی با موهای مشکی و چشمای درشت آبی بود که با لباس سرخی روی مبل لم داده بود. پدر ماه سرش رو بالا گرفت و با قدرت گفت:
- سلام ملکه‌ی حلقه‌ای!
نتونست حرفش رو کامل بزنه چون من باز به اسم این ملکه خندیدم. پدر ماه چشم‌غره‌ای بهم رفت که توت و ملکه‌ی مادر خندیدن. بعد ادامه داد.
- امیدوارم حالتون خوب باشه ملکه‌ی عزیز! ما به این‌جا اومدیم تا خواهشی ازتون بکنیم.
ملکه‌ی حلقه‌ای بدون هیچ مکثی شروع به صحبت کرد.
- اوه، ماه پدر! ان‌قدر رسمی با من صحبت نکن. البته من این دختر رو میشناسم و البته خبر دارم برای چی اومده! لیلی ملکه آینده ماه و این‌که می‌دونم به اسم من می‌خندی، پدربزرگت هم همیشه به اسمم می‌خندید. من و اون رفیق بودیم.
خندیدم و گفتم:
- معذرت می‌خوام؛ ولی حالا که می‌دونید برای چی اومدیم کمک‌مون می‌کنید؟
سرش رو به مخالفت تکون داد و گفت:
- لیلی جان، ماهدخت یه خیانت‌کار برای تمام سیاراته و خ*یانت اون باعث شد که خیلی از دشمن‌ها از ما سوء استفاده بکنن!
با اخم گفتم:
- اون عوض شده.
با ناراحتی گفت:
- اما وضعیت و دشمن‌هامون و البته ملکه‌ها و پادشاه‌ها عوض نشدن.
با بغض گفتم:
- لطفا!
با ناراحتی گفت:
#ماه-کوچک-تو
#ملینا-مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,640
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,247
Points
3,864
- نمیشه لیلی، بهتره زودتر برگردی زمین تا هم خودت و هم ما آزار نبینیم.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- ممنونم؛ ولی واقعا دیگه هیچ راهی نیست؟
سرش رو به مخالف تکون داد و گفت:
- نیست! دیگه هیچ راهی نیست.
با بغض بغلش کردم و از همشون خداحافظی کردم. با توت سمت سفینه رفتیم و سوارش شدیم. به جایی که دلم نمی‌خواست بدون ماهدخت برم، حرکت کردیم. وقتی به زمین رسیدیم سفینه رو سرجاش گذاشتم و به‌سمت خونه رفتم.
در داخل خونه رو باز کردم و توت رو توی ایوان گذاشتم تا بازی کنه. با بغض و اشک‌های مزخرف روی گونه‌ام به آقاجونی که خوابیده بود، نگاه کردم.
با دست‌هام روی شونه‌اش زدم و با گریه گفتم:
- آقاجون بیا، من اومدم.
با تعجب از خواب بیدار شد و با خوشحالی بغلم کرد و گفت:
- لیلی عزیزم برگشتی! لیموی من، خوش‌گذشت بهت؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آره خیلی خوب بود. براتون چندتا لباس با نخ ابریشم و چندتا توت و یاقوت آوردم. برگ نقره هم آوردم؛ ولی نتونستم ملکه‌مادر و پدر ماه و البته ملکه‌‌‌ حلقه‌ای رو راضی کنم.
پدربزرگ باز به اسم ملکه حلقه‌ای خندید و گفت:
- عزیزم می‌دونستم اگه ماهدخت رو ببینی برای اومدن اون هم پافشاری می‌کنی؛ اما اشکالی نداره تو الان پیش من هستی لیمو کوچولو.
دماغم رو فشار داد و خندیدم. باز رفتم توی بغلش و گفتم:
- خیلی دوست دارم آقاجون!
لبخند زد و گفت:
- من بیشتر، لیمو کوچولو!
***
یه ماه گذشته بود از اومدنم به زمین و خیلی خوشحال بودم؛ اما خوب باز هم دلم برای ماهدخت تنگ میشد. اون یه دختر خوب بود که پادشاه مریخ وسوسه کرده بودش؛ اما الان پشیمون بود. از فکر اومدم بیرون و با صدای در حیاط به سمتش پریدم و در رو باز کردم. اما با دیدن قیافه پدر ماه و ملکه مادر و ملکه حلقه‌ای خشکم زد.
کد:
- نمیشه لیلی، بهتره زودتر برگردی زمین تا هم خودت و هم ما آزار نبینیم.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- ممنونم؛ ولی واقعا دیگه هیچ راهی نیست؟
سرش رو به مخالف تکون داد و گفت:
- نیست! دیگه هیچ راهی نیست.
با بغض بغلش کردم و از همشون خداحافظی کردم. با توت سمت سفینه رفتیم و سوارش شدیم. به جایی که دلم نمی‌خواست بدون ماهدخت برم، حرکت کردیم. وقتی به زمین رسیدیم سفینه رو سرجاش گذاشتم و به‌سمت خونه رفتم.
در داخل خونه رو باز کردم و توت رو توی ایوان گذاشتم تا بازی کنه. با بغض و اشک‌های مزخرف روی گونه‌ام به آقاجونی که خوابیده بود، نگاه کردم.
با دست‌هام روی شونه‌اش زدم و با گریه گفتم:
- آقاجون بیا، من اومدم.
با تعجب از خواب بیدار شد و با خوشحالی بغلم کرد و گفت:
- لیلی عزیزم برگشتی! لیموی من، خوش‌گذشت بهت؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- آره خیلی خوب بود. براتون چندتا لباس با نخ ابریشم و چندتا توت و یاقوت آوردم. برگ نقره هم آوردم؛ ولی نتونستم ملکه‌مادر و پدر ماه و البته ملکه‌‌‌ حلقه‌ای رو راضی کنم.
پدربزرگ باز به اسم ملکه حلقه‌ای خندید و گفت:
- عزیزم می‌دونستم اگه ماهدخت رو ببینی برای اومدن اون هم پافشاری می‌کنی؛ اما اشکالی نداره تو الان پیش من هستی لیمو کوچولو.
دماغم رو فشار داد و خندیدم. باز رفتم توی بغلش و گفتم:
- خیلی دوست دارم آقاجون!
لبخند زد و گفت:
- من بیشتر، لیمو کوچولو!
***
یه ماه گذشته بود از اومدنم به زمین و خیلی خوشحال بودم؛ اما خوب باز هم دلم برای ماهدخت تنگ میشد. اون یه دختر خوب بود که پادشاه مریخ وسوسه کرده بودش؛ اما الان پشیمون بود. از فکر اومدم بیرون و با صدای در حیاط به سمتش پریدم و در رو باز کردم. اما با دیدن قیافه پدر ماه و ملکه مادر و ملکه حلقه‌ای خشکم زد.
#ماه-کوچک-تو
#ملینا-مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,640
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,247
Points
3,864
- این‌جا، این‌جا اومدید؟
پدر ماه خندید و گفت:
- دلمون برات تنگ شده بود لیلی!
خندیدم و گفتم:
- منم.
ملکه حلقه‌ای خندید و گفت:
- نمی‌ذ‌اری بیایم تو؟
خندیدم و در رو باز کردم. اومدن داخل و روی مبل‌ها نشستن، پدر بزرگ رو صدا کردم. با دیدنشون خیلی خوشحال شد. به آشپزخونه رفتم و با شربت بهارنارنج ازشون پذیرایی کردم. پدر ماه گفت:
- لیلی در رو بستی؟
خندیدم و گفتم:
- بله.
با بهت گفت:
- ما دو نفر دیگه رو هم با خودمون آورده بودیم.
با بهت گفتم:
- ای وای ببخشید الان در رو باز می‌کنم.
سمت در رفتم و دوباره بازش کردم؛ اما این‌دفعه با دیدن ماهدخت کامل خشک شدم و حتی نتونستم حرفی بزنم.
- ماهدخت!
خندید و با ذوق بغلم کرد و گفت:
- دلم برات تنگ بود خواهری!
خندیدم و بغلش کردم آوردمش داخل خونه، پشت اون یه گردالی ماه هم اومد تو که اون هم به داخل پذیرایی بردم.
پدربزرگ با دیدن ماهدخت گریه‌اش گرفت و گفت که دلش براش تنگ شده بوده.
پدر ماه با بغض گفت:
- الان من هم گریم می‌گیره! لیلی این گردالی ماه رو برات آوردیم تا مثل توت ازش مراقبت کنی و هدیه ما از ماه برای تو. و این‌که ماهدخت بخشیده شد و این ثابت شد که اون واقعا تغییر کرده و پشیمون شده امیدوارم تا آخر عمرتون با خوشحالی زندگی کنید.
کد:
- این‌جا، این‌جا اومدید؟
پدر ماه خندید و گفت:
- دلمون برات تنگ شده بود لیلی!
خندیدم و گفتم:
- منم.
ملکه حلقه‌ای خندید و گفت:
- نمی‌ذ‌اری بیایم تو؟
خندیدم و در رو باز کردم. اومدن داخل و روی مبل‌ها نشستن، پدر بزرگ رو صدا کردم. با دیدنشون خیلی خوشحال شد. به آشپزخونه رفتم و با شربت بهارنارنج ازشون پذیرایی کردم. پدر ماه گفت:
- لیلی در رو بستی؟
خندیدم و گفتم:
- بله.
با بهت گفت:
- ما دو نفر دیگه رو هم با خودمون آورده بودیم.
با بهت گفتم:
- ای وای ببخشید الان در رو باز می‌کنم.
سمت در رفتم و دوباره بازش کردم؛ اما این‌دفعه با دیدن ماهدخت کامل خشک شدم و حتی نتونستم حرفی بزنم.
- ماهدخت!
خندید و با ذوق بغلم کرد و گفت:
- دلم برات تنگ بود خواهری!
خندیدم و بغلش کردم آوردمش داخل خونه، پشت اون یه گردالی ماه هم اومد تو که اون هم به داخل پذیرایی بردم.
پدربزرگ با دیدن ماهدخت گریه‌اش گرفت و گفت که دلش براش تنگ شده بوده.
پدر ماه با بغض گفت:
- الان من هم گریم می‌گیره! لیلی این گردالی ماه رو برات آوردیم تا مثل توت ازش مراقبت کنی و هدیه ما از ماه برای تو. و این‌که ماهدخت بخشیده شد و این ثابت شد که اون واقعا تغییر کرده و پشیمون شده امیدوارم تا آخر عمرتون با خوشحالی زندگی کنید.
#ماه-کوچک-تو
#ملینا-مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

