فعال رمان غوغای سرنوشت | عسل کورکور کاربرانجمن تک رمان

ساعت تک رمان

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
PART_2۱۰
#غوغای_سرنوشت
***
منتظر بودم، تا ماهانی که رفته بود دنبال پرسام تا بیارش با خودمون ببریمش.
دوتا پرنسس‌هاش هم بودن. بشر هم این‌قدر خوشگل؟!
شیشه رو پایین داده بودم و به در آبی آسمونی چشم دوختم، دیگه نزدیک بود پیاده بشم که بالاخره در با صدایی که داد باز شد و اول پرسام بعد هم ماهان با کیف توی دستش که عکس بن تِن روش بود، خارج شدن.
در ماشین رو باز کردم خواستم پیاده بشم که پرسام با دیدنم تندتر دوید و خودش رو بهم رسوند.
تنگ در آغوشش کشیدم. روی سرش رو، گونه‌ش رو، موهاش رو ب*و*سیدم و با دلتنگی که سراغم اومده بود و با دیدنش فهمیدم چقدر دلتنگش بودم و نمی‌دونستم، گفتم:
- قربونت برم من دلم واست یه ذره شده بود.
حین ب*وس*یدن گونه‌م جواب داد:
- منم دلم واست تنگ شده بود آبلا جیم! ( آبجی جونم)
- ماهم هستیم ها!
با صدای شیطون نفس بالاخره دل کندیم و از داداش کوچولوم جدا شدم. ماهان با لبخند محوی نگاهمون می‌کرد.
در عقب رو باز کرد و با اشاره به پرسام گفت:
- سوار نمی‌شی پرنس؟
پرسام با ذوق لباسش رو مرتب کرد و عین یه پسر جنتلمن و شیک رفت و عقب نشست، که از حالتش خنده‌ای روی ل*بم نشست. ماهان کیفش رو دستش داد و در عقب رو بست، بعد دور زدن ماشین سوار شد.
با چشمک ریزی استارت زد و از اون‌جا خارج شدیم. بچه‌ها در حال صحبت بودن.
خیلی زود مچ شدن. اون‌قدر مشغول بودن که حواسشون به ما نبود، ماهان هم از غفلتشون استفاده کرد و دستم رو گرفت کمی هم از شیشه‌ی حائل بینمون رو بالا برد تا زیاد دیدی به این‌ور نداشته باشن.
برگشتم و یه نگاه به بچه‌ها که سخت مشغول صحبت راجب کارهایی که انجام می‌دادن توی این مدت و این‌که چی بلدن چی بلد نیستن؛ ماشالله دخترهای ماهان هم که از ز*ب*ون نمی‌افتادن.
آرامش که همچنان آروم بود ولی نفس شر و شیطون از موضعش پایین نمی‌اومد.
به طرف ماهان برگشتم و با مکث گفتم:
- فکر کنم نفس به تو رفته که از رو نمی‌افته ها.
خندید و نیم نگاهی سمتم انداخت و گفت:
- من مگه پررو‌ام؟
ز*ب*ون روی ل*بم کشیدم و با مکث گفتم:
- نه، از لحاظ این‌که از موضعش پایین نمیاد هست، آرامش برعکسشه درست مثل اسمش.
ابرویی بالا انداخت و حینی که میدون رو دور می‌زد، گفت:
- آرامش به مادرش رفته! دختر باید سر ز*ب*ون داشته باشه عین نفس! (صداش رو بلند کرد و خطاب به نفس گفت) مگه نه نفس بابا؟
نفس که انگار شنید که ما چی گفتیم خودش رو به حائل نزدیک کرد و گفت:
- آره، پس چی فکر کردین؟
آروم از لحن قلدرش خندیدم. رو کرد به من و ادامه داد:
- خاله، این داداشت خیلی پررو! چرا از رو نمی‌افته؟
- چون دیده طرفش قَدَرِ گفت منم باشم دیگه.
نگاهی به ماهان انداخت و گفت:
- بابا قَدر یعنی چی؟
ماهان: یعنی قوی.
نفس: بله که من قویم مگه نه آرام؟
آرام سری تکون داد و بیخیال نفس به حرف‌های پرسام که داشت راجب ز*ب*ون مادریش صحبت می‌کرد، گوش می‌داد.
نفس هم که دید اگه نره جا می‌مونه از بحثشون عقب رفته وسطشون جا گرفته و خودش رو توی بحث شرکت داد.
- کجا بریم؟
با صدای ماهان به سمتش برگشتم، با مکث نگاه گرفتم و گفتم:
- نمی‌دونم، ببین بچه‌ها چی میگن!
نیم‌نگاهی سمتم انداخت و گفت:
- پکری؟
- نه، چیزی نیست.
آهنگ روشن کرد، کمی صداش رو زیاد کرد و آروم طوری که فقط من بشنوم گفت:
- دروغ نگو... حداقل به منی که دیگه بَلدِتم.
با مکث در حالی که نگاهم به روبه رو بود گفتم:
- دوست ندارم با این وضعم جایی برم، کاش می‌شد برگردیم.
با مکث گفت:
- می‌ریم خونه‌ی من.
بدون حرف سر تکون دادم و سرم رو به شیشه تکیه دادم و به متن آهنگ گوش سپردم.
بعد گذشت یه ربع جلوی یه سوپر مارکت ایستاد، پیاده شد و به سمت سوپری رفت.
بعد یه ربع که طول کشید و توی این مدت با پرسام مشغول صحبت بودم، ماهان هم اومد.
این وسط هم نفس و آرامش راجب کارهایی که انجام می‌دادن و کلاس‌هایی که می‌رفتن گفتن.
و به پرسام قول دادن اگه بهشون سر بزنه بهش هنرهای رزمی یاد ب*دن.
پرسام هم با سر قبول کرد و از من قول گرفت که ببرمش.
با نشستن ماهان توی ماشین نایلون کوچیکی که حاوی چیپس و پفک و... بود رو دست بچه‌ها داد، پلاستیک دیگه دستش رو هم جلوی پای من گذاشت.
ماشین رو روشن کرد، حائل بینمون رو کامل کرد و با مکث راه افتاد.
از یه پیچی گذشت و وارد خیابون شد. از اون‌جایی که شیشه‌ها دودی بود، دستم رو گرفت و با یه فشار از روی صندلی بلندم کرد و نزدیک خودش نشوند، با تعجب اسمش رو صدا زدم.
برگشت فاصله‌مون خیلی کم بود، یه جورایی که اگه یکم دیگه پیش می‌رفتم، رسماً توی بغلش بودم.
با هیجان نگاهی به روبه‌رو انداختم و گفتم:
- چیکار می‌کنی؟
سرش رو نزدیک‌ صورتم آورد و حین ب*وس*یدن گونه‌م، آهسته‌ گفت:
- دلم تنگ شد واست!
ضربان قلبم بالا رفت. دست پشت گردنم گذاشت و سرم رو روی شونه‌ش تنظیم کرد.
کد:
PART_209
#غوغای_سرنوشت
***
منتظر بودم تا ماهانی که رفته یود دنیال پرسام تا بیارش با خودمون ببریمش.
دوتا پرنسس‌هاش هم بودن... بشر هم این‌قدر خوشگل.
شیشه رو پایین داده بودم و به در آبی آسمونی چشم دوختم... دیگه نزدیک بود پیاده بشم که بالاخره در با صدایی که داد باز شد و اول پرسام بعد هم ماهان با کیف  توی دستش که عکس بن تِن روش بود، خارج شدن.
در ماشین رو باز کردم خواستم پیاده بشم که پرسام با دیدنم تندتر دوید و خودش رو بهم رسوند.
تنگ در آغوشش کشیدم. روی سرش رو، گونه‌ش رو، موهاش رو ب*و*سیدم و با دلتنگی که سراغم اومده بود و با دیدنش فهمیدم چقدر دلتنگش بودم و نمی‌دونستم گفتم:
- قربونت برم من دلم واست یه ذره شده بود.
حین ب*وس*یدن گونه‌م جواب داد:
- منم دلم واست تنگ شده بود آبلا جیم! ( آبجی جونم)
- ماهم هستیم ها!
با صدای شیطون نفس بالاخره دل کندم و از داداش کوچولوم جدا شدم. ماهان با لبخند محوی نگاهمون می‌کرد.
در عقب رو باز کرد و با اشاره به پرسام گفت:
- سوار نمی‌شی پرنس؟
پرسام با ذوق لباسش رو مرتب کرد و عین یه پسر جنتلمن و شیک رفت و عقب نشست، که از حالتش خنده‌ای روی ل*بم نشست... ماهان کیفش رو دستش داد و در عقب رو بست و بعد دور زدن ماشین سوار شد.
با چشمک ریزی استارت زد و از اون‌جا خارج شدیم... بچه‌ها در حال صحبت بودن.
خیلی زود مچ شدن... اون‌قدر مشغول بودن که حواسشون به ما نبود، ماهان هم از غفلتشون استفاده کرد و دستم رو گرفت کمی هم از شیشه‌ی حائل بینمون رو بالا برد تا زیاد دیدی به این‌ور نداشته باشن.
برگشتم و یه نگاه به بچه‌ها که سخت مشغول صحبت راجب کارهایی که انجام می‌لادن توی این مدت و این‌که چی بلدن چی بلد نیستن... ماشالله دخترهای ماهان هم که از ز*ب*ون نمی‌افتادن.
آرامش که همچنان آروم بود ولی نفس شر و شیطون از موضعش پایین نمی‌اومد.
به طرف ماهان برگشتم و با مکث گفتم:
- فکر کنم نفس به تو رفته که از رو نمی‌افته ها.
خندید و نیم نگاهی سمتم انداخت و گفت:
- پررو‌ام من مگه؟
ز*ب*ون روی ل*بم کشیدم و با مکث گفتم:
- نه، از لحاظ این‌که از موضعش پایین نمیاد هست... آرامش برعکسشه درست مثل اسمش.
ابرویی بالا انداخت و حینی که میدون رو دور می‌زد، گفت:
- آرامش به مادرش رفته! دختر باید سر ز*ب*ون داشته باشه عین نفس! (صداش رد بلند کرد و خطاب به نفس گفت) مگه نه نفس بابا؟
نفس که انگار شنید که ما چی گفتیم خودش رو به حائل نزدیک کرد و گفت:
- آره پس چی فکر کردین.
آروم از لحن قلدرش خندیدم. رو کرد به من و ادامه داد:
- خاله این داداشت خیلی پررو! چرا از رو نمی‌افته؟
- چون دیده طرفش قَدَرِ گفت منم باشم دیگه.
نگاهی به ماهان انداخت و گفت:
- بابا قَدر یعنی چی؟
ماهان: یعنی قوی.
نفس: بله که من قوی‌م مگه نه آرام؟
آرام سری تکون داد و بیخیال نفس به حرف‌های پرسام که داشت راجب ز*ب*ون مادریش صحبت می‌کرد گوش می‌داد.
نفس هم که دید اگه نره جا می‌مونه از بحثشون عقب رفته وسطشون جا گرفته و خودش رو توی بحث شرکت داد.
- کجا بریم؟
با صدای ماهان به سمتش برگشتم با مکث نگاه گرفتم و گفتم:
- نمی‌دونم، ببین بچه‌ها چی میگن!
نیم‌نگاهی سمتم انداخت و گفت:
- پکری؟
- نه، چیزی نیست.
آهنگ روشن کرد و کمی صداش رو زیاد کرد و آروم طوری که فقط من بشنوم گفت:
- دروغ نگو... حداقل به منی که دیگه بَلدِتم.
با مکث در حالی که نگاهم به روبه رو بود گفتم:
- دوست ندارم با این وضعم جایی برم... کاش می‌شد برگردیم.
با مکث گفت:
- می‌ریم خونه‌ی من.
بدون حرفی سر تکون دادم و سرم رو به شیشه تکیه دادم و به متن آهنگ گوش سپردم.
