• مصاحبه اختصاصی رمان کاراکال میگل سانچز کلیک کنید

فعال رمان غوغای سرنوشت | عسل کورکور کاربرانجمن تک رمان

ساعت تک رمان

عسل کورکور

کتابخوان انجمن
کاربر ویژه انجمن
کتابخوان انجمن
کاربر تک‌رمان
تاریخ ثبت‌نام
2023-05-09
نوشته‌ها
407
لایک‌ها
1,906
امتیازها
73
محل سکونت
خوزستان
کیف پول من
6,801
Points
505
#PART_۲۲۰
#غوغای_سرنوشت
. . .
نُچ غلیظی گفت.
- چند ساعتی میشه چیزی نخوردی.
نگاهی به اطراف چرخوند و حین استارت زدن، گفت:
- الان یه فلافل بزنیم تا بعد میبرمت یه رستوران مشتی یه غذای مشتی بهت میدم.
خندیدم.
- تو فقط بخند.
بعد کمی جلوی فلافلی ایستاد و با گفتن " زود میام" پیاده شد و به سمت مغازه کوچیک و جمع و جور رفت.
برگشتم و نگاهی به اون دوتا که از اول سفر تا الان خواب بودن... ماهان می‌گفت به عمه‌شون که مونا باشه رفتن.
خلاصه حتی با وجود چند باری توقف ده بیست دقیقه‌ای هم بیدار نشدن... جوری تختش کردن و گرفتن خوابیدن که آدم هوس خواب می‌کنه.
تن کرختم رو از صندلی فاصله دادم و کمی لباسم رو از پشت از تنم فاصله دادم. دکمه‌های مانتو رو باز کردم و لبه‌هاش رو ازهم فاصله دادم.
کفش‌هام رو که همون اول سفر از پا طبق عادت درآورده بودم. گچ پام اذیت می‌کرد به خصوص که چند روز دیگه وضعیت قرمز هم می‌رسید و دیگه بدتر.
موهای بلندم رو بالا محکم بسته بود و خودش هم بافتشون که البته طرح و مدل خاصی داشت.
گوشیم رو از روی داشبورد برداشتم... خیره به پیام‌های توی صفحه نمایش لبخند محوی زدم.
فرشته تا الان نزدیک ده بار زنگ زده بود که یکیش رو بی‌پاسخ گذاشتم اون هم نه از قصد بخاطر این بود که دستم خورد و گوشی رو روی سایلنت گذاشته بودم.
اثر انگشت رو وارد کردم و وارد تماس شدم و شماره‌ش رو گرفتم.
نذاشت به بوق اول برسه با یه جیغ بنفش جواب داد.
- تسکین (کشید) من اون شوهرت رو به میخ می‌کشم حالا ببین، من تازه دو ماه پیدات کردم اون بی‌شعور الاغ اومد تو رو از من دور کرد که چی؟ خوبه یکی مونا رو از خودش جدا کنه؟ دو هفته چیه سر یک هفته هم نه اصلاً همین الان برگرد بیا! هر بار باید بزنگم و اون گولاخ نذاره جواب بدی؟
- آروم دختر... یه نفس بگیر! بابا دستم خورد گذاشتم روی سایلنت یادم رفت بردارم... اون چیکاره‌س انقدر فحشش میدی؟
حرصی نفسی کشید.
- خب تقصیر اون بی‌شعوره که تو رو از من دور کرد خب من دلم واست تنگ شده بیشعورتر از شوهرت؛ حیف من که زنگ زدم ببینم رسیدی یا نه؟ حالت خوبه؟ اوکی‌ای؟ سرحالی؟ کم و کسری نداری؟ روبه‌راهی؟
خندیدم.
- تازه صبح از هم جدا شدیم ها، منم دلم تنگ شد... .
وسط حرفم پرید و گفت:
- غلط کردی تو همین که ماهان رو می‌بینی اسم خودت رو یادت باشه خیلیه (ادام رو درآورد ) دلم تنگ شد‌.
- نه واقعا راست میگم، حالا این‌طور هم که میگی نیست... بعدش هم تازه رسیدیم.
انگار مونا کنارش بود که بهش گفت:
- مونا میگه رسیدن.
خطاب به من ادامه داد:
- خلاصه به دوماد بگو یه تاره مو از سرت کم بشه کچلت می‌کنم.
