پارت۱۳۹
[ تَسکین ]
با حس سوزشی در کل تنم، چشم گشودم. زخمهام بد میسوخت. گشنه بودم و زخمهای روی دلم با سوزش معدهام داشت امونم رو میبرید.
از جایی عر*یان بودنم داشت اذیتم میکرد. دوست نداشتم اینطور باشم خودم از این وضعیتم خجالت میکشیدم.
سعی کردم بلند بشم که کل تنم سوخت. چشمهام رو محکم و پر درد بستم. داشت دیوونهام میکرد خداروشکر آدرو بود و زخم سر شکستهام رو درمون کرد وگرنه که از اون همه درد جون میدادم.
لباس کنارم رو برداشتم و به زور و درد تنم کردم. خیلی سعی کردم صدای آخم بلند نشه.
با یاد چند ساعت پیش دوباره شقیقهام تیر کشید. اگه ماهان نمیاومد چی میشد؟ نمیخوام به این فکر کنم که اگه دیرتر میاومد چی میشد. افکارم رو پسزدم.
سعی کردم بفرستم جز فراموشیها ذهنم.
بلند شدم و به سمت کمدی که گوشهی اتاق داشتم رفتم. درش رو باز کردم و بعد کمی گشتن اون هم با هزار بدبختی.
پیراهن بلند مدل بیمارستانی که تا زیر زانو میرسید برداشتم، نخی بود و راحت. سریع لباس عوض کردم و اون رو تنم کردم.
الان حس بهتری داشتم. به سمت تخت رفتم و روش دراز کشیدم.
نگاهی به ساعت انداختم. من حتی ناهار هم نخوردم. ساعت چهار بعدازظهر بود. هر وقت مریض میشدم فرقی نداشت چه نوع مریضی باشه. تایم خوابم زیاد میشد.
الان واقعا گشنمه. کمی که گذشت صدای در بلند شد. سریع بلند شدم که کل تنم تیر کشید و درد وحشتناکی توی تنم پیچید.
شال کنار تخت رو برداشتم و روی موهای بلند و بهم ریختهام انداختم. به سمت در رفتم. کنار در قرار گرفتم و گفتم:
- کیه؟
- متینام باز کن.
در رو باز کردم کنار رفتم.
متینا با دیدنم اخم کرد و گفت:
- باید استراحت کنی دختر خوب. سرپا وایسادی چرا؟ برو بشین من واست غذا رو میزارم روی تخت. حدس میزنم گشنه باشی!
با قدردانی نگاهش کردم و بدون تعارف گفتم:
- ممنون. آره اتفاقاً گشنم بود.
سینی توی دستش رو روی تخت گذاشت و گفت:
- خوبه پس بیا بخور تا از دهن نیوفتاده.
به سمتم برگشت و حین رفتن به سمت در گفت:
- کاری داشتی صدام کن.
شرمنده گفتم:
- ببخشید توروخدا تو رو هم توی زحمت انداختم.
متینا: زحمت چیه عزیزم؟ دیگه از این حرفها نزن.
نگاهی به لباس تنم انداخت و گفت:
- لباست خوبه؟ اذیتت نمیکنه.
- نه بهتر از اون لباسهای قبلیِ.
#غوغای_سرنوشت
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان
[ تَسکین ]
با حس سوزشی در کل تنم، چشم گشودم. زخمهام بد میسوخت. گشنه بودم و زخمهای روی دلم با سوزش معدهام داشت امونم رو میبرید.
از جایی عر*یان بودنم داشت اذیتم میکرد. دوست نداشتم اینطور باشم خودم از این وضعیتم خجالت میکشیدم.
سعی کردم بلند بشم که کل تنم سوخت. چشمهام رو محکم و پر درد بستم. داشت دیوونهام میکرد خداروشکر آدرو بود و زخم سر شکستهام رو درمون کرد وگرنه که از اون همه درد جون میدادم.
لباس کنارم رو برداشتم و به زور و درد تنم کردم. خیلی سعی کردم صدای آخم بلند نشه.
با یاد چند ساعت پیش دوباره شقیقهام تیر کشید. اگه ماهان نمیاومد چی میشد؟ نمیخوام به این فکر کنم که اگه دیرتر میاومد چی میشد. افکارم رو پسزدم.
سعی کردم بفرستم جز فراموشیها ذهنم.
بلند شدم و به سمت کمدی که گوشهی اتاق داشتم رفتم. درش رو باز کردم و بعد کمی گشتن اون هم با هزار بدبختی.
پیراهن بلند مدل بیمارستانی که تا زیر زانو میرسید برداشتم، نخی بود و راحت. سریع لباس عوض کردم و اون رو تنم کردم.
الان حس بهتری داشتم. به سمت تخت رفتم و روش دراز کشیدم.