بعد گذشت یه ربع جلوی یه سوپر مارکت ایستاد و پیاده شد و به سمت سوپری رفت.
بعد یه ربع که طول کشید و توی این مدت با پرسام مشغول صحبت بودم ماهان هم اومد.
این وسط هم نفس و آرامش راجب کارهایی که انجام می‌دن و کلاس‌هایی که می‌رفتن گفتن.
و یه پرسام قول دادن اگه بهشون سر بزنه بهش هنرهای رزمی یاد ب*دن.
پرسام هم به سر قبول کرد و از من قول گرفت که ببرمش.
با نشستن ماهان توی ماشین نایلون کوچیکی که حاوی چیپس و پفک و ... بود رو دست بچه‌ها داد و پلاستیک دیگه دستش رو هم جلوی پای من گذاشت.
ماشین رو روشن کرد و حائل بینمون رو کامل کرد و با مکث راه افتاد.
از یه پیچی گذشت و وارد خیابون شد... از اون‌جایی که شیشه‌ها دودی بود، دستم رو گرفت و با یه فشار از روی صندلی بلندم کرد و نزدیک خودش نشوند با تعجب اسمش رو صدا زدم.
برگشت فاصله‌مون خیلی کم بود یه جورایی که اگه یکم دیگه پیش می‌رفتم رسماً توی بغلش بودم.
با هیجان نگاهی به روبه‌رو انداختم و گفتم:
- چیکار می‌کنی؟
سرش رو نزدیک‌ صورتم آورد و حین ب*وس*یدن گونه‌م آهسته‌ گفت:
- دلم تنگ شد واست!
ضربان قلبم بالا رفت... دست پشت گردنم گذاشت و سرم رو روی شونه‌ش تنظیم کرد.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
#PART_21۱
#غوغای_سرنوشت
. . .
صندلیش رو واسه راحتی یکم عقب برد، حالا کاملا توی بغلش بودم. از یه طرف خجالت می‌کشیدم و مطمئن بودم الان سرخ شده بودم.
نگاهم نمی‌کرد، تا بدتر معذب نشم. آخه بگو این چه کاریه؟
خم شد گونه‌م رو ب*و*سید و با تک خنده‌ای و نیم نگاهی به صورتم گفت:
- جون! سرخی که.
بدتر خجالت کشیدم. سرم رو توی گ*ردنش بردم و با لحن خفه‌ای گفتم:
- تو هم هی خجالتم بده.
خندید، روی موهام رو ب*و*سید، حلقه‌ی دستش رو دور کمرم تنگ‌تر کرد و گفت:
- خجالتت رو قربون، نباید از شوهرت خجالت بکشی که.
به شونه‌ش کوبیدم، زیر ل*ب گفتم:
- ماهان!
- جان؟ جانِ ماهان... نفسِ من، عمرِ من زندگی ماهان!
مات و پر از حس‌های خوب آروم جایی حوالی بناگوشش رو ب*و*سیدم.
که نمی‌دونم دقیقاً چیکار ماشین کرد، که سرم رو از توی گ*ردنش بیرون آورد و حینی که ماشین داشت خودش می‌روند و فرمون هم تکون می‌خورد.
دست دور صورتم قاب کرد، پیشونیم رو عمیق و طولانی ب*و*سید.
چشم‌هام رو بستم از ب*وسه‌هاش روی چشم‌ها، گونه‌هام، بینیم ل*ذت بردم. چونه‌م رو گ*از ریز گرفت و به سراغ ل*ب‌هام اومده.
با مکث سرش رو نزدیک آورد که ببوسه اما یه لحظه نگاهش که به بیرون افتاد. اون ب*وسه رو با گذاشتن رو پیشونی جبران کرد.
برگشتم و با دیدن ماشین گشتی که یکم جلوتر نزدیک چراغ راهنما که قرمز شده بود، ایستاد.
کمکم کرد، روی صندلی خودم برگردم.
بعد درست کردن شال و موهام حائل بینمون رو پایین کشید.
بچه‌ها خواب رفته بودن، که صدایی ازشون در نمی‌اومد.
نفس از اون‌طرف دراز کشیده بود و سرش روی پای پرسام بود، از اون طرف هم آرامش سرش روی شونه‌ی پرسام افتاده بود. پرسام هم سر روی سر آرامش گذاشته بود و یک دستش توی دست آرامش و دست دیگه‌ش روی موهای نفس، خواب رفته بودن.
لبخندی روی ل*بم شکل گرفت.
ماهان: دخترهام داداش‌دار شدن‌.
فرمونی که کمی ازش فاصله داشت رو با زدن یه دکمه جلو اومد و صندلی رو هم درست کرد، کنترل ماشین رو به دست گرفت.
توقعی هم از ماشین آخرین مدلش به جز این نمیشه داشت.
پشت چراغ قرمز ایستاد، زیاد طول نکشید که سبز شد. راه افتاد و بعد گذر مانع سر راه به سمت خیابون دیگه‌ای رفت و بعد کمی دور زدن این‌ور اون‌ور بالاخره رضایت داد و به خونه‌ش رفتیم.
با ریموت در حیاط رو باز کرد ماشین رو برد داخل.
کد:
#PART_210
#غوغای_سرنوشت
. . .
صندلیش رو واسه راحتی یکم عقب برد و حالا کاملا توی بغلش بودم.
از یه طرف خجالت می‌کشیدم و مطمئن بودم الان سرخ شده بودم.
نگاهم نمی‌کرد تا بدتر معذب نشم. آخه بگو این چه کاریه؟
خم شد گونه‌م رو ب*و*سید و با تک خنده‌ای و نیم نگاهی به صورتم گفت:
- جون! سرخی که.
بدتر خجالت کشیدم... سرم رو توی گ*ردنش بردم و با لحن خفه‌ای گفتم:
- تو هم هی خجالتم بده.
خندید و روی موهام رو ب*و*سید و حلقه‌ی دستش رو دور کمرم تنگ‌تر کرد و گفت:
- خجالتت رو قربون، نباید از شوهرت خجالت بکشی که.
به شونه‌ش کوبیدم و زیر ل*ب گفتم:
- ماهان!
- جان؟ جانِ ماهان... نفسِ من، عمرِ من زندگی ماهان.
مات و پر از حس‌های خوب آروم گ*ردنش رو ب*و*سیدم.
که نمی‌دونم دقیقاً چیکار ماشین کرد که سرم رو از توی گ*ردنش بیرون آورد و حینی که ماشین داشت خودش می‌روند و فرمون هم تکون می‌خورد.
دست دور صورتم قاب کرد و پیشونیم رو عمیق و طولانی ب*و*سید.
چشم‌هام رو بستم از ب*وسه‌هاش روی چشم‌ها و گونه و بینی ل*ذت بردم. چونه‌م رو گ*از ریز گرفت و به سراغ ل*ب‌هام اومده.
با مکث سرش رو نزدیک آورد که ببوسه اما یه لحظه نگاهش که به بیرون افتاد... اون ب*وسه رو با گذاشتن رو پیشونی جبران کرد.
برگشتم و با دیدن ماشین گشتی که یکم جلوتر نزدیک چراغ راهنما که قرمز شده بود ایستاد.
کمکم کرد روی صندلی خودم برگردم.
بعد درست کردم شال و موهام حائل بینمون رو پایین کشید.
خواب رفته بودن که صدایی ازشون در نمی‌اومد.
نفس از اون‌طرف دراز کشیده بود و سرش روی پای پرسام بود از اون طرف هم آرامش سرش روی شونه‌ی پرسام افتاده بود... پرسام هم سر روی سر آرامش گذاشته بود و خواب رفته بودن.
لبخندی روی ل*بم شکل گرفت.
ماهان: دخترهام داداش‌دار شدن‌.
فرمونی که کمی ازش فاصله داشت رو با زدن یه دکمه جلو اومد و صندلی رو هم درست کرد و کنترل ماشین رو به دست گرفت.
توقعی هم از ماشین آخرین مدلش به جز این نمیشه داشت.
پشت چراغ قرمز ایستاد و زیاد طول نکشید که سبز شد. راه افتاد و بعد گذر مانع سر راه به سمت خیابون دیگه‌ای رفت و بعد کمی دور زدن این‌ور اون‌ور بالاخره رضایت داد و به خونه‌ش رفتیم.
با ریموت در حیاط رو باز کرد ماشین رو برد داخل.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
#PART_21۲
#غوغای_سرنوشت
. . .
یه خونه‌ی کوچیک البته نسبت به عمارتشون. حیاط بزرگ اما جمع و جوری داشت، تنها سه تا درخت بزرگ و چند تا نهال کاشته شده سمت راست حیاط بود.
سمت چپ وسایل بازی مثل تاب و سرسره و حتی الاکلنگ و چند تا از وسایل ورزشی که احتمال زیاد برای خودش بودن.
نمای خونه کلاسیک و طرح نقره‌ای داشت که تراس دوتا از اتاق‌هاش صورتی بقیه طلایی و قهوه‌ای که بهم می‌اومدن.
ماشین رو یه گوشه توی حیاط پارک کرد و گفت:
- ده دقیقه‌ای بچه‌ها رو می‌برم میام سراغت.
با ل*ب کش اومده سر تکون دادم.
اول آرامش رو ب*غ*ل کرد و همراه یه سری وسایل به سمت خونه رفت.
کمی جلوی در مکث کرد و خود گذاشتن آرامش نزدیک دو دقیقه‌ای طول کشید و بعدی پرسام رو برد و بعد هم نفس رو.
که هفت دقیقه‌ای طول کشید.
به سمت ماشین اومد... به سمت صندوق رفت و بعد کمی در سمت من باز شد.
بدون این‌که روی ویلچرم قرار بده دست زیر بدنم برد و خودش بغلم کرد.
در رو با پا زد و با کلید توی دستش قفلش کرد.
حینی که من در آغوشش بودم ویلچر جمع شده هم توی دستش بود.
از همین زمان کم تا رسیدن به خونه نهایت استفاده رو برد و تا جایی که از خجالت سر توی گ*ردنش فرو بردم و نزدیک بود از حرص و خجالت گر*دن سفتش رو گ*از بگیرم.
و بالاخره بعد چند دقیقه وارد خونه شدیم، خونه‌ی شیک و برخلاف حیاط زیاد بزرگ نبود، دقیق بگم واسه زندگی یه خانواده‌ی شیش هفت نفره کافی و اندازه بود.
مبلمان سالن قهوه‌ای و رنگش هم طلایی پردهای قهوه‌ای روشن درست رنگ نسکافه.
تلویزیون بزرگ و چسبیده به دیوار زیر تلویزیون طلایی شیک با بدنه‌ی قهوه‌ای سوخته.
لوستر زیبا و طلایی که از سقف آویزون بود، فضای خونه رو دیدنی کرده بود.
پله‌هایی که به طبقه‌ی بالا منتهی میشه طرح سنگ و رنگش رو داره.
یه اتاق کنار پله‌ها! پله‌هایی که چسبیده به دیوار بود و طبق اون‌طور که مشخص بود زیرش یه جورایی زیر زمین بود.
یه راه‌رو بود که به آشپزخونه و دو در دیگه که حدس می‌زدم سرویس بهداشتی باشه.
وارد آشپزخونه شدیم... آشپزخونه کامل بود یه یخچال دوقلو از این برند جدیدها که حتی توی تلویزیون هم تبلیغشون می‌کرد، بود. کابینت‌ها به رنگ سفید و سبز بود که انصافاً ترکیب خوبی بود.
میزی که روش نشوندم سبز بود صندلی‌های دورش سفید.
یه سلیقه قشنگ و رنگی!
دست‌ از کناکش خونه برداشتم و ماهانی که دست‌هاش رو کنار پاهام روی میز گذاشته بود و سرش رو به سمتم خم کرده بود، نگاه کردم.