صدای مونا از اون طرف بلند شد.
- تو که داداش منو ترور کردی ( بلندتر گفت) تسکین به داداشم بگو بهش خوش گذشت تا یه ماه بمونین اصلا برین ایران رو بگردین.
فرشته جیغی زد و گفت:
- گمشو بی‌شعور... تسکین سر هفته میاین ها! هوس ایران گردی نکنی یه وقت.
با خنده گفتم:
- اتفاقاً هوس کردم.
یکم دیگه صحبت کردیم و با مونا هم صحبت کردم با اومدن ماهان منم تلفن رو قطع کردم.
یکی از فلافل‌ها رو سمتم گرفت و سس و نوشابه رو هم وسط گذاشت.
- دو نفر جلو بودن یکم دیر شد.
- آهان... فرشته زنگ شد سلام رسوند.
خندید.
- سلامت باشه... احیاناً مستفیض نشدم؟
خندیدم و چیزی نگفتم.
فلافل‌هامون رو خوردیم و راه افتاد به سمت هتل.
***
خسته خودم رو از پشت روی تخت انداختم، کل تنم انگار بی‌حس شده بود، دوست داشتم به به بگیرم اما به شدت خسته بودم و خوابم می‌اومد.
توی همون حالت شالم رو از سر درآوردم و مانتوم رو هم بی‌حوصله یکم کمرم رو بالا کشیدم و از تنم درآوردم.
کد:
#PART_223
#غوغای_سرنوشت
. . .
از خودش به خودش پناه بردم، سر در آغوشش بردم و قلبی که ضربانش کمتر از نیم سانت با گوشم فاصله داشت.
هر دو دستش را دور کمرم پیچید و جوری که استخوان‌های تنم به صدا دراومد، بغلم کرد.
دست راستم رو روی پهلوی بر*ه*نه‌ش گذاشتم، کمی تنش رو از تخت فاصله داد تا اون دستم هم روی پهلوش بشینه و قفل کمرش بشه.
صدای آرومش توی گوشم پیچید.
- بخواب، ولی بعد اینکه این گچ لامصب رو باز کردی من ازت جواب می‌خوام هیچ عذر و بهانه‌ای هم قبول نیست.
خواستم چیزی بگم که نذاشت و با ته‌ريشش روی گونه‌م کشید و مورمورم شد.
- توی این مدت یعنی این دو هفته من از خودم میگم تا با دید کامل انتخاب کنی که بعد نگی نگفتی... جرأت داری جوابت غیر اونی باشه که می‌خوام اونوقته که... .
ادامه‌ش رو نگفت و نیشخندی زد مردک مارموز!
***
- کجا میری؟
نیم نگاهی سمتم انداخت و فرمون رو به راست پیچید.
- کارها رو ردیف کردم این دو هفته رو بریم برگردیم و من با خودم آشنات کنم.
- حالا نیاز بود از تهران خارج بشیم؟
تابلوی به شیراز خوش آمدید رو رد کرد و گفت:
- خیلی وقت بود به بچه ها قول دادم بیارم بگردونمشون... کارها نذاشت دیگه فرصت از این بهتر گیر نمی اومد، منم دو دستی چسبیدمش.
نگاهی به نفس و آرامش که خواب بودن انداختم و با مکث گفتم:
- مگه نمیرن مهد؟
کنار سوپرمارکتی با کمی فاصله پارک کرد، کمربندش رو باز کرد.
- چرا ولی واسشون اجازه گرفتم.
برگشتم سمتم.
- امر دیگه غرغرو؟
چشم گشاد کردم.
- من؟ به من می‌گی غرغرو؟
چشم‌هاش رو ریز کرد و حین ماساژ دادن مچ دستش گفت:
- نه بابا منظورم عمم بود!
ابرویی بالا انداختم.
- آها! یه لحظه حس کردم با منی؟
آروم خندید و لپم رو کشید.
- چی می‌خوای بخرم؟ یا مستقیم بریم هتل استراحت؟
- هیچی! خسته‌ای اول بریم هتل.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
 
انجمن رمان نویسی دانلود رمان
امضا : عسل کورکور
بالا