نگاهی به ساعت انداختم. من حتی ناهار هم نخوردم. ساعت چهار بعدازظهر بود. هر وقت مریض میشدم فرقی نداشت چه نوع مریضی باشه. تایم خوابم زیاد میشد.
الان واقعا گشنمه. کمی که گذشت صدای در بلند شد. سریع بلند شدم که کل تنم تیر کشید و درد وحشتناکی توی تنم پیچید.
شال کنار تخت رو برداشتم و روی موهای بلند و بهم ریختهام انداختم. به سمت در رفتم. کنار در قرار گرفتم و گفتم:
- کیه؟
- متینام باز کن.
در رو باز کردم کنار رفتم.
متینا با دیدنم اخم کرد و گفت:
- باید استراحت کنی دختر خوب. سرپا وایسادی چرا؟ برو بشین من واست غذا رو میزارم روی تخت. حدس میزنم گشنه باشی!
با قدردانی نگاهش کردم و بدون تعارف گفتم:
- ممنون. آره اتفاقاً گشنم بود.
سینی توی دستش رو روی تخت گذاشت و گفت:
- خوبه پس بیا بخور تا از دهن نیوفتاده.
به سمتم برگشت و حین رفتن به سمت در گفت:
- کاری داشتی صدام کن.
شرمنده گفتم:
- ببخشید توروخدا تو رو هم توی زحمت انداختم.
متینا: زحمت چیه عزیزم؟ دیگه از این حرفها نزن.
نگاهی به لباس تنم انداخت و گفت:
- لباست خوبه؟ اذیتت نمیکنه.
- نه بهتر از اون لباسهای قبلیِ.
کد:
پارت۱۲۹
[ تَسکین ]
با حس سوزشی در کل تنم، چشم گشودم. زخمهام بد میسوخت. گشنه بودم و زخمهای روی دلم با سوزش معدهام داشت امونم رو میبرید.
از جایی عر*یان بودنم داشت اذیتم میکرد. دوست نداشتم اینطور باشم خودم از این وضعیتم خجالت میکشیدم.
سعی کردم بلند بشم که کل تنم سوخت. چشمهام رو محکم و پر درد بستم. داشت دیوونهام میکرد خداروشکر آدرو بود و زخم سر شکستهام رو درمون کرد وگرنه که از اون همه درد جون میدادم.
لباس کنارم رو برداشتم و به زور و درد تنم کردم. خیلی سعی کردم صدای آخم بلند نشه.
با یاد چند ساعت پیش دوباره شقیقهام تیر کشید. اگه ماهان نمیاومد چی میشد؟ نمیخوام به این فکر کنم که اگه دیرتر میاومد چی میشد. افکارم رو پسزدم.
سعی کردم بفرستم جز فراموشیها ذهنم.
بلند شدم و به سمت کمدی که گوشهی اتاق داشتم رفتم. درش رو باز کردم و بعد کمی گشتن اون هم با هزار بدبختی.
پیراهن بلند مدل بیمارستانی که تا زیر زانو میرسید برداشتم، نخی بود و راحت. سریع لباس عوض کردم و اون رو تنم کردم.
الان حس بهتری داشتم. به سمت تخت رفتم و روش دراز کشیدم.
نگاهی به ساعت انداختم. من حتی ناهار هم نخوردم. ساعت چهار بعدازظهر بود. هر وقت مریض میشدم فرقی نداشت چه نوع مریضی باشه. تایم خوابم زیاد میشد.
الان واقعا گشنمه. کمی که گذشت صدای در بلند شد. سریع بلند شدم که کل تنم تیر کشید و درد وحشتناکی توی تنم پیچید.
شال کنار تخت رو برداشتم و روی موهای بلند و بهم ریختهام انداختم. به سمت در رفتم. کنار در قرار گرفتم و گفتم:
- کیه؟
- متینام باز کن.
در رو باز کردم کنار رفتم.
متینا با دیدنم اخم کرد و گفت:
- باید استراحت کنی دختر خوب. سرپا وایسادی چرا؟ برو بشین من واست غذا رو میزارم روی تخت. حدس میزنم گشنه باشی!
با قدردانی نگاهش کردم و بدون تعارف گفتم:
- ممنون. آره اتفاقاً گشنم بود.
سینی توی دستش رو روی تخت گذاشت و گفت:
- خوبه پس بیا بخور تا از دهن نیوفتاده.
به سمتم برگشت و حین رفتن به سمت در گفت:
- کاری داشتی صدام کن.
شرمنده گفتم:
- ببخشید توروخدا تو رو هم توی زحمت انداختم.
متینا: زحمت چیه عزیزم؟ دیگه از این حرفها نزن.
نگاهی به لباس تنم انداخت و گفت:
- لباست خوبه؟ اذیتت نمیکنه.
- نه بهتر از اون لباسهای قبلیِ.
#عسل_کورکور
#انجمن_تک_رمان