سرش رو به طرف بناگوشم برد و آهسته پچ زد:
- چی درست کنیم خانم؟
یه حس شیرین وجودم رو گرفت، با لبخندی که سعی در مخفی کردنش، نداشتم، نگاهش کردم.
دست‌هام رو دور گ*ردنش حلقه کردم و گونه‌ش رو کوتاه ب*و*سیدم.
این حرکتم خیلی غیر ارادی بود جوری که خیلی سریع دست‌هام رو از دور گ*ردنش آزاد کردم و دو طرف بدنم سعی کردم با مشت کردن دست‌هام حرصم رو از خودم مخفی کنم.
صدای خنده‌ش خجالتم رو بیشتر کرد... جوری که سر نزدیک بردم و به شونه‌ش تکیه دادم.
با صدای بم و خنده‌ای که هنوز توی لحنش بود گفت:
- خودت انجام میدی خودت هم خجالت می‌کشی؟! ب*و*س می‌خواستی یه اشاره می‌زدی.
مشت آرومی به س*ی*نه‌ش زدم که با صدا خندید.
سعی کردم خودم رو به بیخیالی بزنم و بحث رو عوض کنم.
- من گشنمه، مگه نمی‌خواستی غذا درست کنی؟
نمی‌دونم چرا جدیداً ان‌قدر می‌خندید، خنده‌ش هم که قشنگه!
***
نگاهی به محتویات قابلمه انداخت و درب شیشه‌ایش رو بست و گفت:
- به نظرت خوب میشه؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- ما طبق دستورایی که گفتن انحام دادیم پس فکر کنم باید خوب دربیاد.
سری تکون داد و حین رفتن به سمت یخچال گفت:
- حالا خ*را*ب شه هم مهم نیست دو سه مدل غذا هست، کم اومد هم سفارش می‌دم.
با اشاره به پارچ‌های آبمیوه درون یخچال گفت:
- پرتقال یا آلبالو؟
- آلبالو.
پارچ که آبمیوه آلبالو قرمز رنگ رو بیرون آورد و توی دو لیوان ریخت.
کد:
#PART_211
#غوغای_سرنوشت
. . .
یه خونه‌ی کوچیک البته نسبت به عمارتشون. حیاط بزرگ اما جمع و جوری داشت، تنها سه تا درخت بزرگ و چند تا نهال کاشته شده سمت راست حیاط بود.
سمت چپ وسایل بازی مثل تاب و سرسره و حتی الاکلنگ و چند تا از وسایل ورزشی که احتمال زیاد برای خودش بودن.
نمای خونه کلاسیک و طرح نقره‌ای داشت که تراس دوتا از اتاق‌هاش صورتی بقیه طلایی و قهوه‌ای که بهم می‌اومدن.
ماشین رو یه گوشه توی حیاط پارک کرد و گفت:
- ده دقیقه‌ای بچه‌ها رو می‌برم میام سراغت.
با ل*ب کش اومده سر تکون دادم.
اول آرامش رو ب*غ*ل کرد و همراه یه سری وسایل به سمت خونه رفت.
کمی جلوی در مکث کرد و خود گذاشتن آرامش نزدیک دو دقیقه‌ای طول کشید و بعدی پرسام رو برد و بعد هم نفس رو.
که هفت دقیقه‌ای طول کشید.
به سمت ماشین اومد... به سمت صندوق رفت و بعد کمی در سمت من باز شد.
بدون این‌که روی ویلچرم قرار بده دست زیر بدنم برد و خودش بغلم کرد.
در رو با پا زد و با کلید توی دستش قفلش کرد.
حینی که من در آغوشش بودم ویلچر جمع شده هم توی دستش بود.
از همین زمان کم تا رسیدن به خونه نهایت استفاده رو برد و تا جایی که از خجالت سر توی گ*ردنش فرو بردم و نزدیک بود از حرص و خجالت گر*دن سفتش رو گ*از بگیرم.
و بالاخره بعد چند دقیقه وارد خونه شدیم، خونه‌ی شیک و برخلاف حیاط زیاد بزرگ نبود، دقیق بگم واسه زندگی یه خانواده‌ی شیش هفت نفره کافی و اندازه بود.
مبلمان سالن قهوه‌ای و رنگش هم طلایی پردهای قهوه‌ای روشن درست رنگ نسکافه.
تلویزیون بزرگ و چسبیده به دیوار زیر تلویزیون طلایی شیک با بدنه‌ی قهوه‌ای سوخته.
لوستر زیبا و طلایی که از سقف آویزون بود، فضای خونه رو دیدنی کرده بود.
پله‌هایی که به طبقه‌ی بالا منتهی میشه طرح سنگ و رنگش رو داره.
یه اتاق کنار پله‌ها! پله‌هایی که چسبیده به دیوار بود و طبق اون‌طور که مشخص بود زیرش یه جورایی زیر زمین بود.
یه راه‌رو بود که به آشپزخونه و دو در دیگه که حدس می‌زدم سرویس بهداشتی باشه.
وارد آشپزخونه شدیم... آشپزخونه کامل بود یه یخچال دوقلو از این برند جدیدها که حتی توی تلویزیون هم تبلیغشون می‌کرد، بود. کابینت‌ها به رنگ سفید و سبز بود که انصافاً ترکیب خوبی بود.
میزی که روش نشوندم سبز بود صندلی‌های دورش سفید.
یه سلیقه قشنگ و رنگی!
دست‌ از کناکش خونه برداشتم و ماهانی که دست‌هاش رو کنار پاهام روی میز گذاشته بود و سرش رو به سمتم خم کرده بود، نگاه کردم.
سرش رو به طرف بناگوشم برد و آهسته پچ زد:
- چی درست کنیم خانم؟
یه حس شیرین وجودم رو گرفت، با لبخندی که سعی در مخفی کردنش، نداشتم، نگاهش کردم.
دست‌هام رو دور گ*ردنش حلقه کردم و گونه‌ش رو کوتاه ب*و*سیدم.
این حرکتم خیلی غیر ارادی بود جوری که خیلی سریع دست‌هام رو از دور گ*ردنش آزاد کردم و دو طرف بدنم سعی کردم با مشت کردن دست‌هام حرصم رو از خودم مخفی کنم.
صدای خنده‌ش خجالتم رو بیشتر کرد... جوری که سر نزدیک بردم و به شونه‌ش تکیه دادم.
با صدای بم و خنده‌ای که هنوز توی لحنش بود گفت:
- خودت انجام میدی خودت هم خجالت می‌کشی؟! ب*و*س می‌خواستی یه اشاره می‌زدی.
مشت آرومی به س*ی*نه‌ش زدم که با صدا خندید.
سعی کردم خودم رو به بیخیالی بزنم و بحث رو عوض کنم.
- من گشنمه، مگه نمی‌خواستی غذا درست کنی؟
نمی‌دونم چرا جدیداً ان‌قدر می‌خندید، خنده‌ش هم که قشنگه!
***
نگاهی به محتویات قابلمه انداخت و درب شیشه‌ایش رو بست و گفت:
- به نظرت خوب میشه؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- ما طبق دستورایی که گفتن انحام دادیم پس فکر کنم باید خوب دربیاد.
سری تکون داد و حین رفتن به سمت یخچال گفت:
- حالا خ*را*ب شه هم مهم نیست دو سه مدل غذا هست، کم اومد هم سفارش می‌دم.
با اشاره به پارچ‌های آبمیوه درون یخچال گفت:
- پرتقال یا آلبالو؟
- آلبالو.
پارچ که آبمیوه آلبالو قرمز رنگ رو بیرون آورد و توی دو لیوان ریخت.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
#PART213
#غوغای_سرنوشت
. . .
لیوان رو از دستش گرفتم و به ل*بم نزدیک کردم، تمام مدتی که در حال آشپزی بود من روی میز نشسته بودم و گاهی یه نظر می‌دادم.
غذا بلد بودم ولی متاسفانه خیلی کُند بودم برخلاف سرعت و نوشتنم! اگه قرار بود غذایی برای ناهار درست کنم از ساعت نُه شروع می‌کردم.
این اولین باری بود که یه جورایی با مشارکت می‌خواستیم غذا درست کنیم و به هردومون کلی خوش گذشت به خصوص من!
لباس‌هاش بوی غذا گرفته بود و با بوی ادکلنی که قبلاً زده بود ادغام پیدا کرده بود و خوشمزه‌ش می‌کرد.
برخلاف من که آروم لیوان آب‌میوه رو سر کشیدم اون یه ضرب خوردش جوری که سرش به سمت بالا بود و سیبک گلوش مشخص بود.
همون‌طور که کم‌کم می‌خوردم تماشاش می‌کردم، خیلی سریع محتویات لیوان بزرگش رو تموم کرد و اون رو روی میز گذاشت.
خیره شد به چشم‌هایی که بهش خیره‌ن، با نگاه خیره‌ش به گ*ردنش و اون رگ‌های مشخص چشم دوختم. لامصب خیلی خوشگل بود.
این‌بار سعی کردم جلوی دهنم رو بگیرم حرفی ازش خارج نشه که باز دستم نندازه.
یه قدم نزدیک شد، جوری که پاهام مماس با شکمش شد. میز بلند بود و با این وجود تازه یکم هم قد شدیم.
لیوانی که خالی شده بود رو از دستم گرفت و کنار لیوان خودش گذاشت.
دست زیر با.س.نم برد و به سمت بالا کشیدم که ناخودآگاه برای این‌که نیفتم پاهام رو دور کمرش حلقه کردم و دستم بلندِ یقه‌ی پیراهنی که از قصد دو دکمه‌ی بالایی‌ش رو باز گذاشته بود.
لبخند رضایت بخشی روی ل*بش نشست، حینی که از آشپزخونه خارج می‌شدیم، گفت:
- دست‌هات رو دور گردنم حلقه کن نیفتی!
با مکث دست دور گ*ردنش حلقه کردم، سر روی شونه‌ی پهنش گذاشتم. برخلاف تصورم که فکر می‌کردم میره داخل پذیرایی ولی به سمت پله‌ها رفت.
حینی که پله‌ی دوم رو بالا می‌رفت، سر از روی شونه‌ش برداشتم و نگاه کوتاهی به چشم‌هاش کردم و با هیجانی که سعی در مخفی کردنش داشتم، گفتم:
- کجا میری؟
پله‌ی بعدی رو بالا رفت و حینی که کوتاه بینیم رو ب*و*سید و پله‌ی بعدی رو بالا می‌رفت، گفت:
- لباس‌هامون بوی غذا گرفته، بریم حموم!
قلبم تپش تندی گرفت، همون‌طور که نگاهم رو ازش می‌دزدیدم و خدا خدا می‌کردم عصبی نشه گفتم:
- اما بچه‌ها... .
با ب*وسه‌ای که توی گردنم زد، حرفم رو قطع کرد و گفت:
- بچه‌ها فعلاً خوابن و تا بیدار بشن حموم هم تموم شده.
وارد راهروی طبقه‌ی بالا شدیم، به سمت اتاق تهِ راهرو رفت و در همین حین هم سرش رو فرو کرد توی گردنم، بدون این‌که به چیزی برخورد کنه مسیرش رو می‌رفت.
با برخورد نفسش به گردنم، گردنم رو کج کردم که بدتر کرد.
با نفس لرزونی گفتم:
- نکن!
اون کش‌دار و بم گفت:
- نکردم که!
پر از حرص و خجالت سر توی گ*ردنش فرو بردم. نفس حرصیم رو توی گ*ردنش خالی کردم که تکونی خورد و ایستاد.

کد:
#PART_215
#غوغای_سرنوشت
. . .
لیوان رو از دستش گرفتم و به ل*بم نزدیک کردم، تمام مدتی که در حال آشپزی بود من روی میز نشسته بودم و گاهی یه نظر می‌دادم.
غذا بلد بودم ولی متاسفانه خیلی کُند بودم برخلاف سرعت و نوشتنم! اگه قرار بود غذایی برای ناهار درست کنم از ساعت نُه شروع می‌کردم.
این اولین باری بود که یه جورایی با مشارکت می‌خواستیم غذا درست کنیم و به هردومون کلی خوش گذشت به خصوص من!
لباس‌هاش بوی غذا گرفته بود و با بوی ادکلنی که قبلاً زده بود ادغام پیدا کرده بود و خوشمزه‌ش می‌کرد.
برخلاف من که آروم لیوان آب‌میوه رو سر کشیدم اون یه ضرب خوردش جوری که سرش به سمت بالا بود و سیبک گلوش مشخص بود.
همون‌طور که کم‌کم می‌خوردم تماشاش می‌کردم، خیلی سریع محتویات لیوان بزرگش رو تموم کرد و اون رو روی میز گذاشت.
خیره شد به چشم‌هایی که بهش خیره‌ن، با نگاه خیره‌ش به گ*ردنش و اون رگ‌های مشخص چشم دوختم. لامصب خیلی خوشگل بود.
این‌بار سعی کردم جلوی دهنم رو بگیرم حرفی ازش خارج نشه که باز دستم نندازه.
یه قدم نزدیک شد، جوری که پاهام مماس با شکمش شد. میز بلند بود و با این وجود تازه یکم هم قد شدیم.
لیوانی که خالی شده بود رو از دستم گرفت و کنار لیوان خودش گذاشت.
دست زیر با.س.نم برد و به سمت بالا کشیدم که ناخودآگاه برای این‌که نیفتم پاهام رو دور کمرش حلقه کردم و دستم بلندِ یقه‌ی پیراهنی که از قصد دو دکمه‌ی بالایی‌ش رو باز گذاشته بود.
لبخند رضایت بخشی روی ل*بش نشست، حینی که از آشپزخونه خارج می‌شدیم، گفت:
- دست‌هات رو دور گردنم حلقه کن نیفتی!
با مکث دست دور گ*ردنش حلقه کردم، سر روی شونه‌ی پهنش گذاشتم. برخلاف تصورم که فکر می‌کردم میره داخل پذیرایی ولی به سمت پله‌ها رفت.
حینی که پله‌ی دوم رو بالا می‌رفت، سر از روی شونه‌ش برداشتم و نگاه کوتاهی به چشم‌هاش کردم و با هیجانی که سعی در مخفی کردنش داشتم، گفتم:
- کجا میری؟
پله‌ی بعدی رو بالا رفت و حینی که کوتاه بینیم رو ب*و*سید و پله‌ی بعدی رو بالا می‌رفت، گفت:
- لباس‌هامون بوی غذا گرفته، بریم حموم!
قلبم تپش تندی گرفت، همون‌طور که نگاهم رو ازش می‌دزدیدم و خدا خدا می‌کردم عصبی نشه گفتم:
- اما بچه‌ها... .
با ب*وسه‌ای که توی گردنم زد، حرفم رو قطع کرد و گفت:
- بچه‌ها فعلاً خوابن و تا بیدار بشن حموم هم تموم شده.
وارد راهروی طبقه‌ی بالا شدیم، به سمت اتاق تهِ راهرو رفت و در همین حین هم سرش رو فرو کرد توی گردنم، بدون این‌که به چیزی برخورد کنه مسیرش رو می‌رفت.
با برخورد نفسش به گردنم، گردنم رو کج کردم که بدتر کرد.
با نفس لرزونی گفتم:
- نکن!
اون کش‌دار و بم گفت:
- نکردم که!
پر از حرص و خجالت سر توی گ*ردنش فرو بردم. نفس حرصیم رو توی گ*ردنش خالی کردم که تکونی خورد و ایستاد.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
#PART_2۱۴
#غوغای_سرنوشت
. . .
کش اومدن ل*بش رو حس می‌کرد، دم عمیقی از موهام گرفت و یکی از دست‌هاش رو هم‌زمان از پشتم برداشت و روی دستگیره‌ی در نشست.
چشم‌هام رو بستم و ل*ب گزیدم، این‌بار بازدمم رو طرف دیگه‌ای فوت کردم که خطری نشه.
در رو با پشت پا بست و به سمت جلو که اگه اشتباه نکنم، تخت باشه، حرکت کرد. روی تخت نشوندم و
خودش بی هیچ حرفی به سمت کمد لباس‌هاش رفت و با برداشتن یه حوله‌ی سفید و یه قرمز به سمت حموم رفت.
هوف! خیالم راحت شد فکر می‌کردم قرار باهاش برم حموم ولی مثل این‌که اشتباه فکر می‌کردم و این باعث خجالتم شد، نفس عمیقی کشیدم و از فکرهای بی‌جایی که توی مغزم جولان می‌دادن کفری شدم.
دوباره به اتاق برگشت اما مثل این‌که اشتباه نکردم و واقعاً می‌خواد باهاش برم حموم. چشم گرد کرده نگاهش کردم که به سمتم اومد که بلندم کنه.
با تعجب خودم رو عقب کشیدم و با شک و تردید پرسیدم:
- چیکار می‌کنی؟
توی چشم‌هاش برقی از شرارت موج می‌زد و با لحنی شیطانی گفت:
- بریم حموم!
متحیر عقب رفتم، با مکث گفتم:
- ولی... .
پرید وسط حرفم و حین کشیدن دستم به سمت خودش گفت:
- ولی نداره.
چون تقلا کردم روی دوشش انداختم که باعث شد جیغ خفه‌ای از ترس و تعجب بکشم، به سمت حموم رفت. مشتی به کمرش زدم و با صدایی خفه بابت برعکس شدنم و موهایی که جلوی صورتم رو گرفته بودن گفتم:
- ماهان! چیکار می‌کنی؟ وای... بزارم زمین الان می‌افتم.
با ایستادنش نفس راحتی کشیدم اما با دیدن کاشی‌های حموم ترس توأم هیجان توی وجودم نفوذ کرد.
از روی دوشش پایینم آورد ولی نذاشتم زمین، به سمت وان پر شده از آب رفت و آروم روی صندلی کنار وان گذاشتم و به تقلاهام هم توجهی نکرد.
پوفی کشیدم، درسته باهاش راحت بودم ولی در این حد نه! فقط یه باری که تب کرده بودم و بردم حموم که البته چیزی هم از اون روز یادم نمی‌اومد و هر چه بود گنگ و محو بود، دیگه هیچ‌وقت از این حد جلوتر نرفت و زمان عوض کردن لباس‌هام هم فقط توی آوردنشون و درآوردن پیراهن تنم که اکثراً تونیک بود کمک می‌کرد.
پلاستیک زباله‌ای مشکی آورد و پای آتِل بسته‌م رو درونش چای داد و با دوتا کش محکم بست. دست برد و تاپ تنم رو درآورد، خجالت زده سر پایین انداختم، شلوار گشاد پام رو هم درآورد.
با خجالت زیاد اسمش رو صدا زدم، دست زیر تنم برد و توی وان گذاشتم، شامپویی رو توی آب خالی کرد و باهاش کف درست کرد که جلوی برهنگی بدنم رو گرفت.
موهام رو از بند کش آزاد کرد و سرم رو لبه‌ی وان تنظیم کرد، به حالت صورتم خندید و با شیطنت گفت:
- قبلاً هم دیدم ها!
جیغی خفه‌ای کشیدم و مشتی آب به سمتش پرت کردم... بلندتر خندید و حین رفتن به سمت دوش متصل به دیوار کاشی شده، نوچی کرد و با حالت تاسف تصنعی گفت:
- مثلاً شوهرتما! کی از شوهرش خجالت می‌کشه؟
با کاری که کرد، جیغ بلندی کشیدم و با حرص شامپویی که نزدیک‌ترین شی بهم بود رو برداشتم و به سمتش پرت کردم.
کد:
#PART_216
#غوغای_سرنوشت
. . .
کش اومدن ل*بش رو حس می‌کرد، دم عمیقی از موهام گرفت و یکی از دست‌هاش رو هم‌زمان از پشتم برداشت و روی دستگیره‌ی در نشست.
چشم‌هام رو بستم و ل*ب گزیدم، این‌بار بازدمم رو طرف دیگه‌ای فوت کردم که خطری نشه.
در رو با پشت پا بست و به سمت جلو که اگه اشتباه نکنم، تخت باشه، حرکت کرد. روی تخت نشوندم و
خودش بی هیچ حرفی به سمت کمد لباس‌هاش رفت و با برداشتن یه حوله‌ی سفید و یه قرمز به سمت حموم رفت.
هوف! خیالم راحت شد فکر می‌کردم قرار باهاش برم حموم ولی مثل این‌که اشتباه فکر می‌کردم و این باعث خجالتم شد، نفس عمیقی کشیدم و از فکرهای بی‌جایی که توی مغزم جولان می‌دادن کفری شدم.
دوباره به اتاق برگشت اما مثل این‌که اشتباه نکردم و واقعاً می‌خواد باهاش برم حموم. چشم گرد کرده نگاهش کردم که به سمتم اومد که بلندم کنه.
با تعجب خودم رو عقب کشیدم و با شک و تردید پرسیدم:
- چیکار می‌کنی؟
توی چشم‌هاش برقی از شرارت موج می‌زد و با لحنی شیطانی گفت:
- بریم حموم!
متحیر عقب رفتم، با مکث گفتم:
- ولی... .
پرید وسط حرفم و حین کشیدن دستم به سمت خودش گفت:
- ولی نداره.
چون تقلا کردم روی دوشش انداختم که باعث شد جیغ خفه‌ای از ترس و تعجب بکشم، به سمت حموم رفت. مشتی به کمرش زدم و با صدایی خفه بابت برعکس شدنم و موهایی که جلوی صورتم رو گرفته بودن گفتم:
- ماهان! چیکار می‌کنی؟ وای... بزارم زمین الان می‌افتم.
با ایستادنش نفس راحتی کشیدم اما با دیدن کاشی‌های حموم ترس توأم هیجان توی وجودم نفوذ کرد.
از روی دوشش پایینم آورد ولی نذاشتم زمین، به سمت وان پر شده از آب رفت و آروم روی صندلی کنار وان گذاشتم و به تقلاهام هم توجهی نکرد.
پوفی کشیدم، درسته باهاش راحت بودم ولی در این حد نه! فقط یه باری که تب کرده بودم و بردم حموم که البته چیزی هم از اون روز یادم نمی‌اومد و هر چه بود گنگ و محو بود، دیگه هیچ‌وقت از این حد جلوتر نرفت و زمان عوض کردن لباس‌هام هم فقط توی آوردنشون و درآوردن پیراهن تنم که اکثراً تونیک بود کمک می‌کرد.
پلاستیک زباله‌ای مشکی آورد و پای آتِل بسته‌م رو درونش چای داد و با دوتا کش محکم بست. دست برد و تاپ تنم رو درآورد، خجالت زده سر پایین انداختم، شلوار گشاد پام رو هم درآورد.
با خجالت زیاد اسمش رو صدا زدم، دست زیر تنم برد و توی وان گذاشتم، شامپویی رو توی آب خالی کرد و باهاش کف درست کرد که جلوی برهنگی بدنم رو گرفت.
موهام رو از بند کش آزاد کرد و سرم رو لبه‌ی وان تنظیم کرد، به حالت صورتم خندید و با شیطنت گفت:
- قبلاً هم دیدم ها!
جیغی خفه‌ای کشیدم و مشتی آب به سمتش پرت کردم... بلندتر خندید و حین رفتن به سمت دوش متصل به دیوار کاشی شده، نوچی کرد و با حالت تاسف تصنعی گفت:
- مثلاً شوهرتما! کی از شوهرش خجالت می‌کشه؟
جلوی چشم‌های بهت زده‌ی لباس‌هاش رو درآورد،  جیغ بلندی کشیدم و با حرص شامپویی که نزدیک‌ترین شی بهم بود رو برداشتم و به سمتش پرت کردم.
کد:
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
#PART_21۵
#غوغای_سرنوشت
. . .
خندید و جا خالی داد، حینی که آب رو باز می‌کرد گفت:
- باید عادت کنی چون من تصمیم دارم از این به بعد با زنم حموم کنم... اصلاً ذکر شده که وقتی متاهلی همه چیت باید با همسرت باشه به خصوص حموم و ... .
اسمش رو جیغ کشیدم که خندید و حین برگشتن سمتم و بالا زدن موهایی که ازشون آب می‌چکید و جذابش کرده بود، یه حائل بینمون کشید و گفت:
- این‌بار رو بهت اشانتیون میدم دفعه بعد خبری نیست.
حداقل این‌طور بهتر بود! حائل که بینمون بود تصویری که از اون ور نشون می‌داد خیلی خیلی محو بود جوری که باید زوم‌می‌شدی تا می‌فهمیدی به نفر پشت اون هست.
سریع خودم رو شستم و با دوشی که بالای سرم وصل بود، حموم کردم و حوله‌ی سفیدی که برام گذاشته بود، رو تنم کردم.
لباس‌هام رو یه گوشه گذاشتم و ممنوعه‌ها رو هم مخفی کردم لابه‌لاشون.. منتظر موندم تا دوش گرفتنش تموم بشه.
با صداش که قصد داشت حائل رو برداره و اجازه می‌خواست اوکی رو دادم و اون رو هم حوله پیچ دیدم در حالی که اون حوله‌ش کوتاه‌تر از من بود و رسماً فقط پایین تنه‌ش رو دربر گرفته بود.
یه حوله‌ی کوچیک دیگه‌ هم توی دستش بود و داشت باهاش موهاش رو خشک می‌کرد. درحالی که یه طره از موهای جلوش با عشوه‌گری دل می‌برد و آبی که از همون طره‌ی مو روی بدنش می‌ریخت به شدت وسوسه انگیزش کرده بود.
سری روم رو طرف دیگه‌ای برگردوندم و با حرص صداش زدم که جونی گفت.
ماهان: عشقم می‌خوام یخت آب بشه واسه دفعه بعد بهانه نداشته بشی! بده می‌خوام خجالتت رو کمرنگ کنم؟
حرصی به صورتش نگاه کردم و چیزی نگفتم، با خنده به سمتم اومد و حین بلند کردنم چند قطره از آب موهاش پشت پلکم ریخت و باعث بسته شدنشون شد.
حرکت نکردنش باعث باز شدن چشم‌هام شد، نگاهش خیره به صورتم بود و برق خاصی توی چشم‌هاش بود و حس‌های متفاوتی از جمله عشق، علاقه، دلتنگی، نیاز و یه چیزی فراتر رو می‌شد دید.
آب دهنم رو قورت دادم و دعا کردم که کار به جاهای خطرناک نرسه اون هم با این سر و وضع افتضاحی که داشتیم و هوای گرم حموم هم درش نقش داشت.
نفسی از بازدمش گرفتم، تکونی به خودم دادم که به خودش اومد و بدون هیچ حرفی به سمت خارج از حموم رفت.
روی تخت نشوندم و به سمت کمدش رفت پشت در کمد سریع لباس‌هاش رو پوشید و با یه دست لباس ورزشی که برای خودش بود نزدیکم شد.
عادت نداشتم بدون لباس زیر، لباس بپوشم و این یکم سختم بود ولی خجالت هم مانع می‌شد تا حرفم رو رک بگم پس بیخیالش شدم.
پشت به من به سمت سشوار رفت. من پشت بهش حینی که حوله هنوز تنم بود قبل از درآوردن پلاستیک دور پام شلوار ورزشی که سه تای من توش جا می‌شد رو تن کردم.
لبه‌های شلوار تا کمی پایین‌تر از زانو بالا زدم، پلاستیک دور پام رو باز کردم و برای پوشیدن تیشرتش ناچار به درآوردن حوله بودم.
چاره‌ای نبود، با خودم تکرار کردم " اون شوهرته! خجالت نداره" دست‌هام رو از آستين‌های حوله درآوردم ولی پایین ننداختمش وهمچنان دور شونه‌هام بود.
اول دست‌هام رو از تیشرت آستين کوتاهش عبور دادم و با سر خوردن حوله پیراهن رو از سرم عبور دادم.
موهام که به تنم زیر لباس چسبیده بود رو درآوردم، دستی درونشون کشیدم دوست داشتم حداقل شده کمی ازشون رو کوتاه کنم این حجم زیاد و پُر بودنشون گاهی اوقات کلافه‌م می‌کرد.
ناشکر نبودم بابتشون ولی زیادی هم توی دست و پا بودن و باید تصمیمی واسه کوتاه کردنشون می‌گرفتم.
از پشت توی آ*غ*و*ش گرمش فرو رفتم، همونطور که سرش توی موهام بود و از پشت در آ*غ*و*ش امنش، پاهام از زمین جدا شد و بعد کمی روی صندلی توالت نشوندم.
کد:
#PART_217
#غوغای_سرنوشت
. . .
خندید و جا خالی داد، حینی که آب رو باز می‌کرد گفت:
- باید عادت کنی چون من تصمیم دارم از این به بعد با زنم حموم کنم... اصلاً ذکر شده که وقتی متاهلی همه چیت باید با همسرت باشه به خصوص حموم و ... .
اسمش رو جیغ کشیدم که خندید و حین برگشتن سمتم و بالا زدن موهایی که ازشون آب می‌چکید و جذابش کرده بود، یه حائل بینمون کشید و گفت:
- این‌بار رو بهت اشانتیون میدم دفعه بعد خبری نیست.
حداقل این‌طور بهتر بود! حائل که بینمون بود تصویری که از اون ور نشون می‌داد خیلی خیلی محو بود جوری که باید زوم‌می‌شدی تا می‌فهمیدی به نفر پشت اون هست.
سریع خودم رو شستم و با دوشی که بالای سرم وصل بود، حموم کردم و حوله‌ی سفیدی که برام گذاشته بود، رو تنم کردم.
لباس‌هام رو یه گوشه گذاشتم و ممنوعه‌ها رو هم مخفی کردم لابه‌لاشون.. منتظر موندم تا دوش گرفتنش تموم بشه.
با صداش که قصد داشت حائل رو برداره و اجازه می‌خواست اوکی رو دادم و اون رو هم حوله پیچ دیدم در حالی که اون حوله‌ش کوتاه‌تر از من بود و رسماً فقط پایین تنه‌ش رو دربر گرفته بود.
یه حوله‌ی کوچیک دیگه‌ هم توی دستش بود و داشت باهاش موهاش رو خشک می‌کرد. درحالی که یه طره از موهای جلوش با عشوه‌گری دل می‌برد و آبی که از همون طره‌ی مو روی بدنش می‌ریخت به شدت وسوسه انگیزش کرده بود.
سری روم رو طرف دیگه‌ای برگردوندم و با حرص صداش زدم که جونی گفت.
ماهان: عشقم می‌خوام یخت آب بشه واسه دفعه بعد بهانه نداشته بشی! بده می‌خوام خجالتت رو کمرنگ کنم؟
حرصی به صورتش نگاه کردم و چیزی نگفتم، با خنده به سمتم اومد و حین بلند کردنم چند قطره از آب موهاش پشت پلکم ریخت و باعث بسته شدنشون شد.
حرکت نکردنش باعث باز شدن چشم‌هام شد، نگاهش خیره به صورتم بود و برق خاصی توی چشم‌هاش بود و حس‌های متفاوتی از جمله عشق، علاقه، دلتنگی، نیاز و یه چیزی فراتر رو می‌شد دید.
آب دهنم رو قورت دادم و دعا کار به جاهای خطرناک نرسه اون هم با این سر و وضع افتضاحی که داشتیم و هوای گرم حموم هم درش نقش داشت.
نفسی از بازدمش گرفتم، تکونی به خودم دادم که به خودش اومد و بدون هیچ حرفی به سمت خارج از حموم رفت.
روی تخت نشوندم و به سمت کمدش رفت پشت در کمد سریع لباس‌هاش رو پوشید و با یه دست لباس ورزشی که برای خودش بود نزدیکم شد.
عادت نداشتم بدون لباس زیر لباس بپوشم و این یکم سختم بود ولی خجالت هم مانع می‌شد تا حرفم رو رک بگم پس بیخیالش شدم.
پشت به من به سمت سشوار رفت. من پشت بهش حینی که حوله هنوز تنم بود قبل از درآوردن پلاستیک دور پام شلوار ورزشی که سه تای من توش جا می‌شد رو تن کردم.
لبه‌های شلوار تا کمی پایین‌تر از زانو بالا زدم، پلاستیک دور پام رو باز کردم و برای پوشیدن تیشرتش ناچار به درآوردن حوله بودم.
چاره‌ای نبود، با خودم تکرار کردم " اون شوهرته! خجالت نداره" دست‌هام رو از آستين‌های حوله درآوردم ولی پایین ننداختمش  وهمچنان دور شونه‌هام بود.
اول دست‌هام رو از تیشرت آستين کوتاهش عبور دادم و با سر خوردن حوله پیراهن رو از سرم عبور دادم.
موهام که به تنم زیر لباس چسبیده بود رو درآوردم، دستی درونشون کشیدم دوست داشتم حداقل ونی ازشون رو کوتاه کنم این حجم زیاد بت پُر بودنشون گاهی اوقات کلافه‌م می‌کرد.
ناشکر نبودم بابتشون ولی زیادی هم توی دست و پا بودن و باید تصمیمی واسه کوتاه کردنشون می‌گرفتم.
از پشت توی آ*غ*و*ش گرمش فرو رفتم، همونط‌ور که سرش توی موهام بود و از پشت بغلم کرده بود پاهام از زمین جدا شد و بعد کمی روی صندلی توالت نشوندم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
#PART_21۶
#غوغای_سرنوشت
. . .
سشوار برق زده رو روشن کرد و مشغول خشک کردن موهام شد از اون طرف هم با شونه‌ی توی دستش موهام رو آروم و ماهر شونه می‌زد.
از توی آینه خیره به حرکاتش نگاه می‌کردم، اگه نمی‌گفت اصلاً فکر نمی‌کردم آرایشگر بوده باشه و اون هم آن‌قدر ماهر.
موهای بلندم رو مدل‌دار بالای سرم بست، نگاهی به موهام کردم و با مکث و خیره به صورت ماهان که سخت درگیر درست کردن موهام بود، گفتم:
- باید کوتاهشون کنم... خیلی بلند شدن!
اخمی کنج پیشونیش نشست با مکث درحالی که همچنان درگیر بود گفت:
- از کی کوتاهشون نکردی؟
- از بچگی! اون‌موقعه‌ها خالم واسم داستانی تعریف می‌کرد که دختره موهاش خیلی بلند بود و خیلی هم خوشگل بود، منم خیلی دلم می‌خواست مثل اون باشم واسه همین کوتاهشون نکردم... ولی حالا که فکر می‌کنم می‌بینم خیلی هم دردسر دارن، منم که نمی‌تونم از پَسشون بربیام.
از توی آینه خیره چشم‌هام شد و با حسی که از توی آینه هم مشخص بود، گفت:
- کوتاهشون نکن، خودم دربست نوکرتم!
طره‌ایشون رو توی دستش گرفت و ادامه داد:
- من باهاشون توی رویاهام خیلی خاطره دارم، ولی من مطمئنم از اون دختری که خالت توی قصه‌ها واست تعریف می‌کرد خوشگل‌تری.
لبخندی روی ل*بم نشست، خم شد گونه‌م رو ب*و*سید و گفت:
- همیشه به خنده مسکن!
این‌بار عمق لبخندم بیشتر شد، ب*وسه‌ی روی سرم نشوند و به سمت سرویس رفت، نگاهی به موهام که خیلی قشنگ و مدل‌دار بالا بسته بودن، انداختم.
خودمم دلم نمی‌اومد کوتاهشون کنم و بیشتر واسه واکنش ماهان اون حرف رو زدم.
بعد کمی با جعبه کمک‌ها اولیه اومد، بانداژ پاهام رو عوض کرد، نگاه دقیقی به کف پام بست و قبل این‌که باند رو دورش ببنده، گفت:
- چند روز دیگه خوب میشه، خیلی خوب جوش خورده.
لبخند به حرفش زدم پس بالاخره از شرش راحت میشم... بغلم کرد و باهم از اتاق خارج شدیم، این‌بار روی صندلی نشوندم و زیر غذاها رو که خاموش کرده بود، روشن کرد تا گرم بشن.
خودش هم حین گذاشتن یه لیوان آبی که ازش خواسته بودم رفت بچه‌ها رو بیدار کنه.
بعد ده دقیقه صدای بلند بچه‌ها قبل از خودشون اعلام حضور کردن، با سر و صدا وارد شدن... ماهان با کمک پرسام میز رو چیدن و ناهار رو با خنده و نظر راجب دست پخت ماهان به اتمام رسوندیم.
بعد ناهار فیلم کمدی ایرانی دیدیم و عصر بود که ماهان پرسام رو برد برسونه، سپیده هم کمی بعد رفتن ماهان اومده.
همین که دخترای ماهان رو دید چنان به قول خودش غش و ضعف کرد واسشون و مسخره بازی درآوردن تا شب شد و فرشته و آرا هم اومدن.
سپیده و آرامش رفتن که مثلاً غذا درست کنن نفس هم که مشغول صحبت با من بود... از مدل‌هایی که قصد داشت به موهاش بده می‌گفت و گلایه می‌کرد که ماهان اجازه نمیده موهاش رو هفت رنگی رنگ کنه و میگه خوب نیست.
از ماهان حرف زد که چقدر خاطر خواه داره و حرص من رو برد بالا و از اون طرف هم سپیده و آرام غش غش به حال مِنه بدبخت می‌خندیدن نفس هم که تمومش نمی‌کرد در آخر هم گفت: " اگه با بابام ازدواج نکنی ترشیده می‌مونی و دیگه کسی نمی‌گیرتت و اگه دیر بجنبی هم می‌دزدنش بعد نگی نفس نگفتی"
سپیده هم تایید می‌کرد و می‌گفت: " دیگه برو سر خونه زندگیت قبل این‌که شوهرت رو بدزدن والا من بودم تا حالا بچه هم داشتم ازش"
بعد هم خودش و نفس زدن زیره خنده.
آرامش: تسکین جون! ولشون کن اگه بخوای به حرف‌های این‌ها گوش بدی به قول عمو والا کلاهت پس معرکه‌س... این‌ها بی‌حیان.
خودم خواسته بودم این‌طور صدا بزنن، اینجوری راحت‌تر بودم تا بهم بگه خاله یا زن بابا!
نفس سری تکون داد و با دهن پر گفت:
- آره مسکن بابا!
سپیده: جووووون! مسکن باباش.
ل*بم به خنده باز شد، سپیده حین بلند شدن رو به آرامش گفت:
- آرام پاشو بریم که فکر کنم چیزی ازش نمونده باشه.
آرامش بلند شد و همراه سپیده رفتن توی آشپزخونه... نفس اومد و کنار روی مبل دونفره‌ای که یه پام رو دراز کرده بودم و اون یکی رو جمع.
بلندش کردم و روی پاهام نشوندمش، نیم‌نگاهی سمت آشپزخونه انداخت حین خم کردن سرش گفت:
- اگه ناراحتت کردم ببخشید مسکنِ بابا، خب؟
لبخندی به روش زدم، خم شدم و گونه‌ش رو محکم ب*و*سیدم و گفتم:
- من ناراحت نشدم عزیزم! نفس باباش.
خندید و خم شد سر روی شونه‌م گذاشت و دراز کشید روی بدنم، دست‌های کوچیکش رو دور گردنم حلقه کرد و گفت:
- بابام راست میگه ها بوی موهات خیلی خوبه.
سر بلند کرد و با شیطنت ادامه داد:
- شامپوت چیه؟
خندیدم و گفتم:
- یه شامپوی میوه‌ای.
***
جلوی آینه ایستادم پای زخمیم رو روی کوسنی که گذاشته بودم، گذاشتم.
شونه رو برداشتم و سعی کردم سنگینی وزنم رو روی پای سالمم بزارم، آروم موهام رو شونه کردم... با بدبختی کش‌ها و گیره‌ها رو از موهام جدا کرده بودم.
سپیده ساعت ده بود که شهاب اومد دنبالش و رفتن... مثل این‌که بالاخره قراره یه فرصت آشنایی بده بهش.
فرشته و آرا هم ساعت هفت اومدن و ساعت یازده بعد دیدن فیلم زیبای دلدادگان همه رفتیم که بخوابیم.
شونه رو آروم توی موهام می‌کشیدم، با آرامش و صبر شونه‌شون می‌کردم. ماهان بعد اون نیومده بود یه نفر بد ذهنم رو درگیر کرده بود. اون هم فردی به اسم " ماهی" که قرار بود فردا بیاد و نمی‌دونم کیه! چون مونا هم راجبش حرفی نزده بود.
وقتی هم که از ستین پرسیدم یه جورایی طفره رفت و حالش گرفته شده، حس بدی داشتم... نمی‌دونم از کجا سرچشمه می‌گیره از اون خانمه؟ یا از یه چیز دیگه‌س!
توی فکر غرق بودم، ان‌قدر که حواسم به اطراف نبود... با دست‌هایی که دور شکمم حلقه شد هینی کشیدم و به خودم اومدم.
از توی آینه با تعجب به ماهان نگاه کردم، نفس راحتی کشیدم و با حرص گفتم:
- چرا مثل جن وارد میشی؟
چشم‌هاش گرد شد و بهت زده نگاهم کرد، تک خنده‌ ناباوری کرد و گفت:
- مثل چی؟
پشت چشمی براش اومدم و نگاه از صورتش که توی آینه مشخص بود گرفتم و یه طرف موهام که شونه کرده بودم رو سمت چپم انداختم و مشغول شونه زدن سمت راست شدم.
کد:
#PART_218
#غوغای_سرنوشت
. . .
سشوار برق زده رو روشن کرد و مشغول خشک کردن موهام شد از اون طرف هم با شونه‌ی توی دستش موهام رو آروم و ماهر شونه می‌زد.
از توی آینه خیره به حرکاتش نگاه می‌کردم، اگه نمی‌گفت اصلاً فکر نمی‌کردم آرایشگر بوده باشه و اون هم آن‌قدر ماهر.
موهای بلندم رو مدل‌دار بالای سرم بست، نگاهی به موهام کردم و با مکث و خیره به صورت ماهان که سخت درگیر درست کردن موهام بود، گفتم:
- باید کوتاهشون کنم... خیلی بلند شدن!
اخمی کنج پیشونیش نشست با مکث درحالی که همچنان درگیر بود گفت:
- از کی کوتاهشون نکردی؟
- از بچگی! اون‌موقعه‌ها خالم واسم داستانی تعریف می‌کرد که دختره موهاش خیلی بلند بود و خیلی هم خوشگل بود، منم خیلی دلم می‌خواست مثل اون باشم واسه همین کوتاهشون نکردم... ولی حالا که فکر می‌کنم می‌بینم خیلی هم دردسر دارن، منم که نمی‌تونم از پَسشون بربیام.
از توی آینه خیره چشم‌هام شد و با حسی که از توی آینه هم مشخص بود، گفت:
- کوتاهشون نکن، خودم دربست نوکرتم!
طره‌ایشون رو توی دستش گرفت و ادامه داد:
- من باهاشون توی رویاهام خیلی خاطره دارم، ولی من مطمئنم از اون دختری که خالت توی قصه‌ها واست تعریف می‌کرد خوشگل‌تری.
لبخندی روی ل*بم نشست، خم شد گونه‌م رو ب*و*سید و گفت:
- همیشه به خنده مسکن!
این‌بار عمق لبخندم بیشتر شد، ب*وسه‌ی روی سرم نشوند و به سمت سرویس رفت، نگاهی به موهام که خیلی قشنگ و مدل‌دار بالا بسته بودن، انداختم.
خودمم دلم نمی‌اومد کوتاهشون کنم و بیشتر واسه واکنش ماهان اون حرف رو زدم.
بعد کمی با جعبه کمک‌ها اولیه اومد، بانداژ پاهام رو عوض کرد، نگاه دقیقی به کف پام بست و قبل این‌که باند رو دورش ببنده، گفت:
- چند روز دیگه خوب میشه، خیلی خوب جوش خورده.
لبخند به حرفش زدم پس بالاخره از شرش راحت میشم... بغلم کرد و باهم از اتاق خارج شدیم، این‌بار روی صندلی نشوندم و زیر غذاها رو که خاموش کرده بود، روشن کرد تا گرم بشن.
خودش هم حین گذاشتن یه لیوان آبی که ازش خواسته بودم رفت بچه‌ها رو بیدار کنه.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
#PART_2۱۷
#غوغای_سرنوشت
. . .
دست‌هاش که زیر زانو و کمرم نشست ترسیده یقه‌ش رو توی مشتم سفت گرفتم، چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- ترسیدم! یه ندایی بده حداقل.
خم شد طرف چونه‌م‌ که سرم رو به سمت عقب سوق دادم، موهای ترکیبی مشکی قهوه‌ایم دورم مثل آبشار پخش شد.
خم شد سمت گردنم، گفت:
- دفعه‌ی بعد چشم.
ل*ب‌هاش که پوستم رو لمس کرد، مورمورم شد و توی بغلش تقلایی کردم، خنده‌ی بی‌صدایی کرد و روی تخت نشوندم.
پشتم ایستاد و شونه رو از دستم گرفت و مشغول شونه زدن موهام شد.
- فکر نمی‌کردم بیای؟
شونه رو از فرق سر تا پشت کشید و گفت:
- قرار نبود نیام.
- آخه دیر اومدی.
- یه سری کار پیش اومده بود که حضورم الزامی بود.
آهانی گفتم، نمی‌دونستم چطور ازش راجب همون خانم ماهی نام بپرسم.
با کمی مکث و دودل خواستم بپرسم که قبل من گفت:
- چی می‌خوای بگی اما نمی‌تونی؟!
- اوممم... یه چیزی ذهنم رو درگیر کرده ولی خب دو به شکم بپرسم یا نه؟
شونه رو سمت گوش راستم آورد و با لحن ملایم و تُن صدای بَم و آروم گفت:
- بپرس.
ل*ب گزیدم و با مکث سریع گفتم:
- ماهی کیه؟
دستش توی موهام از حرکت ایستاد سر کج کرد و صورتم رو دقیق برانداز کرد، نیشخندی زد و حینی که دوباره به کارش ادامه می‌داد، گفت:
- دختر عموم!
- آها... با شما زندگی می‌کنه؟
نچ بلند و کشیده‌ای گفت.
- اون اوایل آره ولی بعد که خواست بره از ایران کارهاش رو انجام دادم که بره پنج سال پیش اومده ایران و دوباره برگشت.
- میاد که بمونه یا اومده که سر بزنه؟
- نمی‌دونم... ولی مثل این‌که قرار بیاد بمونه.
- میاد پیش خانواده‌ش.
- نه.
- یعنی خانواده‌ش خارج از کشور زندگی می‌کنن؟
دوباره نوچی گفت... با کشی که نمی‌دونم کی برداشت بود موهام رو شل بافت و آخرشون رو بست.
به سمت در اتاق رفت و کلید لامپ که اونجا بود رو زد و لامپ خاموش شد، اتاق به وسیله‌ی چراغ خوابی که کنار تخت بود کمی روشن بود و یه قسمت بیشتر نور نداشت.
اومد روی تخت، دست‌هاش رو زیر تنم برد و به خودش که به تاج تخت تکیه داده بود، تکیه‌م داد.
دست‌هاش روی بازوهام نشست و حین نوازششون گفت:
- خانواده‌ش جنوبن، بوشهر!
مکثی کرد و ادامه داد:
- پونزده سالم که بود پدر و مادر چون تفاهم باهم نداشتن طلاق گرفتن ولی دیگه اجازه‌ی دیدن مادرمون رو بهمون ندادن... پدرم بعد مدتی رفت و زن گرفت و از اون شهر رفت شیراز و ما یعنی من و مونا و کامران پیش خانواده‌ی عموم پدر ماهی موندیم... چون عموم با پدربزرگ و مادربزرگ پدریم توی یه خونه زندگی می‌کردن.
دوست داشتم مادرم رو ببینم و باید می‌رفتم پدرم رو می‌دیدم چون اون از جای مادرم اطلاع داشت... کامران خیلی بچه بود دو سال از تو بزرگتر مونا هم بچه بود ولی اون‌طور نبوده که متوجه‌ی اطرافش نشه.
خانواده‌ی عموم اجازه نمی‌دادن دنبال مادرم بگردم و ازش آدرسی هم بهم نمی‌دادن... با مونا هماهنگ کردیم که من می‌رم بعد اگه مادرم رو پیدا کردم میام دنبال اون و کامران... روزی که قرار بود نقشه‌مون رو اجرا کنیم ‌عموم خیلی مشکوک می‌زد و ناچار شدم نقشه رو به روز دیگه اجرا کنم... عموم رو دوست داشتم و واسم قابل احترام بود همچنین پسر عموی بزرگم با اون خیلی راحت‌تر از بقیه اعضای خانواده‌ی عموم بودم.
کد:
#PART_220
#غوغای_سرنوشت
. . .
دست‌هاش زیر زانو و کمرم نشست که ترسیده یقه‌ش رو توی مشتم سفت گرفتم، چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- ترسیدم! یه ندایی بده حداقل.
خم شد طرف چونه‌م‌ که سرم رو به سمت عقب سوق دادم، موهای ترکیبی مشکی قهوه‌ایم دورم مثل آبشار پخش شد.
خم شد توی گردنم و حینی که نفس‌هاش پو*ست گردنم رو می‌سوزوند گفت:
- دفعه‌ی بعد چشم.
ل*ب‌هاش که پو*ست گلوم رو لمس کرد، مورمورم شد و توی بغلش تقلایی کردم، خنده‌ی بی‌صدایی کرد و روی تخت نشوندم.
پشتم ایستاد و شونه رو از دستم گرفت و مشغول شونه زدن موهام شد.
- فکر نمی‌کردم بیای؟
شونه رو از فرق سر تا پشت کشید و گفت:
- قرار نبود نیام.
- آخه دیر اومدی.
- یه سری کار پیش اومده بود که حضورم الزامی بود.
آهانی گفتم، نمی‌دونستم چطور ازش راجب همون خانم ماهی نام بپرسم.
با کمی مکث و دودل خواستم بپرسم که قبل من گفت:
- چی می‌خوای بگی اما نمی‌تونی؟!
- اوممم... یه چیزی ذهنم رو درگیر کرده ولی خب دو به شکم بپرسم یا نه؟
شونه رو سمت گوش راستم آورد و با لحن ملایم و تُن صدای بَم و آروم گفت:
- بپرس.
ل*ب گزیدم و با مکث سریع گفتم:
- ماهی کیه؟
دستش توی موهام از حرکت ایستاد سر کج کرد و صورتم رو دقیق برانداز کرد، نیشخندی زد و حینی که دوباره به کارش ادامه می‌داد، گفت:
- دختر عموم!
- آها... با شما زندگی می‌کنه؟
نچ بلند و کشیده‌ای گفت.
- اون اوایل آره ولی بعد که خواست بره از ایران کارهاش رو انجام دادم که بره پنج سال پیش اومده ایران و دوباره برگشت.
- میاد که بمونه یا اومده که سر بزنه؟
- نمی‌دونم... ولی مثل این‌که قرار بیاد بمونه.
- میاد پیش خانواده‌ش.
- نه.
- یعنی خانواده‌ش خارج از کشور زندگی می‌کنن؟
دوباره نوچی گفت... با کشی که نمی‌دونم کی برداشت بود موهام رو شل بافت و آخرشون رو بست.
به سمت در اتاق رفت و کلید لامپ که اونجا بود رو زد و لامپ خاموش شد، اتاق به وسیله‌ی چراغ خوابی که کنار تخت بود کمی روشن بود و یه قسمت بیشتر نور نداشت.
اومد روی تخت، دست‌هاش رو زیر تنم برد و به خودش که به تاج تخت تکیه داده بود، تکیه‌م داد.
دست‌هاش روی بازوهای بر*ه*نه‌م نشست و حین نوازششون گفت:
- خانواده‌ش جنوبن، بوشهر!
مکثی کرد و ادامه داد:
- پونزده سالم که بود پدر و مادر چون تفاهم باهم نداشتن طلاق گرفتن ولی دیگه اجازه‌ی دیدن مادرمون رو بهمون ندادن... پدرم بعد مدتی رفت و زن گرفت و از اون شهر رفت شیراز و ما یعنی من و مونا و کامران پیش خانواده‌ی عموم پدر ماهی موندیم... چون عموم با پدربزرگ و مادربزرگ پدریم توی یه خونه زندگی می‌کردن.
دوست داشتم مادرم رو ببینم و باید می‌رفتم پدرم رو می‌دیدم چون اون از جای مادرم اطلاع داشت... کامران خیلی بچه بود دو سال از تو بزرگتر مونا هم بچه بود ولی اون‌طور نبوده که متوجه‌ی اطرافش نشه.
خانواده‌ی عموم اجازه نمی‌دادن دنبال مادرم بگردم و ازش آدرسی هم بهم نمی‌دادن... با مونا هماهنگ کردیم که من می‌رم بعد اگه مادرم رو پیدا کردم میام دنبال اون و کامران... روزی که قرار بود نقشه‌مون رو اجرا کنیم ‌عموم خیلی مشکوک می‌زد و ناچار شدم نقشه رو به روز دیگه اجرا کنم... عموم رو دوست داشتم و واسم قابل احترام بود همچنین پسر عموی بزرگم با اون خیلی راحت‌تر از بقیه اعضای خانواده‌ی عموم بودم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
آخرین ویرایش:
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
#PART_2۱۸
#غوغای_سرنوشت
. . .
من به مادرم رفتم ولی مونا و کامران کامل به خانواده‌ی پدری! بالاخره نقشه‌م رو عملی کردم و فرار کردم اون موقعه‌ها مونا یه النگو داشت با فاکتور بهم داد و گفت: " داداش این رو بفروش و با پولش برو دنبال مامان... دست خالی نمیشه، زود برگرد و به مامان بگو بیاد ما رو ببره."
خونه‌ی عمو بد نبود ولی ما بیشتر از پدرمون به مادرمون وابسته بودیم و نمی‌تونستیم مدت طولانی ازش دور باشیم... چون اکثرا پدرم شهرهای دور می‌رفت سرکار و منم یه سالی بود که می‌رفتم ولی واسه کمک به پدرم درس رو گذاشتم کنار و رفتم سرکار... حقوقی که یه سال به دست آوردم رو به مادرم دادم چون قرار بود بره پیش مادرش و برادری هم نداشت که خرجیش رو بده.
شماره کارتش رو گرفته بودم که هر وقت رفتم سرکار یه مبلغی واسش بفرستم... اما عموم از همه جا ارتباط ما رو با مادرم قطع کرد و حتی اجازه نمی‌داد واسش چیزی بفرستم... این بود که ما رو به تنگ آورد.
ماهی از اولش زیادی ادا و افاده داشت یه جورایی عموم می‌خواست که ما باهم ازدواج کنیم ولی من دوست نداشتم و هیچ ازش خوشم نمی‌اومد.
وقتی فرار کردم رفتم شیراز بعد چند روز الاخون بالاخون فهمیدم بخاطر کار جدیدی که قم گرفته بود رفت اونجا... خواستم برم ولی مستقیم نداشتن و باید اول تهران می‌رفتم.
پول‌هام داشت ته می‌کشید... وقتی رفتم تهران چیزی ته دستم نمونده بود واسه همین رفتم آرایشگری اون اولا می‌رفتم مغازه‌های پایین شهری ولی بعد تصمیم گرفتم برم بالا شهر که اولین آرایشگاه مردونه که خیلی هم بزرگ و معروف بود.
بابت رنگ چشم‌هام قبولم کردن یکی دو ماهی اونجا کار کردم و بعد رفتم قم اونجا هم نبود و یه روز که زنگ زدم خواهرم گفت پدرمون اومده بوشهر و دیگه نیام وگرنه عموم اذیتم می‌کنه.
گفت عموم تهدید کرده بیای با ماهی ازدواج می‌کنی و همین باعث شد نرم. دیگه عموم نبود که مانع از پول ریختن واسه خانواده‌م بشه.
مادرم رو نمی‌دونستم کجاست که حداقل دنبالش بگردم... ناچار برگشتم همون آرایشگاه و همون‌جا کار کردم تا یکی دو سال اول خوب بود همه چی ولی بعد... .
به این‌جای حرفش که رسید برق کل اطراف قطع شد، ترسیده توی بغلش جابه‌جا شدم، وزش باد و چیزی که به پنجره خورد کل هوش و حواسم رو از اطراف گرفت.
ماهان بلند شد که به سمت پنجره برد، از ترس دستش رو چنگ زدم و با ترس و چشم‌های لرزون گفتم:
- نه نرو!
دستم رو محکم فشرد و گفت:
- نترس، من پیشتم خب؟ چیزی نیست یه نگاه می‌ندازم میام.
بعد این حرف دستم رو رها کرد و به سمت پنجره رفت، درش رو باز کرد و به بیرون نگاهی انداخت و بعد کمی پنجره رو بست و به سمتم اومد.
همه جا تاریک بود و این رو از صدای قدم‌هاش و کارهایی که انجام می‌داد تشخیص می‌دادم.
کد:
#PART_221
#غوغای_سرنوشت
. . .
من به مادرم رفتم ولی مونا و کامران کامل به خانواده‌ی پدری! بالاخره نقشه‌م رو عملی کردم و فرار کردم اون موقعه‌ها مونا یه النگو داشت با فاکتور بهم داد و گفت: " داداش این رو بفروش و با پولش برو دنبال مامان... دست خالی نمیشه، زود برگرد و به مامان بگو بیاد ما رو ببره."
خونه‌ی عمو بد نبود ولی ما بیشتر از پدرمون به مادرمون وابسته بودیم و نمی‌تونستیم مدت طولانی ازش دور باشیم... چون اکثرا پدرم شهرهای دور می‌رفت سرکار و منم یه سالی بود که می‌رفتم ولی واسه کمک به پدرم درس رو گذاشتم کنار و رفتم سرکار... حقوقی که یه سال به دست آوردم رو به مادرم دادم چون قرار بود بره پیش مادرش و برادری هم نداشت که خرجیش رو بده.
شماره کارتش رو گرفته بودم که هر وقت رفتم سرکار یه مبلغی واسش بفرستم... اما عموم از همه جا ارتباط ما رو با مادرم قطع کرد و حتی اجازه نمی‌داد واسش چیزی بفرستم... این بود که ما رو به تنگ آورد.
ماهی از اولش زیادی ادا و افاده داشت یه جورایی عموم می‌خواست که ما باهم ازدواج کنیم ولی من دوست نداشتم و هیچ ازش خوشم نمی‌اومد.
وقتی فرار کردم رفتم شیراز بعد چند روز الاخون بالاخون فهمیدم بخاطر کار جدیدی که قم گرفته بود رفت اونجا... خواستم برم ولی مستقیم نداشتن و باید اول تهران می‌رفتم.
پول‌هام داشت ته می‌کشید... وقتی رفتم تهران چیزی ته دستم نمونده بود واسه همین رفتم آرایشگری اون اولا می‌رفتم مغازه‌های پایین شهری ولی بعد تصمیم گرفتم برم بالا شهر که اولین آرایشگاه مردونه که خیلی هم بزرگ و معروف بود.
بابت رنگ چشم‌هام قبولم کردن یکی دو ماهی اونجا کار کردم و بعد رفتم قم اونجا هم نبود و یه روز که زنگ زدم خواهرم گفت پدرمون اومده بوشهر و دیگه نیام وگرنه عموم اذیتم می‌کنه.
گفت عموم تهدید کرده بیای با ماهی ازدواج می‌کنی و همین باعث شد نرم. دیگه عموم نبود که مانع از پول ریختن واسه خانواده‌م بشه.
مادرم رو نمی‌دونستم کجاست که حداقل دنبالش بگردم... ناچار برگشتم همون آرایشگاه و همون‌جا کار کردم تا یکی دو سال اول خوب بود همه چی ولی بعد... .
به این‌جای حرفش که رسید برق کل اطراف قطع شد، ترسیده توی بغلش جابه‌جا شدم، وزش باد و چیزی که به پنجره خورد کل هوش و حواسم رو از اطراف گرفت.
ماهان بلند شد که به سمت پنجره برد، از ترس دستش رو چنگ زدم و با ترس و چشم‌های لرزون گفتم:
- نه نرو!
دستم رو محکم فشرد و گفت:
- نترس، من پیشتم خب؟ چیزی نیست یه نگاه می‌ندازم میام.
بعد این حرف دستم رو رها کرد و به سمت پنجره رفت، درش رو باز کرد و به بیرون نگاهی انداخت  و بعد کمی پنجره رو بست و به سمتم اومد.
همه جا تاریک بود و این رو از صدای قدم‌هاش و کارهایی که انجام می‌داد تشخیص می‌دادم.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,905
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,772
Points
505
#PART_۲۱۹
#غوغای_سرنوشت
. . .
کمی که گذشت چشمم به تاریکی عادت کرد و سایه‌ی سیاه‌تر از تاریکی اتاقش رو دیدم که روبه‌روم وایساد و توی تاریکی دقیق کارهاش مشخص نبود ولی بعد کمی دست دست کردن اومد، دستش رو دور کمرم چفت کرد و تازه از تماس تنش با تنم فهمیدم که آقا عر*یان تشریف دارن.
سرش رو نزدیک آورد که بالاتنه‌م رو عقب دادم و با اخمی که مشخص نبود توی تاریکی گفتم:
- چرا لُختی؟
نذاشت بیشتر ازش دور بشم و حینی که سرم رو روی بازوش می‌ذاشت، گفت:
- یادت نیست؟ ... من همیشه بدون لباس می‌خوابیدم تازه بهت تخفیف دادم و شلوار رو درنیوردم.
هینی کشیدم و مشتی به سرشونه‌ش کوبیدم.
- مرض!
صدای شاکیش توی گوشم طنین انداخت.
- عه!
همون‌طور که به پهلو چرخیده بود، یه دستش زیر سرم و با دست دیگه‌ش موهام رو نوازش می کرد و گاهی هم دستش توشون گیر می‌کرد و صدای آخ‌م رو درمی‌آورد.
سوالی که کنجکاو شنیدن جوابش بودم رو با مکث و دو دلی پرسیدم:
- ماهان؟ قراره چی بشه؟
درگیر با موهام و باز کردن گره‌ش گفت:
- جونِ ماهان! چی قراره چی بشه؟
قلبم تپش کر کننده‌ای گرفت، دستش جایی درست روی قلبم نشست و آروم و با تک خنده‌ای بم گفت:
- آروم‌تر دختر! انگار می‌خواد قفسه س*ی*نه‌ت رو بشکافه و بزنه بیرون ... چی می‌خواستی بگی مسکن؟
ز*ب*ون روی ل*بم کشیدم و مکثی که داشت طولانی می‌شد رو شکستم.
- خب... منظورم اینه که این... این ص*ی*غه کی فسخ میشه؟ قراره چی بشه؟
مکث کرد، سرش رو نزدیک آورد جوری که بینی‌ش بناگوشم رو لمس کرد؛ نفس عمیقی کشید و فشاری به بینی‌ش داد.
- ماهان؟
- جانم؟ تو که جواب سوال من رو ندادی؟
- کدوم سوال؟
- قبل این‌که بری مسابقات قول دادی برگشتی به خودمون فکر کنی به درخواستم قرار بود نظر رو بگی تا رسمیش کنیم.
تپش قلبم دوباره اوج گرفت، ل*ب‌هاش روی بناگوشم نشست و هومی سوالی گفت.
با مکث و صدایی بریده و تپش کر کننده ل*ب زدم:
- خ... خب مَ‌( نفسی گرفتم) مَن هیچی ازت نمی‌دونم.
ته‌ريشش روی گونه‌م خط انداخت و یه چی محکم توی دلم تکون خورد.
- خب بپرس!
نالیدم:
- ماهان!
لبخندش رو حس کردم گونه‌م رو نرم ب*و*سید و سرش رو عقب کشید، با دستش موهایی که توی صورتم ریخته بود رو عقب زد و همون دستش دور کمرم حلقه بست.
- جون مسکنم! لعنت بهت دختر که دین و ایمونم رو ازم گرفتی... انقدر با ناز حرف نزن.
شوکه توی تاریکی نگاهش کردم، من کجا با ناز صدایش کردم؟ تا به حال به یاد ندارم که اصلاً ناز کردم یا نه؟
ناخواسته بود که دوباره اسمش رو صدا زدم، شوکه و کمی خجالت‌زده.
از خودش به خودش پناه بردم، سر در آغوشش بردم و قلبی که ضربانش کمتر از نیم سانت با گوشم فاصله داشت.
هر دو دستش را دور کمرم پیچید و جوری که استخوان‌های تنم به صدا دراومد، بغلم کرد.
دست راستم رو روی پهلوش گذاشتم، کمی تنش رو از تخت فاصله داد تا اون دستم هم روی پهلوش بشینه و قفل کمرش بشه.
صدای آرومش توی گوشم پیچید.
- بخواب، ولی بعد این‌که این گچ لامصب رو باز کردی من ازت جواب می‌خوام هیچ عذر و بهانه‌ای هم قبول نیست.
خواستم چیزی بگم که نذاشت و با ته‌ريشش روی گونه‌م خط‌های فرضی کشید و مورمورم شد.
- توی این مدت یعنی این دو هفته من از خودم میگم تا با دید کامل انتخاب کنی که بعد نگی نگفتی... جرأت داری جوابت غیر اونی باشه که می‌خوام اون‌وقته که... .
ادامه‌ش رو نگفت و نیشخندی زد مردک مارموز!
***
- کجا میری؟
نیم نگاهی سمتم انداخت و فرمون رو به راست پیچید.
- کارها رو ردیف کردم این دو هفته رو بریم برگردیم و من با خودم آشنات کنم.
- حالا نیاز بود از تهران خارج بشیم؟
تابلوی به شیراز خوش آمدید رو رد کرد و گفت:
- خیلی وقت بود به بچه ها قول دادم بیارم بگردونمشون... کارها نذاشت دیگه فرصت از این بهتر گیر نمی اومد، منم دو دستی چسبیدمش.
نگاهی به نفس و آرامش که خواب بودن انداختم و با مکث گفتم:
- مگه نمیرن مهد؟
کنار سوپرمارکتی با کمی فاصله پارک کرد، کمربندش رو باز کرد.
- چرا ولی واسشون اجازه گرفتم.
برگشتم سمتم.
- امر دیگه غرغرو؟
چشم گشاد کردم.
- من؟ به من می‌گی غرغرو؟
چشم‌هاش رو ریز کرد و حین ماساژ دادن مچ دستش گفت:
- نه بابا منظورم عمم بود!
ابرویی بالا انداختم.
- آها! یه لحظه حس کردم با منی؟
آروم خندید و لپم رو کشید.
- چیزی می‌خوای بخرم؟ یا مستقیم بریم هتل استراحت؟
- هیچی! خسته‌ای اول بریم هتل.

کد:
#PART_222
#غوغای_سرنوشت
. . .
کمی که گذشت چشمم به تاریکی عادت کرد و سایه‌ی سیاه‌تر از تاریکی اتاقش رو دیدم که روبه‌روم وایساد و توی تاریکی دقیق کارهاش مشخص نبود ولی بعد کمی دست دست کردن اومد، دستش رو دور کمرم چفت کرد و تازه از تماس تنش با تنم فهمیدم که آقا عر*یان تشریف دارن.
سرش رو نزدیک آورد که بالاتنه‌م رو عقب دادم و با اخمی که مشخص نبود توی تاریکی گفتم:
- چرا لُختی؟
نذاشت بیشتر ازش دور بشم و حینی که سرم رو روی بازوش می‌ذاشت، گفت:
- یادت نیست؟ ... من همیشه بدون لباس می‌خوابیدم تازه بهت تخفیف دادم و شلوار رو درنیوردم.
هینی کشیدم و مشتی به سرشونه‌ش کوبیدم.
- مرض!
صدای شاکیش توی گوشم طنین انداخت.
- عه!
همون‌طور که به پهلو چرخیده بود، یه دستش زیر سرم و با دست دیگه‌ش موهام رو نوازش می کرد و گاهی هم دستش توشون گیر می‌کرد و صدای آخ‌م رو درمی‌آورد.
سوالی که کنجکاو شنیدن جوابش بودم رو با مکث و دو دلی پرسیدم:
- ماهان؟ ... قراره چی بشه؟
درگیر با موهام و باز کردن گره‌ش گفت:
- جونِ ماهان! مثلاً چی؟
قلبم تپش کر کننده‌ای گرفت، دستش جایی درست روی قلبم نشست و آروم و با تک خنده‌ای بم گفت:
- آروم‌تر دختر! انگار می‌خواد قفسه س*ی*نه‌ات رو بشکافه و بزنه بیرون ... چی می‌خواستی بگی مسکن؟
ز*ب*ون روی ل*بم کشیدم و مکثی که داشت طولانی می‌شد رو شکستم.
- خب... منظورم اینه که این... این ص*ی*غه کی فسخ میشه؟ قراره چی بشه؟
مکث کرد، سرش رو نزدیک آورد جوری که بینی‌ش بناگوشم رو لمس کرد؛ نفس عمیقی کشید و فشاری به بینی‌ش داد.
- ماهان؟
- جانم؟ تو که جواب سوال من رو ندادی؟
- کدوم سوال؟
- قبل این‌که بری مسابقات قول دادی برگشتی به خودمون فکر کنی به درخواستم قرار بود نظر رو بگی تا رسمیش کنیم.
تپش قلبم دوباره اوج گرفت، ل*ب‌هاش روی بناگوشم نشست و هومی سوالی گفت.
با مکث و صدایی بریده و تپش کر کننده ل*ب زدم:
- خ... خب مَ‌( نفسی گرفتم) مَن هیچی ازت نمی‌دونم.
ته‌ريشش روی گونه‌م خط انداخت و یه چی محکم توی دلم تکون خورد.
- خب بپرس!
نالیدم:
- ماهان!
لبخندش رو حس کردم گونه‌م رو نرم ب*و*سید و سرش رو عقب کشید، با دستش موهایی که توی صورتم ریخته بود رو عقب زد و همون دستش دور کمرم حلقه بست.
- جون مسکنم! لعنت بهت دختر که دین و ایمونم رو ازم گرفتی... انقدر با ناز حرف نزن.
شوکه توی تاریکی نگاهش کردم، من کجا با ناز صدایش کردم؟ تا به حال به یاد ندارم که اصلاً ناز کردم یا نه؟
ناخواسته بود که دوباره اسمش رو صدا زدم، شوکه و کمی خجل.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور
بالا