.Melina.

مدرس ادبیات + تایپیست
مدرس انجمن
داستان‌نویس
دلنویس انجمن
تایپیست انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2023-07-03
نوشته‌ها
2,461
لایک‌ها
6,640
امتیازها
113
محل سکونت
میلان
کیف پول من
229,247
Points
3,864
ازشون تشکر کردم و با ذوق گونه ماهدخت رو بو*سیدم. همشون رو ب*غل کردم. همه داخل پذیرایی نشستیم و شربت بهار نارنج خوردیم.
بعد هم کلی حرف زدیم. شب موندن تا بخوابن و انگار آقاجون راضیشون کرد که یک ماه بمونن. به نظر می‌رسید همه داخل اتاق‌هاشون خواب باشن من و ماهدخت و آقاجون باهم توی یه اتاق خوابیدیم.
توی جا چرخی زدم و دوتاشون رو توی بغلم گرفتم و آروم گفتم:
- اندازه تموم دنیا دوستون دارم!
پایان
سخنی با نویسنده
راستش خیلی خوشحالم که این داستان رو خوندید و امیدوارم راضی بوده باشید! سعی کردم تمام تخیلم رو به کار بگیرم و یه اثر به یاد موندنی خلق کنم. خلاصه که عاشقتونم و اینکه این داستان رو تقدیم می‌کنم به مادر عزیزم و همچنین پدربزرگم
امیدوارم لذ*ت برده باشید.
کد:
ازشون تشکر کردم و با ذوق گونه ماهدخت رو بو*سیدم. همشون رو ب*غل کردم. همه داخل پذیرایی نشستیم و شربت بهار نارنج خوردیم.
بعد هم کلی حرف زدیم. شب موندن تا بخوابن و انگار آقاجون راضیشون کرد که یک ماه بمونن. به نظر می‌رسید همه داخل اتاق‌هاشون خواب باشن من و ماهدخت و آقاجون باهم توی یه اتاق خوابیدیم.
توی جا چرخی زدم و دوتاشون رو توی بغلم گرفتم و آروم گفتم:
- اندازه تموم دنیا دوستون دارم!
پایان
سخنی با نویسنده

راستش خیلی خوشحالم که این داستان رو خوندید و امیدوارم راضی بوده باشید سعی کردم تمام تخیلم رو به کار بگیرم و یه اثر به یاد موندنی خلق کنم. خلاصه که عاشقتونم و اینکه این داستان رو تقدیم می‌کنم به مادر عزیزم و همچنین پدربزرگم

امیدوارم لذ*ت برده باشید.
#ماه-کوچک-تو
#ملینا-مدیا
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش توسط مدیر:

Pegah.a

مدیرتالار ویرایش و زبان+مدرس زبان ترکی
پرسنل مدیریت
مدیریت تالار
مدرس انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
تاریخ ثبت‌نام
2021-01-08
نوشته‌ها
456
لایک‌ها
2,297
امتیازها
73
محل سکونت
تهران
کیف پول من
57,457
Points
396
سطح
  1. حرفه‌ای
امضا : Pegah.a
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا