PART_2۱۰
#غوغای_سرنوشت
***
منتظر بودم، تا ماهانی که رفته بود دنبال پرسام تا بیارش با خودمون ببریمش.
دوتا پرنسسهاش هم بودن. بشر هم اینقدر خوشگل؟!
شیشه رو پایین داده بودم و به در آبی آسمونی چشم دوختم، دیگه نزدیک بود پیاده بشم که بالاخره در با صدایی که داد باز شد و اول پرسام بعد هم ماهان با کیف توی دستش که عکس بن تِن روش بود، خارج شدن.
در ماشین رو باز کردم خواستم پیاده بشم که پرسام با دیدنم تندتر دوید و خودش رو بهم رسوند.
تنگ در آغوشش کشیدم. روی سرش رو، گونهش رو، موهاش رو ب*و*سیدم و با دلتنگی که سراغم اومده بود و با دیدنش فهمیدم چقدر دلتنگش بودم و نمیدونستم، گفتم:
- قربونت برم من دلم واست یه ذره شده بود.
حین ب*وس*یدن گونهم جواب داد:
- منم دلم واست تنگ شده بود آبلا جیم! ( آبجی جونم)
- ماهم هستیم ها!
با صدای شیطون نفس بالاخره دل کندیم و از داداش کوچولوم جدا شدم. ماهان با لبخند محوی نگاهمون میکرد.
در عقب رو باز کرد و با اشاره به پرسام گفت:
- سوار نمیشی پرنس؟
پرسام با ذوق لباسش رو مرتب کرد و عین یه پسر جنتلمن و شیک رفت و عقب نشست، که از حالتش خندهای روی ل*بم نشست. ماهان کیفش رو دستش داد و در عقب رو بست، بعد دور زدن ماشین سوار شد.
با چشمک ریزی استارت زد و از اونجا خارج شدیم. بچهها در حال صحبت بودن.
خیلی زود مچ شدن. اونقدر مشغول بودن که حواسشون به ما نبود، ماهان هم از غفلتشون استفاده کرد و دستم رو گرفت کمی هم از شیشهی حائل بینمون رو بالا برد تا زیاد دیدی به اینور نداشته باشن.
برگشتم و یه نگاه به بچهها که سخت مشغول صحبت راجب کارهایی که انجام میدادن توی این مدت و اینکه چی بلدن چی بلد نیستن؛ ماشالله دخترهای ماهان هم که از ز*ب*ون نمیافتادن.
آرامش که همچنان آروم بود ولی نفس شر و شیطون از موضعش پایین نمیاومد.
به طرف ماهان برگشتم و با مکث گفتم:
- فکر کنم نفس به تو رفته که از رو نمیافته ها.
خندید و نیم نگاهی سمتم انداخت و گفت:
- من مگه پرروام؟
ز*ب*ون روی ل*بم کشیدم و با مکث گفتم:
- نه، از لحاظ اینکه از موضعش پایین نمیاد هست، آرامش برعکسشه درست مثل اسمش.
ابرویی بالا انداخت و حینی که میدون رو دور میزد، گفت:
- آرامش به مادرش رفته! دختر باید سر ز*ب*ون داشته باشه عین نفس! (صداش رو بلند کرد و خطاب به نفس گفت) مگه نه نفس بابا؟
نفس که انگار شنید که ما چی گفتیم خودش رو به حائل نزدیک کرد و گفت:
- آره، پس چی فکر کردین؟
آروم از لحن قلدرش خندیدم. رو کرد به من و ادامه داد:
- خاله، این داداشت خیلی پررو! چرا از رو نمیافته؟
- چون دیده طرفش قَدَرِ گفت منم باشم دیگه.
نگاهی به ماهان انداخت و گفت:
- بابا قَدر یعنی چی؟
ماهان: یعنی قوی.
نفس: بله که من قویم مگه نه آرام؟
آرام سری تکون داد و بیخیال نفس به حرفهای پرسام که داشت راجب ز*ب*ون مادریش صحبت میکرد، گوش میداد.
نفس هم که دید اگه نره جا میمونه از بحثشون عقب رفته وسطشون جا گرفته و خودش رو توی بحث شرکت داد.
- کجا بریم؟
با صدای ماهان به سمتش برگشتم، با مکث نگاه گرفتم و گفتم:
- نمیدونم، ببین بچهها چی میگن!
نیمنگاهی سمتم انداخت و گفت:
- پکری؟
- نه، چیزی نیست.
آهنگ روشن کرد، کمی صداش رو زیاد کرد و آروم طوری که فقط من بشنوم گفت:
- دروغ نگو... حداقل به منی که دیگه بَلدِتم.
با مکث در حالی که نگاهم به روبه رو بود گفتم:
- دوست ندارم با این وضعم جایی برم، کاش میشد برگردیم.
با مکث گفت:
- میریم خونهی من.
بدون حرف سر تکون دادم و سرم رو به شیشه تکیه دادم و به متن آهنگ گوش سپردم.
بعد گذشت یه ربع جلوی یه سوپر مارکت ایستاد، پیاده شد و به سمت سوپری رفت.
بعد یه ربع که طول کشید و توی این مدت با پرسام مشغول صحبت بودم، ماهان هم اومد.
این وسط هم نفس و آرامش راجب کارهایی که انجام میدادن و کلاسهایی که میرفتن گفتن.
و به پرسام قول دادن اگه بهشون سر بزنه بهش هنرهای رزمی یاد ب*دن.
پرسام هم با سر قبول کرد و از من قول گرفت که ببرمش.
با نشستن ماهان توی ماشین نایلون کوچیکی که حاوی چیپس و پفک و... بود رو دست بچهها داد، پلاستیک دیگه دستش رو هم جلوی پای من گذاشت.
ماشین رو روشن کرد، حائل بینمون رو کامل کرد و با مکث راه افتاد.
از یه پیچی گذشت و وارد خیابون شد. از اونجایی که شیشهها دودی بود، دستم رو گرفت و با یه فشار از روی صندلی بلندم کرد و نزدیک خودش نشوند، با تعجب اسمش رو صدا زدم.
برگشت فاصلهمون خیلی کم بود، یه جورایی که اگه یکم دیگه پیش میرفتم، رسماً توی بغلش بودم.
با هیجان نگاهی به روبهرو انداختم و گفتم:
- چیکار میکنی؟
سرش رو نزدیک صورتم آورد و حین ب*وس*یدن گونهم، آهسته گفت:
- دلم تنگ شد واست!
ضربان قلبم بالا رفت. دست پشت گردنم گذاشت و سرم رو روی شونهش تنظیم کرد.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
#غوغای_سرنوشت
***
منتظر بودم، تا ماهانی که رفته بود دنبال پرسام تا بیارش با خودمون ببریمش.
دوتا پرنسسهاش هم بودن. بشر هم اینقدر خوشگل؟!
شیشه رو پایین داده بودم و به در آبی آسمونی چشم دوختم، دیگه نزدیک بود پیاده بشم که بالاخره در با صدایی که داد باز شد و اول پرسام بعد هم ماهان با کیف توی دستش که عکس بن تِن روش بود، خارج شدن.
در ماشین رو باز کردم خواستم پیاده بشم که پرسام با دیدنم تندتر دوید و خودش رو بهم رسوند.
تنگ در آغوشش کشیدم. روی سرش رو، گونهش رو، موهاش رو ب*و*سیدم و با دلتنگی که سراغم اومده بود و با دیدنش فهمیدم چقدر دلتنگش بودم و نمیدونستم، گفتم:
- قربونت برم من دلم واست یه ذره شده بود.
حین ب*وس*یدن گونهم جواب داد:
- منم دلم واست تنگ شده بود آبلا جیم! ( آبجی جونم)
- ماهم هستیم ها!
با صدای شیطون نفس بالاخره دل کندیم و از داداش کوچولوم جدا شدم. ماهان با لبخند محوی نگاهمون میکرد.
در عقب رو باز کرد و با اشاره به پرسام گفت:
- سوار نمیشی پرنس؟
پرسام با ذوق لباسش رو مرتب کرد و عین یه پسر جنتلمن و شیک رفت و عقب نشست، که از حالتش خندهای روی ل*بم نشست. ماهان کیفش رو دستش داد و در عقب رو بست، بعد دور زدن ماشین سوار شد.
با چشمک ریزی استارت زد و از اونجا خارج شدیم. بچهها در حال صحبت بودن.
خیلی زود مچ شدن. اونقدر مشغول بودن که حواسشون به ما نبود، ماهان هم از غفلتشون استفاده کرد و دستم رو گرفت کمی هم از شیشهی حائل بینمون رو بالا برد تا زیاد دیدی به اینور نداشته باشن.
برگشتم و یه نگاه به بچهها که سخت مشغول صحبت راجب کارهایی که انجام میدادن توی این مدت و اینکه چی بلدن چی بلد نیستن؛ ماشالله دخترهای ماهان هم که از ز*ب*ون نمیافتادن.
آرامش که همچنان آروم بود ولی نفس شر و شیطون از موضعش پایین نمیاومد.
به طرف ماهان برگشتم و با مکث گفتم:
- فکر کنم نفس به تو رفته که از رو نمیافته ها.
خندید و نیم نگاهی سمتم انداخت و گفت:
- من مگه پرروام؟
ز*ب*ون روی ل*بم کشیدم و با مکث گفتم:
- نه، از لحاظ اینکه از موضعش پایین نمیاد هست، آرامش برعکسشه درست مثل اسمش.
ابرویی بالا انداخت و حینی که میدون رو دور میزد، گفت:
- آرامش به مادرش رفته! دختر باید سر ز*ب*ون داشته باشه عین نفس! (صداش رو بلند کرد و خطاب به نفس گفت) مگه نه نفس بابا؟
نفس که انگار شنید که ما چی گفتیم خودش رو به حائل نزدیک کرد و گفت:
- آره، پس چی فکر کردین؟
آروم از لحن قلدرش خندیدم. رو کرد به من و ادامه داد:
- خاله، این داداشت خیلی پررو! چرا از رو نمیافته؟
- چون دیده طرفش قَدَرِ گفت منم باشم دیگه.
نگاهی به ماهان انداخت و گفت:
- بابا قَدر یعنی چی؟
ماهان: یعنی قوی.
نفس: بله که من قویم مگه نه آرام؟
آرام سری تکون داد و بیخیال نفس به حرفهای پرسام که داشت راجب ز*ب*ون مادریش صحبت میکرد، گوش میداد.
نفس هم که دید اگه نره جا میمونه از بحثشون عقب رفته وسطشون جا گرفته و خودش رو توی بحث شرکت داد.
- کجا بریم؟
با صدای ماهان به سمتش برگشتم، با مکث نگاه گرفتم و گفتم:
- نمیدونم، ببین بچهها چی میگن!
نیمنگاهی سمتم انداخت و گفت:
- پکری؟
- نه، چیزی نیست.
آهنگ روشن کرد، کمی صداش رو زیاد کرد و آروم طوری که فقط من بشنوم گفت:
- دروغ نگو... حداقل به منی که دیگه بَلدِتم.
با مکث در حالی که نگاهم به روبه رو بود گفتم:
- دوست ندارم با این وضعم جایی برم، کاش میشد برگردیم.
با مکث گفت:
- میریم خونهی من.
بدون حرف سر تکون دادم و سرم رو به شیشه تکیه دادم و به متن آهنگ گوش سپردم.
بعد گذشت یه ربع جلوی یه سوپر مارکت ایستاد، پیاده شد و به سمت سوپری رفت.
بعد یه ربع که طول کشید و توی این مدت با پرسام مشغول صحبت بودم، ماهان هم اومد.
این وسط هم نفس و آرامش راجب کارهایی که انجام میدادن و کلاسهایی که میرفتن گفتن.
و به پرسام قول دادن اگه بهشون سر بزنه بهش هنرهای رزمی یاد ب*دن.
پرسام هم با سر قبول کرد و از من قول گرفت که ببرمش.
با نشستن ماهان توی ماشین نایلون کوچیکی که حاوی چیپس و پفک و... بود رو دست بچهها داد، پلاستیک دیگه دستش رو هم جلوی پای من گذاشت.
ماشین رو روشن کرد، حائل بینمون رو کامل کرد و با مکث راه افتاد.
از یه پیچی گذشت و وارد خیابون شد. از اونجایی که شیشهها دودی بود، دستم رو گرفت و با یه فشار از روی صندلی بلندم کرد و نزدیک خودش نشوند، با تعجب اسمش رو صدا زدم.
برگشت فاصلهمون خیلی کم بود، یه جورایی که اگه یکم دیگه پیش میرفتم، رسماً توی بغلش بودم.
با هیجان نگاهی به روبهرو انداختم و گفتم:
- چیکار میکنی؟
سرش رو نزدیک صورتم آورد و حین ب*وس*یدن گونهم، آهسته گفت:
- دلم تنگ شد واست!
ضربان قلبم بالا رفت. دست پشت گردنم گذاشت و سرم رو روی شونهش تنظیم کرد.
کد:
PART_209
#غوغای_سرنوشت
***
منتظر بودم تا ماهانی که رفته یود دنیال پرسام تا بیارش با خودمون ببریمش.
دوتا پرنسسهاش هم بودن... بشر هم اینقدر خوشگل.
شیشه رو پایین داده بودم و به در آبی آسمونی چشم دوختم... دیگه نزدیک بود پیاده بشم که بالاخره در با صدایی که داد باز شد و اول پرسام بعد هم ماهان با کیف توی دستش که عکس بن تِن روش بود، خارج شدن.
در ماشین رو باز کردم خواستم پیاده بشم که پرسام با دیدنم تندتر دوید و خودش رو بهم رسوند.
تنگ در آغوشش کشیدم. روی سرش رو، گونهش رو، موهاش رو ب*و*سیدم و با دلتنگی که سراغم اومده بود و با دیدنش فهمیدم چقدر دلتنگش بودم و نمیدونستم گفتم:
- قربونت برم من دلم واست یه ذره شده بود.
حین ب*وس*یدن گونهم جواب داد:
- منم دلم واست تنگ شده بود آبلا جیم! ( آبجی جونم)
- ماهم هستیم ها!
با صدای شیطون نفس بالاخره دل کندم و از داداش کوچولوم جدا شدم. ماهان با لبخند محوی نگاهمون میکرد.
در عقب رو باز کرد و با اشاره به پرسام گفت:
- سوار نمیشی پرنس؟
پرسام با ذوق لباسش رو مرتب کرد و عین یه پسر جنتلمن و شیک رفت و عقب نشست، که از حالتش خندهای روی ل*بم نشست... ماهان کیفش رو دستش داد و در عقب رو بست و بعد دور زدن ماشین سوار شد.
با چشمک ریزی استارت زد و از اونجا خارج شدیم... بچهها در حال صحبت بودن.
خیلی زود مچ شدن... اونقدر مشغول بودن که حواسشون به ما نبود، ماهان هم از غفلتشون استفاده کرد و دستم رو گرفت کمی هم از شیشهی حائل بینمون رو بالا برد تا زیاد دیدی به اینور نداشته باشن.
برگشتم و یه نگاه به بچهها که سخت مشغول صحبت راجب کارهایی که انجام میلادن توی این مدت و اینکه چی بلدن چی بلد نیستن... ماشالله دخترهای ماهان هم که از ز*ب*ون نمیافتادن.
آرامش که همچنان آروم بود ولی نفس شر و شیطون از موضعش پایین نمیاومد.
به طرف ماهان برگشتم و با مکث گفتم:
- فکر کنم نفس به تو رفته که از رو نمیافته ها.
خندید و نیم نگاهی سمتم انداخت و گفت:
- پرروام من مگه؟
ز*ب*ون روی ل*بم کشیدم و با مکث گفتم:
- نه، از لحاظ اینکه از موضعش پایین نمیاد هست... آرامش برعکسشه درست مثل اسمش.
ابرویی بالا انداخت و حینی که میدون رو دور میزد، گفت:
- آرامش به مادرش رفته! دختر باید سر ز*ب*ون داشته باشه عین نفس! (صداش رد بلند کرد و خطاب به نفس گفت) مگه نه نفس بابا؟
نفس که انگار شنید که ما چی گفتیم خودش رو به حائل نزدیک کرد و گفت:
- آره پس چی فکر کردین.
آروم از لحن قلدرش خندیدم. رو کرد به من و ادامه داد:
- خاله این داداشت خیلی پررو! چرا از رو نمیافته؟
- چون دیده طرفش قَدَرِ گفت منم باشم دیگه.
نگاهی به ماهان انداخت و گفت:
- بابا قَدر یعنی چی؟
ماهان: یعنی قوی.
نفس: بله که من قویم مگه نه آرام؟
آرام سری تکون داد و بیخیال نفس به حرفهای پرسام که داشت راجب ز*ب*ون مادریش صحبت میکرد گوش میداد.
نفس هم که دید اگه نره جا میمونه از بحثشون عقب رفته وسطشون جا گرفته و خودش رو توی بحث شرکت داد.
- کجا بریم؟
با صدای ماهان به سمتش برگشتم با مکث نگاه گرفتم و گفتم:
- نمیدونم، ببین بچهها چی میگن!
نیمنگاهی سمتم انداخت و گفت:
- پکری؟
- نه، چیزی نیست.
آهنگ روشن کرد و کمی صداش رو زیاد کرد و آروم طوری که فقط من بشنوم گفت:
- دروغ نگو... حداقل به منی که دیگه بَلدِتم.
با مکث در حالی که نگاهم به روبه رو بود گفتم:
- دوست ندارم با این وضعم جایی برم... کاش میشد برگردیم.
با مکث گفت:
- میریم خونهی من.
بدون حرفی سر تکون دادم و سرم رو به شیشه تکیه دادم و به متن آهنگ گوش سپردم.
بعد گذشت یه ربع جلوی یه سوپر مارکت ایستاد و پیاده شد و به سمت سوپری رفت.
بعد یه ربع که طول کشید و توی این مدت با پرسام مشغول صحبت بودم ماهان هم اومد.
این وسط هم نفس و آرامش راجب کارهایی که انجام میدن و کلاسهایی که میرفتن گفتن.
و یه پرسام قول دادن اگه بهشون سر بزنه بهش هنرهای رزمی یاد ب*دن.
پرسام هم به سر قبول کرد و از من قول گرفت که ببرمش.
با نشستن ماهان توی ماشین نایلون کوچیکی که حاوی چیپس و پفک و ... بود رو دست بچهها داد و پلاستیک دیگه دستش رو هم جلوی پای من گذاشت.
ماشین رو روشن کرد و حائل بینمون رو کامل کرد و با مکث راه افتاد.
از یه پیچی گذشت و وارد خیابون شد... از اونجایی که شیشهها دودی بود، دستم رو گرفت و با یه فشار از روی صندلی بلندم کرد و نزدیک خودش نشوند با تعجب اسمش رو صدا زدم.
برگشت فاصلهمون خیلی کم بود یه جورایی که اگه یکم دیگه پیش میرفتم رسماً توی بغلش بودم.
با هیجان نگاهی به روبهرو انداختم و گفتم:
- چیکار میکنی؟
سرش رو نزدیک صورتم آورد و حین ب*وس*یدن گونهم آهسته گفت:
- دلم تنگ شد واست!
ضربان قلبم بالا رفت... دست پشت گردنم گذاشت و سرم رو روی شونهش تنظیم کرد.
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان